بسماللهالرحمنالرحيم
پيام سردار باقرزاده
ياد و بزرگداشت خاطره شهيدان حماسهساز وگرانقدر انقلاب
اسلامي و دفاع مقدس همواره براي ملت ما پرجاذبه و حركتآفرين ميباشد.
و در اين ميان ياد شهيدان عزيز گروههاي جستجوي مفقودين (تفحصگران) به
عنوان آخرين شهيداني كه خود را به آخرين حلقه ارزشي كاروان شهداي دفاع
مقدس رسانيدهاند، توأم با اعجاب و تحسين و در عين حال غبطه است.
تحسين از باب انتخاب و همت والاي آن عزيزان و غبطه به دليل توفيقي كه
خداي سبحان به آنان عنايت فرمود. جوانمرداني كه در قيلوقال اهل دنيا
و در هنگامه و كشاكش عقل و عشق چون ديگر رهروان بينشان، از معامله با
خداي بزرگ طفره نرفتند و دل در گرو محبت و غنيمت دنيا نبستند. آنان در
صراط عشق بر رفرف عروج نشستند و تا به سرچشمه نور تاختند تا همگان باور
كنند كه اينان تكرار همان واقعه هستند، شهيدان عمليات جستجوي نور. آن
متفحصين، تكبيرگويان شبهاي انقلاب، آن شميمهاي خوش سحرگاه پيروزي.
آن لالههاي پرطراوت بهاري، آن شقايقهاي داغدار در خرمن عشق و خون
انقلاب اسلامي. آن رادمرداني كه به گواه سينه خونين خود، با قامتي
استوار و عزمي راسخ بر ادامه راه شهيدان دفاع مقدس، پاي فشردند، به
راستي شايسته تقدير و بزرگداشت هستند. و شهيد عزيز ما ابراهيم
احمدپوري از خطه حاميان قرآن آذربايجان قهرمان، مهد شيران و دليران،
به عنوان عاشقي ديگر از عاشقان و سينهچاكان درياي عرفان و سرباخته و
دلدادهاي از دلدادگان خط سرخ حسينيان، از جمله پيشتازاني بود كه در
اين راه مقدس گام گذاشت. او كه يادش با شجاعت و شهامت و راحتگريزي و
ظلمستيزي همراه است، او كه جستجوي پيكر شهدا را وظيفهاي اسلامي و
انساني ميپنداشت، با سفر به وادي نور و كوه طور، بيقرار در پي
خداجويان عاشق، آن نيلوفرهاي تشنه برآمد تا بر دلهاي از غمزده از
هجران يوسفهاي اين عصر و زمانه مرهمي گذارد. او كه سينه پاكش در شوق
وصول به شهدا ميگداخت، آن را در روياروي موج حادثه قرار داد تا از اين
طريق به اوج مقام بندگي و رضا رسد.
درود خدا و اولياي الهي بر خانواده معظم و شريف شهيد احمدپوري كه
امروز سرفراز از اين امتحان بزرگ الهي حامل شرف بزرگ و فداكاري و ايثار
عزيزشان هستند و زينبوار با نفس گرم و روحبخش خود، روح مقاومت و
ايستادگي و ايثار و فداكاري را بر كالبد جامعه ميدمند.
اينجانب، بار ديگر شهادت مظلومانه و عارفانه پرستوي مهاجر آسمان
ولايت، تلاشگر بلندهمت صحنههاي جستجوي نور، شهيد بزرگوار ابراهيم
احمدپوري را به خانواده مكرم آن شهيد و همرزمان فداكار او در لشكر 31
عاشورا تبريك و تسليت عرض نموده، سعادت همگان را از درگاه خداي بزرگ
خواهانم.
"والسلام علي عبادالله الصالحين"
فرمانده كميته
جستجوي مفقودين سكنم
سرتيپ 2 پاسدار ميرفيصل باقرزاده
زائر
آري روزگار غريبي است برادر! روزگار غريبي! مجروحين ديروز
جنگ، آنهايي كه جسم خستهشان هدف تير و تركش قرار گرفته و جاي سالمي
در بدنشان نمانده، امروز در غربتي مضاعف، دلهايشان آماج تيرهاي تهمت و
خدنگهاي افترا و بهتان مرفهين بيدرد و نامردان چادر به سر روزگار قرار
گرفته است. و به يك معنا، مجروحين ديروز، شهداي امروزند. برادر بگذار
همچنان كه ديروز در غربت جنگيديم، امروز نيز غريبانه فحص نماييم،
بگذار همانطور كه ديروز عزيزان ما مظلومانه شهيد شدند، امروز غريبانه
تفحص شوند.
اي شهيدان، اي متفحصين رياضت پيشه، ما عليرغم مخالفت قشرگريزان از
جنگ و قوم متنفر از بوي باروت، آنهايي كه رجعت ظاهريتان را عبث
پنداشته و بيهوده ميانگارند، همچنان به كار مقدس خويش ادامه خواهيم
داد تا خدا چه خواهد؟
آري اين سرباختگان سرافراز و بقيهالسيفهاي دشمنگداز، كه عرصه
خاكي را بر خويش تنگ ديدهاند، با تلاشي زايدالوصف قفس تن را شكسته و
پر به اوج لايتناهي ميكشند. همچون ابراهيمها كه ذرات وجودشان و
بندبند تنشان، عاري از تعلقات دنيوي بود، به عيان ديديم كه در آخرين
لحظات عروج هيچ چيزي از مال دنيا نداشت، مگر قرآن، تصوير امام و
آقا، عطر، جانماز و انگشتر. و آنگونه بود كه سزاوار عروج گشت و
شايسته پرواز...
او دردمندي بود هجران كشيده كه شكوه فراق را در لحظه لحظه زيستن به
ترنّمي آهسته نشسته و نسيم وصال از ذرات وجودش آرام ميوزيد. هر بندبند
تنش، نياي بود به گستره هور و به وسعت نيستان. و آنگونه سوز
عارفانهاش احساس عاطفه را به ناله واميداشت.
آري، همو كه با داغ و درد متولد شده، در عرصه عشق و جنون رشد يافته
و در بستري از خون آرميد، شبزندهداري بيداردل، متهجدي عارف كه مفهوم
ژرف و مضامين بلند آيات حضرت حق را با گلويي شكافته مترنم گشته و در
مقتلي سرشار از خون، آنان را عاشقانه و عارفانه چه زيبا به تفسير نشست.
ركعتين عشق بي وضوي خون مفهومي ندارد و ابراهيم، آن پير صغير عرفان
سرخ، از جويبار خون وضو ساخت و در مصلاي مقتل، قامت به صلوه عشق بست.
قامتي به بلنداي تاريخ سرخ تشيع، رسته از تعلقات دنيوي و گسسته از
قيد تعيّن كه تنها دل به او بسته بود و عاقبت به حريم قربش واصل شد.
سبزپوشي كه سرخي ديروزمان، مرهون آن سفر كرده است. مهاجري كه با آن همه
آشنا در اوج غربت و گمنامي، رو به مقتل خورشيد، در شفق خون غسل وصل
نمود. دلسوختهاي كه سجده بر قتلگاه سرخ سرباختگان كرد و در خلوتي به
گستره نخلستان مولا، به راز و نياز با معشوق نشست و با آهي به وسعت
چاه، بر داغ دل هجران كشيده و زخم ديرينه سينه خويش مرهم شهادت گذاشت.
داغي كه مرهمش جز شهادت نشايد. آري سر داد تا سرّ عشق همچنان سربه مهر
بماند و جان داد تا راز عشق جانان سربسته.
و عاقبت ديار آشنا را به غربت خاكدان تنگ قفس ترجيح داده و قطرهوار
وصل به درياي بيكران حضرت معشوق شد.
در يك نگاه
ولادت: 1355 - تبريز
نام: ابراهيم
نام خانوادگي: احمد پوري فعالي
ميزان تحصيلات: ديپلم رياضي
سوابق فعاليتها: حضور در گروه تدوين تاريخچه لشكر 31 عاشورا ـ كنگره
بزرگداشت سرداران شهيد آذربايجان ـ پادگان آموزشي 08 ـ نيروي فعال
پايگاه مقاومت مسجد حضرت علي (ع)
عضويت: پاسدار رسمي (فارغالتحصيل دبيرستان سپاه)
مدت حضور در تفحص: يك هفته (مناطق عملياتي فكه)
تاريخ و محل شهادت: منطقه عملياتي والفجر1ـ فكه 7/4/1374
محل دفن: گلزار شهدا ـ وادي رحمت تبريز
پاي صحبت پدر شهيد
ابراهيم از زمان بچگي علاقه وافري به مسجد و هيئتهاي حسيني داشت.
اكثر وقتها كه ابراهيم را به اين مجالس ميبردم، علاقه سرشار از شور و
شوق كودكانهاش، كاملاً مشهود بود. به مرور زمان كه بزرگ شد، خودش با
جديت در مجالس معنوي شركت ميجست.
با پايان تحصيلات ابتدايي، در مقطع راهنمايي علاوه بر فعاليت در
زمينههاي درسي، در انجمن اسلامي مدرسه نيز حضور فعالي داشت. با اتمام
دوره راهنمايي، جهت ادامه تحصيل در دبيرستان مكتبالحسين (دبيرستان
سپاه) ثبت نام كرد. شهيد ابراهيم از اول هم علاقه زيادي به فعاليت در
سپاه داشت. زماني كه هنوز كوچك بود من و پسرانم كه بزرگتر از ابراهيم
بودند عازم جبهه شئيم. در خلأ ما ابراهيم و جعفر با سن كوچكشان،
امورات خانه و تأمين نيازها را به نحو احسن انجام ميدادند. ابراهيم
اگرچه به خاطر صغر سن نميتوانست در جبهه حضور يابد، ولي هميشه اظهار
علاقه وافري جهت حضور در جبهههاي نبرد حق عليه باطل، از خود نشان
ميداد و عدم حضور در جبهه را با فعاليتهاي شبانهروزي در مساجد
جبران ميكرد. هر وقت هم كه به مرخصي ميآمديم، عطش سيريناپذير
ابراهيم جهت حضور در جبههها، او را واميداشت تا همين كه ما جهت مرخصي
به منزل ميآمديم و لباسها را از تن خارج ميكرديم. لباسهاي نظامي ما
را به تن خود و برادرش جعفر پوشانده و مصرانه از ما ميخواست تا آنها
را نيز همراه خود به جبهه ببريم. احساسات پاك او در حين پوشيدن
لباسها، بر گشادي لباسها در تن او غلبه ميكرد. همين كه خود را در
لباس بسيجي مشاهده ميكرد، باورش ميشد كه واقعاً در ميدان جنگ است.
خدا ميداند اين بچه، چقدر به بسيجي بودن علاقه داشت. با ريتم نظامي
خاص قدمرو ميرفت. مثل بسيجي رفتار ميكرد كه زير گلولهباران دشمن،
شجاعانه در حال رزم است. و انگار سالهاي سال در خطوط جبهه و ميان
رزمندگان اسلام بوده است.
با همه اين اوصاف ابراهيم، ميتوان فهميد چقدر او به انقلاب، امام
و جبهه علاقمند است. در مورد درسهايش هم بسيار جدي بوده و پيشرفت خوبي
داشت.
يك ديگر از ويژگيهاي بارز اخلاقي ابراهيم، سعي بر جلب رضايت
والدينش بود. هرچه به او ميگفتيم، حتي اگر مورد دلخواهش هم نبود، به
خاطر رضايت پدر و مادرش قبول ميكرد.
به مطالعه و قرائت قرآن نيز زياد ميپرداخت و حتي چند جزء از قرآن
را حفظ كرده بود. در كنار فعاليتهاي درسي و قرآني، به ورزش نيز علاقه
داشت. اين شهيد عزيز در رشته هاپكيدو تا اخذ كمربند سياه پيش رفته
بود؛ تا آنجا كه در مسابقاتي كه شركت داشت حكم قهرماني دريافت نموده
و در مسابقات استاني نيز، به مقام دوم دست يافته بود.
كلاً ايشان در هر زمينهاي كه به فعاليت ميپرداخت، اعم از قرآن،
تحصيل، ورزش و... با علاقه پيش ميرفت و نتيجه خوبي نيز به دست
ميآورد كه گوياي جديت و پشتكارش بود.
از خصوصيات بارز اخلاقي ابراهيم كه هيچوقت از يادم نميرود، اين
بود كه هر وقت با هم به جايي ميرفتيم امكان نداشت كه جلوتر از من قدم
بردارد. حتي من نديدم كه و سر بلند كند. هميشه سربه زير، با متانت و با
وقار تمام راه ميرفت.
به كرات او را ديده بودم كه شبها در اتاق كوچك خود با دلي پر از
عشق به معبود خويش به عبادت و نماز شب مشغول است. با اينكه خانواده ما
از اول هم داراي جوّ مذهبي بود، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب،
هميشه سعي داشتيم مطيع احكام الهي باشيم؛ ولي با وجود اينها ميتوانم
عرض كنم كه هيچكدام از اعضاي خانواده ما، در خصوص پايبندي به احكام و
مسائل معنوي و ايمان حتي نميتوانستيم به پاي او برسيم. خيلي خرسند
بودم و خدا را شكر ميكردم كه چنين فرزند صالحي را به ما عطا كرده است.
اخلاق و رفتار و معنويت و حضور موفق در جامعه و برخوردهاي مناسب او
با دوستان و آشنايان و حتي همسايگان باعث شده بود كه همگي از او اظهار
رضايت نمايند. و ملحق شدن ابراهيم به گروه تفحص، نشأت گرفته از روح
والاي او بود. روزي گفت كه با يكي از برادران تفحص صحبت كرده و قصد
عزيمت دارد. من نيز با اظهار رضايت گفتم حالا كه علاقه به اين كار داري
عيبي ندارد، ميتواني عازم شوي. از آنجايي كه كار تفحص در راستاي خدمت
به شهدا بود، اصلاً مانعش نشديم و اينگونه بودكه ابراهيم در تكميل
حلقه عشق به معبود، به گروه تفحص ملحق شد.
آنطوريكه از دوستان و همسنگرانش شنيدهام، در هواي سوزان بالاي 50
درجه فكه، با عشق و سوز تمام به كار تفحص مشغول بود. در روز شهادتش
نيز با لباس نو به پاي كار ميروند و نزديكيهاي ظهر در حين تفحص پيكر
مطهر شهيدي، به علت انفجار نارنجكي كه در كنار پيكر مطهر شهيد بود،
مجروح ميگردند و به علت شدت جراحات وارده، در طول انتقال به مسير
بيمارستان، به آرزوي ديرينه خود رسيده و شربت گواراي شهادت را
مينوشند.
و در آخر عرض ميكنم كه ابراهيم مثل بچههاي بسيجي در زمان جنگ، چند
روز مانده به شهادتش نورانيت خاصي در چهرهشان مشهود بود كه گوياي عشق
و ايمان او به شهادت بود و حال كه او با شهدا محشور گشته، همگي به حال
او غبطه ميخوريم.
پاي صحبت مادر شهيد
ايمان و تقوي از همان دوران طفوليت در وجود ابراهيم ريشه دواند. او
از بچگي شديداً مقيد به نماز و روزه بود. همين رابطه خاص او با معبود
خويش باعث شد تا وقتي ابراهيم بزرگ شد، هر شب به نماز شب برخيزد، به
راز و نياز با معبود خويش پرداخته و در قنوتهاي نماز شبش سرود وصل
بخواند و از غم هجران زار زار بگريد.
ذره ذره وجودش عاشق مولايش حسين (ع) بود. حضوري دائمي در مساجد و
هيئتهاي حسيني داشت. ما چه ميدانيم؟ شايد شميم خوش كربلا و فضاي
عطرآگين حرم مطهر حسين (ع) را در اين هيئتها ميجست و مييافت.
ابراهيم سمبل ايمان بود. توصيه زيادي به حفظ حجاب داشت و با شدت
تمام از هر گونه غيبتي پشت سر كسي ممانعت ميكرد.
قبل از آنكه به آسمانها پر كشيده و آسماني شود، براي زيارت راهي
قم شد و پس از بازگشت، به همراه جمعي از نيروهاي 31 عاشورا با پاي
پياده، عازم مرقد مطهر امام شد تا با اين كار برات شهادت را از امام و
مقتداي خويش دريافت دارد و اينگونه هم شد. پس از چند روز براي تفحص
شهدا عازم منطقه فكه شدند و هنوز هفتهاي نگذشته بود كه خبر پروازش به
عالم ملكوت را به اطلاع ما رساندند. روز شهادت ابراهيم بود كه خواب
ديدم در مسجد هستيم و والده بنده، نيز آنجا بود كه رو به من كرد و
گفت: "بلند شو كه شير را ريختي!" هراسان از خواب پريدم، زير پايم را
ديدم كه شير ريخته بود روي فرش. آن موقع از شهادت عزيزم ابراهيم خبر
نداشتم، گويا در عالم خواب با ريختن شير به زمين، به زباني ميخواست
خبر از ريخته شدن خوني براي صحراي تفتيده كربلاي ايران را برساند. دل
مشغول تعبير خواب بود و دو روزي همچنان غوغايي در دلم بر پا بود. مدام
دوستان ابراهيم زنگ ميزدند و سراغ ابراهيم را ميگرفتند، گويا
ميخواستند بفهمند كه از شهادت ابراهيم مطلعم يا خير. سومين روز بود كه
پسر بزرگم يونس را همكاران به خانه آوردند. كمي نگذشت كه متوجه شدم هر
سه برادر ابراهيم در اتاق را به روي خود بسته و هاي هاي ميگريند.
هراسان وارد اتاق شدم. فضاي غمآلود اتاق با زبان بيزباني، به من
سرسلامتي داد. ابراهيم شهيد شده بود.
هنوز هم كه هنوز هست وجود نورچشمم، ابراهيم عزيزم در جاي جاي اين
خانه مشهود است و عطر وجودش از لاي سجادهاش، برفضا ميپيچد و شبها
آواي مناجاتش به گوش ميرسد.
خداوندا! شكرت كه بندهاي پاك به امانت تحويلمان داده بودي و ما هم
پاكِ پاكيزه اما همانند حسينت پاره پاره تحويلت داديم.
خداوندا! به آنان كه ماندهاند توفيق ده تا نگذارند گلهاي شكفته
از خون عزيزانت لگدكوب شود.
پاي صحبت برادر يونس احمدپور (برادر شهيد)
سالگرد رحلت امام نزديك ميشد. قرار بود كارواني با پاي پياده، از
تبريز راهي مرقد مطهر امام (ره) شود. فقط خدا ميداند كه شهيد ابراهيم،
با چه شور و شوقي در اين كاروان ثبتنام كرد. حال و هواي زائري را داشت
كه پس از سالها تلاش و كوشش ميخواهد به سفر كربلا برود. جذابيت خاص
اين سفر را براي ابراهيم نميتوانستم درك كنم. همين شور و شوق باعث شد
تا بيشتر راه را با پاي برهنه طي كند. پس از بازگشت از اين سفر معنوي،
بشاشيت روحي خاصي يافته بود. گويي دريافته بود كه زيارتش قبول شده و
مجوز ورود به وادي شهادت را دريافت كرده است. يك شب، ميهمان ما بود، به
قدري مجذوب حالات روحانياش شدم كه خواستم بر پاهاي تاول زدهاش بوسه
زنم. مقابلش زانو زدم و از ابراهيم خواستم تا اجازه دهد پاهايش را
ببوسم. همين كه خواستم پاهايش را در دست بگيرم، سريع خودش را عقب كشيد
و يك لحظه بعد خم شد و بر پاهاي من بوسه زد.
پاي صحبت برادر جانباز
حاج غلامرضا احمدپور (برادر شهيد)
اگرچه ابراهيم 10 سال از من كوچكتر بود، اما از اوايل
كودكي با هم بزرگ شده بوديم. جنگ كه شروع شد، ابراهيم 10 سالش ميشد.
همين كوچكي سن او، مانع از جبهه رفتنش شد و ما عازم جبهه شديم. مواقعي
كه براي مرخصي ميآمدم، مدام از حال و هواي جبهه سؤال ميكرد و با
اصرار فراوان، ميخواست تا از اوضاع و احوال منطقه جنگي برايش تعريف
كنم.
در اواخر سالههاي جنگ، اصرار زياد ابراهيم باعث شد كه چندروزي او
را به عنوان ميهمان به ميان رزمندگان اسلام ببرم. فقط خدا ميداند كه
از شنيدن اين خبر چقدر خوشحال شده بود. براي رفتن لحظهشماري ميكرد.
بالاخره لحظه رفتن فرارسيد و ما عازم شديم. مردادماه سال 67 بود و
گردان ما در موقعيت رحمانلو مستقر شده بود. قرار شد ابراهيم دو
هفتهاي ميهمان ما باشد.
حضور ايشان مايه خوشحالي و ارتقاء روحيه بچههاي گردان شده بود.
نسبت به ابراهيم علاقه و محبت زيادي نشان ميدادند. هر روز مهمان يكي
از دستههاي گردان بود. صبحها با اين كه خودمان سعي ميكرديم از
برنامه صبحگاه جا بزنيم ولي او جلوتر از همه ما در ميدان صبحگاه گردان
حاضر ميشد. همين روحيه ابراهيم باعث شد تا بچهها لطفشان را به نهايت
رسانده و او را پيشقراول گردان كردند تا ستون را جلو بكشد. روزهاي
قبل، افراد پس از طي مسافت چندي، ستون را برگشت ميدادند، ولي با حضور
ابراهيم و پيشقراولي او، هرچه بچهها داد و فرياد ميكردند كه دور بزن
و برگرد؛ گوشش بدهكار اين حرفها نميشد و هر وقت كه ابراهيم جلو ستون
ميافتاد آه از نهاد بچهها درميآمد. همه يقين پيدا ميكردند كه مسير
بسيار طولانياي را بايستي براي پيادهروي طي كنند. شبها كه پيادهروي
شبانه داشتيم، با اين كه ابراهيم سن كمي داشت، در تمامي رزمهاي شبانه
حضور مييافت. الان كه ياد آن روزها ميافتم، تمام بدنم به لرزه
ميافتد. شور و علاقه بسياري ميخواهد تا سر شوريده نوجواني را از خود
بيخود كند و در سنين پايين، راهي سرزمين نينوا كند، هرچند كه به
عنوان ميهمان باشد... "شور حسين است چهها ميكند."
ايشان با تشويق ابوي و بنده، در دبيرستان سپاه "مكتبالحسين" ثبت
نام كردند. چون هميشه سعياش بر خوب درس خواندن بود و از روز اول،
تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با نمرات ممتازي پشت سر گذاشته بود، از
اين رو دبيرستان مكتبالحسين را بهترين مكان براي استعداد او تشخيص
داديم. زمانيكه در دبيرستان سپاه مشغول تحصيل بود، يكبار به حرم حضرت
امام رفت كه خيلي در روحيهاش تأثير مثبتي گذاشته بود. از آنجايي كه
در طول هشت سال دفاع مقدس، تجربه و شناخت كافي از روحيات بچههاي جنگ
داشتم و از اين كه چه احوالاتي قبل از عملياتها پيدا ميكنند و به فيض
شهادت نايل ميگردند، در ابراهيم نيز اين چنين خصوصيات اخلاقي را
ميديدم؛ منتها چون سالهاي بعد از جنگ بود به فكر آدمي خطور نميگرد
كه روزنهاي باشد و كسي برود و شهيد شود. عليرغم اينها احساس ميكردم
كه ابراهيم رفتني است. از آنجا كه در زمان جنگ سن كمي داشت و نتوانسته
بود در ميدانهاي حماسه و ايثار حضور يابد، از اين عدم حضور خود به
تلخي ياد ميكرد. از اين رو بيشتر عمر شريف خود را در شبانه روز صرف
فعاليتهاي اجتماعي و اعمال حسنه كرده بود. در چندينجا مشغول فعاليت
بود: كنگره سرداران شهيد آذربايجان، تيپ، پادگان آموزش 08و...
آنطور كه به خاطر دارم در پنج جا فعاليت مثمر ثمري داشت. حتي وقتي
از حرم مطهر امام بازگشت، مصادف بود با روزهاي مانور عاشوراي يك. او كه
ميدانست ميتوانم او را نيز به همراه خود ببرم، اصرار داشت كه او هم
بيايد كه من مخالفت كرده و گفتم: خستهاي و پاهايت نيز تاول زده است.
در قبال ناراحتي او به حالت مزاح گفتم: براي ما هرچه مدال بدهند، تقديم
تو ميكنم. ميخواستم با اين حربه به او بفهمانم كه هر چه ثواب مانور
باشد، نصيب تو باد. ايشان نيز خيلي زود منظورم را فهميد و سكوت اختيار
كرد. در برگشت از مانور، از طرف مقام معظم رهبري براي تمامي رزمندگان
شركت كننده در مانور، مدال مانور عاشورا اعطا شد. پس از بازگشت، طي
مراسم خاصي در منزل، همين مدال را بر گردن ابراهيم انداختيم.
ابراهيم همه حال و احوالاتش، حول و حوش جبهه و شهادت دور ميزد.
تفحص تنها روزنهاي بود كه ابراهيم توانست از طريق آن، دل از دنيا كنده
و در آسمانها به پرواز درآيد. ابراهيم هدفش را يافته بود، وسيله رسيدن
به هدفش نيز مهيا بود. تفحص، خلأ حضور او را در جبهه پر ميكرد. دري
باز شده بود از درهاي بهشت. ابراهيم با درك اين مطلب مصرانه از من
ميخواست تا ملحق شدن او را به گروه تفحص، امكانپذير سازم. چون مي
دانست كه با بچههاي تفحص ارتباط نزديكي دارم. به او گفتم كه من نيز
علاقمندم با گروه تفحص همكاري كنم. با آنها صحبت ميكنم و انشاءالله
با هم ميرويم. با اين قول ميخواستم فعلاً از رفتن كم سخن به ميان
آورد! اما اينگونه نشد و پس از چند روز ابراهيم آمد و گفت: خودم با
آنها صحبت كردم و قول گرفتم كه همراه آنان بروم.
طبق برنامهريزي قبلي، قرار بود آن روز ما براي گردان عاشورا محلي
تعيين كنيم، از اين رو عازم منطقه بوديم. ابراهيم هم همان روز به
همراهي گروه تفص عازم منطقه بود. ابراهيم را سخت در آغوش كشيدم. در
لحظه خداحافظي احساس كردم برگشتهام به زمان جنگ و شبهاي فراموشنشدني
عمليات. ابراهيم نور بالا ميزد. او خواستني آسمانها شده بود. دلم
نيامد از عمق جان با او خداحافظي كنم. حتي روبوسي هم نكردم به اين اميد
كه خداوند او را به آغوش خانوادهمان برگرداند ولي...
پاي صحبت برادر جعفر احمدپور (برادر شهيد)
از كودكي در كنار هم بزرگ شديم. در ذهن خود از بازيهاي
كودكانه در محله، تفريحات و حتي مشاجره، قهركردن و آشتي نمودنهاي
كودكانه خاطرات فراموش ناشدنياي در ياد دارم. سالها ميگذشت و ما قد
ميكشيديم. اين اواخر كه حدود دو سالي مانده بود به شهادتش، علاقه
بيشاز حدي به شركت در مساجد و هيئتهاي حسيني داشت. اكثر وقتها نيز
با هم ميرفتيم. البته مشوق اصلي من ابراهيم بود. عشق او به حضرت
ابيعبدالله باعث ميشد تا در هيئتهاي حسيني حال عجيبي پيدا كند. چنان
حالي مييافت كه مشكل بتوان اوصاف معنوي و از خودبيخود شدنهايش را درك
و يا توصيف نمود. گريه غريبانه او در هيئتهاي حسيني، عدم تعلق او به
اين دنيا را نشان ميداد. انگار در اين عالم نبوده و هيچ كس را
نميشناسد. خالصاً و به دور از هر ريايي، براي مولايش اشك ميريخت و
عزاداري ميكرد.
عشق به كربلا در اولين سالهاي زندگي در دل و جان ابراهيم ريشه
دوانده بود. يادم ميآيد در دوران كودكي كه با هم بازي ميكرديم، به
نوبت به صورت پانتوميم نمايش ميداديم و بعد از پايان نمايش، بايستي
تماشاگر تئاتر را بيان ميكرد. يكي از روزها نوبت ابراهيم كه شد، نقش
يك زائر را ايفا كرد. با حالات روحي خاصي، در خيال خود دو دستش را به
صورتش ميكشيد. بعد از اتمام نمايش گفتم: مورد نمايش حتماً زيارت حرم
امام رضا(ع) است كه با جواب منفي او مواجه شدم. خواستم تا مرا راهنمايي
كند. گفت: جايي را كه من زيارت ميكردم ششگوشه است. خيلي زود متوجه
شدم و پرسيدم: كربلاست؟ با خوش رويي خاصي جواب داد: بله. من زائر
كربلايم.
در رابطه با حفظ قرآن نيز، بسيار جدي بود و من را نيز به اين كار
حسنه تشويق ميكرد. ميگفت: اگر يك جزء از قرآن را حفظ كني، چهار عدد
نوار خام كاست جايزه ميگيري و خداوند توفيق داد كه به محفوظاتم
بيفزايم و بدين ترتيب، جايزهها مدام و رديف به رديف تحويلم ميشد.
البته جديت شهيد ابراهيم در تشويق ديگران نيز چشمگير بود. فكر نميكنم
دختر كوچولوي حاج غلامرضا (برادر بزرگم) فراموش كند كه ابراهيم هر روز
به او قرآن ياد ميداد. حفظ سورههاي كوچك قرآن، شهادتين، اذان و نماز،
از يادگاريهاي عمويش ابراهيم بود. يادش به خير. شكلاتهايي را كه هر
روز ميخريد، و به برادرزادهام نشان ميداد و او نيز در قبال تكرار
آيات و حفظ آنها، چند عدد شكلاتها را به عنوان جايزه دريافت ميكرد.
شهيد ابراهيم، پرورش روح را در كنار پرورش جسم قرار داده بود. به
ورزش خيلي علاقمند بود. فعاليت در رشته ورزشي رزمي، هاپكيدو را با جديت
تمام انجام ميداد و حتي امتيازات بالايي نيز كسب كرده بود. تفحص او در
اين رشته از ورزش باعث شده بود تا هفتهاي دو جلسه براي بچههاي مسجد
كلاس آموزش هاپكيدو داير نمايد كه در مسجد جمع باصفا، سالم و گرمي
داشتيم.
از ديگر خصوصيات بارز شهيد، شوخطبعي او بود. حرفها، توصيهها و
حتي اگر قرار بود به كسي نصيحت كند را در قالب مزاح به دوستان ميرساند
تا مبادا كسي دلآزرده شود.
اين شهيد بزرگوار، در كنار فعاليتهاي درسي و ورزشي، در فعاليتهاي
اجتماعي بسياري نيز شركت ميجست، در سال 73 كه طرح تابستاني در محله
آباداني مسكن برپا بود، زحمات بسياري را متحمل شد. از هماهنگي با
اساتيد و تشكيل كلاسها گرفته تا جمعآوري بچهها و بردن آنها به
موزه، استخر، پخش فيلم در مساجد و... شبانهروز براي پركردن بنيه اوقات
فراغت دانشآموزان تلاش ميكرد. در صحبتهايش ميگفت: اگر بتوانيم حتي
يك نفر را جذب كنيم، موفق و پيروز هستيم؛ چرا كه توانستهايم در مقابله
با تهاجم فرهنگي، قدمي برداشته و جوانان را از خطرات آن حفظ كنيم.
از زمان طفوليت در همان مسجدي كه همراه ايشان ميرفتيم، مكبّري نماز
را به عهده داشت. عصرها با صداي دلنشين خود، اذان سرميداد. حضور فعالي
در برپايي مراسمي كه در مسجد انجام ميشد داشت. از تزيين مسجد گرفته تا
تدارك برنامه.
روزهايي هم كه قرار بود راهپيمايي شود، شب قبل را در مسجد به سر
ميبرد تا مقدمات لازم را جهت راهپيمايي اعم از پوستر، پلاكارد و...
آماده سازد.
ساختمان مسجد حضرت علي (ع) نيمه تمام مانده بود كه به همت بسيجيان
به اتمام رسيد. هيچ وقت فراموش نميكنم كه ابراهيم با چه جديت و شوري
در كار ساختمان مسجد شركت ميكرد. يكي از دوستان شهيد تعريف ميكرد كه
ابراهيم به محض رسيدن، لباس كار به تن ميكرد و سر به پايين ميانداخت
و تا آخر روز كار ميكرد و در خاتمه كار نيز يواشكي و بدون هرگونه
تظاهر و ريا، لباسهايش را پوشيده و ميرفت.
صله رحم از جمله مواردي بود كه شهيد ابراهيم به آن خيلي اهميت
ميداد. با وجود اينكه دوستان زيادي داشت اما زود زود به آنها سر
ميزد، چه در دورترين نقطه شهر باشد و چه نزديك؛ برايش فرقي نميكرد.
حتي از ديدار دوستان شهرستاني خود نيز غافل نميماند. در مورد اقوام
نيز چنين بود. در اولين فرصت به آنها سر ميزد. حسن خلق و رفتار او
بر همگان ثابت شده بود. هميشه در سلام دادن به كوچك و بزرگ، پيش دستي
ميكرد.
در ميان خانواده نيز، او سمبل اخلاق و رفتار نمونه بود. به بزرگترها
و به ويژه پدر و مادر و خواهر و برادرش احترام خاصي قائل بود. حتي در
مواردي كه تلفن از محل كار با پدر و مادر صحبت ميكرد، خييلي جدي سر پا
و به حالت احترام ميايستاد.
عليرغم گرفتاريهاي بسياري كه داشت به وضع تحصيلي من نيز خيلي اهميت
ميداد و كمك بزرگي برايم بود. حتي در خرداد ماه كه با پاي پياده به
مرقد امام (ره) رفته بودند مصادف با امتحانات خردادماه بود. در بين راه
از طريق تلفن بين راهي با من تماس گرفته و از وضعيت درسها و امتحان
پرسوجو كرده بود.
از ايثارش همين بس كه بارها به سازمان اهداء خون رفته و خون خود را
هديه داده بود. اين شهيد بزرگوار در اموال شخصي خود، تأمل به خرج
نميداد، اما در مورد بيتالمال خيلي حساس بود و بيش از حد مواظب بود
تا از حد شرعي خارج نشود. روزي به علت نياز، يكي از خودكارهاي ابراهيم
را برداشته و تازه شروع به نوشتن كرده بودم كه ابراهيم از راه رسيد و
با ديدن خودكار خيلي ناراحت شده و دستور داد تا خودكار را در جايش
بگذارم. وقتي عذر خواستم ابراهيم با جديت تمام گفت: آن كه متعلق به من
نيست تا گذشت كنم. اين خودكار متعلق به بيتالمال است. اين برخورد در
حالي صورت ميگرفت كه چندروز قبل از آن يكي از وسايل گرانبهاي شخصي
ابراهيم، در دست من خراب شده بود و ايشان به راحتي گذشته بودند.
شهيد ابراهيم به نماز جمعه و جماعات اهميت خاصي قائل بود. در چندين
ساله اخير ديده نشده بود كه جمعهاي برسد و ايشان در نماز جمعه حاضر
نشود. در ديگر روزها نيز موقع اذان، هر كجا كه بود، خودش را به اولين
مسجد ميرساند و نماز را به جماعت ميخواند. هميشه قبل از خوابيدن و
بيرون رفتن از خانه وضو ميگرفت و دائمالوضو بود.
در آنسوي حياط كوچكمان، اتاق كلبه مانندي داشت و شبها چنان به راز
و نيازي با خداي خود ميپرداخت كه دل هر شنوندهاي را منقلب ميكرد.
در معاشرت با مردم چنان حساس بود كه اگر كسي به چيزي نياز داشت قبل
از درخواست با چنگ و دندان به كمكش ميشتافت و سعي داشت به اندازه
ذرهاي هم كه شده مشكلي از درماندگان را برطرف سازد. يكي از بچههاي
محل تعريف ميكرد كه روزي با ابراهيم به پيرزني برخورديم كه درمانده و
راهش را گم كرده بود. ابراهيم پيش رفت و با عطوفت تمام هرطوري بود
فهميد او كجا خواهدرفت. پيرزن را سوار ماشين كرده و كرايه را نيز قبلاً
پرداخت كرد و از راننده خواهش كرد كه او را به مقصد برساند.
آخرين شبي كه در منزل بود در گوشه اتاقش مشغول مطالعه بود. صبح اول
وقت، جهت گرفتن نتايج امتحانات از خانه خارج ميشدم، ابراهيم را در
راهرو ديدم. با چه شتابي كفشهايش را واكس ميزد، پرسيدم: امروز عازم
هستي؟گفت: بله. از جا بلند شد و مرا در آغوش گرم خود فشرد و رويم را
بوسيد. اصلاً نميتوانستم باور كنم كه اين بوسه آخرين يادگاري ابراهيم
در صحيفه خاطراتمان خواهدبود و كي ميدانست كه هفته آينده ما بر رخ
گلگونش بوسه خواهيم زد.
از همديگر خداحافظي كرده و جدا شديم. من براي گرفتن نتايج امتحانات
ميرفتم و او براي دادن امتحاني به مراتب سختتر. نمره بيست كه گرفت،
نامش در ليست قبولين شهدا ثبت شد و ابراهيم بدينگونه در دل آسمان جاي
گرفت و حسيني شد.
شهيد احمدپوري در كلام ياران
ـ اخلاص در عمل
شهيد احمدپوري اخلاص در عمل داشت و از خودنمايي اجتناب
ميورزيد. به بزرگترها فوقالعاده احترام ميگذاشت و در اطاعت از
مسئول خود، الگوي ديگران بود. در ابراز محبت و صميميت به دوستان،
رفيعترين قله را فتح كرده بود؛ به طوريكه هيچكدام از رفقايش تاب
تحمل دوري او را نداشتند. در خدمت به همسفران خود، پيشدستي ميكرد. با
اينكه عضو پياده كاروان بود، ولي گاهي به سراغ بيسيمچي كاروان رفته
و بيسيم او را كه نزديك 13 كيلو وزن داشت، به كولش ميبست و گاهي نيز
اسلحه افراد تأمين كاروان را به دست ميگرفت و آن را حمل ميكرد و با
اين كار خود ميخواست به ديگران خدمت كند. از همه دلجويي و احوالپرسي
ميكرد، در حاليكه از نظر سني از همه كوچكتر بود و اگر قرار بود
محبتي هم بشود، ميبايست همه اعضاي كاروان نسبت به ايشان محبت كنند.
ـ دانشآموز برجسته
شهيد ابراهيم احمدپوري بيش از چندروزي نبود كه وارد
دبيرسان سپاه شده بود. حركات و رفتارهايي از خود نشان داد كه در همان
ابتداي امر، به عنوان يك دانشآموز شاخص و برجسته مورد توجه كامل
مسئولان دبيرستان سپاه قرار گرفت؛ وضعيتي كه شايد يك دانشآموز بعد از
گذشت سهچهار سال به آن دست پيدا كند و به آن حد در كانون توجه اولياي
مدرسهاش قرار گيرد، ايشان در نخستين مقطع ورودش بدان دست يافت.
تحولات بعدي ايجاد شده در ابعاد اخلاقي و روحي شهيد احمدپوري كه
آثار آن باز در افعال و احوال و حركات ايشان به وضوح مشاهده ميگردد به
حدي بود كه به نظر شخص بنده، تا آنزمان هيچكس به اندازه ايشان،
آنچنان ندرخشيده بود (البته با توجه به سن كماش).
ـ وفاي به عهد
ارديبهشتماه سال 74 بود كه اولين كاروان تجديد ميثاق از
بچههاي لشكر عاشورا مسافت 750 كيلومتري تبريز تا حرم امام را
ميخواستند پيادهروي كنند. آخرين فردي كه به هنگام حركت كاروان، به
جمع كاروانيان پيوست، شهيد احمدپوري بود. ايشان ضمناً كوچكترين عضو
كاروان نيز بود.
مجموعه ويژگيهايي كه در روح پرتلاطم ايشان نهفته بود، باز هم در
قالب رفتارهاي سمبليك و جالب توجه بروز مينمود. او به محض پاگذاشتن به
جاده تبريز ـ تهران پوشش را از پاهايش دور نمود و به هدفي كه برايش
بسيار مقدس بود، با پاي برهنه قدم بر روي آسفالت داغ گذاشت. البته اين
را بايد دانست كه همه اعضاي كاروان، به دليل شدت حرارت آسفالت، در
حاليكه كفش به پا داشتند، معذب بودند و از درد و سوزش پا ميلنگيدند!
او قرآن كوچكي بدست داشت و در حالي كه در ستون كاروان حركت ميكرد،
با اغتنام از فرصت، به حفظ قرآن مبادرت ميكرد. اين عمل منحصر به فرد
او به اعضاي ديگر نيز سرايت پيدا كرد و در آخرين روز حركت كاروان،
بعضيها از جمله ايشان، يك جزء از كلامالله مجيد را حفظ كرده بودند.
او اغلب از كاروان عقب ميماند و من دليل اين اعمال ايشان را نمي
دانستم. فكر مي كردم به دليل خستگي، توانايي خود را از دست داده است؛
لذا وسيله نقليه ميفرستادم كه ايشان را به كاروان برساند. ايشان از
سوار شدن امتناع نموده و فاصله زيادي را كه از كاروان دور شده بودند با
حركت دو ميپيمودند. اين صحنه هميشه مرا متعجب ميساخت كه چطور با وجود
خستگي راه با چالاكي تمام عقب ماندن خودش را جبران ميكند. بعداً مشخص
شد كه چون من مخالف پابرهنه رفتن ايشان بودم و ادب او نيز اجازه تكرار
اين صحنه را در مقابل من نميداد، او با اين روش ميخواست هم به عهد
خودش وفا كند و هم احترام مسئولش را نگاه دارد. او عهد كرده بود كه درد
حضرت رقيه را كه با پايي برهنه در بيابان كربلا ميدويد با وجودش به
عينه و به طور ملموس درك كند و در همان حال زبان حال دردانه امام
حسين(ع) را زمزمه كند.
ـ چرا به ديدنم نيامد؟
يكي از فارغالتحصيلان سپاه به ديدنم آمد. او عضو گروه
تفحص لشكر بود. از او احوال بچههاي تفحص را جويا شدم. گفتم: احمدپوري
هم ميخواست به تفحص برود. مبادا به او اجازه رفتن به تفحص را بدهيد!
اگر او برود برگشتني نيست! ايشان جواب دادند اتفاقاً همينطور است، او
با اصرار خودش رفته بود ولي او را برگرداندند. گفتم: خدا را شكر، الان
كجاست؟ گفت: لشكر! گفتم: چرا با شما به ديدنم نيامد؟ جواب داد ايشان
ميخواهد كه شما به ديدنش برويد! با لحن شوخي گفتم:يعني احمدپوري
آنقدر بزرگ شدهاند كه مي خواهند من به ملاقاتش بروم؟! جواب داد: آري.
راست ميگوييد او اينبار خيلي بزرگ شده است!
باز با حالت مزاح گفتم: كجا ميشود خدمت آقا برسيم؟!
ايشان جواب دادند: در سردخانه ايثارگران لشكر! از جوابي كه شنيدم و
حالتي كه در قيافه آن برادر مشاهده كردم، احساس كردم اضطراب دارم.
برقي در چشمانم زده شد. بعد از مختصر تأملي از ايشان خواستم واضحتر
صحبت كند و ايشان نيز به طور صريح گفتند: ابراهيم شهيد شده است! شهيد
شده است. شهيد...شده، شهيد...
بدون اين كه ارادهاي كرده باشم، يك مرتبه متوجه شدم كه به ملاقات
آن بزرگمرد رفتهام و در حاليكه چشمان گريان و اشكآلودم را به سيماي
نوراني و ملكوتياش دوختهام، متوجه صورتش شدم كه در طول حركت پياده،
چهرهاش در اثر تابش آفتاب، رنگ عوض كرده بود! پاهايش را به خاطر
آوردم! و هنوز تاولهاي پيادهروي آنروز را بر پاهاي خود داشت و با
اين چهره سوخته و پاهاي تاول زده و پيكري خونين و قطعه شده به معراج پر
كشيده بود!
خاطره از: برادر تارويرديپور
ـ نجواي شبانه
خورشيد آرام آرام از پشت كوهها سر به خاك ميساييد و بچهها هنوز
با پاي پياده از تبريز در رسيدن به مرقد مطهر امام (ره)، خستگي را به
تنگ آورده بودند... تا هوا تاريك شد، در كنار رودخانه اطراق كرديم تا
صبح زود به راه خود ادامه دهيم...
نصف شب از چادر بيرون زده و به طرف رودخانه حركت كردم. نجواي شبانه و
زمزمههايي سوزناك كه با صداي جريان آب در هم آميخته بود، مرا به سوي
خويش خواند. نزديكتر كه رفتم، شهيد ابراهيم احمدپوري را ديدم كه در دل
شب، دور از چشم همه با خداي خويش درد دل ميكرد و اشك ميريخت. لحظاتي
ايستادم و همينطور نگاهش كردم؛ و در حاليكه به حال او غبطه ميخوردم،
به همسفر بودن با او نيز به خود ميباليدم.
ـ به ياد امام وشهدا
مسئول كاروان همواره به بچهها سفارش ميكرد كه پابرهنه پيادهروي
نكنند تا پاهايشان بيشتر صدمه نبيند و قادر به ادامه راه باشند. اما
ابراهيم را ميديدم كه با بهانهتراشيهايي، از كاروان عقب ميماند و
پابرهنه طي طريق ميكرد. گاهي هم صورتش را با چفيه ميپوشاند و مخفيانه
به ياد شهدا و امام اشك ميريخت، و باز دوباره خود را به كاروان
ميرساند.
ـ در كربلا چه گذشت؟
سه روزي از حركتمان به سوي مرقد حضرت امام (ره) ميگذشت؛
اما ابراهيم لب به آب نزده بود. تا به او سفارش ميكردم كه اينقدر خودش
را اذيت نكند، گفت: مگر ميشود سيراب بود و آنچه را كه به خاندان
حضرت اباعبداللهالحسين در كربلا گذشت، درك كرد.
خاطره: برادر حسين زرينپور
ـ نماز شب
آن شب در پادگان مسئول شب بودم. برادر احمدپوري مثل هميشه در اتاق
كوچكي كه در اختيار داشت، نماز شب را به پا داشته بود. صداي نالههاي
او هر دل خفتهاي را متوجه خويش ميساخت. بعد از دقايقي يكي از برادران
آموزشي پيشم آمد و با تعجب پرسيد: برادر كوهي! چرا اين برادر پاسدار
چنين ميگريد؟ نكند مشكلي دارد!
و من سكوت كردم و نتوانستم بگويم كه: آري مشكل دارد، مشكل پرواز،
مشكل وصل...
از آن شب به بعد، آن برادر را در صف اول نماز ميديدم. حتي يك شب
مشاهده كردم كه به نماز شب ايستاده و به شدت ميگريد؛ چون متوجه من شد،
آمد و گفت: برادر كوهي! من عبادت را از آن برادر (احمدپوري) آموختهام
و احساس ميكنم در عالمي ديگر پا نهادهام.
ـ سرباز حضرت ولي عصر(عج)
بيشتر اوقات لباس خاكي ميپوشيد. روزي كه با اتوبوس از پادگان خارج
شديم، دژبان آمد و گفت: برادر! شما سرباز هستيد و نميتوانيد از
پادگان خارج شويد. برادر احمدپوري بدون اين كه سخني بر زبان جاري سازد،
بلند شد تا پياده شود. گفتم: برادر! ايشان رسمي هستند لكن لباس خاكي
پوشيدهاند. دژبان معذرتخواهي كرد و رفت.
برادر احمدپوري رو به من كرد و گفت: ايشان سخن گزافي نگفتند. من
سربازم، آنهم سرباز حضرت ولي عصر (عج).
خاطره از برادر: پرويز كوهي
ـ بندگان صادق
دائما! به من ميگفت: فلاني! شما شهرستانيها بندگان خوب و صادقي
هستيد، چراكه بار گناهانتان كمتر است؛ و با صدق و صفاي دل، آلودگي و
ناپاكي را از دامن خود زدودهايد. ابراهيم با بيريايي و سادگياش كه د
راعمالش جاري بود، تشريفات حاكم بر دنيا را به سخره ميگرفت.
ـ خاطره
به هر رزمندهاي كه نشست و برخاست ميكرد، از او ميخواست
تا از جبهه و حالوهواي بچهها برايش بگويد؛ و خود چنان سراپا گوش بود
كه گويي خود را در آن فضا حس ميكرد.
روزي پرسيدم: چگونه اينهمه خاطره را به خاطر ميسپاري؟ تبسمي كرد و
گفت: اگر با عشق گوش فرا دهي، همه آنها در دلت نقش ميبندند.
ـ نماز اول وقت
هميشه با وضو بود و اگر نميتوانستي او را بيابي، كافي بود
وقت اذان منتظرش باشي، هر كجا بود خودش را به نماز جماعت ميرساند. هيچ
چيزي برايش با اهميتتر از نماز اول وقت نبود.
ـ مسجد جمكران
از خواب و استراحت زياد، اكراه داشت و بيشتر اوقات، به
دعا و راز و نياز ميپرداخت.
در مسجد جمكران كه بوديم، چنان با خشوع و خضوع به نماز ايستاده بود
كه مو بر اندام آدمي راست ميشد. با يك نگاه ميتوانستي دريابي كه
انگار روبروي مولايش حضرت ولي امر(عج) عرض ادب ميكند.
ـ پرواز
در طول مسير پيادهروي به حرم حضرت امام (ره) چون او را با
دقت مينگريستم، ميديدم با تبسمي كه بر لب داشت، آرام در آسمان چرخ
ميزد و چفيه سفيد دور گردنش، با وزش باد ميرقصيد و بيشتر اعمالش به
رفتار شهدا ميمانست. ميگفت: برادران من را حلال كنيد، قصد پرواز
دارم.
ـ حفظ قرآن
دوستان خود را صميمانه به حفظ قرآن تشويق ميكرد و ميگفت: هر روز
لااقل 5 آيه از قرآن را حفظ كنيد و دستورات قرآن مجيد همواره، راهنماي
او در فراز و نشيبهاي زندگي بود.چ
ـ استاد ورزش
در ورزش رزمي تبحر خاصي داشت؛ اما مگر متانت او ميگذاشت كسي با
خبر باشد. روزي به او گفتم: آقا ابراهيم! چرا بچهها را نرمش نميدهي؟
تو كه در اين زمينه استادي. اخمهايش را در هم كشيد و سرش را پايين
انداخت، گويي از اين كه من رزم داشتم رزمكار بودن او را به رخ همه
بكشم، ناراحت
شد.
خاطره از: محمد حرمتي
لحظه شهادت
... چندروزي بود كه به مرخصي آمده بوديم تا بعد از انجام پارهاي
كارها، دوباره به منطقه جنوب برگشته و كار تفحص شهدا را ادامه دهيم.
اما گويي ابراهيم، ما را ميپاييد. تا پايمان به دروازه شهر رسيد،
يقهمان را چسبيد و هر چه در دادن جواب طفره ميرفتيم، در تصميم خود
مصممتر از قبل ميشد. چنان به حضور خود در منطقه اصرار ميورزيد، كه
گويي قرار ملاقاتي دارد...
بالاخره اراده او به رفتن، بر ممانعت ما چربيد و با بچههاي گروه
تفحص راهي منطقه شديم. شب دوشنبه، شب ديگري براي ابراهيم بود. صداي
نالههاي او، سكوت و تاريكي را در هم شكست. چشمهاي باراني او لحظهاي
از باريدن نميايستاد. با دقت كه مينگريستي، او را در هودجي از نور
ميديدي كه با دلي عاشق و سيمايي عارفانه، طلب پرواز به سوي معبودش را
داشت. مگر از عبادت سير ميشد. اما زماني كه از آن فارغ شد، جواز
ورودش به عالم قدس را نيز دريافت كرده بود. تبسم لبانش و سرخي رويش،
نشان از مدد لعل لب يار داشت كه در حق ابراهيم ارزاني داشته بود.
در نماز صبح كه او را ديدم، تغيير شگرفي در روحياتش محسوس بود.
اصلاً او طوري ديگر شده بود. راز و نيازهاي ديشب او كار خودش را كرده
بود. تنش در تحمل روح قدسي او، به زحمت افتاده بود و نفسنفس ميزد.
چون ميدانست ساعاتي بعد ابراهيم او را به حال خود رها خواهدساخت و
آسمان را در آغوش خواهدكشيد، شكايتي نميكرد.
بعد از نماز صبح، خوابيديم. اما ابراهيم نواري را كه هميشه با خود
همراه داشت، در كاست ضبط قرار داد. دكمه را فشار داد و با ريتم
زورخانهاي آن شروع به ورزش كرد...
تا ما بيدار شديم او آماده رفتن بود. چشمانم كه به او افتاد، يكه
خوردم. تا به حال او را چنين زيبا نديده بودم. او اين بار سرحالتر از
هميشه بود. تمام لباسهاي تازهاش را به تن كرده و با حركاتش هي به ما
ميفهماند كه: «زود باشيد و ديدار مزا به تأخير نيندازيد».
از محل اسكان ما تا محور، 40 كيلومتر راه بود. راهي ناهموار و خاكي.
صبحانه را خورديم و با بچههاي گروه تفحص راهي محور شديم. در بين راه
بچههاي گروه تفحص مشهد و تعاون نيز، با ما همراه شدند. طبق روال
روزانه بچهها شروع به خواندن ذكر و دعا كردند، تا به واسطه آن، شهدا
پرتويي از انوارشان را از درز ريگها بر مان بتابانند و از ما روي
برنتابند.
روال كار چينن بود كه ابتدا بيل مكانيكي، شروع به كندن محل مورد
نظر ميكرد و بچهها به دقت محل كار بيل را ميپاييدند. قمقمه، پوتين،
لباس، پيشانيبند و يا هر نشان ديگري كه از وجود شهيدي خبر ميداد پيدا
ميشد، بيل مكانيكي دست از كار ميكشيد و بچهها آرام با بيل دستي و با
ظرافتي خاص به تفتيش خاكها ميپرداختند.
يكي از همين نشانهها، تجهيزات رزم فردي مثل نارنجك و ديگر مواد
منفجره بود كه حين انجام كار به آنها برميخورديم.
راننده بيل مكانيكي پشت فرمان نشست و شروع به كندن زمين كرد. بچهها
هركدام به كاري مشغول شدند. به ياد دارم ابراهيم چقدر شتاب داشت تا
اولين فردي باشد كه مژده كشف پيكر شهيدي را به بچهها ميدهد، لذا چهار
چشمي محل كار بيل را ميپاييد.
كار خوب پيش ميرفت و هر از گاهي بقايايي از تجهيزات شهدا، از دل
خاك بيرون ميآمد كه نور اميد را در دل بچهها ميپاشيد...
كارمان به كانال رسيده بود و بچهها در گرماي 50 درجه فكه، سخت كار
ميكردند. در اين ميان يك نارنجك پوسيده، سر از خاك بيرون آورد. آن وقت
ما نميدانستيم كه اين همان است كه مأموريت داشت ابراهيم را تا خدا
راهنمايي كند و در جمع دوستان باده عشق را بنوشاند.
من نيز آن طرفتر خاك ها را كنار ميزدم، به خيال اين كه شهيدي لاي
آن مدفون باشد. عجب خيالي! ما با ابراهيم يك تفاوت داشتيم. او شهدا را
در آسمان ميجست و ما در زير خاك.
همينطور كه بچهها مشغول كار بودند، ناگاه صداي انفجاري توجه همه
را به خويش خواند. يكباره تنم لرزيد. سرم را برگرداندم. متوجه چيزي
نشدم. ناخودآگاه به طرف كانال دويدم. با ديدن آن منظره در جا خشكم زد.
ابراهيم در سجادهاي سرخ دراز كشيده بود و دستان بيانگشت خود را روي
صورتش سرخش گذاشته بود. سرخي صورتش به همان سرخي صبح ميمانست، اما اين
بار رنگينتر از آن. ديوانهوار فرياد ميزدم ابراهيم بلندشو! اما دير
شده بود. خيلي دوست داشتم يك بار هم كه شده، اين دستهاي غرق به خونش
را در حال قنوت ميديدم. نزديكتر رفتم و دستانش را از صورت غرق به
خونش كنار زدم. تبسم ابراهيم در آن شرايط آتش به جانم ميزد. اصلاً به
خيالش نبود كه انگشت دست و پاي راستش قطع شده است. شدت شريان خون به
حدي بود كه بچهها با چفيه محكم پاي او را بستند. اما طولي نكشيد كه
چفيه به آن سفيدي هم سرخ شد. مدتي طول كشيد تا او را به آمبولانس
برسانيم. آمبولانس با عجله به راه افتاد؛ اما مسافت زيادي براي رسيدن
به بيمارستان بايد ميپيموديم.
... هركسي سعي داشت به نحوي ابراهيم را به آرامش دعوت كند. يكي از
بچهها با او شوخي ميكرد. ديگري دلدارياش ميداد. اما تبسم او كاراتر
از همه بود و ما با آرامش او آرام ميگرفتيم. در طول آن همه راه، حسرت
يك آه را بر دلمان گذاشت. تنها به نقطهاي خيره بود و زمزمه يا حسين بر
لبانش جاري بود. و هر از گاهي پلكهايش را روي هم ميگذاشت و بعد مسير
نگاهش را عوض ميكرد. تلاش بچهها در التيام درد ابراهيم بيفايده بود.
مگر او دردي احساس ميكرد كه نياز به التيام داشته باشد؟ لذت وصال چنان
سراسر وجودش را در بر گرفته بود كه توجهي به دور و بر خود نداشت.
مسافت زيادي را براي رسيدن به بيمارستان طي كرديم، اما او زودتر از
ما به مقصد رسيد.
نگاهي معصومانه به اطرافش انداخت. لحظاتي نگاهش با نگاه نگران
بچهها درهمآميخت. خواست كه پنجرههاي ماشين را برايش باز كنيم و چند
قطرهاي آب، كه لبان خشكيدهاش را تر كرديم. لحظاتي همينطور خيره ماند
و بعد از آن كه "ياحسين" را زير لبانش زمزمه كرد، به آرامي چشمهايش
را براي هميشه بست. حالا ما ديگر كنار پيكر ابراهيم بوديم. روح او
فرسنگها با ما فاصله داشت و به ما كه سعي ميكرديم او را نجات دهيم،
ميخنديد. آري ابراهيم به جمع شهدا پيوست و همواره اين را به اثبات
رساند كه: "در باغ شهادت باز، باز است." و تو زماني وارد اين جنت خواهي
شد كه ابراهيموار مقدمات پرواز را فراهم آوري.
حاج رحيم صارمي
مجيد عابديني
قطعات ادبي (مقاله و شعر)
نامش بسيجي
ابراهيم، عاري مردي از تبار توحيد كه اصنام نفس و بتهاي
درون را با تيشه خون درهمكوبيد. و كعبه دل را كه جز جلوه او نشايد از
رذايل صنمها زدود. و آخرين حجاب را كه غير از پرده خون نبود، خرق نمود
و با تبسمي به زيبايي شهادت، معشوق را به تماشا نشست.
و نام ديگرش، بسيجي است. گويي آيههاي حق را ميخواند به لبخند
رضايتي كه در دشتها و كوهها فريادش پيچيده است و حالا قالب خسته را
به كناري افكنده و پر كشيده است و تن در تنآسايي پس از مشقت بسيار،
حالا به لبخندي خشنود است. آيه حق ميخواند؟ نه. او خود آيه حق است،
عبادالرحمن است، خود رحمان است. رحمان است و قاصم... واين همه را از
وجود حق عاريت گرفته است. نگاهش انا الحق ديگري را در دشتهاي پرصلابت
خاك ايرانزمين، آنجا كه بانگ اللهاكبر بلندتر از هرگوشه ديگري
است، صلا ميدهد...
اناالحق... و پاسخاش مگر ميتواند جز ضربت شمشير اختهي دشمن باشد
كه در شورهزار تن، گاه قطره خوني آخرين حيات را ميدمد... و حالا اين
پاكباز عاشق، نامش فقط "بسيجي" است. چون كوه استوار و چون دشت بيانتها
و چون آفتاب مهربان. مولاي همه رادمردان تاريخ را به فراخور بزرگي به
ياد ميآورد كه ضربت ناحق بر بدن پاره پاره عاشقان حق و جويندگان
حقيقت، همانا ضربت رستگاري است و مگر ميتوان عاشق بود و به هنگام
شهادت "راضيه" نبود؟
... اي نفس آرميده، بازگرد به سوي پروردگارت، خشنود و پسنديده. پس
داخل شو بر بندگانم و داخل شو بر بهشتم... و اينگونه است كه بسيجي
شعله دائم عشق ميشود، نور ميدهد و خود به بارگه شمعي ديگر
پروانهوار ميسوزاند. بسيجي رهرو ساده و بيآلايش راه حق است. او
تفسير آفتاب است و آفتاب را تنها به آفتاب ميتوان تفسير كرد... او را
ميشناسي و نميشناسي. اما در يك لحظه، تمام وجودت را به تبسم زيبايش
به سفيران رحمان، پر ميكند. چشمهايت را به نور وجودياش اگر آذين بندد
و آنگاه بنگر كه چگونه انسان، به خدا برسد...
صمد قاسمپور
ميزبان ديروز، ميهمان امروز
نامش "ابراهيم احمدي پور" بود. از تبار "ابراهيم (ع)" و از سلاله
"احمد(ع)." در سال 1355 از موطن اصلي به خاكدان تنگ دنيا قدم گذاشت. در
حالي كه هنوز يازده بهار از عمر پربارش نگذشته بود، با شور و شوق
زايدالوصفي، عليرغم ممانعت همگان، خود را به ديار عشق و صفا يعني
منطقه عملياتي بيتالمقدس 2 رساند و با اشتياق وصل در جمع مسافران
والا، منتظر نداي "ارجعي" معشوق شد. اما گويي مصلحت خداوندي در چيز
ديگري بود. پس از رجعت مصلحتي از جبهه، مشغول فعاليتهاي فرهنگي،
عقيدتي، هنري و ورزشي شد، تا جايي كه در و ديوار پايگاه شهيد كربلايي،
شاهد حضور پربار و شبانهروزي وي بوده و فضاي پايگاه با نفسهاي رحماني
او آكنده از عشق و معنويت گشته بود. لحظهاي آرامش نداشت. هواي كوي
دوست، شعلهاي در خرمن وجودش افكنده بود كه همواره بيصدا ميسوخت و
ميگداخت. پس از اتمام دفاع مقدس، خلأ دروني او را سفرهاي به ياد
ماندني جنوب نسبتاً پر ميكرد و او را ارضاء مينمود. اما اين اواخر
گويي در سر انديشهاي ديگر داشت. سر از پا نميشناخت. حتي در سالگرد
حضرت امام (ره) در سال 74، پاي پرآبلهاش حكايت از سير عاشقانه وي
مينمود. آري او به همراه كاروان عشاق امام، صدها كيلومتر تا حرم را
پياده، نه، پابرهنه طي كرد تا بلكه جواز ورود به حريم حرمش را براي
هميشه بگيرد و گرفت. چه گرفتني!
بلافاصله پس از مراجعت از حرم، كه شعلههاي وصل سراسر وجودش را
گرفته و در اندرونش غوغايي عجيب به پا ساخته بود، مصرّاً تقاضاي پيوستن
به گروه تفحص شهدا را ميكرد. ممانعت مسئولين اصرار وي را به دنبال
داشت و بالاخره بعد از سه روز، عشق زايدالوصفش حصار ممانعت را ميشكند
و او را به همراه گروه، راهي منطقه عملياتس فكه مينمايد. اظهارات او
در منطقه
به مسئول گروه حاكي از التهاب دروني و اشتياق بيشاز حد آن بزرگوار
ميباشد. به طوري كه با چهره معصومانه ابراز ميدارد من حاضرم ده هزار
تومان قرضالحسنه كه گرفتم به شما بپردازم تا لطف نماييد مرا سه ماه در
منطقه نگه داريد.
گرماي سوزان تفتيده جنوب در مقابل آتش درون آن دلسوخته عاسق،
عاجزانه جبين بر خاك ميساييد و آن مرد مسافر با كولهباري مملو از عشق
و ايثار و اخلاص و محبت و پايمردي، با كدّ يمين و عرق جبين همچنان در
تلاش و سير اليالله بود، مگو كه آيندهاي نه چندان دور، ميهماني را
به ميزباني ترجيح خواهد داد و در ضيافتي عارفانه بر كنار خوان عاشقان
رحل خواهد افكند. حجاب سياهي شب دريده شده و آفتاب صبح دوشنبه دوازدهم
تيرماه بيتابانه رخ مينمايد تا خورشيد عشق را در مشرق مقتل به تماشا
نشيند.
ساعت دوازده ونيم ظهر است گرماي هجير، ارتفاع 145 منطقه فكه را به
تلّي سوزان مبدل ساخته است. بچهها سرگرم تفحصاند و ابراهيم مشغول
تجسس تا، خداگونهها را يافته و خود را گم كند. شهيدي را پيدا و خويش
را نهان سازد. ديدگان تيز و جستجوگر عاشقي از خود رسته و به خدا
پيوسته، خيره بر خاكي است كه با بيل مكانيكي آهسته به كناري ريخته
ميشود و ناگهان تلاقي گاه معصوم و بيقرار با پيكري مطهر، ناگاه
همآغوشي ميزبان و ميهمان و با برخورد دو نور، انفجاري سترگ و تشعشع
پرتو سرخي از خون و سپس انتشار زمزمه ياحسين (ع) در فضايي آكنده از
شميم عشق.
جعفر يكي از همراهان گروه و دوست ابراهيم، شتابان خود را به بالاي
سر او رساند، گريه جعفر با خنده مستانهاي پاسخ داده شد كه "ما هم
رفتيم..."
جعفر مات و مبهوت با بچهها در تلاش حمل پيكري خون آلود به سوي
آمبولانس و ابراهيم خيره بر افقي كه به سويش بال خواهد گشود و لحظاتي
بعد عروجي سرخ در عصر نوميدي و ماندن، عروجي كه پيام نويدبخشي را به
سايرين گوشزد نمود كه "هنوز اميدي هست و عروجي ميسر، و آن گاه ميزبان
ديروز شهدا، ميهمان امروز و..."
بهزاد پروين قدس
كربلاي عشق
به نام خداي فكه، خداي ابراهيم
آري ابراهيم هم به جرگه عشاق پيوست و ما با كولهباري از حسرت، در
فراق غر بت يار، هميشه خواهيم سوخت. خاطره ظهر دوشنبه، 12 تيرماه
نزديكيهاي ساعت 12 شنيدني است؛ چراكه قطرات خون پاك او بر ريگهاي داغ
فكه چكيد و خون او به خون شهدا آميخت و روحش با ارواح طيبه آنان عجين
گشت. رفت تا با آنها محشور شود و به ما رفتن به قيلوقال را بياموزد.
آنروز كه پشت خاكريز، به انتهاي غروب خيره شدم، خورشيد بيش از
هميشه پرتوهاي سرخي ميافكند. انگار خون ابراهيم بود كه غروب آنروز را
رنگينتر از هميشه ساخته بود. تو گويي سيماي ملكوتي و نورانياش در
ماوراء افق نقش بسته بود. وقتي آفتاب غروب كرد، انگار دلم نيز با آن
افول كرد. چرا؟ نميدانم. گويي زمزمهاي نجوا ميكرد كه ابراهيم، پس از
چند ساعت به آفتاب خواهد پيوست. و دري از درهاي بهشت كه همان شهادت
باشد به روي او بازخواهدشد. و اميد رفتن در دلها بار ديگر در جانها
قوت خواهدگرفت كه آري ميتوان در عصر غروب اميد، از روزنه شهادت گذشت.
ابراهيم جان! ما خود را دوست تو ميپنداريم. هرچند تو در اخلاص و
صفاي باطن، گوي سبقت را از ما ربودي. وقتي صفحات خاطراتم را ورق
ميزنم، همواره اعمال و رفتارت در جلو چشمانم نقش ميبندد. آنروزها كه
با پاي پياده، راهي حرم امام (ره) بوديم، تو از عشق ميگفتي و راه و
رسم عاشقي به من ميآموختي: "اگر عاشقي، خلاصي مجو."
ميگفتي: "عشق آسودگي است. هرچند به ظاهر فرسودگي است. دل عاشق
هميشه بيدار است و ديده او هميشه گهربار." وقتي ميپرسيدند ابراهيم
جان! آخر تو كه با پاي پياده ميآيي، پابرهنه چرا؟
گفتي: "تمريني است براي زيارت مولايم امام حسين(ع) در كربلاي عشق.
تو از اين سوي كره خاكي، با چشم دل ديدي كه چگونه عاشقان خدا در
بهشت جاويدان از نعمت خداوندي متنعمند و تو چگونه ميتوانستي چنين لذتي
را بر لذايذ دنيوي ارزاني داري؟
اما در فراق تو چون بايد كرد؟ صبر يا جام صبر را شكستن؟ صداي يا
حسين تو در آخرين لحظههايت، حكايت از زيارت مولايت داشت. در لحظههاي
آخرت هم مثل هميشه ميخنديدي. دنيا را با تمام تعلقاتش، به ما سپردي و
خود سفر عشق را آغازيدي.
نميدانم آن پيك آشنا و قاصد نينواي فكه، چه پيام نويدبخشي در گوش
تو خواند كه از خوشحالي در پوست خود نميگنجيدي و حاضر نبودي ماندن در
آنجا را با دنيايي عوض كني. و حالا خاك رملي و آغشته به خون او را
بنگريد، سكوي پرواز او چه ديدني است.
اما جاماندنم را چگونه فرياد كنم؟ كه اگر شرحاش كنم، برايم زارزار
ميگرييد. در هجوم دنيا مردان خدا كوس رحلت سردادند و من وامانده، غم
واماندن را بايد تحمل كنم.
اي رملها! ماسهها! چفيه خونين ابراهيم، لحظه شهادت و عروج
عارفانه او را به ياد داشته باشيد. و صفاي دل او را در جايجاي فكه
فرياد كنيد.
ابراهيم جان! سلام ما را به مولايت امام حسين(ع) و حضرت زهرا(س)
برسان و شفاعت، يادت نرود.
محمدرضا گوزلي
زائران كربلا
خزان كلمات است و امروز، قلم در رثاي لالههايمان، سرگشته است و
حيران. چسان از شكوفههاي خونينمان دم زنيم؟ چگونه با اشك قلمهامان،
مظلوميت گلخانه عطشناك شهيد ديارمان را فرياد كنيم تا از سرخي
گونههايش، بر باختگي صورتمان رنگي دوباره بخشيم؟
سالها كه بگذرد، ما فراموش ميشويم. چهبسا كه خويش را فراموش
كنيم. ولي ابراهيم، شهيدي كه در بزمي عارفانه ميهمان شهدا شد، به آفتاب
كرامت منان پيوست. و بيهيچ غروبي و خزاني، پابرجا خواهد ماند.
بايد زمزمه عاشقانه او را كه آن شب در وادي فكه و چادري خالي، نداي
حق را بر جانش خواند، به ياد آوريم تا دلمان را به ترنم عاشقانهاش
بسپاريم. آن روز كه كاروان غفلتزدگان، از ديار به خونخفتگان، به فكه
رسيد؛ قيافه خاكآلود اما نوراني او، هيجانبخش محفل ما شده بود.
راستي! او از كدامين كاروانيان بود كه اينچنين با قامتي استوار، و
قدمهايي مطمئن گام برميداشت و حركاتش بر صفحه تاريخ حماسهها
نگاشته ميشد؟ جرأتمان نبود كه بپرسيم كيستي؟ ايل و تبارت كيست؟ راهرو
كدام طريقتي كه اينگونه عاشقانه و به دور از چشم همه ما، در عرصه شرف
و بيداري در حال پيشتازي به سوي وعده ديدار محبوبت هستي؟
اينك آنان رفتهاند و ما ماندهايم تا ارتفاع زخم خاطراتمان را، به
حسرتي جاودانه نشينيم؛ حسرتي كه "اي كاش نميمانديم. كه ماندنمان غمي
است براي هميشه..."
چگونه تو را بسرايم كه تو عشق را سرودهاي؟ چشمانت كه عشق در آن
ميخنديد، راز عظيمي بود كه در فضاي تنگ خواستههايمان نميگنجيد. دل
را توان گفتن و قلم را رمقي براي نوشتن نيست.
بگذار تنها، خدا تو را بسرايد. وقتي كه در فصل عطش، عطر لالهها را
در بهار ميپراكني، و در چشمانداز سياه زمان، لحظههاي خوب خدا را در
قلب من ميكاري. چگونه تو را بسرايم؟
دوستانت سراغ تو را از من ميگيرند. و چگونگي عروجت را از من
ميخواهند. چگونه بگويم كه تو سبكبال پرواز كردي، بيواسطه . بدون
وابستگي.
آنروز، تو را در حريم خونين تركشهاي نارنجك يافتمت، كه پيشانيات
فرياد ميزد: "زائران
كربلا"
يك دوست.
متفحصان معرفت
بسمه تعالي
"تقديم به روح آسماني برادر عزيزم! شهيد شاهد، ابراهيم احمدپوري و
خانواده دلسوخته و دوستان و هممكتبيهاي داغدارش"
به نام آنكه طلب را مقدمه عشق، و فنا را شرط لقاء قرار داد و
طالبان ديار غربت را شربت وصال نوشاند، شربتي كه حلاوتش از شيريني شهد
"شهادت" است. شهدي كه اول بار شاهد مظلومي چون امام حسين(ع)، فرزند
زهراي اطهر(س) در صحراي نينوا نوشيد و شيريني "هيهات منالذله" را به
كام حسينياني چون چمرانها، باكريها، شفيعزادهها، تجلاييها و
شاگردان صديق مكتبش چون احمدپوريها چشاند. شهدي كه ساقي عشق بادهاي
از آن بيخبر در ساغر جامپرستان ريخت و آنان را سرمست به ديار خويش
خواند و منتظران چشمانتظار را همچنان در انتظار خبري از آنها گذاشت.
غافل از اين كه: "كان را كه خبر شد، خبري باز نيامد."
و امروز ابراهيم عزيز ما نيز، در زمره بيخبران از غير و متفحصان
معرفت او قرار گرفت. و با وجود نداي بلند ملكوتياش، كه هنوز هم در
گوشهاي تكتك دوستانش طنينانداز است. همچون ياران جاويدالاثر خود به
گوش كسي نرسيد كه اين رسم عالم عشق است: "عاشقان كشتگان معشوقند بر
نيايد ز كشتگان آواز"
اما چقدر سخت است درباره چون تويي، قلم به دست گرفتن و نوشتن درباره
چيزي كه قلم از تحمل آن روگردان است و كاغذ با آن همه سفيدياش، روسياه
است و شرمسار. اما بايد نوشت، از تو و از خندههايت. خندهاي كه شكفتن
آن بر لعل لبانت، عطر شادي و طراوت را به گلهاي باغ مكتبالحسين(ع)
ميپاشيد و چهرهگشاده و منورت، روشنايي را بر آسمان تاريك وجودمان
ميهمان ميكرد. اما دريغ و صد دريغ! كه براي نور تو صياد خوبي نبوديم.
و ما خفتگاني بوديم كه حتي سنگيني خواب غفلت را در چشمانمان احساس
نميكرديم.
و بايد نوشت از وفاي به عهدت. آندم كه همآواز با سفير هدايت و
آئينه وحي، نغمه دلانگيز "اوفوا بعهدكم" را زمزمه ميكردي. و راستي
چقدر در اين راه بر خود سخت ميگرفتي. و اينك به من بگو قرارت اينبار
با كه بود كه اينچنين آرامش را از روح پرتلاطم تو ربوده بود. و قصه
پرواز به سوي كدامين ميعادگاه را داشتي كه چنين بيخبر رفتي؟ و چه
نشان در برابر افق ديدگان حزينمان چون ستاره سحر محو شدي! اما هنوز هم
سنگيني يك چيز، چون كوهي بر دلهاي مالامال از درد فراقت، احساس
ميكنيم، سنگيني لحظهاي را كه اين روز را به ما وعده دادي.
ديگر نميتوانم بنويسم. خداي من! چه اشتباه بزرگي است به تصوير
كشيدن پرواز انساني پاكسيرت، كه از عهده جملههاي ناقصي كه در پهنه
تنگ كاغذ نقش ميبندد خارج است.
اما تو اي قلم! درد دل كه را ميتواني كاتب خوبي باشي؟ پس درد ما
را بنويس كه "ابراهيم سبكبال پرواز كرد، اوج گرفت و در آسمان بيكران
پاكيها ناپديد شد. اما دردنامه يارانش را كه ميخواست به پايش ببندند
تا به شهيدان برساند فراموش كرد.
ابراهيم جان! تو خورشيدي بودي كه در آسمان صداقتها درخشيدي و
نابهنگام غروب كردي. اما غروبت نيز چون طلوعت، با شكوه بود و چشمها را
خيره ميكرد. اما غروب تو در باورها نميگنجد. تو ابراهيم بتشكن بودي
كه بت نفس را درهم شكستي و از بند آن رستي و به حقيقت پيوستي.
تو ابراهيمي بودي كه خود را چون آتش نمروديان بعثي گرفتار ديدي وعده
"برداً و سلاماً" را از جبرئيل شنيدي.
و تو ابراهيم! كعبه آمال را ويران ساختي و بر خرابههاي آن اثري
بنا كردي،اثري كه جاويدان از نام جاويد توست. اي شهيد شاهد! اي
ابراهيم عزيز!
مجيد عابديني
قصه غصه
راهيان كوي دل رفتند وما جا ماندهايم / در غريبآباد چون بيگانه تنها
ماندهايم
ردّ پايي هم نميبينيم از ياران خويش / تيرهبختي بين كه محروم از
تماشا ماندهايم
باغ سبز آشناييها دگر پژمرد و ما / در كوير تشنهاي تنهاي تنها
ماندهايم
سالكان مشرب دلدار، اندر عيش و نوش / ما به فكر توشه امروز و فردا
ماندهايم
همدلان آشنا رفتند، آري بيخيال / بيخبر از اين كه ما در فكر
آنها ماندهايم
توشه اندك، دست خالي، ره دراز و پاي لنگ / اي خدا امداد اندر شام
يلدا ماندهايم
ني چنان رفتيم و ني مانديم، همچون ماندگان/ هم ز فيض دين و هم از كار
دنيا ماندهايم
دست جان شستند از هستي سيهپوشان انس/ ما سيهروسان چركيندل، خدايا
ماندهايم
حاليا با زورقي بشكسته در ظلمات شب / غرق طوفان، در دل امواج دريا
ماندهايم
خيمهها كو؟ حال كو؟ جمعيت ياران كجاست؟/ همقطاران را چه شد؟ اي واي
بر ما ماندهايم
اي صبا از جانب من بر شهيدان بازگوي / زنده با ياد شماها ما در اينجا
ماندهايم
هفت شهر عشق را با پاي سر پيمودهاند / ما هنوز اندر نخستين كوچهاي
واماندهايم
سرخوشان وصل اندر خلسه ديدار دوست / ما خمار از باده جام طهورا
ماندهايم
آستينافشانده ياران، آستان بوسيدهاند / داستانها گفتهايم و اي
دريغا ماندهايم
با وجود قصههاي غصه هجران دوست / ما به فكر قصه مجنون و ليلا
ماندهايم
عارفان بنهاده اندر عالم لاهوت پاي / پايبند بين كه در ناسوت سفلا
ماندهايم
كاروان محمل كشيد و رفت تا معراج نور / ما درون كلبه تاريك رؤيا
ماندهايم
نقد جان دادندقومي در هواي وصل يار / ما هنوز اندر خيال سود و سودا
ماندهايم
عدهاي خلوتنشين بزم انس و ما هنوز / معتكف در مسجد و دير و كليسا
ماندهايم
خون شد از جور زمانه قلب فرزند علي(ع) / اي عجب! در كوفه نامردميها
ماندهايم
در سوگ شهادت
|
رفتند عاشقان خدا از ديار ما |
از حد خود گذشت غم بيشمار ما |
دلهايمان به همره اين كاروان برفت |
در ره بماند ديده اميدوار ما |
يك عده يافت مقصد و مقصود خويش را |
واحسرتا! به سر نرسيد انتظار ما |
عمري پي وصال دويديم و عاقبت |
اندر فراق سوخت دل داغدار ما |
ياران ز قيد و بند علايق رها شدند |
مانديم و خاطرات كهن در كنار ما |
رخت سفر ببسته و رفتند عارفان |
اي واي ما كه گشت علايق حصار ما |
هركس كه از علايق هستي نشسته دست |
گفتا خداي عشق كه نايد به كار ما |
نام و نشان و مرتبت جاودان گرفت |
گمنام شد هرآن كه در اين روزگارما |
افسوس، روزگار شهادت به سر رسيد |
سوز و گداز و آه و فغان شد نثار ما |
امروز ما به سوگ شهادت نشستهايم
|
خون ميچكد ز چشم تر اشكبار ما |
غير از خدا كسي خبر از درد ما نداشت |
كو آن دلي كه درك كند انكسار ما |
ديگر تمام غافلهها كوچ كردهاند |
بر جاي مانده است تن زخمدار ما |
اي همرهان كوي دل آيا مگر نبود |
با هم طريق عشق سپردن قرار ما |
اي راهيان كوي محبت سفر به خير |
تا باز كي به سوي هم افتد گذار ما |
اي جبهه! اي مدينه والاي فاضله! |
وي جلوهگاه عشق! تو اي اعتبار ما |
دزفول اي هماره ديار مقاومت |
وي مجد و عزت و شرف و افتخار ما |
ما از ديار پاك تو جبراً جدا شديم |
در دستمان نبود بلي اختيار ما |
اي دشتهاي داغ جنوب اي شيارها |
وي سينه تو عرصهگه كارزار ما |
بار دگر به جامعه كوفيان پست |
از بخت بد فتاد برادر گذار ما |
ناباورانه راهي اين خاكدان شديم |
بود اينچنين مشيت پروردگار ما |
بگذار جاهلان زمين و زمان هنوز |
خندند بر شهادت مظلوموار ما |
با چشم دل نگر كه مفصل حكايتي است |
سوز نهان و اشك تر آشكار ما
|
صمد قاسمپور |