پيش از اين در حوادث سال دوم گفته شد كه رسول خدا(ص)در
ماه جمادى الاولبا گروهى از مهاجرين از مدينه تا جايى به نام عشيره رفت ولى با
كاروان قريش برخورد نكرده و پس از چند روز كه در آنجا ماندند به مدينه بازگشت و
در آن وقت كاروان به سوى شام مىرفت، در هنگام مراجعت كاروان نيز پيغمبر اسلام
دو نفر از مهاجرين به نام سعيد بن زيد و طلحه را براى كسب اطلاع از آنها فرستاد
و به دنبال آن نيز خود آن حضرت آماده حركتشد.
كاروان مزبور به سركردگى ابو سفيان و همراهى سى يا چهل نفر از قرشيان كه از آن
جمله عمرو بن عاص و مخرمة بن نوفل بود از شام باز مىگشت و خود ابو سفيان نيز
از ترس آنكه مبادا مورد حمله مسلمانان قرار گيرد پيوسته از مسافرينى كه به او
بر مىخوردند وضع راه را پرسش مىكرد تا آنكه شنيد محمد(ص)به منظور حمله به
كاروان از مدينه خارج شده.
ابو سفيان بىدرنگ ضمضم بن عمرو غفارى را مامور ساخت تا بسرعتخود را به مكه
برساند و به قريش اطلاع دهد كه كاروان و اموالشان در خطر حمله محمد و يارانش
قرار گرفته و براى محافظت كاروان از مكه كوچ كنند.
ضمضم بسرعتخود را به مكه رسانيد و در حالى كه بينى شتر خود را بريده بود و
پالانش را وارونه كرده و جامه خود را دريده بود وارد شهر شد و فرياد مىزد:
اى گروه قريش اموال خود را دريابيد!كاروان در خطر حمله محمد و يارانش قرار
گرفته!فورا حركت كنيد كه اگر دير بجنبيد همه را خواهند برد!
ابو جهل كه اين خبر را شنيد بىتابانه اين طرف و آن طرف مىرفت و مردم را براى
حركتبه سوى كاروان تحريك مىنمود و اگر تحريكات او هم نبود همان خبر ضمضم بن
عمرو براى جنبش مردم مكه كافى بود زيرا كمتر كسى بود كه در ميان كاروان قريش
مالى نداشته باشد.
و بدين ترتيب بزرگان قريش مانند امية بن خلف، ابو جهل، عتبه، شيبه و ديگران و
از بنى هاشم نيز عباس بن عبد المطلب و به گفته برخى طالب بن ابى طالب و جمع
ديگرى با ساز و برگ جنگ از مكه خارج شدند و هنگامى كه در خارج شهر، سان ديدند
سپاهى عظيم و مسلح كه حدود هزار نفر مىشدند حركت كرده بود، و همراه خود هفتصد
شترو دويست و يا چهارصد اسب داشتند و همگى زره و اسلحه بر تن داشتند.
لشكر اسلام
رسول خدا(ص)نيز وقتى از مدينه خارج شد عمرو بن ام مكتوم را به جاى خويش منصوب
داشت و با گروهى از مهاجر و انصار كه سيصد و سيزده نفر يعنى هشتاد و دو نفر
مهاجر و بقيه از انصار بودند و بسختى هفتاد شتر حركت داده و اسلحه مختصرى كه به
گفته مورخين شش زره و هفتشمشير بود (1) با خود داشتند به راه افتادند.
براى سوار شدن و استفاده از اين هفتاد شتر هر سه يا چهار نفر به نوبتيكى از
شتران را سوار مىشدند، مانند آنكه رسول خدا(ص)، على بن ابيطالب و مرثد بن ابى
مرثد يك شتر نصيبشان شده بود و حمزة بن عبد المطلب، زيد بن حارثه، ابو كبشه و
انسه يك شتر داشتند.
از آن سو ابو سفيان وقتى مطلع شد پيغمبر با مسلمانان از يثرب حركت كردهاند
براى آنكه دچار زد و خورد با آنها نشود و برخورد با ايشان ننمايد، همه جا با
احتياط مىرفت و هر كجا مىرسيد تفحص و جستجو مىكرد و بخصوص وقتى به حدود بدر
رسيد و دانست مسلمانان در آن نزديكيها هستند راه را كج كرده و نگذاشت كاروانيان
به بدر نزديك شوند و بسرعت آنها را از منطقه دور كرد و سرانجام توانست
كاروانيان را از مناطق خطر بگذراند و اطمينان پيدا كرد كه ديگر مسلمانان به
آنها دسترسى پيدا نخواهند كرد.
اما كار از كار گذشته بود و لشكر قريش با تمام تجهيزات و نفرات از مكه بيرون
آمده بود و با اينكه ابو سفيان براى آنها پيغام فرستاد كه خروج شما براى محافظت
كاروان بوده و اكنون كاروان از خطر گذشت و ديگر نيازى به آمدن شما نيست و بى
جهتخود را به جنگ با مسلمانان دچار نكنيد، اما غرور و نخوت برخى چون ابو جهل
كه مغرور تجهيزات و كثرت لشكريان خود شده بودند مانع از بازگشت آنانشد و
گفتند: ما بايد تا«بدر»پيش برويم و چند روز در آنجا به عيش و نوش و رقص و
پايكوبى بپردازيم و ابهت و عظمتخود را به رخ عرب و مردم يثرب بكشيم، تا براى
هميشه رعب و ترس از ما در دلشان جاىگير شود و فكر جنگ و كارزار با ما را از سر
دور سازند.
نظر خواهى رسول خدا(ص)
رسول خدا(ص)همچنان كه پيش مىرفت مطلع شد كه مردم قريش و سران ايشان با لشكرى
بزرگ براى حفاظت از كاروانيان از مكه بيرون آمدهاند و كاروان قريش نيز از آن
حدود گذشته است و از اينجا به بعد پيشروى رسول خدا(ص)و همراهان به جلو صورت
تازهاى پيدا مىكند و حساب برخورد و جنگ با لشكر قريش در پيش است، از اين رو
در جايى به نام«ذفران»توقف كرد و اصحاب و همراهان خود را جمع كرده و از جريان
حركت قريش و لشكر مجهز ايشان آنان را مطلع ساخت و در بازگشتبه مدينه و يا
پيشروى و جنگ با قريش از آنها نظر خواهى كرده به مشورت پرداخت.
مهاجرين به طور مختلف نظر دادند، چنانكه ابو بكر و عمر برخاسته و شبيه به
يكديگر گفتند: «انها قريش و خيلاؤها، ما آمنت منذ كفرت، و لا ذلت منذ عزت و لم
نخرج على اهبة الحرب» (2) [اينان قريش هستند با تمام فخر و بزرگمنشى، از روزى
كه كافر شده ايمان نياورده، و از روزى كه عزيز گشته خوار نگشتهاند و ما به
آهنگ جنگ و آمادگى با كارزار از مدينه نيامدهايم]و بدين ترتيب جنگ را مصلحت
ندانستند، ولى مقداد بن عمرو - يكى ديگر از مهاجرين - برخاسته و چنين گفت:
[اى رسول خدا هر چه خداوند براى تو مقرر فرموده بدون تامل انجام ده و مطمئن باش
كه ما پيرو تو و گوش به فرمان توييم، و ما همچون بنى اسرائيل نيستيم كه به موسى
گفتند: تو با پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما در اينجا نشسته و نظارت مىكنيم.
. . !بلكه ما مىگوييم: تو و پروردگارت برويد و جنگ كنيد و ما هم پشتسر
شمامىجنگيم!
اى رسول خدا سوگند بدان خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده ما را تا هر كجا
برانى همراه تو خواهيم آمد و پشتسر تو هستيم!]رسول خدا(ص)چهرهاش باز و خوشحال
شد و ضمن تحسين و تقدير از او باز هم به صورت نظر خواهى فرمود:
اى مردم بگوييد چه بايد كرد؟و راهى پيش پاى من بگذاريد؟
اين بار روى سخن متوجه انصار مدينه بود كه بيشتر آن گروه را تشكيل مىدادند -
آنها در پيمان عقبه تنها دفاع از پيغمبر را به عهده گرفته بودند و پيمانى براى
جنگ با دشمنان آن حضرت نبسته بودند - رسول خدا(ص)مىخواست نظريه آنها را بداند
و ببيند آيا آنها نيز آماده جنگ هستند يا نه.
سعد بن معاذ منظور پيغمبر را دانست و از جانب انصار آمادگى خود را اعلام كرده
چنين گفت: اى رسول خدا ما به تو ايمان آورده و تصديقت كرديم اكنون نيز دنبال تو
و آماده فرمان توايم، به خدا سوگند اگر به دريا بزنى ما هم پشتسر تو در دريا
فرو خواهيم رفت و يك نفر از ما از فرمانبردارى و پيروى تو تخلف نخواهد كرد. . .
- براى ما هيچ دشوار نيست كه فردا با دشمن رو به رو شويم و ما در جنگ مردمانى
شكيبا و بردبار و هنگام برخورد با دشمن پا برجا و ثابت هستيم. به اميد خدا حركت
كن و ما را نيز با خود به هر جا كه مىخواهى ببر!
سخنان گرم و پرشور سعد، رسول خدا(ص)را به نشاط آورد و فورا دستور حركت داد و
مژده پيروزى بر دشمن را به آنها داده فرمود: به خدا سوگند گويى هم اكنون جاهاى
كشته شدن سران دشمن را پيش روى خود مىبينم.
لشكر مسلمانان همچنان تا نزديك بدر و چاههاى آبى كه در آنجا بود پيش رفت و در
آن نزديكى توقف نمود و چون شب شد على بن ابيطالب، زبير بن عوام و سعد بن ابى
وقاص را با چند تن ديگر مامور ساختبه كنار چاه بدر بروند بلكه خبر تازهاى از
قريش كسب كنند و به اطلاع آن حضرت برسانند و خود به نماز ايستاد.
على(ع)و همراهان به كنار چاه آمدند و در آنجا به دو نفر كه يكى نامش اسلم
وديگرى ابو يسار بود و به منظور بردن آب براى لشكريان قريش آمده بودند برخورد
كردند و آن دو را دستگير نموده با شترى كه براى حمل آب همراه داشتند به نزد
رسول خدا(ص) آوردند.
پيغمبر مشغول نماز بود و مسلمانان شروع به بازجويى از آن دو كرده و در اين ميان
رسول خدا(ص)نيز نماز خود را تمام كرده و از آن دو پرسيد:
اخبار قريش را به من بازگوييد؟
آن دو خود را معرفى كرده گفتند: به خدا آنها در همين نزديكى و پشت اين تپه
هستند.
پيغمبر پرسيد: آنها چقدر هستند؟
- زيادند!
- نفراتشان چه اندازه است؟
- نمىدانيم!
- هر روز چند شتر مىكشند؟
- بعضى از روزها نه شتر و گاهى ده شتر!
رسول خدا(ص)در اينجا تاملى كرد و فرمود: اينها بين نهصد تا هزار نفر هستند.
- از اشراف و بزرگان قريش چه كسانى همراهشان آمده؟
گفتند: عتبه، شيبة، ابو البخترى، حكيم بن حزام، نوفل بن خويلد، حارث بن عامر،
عمرو بن عبدود، طعيمة بن عدى، ابو جهل، امية بن خلف. . . و گروه زيادى از سران
قريش را نام بردند.
رسول خدا(ص)كه نام آنها را شنيد رو به مسلمانان كرده فرمود:
- مكه اكنون جگر گوشههاى خود را به سوى شما فرستاده!
تصميم به جنگ
به ترتيبى كه گفته شد هر دو گروه آماده جنگ شده بودند و به منظور مقاتله و
كارزار پيش مىرفتند، رسول خدا و همراهان پيش از قرشيان به چاههاى بدر رسيدند
ودر كنار اولين چاه فرود آمدند، در اينجا ابن هشام و ديگران نوشتهاند كه:
«حباب بن منذر»يكى از مسلمانان كه به وضع آن بيابان آشنا بود پيش آمده گفت: اى
رسول خدا آيا به دستور خدا در اينجا فرود آمدى و وحيى در اين باره بر تو نازل
شده و قابل تغيير نيستيا روى مصالح جنگى است؟
فرمود: نه!وحيى در اين باره نازل نشده و روى مصالح است!
عرض كرد: پس دستور دهيد مردم همچنان تا آخرين چاه پيش روند و در آنجا منزل كنيم
و روى چاههاى آب را ببنديم و حوضى درست كرده آن را پر از آب كنيم تا در نتيجه
چاههاى آب در اختيار ما باشد و بدين ترتيب برترى بر دشمن داشته باشيم.
پيغمبر اين راى را پسنديد و دستور داد بر طبق گفته او عمل كنند.
اما برخى اين حديث را مخدوش دانسته و گفتهاند: با سابقهاى كه ما از پيغمبران
الهى و اوصياى آنها داريم كه رسمشان نبوده در هيچ مقطعى حتى در سختترين شرايط
جنگى، آب را به روى دشمن ببندند (3) و بخصوص اختلافى كه در اين نقل هست اين
روايت قابل خدشه و ترديد بوده، و پذيرفتن آن مشكل است.
و نيز همانها نقل كردهاند كه: پس از فرود آمدن لشكر، سعد بن معاذ پيش آمده عرض
كرد: اى رسول خدا گروهى از ما كه نمىدانستند خواهى جنگيد همراه ما نيامدهاند
و ما در دوستى تو از آنها محكمتر نيستيم، اينك بهتر آن است در پشت جبهه جنگ
سايبانى براى تو فراهم سازيم و چند اسب تندرو نيز در آنجا آماده كنيم كه اگر ما
كستخورديم شما به وسيله يكى از آن اسبان خود را به يثرب رسانده و به كمك آنها
تبليغ دين و جهاد با دشمنان را دنبال كرده و از خود دفاع كنى!رسول خدا(ص)او را
دعا كرده و اين كار نيز انجام شد و ابو بكر نيز نزد پيغمبر آمده در آن سايبان
و«عريش»جاى گرفت.
ولى با توجه به روايت طبرى (4) كه مىگويد: آن حضرت را در هنگام جنگ مشاهده
كردند كه شمشير برهنهاى در دست داشت و به دنبال مشركان مىرفت و اين آيه
رامىخواند:
«سيهزم الجمع و يولون الدبر»
و روايت واقدى در مغازى كه گويد: در هنگام جنگ آن حضرت در وسط اصحاب و ياران
بود (5) و روايت ديگر طبرى و سيره حلبيه و كتاب البداية و النهاية (6) كه از
امير المؤمنين(ع)نقل شده كه فرمود:
«لما كان يوم بدر اتقينا المشركين برسول الله(ص)و كان اشد الناس باسا و ما كان
احد اقرب الى المشركين منه(ص). . . »
[چون روز بدر شد ما از حمله مشركان به رسول خدا پناه مىبرديم و آن حضرت از همه
بيشتر تلاش و شهامت داشت و كسى از آن حضرت به مشركان نزديكتر نبود. ]و روايت
ديگرى كه در نهج البلاغه (7) از آن حضرت نقل شده كه درباره همه جنگها به طور
عموم به همين مضمون مىفرمود:
«كنا اذا احمر الباس اتقينا برسول الله(ص)فلم يكن احد اقرب الى العدو منه»
و با توجه به اينكه در آن موقعيت از كجا مىتوانستند اين مقدار شاخه خرما در آن
بيابانى كه درختخرما نبود پيدا كنند، چنانكه ابن ابى الحديد گفته است. . . اين
حديث نيز مورد ترديد و خدشه است و الله اعلم.
بارى كارها انجام شد و لشكر مسلمانان خود را آماده جنگ با قريش كردند در اين
وقتسپاه مجهز قريش از راه رسيد و چون از تپهاى كه رو به روى مسلمانان بود
سرازير شدند رسول خدا(ص)سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:
[بار الها اين قريش است كه با تمام نخوت و تكبر خود به سوى ما مىآيند تا به
دشمنى با تو برخاسته و رسول تو را تكذيب كنند، پروردگارا من اينك چشم به راه
نصرت و يارى تو هستم همان نصرتى كه به من وعده دادهاى، پروردگارا تا شام نشده
آنان رانابود كن!]
ترديد قريش در جنگ
لشكر قريش رو به روى مسلمانان فرود آمده و منزل كردند، و آن روز جمعه هفدهم
رمضان بود و در ابتدا مسلمانان در نظر آنها اندك آمدند اما براى اطلاع بيشتر از
وضع ايشان عمير بن وهب جمحى را مامور كردند به مسلمانان نزديك شود و از وضع
لشكر و نفرات و تجهيزات آنها اطلاعاتى به دست آورده به آنها گزارش دهد.
عمير بن وهب بر اسب خود سوار شده يكى دو بار اطراف مسلمانان گردش كرد و به نزد
قريش بازگشته گفت:
نفرات آنها سيصد نفر - چيزى كمتر يا بيشتر - است، كمينى هم پشتسر ندارند، اما
اى گروه قريش اين مردمى را كه من مشاهده كردم شترانشان مرگ بر خود بار كرده و
شتران آنها حامل مرگ نابوده كنندهاى هستند.
افرادى را ديدم كه پناهگاهى جز شمشير ندارند و به خدا سوگند آن طور كه من ديدم
اين گروه مردمى هستند كه كشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خود از شما بكشند، و
بدين ترتيب من نمىدانم مصلحت در جنگ باشد يا نه، شما خود دانيد اين شما و اين
ميدان جنگ!
سخنان عمير بن وهب تزلزلى در قريش انداخت و از اين رو جمعى از بزرگان قريش
برخاسته به نزد عتبة بن ربيعه كه رياست لشكر را به عهده داشت آمدند و به او
پيشنهاد كردند مردم را به مكه بازگرداند و خونبهاى عمر بن حضرمى را نيز كه در
سريه عبد الله بن جحش كشته شده بود و گروهى به عنوان خونخواهى او حاضر به جنگ
با مسلمانان شده بودند، پرداخت كند تا ديگر بهانهاى براى جنگ باقى نمانده و به
مكه باز گردند.
عتبه راى آنها را پسنديد و خونبهاى عمرو بن حضرمى را نيز به عهده گرفت، اما چون
آتش افروز اين صحنه بيشتر ابو جهل بود، آنها را پيش ابو جهل فرستاد تا او را
نيز متقاعد سازند، اما باز هم غرور و نخوت كار خود را كرد و ابو جهل متقاعد
نشده پافشارى به جنگ داشت و نسبت جبن و بزدلى به عتبه داد و او را مردى ترسو
خواندو از آن سو به نزد برادر عمرو بن حضرمى آمده او را تحريك كرد و در آخر
جمعى را با خود همراه ساخته شعار جنگ را زنده كردند و ديگران را نيز به جنگ
مصمم ساختند.
حادثهاى كه در اين ميان به روشن شدن آتش جنگ كمك كرد - به گفته ابن هشام - اين
بود كه شخصى به نام اسود بن عبد الاسد مخزومى از ميان لشكر قريش بيرون آمد و
همين كه چشمش به حوض آبى كه در دست مسلمانان بود - و از آب چاههاى بدر يا آب
بارانى كه آن شب آمده بود پر كرده بودند - افتاد رو به نزديكان خود كرده گفت:
هم اكنون با خدا عهد مىكنم كه به كنار اين حوض بروم و از آن بنوشم يا آن را
ويران سازم و يا در كنار آن كشته شوم و تا يكى از اين سه كار را نكنم باز
نخواهم گشت.
اين را گفت و سوار بر اسب خود شده پيش آمد، حمزة بن عبد المطلب عموى پيغمبر جلو
رفت و شمشيرى حواله او كرد كه پايش را از وسط ساق قطع نمود و با همان حال
مىخواستخود را به حوض آب برساند كه حمزه ضربت ديگرى بر او زد و به زندگيش
خاتمه داد.
اين جريان و مشاهده خون و منظره كشته شدن اسود بيشتر مشركين را تحريك كرد و
آماده جنگ شدند و طرفداران جنگ بر صلح طلبان فزونى يافتند.
كشته شدن عتبه، شيبه و وليد
با كشته شدن اسود مخزومى عتبه و برادرش شيبه و پسرش وليد لباس جنگ پوشيده به
ميدان آمدند و مبارز طلبيدند و جهت اينكه عتبه پيش قدم به جنگ شد بيشتر همان
گفتار ابو جهل بود كه او را مردى ترسو و بزدل خوانده بود و عتبه براى تلافى اين
سخن جلوتر از ديگران به معركه آمد، از سوى لشكر مسلمانان سه تن از انصار مدينه
به نامهاى: عوف و معوذ، فرزندان حارث و عبد الله بن رواحه به جنگ آنها آمدند،
اما عتبه وقتى آنها را شناختبا تحقير گفت: ما را به شما احتياجى نيست كسانى كه
هم شان ما هستند بايد به جنگ ما بيايند و در نقلى است كه يكى از آنها فرياد زد:
اى محمد افرادى را از خويشان ما به جنگ ما بفرست. رسول خدا فرمود: اى عبيدة بن
حارث، اى حمزه و اى على برخيزيد.
اين سه شخصيتبزرگوار كه از نزديكان رسول خدا(ص) (8) نيز بودند به جنگ آنها
رفتند و چون عتبه آنها را شناختبا غرور گفت: آرى شما هم شان ما هستيد و سپس
حمله از هر دو طرف شروع شد.
عتبه با عبيده در آويخت و حمزه به جنگ شيبه رفت و على به سوى وليد حمله كرد،
حمزه و على به حريفان خود مهلت نداده و هر دو را از پاى در آوردند اما عتبه با
عبيده هنوز مشغول جنگ و ستيز بودند كه حمزه و على به كمك او آمدند و عتبه را از
پاى در آوردند و سپس عبيده را كه سخت مجروح شده بود با خود برداشته پيش پيغمبر
آوردند، عبيده كه چشمش به پيغمبر افتاد پرسيد:
اى رسول خدا آيا من شهيد نيستم؟
فرمود: چرا.
حمله عمومى و شكست قريش
با كشته شدن اين سه نفر ديگر جنگ حتمى بود اما پيغمبر به لشكريان خود فرمود: تا
من دستور ندادهام حمله نكنيد سپس با سخنانى آتشين و خواندن آيات جهاد چنان
مسلمانان را به جوش آورد كه يكى از مردم مدينه كه نامش عمير بن حمام بود و
مشغول خوردن خرما بود همين كه از رسول خدا شنيد كه مىگويد:
[سوگند به آن خدايى كه جان محمد در دست اوست هر كس امروز براى خدا با اين گروه
بجنگد و در جنگ پايدارى و استقامت ورزد و به آنها پشت نكند تا كشته شود خدا او
را وارد بهشتخواهد كرد. ]
چند دانه خرمايى را كه در دست داشتبه زمين ريخت و گفت: چه خوب، فاصله من با
بهشت فقط همين مقدار است كه اينان مرا بكشند!اين را گفت و شمشيرش را برداشته
بيباكانه خود را به صفوف دشمن زد و عدهاى را به قتل رسانده و چند تن را نيز
مجروح كرد تا او را شهيد كردند.
افراد ديگرى نيز مانند اين مرد چنان تحت تاثير سخنان گرم و آتشين رسول خدا قرار
گرفتند كه خود را به درياى مواج دشمن زده و غرق در آنها شدند و چندان كشتند تا
كشته شدند و بدين ترتيب حملات سختى از مسلمانان به صورت فردى و دسته جمعى شروع
شد و طولى نكشيد كه در اثر استقامت و شهامتسربازان اسلام آثار پيروزى مسلمانان
و شكست مشركين نمودار گرديد و دنباله لشكر قريش رو به مكه شروع به فرار و عقب
نشينى كرد و سران قريش يكى پس از ديگرى به ضرب شمشير مسلمانان از پاى در
مىآمدند.
در ميان مهاجرين و سربازان مجاهد اسلام افرادى مانند بلال و عبد الله بن مسعود
و ديگران بودند كه بزرگان و سران قريش را هدف قرار داده و در صدد بودند آنها را
از پاى در آورند و انتقام سالها شكنجه و آزارى را كه از آنها ديده و
محروميتهايى را كه به وسيله آنها كشيده بودند از آنها بگيرند، زيرا بهترين فرصت
را به دست آورده و ميدان بازى براى انتقام در پيش روى خود مىديدند.
بلال از همان آغاز در كمين امية بن خلف بود و پيوسته مىگفت: اميه را رها نكنيد
كه او سردسته كفر است، در اين ميان عبد الرحمن بن عوف كه سابقه دوستى با امية
بن خلف داشت ناگهان چشمش به اميه افتاد كه متحير دست پسرش على بن اميه را گرفته
و ايستاده، اميه نيز عبد الرحمن را ديد و از وى خواست تا پيش از آنكه به
دستسربازان اسلام كشته شود عبد الرحمن او را به اسيرى خود در آورد و بدين
ترتيب موقتا جان خود و پسرش را حفظ كند تا بعدا با پرداخت فديه و پول خود را
آزاد سازد.
عبد الرحمن قبول كرد و او را به اسارت خود در آورد اما در اين ميان چشم بلال به
او افتاد و پيش آمده گفت:
اين مرد ريشه و اساس كفر است!اين امية بن خلف است، من روى رستگارى را نبينم اگر
بگذارم او نجات بيابد!
عبد الرحمن گويد: من هر چه داد زدم اين هر دو اسير من هستند گوش به من نداد وبا
صداى بلند فرياد زد:
اى ياران خدا بياييد. . . بياييد كه ريشه كفر اينجاست. . . بياييد كه امية بن
خلف اينجاست. در اين وقت مسلمانان را ديدم كه به دنبال صداى بلال از اطراف
آمدند و ديگر كار از دست من خارج شد و اميه و پسرش زير ضربات شمشير مسلمانان
قطعه قطعه شدند.
سرنوشت ابو جهل
پيش از اين داستان اسلام معاذ فرزند عمرو بن جموح و پدرش را نقل كرديم همين
معاذ بن عمرو بن جموح گويد: من در آن روز شنيده بودم ابو جهل در ميان لشكريان
قريش است و در كمين او بودم تا ناگهان او را مشاهده كردم كه در ميان جمعى به
اين طرف و آن طرف مىزند و مردم را براى جنگ تحريك مىكند.
و شنيدم كه مردم مىگفتند: كسى را به ابو جهل دسترسى نيست اما من تصميم به قتل
او گرفته بودم و منتظر فرصتى بودم تا بالاخره اين فرصتبه دستم آمد و خود را به
او رسانده شمشير محكمى به ساق پايش زدم كه از وسط دو نيم شد و همانند هسته
خرمايى كه در وقت كوبيدن از زير چوب مىپرد آن قسمت كه قطع شده بود به يك سو
پريد.
عكرمه فرزند ابو جهل كه از دور اين جريان را ديد به من حمله ور شد و شمشيرى بر
بازوى من زد كه به پوست آويزان گرديد اما من اهميتى نداده با دست ديگر به جنگ
ادامه دادم تا وقتى كه ديدم اين دست آويزان جز مزاحمت نتيجه ديگرى براى من
ندارد به كنارى آمده و انگشتان آن را زير پايم گذارده و بدنم را با شدت به عقب
كشيدم و در نتيجه آن دست قطع شد و آن را به كنارى انداخته به دنبال جنگ و كار
خود رفتم.
دنباله داستان را اهل تاريخ چنين نوشتهاند: كه ابو جهل در آن حال پياده شد و
ديگر نتوانستبه جنگ ادامه دهد و همراهان او نيز فرار كرده او را تنها گذاردند
و يكى از مسلمانان به نام معوذ بن عفراء كه از كنار او عبور مىكرد شمشير ديگرى
به اوزد كه او را به زمين افكند و هنوز نيمه جانى در تن داشت كه او را رها كرده
رفت.
وقتى سر و صداى جنگ خوابيد رسول خدا(ص)دستور داد ابو جهل را در ميان كشتگان
بيابند، عبد الله بن مسعود كه از او دل پرى داشت و آزار زيادى از او ديده بود
به دنبال اين كار رفت و او را ميان كشتگان پيدا كرد و ديد رمقى در بدن دارد.
عبد الله پاى خود را زير گلويش گذارد و فشارى داد و بدو گفت: اى دشمن خدا ديدى
خداوند چگونه تو را خوار و زبون كرد!
ابو جهل گفت: چگونه خوارم ساخت؟كشته شدن براى مردى مانند من كه به دست قوم خود
كشته مىشود خوارى و ننگ نيست.
سپس پرسيد: راستى بگو بالاخره پيروزى در اين جنگ نصيب كدام يك از طرفين شد.
عبد الله گفت: نصيب خدا و رسول او گرديد، و به دنبال آن سر از تنش جدا كرده به
نزد رسول خدا آورد و حضرت حمد و سپاس خداى را به جاى آورد.
سفارش پيغمبر درباره
عباس و ابو البخترى
هنگامى كه لشكر قريش به سوى مكه مىگريخت و مسلمانان آنها را تعقيب مىكردند،
از طرف پيغمبر اسلام به جنگجويان دستور داده شد از كشتن افراد عادى - كه معمولا
از ترس رؤساى خود در اين قبيل جنگها حاضر مىشوند - خوددارى كنند، و نيز از
كشتن عباس بن عبد المطلب - عموى پيغمبر - و ابو البخترى ابن هشام - كه هر دو در
دوران محاصره مسلمانان در شعب ابى طالب و اوقات ديگر كمكهاى مؤثرى به پيغمبر و
بنى هاشم و مسلمانان كرده بودند خوددارى كنند.
ابو حذيفه - فرزند عتبه - كه جزء مسلمانان و مهاجرين مكه در لشكر اسلام بود -
بدون آنكه منظور پيغمبر را از اين دستور بداند به خشم آمده و گفت: آيا ما پدران
و فرزندان و برادرانمان را بكشيم ولى عباس را زنده بگذاريم، به خدا سوگند اگر
من عباس را ببينم با اين شمشير او را خواهم كشت.
پيغمبر سخن او را نشنيده گرفت و به رو نياورد، اما خود ابو حذيفه بعدها كه
منظورپيغمبر را دانست از گفتار خود سخت پشيمان بود و پيوسته مىگفت: كفاره آن
سخن نابجاى من شهادت در راه دين است و بايد در جنگ با دشمنان دين كشته شوم و
سرانجام هم در جنگ يمامه به شهادت رسيد.
مقتولين و اسيران جنگ
بر طبق گفته مشهور در اين جنگ هفتاد نفر از مشركان كشته شدند و هفتاد نفر نيز
اسير گشتند و از مسلمانان نيز چهارده نفر به شهادت رسيدند، كه شش نفر آنها از
مهاجر و هشت نفر از انصار بودند.
شهداى مهاجرين عبارت بودند از: عبيدة بن حارث، عمير بن ابى وقاص، ذو الشمالين
بن عبد عمرو، عاقل بن بكير، مهجع غلام عمر بن خطاب، صفوان بن بيضاء.
و شهداى انصار به نامهاى: سعد بن خيثمة، مبشر بن عبد المنذر، يزيد بن حارث،
عمير بن حمام، رافع بن معلى، حارثة بن سراقة، عوف و معوذ - پسران حارث بن
رفاعة. . .
و كشته شدگان قريش بيشتر از بزرگان آنها بودند كه بنا به روايتشيخ مفيد(ره)سى
و شش نفرشان تنها به دست على بن ابيطالب كشته شدند و قتل آنان براى قريش و مردم
مكه بسيار ناگوار و گران بود و در ميان اسيران نيز افراد سرشناس و بزرگ بسيارى
به چشم مىخورد.
و اين مطلب پيش اهل تاريخ مسلم است كه يكه تاز ميدان بدر و تنها دلاورى كه
بيشتر بزرگان و شجاعان قريش را به خاك هلاك افكند على بن ابيطالب(ع)بود زيرا در
ميان افرادى كه به دست آن حضرت كشته شدند نامهاى: وليد بن عتبة، عاص بن سعيد،
طعيمة بن عدى بن نوفل، نوفل بن خويلد، حنظلة بن ابى سفيان، زمعة بن اسود، حارث
بن زمعة و افراد بسيار ديگرى به چشم مىخورد كه هر كدام از آنها گذشته از قدرت
و ثروت بسيارى كه داشتند از شجاعان و دلاوران و برخى از آنها نيز از شياطين و
افراد خطرناك براى اسلام و مسلمين به شمار مىرفتند و با كشته شدن آنها
پايههاى بت پرستى و شرك و ظلم و تعدى در جزيرة العرب يكسره متزلزل و بلكه
ويران گرديد كه پس از آن ديگر نتوانستند آن را بنا كنند و با توجه به اينكه جنگ
بدر جنگسرنوشت ميان مرام مقدس توحيد و شركت و بتپرستى بود و پيروزى مسلمانان
در آن روز جنبه حياتى براى اسلام داشتخدمتى را كه امير المؤمنين على(ع)به
اسلام كرد بخوبى روشن مىسازد و مقام او را در برابر افراد بزدل و ترسو و يا
كافر و منافقى كه بعدا مدعى همطرازى آن بزرگوار گرديدند آشكار مىكند همچون
كسانى كه وقتى جنگ شروع شد به بهانه حفاظت از پيغمبر خود را در«عريش»آن حضرت
انداختند - چنانكه گفتهاند - .
و به هر حال هنگامى كه رسول خدا(ص)خواست از بدر حركت كند دستور داد شهيدان را
به خاك سپرده و كشتگان قريش را نيز در چاهى ريختند و آن گاه بر سر چاه آمده
آنان را مخاطب ساخت و فرمود:
«هل وجدتم ما وعد ربكم حقا فانى قد وجدت ما وعدنى ربى حقا؟بئس القوم كنتم
لنبيكم كذبتمونى و صدقنى الناس، و اخرجتمونى و آوانى الناس و قاتلتمونى و نصرنى
الناس» - .
[آيا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود درباره خويش حق يافتيد؟من
وعدهاى را كه پروردگارم به من داده به حق يافتم، براستى كه شما نسبتبه پيغمبر
خود بد مردمى بوديد، شما مرا تكذيب كرديد و ديگران تصديق نمودند، شما از خانه و
وطن آوارهام كرديد و ديگران پناهم دادند، شما به جنگ من آمديد و ديگران ياريم
كردند!]
اصحاب كه اين سخنان را مىشنيدند با تعجب پرسيدند: اى رسول خدا با مردگان سخن
مىگويى؟
فرمود: آنان سخن مرا شنيدند - همانند شما - جز آنكه آنها قدرت و ياراى پاسخ
دادن ندارند.
سرنوشت اسيران و غنايم جنگ
از جمله اسيران بدر، عباس بن عبد المطلب - عموى پيغمبر - ، ابو العاص بن ربيع -
داماد آن حضرت - ، عقيل بن ابيطالب - برادر على(ع) - و نوفل بن حارث بن عبد
المطلب - پسر عموى آن حضرت - بود. از قبيلههاى ديگر قريش غير از بنى هاشمنيز
افراد سرشناسى چون عقبة بن ابى معيط، نضر بن حارث، سهيل بن عمرو، عمرو بن ابى
سفيان، وليد بن وليد و جمع ديگرى به دست مسلمانان اسير شده بودند كه جز عقبه و
نضر - كه به دستور رسول خدا به قتل رسيدند - ديگران با پرداخت فديه و برخى هم
بدون فديه آزاد شدند و فديهاى را كه معمولا براى آزادى مىپرداختند از چهار
هزار درهم تا يك هزار درهم بود كه روى اختلاف وضع مالى افراد متفاوت بود، آنها
كه پول زيادترى داشتند بيشتر و آنها كه فقيرتر بودند با پول كمترى خود را آزاد
مىكردند و گروهى از آنها كه پولى نداشتند متعهد شدند تا چندى در مدينه بمانند
و فرزندان انصار را نوشتن و خواندن بياموزند و برخى هم به دستور رسول خدا آزاد
شدند.
ابو العاص بن ربيع
رسول خدا(ص)از همسرش خديجه چهار دختر داشتبه نامهاى: زينب، رقيه، ام كلثوم،
فاطمه(س)و زينب را در زمان حيات خديجه و درخواست او به ابى العاص - خواهر زاده
خديجه - شوهر داد، و اين جريان قبل از بعثت رسول خدا(ص)بود و پس از اينكه آن
حضرت به نبوت مبعوث گرديد، دختران آن حضرت و از آن جمله زينب به پدر بزرگوار
خود ايمان آورده و مسلمان شدند، اما ابو العاص با كمال علاقهاى كه به همسر خود
زينب داشت اسلام را نپذيرفت و به همان حال كفر باقى ماند و چون رسول خدا(ص)به
مدينه هجرت فرمود زينب به ناچار در مكه و خانه شوهر خود ماند و از او اطاعت
مىنمود.
جنگ بدر كه پيش آمد ابو العاص نيز در اين جنگ شركت كرد و به دستيكى از
مسلمانان به نام خراش بن صمه اسير گرديد و همراه اسيران ديگر او را به مدينه
آوردند. هنگامى كه مردم مكه براى آزاد كردن اسيران خود پول و اموال ديگر به
مدينه مىفرستادند، زينب نيز مالى تهيه كرد و از آن جمله گردن بندى را نيز كه
خديجه در شب عروسى و زفاف او با ابى العاص به وى داده بود روى آن مال گذارده و
به مدينه فرستاد. همين كه آن اموال به مدينه رسيد چشم رسول خدا(ص)در ميان آنها
به گردن بند خديجه افتاد و سبب شد تا خاطره خديجه و محبتها و فداكاريهاى آن
همسر مهربان در دل آن حضرت زنده شود و در ضمن به حال دخترش زينب نيز كه براى
استخلاص شوهر خود ناچار شده يادگار مادر را از دستبدهد رقت كرد و تمايل خود را
به آزادى ابو العاص و بازگرداندن آن اموال به دخترش زينب به مسلمانان اظهار
فرمود و آنان نيز اطاعت كرده بر طبق ميل آن حضرت عمل كردند و ابو العاص را بدون
فديه آزاد كردند، اما چنانكه برخى گفتهاند: با او شرط كردند زينب را - كه زنى
مسلمان بود و بر طبق قانون اسلام بر مرد مشرك و كافرى چون ابو العاص حرام بود -
به مدينه بفرستد و او نيز پذيرفت و رسول خدا(ص)نيز زيد بن حارثه و مردى از
انصار را مامور كرد براى آوردن زينب به حوالى مكه بروند، چون به مكه رفت وسايل
حركت زينب را فراهم كرده و هودجى براى او ترتيب داد و او را به برادر خود كنانة
بن ربيع سپرد تا جايى كه قرار بود به زيد بن حارثه و رفيقش بسپارد و كنانه مهار
شتر زينب را به دست گرفت و چون به راه افتاد سر و صدا بلند شد و مردم مكه كه
بيشتر داغدار كشتگان خود بودند حاضر نبودند كه روز روشن دختر محمد(ص)را با آن
ترتيب از مكه بيرون ببرند و آنها انتقامى نگرفته باشند و به همين منظور گروهى
از اوباش را تحريك كردند تا مانع حركت زينب شوند و از آن جمله شخصى به نام هبار
بن اسود بن مطلب و شخص ديگرى به نام نافع بن عبد القيس بودند كه پيش از ديگران
خود را به هودج زينب رسانده و هبار با نيزهاى در دستبدان هودج حمله كرد.
كنانه نيز تيرى به كمان نهاد و خود را آماده جنگ با آنها كرد كه بالاخره ابو
سفيان و جمعى از قريش وقتى وضع را چنان ديدند و خطر جنگ و اختلاف تازهاى را
مشاهده كردند دخالت نموده و كنانه را قانع كردند تا زينب را به خانه بازگرداند
و پس از آرام شدن سر و صدا و گذشتن چند روز، شبانه و دور از انظار مردم او را
از مكه خارج سازد.
اما همان حمله هبار به هودج سبب وحشت زينب - كه در آن
وقتحامله بود - گرديد و موجب شد تا پس از بازگشتبه خانه بچه خود را سقط كند و
روى همين جهت هنگامى كه رسول خدا(ص)مكه را فتح كرد خون چند نفر را كه يكى همين
هباربود هدر ساخت كه هر كجا او را يافتند به جرم اين جنايتى كه كرده بود او را
به قتل رسانند. (9)
نمونهاى از ايمان مسلمانان
شايد در خلال آنچه تاكنون از داستان جنگ بدر و شهامت و فداكارى مسلمانان آن روز
- اعم از مهاجرين و انصار - نگارش يافت گوشههايى از ايمان و استقامتشگفت
انگيز آنان در دفاع از دين و گذشتبىدريغ آنها در مورد هدف مقدسى كه داشتند
آشكار شده باشد ولى قسمت زير نمونهاى است كه از ميان نمونههاى بسيارى براى
خواننده محترم انتخاب كرديم و وضع تدوين اين مختصر اجازه نمىدهد قسمتهاى ديگرى
را ذكر كنيم:
مصعب بن عمير يكى از مهاجرين و مجاهدان اين جنگ بود كه پيش از اين نيز نامش به
عنوان نماينده رسول خدا(ص)و فرستاده آن حضرت به شهر مدينه ذكر شد، وى برادرى
داشتبه نام ابو عزيز كه جزء لشكر مشركين به بدر آمده بود و در جنگ با مسلمانان
شركت داشت و يكى از پرچمداران آنان محسوب مىشد، وى نقل مىكند هنگامى كه
مسلمانان بر ما پيروز شدند يكى از انصار مرا به اسارت گرفت و هنگامى كه مرا
دستگير كرده بود برادرم مصعب بن عمير سر رسيد و چون مرد انصارى را با من ديد رو
به آن مرد كرده گفت:
او را محكم ببند كه مادرش پولدار است و ممكن است پول خوبى براى آزادى او
بپردازد؟
ابو عزيز گويد: من با كمال تعجب گفتم: برادر!به جاى اينكه در اين حال سفارشى
درباره من به اين مرد بكنى اين چنين به او مىگويى؟
مصعب گفت: برادر من اوست نه تو!
و دنباله داستان را مورخين اين گونه نوشتهاند كه وقتى خبر اسارت ابو عزيز را
بهمادرش دادند پرسيد: گرانترين فديه و پولى را كه براى آزاد كردن يك نفر قرشى
بايد پرداخت چه مقدار است؟
گفتند: چهار هزار درهم.
آن زن چهار هزار درهم به مدينه فرستاد و ابو عزيز را آزاد كرد.
و همين ابو عزيز نقل مىكند كه رسول خدا(ص)به مسلمانان سفارش كرده بود با
اسيران خوشرفتارى و نيكى كنند و روى همين سفارش، من كه در دست چند تن از انصار
بودم تا به مدينه رسيديم كمال خوشرفتارى را از آنها ديدم تا آنجا كه در هر
منزلى فرود مىآمدند و هنگام غذا مىشد نانى را كه تهيه مىكردند به من
مىدادند ولى خودشان خرما به جاى نان مىخوردند و من گاهى از آنها خجالت
مىكشيدم و نان را به خودشان پس مىدادم اما آنها دستبه نان نمىزدند و دوباره
به خودم بر مىگرداندند.
تقسيم غنايم
مسلمانان در جنگ بدر اموال بسيارى از دشمن به غنيمت گرفتند ولى در تقسيم آن
ميان ايشان اختلاف شد گروهى كه مباشر جمع آورى آن بودند مدعى بودند كه آنها از
آن ماست، و گروهى كه به تعقيب دشمن رفته بودند مىگفتند: اگر ما دشمن را تعقيب
نمىكرديم شما نمىتوانستيد به آسودگى اين اموال را غنيمتبگيريد.
رسول خدا(ص)دستور داد همه آن غنايم را در يك جا جمع كردند و آنها را به دستيكى
از انصار به نام عبد الله بن كعب سپرد تا دستورى از جانب خداى تعالى در اين
باره برسد و در راه كه به سوى مدينه مىآمدند در يكى از منزلها به نام«سير»آيه
انفال نازل شد و كيفيت تقسيم آن روشن گرديد، و رسول خدا(ص)طبق دستور الهى آنها
را تقسيم كرد.
پيروزى بدر به نصرت خدا و كمك فرشتگان بود
در چند سوره از سورههاى كريمه قرآن كه داستان بدر به اجمال يا تفصيل ذكر شده
مانند سوره آل عمران و سوره انفال روى اين موضوع - كه اين پيروزى به نصرت و
يارى خداى تعالى انجام شد - زياد تكيه شده تا موجب غرور و خودبينى مسلمانان
نگردد و از تلاش و كوشش در پيمودن راه خطرناك و دشوارى كه در پيش داشتند آنها
را باز ندارد، و به خصوص در چند آيه تصريح فرموده كه خداى تعالى در اين جنگ
فرشتگان را به يارى شما فرستاد و نزول آنها موجب كثرت سپاه و سياهى لشكر و
دلگرمى جنگجويان مسلمان و سرانجام سبب پيروزى شما گرديد، مثلا در سوره آل عمران
چنين فرمايد:
«و لقد نصركم الله ببدر و انتم اذلة فاتقوا الله لعلكم تشكرون اذ تقول للمؤمنين
الن يكفيكم ان يمدكم ربكم بثلاثة آلاف من الملائكة منزلين بلى ان تصبروا و
تتقوا و ياتوكم من فورهم هذا يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مسومين»
[براستى خدا در بدر شما را يارى كرد در صورتى كه زبون بوديد پس از خدا بترسيد
شايد سپاسگزار باشيد، آن گاه كه به مؤمنان مىگفتى: آيا كافى نيستشما را كه
پروردگارتان به سه هزار فرشته فرود آمده مددتان كند، آرى اگر استقامت داشته
باشيد و پرهيزكارى كنيد و دشمنان با اين هيجان و فوريتبر شما بتازند
پروردگارتان به پنج هزار فرشته شناخته شما را مدد مىكند. ]
و در سوره انفال فرمود:
«اذ تستغيثون ربكم فاستجاب لكم انى ممدكم بالف من الملائكة مردفين. و ما جعله
الله الا بشرى و لتطمئن به قلوبكم و ما النصر الا من عند الله ان الله عزيز
حكيم» .
[آن گاه كه از پروردگارتان يارى خواستيد و او شما را وعده يارى داد كه به هزار
فرشته صف بسته مددتان مىدهيم و خدا آن را جز نويدى براى شما قرار نداد تا
دلهاتان بدان آرام گيرد كه يارى جز از سوى خدا نيست و خدا نيرومند و فرزانه
است. ]
و در چند حديث كه از طريق شيعه و اهل سنت روايتشده فرشتگان در شب بدر به زمين
فرود آمدند. و مضمون حديث مزبور كه شامل فضيلتى نيز براى امير المؤمنين
على(ع)مىباشد چنين است كه در آن شب - كه تصادفا شب بسيار سرد و تاريكى بود -
رسول خدا(ص)از مسلمانان خواست تا يكى از ايشان برود و مقدارى آب از چاهكشيده
براى آن حضرت بياورد، و كسى پاسخى به آن حضرت نداد جز على(ع)كه داوطلب شد و مشك
خود را برداشته به لب چاه آمد و داخل چاه شده مشك را پر كرد و چون به سوى
اردوگاه حركت كرد باد شديدى وزيد كه على(ع)بناچار نشست تا باد گذشت آن گاه
برخاسته به راه افتاد، و هنوز چندان راه نيامده بود كه باد شديد ديگرى وزيدن
گرفت، به حدى كه باز هم على(ع) ناچار شد بنشيند و براى بار سوم نيز همين ماجرا
تكرار شد، و چون به نزد رسول خدا(ص) آمد و آن حضرت سبب دير آمدن او را پرسيد
على(ع)جريان بادهاى شديدى را كه سه بار وزيد و او را مجبور به نشستن نمود به
عرض رسانيد، و رسول خدا(ص)بدو فرمود:
نخستين باد جبرئيل بود كه با هزار فرشته براى نصرت و يارى ما فرود آمدند و بر
تو سلام كردند و بار دوم و سوم نيز ميكائيل و اسرافيل بودند كه آن دو نيز هر
كدام به اتفاق هزار فرشته فرودآمدند و بر تو سلام كردند. (10)
و فرشتگان كه در اين جنگ به يارى مسلمانان آمدند شماره و عددشان هر اندازه بوده
- چنانكه خداى تعالى فرموده - براى دلگرمى مسلمانان و ايجاد رعب و ترس در دل
مشركان بود و گرنه كسى را نكشتند و اسيرى را به اسارت نگرفتند، زيرا اسامى
كشتهشدگان بدر و قاتلان آنها و همچنين اسيران و اسيركنندگان در تاريخ ثبت و
نوشته شده است، اما اين مدد غيبى و نزول فرشتگان موجب تقويت مجاهدان و دلگرمى
آنان شد و توانستند به آن زودى و با آن افراد اندك با نبودن اسلحه كافى در
فاصله كوتاهى آن گروه بسيار را به قتل رسانده و به همان اندازه به اسارت
بگيرند. و اين نكته نيز ناگفته نماند كه طبق سنت الهى معمولا يارى خدا و نصرت
الهى دنبال پايدارى و استقامت نازل خواهد شد و هرگاه بندگان خدا در صدد يارى
دين خدا بر آمدند و به تعبير قرآن«خدا را يارى كردند»خدا نيز آنها را يارى
مىكند و از نظر جمله بندى«ان تنصروا الله»مقدم بر«ينصركم»مىباشد و اين
مطلب در قرآن و حديثشواهد بسيار دارد كه جاى نقل آنها نيست، و در آيات فوق نيز
اين جمله جالب است كه مىفرمايد:
«بلى ان تصبروا و تتقوا. . . يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مردفين» .
و به گفته يكى از دانشمندان شايد سر اينكه شماره فرشتگان در اين آيات مختلف ذكر
شده همين اختلاف ايمان و مقدار صبر و استقامت آنان در برابر دشمن باشد و خداى
تعالى بخواهد به طور كنايه و ضمنى بفهماند كه هر چه پايدارى و استقامتتان بيشتر
باشد نيروى غيبى و مدد الهى بيشتر خواهد بود و اندازه و مقدار كمك الهى بستگى
به اندازه صبر و استقامتشما دارد.
شاهدان از زبان ابو رافع و مرگ ابو لهب
و از قسمتهاى جالبى كه در تاريخ جنگ بدر در مورد نزول فرشتگان ذكر شده قسمت زير
است كه ابن هشام در سيره نقل كرده و مىگويد:
نخستين كسى كه خبر جنگ بدر و شكست قريش را به مكه رسانيد حيسمان بن عبد الله
خزاعى بود كه سراسيمه خود را به مكه رسانيد و وارد شهر شده خبر كشته شدن عتبه،
شيبه، ابو جهل، امية بن خلف و ديگر بزرگان قريش را به مردم مكه داد.
اين خبر بقدرى وحشتناك و ناگهانى بود كه بيشتر مردم در آغاز باور نكردند، و
صفوان پسر اميه بن خلف در كنار خانه كعبه و در حجر اسماعيل نشسته بود فرياد زد:
به خدا اين مرد ديوانه شده و نمىداند چه مىگويد!و گرنه از او بپرسيد: صفوان
بن اميه چه شد؟
مردم پيش حيسمان آمده پرسيدند: صفوان بن اميه چه شد؟
حيسمان گفت: وى همان است كه در حجر اسماعيل نشسته ولى به خدا پدر وبرادرش را
ديدم كه كشته شدند!
ابو رافع گويد: من آن وقت غلام عباس بن عبد المطلب بودم و چون ما در پنهانى
مسلمان شده بوديم (11) از اين خبر كه حكايت از پيروزى مسلمانان مىكرد خوشحال
شديم! و در آن وقت كه اين خبر به مكه رسيد من در خيمهاى كنار چاه زمزم نشسته و
چوبههاى تير مىتراشيدم و ابو لهب كه خود در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جاى
خود عاص بن هشام را به جنگ فرستاده بود در اين وقت وارد مسجد شد و يكسره آمده و
پشت آن خيمه نشست ناگهان مردم فرياد زدند:
اين ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب است كه خود در جنگ حاضر و شاهد ماجرا بوده
و اكنون از راه مىرسد، ابو لهب كه او را ديد صدايش زد و او را پيش خود خوانده
و بدو گفت: برادر زاده بنشين و جريان جنگ را تعريف كن؟
مردم نيز پيش آمده دور او را گرفتند و او شروع به سخن كرده گفت:
همين قدر بگويم: ما وقتى با مسلمانان برخورد كرديم وضع طورى به سود آنان شد كه
ما گويا هيچ گونه اراده و اختيارى از خود نداشتيم و تحت اختيار و اراده آنان
قرار گرفتيم و به هرگونه كه مىخواستند با ما رفتار مىكردند، جمعى را كشتند و
گروههايى را اسير كرده و بقيه هم گريختند.
آن گاه اضافه كرد:
اين را هم بگويم كه نبايد قريش را ملامت كرد زيرا ما مردان سفيد پوشى را در وسط
آسمان و زمين مشاهده كرديم كه بر اسبانى ابلق سوار بودند و چون آنها آمدند و به
ما حمله كردند ديگر كسى نتوانست در برابر آنها مقاومت كند و قدرتى از خود نشان
دهد.
ابو رافع گويد: در اين موقع من گوشه خيمه را بالا زده گفتم: به خدا سوگند
آنهافرشتگان بودهاند!
ابو لهب كه اين سخن را از من شنيد سيلى محكمى به رويم زد و من از جا برخاستم تا
از خود دفاع كنم اما چون شخص ناتوان و ضعيفى بودم مغلوب ابو لهب شدم و او مرا
از جا بلند كرده بر زمين زد، سپس روى سينهام نشست و مشت زيادى به سر و صورتم
زد.
ام الفضل همسر عباس كه در آنجا بود و آن منظره را ديد چوب خيمه را كشيد و به
عنوان دفاع از من چنان بر سر ابو لهب كوفت كه سرش را شكافت، آن گاه بدو گفت:
چشم عباس را دور ديدهاى كه نسبتبه غلامش اين گونه رفتار مىكنى؟
ابو لهب از جا برخاست و با كمال افسردگى و ناراحتى به خانه رفت و بيش از هفت
روز زنده نبود كه خداوند او را به مرض«عدسه» (12) مبتلا كرد و همان بيمارى
سبب مرگ او گرديد.
ابو سفيان قانون شكن
در ميان اسيران يكى هم عمرو پسر ابو سفيان بود كه به دست على بن ابيطالب(ع)
اسير شده بود و چون خبر اسارت او را به پدرش ابو سفيان دادند و از او خواستند
پولى به عنوان فديه او بفرستد تا او را آزاد كنند، ابو سفيان گفت: من نمىتوانم
دو مصيبت و ناگوارى را تحمل كنم هم داغ فرزند و هم پول، از طرفى پسرم حنظله را
كشتهاند و خونى از من پايمال شده و اكنون نيز براى آزادى اين يكى پولى
بپردازم، بگذاريد عمرو همچنان در دست پيروان محمد باشد و تا هر زمان كه خواستند
او را نگاه دارند.
و بدين ترتيب عمرو بن ابى سفيان در مدينه محبوس ماند تا اينكه يكى از مسلمانان
و پيرمردان فرتوت مدينه به نام سعد بن نعمان كه از قبيله بنى عمرو بن عوف بود
به قصد حجيا عمره به سوى مكه حركت كرد و چون قريش اعلان كرده بودند متعرض
مسلمانانى كه به قصد حجيا عمره - به مكه - بيايند نخواهند شد از اين رو سعد با
كمالاطمينان به سوى مكه رفت و هيچ احتمال نمىداد او را به جاى عمر و يا ديگرى
دستگير سازند اما همين كه به مكه آمد و ابو سفيان از ورود او مطلع گرديد به جاى
عمرو دستگيرش ساخت و به بستگان و فاميلش كه در مدينه بودند اطلاع داد تا عمرو
را آزاد نكنيد ما سعد را آزاد نخواهيم كرد.
قبيله سعد يعنى همان بنى عمرو بن عوف كه از ماجرا مطلع شدند پيش رسول
خدا(ص)آمده و درخواست آزادى عمرو را نمودند پيغمبر(ص)نيز موافقت كرد و بدين
ترتيب عمرو بن ابى سفيان آزاد شد و سعد نيز به مدينه بازگشت.
قريش به فكر انتقام
مىافتند
شكست قريش در جنگ بدر و كشته شدن و اسارت آن گروه زياد از بزرگان ايشان، آنها
را در اندوه زيادى فرو برد و شهر مكه عزاى عمومى گرفت و كمتر خانوادهاى بود كه
يك يا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسيده يا به اسارت آنها نرفته
باشد، اما پس از چند روز تصميم گرفتند از گريه و نوحه بر كشتگان خوددارى كنند و
براى آزادى اسيران نيز اقدامى ننمايند و اين بدان جهتبود كه گفتند: اگر خبر
گريه و زارى ما به گوش محمد و ياران او برسد موجب شماتت ما مىگردد و براى
آزادى اسيران نيز اگر اقدام فورى شود سبب خواهد شد تا آنها در قبول فديه و مبلغ
آن سختگيرى كنند. شايد علت ديگر عمل قريش كه به دستور سران و بزرگانى چون ابو
سفيان حيلهگر و كينهتوز صادر شده بود - به نظر نگارنده - آن بوده كه فكر
انتقام از دلها بيرون نرود و به اصطلاح عقدهها باز نگردد و از اين عقدهها در
فرصت ديگرى براى تجهيز لشكر و جنگ تازهاى عليه مسلمانان استفاده كنند.
اما طولى نكشيد كه در مورد آزاد كردن اسيران تصميمشان عوض شد و قرار شد هر كس
به هر ترتيبى مىتواند براى آزاد كردن اسير خود اقدام كند و به دنبال آن رفت و
آمد به مدينه شروع شد و چنانكه گفتيم اسيران آزاد شدند.
ولى در مورد خوددارى و جلوگيرى از گريه و عزادارى مدتى بر تصميم خود باقى
بودند. از داستانهاى جالبى كه در تاريخ در اين باره ذكر شده داستان اسود بن
مطلب يكى از بزرگان قريش است كه سه تن از پسرانش به نامهاى: زمعه، عقيل و حارث
در جنگ كشته شده بودند و بىاختيار از ديدگانش اشك مىريخت ولى به احترام تصميم
قريش صداى خود را به گريه و زارى بلند نمىكرد، تا آنكه شبى صداى گريه شنيد و
چون نابينا شده بود به غلامش گفت: برو نگاه كن ببين گريه آزاد شده تا اگر آزاد
شده من هم در مرگ زمعه صدايم را به گريه بلند كنم كه آتش داغ او در دلم شعلهور
شده و مرا مىسوزاند!
غلام از خانه بيرون آمد و به دنبال آن صداى ناله روان شد و طولى نكشيد كه
برگشته به اسود گفت:
- زنى است كه شترش را گم كرده و براى آن گريه مىكند.
اسود بن مطلب بىاختيار شده و اشعارى گفت كه از آن جمله بود اين چند بيت:
ا تبكى ان يضل لها بعير
و يمنعها من النوم السهود
فلا تبكى على بكر و لكن
على بدر تقاصرت الجدود
على بدر سراة بنى هصيص
و مخزوم و رهط ابى الوليد
و بكى ان بكيت على عقيل
و بكى حارثا اسد الاسود
و خلاصه ترجمه آن اين است كه گويد: آيا زنى براى آنكه شترى از او گم شده گريه
مىكند و خواب از چشمانش رفته است؟اى زن بر شتر خود گريه مكن ولى بر كشتگان
بدر. . . بر بزرگان قبيله بنى هصيص و بنى مخزوم و خانواده ابو وليد گريه كن، و
اگر مىخواهى گريه كنى بر عقيل و حارث آن شير شيران گريه كن. . .
و به هر صورت قريش كم كم به فكر انتقام از كشتگان خويش افتادند و به همين منظور
روزى صفوان بن اميه - كه پدر و برادرش هر دو كشته شده بودند - با عمير بن وهب
كه خود در بدر حضور داشت و پسرش«وهب»به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در
حجر اسماعيل نشسته بودند و بر كشتگان بدر تاسف مىخوردند و به ياد آنها آه سرد
از دل مىكشيدند.
عمير بن وهب مامور قتل رسول خدا(ص)مىشود.
عمير بن وهب همان كسى است كه پيش از آنكه جنگ بدر شروع شود از طرف قريش ماموريت
يافت وضع لشكر مسلمانان را بررسى كند و نفرات و تجهيزات آنها را به
قريش اطلاع دهد كه در جاى خود داستانش مذكور شد. چنانكه مورخين نوشتهاند وى
مردى شرور و شجاع و به بىباكى و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پيغمبر
اسلام و مسلمانان به شمار مىرفت و گروه بسيارى از مسلمانان را در مكه شكنجه و
آزار كرده بود.
بارى دنباله سخنان صفوان بن اميه با عمير بن وهب به آنجا رسيد كه صفوان گفت: اى
عمير به خدا سوگند پس از كشته شدن آن عزيزان ديگر زندگى براى ما ارزشى ندارد!
عمير گفت: آرى به خدا راست مىگويى و اگر چنان نبود كه من قرضدار هستم و ترس
بىسرپرستشدن عيال و فرزندانم را دارم همين امروز به يثرب مىرفتم و انتقام
خود و همه قريش را از محمد مىگرفتم و او را به قتل مىرساندم زيرا براى رفتن
به يثرب بهانه خوبى هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است كه در دست مسلمانان
مىباشد و براى رفتن من به يثرب و انجام اين كار بهانه خوبى است!
صفوان كه گويا منتظر چنين سخنى بود و بهترين شخص را براى انجام منظور خود و
ديگران پيدا كرده بود، گفت: تمام قرضها و بدهىهاى تو را من به عهده مىگيرم و
پرداخت مىكنم و عايلهات را نيز مانند عايله خود سرپرستى و اداره مىكنم!ديگر
چه مىخواهى؟
عمير گفت: ديگر هيچ!و من هم اكنون حاضرم به دنبال اين كار بروم به شرط آنكه از
اين ماجرا كسى با خبر نشود و مذاكراتى كه در اينجا شد جاى ديگرى بازگو نشود و
مطلب ميان من و تو مكتوم بماند.
صفوان قبول كرد و عمير از جا برخاسته به خانه آمد و شمشير خود را تيز كرد و لبه
آن را به زهر آب داد و به كمر بسته به مدينه آمد.
عمر با جمعى از اصحاب بر در مسجد مدينه نشسته بودند ناگهان چشمشان به عمير بن
وهب افتاد كه از راه مىرسيد و از شتر پياده مىشد، با سابقهاى كه از او
داشتندو شمشيرى را كه حمايل او ديدند بيمناك شدند كه مبادا سوء قصدى نسبتبه
رسول خدا(ص) داشته باشد و از اين رو پيش پيغمبر رفته و ورود او را به آن حضرت
اطلاع دادند، حضرت فرمود: او را پيش من بياوريد!
گروهى از اصحاب اطراف پيغمبر(ص)نشستند و عمير را در حالى كه بند شمشيرش به دست
عمر بود وارد مجلس رسول خدا(ص)كردند، همين كه چشم آن حضرت بدو افتاد به عمر
فرمود: او را رها كن آن گاه به عمير فرمود: پيش بيا!
عمير پيش رفته و به رسم جاهليت گفت: «انعموا صباحا» - صبح همگى بخير - پيغمبر
بدو فرمود: اى عمير خداوند تحيتى بهتر از تحيت تو به ما آموخته و آن سلام است
كه تحيت اهل بهشت نيز همان است.
عمير گفت: اى محمد به خدا سوگند پيش از اين نيز شنيده بودم.
پيغمبر فرمود: اى عمير براى چه به اينجا آمدى؟
پاسخ داد: براى نجات اين اسيرى كه در دستشما گرفتار است و اميدوارم در آزادى
او به من كمك كنيد و به نيكى درباره او با من رفتار كنيد!
رسول خدا(ص)فرمود: پس چرا شمشير حمايل كردهاى؟
عمير گفت: روى اين شمشيرها سياه!مگر اين شمشيرها چه كارى براى ما انجام داد؟
حضرت فرمود: راستبگو براى چه آمدى؟
گفت: براى همين كه گفتم!
رسول خدا(ص)فرمود: تو و صفوان بن اميه در حجر اسماعيل با يكديگر درباره كشتگان
بدر سخن گفتيد، تو گفتى: اگر مقروض نبودم و ترس آن را نداشتم كه عيال و
فرزندانم بىسرپرستشوند هم اكنون مىرفتم و محمد را مىكشتم!
صفوان كه اين سخن را شنيد پرداخت قرضهاى تو و سرپرستى عيالت را به عهده گرفت كه
تو بيايى و مرا به قتل رسانى!ولى اين را بدان كه خدا نگهبان من است و ميان من و
تو حايل خواهد شد.
عمير كه اين خبر غيبى را از آن حضرت شنيد بى اختيار فرياد زد: گواهى مىدهم
كهتو رسول خدا(ص)هستى!و ما تاكنون در برابر خبرهايى كه تو از غيب و آسمانها
مىدادى تكذيبت مىكرديم و دروغگويت مىپنداشتيم ولى اكنون دانستم كه تو پيغمبر
و فرستاده خدايى زيرا از اين ماجرا كسى جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را
بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اويم كه مرا به دين اسلام هدايت فرمود و به اين راه
كشانيد آن گاه شهادتين را بر زبان جارى كرده و مسلمان شد، پيغمبر(ص)نيز به
اصحاب فرمود: احكام اسلام و قرآن به او بياموزند و اسيرش را نيز آزاد كنند، پس
از آن عمير اجازه گرفتبه مكه باز گردد و به تلافى دشمنيهايى كه با اسلام نموده
و شكنجههايى كه از مسلمانان كرده به آن شهر برود و تبليغ اين دين مقدس را
نموده و به پيشرفت آن در مكه كمك نمايد.
صفوان كه منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمد(ص)به دست عمير به مكه برسد و هر
روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مكه بشارت مىداد كه به همين زودى خبر خوشى
به مكه خواهد رسيد كه داغ و اندوه مصيبتبدر را از دلها بيرون خواهد برد و هر
مسافرى كه از مدينه مىآمد سراغ عمير را از او مىگرفت ناگهان شنيد كه عمير در
مدينه مسلمان شده و در زمره پيروان محمد در آمده!
اين خبر براى صفوان به قدرى ناراحت كننده بود كه قسم خورد تا زنده است ديگر با
عمير سخنى نگويد و كارى به نفع او انجام ندهد.
عمير نيز به مكه آمد و به تبليغ اسلام همت گماشت و در اثر تبليغات او گروه
زيادى مسلمان شدند، و پناهگاهى در برابر دشمنان اسلام گرديد.
پي نوشتها:
1. مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 187، بحار الانوار، ج 19، ص 206،
مجمع البيان، ج 2، ص 214.
2. الصحيح من السيرة، ج 3، صص 174 - 173.
3. چنانكه در جنگ صفين امير المؤمنين(ع)حاضر نشد پس از گرفتن شريعه فرات از دست
دشمن چنين كارى انجام دهد و دستور داد مانع برداشتن آب از آنها نشوند، به شرحى
كه در زندگانى آن حضرت خواهد آمد.
4. تاريخ طبرى، ج 2، ص 172.
5. مغازى واقدى، ج 1، ص 78.
6. تاريخ طبرى، ج 2، ص 135، سيره حلبيه، ج 2، ص 123، و البداية و النهاية، ج 6،
ص 37.
7. نامه 9.
8. عبيدة بن حارث بن عبد المطلب، عمو زاده رسول خداست.
9. اما هبار وقتى از اين جريان مطلع شد از مكه گريخت و پس از جنگ حنين خود را
به مدينه رسانيد و ناگهان پيش روى آن حضرت در آمده و شهادتين بر زبان جارى كرد
و مسلمان گشت و اسلامش پذيرفته شد. و ابو العاص نيز پس از چند سال به مدينه آمد
و مسلمان شده و رسول خدا(ص)نيز دوباره زينب را به عقد او در آورد.
10. نگارنده گويد: سيد حميرى مديحه سراى معروف آن حضرت و خاندان عصمت اين
داستان را به نظم در آورده كه چند بيت آن چنين است:
اقسم بالله و آلائه
و المرء عما قال مسئول
ان على بن ابيطالب
على التقى و البر مجبول
و انه كان الامام الذى
له على الامة تفضيل
تا آنجا كه گويد:
ذاك الذى سلم فى ليلة
عليه ميكال و جبريل
ميكال فى الف و جبريل فى
الف و يتلوهم سرافيل
ليلة بدر مددا انزلوا
كانهم طير ابابيل
فسلموا لما اتوا حذوه
و ذاك اعظام و تبجيل
11. از آنجا كه نگارنده در روايات اسلام عباس بن عبد المطلب قبل از فتح مكه
ترديد دارم و احتمال تصرف ناقلان اين گونه حديثها را كه عموما در زمان
خلافتبنى عباس نقل كرده و گفته و نوشتهاند قوى مىدانم، در اين قسمت هم كه
اينجا نقل شده ترديد دارم ولى به منظور امانت در نقل همان گونه كه روايتشده
بود نقل كرديم، البته چيزى كه مسلم است عباس بن عبد المطلب و بنى هاشم و بستگان
آنها از پيروزى رسول خدا(ص)خوشحال شدند اما به انگيزه پذيرفتن دين اسلام و يا
تعصب قبيلهگرى نمىدانيم و الله اعلم.
12. عدسه مرضى استشبيه به طاعون كه دانههايى مانند آبله در اثر آن بيمارى در
بدن پيدا مىشود و در مدت اندكى شخص را تلف مىكند.
منبع:
زندگانى حضرت محمد(ص) ص 297
شبكه
تبیان