غزل عشق
(۱)

اوحدى مراغه اى, مهرداد اوستا, بابا فغانى شيرازى, پارساى تويسركانى, حزين لاهيجى


هو الجميل

از دير باز، هنر جلوه حيات هر مكتب بوده و حكايت از آميختگى آن با مردم زمان خود داشته است و براى شناخت آغاز و فرجام يك آيين به بررسى پيروان آن از منظر زمان پرداخته و فراز و نشيب اين باور را از لابلاى سخنان و حماسه ها مىتوان يافت.

در اين ميان عواطف شور آفرين باورها را به تصوير مىكشند و عمق آن را در نهاد انسانها ترسيم مىكنند.

از اين روست كه مىتوان كه ژرفاى انتظار و پهنه ى عشق به مهدى آل محمد عليهم السلام را در سروده هاىعاشقان به خوبى نظاره كرد.
اين نيز غزل هائى از جوشان عشق:

اوحدى مراغه اى

اى سفر كرده دلم بى تو بفرسود بيا
غمت از خاك درت بيشترم سود بيا

سود من جمله ز هجر تو زيان خواهد شد
گر زيانست درين آمدن از سود بيا

مايه راحت و آسايش دل بودى تو
تا برفتى تو، دلم هيچ نياسود بيا

ز اشتياق تو درافتاد بجانم آتش
وز فراق تو درآمد بسرم دود بيا

گر ز بهر دل دشمن نكنى چاره من
دشمنم بر دل بيچاره ببخشود بيا

زود برگشتى و دير آمده بودى بكفم
دير گشت آمدنت دير مكن زود بيا

كم شود مهر ز دورى دگران را ليكن
كم نشد مهر من از دورى و افزود بيا

گر به پالودن خون دل من دارى ميل
"اوحدى" خون دل از ديده بپالود بيا


* * *

جانا دلم ز درد فراق تو كم نسوخت
آخر چه شد كه هيچ دلت بر دلم نسوخت؟

نزد تو نامه اى ننوشتم كه سوز دل
صد بار نامه در كف من با قلم نسوخت

بر من گذر نكرد شبى كاشتياق تو
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت

در روزگار حسن تو يك دل نشان كه داد
كو لحظه لحظه خون نشد ودم به دم نسوخت

يكدم بنور روى تو چشمم نگه نكرد
كاندر ميان آن همه باران و نم نسوخت

شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت

گفتى در آتش غم خود سوختم ترا
خود آتش غم تو كرا اى صنم نسوخت؟

كو در جهان دلى كه نگشت از غم تو زار؟
يا سينه اى كز آن سر زلف بخم نسوخت؟

 

مهرداد اوستا

اگر چه آئينه دل چو جام لعل شكستم
ز خون ديده به هر قطره نقش روى تو بستم

از آشيان ندامت چو مرغ آه پريدم
بر آستان ملامت چو گرد راه نشستم

كرا شناسم اگر زين پس ترا نشناسم؟
كه را پرستم اگر بعد ازين ترا نپرستم؟

نهان بسايه اندوهم آنچنان كه ندانى
شب است يا كه ندامت فراق يا كه منستم

بدوش ناز، نگاهت چو تكيه كرد هماندم
اميد عافيت از دور روزگار گسستم

هنوز نقش وجود مرا به پرده هستى
نبسته بود زمانه كه دل بمهر تو بستم

خيال گردش چشم تو بود در سر و مردم
درين خيال كه من سرخوشم ز باده و مستم

شب فراق مرا بود ره بدامن محشر
اگر كه دامن آه سحر نبود بدستم

گهى شدم همه تاب و بسنبل تو چميدم
گهى شدم همه خواب و به نرگس تو نشستم

ز من مجوى نشان وفا وگر كه بجويى
وفا همينكه بيادت هنوز هستم و هستم

 

بابا فغانى شيرازى

دمى كه بوى گل از باد نوبهار آيد
به غنچه دل من بى تو زخم خار آيد

بهار آمد و ياران به عيش خود مشغول
دو چشم من نگران هر طرف كه يار آيد

مرا چو نيست نشاط از بهار و باغ چه سود
كه سبزه بردمد از خاك و گل به بار آيد

دلا به پاى گل و سرو آب ديده مريز
نگاهدار كه آن سرو گلعذار آيد

خوش آن سرشك جگرگون كه پيش لاله رخى
ز دل به ديده و از ديده بركنار آيد

ز باغ وصل جوانان گلى بچين امروز
كه گل رود ز گلستان و خار بار آيد

چو در دلت نكند ناله «فغانى» كار
بگشت گلشن كويت اگر چكار آيد

 

پارساى تويسركانى

به رخ ماهى، به قد سروى، به دل نورى، به تن جانى

خطا گفتم ز من بگذر به از اينى به از آنى
بسان آيت رحمت همه لطفى همه مهرى

بسان عهد برنايى همه شوقى، همه جانى
همه چشمند در اين ره كه ببينند از تو ديدارى

همه گوشند در اين در كه آيد از تو فرمانى
براى عالمى چون آفتاب عالم آرايى

چو گردد نوبت من سخت گير و سست پيمانى
پريشان حالى دل را بپرس از زلف دلبندت

كه بهتر داند احوال پريشان را پريشانى
چو بينم آشيانى، بلبلى، شاخ گلى، گويم:

خوش آنروزى كه ما را هم سرى مى بود و سامانى

به ياد آن گل گمگشته باشد «پارسا» باشد
اگر ما را تمناى گلى، سير گلستانى

 

حزين لاهيجى

من آن غارتگر جان مى پرستم
غم جان نيست جانان مى پرستم

برآمد گر چه از پروانه ام آه
هنوز آتش عذاران مى پرستم

دميد از تربتم صبح قيامت
همان چاك گريبان مى پرستم

سرم سوداى جمعيّت ندارد
من آن زلف پريشان مى پرستم

بگلبانگ پريشان داده ام دل
خروش عندليبان مى پرستم

بچشمم در نمى آيد صف حور
من آن صفهاى مژگان مى پرستم

«حزين» از كورى خفّاش طبعان
من آن خورشيد تابان مى پرستم

* * *
در ديده نگاه تو كه از جوش فتاده
مستى است كه در ميكده مدهوش فتاده

غارتگر جمعيت دلهاست ببينيد
زلفى كه پريشان به برو دوش فتاده

مأيوس مكن چشم براهان چمن را
از شوق تو گل يك چمن آغوش فتاده

كو صاحب هوشى كه كند فهم سروشم؟
كار سخنم با لب خاموش فتاده

كو عشق كه از داغ چراغى بفروزم
بختم چو شب هجر، سيه پوش فتاده

فكر تو خموشى است «حزين» از سخن عشق
اين كهنه شرابى است كه از جوش فتاده

 

  غزل عشق- ۲


منبع: پايگاه اينترنتي emammahdi.com