غزل عشق
(۲)

رهى معيرى, سعدى, سلمان ساوجى, شمس مغربى, شاطرعباس صبوحى


هو الجميل

از دير باز، هنر جلوه حيات هر مكتب بوده و حكايت از آميختگى آن با مردم زمان خود داشته است و براى شناخت آغاز و فرجام يك آيين به بررسى پيروان آن از منظر زمان پرداخته و فراز و نشيب اين باور را از لابلاى سخنان و حماسه ها مىتوان يافت.

در اين ميان عواطف شور آفرين باورها را به تصوير مىكشند و عمق آن را در نهاد انسانها ترسيم مىكنند.

از اين روست كه مىتوان كه ژرفاى انتظار و پهنه ى عشق به مهدى آل محمد عليهم السلام را در سروده هاىعاشقان به خوبى نظاره كرد.
اين نيز غزل هائى از جوشان عشق:

رهى معيرى

چون شمع نيمه جان بهواى تو سوختيم با گريه ساختيم و به پاى تو سوختيم
اشكى كه ريختيم به ياد تو ريختيم عمرى كه سوختيم براى تو سوختيم
پروانه سوخت يكشب و آسود جان او ما عمرها ز داغ جفاى تو سوختيم
ديشب كه يار انجمن افروز غير بود اى شمع تا سپيده بجاى تو سوختيم
كوتاه كن حكايت شبهاى غم «رهى» كز برق آه و سوز نواى تو سوختيم

سعدى

من با تو نه مرد پنجه بودم
افكندم و مردى آزمودم
ديدم دل خاص و عام بردى
من نيز دلاورى نمودم
گفتم كه برآرم از تو فرياد
فرياد كه نشنوى چه سودم؟
از چشم عنايتم مينداز
كاول به تو چشم، برگشودم
گر سر برود فداى پايت
مرگ آمدنيست دير و زودم
امروز چنانم از محبت
كآتش به فلك رسد ز دودم
وآنروز كه سر برآرم از خاك
جوياى تو همچنان كه بودم

* * *

هر شب انديشه ديگر كنم و راى دگر
كه من از دست تو فردا بروم جاى دگر
بامدادان كه برون مى نهم از منزل پاى
حسن عهدم نگذارد كه نهم پاى دگر
هر كسى را سر چيزى و تمناى كسى است
ما به غير از تو نداريم تمناى دگر
زانكه هرگز به جمال تو در آئينه وهم
متصور نشود صورت و بالاى دگر
وامقى بود كه ديوانه عذرايى بود
منم امروز و تويى وامق و عذراى دگر
بامدادان به تماشاى چمن بيرون آى
تا فراق از تو نماند به تماشاى دگر
هر صباحم غمى از دور زمان پيش آيد
گويم اين نيز نهم بر سر غمهاى دگر
باز گويم نه كه دوران حيات اين همه نيست
«سعدى» امروز تحمل كن و فرداى دگر 

سلمان ساوجى

به چشمانت كه تا رفتى ز چشمم بى خور و خوابم
به ابرويت كه من چون زلف تو پيوسته در تابم
به جان عاشقان يعنى لبت كامد بلب جانم
به خاك پاى تو يعنى سرم كز سر گذشت آبم
به خاك كعبه كويت، به حق حلقه مويت
كه ممكن نيست كز روى تو هرگز روى برتابم
به صبح عاشقان يعنى رخت كز مهر رخسارت
نه روز آرام مى گيرم نه مى گيرد بشب خوابم
به ديدارت كه تا بينم جمال كعبه رويت
محالست اينكه هرگز سر فرود آيد به محرابم

شمس مغربى

دل به سوداى تو بستيم خدا مى داند وز مه و مهر گسستيم خدا مى داند
ستم عشق تو هر چند كشيديم به جان ز آرزويت ننشستيم خدا مى داند
با غم عشق تو عهدى كه ببستيم نخست بر همانيم كه بستيم خدا مى داند
خاستيم از سر شادى و غم هر دو جهان با غمت خوش بنشستيم خدا مى داند
به اميدى كه گشايد ز وصال تو درى در دل بر همه بستيم خدا مى داند
ديده پر خون و دل آتشكده و جان بر كف روز و شب جز تو نجستيم خدا مى داند
دوش با «شمس» خيال تو به دلجويى گفت آرزومند تو هستيم خدا مى داند

 شاطرعباس صبوحى

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لبست
آرى افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف ميفشان كه فقيه
بخورد روزه خود را به گمانش كه شب است
زير لب وقت نوشتن همه كس نقطه نهد
اين عجب نقطه خال تو ببالاى لب است
يا رب اين نقطه لب را كه به بالا بنهاد
نقطه هرجا غلط افتاد مكيدن ادبست
شحنه اندر عقب است و من از آن مى ترسم
كه لب لعل تو آلوده بماء العنب است
پسر مريم اگر نيست چه باك است ز مرگ
كه دمادم لب من بر لب بنت العنب است
منعم از عشق كند زاهد و آگه نبود
شهرت عشق من از ملك عجم تا عرب است
گفتمش اى بت من بوسه بده جان بستان
گفت رو كاين سخن تو نه شرط ادبست
عشق آنست كه از روى حقيقت باشد
هر كرا عشق مجازيست حمال الحطب است
گر «صبوحى» به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاك سر كويش ادب است

  غزل عشق- ۱

  غزل عشق- ۳


منبع: پايگاه اينترنتي emammahdi.com