اگر چه آئينه دل چو جام لعل شكستم
ز خون ديده به هر قطره نقش روى تو بستم
از آشيان ندامت چو مرغ آه پريدم
بر آستان ملامت چو گرد راه نشستم
كرا شناسم اگر زين پس ترا نشناسم؟
كه را پرستم اگر بعد ازين ترا نپرستم؟
نهان بسايه اندوهم آنچنان كه ندانى
شب است يا كه ندامت فراق يا كه منستم
بدوش ناز، نگاهت چو تكيه كرد هماندم
اميد عافيت از دور روزگار گسستم
هنوز نقش وجود مرا به پرده هستى
نبسته بود زمانه كه دل بمهر تو بستم
خيال گردش چشم تو بود در سر و مردم
درين خيال كه من سرخوشم ز باده و مستم
شب فراق مرا بود ره بدامن محشر
اگر كه دامن آه سحر نبود بدستم
گهى شدم همه تاب و بسنبل تو چميدم
گهى شدم همه خواب و به نرگس تو نشستم
ز من مجوى نشان وفا وگر كه بجويى
وفا همينكه بيادت هنوز هستم و هستم