ايام مسلميه، ايام شهادت حضرت مسلم بن عقيل (نهم ذى
الحجه) پيشاهنگ نهضت كربلا و سفير امام حسين (ع) به سوى مردم كوفه و هاني بن
عروه، از شيعيان با وفا و ميزبان و همرزم مسلم بن عقيل را به سوگ مي نشينيم.
وصال مسلم به ملكوت، او كه در عرفه شهيد شد تا دعاى عرفه مولى الكونين را تفسير
كند و حماسه مسلم بودن و تسليم نشدن را بيافريند.
روح بزرگ انسانهاى خود ساخته و پاك به ديگران هم، پاكى و ايمان مىآموزد. صداقت
و فداكارى ايثارگران در راه خدا الهام بخش تعهد و فداكارى است. حماسههاى جهاد
و شهادت مردان بزرگ اسلام، مجاهد ساز و شهيد پرور است. عظمت انسانى چهرههاى
پرفروغ تاريخ خونبار ما اسوه همه كسانى است كه در زندگى به هدفهايى والاتر از
خوردن و خوابيدن اعتقاد دارند و ارزشهاى متعالى را مىجويند. انسانهاى نمونه از
نظر ايمان، اخلاق، شهامت، جوانمردى و استقامت، هميشه زينت تاريخ بوده و هستند.
«مسلم بن عقيل» يكى از اين چهرههاست. شنيدن نام اين انسان والا و سرباز
فداكار راه حق، ياد آور همه خوبيها، رشادتها و جوانمرديهاست;و خواندن زندگينامه
اين سردار رشيد اسلام، درس آموز و الهامبخش و سازنده است. حماسه مسلمبن عقيل
در كوفه، پيش درآمدى بر نهضت عظيم عاشورا بود; و خود مسلم، پيشاهنگ
نهضتسيدالشهدا -عليهالسلام و سفير انقلاب كربلا و پيشمرگ حماسه تاريخساز و
جاويدان عاشورا بود.
درباره مسلم، چه مىتوان گفت، جز بيان صداقت و رشادت و ايمانش؟ و چه مىتوان
نوشت، جز فداكارى و حماسه وآزادگىاش، و چه مىتوان شنيد جز عمل به وظيفه و
اطاعت از امام و جهاد در راه حق تا مرز شهادت. و مسلمبن عقيل كيست؟ تجسمى از
ارزشهاى والاى مكتب; الگو و اسوهاى از يك جوانمرد سلحشور و انقلابى پاكباخته و
دل به راه خدا داده و سر به راه دوستسپرده و قدم در راهحق نهاده و با شهادت
به معراج قرب پروردگار رسيده. پس، با هم با چهره اين شخصيتبزرگ،آشنا شويم.
مسلم بن عقيل كيست؟
در ميان جوانان برومند «بنىهاشم» مسلم، فرزند عقيل يكى از چهرههاى تابناك و
شخصيتهاى بارز، به شمار مىرفت. «عقيل» برادر حضرت على(ع) و دومين فرزند
ابوطالب بود. در ترسيم زير رابطه نسبى مسلم، آشكارتر است:
ابوطالب: - طالب - عقيل - مسلم - جعفر - على - حسين بن على
مسلمبن عقيل، برادرزاده اميرالمؤمنين و پسر عموى حسينبن على بود. دودمانى كه
مسلم در آن رشد يافت، دودمان علم و فضيلت و شرف بود و خاندانى كه شخصيت انسانى
و اسلامى مسلم در آن شكل گرفت، بهترين زمينه را براى تربيت و تكامل معنوى و
حماسى مسلم فراهم كرد. از آغاز كودكى، در ميان جوانان بنىهاشم بخصوص در كنار
امام حسن و امام حسين -عليهما السلام بزرگ شد و كمالات اخلاقى و بنيان ولايت و
درسهاى حماسه و ايثار و شجاعت را بخوبى فرا گرفت. اجداد مسلم كسانى، چون
«ابوطالب» و «فاطمه بنت اسد» بودند كه در فرزندان خويش، شجاعت و ايمان و
دلاورى را به ارث مىگذاشتند و مسلم، شاخهاى پربار از اين اصل و تبار بود;و
بنا به اصل وراثت،خصلتهاى برجسته را از نياكان خود به ارث برده بود. (1)
مسلم در زمان حضرت امير(ع) نوجوانى رشيد و پاك بود كه به افتخار دامادى آن حضرت
نايل شد و با يكى از دختران امام به نام «رقيه» ازدواج كرد. اين وصلتبر ميزان
فضيلتهاى مسلم افزود و او را بيشتر در محور «حق» و در خدمت نظام الهى آن حضرت
در دوران خلافتش قرار داد.
به نقل مورخان، در زمان حكومت آن حضرت (بين سالهاى 36 تا 40 هجرى) از جانب آن
امام، متصدى برخى از منصبهاى نظامى در لشگر بوده است، از جمله در جنگ صفين،
وقتى كه اميرالمؤمنين(ع) لشگر خود را صفآرايى مىكرد، امام حسن و امام حسين(ع)
و عبداللهبن جعفر و مسلمبن عقيل را بر جناح راستسپاه، مامور كرد و بر جناح
چپ لشگر، محمدبن حنفيه و محمدبن ابىبكر و هاشمبن عتبه (مرقال) را گماشت و
مسؤوليت قلب لشگر را به عبداللهبن عباس و عباسبن ربيعه و مالك اشتر سپرد (2)
.
پس از شهادت حضرت
على(ع)
شناسنامه مسلم را، پيش از آن كه از نياكان و سرزمين وقبيله جستجو كنيم، بايد در
فكر، عمل و زندگانىاش بيابيم; اين بهترين معرف مسلم است. مسلم، در دوران خلافت
على(ع) در خدمت آن حضرت، مدافع حق بود و پساز شهادت آن امام، هرگز از حق كه در
خاندان او و امامتدو فرزندش، حسنين -عليهما السلام تجسم پيدا كرده بود جدا نشد
و عاقبت هم، جان پاكش را بر اين آستان فدا كرد.
در دوران امامت دهساله امام حسن مجتبى(ع) كه از سختترين دورههاى تاريخ اسلام
نسبتبه پيروان اهلبيت و طرفداران حق بود،مسلم با خلوص هر چه تمام در مسير حق
بود و از باوفاترين ياران و از خواص اصحاب امام حسن محسوب مىشد. پس از شهادت
امام مجتبى(ع) كه امامتبه حسينبن على(ع) رسيد تا مرگ معاويه كه يك دوره
دهساله بود;باز مسلم را در كنار امام حسين(ع) مىبينيم. در اين دوره بيستساله
-يعنى از شهادت على(ع) تا حادثه كربلا بسيارى از كسان يا مرعوب تهديدها شدند يا
مجذوب زر و سيم و فريفته دنيا و صحنه حق را رها كردند و يا به معاويه پيوستند و
يا انزواى بىدردسر را برگزيدند، ولى آنان كه قلبى سرشار از ايمان و دلى سوخته
در راه حق داشتند و مسلمانى را در صبر و مقاومت و مبارزه در شرايط دشوار
مىدانستند، امامان حق را تنها نگذاشتند و با زبان و مال و جان و فرزند، به
فداكارى در راه خدا و جهاد فى سبيل الله پرداختند. ارزش و فضيلت پيروان حق در
آن دوره، بخصوص وقتى آشكارتر مىشود كه به شرايط دشوار ديندارى و حقپرستى در
روزگار سلطه امويان آگاه باشيم.
ارجمندى و فضيلت ومقام مسلم، در اينجاست كه براى ما روشنتر مىگردد، و همچنان
كه در فصلهاى آينده خواهيم ديد، مسلمبن عقيل دست از محبت و ولايت و حمايت امام
زمان خويش -حسينبن على(ع)- بر نداشت تا اين كه به عنوان پيشاهنگ نهضت كربلا در
كوفه به شهادت رسيد و افتخار اولين شهيد كاروان عاشورا را به خود اختصاص داد و
اولين شهيد از اصحاب امام حسين بود. از اولاد عقيل كه به همراهى حسينبن على(ع)
و در ركاب او قيام كردند، تعداد 9 نفر، به شهادت رسيدند،كه مسلم شجاعترين آنان
بود. اين فضيلتبزرگ، از زبان پيامبر اسلام هم بيان شده است. حضرت على(ع) از
پيامبر اسلام حديثى را در مدح «عقيل» نقل مىكند كه آن حضرت فرمودند: «من او
را (عقيل را) به دو جهت دوست دارم: يكى، به خاطر خودش، و يكى هم به خاطر اين كه
پدرش ابوطالب او را دوست مىداشت.» و در آخر، خطاب به على(ع) فرمود:
«فرزند او -مسلم كشته راه محبت فرزند تو خواهد شد. چشم مؤمنان بر او اشك
مىريزد و فرشتگان مقرب پروردگار بر او درود مىفرستند.» آن گاه پيامبر اسلام
گريست تا آن كه اشكهايش بر سينهاش ريخت و فرمود: «به سوى خدا شكايت مىبرم، از
آنچه كه خاندانم پس از من مىبينند.» (3)
حمايتهاى اين خانواده از اهل حق موقعيت و اعتبارى خاص براى آنان فراهم كرده بود
و فضايلشان همواره مورد تقدير امامان(ع) قرار داشت. امام سجاد -عليه السلام
نسبتبه خاندان عقيل عطوفت و محبتبيشترى از ديگران نشان مىداد و مىفرمود: من
هر گاه خاطره آن روزى را كه اينان با حسين -عليه السلام بودند به ياد مىآورم،
اندوهگين مىشوم.
خانواده شهيدپرور
قبلا هم اشاره شد كه از فرزندان عقيل 9 نفر قربانى راه حسين(ع) كه راه خدا بود
شدند و مسلم تابندهترين اين چهرهها بود. اين خاندان با استقبال از شهادت در
راه قرآن افتخار ويژهاى براى خود كسب كردند و فرزندان مسلم هم در ادامه خط سرخ
پدر شهيدشان در صحنه كربلا حضور يافتند تا وفادارى خويش را به خاندان پيامبر كه
تعهد اسلامى هر مؤمن راستين به حساب مىآمد نشان دهند.
صحنه شورانگيز شب عاشورا سند زندهاى بر اين وفا و تعهد و اخلاص است. در آن شب
شگفت و عظيم، كه سالار شهيدان، حسينبن على(ع) با اهلبيت و بستگان و ياران
خويش، از ماجراهاى فرداى خونين سخن مىگفت و وفادارى اصحابش را مىستود و از
نيكى و حقشناسى اهلبيتخويش تقدير مىكرد و از خدا براى همه، پاداش نيك
مىطلبيد، آرى در آن شب كه بيعت را از ياران خود برداشت تا هر كه مىخواهد برود
خطاب به عموزادگانش; يعنى فرزندان عقيل كرده و فرمود: شما شهيد دادهايد، شهادت
مسلم شما را بس است، اجازه مىدهم كه شما برويد. در پاسخ گفتند: اگر ما، بزرگ و
سرور و پسر عموى والا مقام خود را رها كنيم و در ركابش نه تيرى بيندازيم و نه
شمشير و نيزهاى بزنيم،آن گاه مردم چه خواهند گفت و جواب مردم را چه خواهيم
داد؟ نه! به خدا سوگند،ما نخواهيم رفت و جان و مال و خانواده خويش را فداى تو
مىكنيم و در كنار تو مىمانيم و مىجنگيم تا با تو وارد بهشتشويم; زشت و
ناگوار باد، زنده ماندن پس از تو!» (4) و اين گونه فرزندان مسلم و اولاد عقيل،
در كنار امام حسين ماندند و از حق دفاع كردند. در ماجراى كربلا دو تن از
فرزندان مسلمبن عقيل به شهادت رسيدند و دو فرزند ديگر در كربلا به اسارت
نيروهاى دشمن درآمدند كه آنها را به كوفه برده و تحويل «ابنزياد» دادند. نزديك
به يك سال در زندان بودند كه پس از فرار به شهادت رسيدند. (در اين باره، توضيحى
خواهيم داشت).
اين اجمالى بود از خانواده مسلم، نياكانش، فرزندانش و شهادتطلبى اين دودمان
پاك و وفادارىشان نسبتبه اهلبيت پيامبر و خط امامت و ولايت و دفاعشان از حق
و ستيزشان با باطل پس از آن كه مولا اميرالمؤمنين(ع) به شهادت رسيد و جبهه حق و
عدل، يارانى مخلصتر و سربازانى فداكارتر مىطلبيد. قسمت عمده تلاش و جهاد
«مسلمبن عقيل» در دوره امامتحسينبن على(ع) و زمينهسازى براى نهضت آن امام
شهيد، در كوفه بود، كه در فصل آينده، آن را مىخوانيم.
سفير انقلاب كربلا
مىدانيم كه «مسلمبن عقيل» پيشاهنگ نهضت كربلا و سفير امام حسين به سوى مردم
كوفه بود. براى آشنايى با پيوستگى حوادث كوفه و كربلا لازم است كه خيلى كوتاه و
فشرده به حوادث مقدماتى اعزام مسلم به كوفه جهت گرفتن بيعتبه نفع امام حسين(ع)
اشاره كنيم:
معاويه، پس از بيستسال سلطنت استبدادى مرد. يزيد، پس از معاويه بر سر كار آمد
و با تهديد و تطميع بر اوضاع مسلط شد. مىخواست اباعبدالله الحسين(ع) را هم به
بيعت وادار كند،كه سيدالشهدا، نپذيرفت و به طور مخفيانه، همراه با جمعى از
خانواده خود، شبانه از مدينه بيرون آمد و به حرم خدا در مكه پناهنده شد، تا در
ضمن آن، از فرصت مناسب ايام حج در جهت آگاهانيدن مردم، بهره بردارى كند.
سال شصت هجرى بود. اقامت چهار ماهه امام حسين(ع) در مكه و برخورد با مردم و
تشكيل اجتماعات و گفتگوها، مردم را با انگيزه و اهداف امام، از امتناع از
بيعتبا يزيد، آشنا كرد;بخصوص مردم كوفه از اقدام انقلابى امام حسين(ع) خوشحال
و اميد وار شدند. مردم كوفه، خاطره حكومت چهارساله علوى را به ياد داشتند و در
اين شهر، شخصيتهاى برجسته و چهرههاى درخشانى از مسلمانان متعهد و ياران
اهلبيتبودند. از اين رو نامهها و طومارهاى مفصلى با امضاى چهرههاى معروف
شيعه در كوفه و بصره به امام حسين(ع) نوشتند، كه تعداد اين نامهها به هزاران
مىرسيد. كوفيان،گروهى را هم به نمايندگى از طرف خود به سركردگى «ابوعبدالله
جدلى» به نزد آن حضرت فرستادند و نامههايى همراه آنان ارسال كردند.
در ميان نامهها و امضاها، نام شخصيتهاى بزرگى از كوفه همچون «شبثبن ربعى» و
«سليمانبن صرد» و «مسيببن نجبه» و... به چشم مىخورد كه از آن حضرت
مىخواستند مردم را به بيعتبا خود دعوت كند و به كوفه بيايد و يزيد را از
خلافتخلع كند. (5)
امام، تصميم گرفت در مقابل اصرار و دعوتهاى مكرر مردم كوفه، عكسالعمل نشان
داده و اقدامى كند. براى ارزيابى دقيق اوضاع كوفه و ميزان علاقه و استقبال مردم
و تهيه مقدمات لازم و شناسايى و سازماندهى و تشكل نيروهاى انقلابى، ضرورى بود
كه كسى قبلا به كوفه رفته و اين ماموريت را انجام دهد و گزارشى دقيق از
وضعيتشهر و مردم، به او بدهد.
حضرت حسينبن على(ع) مناسبترين فرد براى اين ماموريت محرمانه را «مسلمبن
عقيل» ديد، كه هم آگاهى سياسى و درايت كافى داشت،و هم تقوا و ديانت،و هم
خويشاوند نزديك امام بود. به نمايندگانى كه از كوفه آمده بودند، فرمود:من،
برادر و پسر عمويم (مسلم) را با شما به كوفه مىفرستم، اگر مردم با او بيعت
كردند;من نيز خواهم آمد. اين كه امام از مسلم به عنوان «برادرم» و «فرد مورد
اعتمادم» نام مىبرد، ميزان اعتبار و لياقت و كفايت مسلمبن عقيل را مىرساند.
آن گاه مسلم را طلبيد و به او فرمود: به كوفه مىروى، اگر ديدى كه دل وزبان
مردم يكى است و آنچنان كه در اين نامهها نوشتهاند متفقند و مىتوان به وسيله
آنان اقدامى كرد،نظر خودت را بر من بنويس و مسلم را وصيت و سفارش كرد، به اين
كه:
پرهيزكار و با تقوا باش;نرمش و مهربانى به كار ببر; فعاليتهاى خود را
پوشيدهدار; اگر مردم، يكدل و يكجان بودند و در ميانشان اختلافى نبود، مرا خبر
كن. (6)
امام حسين(ع) طى نامه و پيامى جداگانه كه خطاب به مردم كوفه نوشت، تكليف مردم و
ماموريت مسلم را روشن ساخت. متن نامه امام چنين بود:
«بسم الله الرحمن الرحيم
از حسين بن على، به جماعت مؤمنان و مسلمانان;
اما بعد،
سعيد و هانى، با نامههايتان نزد من آمدند. آنان آخرين كسانى بودند از
فرستادگانتان كه نزد من آمدند. من تمام مقصود و هدفى را كه ذكر كرده بوديد
فهميدم. بيشتر سخن شما اين بود كه: ما را امام و پيشوايى نيست، پس بشتاب! شايد
خدا ما را به واسطه تو بر هدايت، هماهنگ و مجتمع كند. اينك، من
برادرم،عموزادهام و شخص مورد اعتمادم از خانوادهخويش «مسلمبن عقيل» را به
سوى شما فرستادم و او را مامور كردم كه از حال شما و از كار و نظرتان به من
گزارش بفرستد. اگر به من چنين گزارش دهد كه راى بزرگان و صاحبان فضل و خرد
شما،همانند چيزى است كه قاصدان شما گفتند و در نامههاى شما نوشته شده استبه
خواستخدا بزودى به سويتان خواهم آمد.
به جانم سوگند پيشوا و امام، تنها و تنها كسى است كه به كتاب خدا حكم و عمل كند
و به قسط رفتار نمايد و به حق، گردن بنهد و خود را وقف و پايبند فرمان خدا
سازد، والسلام.» (7)
اعزام مسلم و فرستادن اين پيام به كوفه، پاسخى به همه نامهها و دعوتها و
طومارها بود. محتواى پيام امام، در اين چند محور، خلاصه مىشود:
1 - تاييد كامل از مسلم به عنوان برادر، پسر عمو و نمايندهاى مورد اطمينان.
2 - محدوده مسؤوليت مسلم در كوفه نسبتبه ارزيابى وحدت كلمه و صداقت مردم.
3 - پاسخى به دعوتهاى مكرر، به عنوان اتمام حجت.
4 - درخواست از مردم براى حمايت و اطاعت از مسلم.
مسلم با گرفتن دو راهنما از مكه به سوى كوفه حركت كرد. روزهاى متوالى راه طى
كرد. آن دو راهنما در راه، از تشنگى جان سپردند. مسلم، همراه با «قيسبن مسهر
صيداوى» و «عمارة بن عبدالله ارحبى» با تحمل مشقتهاى توانفرساى راه، پس از
بيست روز، خود را به كوفه رساند و مسافتسىروزه را با همه سختيها در بيست روز
پشتسرگذاشت. (8)
اينك، مسلم، با شهرى رو به روست، حادثهخيز و پرماجرا و با گرايشهاى مختلف;
شهرى با افكار گوناگون كه اگر چه بظاهر آرام است،اما آرامش قبل از طوفان را
مىگذراند.
مسلم، وارد كوفه شد و به خانه مختار ثقفى، كه از شيعيان خالصحضرت على(ع)
وعلاقهمندان به اهلبيتبود، رفت. (9)
مسلم، در كوفه
فلق با تيغ آذر،خيمه شب را زهم بدريد و... شب، دامان خود برچيد خبر در گوشهاى
كوفيان پيچيد كه مسلم، افسر جانباز و پيشاهنگ اين نهضت پيام انقلاب عدل را با
خويش آورده است. و مشتاقان،بسان موج خشم آلود اما طالب و مشتاق به سوى خانه
مسلم، روان گشتند. درون چشمهاشان اشگهاى شوق و جانها، تشنه آزادى و دلها پر از
شادى هزاران دست گرم شيعيان در دست مسلم بود و بيعت تا غروب، آن روز بر پا بود.
طرفداران حق، چون حلقه، پيرامون اين رهبر شعور و شور، اندر سينه و در سر و گاهى
ديدگان از اشگ شوق ياوران، تر بود.
شيعيان، دسته دسته به خانه مختار مىآمدند و با مسلم ديدار و بيعت مىكردند و
مسلم هم نامه امام حسين(ع) را خطاب به مؤمنان و مسلمانان كوفه براى هر جماعتى
از آنان مىخواند.
در يكى از همين ديدارها «عابس بن شبيب شاكرى» برخاست و پس از ستايش خداوند،
خطاب به مسلم گفت:
«من از مردم چيزى نمىگويم و نمىدانم كه در دلها چه دارند و تو را به آنها
مغرور نمىكنم. من از خود و آمادگى خودم به تو خبر مىدهم. به خدا سوگند! اگر
بخوانيد، شما را اجابت مىكنم و در ركابتان با دشمنانتان مىستيزم و در راه شما
با شمشيرم كارزار مىكنم تا با شهادت، خدا را ملاقات كنم; و از اين كار،فقط
پاداش الهى را مىطلبم.»
پس از او دلير مردى ديگر، كهنسال و جوان دل برخاست، به نام «حبيببن مظاهر» و
گفت: (خطاب به عابس)
«رحمتخدا بر تو باد! آنچه را در دل داشتى با سخنى كوتاه و گويا بيان كردى. به
خداى يكتا سوگند، عقيده و موضع من نيز همچون تو است.» (10) و كسان ديگر هم
برخاسته و اعلام وفادارى و آمادگى براى فداكارى كردند.
«از آن پس، دستبود و دست كه پيمان با سخنگوى «حسينبن على» مىبست.»
روز به روز بر تعداد هواداران امام حسين(ع) كه با نمايندهاش مسلم،بيعت
مىكردند افزوده مىشد تا اين كه پس از چند روز، به هزاران نفر مىرسيد. (11)
با وجود اين همه بيعتگرانجان بر كف و انقلابيهاى آماده براى هرگونه فداكارى در
راه حمايتحسين(ع) و بر انداختن كومتيزيد، مسلمبن عقيل، طى نامهاى اوضاع را
به امام گزارش داد و با بيان شرايط و زمينه مساعد براى نهضت از امام خواست كه
به سوى كوفه بشتابد. در نامهاى كه به امام نوشت،چنين بيان كرد:
«نامههاى فرستاده شده، راستبوده و سخن فرستادگان هم درست است. مردم كوفه
آماده جهاد و جانبازى در راه خدايند. هم اكنون هيجده هزار نفر، با من بيعت
كردهاند و آماده فداكارى در ركاب تو هستند. هر چه زودتر به سوى كوفه حركت
كن!»اين نامه را كه مسلم،بيستو هفت روز پيش از شهادتش به امام حسين(ع) نوشت،
توسط «عابسبن شبيب شاكرى» براى آن حضرت فرستاد. همراه او،نامههاى ديگرى هم
كوفيان به امام نوشتند و با گزارش اين كه صدهزار شمشير براى يارى تو آماده
است،از آن حضرت خواستند كه در آمدن به كوفه شتاب كند. (12)
كنون مسلم، نگينى در ميان حلقه انبوه ياران است حضورش مايه دلگرمى اميدواران
است شكوه و هيبتى دارد، ميان كوفيان جايى و محبوبيتى دارد، و هر شب، صحبت از
جنگ است، سخن از شستشوى لكههاى ذلت و ننگ است كلام از شور جانسوز حقيقتهاست، ز
«رفتن» ها و «ماندن» هاست. ولى دوران آن كم بود و كم پاييد، تمام شعلهها
ناگه فرو خوابيد...
والى كوفه «نعمان بن بشير» بود كه از جانب معاويه و پس از او از سوى يزيد به
اين سمت،گماشته شده بود. وقتى از تجمعمردم كوفه، پيرامون مسلم و بيعتبا او
آگاه شد، در يك سخنرانى مردم را تهديد كرد و آنها را از رفتوآمد پيش مسلمبن
عقيل و شنيدن حرفهايش اكيدا نهى كرد; اما انقلابيون كوفه كه دل به مهر حسين(ع)
سپرده و دستبيعتبا نمايندهاش مسلم داده بودند براى سخنان تهديدآميز او ارزشى
قائل نشدند.
يكى از همپيمانان بنىاميه به نام عبداللهبن مسلم بن ربيعه حضرمى پس از او
برخاست و با سخنانى خواستار آن شد كه با مخالفان با شدت عمل بيشترى برخورد كند،
چرا كه برخوردى اينگونه كه از موضع ناتوانى و ضعف است فتنه مسلم را نمىتواند
بخواباند. با اوجگيرى نهضت نيمه مخفى مسلم در كوفه گزارشهاى تندى به شام و نزد
«يزيد» فرستاده مىشد. از جمله همان عبدالله حضرمى، كه از او ياد شد،طى نامهاى
براى يزيد اين گونه نوشت: «مسلمبن عقيل به كوفه آمده و شيعه به نفع حسينبن
على با او بيعت كردهاند. اگر به كوفه نياز دارى، مرد نيرومندى براى سركوبى
شورشيان و اجراى فرمانتبفرست، چرا كه نعمانبن بشير، مردى ناتوان استيا خود
را ضعيف مىنماياند....»
يزيد براى حفظ سلطه و حاكميتبر كوفه عنصر ناپاك و سفاك و خشنى همچون «عبيدالله
بن زياد» را كه حاكم بصره بود، انتخاب كرد. «ابنزياد» با حفظ سمت، والى كوفه
نيز شد. ماموريت ابنزياد آن بود كه به كوفه برود و مسلم را دستگير كند و سپس
او را محبوس يا تبعيد كند، يا به قتل برساند. (13)
ابن زياد،با اجازه و اختيارهاى نامحدودى براى قلعوقمع و كشتار و فرونشاندن آتش
مبارزات، مخفيانه و با قيافهاى مبدل و نقابدار به هنگام شب وارد كوفه شد و
مراكز قدرت را، با عملياتى شبيه كودتا به دست گرفت.
ابن زياد قبل از آمدن به كوفه در بصره سخنرانى كرد و براى اين كه در غياب او
هيچگونه حادثه و شورشى پيش نيايد،ضمن تهديداتى كه نسبتبه مردم نمود، برادر
خودش را كه عثمان نام داشت، به جاى خود گماشت و خود به كوفه رفت. (14)
مردمى كه با مسلم بيعت كرده و در انتظار آمدن حسين بن على(ع) به كوفه بودند، با
ورود ابنزياد به كوفه، وضعى ديگر پيدا كردند. فردا صبح كه مردم براى نماز
جماعتبه مسجد آمدند، ابنزياد از دارالاماره بيرون آمد و در سخنان خود، خطاب
به مردم گفت: «... اميرالمؤمنين يزيد، مرا فرمانرواى شهر و اين مرز و بوم و
حاكم بر شما و بيتالمال قرار داده است و به من دستور داده كه با
ستمديدگان،انصاف و با محرومان بخشش داشته باشم و به فرمانبرداران نيكى كنم و با
متهمان به مخالفت و نافرمانى با شدت و با شمشير و تازيانه رفتار كنم. پس هر كس
بايد بر خويش بترسد. راستى گفتارم هنگام عملروشن مىشود; به آن مرد هاشمى
(مسلمبن عقيل) هم برسانيد كه از خشم و غضب من بترسد.» (15)
از اين پس، مجراى بسيارى از حوادث، دگرگون شد و اوضاع برگشت. ابنزياد، رؤساى
قبايل و محلهها را طلبيد و برايشان صحبتهاى تهديدآميز كرد و از آنان خواست كه
نام مخالفان يزيد را به او گزارش دهند،و گرنه خون و مال و جانشان به هدر خواهد
رفت. (16)
حزب اموى، كه مىرفتبساطش نابود و برچيده گردد،ديگر بار، جان گرفت و آن
تهديدها و تطميعها و فريبكاريها و تبليغهاى دامنهدار، تاثير خود را بخشيد و
والى جديد، توانستبا قدرت و قوت و با تمام امكانات جاسوسى و خبرگيرى و
خبررسانى، جوى از وحشت و ارعاب را فراهم آورد. با دستگيريها و خشونتها و
برخوردهاى تندى كه انجام داد، بر اوضاع مسلط شد و ورق برگشت.
دوران اختفا
مسلم بن عقيل، در خانه «مختار» بود كه صحنه حوادث به صورتى كه ياد شد، پيش آمد.
از آن جا كه ابنزياد، براى سركوبى انقلابيها به دنبال رهبر اين نهضت; يعنى
مسلم مىگشت، مسلم مىبايست جاى امنتر و مطمئنترى انتخاب كند. اين بود كه مقر و
مخفيگاه خود را تغيير داد و به خانه «هانى» رفت.
هانىبن عروه،از بزرگان كوفه و چهرههاى معروف و پرنفوذ شيعه در اين شهر بود كه
هواداران و نيروهاى مسلح و سوارهاى كه تعدادشان به هزاران نفر مىرسيد در
اختيار داشت. هانى، در آن هنگام حدود نود سال داشت و افتخار حضور پيامبر را هم
درك كرده بود و در زمان اميرالمؤمنين(ع) هم در جنگهاى جمل و صفين و نهروان
ملازم ركاب آن حضرت بود و از اخلاصى والا و وفايى شايسته در حق اهلبيت پيامبر
برخوردار بود. (17) اينك، بار ديگر موقعيتى پيش آمده بود كه هانى، صداقت و
ايمان و تعهد خويش را نسبتبه حق نشان دهد و در اين شرايط خطرناك و اوضاع
بحرانى، پذيراى «مسلم» گردد كه در راس نيروهاى شيعى است و تحت تعقيب از سوى
حاكم كوفه.
هانى، مسلم را در خانه خود در موقعيتى مطمئن جا داد. از آن پس، شيعيان دوباره
رفتوآمدهاى پنهانى خود را به خانه هانى شروع كردند و ديدارها با مسلم، در آن
جا انجام مىگرفت و هنوز «عبيدالله زياد» از مخفيگاه جديد مسلم بىاطلاع بود.
(18)
يكى از وقايع مربوط به دوران مخفى بودن مسلم در خانه هانى نقشه ترور «ابنزياد»
است كه انجام نشد. قضيه از اين قرار بود :
يكى از بزرگان بصره، كه از شيعيان خالص اميرالمؤمنين(ع) محسوب مىشد، «شريكبن
اعور» بود. شريك از كسانى بود كه در ركاب على(ع) و همراه عمار ياسر، در جنگ
صفين با معاويه جنگيده بود. هنگام آمدن «عبيدالله زياد» به كوفه او هم همراه
جمعى اجبارا از بصره به طرف كوفه مىآمد كه در راه، از قافله عقب ماند و چون
بيمار هم شده بود، پس از رسيدن به كوفه به خانه «هانى» وارد شد. ابنزياد كه
از بيمارى شريك مطلع شد، تصميم گرفتبراى عيادت او به خانه هانى برود.
به پيشنهاد شريك، تصميم بر آن شد كه «مسلم» در پستوى خانه و پشت پرده، كمين
كند و در وقتحضور ابنزياد با علامتى كه به مسلم مىدهند (آب خواستن شريك)
بيرون آمده و او را به قتل برساند. طبق برخى از نقلها، در اجراى اين طرح، بنا
بود كه سىتن از شيعيان هم حضرت مسلم را يارى كنند.
«ابن زياد» آمد و نشست و صحبتهايى كردند، ولى وقتى شريك، آب طلبيد، مسلم براى
اجراى طرح، بيرون نيامد و با تكرار علامت، باز هم از مسلم خبرى نشد. ابن زياد
كه احتمال خطرى مىداد، از هانى پرسيد: او چه مىگويد؟ گفتند: تب كرده و هذيان
مىگويد. اما عبيدالله زياد، زود از آن جا رفت.
پس از رفتن او از مسلم پرسيدند چرا نقشه را عملى نكردى؟ گفت: به دو جهت، يكى به
خاطر سخنى كه على(ع) از پيامبر اسلام(ص) نقل كرده كه: «ايمان، مانع كشتن
غافلگيرانه است» ديگرى به خاطر اصرار همراه با گريه همسر هانى كه از من خواست
در خانه او چنين كارى نكنم. هانى گفت: واى بر آن زن كه هم خودش و هم مرا از بين
برد و از آنچه كه مىترسيد، در آن واقع شد. شريك گفت: اگر او را كشته بودى،فاسق
فاجر و مكارى را از بين برده بودى (19) .
نفوذ دشمن به تشكيلات
نهضت
نهضت مسلم و هوادارانش، صورت مخفيترى گرفت و ارتباطها پنهانتر انجام مىشد. با
تغيير شرايط،كوفه به كانون خطرى براى انقلابيهاى شيعه تبديل شده بود كه با
كمترين غفلتى ممكن بود خطرات بزرگى پيش بيايد. سياست كلى «ابنزياد» نابودى
مسلم و شكست اين نهضتبود و براى اين كار، دو نقشه كلى را در دست اجرا داشت:
1 - جستجو و تعقيب مسلم و طرفدارانش.
2 - خريدن سران شهر و چهرههاى با نفوذ.
براى پىبردن به مخفيگاه مسلم و اطلاع از قرارها و برنامهها و شناختن عوامل
مؤثر در نهضت مسلم، راهى كه از سوى ابنزياد پيش گرفته شد، استفاده از يك عامل
نفوذى بود كه با جاسوسى، اخبار نهضت مسلم را به حكومتبرساند. اين عامل نفوذى
ابنزياد كسى جز «معقل» نبود. معقل كه از سرسپردگانحكومتبود، با
دريافتسههزار درهم، ماموريتيافت كه به عنوان يك هوادار مسلم و طرفدار
نهضتبا طرفداران مسلم تماس بگيرد و به عنوان يك انقلابى،كه مىخواهد اين پولها
را براى صرف در راهانقلاب و تهيه سلاح و امكانات مبارزه به مسلم تحويل دهد،
كمكم به پيش مسلم راه يافته و از خانه او و تشكيلات و افراد مؤثر، گزارش تهيه
كرده و به ابنزياد خبر دهد.
معقل، به مسجد آمد و نماز خواند و با عدهاى صحبت كرد تا اين كه او را به
«مسلمبن عوسجه» راهنمايى كردند، كه مردى شريف و از شخصيتهاى بارز شيعه در
تشكيلات مسلمبن عقيل بود. معقل صبر كرد تا نماز «مسلمبن عوسجه» تمام شد. آن
گاه پيش رفت و طبق برنامه از پيش ديكته شده،خود را چنين معرفى كرد: مردى از اهل
شام و از قبيله «ذىالكلاع» هستم كه خداوند، نعمت محبت و دوستى اهلبيت را به
من عطا كرده است. شنيدهام كه مردى از اين خاندان به كوفه آمده و مردم را به
يارى پسردختر پيامبر دعوت كرده و از آنان بيعت مىگيرد. پولى دارم كه مىخواهم
به او برسانم و نيز دوست دارم كه او را از نزديك ديدار كنم. مردم تو را به من
معرفى كردهاند. اين پولها را از من بگير و مرا نزد آن مرد ببر تا با او بيعت
كنم.
مسلمبن عوسجه كه سخنان او را باور كرده بود،ضمن ابراز خوشحالى از ديدن آن مرد
كه خود را دوستدار خاندان پيامبر معرفى كرده بود،از «معقل» قولها و پيمانهاى
استوار گرفت كه قدمى از راه خيرخواهى فراتر نگذارد و جريان را پوشيده نگه دارد.
معقل هم هر قول و پيمانى را كه وى مىخواستبه او داد.
مسلمبن عوسجه كه به سخنان او اطمينان پيدا كرده بود، به او گفت: چند روزى به
خانه من بيا، تا من مقدمات و اجازهديدار تو را با آن مرد كه در جستجوى او هستى
فراهم كنم.
به اين صورت، كمكم اين جاسوس ابنزياد، به خانه هانى هم كه پناهگاه مسلمبن
عقيل بود راه پيدا كرد و با مسلم ملاقات نمود و پولها را به او تحويل داد و
بتدريجخود را يكى از طرفداران نهضت، جا زد. صبحها زودتر از همه مىآمد و ديرتر
از همه مىرفت و اخبار درونى نهضت را به عبيدالله زياد،گزارش مىداد. (20)
اين از يكسو، اخبار نهضت را به دشمن انتقال داده بود و از سوى ديگر، نامهاى را
كه مسلمبن عقيل توسط «عبدالله يقطر» (21) براى حسينبن على(ع) نوشته و از
اوضاع جارى به امام گزارش داده بود، به دست گشتيهاى عبيدالله زياد افتاد. حامل
نامه را پيش عبيدالله زياد بردند. (22) وقتى كه آن مرد، حاضر نشد نويسنده نامه
را معرفى كند و مقاومت كرد، به دست ماموران و به دستور ابنزياد، به شهادت رسيد
اما خيانت نكرد.
با پى بردن به مخفيگاه مسلم و مركزيت نهضت و افراد مؤثر در جريان مبارزه، ابن
زياد، بيشتر احساس خطر كرد و تصميم گرفت كه هر چه زودتر دستبه كار شود و
انقلاب را قبل از آن كه به مرحله غيرقابل كنترلى برسد، درهم شكسته و سران نهضت
و مقاومت انقلابيها را درهم شكند. اين بود كه نقشه حمله گسترده به نهضت و
پيشگامان آن و چهرههاى سرشناس تشكيلات مسلم كشيده شد و اولين گام،دستگيرى
«هانى» بود.
نهضت در خطر
نقش «هانى» در نهضت، بسيار بود; از اين رو والى كوفه به فكر دستگيرى هانى
افتاد تا از اين طريق به مسلم هم دسترسى پيدا كند، زيرا مىدانست تا وقتى كه
هانى، در محل خود مستقر باشد، بازداشت مسلمبن عقيل عملى نيست و نيروهاى زيادى
كه در اختيار و در فرمان هانى هستند،مقاومت و دفاع خواهند كرد. پس بايد با
نقشهاى پاى هانى را به «دارالاماره» بكشد و او را در همان جا زندانى كند تا
بين او و مسلم جدايى بيفتد.
هانى به بهانه مريضى پيش «عبيدالله زياد» نمىرفت، تا اين كه ابنزياد، چند نفر
را در پى او فرستاد و با اين بهانه كه والى كوفه مىخواهد تو را ببيند، او را
به دارالاماره بردند. (23)
«عبيدالله بن زياد» والى كوفه در اولين برخورد، سخنان تندى به او گفت، از جمله
اين كه هنگام ورود هانى گفت: «خيانتكار، با پاى خود آمد!»
سخنان نيشدار ابنزياد و گوشه و كنايههاى او سبب شد كه هانى بپرسد: مگر چه شده
است؟
ابن زياد گفت: اين چه غوغايى است كه در خانه خود،عليه اميرالمؤمنين يزيد،بر پا
كردهاى؟! مسلم را در خانه خود جا داده و براى او افراد جنگى و سلاح، جمع
مىكنى و گمان كردهاى كه اينها بر من پوشيده است؟
هانى انكار كرد، اما ابنزياد، هانى را با «معقل» روبهرو كرد. اين جا بود كه
هانى فهميد كه معقل،جاسوس ابنزياد بوده است (24) و خود را به عنوان يك انقلابى
هوادار اهلبيت و بيعت كننده با مسلم به نفع حسينبن على(ع) در درون تشكيلات
نهضت، جا زده است.
آن ديدار به جر و بحث كشيده شد و پس از گفتگوهاى تندى كه رد و بدل شد،ابنزياد
عصاى غلام خويش (مهران) را گرفت،و در حالى كه مهران، از موهاى سر هانى گرفته
بود،با عصا آن قدر بر سر و صورت او زد تا اين كه دماغ و پيشانى هانى شكست. در
اين لحظه هانى دستبرد تا شمشير نگهبانى را كه نزديكش بود بكشد و... كه جلوى
دستش را گرفتند، و به فرمان عبيدالله زياد او را به زندان انداختند. (25)
دستگيرى هانى، كه براى حكومت، يك موفقيتبه حساب مىآمد و از اين طريق ابنزياد
توانسته بود مانعى بزرگ را از پيش پاى خود بردارد، در وضع روحى بعضى از
انقلابيها تاثير منفى گذاشت.
انفجار پيش از موعد
هانى در بازداشت «عبيداللهبن زياد» بود. سربازان والى در انديشه حمله به خانه
هانى و مسلم، در فكر دفاع و مقابله بود. برنامه انقلاب، به صورتى كه از پيش
طرحريزى شده بود، عملى نبود، مسلم تصميم گرفت وقتحمله را جلو بيندازد.
عدهاى زياد از نيروها كه در خارج شهر بودند و انتظار رسيدن وقت موعود را
مىكشيدند،از تصميم جديد، بىخبر بودند. مسلم به يكى از ياران خود دستور داد تا
رمز حمله و شروع نهضتحقطلبانه را در قالب درگيرى با نيروهاى دشمن در شهر
اعلام كند. شعار پرشور و حماسى «يامنصور، امت» (26) طنين افكند. دلها به هم
پيوست و پنجهها بر قبضه شمشيرها فشرده شد و پيروان حق و سربازان دين و بيعت
كنندگان با مسلم از هر سو براى يارى او گرد آمدند. قلب تپنده اين حركت، خانه
هانى بود كه مسلم را در خود جاى داده بود. در خانههاى اطراف هم، حدود چهارهزار
نفر، نيروى مسلح براى كارهاى ضرورى و برنامههاى پيشبينى نشده، به عنوان
ذخيره، آماده بودند. نيروهاى موجود، مىبايستبه شكلى سازماندهى مىشدند تا با
سپاه مهاجم دشمن، مقابله كنند. گرچه نيروها خيلى زياد نبودند، اما مسلمبن
عقيل، همين تعداد را هم به صورت زير، جناحبندى و سازماندهى كرد:
«عبدالرحمن بن عزيز كندى» و امير «ربيعه» و فرمانده سواركاران و گروه
پيشاهنگ.
«مسلمبن عوسجه» امير قبايل مذحج و بنىاسد و فرمانده نيروهاى پياده.
«ابو ثمامه صاعدى» امير قبيله تميم و همدان.
«عباس بن جعده جدلى» فرمانرواى نيروهاى مدينه.
با اين آرايش نظامى دستور حمله به طرف قصر و مركز فرماندهى«عبيدالله زياد» را
صادر كرد. (27)
در اين لحظهها مسلمبن عقيل، فقط به «حق» مىانديشيد و به مظلوميت هميشگى
پيروان حق. مبارزه با ستم و مجسمههاى فسق و ظلم را وظيفهاى مقدس و مسؤوليتى
عظيم و الهى مىديد. عمل به وظيفه سبب شده بود كه مسلم، «خود» را فراموش كند و
به «خدا» بينديشد.
آمده بود، تا صداى حق را جايگزين همه همهمهها و هياهوهاى عربدهجويان دنياخواه
و زرپرست و قدرت طلب قرار دهد; آمده بود تا ارادهها و بازوها و شمشيرهاى
آزادگان مؤمن را در راه خدا و در خط رهبرى حسين بن على(ع) متحد و منسجم سازد، و
اينك در شرايط دشوارى كه پيش آمده است، جهادى عظيم و فداكارى خونرنگ و حماسهاى
جاويد و ماندگار و لازم است; و... مسلم،قدم در اين ميدان گذاشت.
ابنزياد كه به دنبال دستگير كردن «هانى» احساس خطر مىكرد، براى پيشگيرى از
بروز هرگونه عكسالعمل تند مردم، در مسجد، مشغول سخنرانى براى مردم بود و كسانى
را كه در مقام مخالفتبا حكومتباشند، تهديد مىكرد... كه خبر دادند،مسلم و
هوادارانش قيام را آغاز كردهاند. از منبر فرود آمد و بسرعتبه قصر رفت و دستور
داد درها را ببندند و خود در قصر، پناهنده شد. چيزى نگذشت كه قصر در محاصره
نيروهاى طرفدار مسلم قرار گرفت و مسجد كوفه از ياران مسلم پر شد و هر ساعتبر
تعدادشان افزوده مىگشت. (28)
عبيدالله، براى نجات از اين بحران از شيوه به كارگيرى مزدوران خود فروخته
استفاده كرد. از سويى جمعى را به بيرون فرستاد تا ضمن تشكيل يك گروه
مقاومتبراى مبارزه با ياران مسلم از طريق پخش شايعات، در صفوف سربازان مسلم
دودستگى ايجاد كنند، و از طرفى هم،كسانى را مامور ساخت كه با گفتههاى خود،مردم
را از اطراف مسلمبن عقيل متفرق سازند تا به اين طريق، هم حلقه محاصره قصر،
شكسته شود و هم مسلم تنها بماند.
خائنانى خودفروخته حاضر شدند براى رضاى خاطر عبيدالله كه در داخل قصر محاصره
شده و چيزى به نابودىاش نمانده بود،به ميان جمع مردم آيند و از آنان بخواهند
كه پراكنده شوند و جان خود و سرنوشتخانواده خويش را به خطر نيندازند. كثيربن
شهاب يكى از اين مزدوران بود كه خطاب به مردم گفت:
«شتاب نكنيد! به سوى خانه و خانواده خود برگرديد و خود را به كشتن ندهيد. هم
اكنون سپاه مجهز يزيد از شام فرا مىرسد....
امير شما عبيدالله تصميم گرفته است كه:هر يك از شما، تا شب به خانه خود نرود و
مقاومت كند، حقوقش قطع شود و جنگجويانتان را نيز بدون حقوق به جنگ در مرز شام
بفرستد و بىگناهان را به جاى گناهكاران،و حاضران را به جاى غايبان بگيرد و در
بند كشد،تا احدى از شما نماند....»
اين سخن و امثال آن، باعثشد كه وحشتى در دلها پيدا شود جمعى از سست ايمانان
بتدريج از اطراف مسلم پراكنده شدند (29) ; طايفه و عشيره مسلمبن عوسجه و
حبيببن مظاهر نيز براى حفاظت آنان، آنها را گرفته و در جائى حبس كردند. (30)
شروع پيش از موعد مقرر عمليات كه به مسلمبن عقيل تحميل شد،از يكسو،و تبليغات
مسموم و شايعهپراكنيها و تهديدها و ارعابهاى دشمنان و منافقان از سوى ديگر و
عدم آمادگى همه نيروهاى مسلم براى برنامه طرحريزى شده از طرف ديگر، امكان
موفقيت مسلم را ضعيف كرده بود.فقط چهارهزار نيرو، از جمع سىهزار نفرى بيعت
كننده، حضور داشتند و مسلم نمىتوانستبا اين تعداد از افراد، هم محاصره را
داشته باشد و هم در جبهه ديگرى كه به دنبال اين تبليغات و تهديدها، پديد آمده
بود به مبارزه بپردازد، زيرا شهر بزرگ كوفه شاهد صحنههاى درگيرى متعددى بود كه
بين هواداران دو جناح به وجود آمده بود.
مسلم، در اين اوضاع وخيم همراه نيروهاى تحت فرمان خود با قلبى سرشار از ايمان
به خدا و حقانيت راه و جهاد خويش دلاورانه مىجنگيد. مسلم،آن روز، كربلايى در
درون كوفه به وجود آورد! تعدادى از يارانش به شهادت رسيدند و خود نيز پس از آن
همه درگيرى و جنگ،مجروح شده بود. (31) آن روز به پايان رسيد. سختى مبارزه،
عدهاى را به خانههاى خود كشاند. تهديدهاى حكومت، عدهاى ديگر را از ميدان
جهاد و تعهدات «بيعت» به خانه و زندگى آسوده كشاند. تبليغات گسترده هم در
روحيه عدهاى ديگر تزلزل و ضعف پديد آورد. در نتيجه، شب هنگام، مسلمبن عقيل در
مسجد، نماز مغرب را فقط با حضور سىنفر اقامه كرد. پس از نماز،آن عده كمتر شده
بودند (ده نفر) از مسجد كه بيرون آمد،حتى يك نفر هم همراهش نبود كه او را به
جايى راهنمايى كند. (32)
تمام آن هزاران مرد كه با او عهدها بستند به هنگام «بلا» هنگامه سختى شگفتا!
عهد بشكستند. يكى از قطع نان ترسيد يكى مرعوب قدرت بود يكى مجذوب زر، مغلوب
درهم، عاشق دينار چه شد آن عهدهاى سخت؟ چه شد آن دستهاى گرم بيعتگر؟ كجا
ماندند؟... كجا رفتند؟... كه مسلم ماند و شهرى بىوفا مردم؟... .
غربت مظلومانه مسلم
كوفه كه به خاطر نهضتبراى مسلم «وطن» شده بود، اينك به غربت تبديل شده است و
مسلم، غريبى در وطن! مسلم براى يافتن خانهاى كه شب را به روز آورد و در پناه
آن، مصون بماند، در كوچهها غريبانه مىگشت و نمىدانستبه كجا مىرود.
سر از محله «بنىبجيله» درآورد. همه درها بسته بود و هر كس، سوداى سلامت و
آسايش خويش را در سر داشت.
زنى به نام «طوعه»، جلوى خانهاش ايستاده، نگران و منتظر پسرش بود. طوعه شيعه
و هوادار مسلم بود، اما اين غريب را نمىشناخت. مسلم، جلو رفت و سلام داد و آب
خواست....
زن آب آورد. مسلم نوشيد و ظرف را به طوعه باز پس داد. زن ظرف را در خانه گذاشت
و برگشت. ديد كه اين مرد،همچنان ايستاده است. زن پرسيد:
- مگر آب نخوردى؟
- چرا.
- پس به خانهات و نزد خانواده خودت برو!
- ... .
- گفتم برخيز و به خانه خويش برو! بودن تو در اين جا براى من خوب نيست،من راضى
نيستم.
- من كه در اين شهر خانه و كسى را ندارم!
- مگر تو كيستى و از كجايى و... .؟
- من مسلمبن عقيلم... آيا ممكن است نيكى كنى؟ شايد روزى بتوانم جبران كنم!
«طوعه» وقتى مسلم را شناخت، او را به درون منزل دعوت كرد و با نهايتاحترام و
خضوع،از او پذيرايى كرد. (33)
اين زن فداكار، كه به مردان پيمانشكن و سست عنصر و ترسو درس شهامت و وفا
مىآموزد، دين خويش را به مكتب و راه حسين(ع) ادا كرد و به وظيفهاش در قبال
سفير و نماينده آن حضرت در نهضت، عمل نمود و در خدمتگزارى مسلم از هيچ چيز
كوتاهى نكرد. اما مسلم، شورى ديگر در سر داشت. از سويى به بىوفايى مردم
مىانديشيد و از سويى به نامه و گزارشى فكر مىكرد كه به حسينبن على(ع)
فرستاده و از وى خواسته بود كه بسرعت،خود را به كوفه برساند كه زمينه از هر جهت
آماده است، و از ديگر سو سرنوشتخويش را در «شهادت» مىيافت و در انديشه پايان
كار و سرانجام اين نهضت و فرداى حوادث بود.
و... غذا نخورد. شب را به عبادت و تهجد پرداخت و نخوابيد. فقط سحرگاهان اندكى
خواب چشمانش را فرا گرفت و اميرالمؤمنين را ديد و خواب شهادت را و مهمان على
شدن را. (34)
لحظههاى آن شب براى مسلم معناى ديگرى داشت. شب قدر بود. شب آخر بود. انتظار آن
را مىكشيد كه در همان جا به سراغش بيايند تا دستگيرش كنند.
پسر طوعه، بر خلاف مادرش از هواداران «ابنزياد» بود. شب كه به خانه آمد، از
حركات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غيرعادى شد. با كنجكاوى فراوان بالاخره فهميد
كه مهمان خانهشان كسى جز مسلمبن عقيل نيست. بسيار خوشحال شد، كه اگر به والى
شهر خبر دهد، جايزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد كه به كسى
نگويد (35) ، ولى صبح زود،خبر را به وابستگان عبيدالله بن زياد رسانده بود. اين
به دنبال حوادث همان شب در كوفه و مسجد بود.
آن شب، خانه گردى وسيع در كوفه شروع شد. راههاى خروجى شهر زير كنترل قرار گرفت
و عدهاى هم دستگير شدند. عبيدالله، مطمئن شد كه كسى از ياران مسلم نمانده و
مراكز مقاومت نهضت،درهم شكسته است. همان شب، اعلام كرد كه همه در مسجد جامع،
جمع شوند. مسجد پر از جمعيتشد.
ابنزياد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهديدآميز، همراه با تطميع، بيان
كرد. قساوت و خشونت از گفتارش مىباريد. بيشترين تهديد، نسبتبه كسانى بود كه
به مسلم پناه دهند و مژده جايزه به كسى داد كه مسلم را -يا خبرى از او را نزد
او بياورد. به «حصينبن نمير»،رئيس پليس شهر، دستور اكيد داد تا شهر را دقيقا
زير نظر و كنترل خود بگيرد و براى يافتن مسلم، خانهها را بگردد. پس از اين
سخنان، از منبر به زير آمد و به قصر بازگشت. (36)
فرداى آن شب، ابنزياد، ديدار عمومى داشت. محمدبن اشعث (37) را هم در مجلس،
كنار خود نشانده بود و از خدماتش تعريف مىكرد و ديگران هم حاضر بودند. پسر
طوعه،كه از بودن مسلم در خانه خودشان، خبر داشت، ماجراى شب گذشته را به پسر
محمدبن اشعث نقل كرد. او هم خبر را آهسته در گوش محمدبن اشعث گفت. وقتى
ابنزياد،از ماجرا مطلع شد، به او ماموريت داد كه مسلم را نزد وى حاضر سازد.
(38)
اما دستگيرى مسلم و آوردنش پيش عبيدالله زياد، كار آسانى نبود. از اين رو
ابنزياد، شصت، هفتاد نفر از قبيله قيس را، همراه و تحت فرمان محمد اشعث
قرارداد تا براى گرفتن و آوردن مسلم به خانه طوعه بروند.
كربلايى درون كوفه
سپاه آلسفيان، در پى آيينهدار آفتاب عدل تمام خانهها را سخت مىگرديد.
نگهبانان شهر شب طرفداران قصر ظلم روان در جستجوى مسلم از هر سوى، مىرفتند و
باطل در پى حق بود «غسق» در جستجوى فجر سياهى در پى خورشيد!
صداى پاى اسبها،خبر از تهاجم ماموران ابنزياد مىداد. هدف،خانه طوعه بود و
نقشه، دستگيرى مسلم. مسلم كه پرورده سايه سلاح و بزرگ شده صحنههاى كارزار بود،
از شجاعتخويش براى درهم شكستن حلقه محاصره استفاده كرد و پس از به پايان
رساندن عبادت خويش، زره پوشيد و سلاح برگرفت و بر مهاجمان حمله كرد و آنان را
از خانه بيرون راند. (39)
براى اين كه خانه آن شير زن متعهد، در اين ميان، آسيب نبيند، مبارزه را به
بيرون از خانه كشيد و با ديدن انبوهماموران مهاجم كه آماده آتش زدن و سنگباران
كردن خانه بودند،گفت:
اين همه سر و صدا براى كشتن فرزند عقيل است؟
اى نفس!
به سوى مرگى كه از آن، گريزى نيست، بيرون شو! (40)
شمشيرى آخته بر كف، ارادهاى استوار در سر، قوتى كمنظير در دل و بازو، خون شرف
و غيرت در رگها، بىهراس و ترس، بر آنان تاخت و براى دومين مرحله، آنان را
پراكنده ساخت.
مسلم نايب و نماينده حسين بود. نسخهاى برابر با اصل. تصميم گرفته بود كربلايى
در كوفه بر پا سازد، و حماسهاى به ياد ماندنى و درسى عظيم از قدرت رزمى و روحى
يك «مؤمن» در تاريخ، بر جاى بگذارد. يك تنه در برابر انبوهى از سپاهيان
ابنزياد ايستاده بود و دليرانه مقاومت و جنگ مىكرد. هر هجومى را با شمشير دفع
مىكرد و هر مهاجمى را ضربتى كارى مىزد.
عاشورايى بود و نبرد حق و باطل در رزم مسلمبن عقيل با آن گروه، تجلى يافته
بود. نيروهاى حكومت كه خود را از مقابله با آن قهرمان، ناتوان ديدند، عدهاى به
پشتبامها رفته و بر سرش سنگ و آتش ريختند،ولى حماسه مسلم،همچنان جريان داشت و
آن بزدلان بىايمان از مقابل حملههايش مىگريختند. (41)
و در هنگام حمله رجز مىخواند (43) و مىگفت: (خطاب به خود)
«اين مرگ است، هر چه مىخواهى بكن!
بىشك،جام مرگ را خواهى نوشيد.
براى فرمان خدا شكيبا باش!
كه حكم خدا در ميان بندگان،جارى است.» (44)
گرچه والى كوفه نمىخواستخود را تسليم اين واقعيت كند كه مسلم، شجاع است و
مامورانش حريف رزم او نيستند، ولى تلفات سنگين نيروهايش به دست مسلمبن عقيل
گوياتر از هر گزارش و سندى بود كه مىتوانستبه آن، اعتماد كند.
و... مسلم، همچنان درگير با سپاه ابنزياد بود و اين حماسه را بر لب داشت كه:
«سوگند خوردهام كه جز آزاد مرد، كشته نشوم، هر چند كه مرگ را چيز ناخوشايندى
ببينم.
بيم از آن دارم كه به من دروغ گفته، يا فريبم داده باشند. بالاخره اين آب خنك
با آب گرم درياى تلخ، آميخته مىشود.
پراكندگى خاطر را بزداى و با تمركز و استقرار بجنگ! هر كس، روزى بدى را ملاقات
خواهد كرد.» (45)
گرچه قواى كمكى به تعداد 500 نفر به سربازان ابنزياد پيوستند، ولى مسلم،اين
حماسهآفرين شجاع، همچنان به تنهايى به جنگ با آنان مشغول بود و از آنان
مىكشت. (46) تلاش محمد اشعث و نيروهايش براى زنده دستگير كردن مسلم بود و چون
درگيريها به طول انجاميد و به اين هدف نرسيدند، ابنزياد،از اين تاخير بسيار در
دستگيرى يك نفر ناراحتشد و به محمد اشعث، پيغام فرستاد.
او، در جواب ابنزياد گفت: «اى امير» خيال مىكنى كه مرا به سراغ يكى از
بقالهاى كوفه فرستادهاى؟! تو مرا به مقابله با شمشيرى از شمشيرهاى محمدبن
عبدالله فرستادهاى!...» سپس، باز هم برايش نيروى امدادى فرستاد. (47)
ابن زياد، پيغام داد كه به مسلم، امان بدهند. مىخواست كه از اين طريق، مسلم را
به تسليم وادارد، ولى مسلمبن عقيل،امان آن عهدشكنان را باور نمىكرد و زير بار
آن نمىرفت. اين بود كه به مبارزه ادامه داد.
آن قدر ضربه و جراحتبر او وارد شده بود كه به ديوارى تكيه داد و گفت:
«چرا سنگبارانم مىكنيد؟ كارى كه با كافران مىكنند،در حالى كه من از خاندان
پيامبران و ابرارم. آيا حق پيامبر(ص) را درباره خاندان و عترتش مراعات
نمىكنيد؟» (48)
جنگ طولانى و سختبا آن همه دشمن،او را به شدت مجروح و ناتوان و تشنه كرده بود.
پيكر و چهره خون گرفتهاش شاهد جهاد عظيم او بود. مسلم، تصميم داشت كه تا آخرين
قطره خون و تا واپسين دم و تا شهادت بجنگد، اما اطرافش را گرفتند و در يك حلقه
محاصره از پشتسر، نيزهاى بر او زده و او را به زمين افكندند و بدين گونه،
اسيرش كردند. (49) طبق برخى از نقلها سر راهش گودالى كندند و مسلم در آن افتاد
و اسير شد.
مسلم را گرفتند; آزادهاى كه در انديشه نجات آن اسيران بود، خود، در دست آنان
گرفتار شد. او را به سوى دارالاماره بردند و ورقى ديگر از حماسه در پيش ديدگان
تاريخ، نمودار شد.
اسير آزاد
قهرمان، گرفتار دشمن شد و به سوى قصر والى روان گرديد. زخمهاى جانكاه،خستگى
شديد،خونهاى سر و صورت، مسلم قهرمان را از توان و قدرت انداخته بود. شهادت را
بروشنى احساس مىكرد و از آن خرسند بود. گويا با خود مىگفت:
من،امروز، از خم خون، مىچشم شهد شهادت را ولى خرسند و خشنودم كه مرگم جز به
راه حق و قرآن نيست. از اين مردن سرافرازم كه پيش باطل و بيداد نياوردم فرود،
اين سر نكردم سجده بر دينار نسودم لحظهاى پيشانىام،بر زر كنون در چنگ اين
دشمن، شرافتمند مىميرم نگريد مادرم بر من نريزد خواهرم در سوگ من، اشكى زجام
ديده بر دامن بگوييدش كه من، مردانه جنگيدم و بر مرگ دليران و جوانمردان
نمىبايست گرييدن.
ولى... مسلم را گريه فرا گرفت،و گفت: «انا لله وانا اليه راجعون» يكى از سران
سپاه ابنزياد، از روى طعنه، گفت: كسى كه در پى اين كارها باشد، بر اين
پيشامدها نبايد گريه كند. مسلم گفت: «به خدا سوگند! گريهام براى خويش و به
خاطر ترس از مرگ نيست، بلكه گريه من براى خانوادهام و براى حسين بن على و
خانواده اوست، كه به سوى شما مىآيند.» (50)
سواران بسيار او را به قصر آوردند. تشنگى زياد و خونريزيهاى شديد، ضعف فراوانى
در مسلم پديد آورده بود،بحدى كه به ديوار تكيه داد. با ديدن ظرف آبى در آن
جا،آب طلبيد. يكى از وابستگان پست و فرومايه، علاوه بر اين كه به مسلم گفتبه
تو آب نخواهيم داد،زخم زبان هم بر او زد و مسلم،از اين همه پستى و سنگدلى و
بىعاطفگى آن مرد،تعجب كرد و او را نفرين نمود. (51)
يكى از حاضران به نام عمارةبن عقبه، با ديدن اين صحنه از ناجوانمردى دلش سوخت
و به غلامش گفت كه براى مسلم آب بياورد. آب را در ظرفى ريختند،همين كه مسلم آن
را به لبهاى خويش نزديك كرد كه بياشامد، ظرف آب، از خون، رنگين شد و نياشاميد.
بار ديگر هم همين صحنه تكرار شد.
مرتبه سوم كاسه را پر از آب كردند. اين بار كه خواستبنوشد، دندانهاى جلوى مسلم
در كاسه ريخت. مسلم از نوشيدن آب، صرفنظر كرد و گفت:
الحمد لله!
اگر اين آب، قسمتم بود، مىخوردم! (52)
در زير برق سرنيزهها،آن اسير آزاد، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم
به سرنوشت افتخارآميز خويش مىانديشيد و هم به فكر كاروانى بود كه به سوى همين
كوفه در حركتبود و سالار آن قافله، كسى جز اباعبدالله الحسين(ع) نبود.
مسلم، هنگام ورود بر ابنزياد سلام نكرده بود و همين، سبب خشم و ناراحتى او و
اطرافيانش شده بود. گفتگوهاى خشونتآميزى بينشان رد و بدل شد.
او را تهديد به مرگ كردند. مرگى كه مسلم از آن نمىهراسيد، بلكه به آن افتخار
مىكرد. معلوم بود كه او را خواهند كشت. از حاضران، عمر سعد را براى وصيت
انتخاب كرد. سه موضوع را در وصيتهاى خود،مطرح كرد: «قرضهايم را در كوفه با
فروختن زره و شمشيرم بپرداز! جسد مرا از ابن زياد تحويل بگير و به خاك بسپار!
كسى را پيش حسينبن على(ع) بفرست تا به كوفه نيايد!» (53)
گرچه مسلم از او قول گرفته بود كه وصيتهايش به عنوان راز، نزد او پنهان بماند،
ولى عمر سعد كه خبث و خيانتبا وجودش آميخته بود، در همان مجلس، خيانت كرد و
وصيتهاى سهگانه مسلم را، براى ابنزياد،فاش ساخت و در واقع، ماهيت پليد خود را
آشكار نمود.
از جمله گفتگوهاى ابنزياد و مسلمبن عقيل اين بود كه آن ناپاك، به مسلم گفت:
اى فرزند عقيل! آمدى تا اتحاد مردم را بر هم بزنى. از كار مردم تفتيش كردى و
جمعشان را متفرق ساختى و بعضى را بر ضدبرخى ديگر شوراندى.
مسلم: خير، هرگز چنين نكردم، بلكه مردم اين شهر ديدند كه پدرت نيكان را كشت و
خونها ريخت و همچون سلاطين ايران و روم پادشاهى كرد. ما آمديم تا آنان را به
عدالت امر كنيم و به قانون خدا دعوت نماييم. ابنزياد: تو را به اين كارها چه
كار؟! اى فاسق،آيا در آن هنگام كه تو در مدينه،شراب مى خوردى، ما كار نيك و عمل
به كتاب خدا نمىكرديم؟
مسلم: آيا من شراب مى خوردم؟! خدا مىداند كه تو دروغ مىگويى و بدون آگاهى،
سخن مىگويى. من آن گونه كه گفتى نيستم. شراب خوردن براى كسى رواست كه خون
بىگناهان را مىخورد و به ناحق، خون مىريزد و براساس خشم و دشمنى و سوءظن،
انسان مىكشد و در عين حال،از اين كار زشتخرم و شاداب است،گويى كه كارى نكرده
است!
ابن زياد: گويا مىپندارى كه براى شما هم در امرحكومت، بهرهاى است!
مسلم:به خدا سوگند! گمان نيست، بلكه يقين است.
ابن زياد: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم! آن هم كشتنى كه در اسلام، كسى را آن
گونه نكشتهاند.
مسلم: آرى، تو به ايجاد بدعت در ميان مسلمانان و مثلهكردن و بدطينتى
سزاوارترى! (54)
جوابهاى كوبنده و منطقى و دندانشكن مسلم، ابنزياد را به ستوه آورد،تا آن جا
كه آن خائن، به على(ع) و حسين(ع) و عقيل، ناسزا گفت. راستى، چه شگفت است كه
ستم، به محاكمه عدالتبپردازد!
مسلم، كه صبرش تمام شده بود،گفت: اى دشمن خدا! هر چه مىخواهى بكن! (55) ابن
زياد هم دستور كشتن «مسلمبن عقيل» را داد.
تنها اسلحه دشمنان حق، كشتن است; و اگر يك انسان حقپرست و با ايمان،شهادتطلب
باشد و از مرگ نترسد، در واقع، دشمن را خلع سلاح كرده است. مسلم نيز، آرزويش
شهادت در راه خدا به دستشقىترين افراد است. و... طبيعى است كه مسلم، به
عبيدالله بن زياد بگويد:
«چه باك از كشته شدن;
بدتر از تو،بهتر از مرا كشته است... .»
فرمان قتل مسلم براى او كه آرزومند اين سرنوشت مقدس و مبارك است،بشارتى است و
اين لحظههاى آخر پيش از شهادت، عزيزترين لحظهها و پربارترين دقايق، و
زيباترين حالات روح را داراست. اشتياق قبل از ديدار است.
مرگ سرخ
كشتن مسلم را به «بكربن حمران احمرى» سپردند، كسى كه در درگيريها از ناحيه سر
و شانه با شمشير مسلمبن عقيل مجروح شده بود. مامور شد كه مسلم را به بام
«دارالاماره» ببرد و گردنش را بزند و پيكرش را بر زمين اندازد.
مسلم را به بالاى دارالاماره مىبردند، در حالى كه نام خدا بر زبانش بود، تكبير
مىگفت، خدا را تسبيح مىكرد و بر پيامبر خدا و فرشتگان الهى درود مىفرستاد و
مىگفت: خدايا! تو خود ميان ما و اين فريبكاران نيرنگباز كه دست از يارى ما
كشيدند، حكم كن!
جمعيتى فراوان، بيرون كاخ، در انتظار فرجام اين برنامه بودند. مسلم، چون كوهى
استوار،مصمم و مطمئن، دريا دل و شكيبا، بر فرار قصر خيانت و ستم بود. نگاهش به
افق حقيقتبود، و به راه پاك و خونينى كه هزاران شهيد، جان خود را در آن راه به
خداوند هديه كردهاند.
شكوه و عظمت مسلم در آن اوج و بر فراز آن سكوى شهادت و معراج، ديدنى بود. گرچه
آنان، اين قهرمان اسير و دستبسته را با تحقير و توهين براى كشتن به آن بالا
برده بودند، ليكن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چيز ديگرى است كه ديدههاى
بصير و دلهاى آگاه، شكوهش را مىيابند. مسلم را رو به بازار كفاشان نشاندند. با
ضربتشمشير، سر از بدنش جدا كردند، و... پيكر خونين اين شهيد آزاده و شجاع را
از آن بالا به پايين انداختند و مردم نيز هلهله و سروصداى زيادى به پا كردند.
(56)
پس از شهادت
مسلم، شهيد شد و به ابديت و ملكوت پيوست.
چند صفحهاى هم از حوادث پس از شهادتش و قضاياى مربوط به آن را يادآورى كنيم:
قاتل مسلم پس از آن جنايت، پايين آمد و پيش ابنزياد رفت. ابنزياد پرسيد: وقتى
كه مسلم را از پلههاى قصر، به بالا مىبرديد چه عكسالعملى داشت و چه مىگفت؟
گفت: خدا را مرتب، تسبيح مىگفت و از او مغفرت و بخشش مىطلبيد.... (57)
وقتى پيكر مطهر آن شهيد را از فراز دارالاماره به پايين و به ميان مردم
انداختند، دستور داده شد تا بر آن بدن، طناب بسته و سرطناب را بكشند. و....
چنان كردند، تا آن كه بدن بىسر را برده و به دار كشيدند.
پس از شهادت مسلم، به سراغ «هانى» رفتند.
هانى در زندان بود. دستهايش را از پشتبسته بودند كه براى كشتن آوردند. هانى
هنگام آمدن، هواداران خود از قبيله مذحج را به يارى مىطلبيد، ولى كسى او را
يارى نكرد. با قدرت،دستخود را كشيد و از بند،بيرون آورد و در پى سلاح و ابزارى
مىگشت كه به دست گرفته و بر آنان حمله كند،كه ماموران دوباره گرفتند و دستانش
را محكم از عقب بستند و با دو ضربت، سر اين انسان والا و حامى بزرگ مسلم را از
بدن،جدا كردند.
هانى، در زير ضربات جلاد مىگفت: «بازگشتبه سوى خداست. خدايا مرا به سوى رحمت
و رضوان خويش ببر!» (58)
آن فرومايگان،بدن هانى را هم به طنابى بستند و در كوچهها و گذرها بر خاك
كشيدند. خبر اين بىحرمتى به مذحجيان رسيد. اسب سوارانشان حمله كردند و پس از
درگيرى با نيروهاى ابنزياد بدن هانى و مسلم را گرفتند و غسل دادند و بر آنها
نماز خواندند و دفن كردند، در حالى كه جسد مسلم، بىسر بود. (59) آن روز، تنى
چند از سرداران اسلام هم دستگير شده و به شهادت رسيدند و اجساد مطهرشان در كنار
آن دو قهرمان رشيد به خاك سپرده شد و در روز نهم ذيحجه،كربلاى كوچكى در كوفه بر
پا شد و يادشان به جاودانگى پيوست.
از صداى سخن عشق، نديدم خوشتر يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند خرقهپوشان
همگى مست گذشتند و گذشت قصه ماست كه بر هر سر بازار بماند
در پى اين شهادتها كه وضع كوفه اين گونه بحرانى و اوضاع نامساعد بود، كاروان
امام حسين(ع) هم كه از مكه به سوى كوفه حركت كرده بود به سوى اين شهر مىآمد.
حسينبن على(ع) در يكى از منازل ميان راه، خبر شهادت اين سه يار وفادار خويش را
شنيد. شهادت مسلمبن عقيل، هانىبن عروه و عبدالله يقطر، امام را ناراحت كرد و
امام فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» و اشك در چشمانش حلقه زد.و چندين
بار، براى مسلم و هانى از خداوند رحمت طلبيد و گفت: «خدايا براى ما و پيروانمان
منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمتخويش جمع گردان، كه تو بر هر
چيز، توانايى!»آن گاه نامهاى را كه محتوايش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع
كوفه بود بيرون آورد و براى همراهان خود،خواند و گفت: هر كس از شما مىخواهد
برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پيمان و عهدى نيست. (60)
سخنان امام حسين(ع) پس از شهادت آن بزرگان،نشانه موقعيت والا و وظيفهشناسى و
عمل به تعهد و رسالت از سوى مسلم بود. درباره مسلم،فرمود:
خدا مسلم را رحمت كند كه او به رحمت و رضوان خدا شتافت و تكليفش را ادا نمود و
آنچه كه به دوش ماست مانده است.» (61)
امام، آن گاه خبر شهادت مسلم را به زنان كاروان خويش هم داد و دختر كوچك
مسلمبن عقيل را طلبيد و دست محبتبر سرش كشيد. دختر متوجه شهادت پدر شد. امام
فرمود:
من به جاى پدرت... دختر گريست، زنان گريستند. امام هم اشك در چشمانش حلقه زد.
(62) پس از شهادت اينان وقتى بعضى از رهگذران كه از اوضاع كوفه به امام گزارش
مى دادند و از آن حضرت مىخواستند كه برگردد و به كوفه نرود، امام جواب مىداد:
«بعد از آنان در زندگى خيرى نيست.» و به همه مىفهماند كه تصميم به رفتن دارد.
(63)
فرزندان مسلم بن عقيل
قبلا گفتيم كه تنى چند از فرزندان مسلم در واقعه عاشورا در ركاب سالار شهيدان
جنگيدند و به شهادت رسيدند. دو فرزند كوچك ديگر او كه در كاروان اسراى
اهلبيتبودند، به دستور عبيدالله زياد، زندانى شدند. در زندان به آن دو كودك،
سخت مىگرفتند. يك سال در زندان ماندند. عاقبت، خود را به پيرمردى كه متصدى
زندانشان بود، معرفى كردند. پيرمرد كه از علاقهمندان به اهلبيت پيامبر بود به
شدت متاسف شد و در زندان را به روى آنان گشود. آن دو كودك از زندان گريختند.
شب، خود را به منزلى رسانده و مهمان پيرزنى شدند كه خود را علاقهمند به خاندان
رسول معرفى مىكرد.
داماد نابكار آن زن، كه از هواداران ابنزياد بود و براى دريافت جايزه براى
پيدا كردن اين دو زندانى فرارى، بسيار گشته و خسته شده بود، آن شب عبورش به
خانه زن افتاد و پس از سخنهاى بسيار، تصميم گرفت كه شب را همان جا بخوابد. نيمه
شب، متوجه حضور آن دو كودك در خانه شد،برخاست و جستجو كرد. وقتى شناخت كه آن دو
فرارى اززندان،همين هايند، با بىرحمى تمام، دستهايشان را بست و سحرگاه به
همراه غلامش آن دو كودك را برداشت و به كنار فرات برد. نه غلام و نه پسر آن
مرد،هيچ يك حاضر نشدند فرمان او را در كشتن اين دو كودك بىگناه مسلمبن عقيل
اجرا كنند و خود را به آب زدند و شناكنان از چنگ او گريختند. اما اين دو فرزند
معصوم ماندند و آن سنگدل زرپرست و دنيا زده.
كودكان برخاستند و به درگاه خدا چهار ركعت نماز خواندند و با پروردگار مناجات
كردند و گفتند:«ياحى يا حكيم. يا احكم الحاكمين. احكم بيننا و بينه بالحق» آن
جلاد، سر آن كودكان را بريد و بدنشان را در فرات انداخت و سرهاى مطهرشان را
براى گرفتن جايزه نزد عبيدالله زياد برد. (64) آرى،وقتى دنيا و ثروت، چشم
دنياخواهان را كور كند، براى درهم و دينار و مقام و قدرت، غيرانسانىترين كارها
را هم انجام مىدهند.
سلام خدا و فرشتگان و پاكان بر روح بلند «مسلم بن عقيل» باد، كه شرط وفا و
جوانمردى را ادا نمود و جان خويش را فداى رهبر و مولايش سيدالشهدا«ع» كرد.
و... درود بر همه ادامه دهندگان راه او، كه راه «حق» و «آزادى» است.
منابع:
1. ابن شهر آشوب،مناقب آلابى طالب، چهار جلد، انتشارات علامه، تهران.
2. ابن اثير، الكامل، انتشارات دار صادر، بيروت 1396ق.
3. ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ترجمه رسولى محلاتى، انتشارات صدوق، قمر
1390.
4. خوارزمى، مقتل الحسين(ع)، مكتبة المفيد، قم 1383.
5. السماوى، محمد، ابصار العين فى انصار الحسين، مكتبة بصيرتى، قم.
6. قمى، شيخ عباس، منتهى الامال، انتشارات جاويدان، تهران.
7. قمى، شيخ عباس، نفس المهموم، ترجمه شعرانى، انتشارات اسلاميه، تهران 1374.
8. مفيد، ابوعبدالله، محمدبن محمدبن نعمان، ارشاد، دو جلد، كنگره شيخ مفيد، قم
1413 ق.
9. طبرى، محمدبن جرير ، تاريخ طبرى، شش جلد، انتشارات ليدن.
10. المقرم، عبدالرزاق، الشهيد مسلم بن عقيل، بىتا، بىنا.
11. المقرم، مقتل الحسين(ع)، مكتبة بصيرتى، قم 1367.
12. مجلسى، محمد باقر،بحارالانوار، مؤسسة الوفاء، بيروت1403.
پىنوشتها:
1. اشاره استبه سخن پيامبر اسلام(ص) در فتح مكه -سال 8 هجرى كه فرمودند: «اگر
همه مردم از نسل ابوطالب بودند، همه شجاع مىبودند.»
2. در بحار، ج8، طبع قديم،در مورد وقايع صفين و در بعضى از كتب تاريخ از جمله
در «فتوح الشام» واقدى از حضور مسلمبن عقيل در فتوحات مصر و آفريقا و ارض
صعيد و فتح شهرى به نام «بهنساء» كه در زمان خليفه دوم انجام شده،سخن به ميان
آمده است و از شجاعتها و رزمآوريهاى مسلم در آن جنگها فراوان نقل شده است، ولى
چون خيلى قابل اعتماد نيست از نقل آنها خوددارى مىشود.
3. تنقيح المقال، مامقانى، ج3، ص214.
4. تاريخ طبرى، ج6، ص238; مقرم، مقتل الحسين، ص258.
5. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص36.
6. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص39.
7 شيخ مفيد، ارشاد، ص204.
8. آغاز سفر در نيمه ماه رمضان و رسيدن به كوفه در 25 شوال بود. (مقتل الحسين
مقرم، ص166).
9. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص205. بعضى هم نقل مىكنند كه به خانه «مسلمبن
عوسجه» وارد شد.
10. تاريخ طبرى،ج6، ص199.
11. در كتابهاى تاريخ، دوازده هزار، هجدههزار، بيست و پنجهزار تا چهل هزار نفر
هم نقل شده است.
12. مقرم، مقتل الحسين،ص168.
13. نفس المهموم، ص39.
14. كامل ابن اثير، ج4، ص23.
15. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص45.
16. مقرم، مقتل الحسين، ص172.
17. همان، ص173.
18. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص45.
19. مقتل الحسين،مقرم ص175.
20. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص46.
21. برادر رضاعى (شيرى) امام حسين -عليه السلام.
22. ابن شهر آشوب، مناقب آلابىطالب، ج4، ص92.
23. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص47.
24. همان.
25. مقرم، مقتل الحسين، ص178.
26. اين جمله، شعار مسلمانان صدر اسلام به هنگام جهاد بود;يعنى «اى يارى شده و
نصرت يافته! بميران و جانش را بگير....»
27. كامل ابناثير، ج4،ص30.
28. خوارزمى، مقتل الحسين، ج1، ص206.
29. بحارالانوار،ج44، ص349.
30. اعيان الشيعه، ده جلد، ج4، ص554; ابصار العين،ص57.
31. خوارزمى، مقتل الحسين،ج1، ص207.
32. بحار الانوار، ج44، ص350.
33. شيخ مفيد، ارشاد،ج2، ص55.
34. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص50.
35. كامل ابناثير، ج4، ص31.
36. همان، ص32.
37 يكى از مهرههاى كثيف و سرسپرده به ابنزياد.
38. كامل ابن اثير، ج4، ص32.
39. بحارالانوار، ج44، ص352.
40. نفس المهموم،ص51.
41. شيخ مفيد،ارشاد ج2، ص56.
42. بحارالانوار، ج44،ص354; نفس المهموم، ص57.
43. رجز، شعرهاى حماسى و شعارهايى بود كه رزمندگان در ميدان نبرد مىخواندند.
44. هو الموت فاصنع ويك ما انت صانع فانتبكاس الموت لا شك جارع فصبرا لامر
الله جل جلاله فحكم قضاء الله فى الخلق ذايع
«الشهيد مسلمبن عقيل، مقرم ص164.»
45. ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ترجمه، ص103.
46. نفس المهموم، ص51.
47. مقرم،مقتل الحسين، ص183.
48. نفس المهموم، ص52.
49. مقرم، مقتل الحسين، ص186.
50. نفس المهموم، ص52.
51. بحارالانوار،ج44، ص355.
52. نفس المهموم، ص53.
53. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص61.
54. همان، ج2،ص63.
55. مقرم، مقتل الحسين، ص189، به نقل از لهوف.
56. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص64.
57. نفس المهموم، ص54.
58 الى الله المعاد، اللهم الى رحمتك و رضوانك. «مقرم، مقتل الحسين» ص190.»
59. مقرم، مقتل الحسين، ص190.
61. شيخ مفيد، ارشاد،ج2، ص75. 1. رحم الله مسلما فلقد صار الى روح الله
وريحانه و رضوانه اما انه قدقضى ما عليه وبقى ما علينا. «سيد عبدالله شبر، جلاء
العيون، ج2، ص52.»
62. منتهى الامال، ج1، ص398.
63. نفس المهموم، ص91.
64. نقل به اختصار از «منتهى الآمال» شيخ عباس قمى، ص76 - 78.
منبع: