قرآن مجيد بسيارى از مسائل علمى را روشن كرده است, بويژه
آن رشته دانشهايى كه با تربيت فكرى و دينى بشر در تماس مى باشد. امام صادق(ع)
مى گويد:
(من زاده رسول خدايم, من كتاب خدا را مى شناسم . آغاز آفرينش و برنامه كائنات
دركتاب خدا درج است. اخبار آسمان, اخبار بهشت و دوزخ, آينده زندگى و گذشته گيتى
در كتاب خدا درج است. من همه اين مسائل را مى دانم, گويا كه دركف دست خود مى
نگرم. خداوند تبارك و تعالى مى گويد: كتاب من بيانگر همه پديده هاست.)
(صحيح الكافى, حديث 31و32)
اگر اصحاب رسول خدا با علم و دانش انس كافى مى داشتند, مسائل علمى را از رسول
خدا مى پرسيدند. ولى در زمان رسول خدا مسائل علمى مورد پژوهش قرار نگرفت, زيرا
كم تر كسى بود كه شوق واستعداد اين علوم ومعــارف را داشـته باشد. ولازم بود كه
رسول خدا (ص) معارف قرآنى را با جانشين خود (على بن ابى طالب) درميان نهد تا در
فرصت مناسب به نشر آن بپردازد. بعد از رسول خدا كه ديگران بر مسند آن سرور تكيه
زدند, بدين جهت كه خود از معارف قرآنى بى خبر بودند, به ديگران ميدان دادند تا
دراين زمينه اظهار نظر نمايند. ازيك سو به يهوديان و نصرانيان فرصت دادند تا
مانند (تميم دارى) و (وهب بن منبه) معارف نصارى و يهود را دركنار قرآن مطرح
كنند ونيازى را كه درجامعه اسلامى مشهود مى شد و رفته رفته رو به فزونى مى
نهاد, برطرف سازند, گرچه با خرافات و لاطائلات همراه باشد! بدين سان بود كه
درمسائل مختلف علمى ومذهبى, اسرائيليات يهود رواج و رونق گرفت!
از طرف ديگر, دانشمندان خود رو پا به عرصه وجود نهادند, و با افكار خرافاتى
وكودكانه خود, مسائل علمى ومعارف قرآنى را حلاجى نمودند. اين دانشمندان خود رو
بيش تر از موالى روم وايران بودند كه استعداد علمى و فكرى داشتند, اما از زبان
عرب و رموز واسرار آن اطلاع كافى نداشتند, زيرا در عهد آنان هنوز ادبيات زبان
عرب به صورت صرف و نحو ومعانى وبيان, تدوين و تبيين نشده بود وبيگانگان فقط از
طريق معاشرت با مردم بازارى ومحاوره با عرف عرب مى توانستند زبان عربى را
بياموزند و گاه نيز بنويسند و بخوانند, بى آن كه ازكنايات و استعارات و تشبيهات
لطيف آن نكته اى بياموزند.
دراين دوره سياه تاريخ اسلام است كه افكار خرافى و ساده و كودكانه در لابه لاى
تفسير و فقه و كلام ومعارف نفوذ كرد و دور از مبانى فكرى و علمى و عقلانى پايه
گذار هرگونه اختلاف وجهالت گشت.
البته قرآن مجيد به زبان عربى روشن نازل شده است و اگر كسى به قواعد علمى و
نكات قرآن به گونه اى دقيق و عميق بينديشد واز مشعل هدايت اهل بيت پرتو بگيرد,
مى تواند با معارف قرآن آشنا گردد.
از جمله اين معارف, مسأله آغاز آفرينش است كه اينك به عنوان (درحاشيه تاريخ
انبياء) مطرح مى شود.
آدم (ع)
جايگزينى انسان در زمين نخست به آيات 30 ـ 38 سوره بقره مى پردازيم وازآيات
مشابه آن نيزكمك خواهيم گرفت; قرآن مجيد مى گويد:
(واذ قال ربّك للملائكة انى جاعل فى الأرض خليفة قالوا: أتجعل فيها… )
(خليفه) يعنى جانشين, به اين صورت كه صاحب مقامى ازجاى خود برخيزد و ديگرى جاى
او بنشيند. اين كلمه در قرآن مجيد گاهى به صورت مفرد وگاهى به صورت جمع آمده
است, و درهمه جا اين نكته مورد توجه بوده است كه شخصى ازميان رفته و شخص ديگرى
برجاى او تكيه زده, ويا امتى منقرض شده و امت ديگرى برجاى آنان نشسته است.
قرآن مجيد به داود پيامبر مى گويد:
(يا داود انّا جعلناك خليفة فى الأرض فاحكم بين النّاس بالحق ولاتتبع الهوى
فيضلّلك عن سبيل اللّه)
اى داود ما تو را دراين مرز و بوم جانشين طالوت و خاندانش ساختيم. اينك كه ملك
و پادشاهى تو راست, درميان مردم به حق دادگرى كن و از پيروى هوى بپرهيز, تا تو
را از راه خدا منحرف نسازد.
اين خطاب, موقعى به داود پيامبر ابلاغ شد كه پس از طالوت به پادشاهى بنى
اسرائيل رسيد وهر دومقام (ملك و نبوت) را دارا گشت(ص/26) وبرهمين اساس قرآن
مجيد به امت اسلامى مى گويد:
(وعد اللّه الذين آمنوا منكم وعملوا الصالحات ليستخلفنّهم فى الأرض كما استخلف
الذين من قبلهم وليمكننّ لهم دينهم الذى ارتضى لهم و ليبدّلنّهم من بعد خوفهم
أمناً) نور/55
خداوند مؤمنانتان را كه اعمالى شايسته پيشه سازند, وعده مى دهد كه دراين سرزمين
به خلافت برساند, آن چنان كه پيشينيان را به خلافت رسانيد, و وعده مى دهد كه
قانون آنان و دينشان را كه برايشان پسنديده است, حاكم سازد و آنان را پس از بيم
و هراس به امنيت وآرامش برساند.
اين وعده موقعى به انجام رسيد كه قدرت قريش سركوب شد وحكومت اسلامى در شبه
جزيره عربستان حاكم گشت. وباز برهمين اساس از زبان موسى به امت او ـ بنى
اسرائيل ـ مى گويد:
(عسى ربّكم أن يهلك عدوّكم و يستخلفكم فى الأرض فينظر كيف تعملون)
اعراف/129
[موسى به امت خود گفت:] باشد كه خداوند, دشمنانتان را نابود كند و شما را دراين
مرز و بوم به خلافت برساند تا بنگرد چگونه شكر نعمت مى گزاريد.
خداوند در آيه اى ديگر به نسل بشر مى گويد:
(ولو نشاء لجعلنا منكم ملائكة فى الأرض يخلفون) زخرف/60
اگر بخواهيم در عوض شما, فرشتگانى را در زمين به جانشينى شما مى گذاريم.
دراين زمينه آيات فراوانى وجود دارد. از جمله بنگريد به: اعراف/68 و 73 و150,
نمل/63, انعام/165, يونس/14 و 74, فاطر/39.
با توجه به مفهوم خلافت, بايد معناى (انى جاعل فى الأرض خليفة) چنين باشد:
نسل كنونى بشر موقعى بر روى زمين مستقر شد كه نسل پيشين منقرض گشته بود, وچون
فرشتگان الهى از نسل قبلى جز فساد وخونريزى و تبهكارى وسيه كارى چيز ديگرى
مشهودشان نشده بود, ازاين رو تجديد نسل بشر امرى شگفت و بى دليل درنظر آنان
بود. وگفتند: اى پروردگار عزيز! مى خواهى دوباره نسل بشر را بر روى اين كره
خاكى مستقرسازى تا باز هم به فساد وتبهكارى بپردازند. اگر به انتظار اطاعت و
تقديس آنان هستى, ما خود از تقديس و سپاس تو دم فرو نمى بنديم. وخدا گفت: (من
چيزها مى دانم كه شما نمى دانيد.)
نكته اى كه از حيطه دانش و تجربيات فرشتگان خارج بود, اين است كه نسل جديد با
نسل منقرض شده قبلى تفاوت كلى داشت, زيرا خداوند, در نسل جديد, مكاتب تربيتى
منظور كرده بود و كسانى در نسل بشر پا به عرصه وجود مى نهادند كه تاريكيهاى
جهالت و ضلالت را مى زدودند وبا جديت واخلاص و فداكارى به تربيت وارشاد بشر همت
مى گماشتند. خداوند عزت براى آن كه فرشتگان را با اين نكات آشنا سازد, آدم را
آفريد وهمه پديده هاى عالم وجود را به او شناسانيد واز جمله نام انبيا و اوليا
و شهيدان وصديقان را كه همگان ازنسل او به وجود مى آمدند به اومعرفى كرد. سپس
نام انبيا را بر فرشتگان عرضه داد و پرسيد آيا شما مى دانيد كه ابراهيم خليل من
كيست؟ شما مى دانيد كه محمد حبيب من كيست؟ شما مى دانيد كه موسى بن عمران كليم
من كيست؟ شما مى دانيد كه عيسى بن مريم روح قدس من كيست؟ شما مى دانيد كه
پيشواى موحدان كيست؟ شما مى دانيد كه سالار شهيدان كيست؟
وفرشتگان اعتراف كرده, گفتند: نه ما نمى دانيم واينان را نمى شناسيم. وخداوند
به آدم گفت تو خود فرشتگان را از وجود اين شخصيتها مطلع گردان وآدم به فرشتگان
گفت: كه اينان همه از نسل من به وجود مى آيند و مشعلدار ايمان و تقوى مى شوند و
تربيت فرزندان را به عهده مى گيرند و چراغ علم و دانش را در قلبها روشن مى
كنند.
با اين تعليم سمعى و بصرى وجلوه گر شدن اشباح وانوار ملكوتى بود كه فرشتگان
ساكت ماندند وخداوند به آنان گفت: نگفتم كه من از نهان آسمانها و زمين باخبرم و
كردارم قابل اعتراض نخواهد بود!
چگونگى آفرينش آدم
قرآن مجيد درآيات متعددى به صراحت مى گويد: (ما نسل بشر را ازخاك آفريده
ايم)(آل عمران/59, كهف/37, غافر/67) واز جمله مى گويد:
(واللّه خلقكم من تراب ثمّ من نطفة ثم جعلكم ازواجاً) فاطر/19
خداوند شما را ازخاك آفريد و سپس از نطفه اى. و سپس شما را جفت وهمسر ساخت.
ولى آيا مشت خاكى را به هم فشردند و پيكر آدم را ساختند؟ خاك با وزش طوفان از
شرق به غرب و از غرب به شرق,از جنوب به شمال و ازشمال به جنوب منتقل مى شود,
اما در ماهيت آن تحول رخ نمى دهد. پس منظور قرآن چيست؟ قرآن مجيد مى گويد:
(وجعلنا من الماء كلّ شيئ حيّ) انبياء/130
ما هر ذى حياتى را از آب آفريده ايم.
پس بايد گفت كه نسل بشر را ازخاك و آب (گل) آفريده اند و از اين رو قرآن مجيد
مى گويد:
(الذى أحسن كلّ شيئ خلقه و بدء خلق الانسان من طين) سجده/7
آن خدايى كه هر آفرينش را به نيكوترين وجهى پيراست و آفرينش بشر را از گل آغاز
نمود.
چرا كه اولين فعل و انفعالات, با آميزش آب وخاك به وجود آمد. ولى آيا بايد گفت
كه مشتى گل را به قالب زدند و پيكر آدم وحوا را ساختند؟! نه! قرآن مجيد مى
گويد:
(ولقد خلقنا الانسان من سلالة من طين. ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين) مؤمنون/
13ـ12
ما انسان را ازشيره گِل آفريديم, سپس او را به صورت نطفه اى در رحم جاى داديم.
پس بايد گفت كه گل رامالش و پرورش دادند و عصاره آن را كه مى تواند درآب حل
شود, به دست آوردند. ولى آيا عصاره گِل را خشك كردند و درقالب آدم وحوا ريختند؟
نه!. قرآن مجيد مى گويد:
(انا خلقناهم من طين لازب. بل عجبت ويسخرون) صافات/ 12ـ11
ما آنان را از گل چسبان آفريديم. تو با دانش نبوت, ازاين سخن درشگفتى و طبيعى
است كه ديگران به تمسخر مى نشينند.
پس آيا مى توان گفت كه قالب آدم را از گل سراميك پر كردند و پختند و سپس روح
الهى درآن دميدند؟ نه! قرآن مجيد مى گويد:
(ولقد خلقنا الانسان من صلصال من حمأ مسنون) حجر/26
به يقين آدمى را ازمرداب خشكيده اى آفريديم كه بوى گاز آن متصاعد بود.
اين نهايى ترين توضيح قرآن است; قرآن مجيد مى گويد: آب را برخاك افشانديم و
شيره گل را جدا كرديم و سپس با تلاطم امواج مالش داديم و پروريديم تا چسبان شد
وبه صورت مرداب و لجن درآمد ومرداب را در تابش آفتاب و طوفان قرار داديم تا
سياه و بوناك شد و بوى گاز متان متصاعد گشت و كم كم سطح مرداب مانند سفال خشكيد
و دراين دوره طولانى و تحولات شيميايى اتمهاى خاك درهم شد و به صورت مولكول
حياتى نطفه آدمى ساخته شد; نطفه اى مانند بذر كه هرگاه درجاى مناسب كشت شود, به
صورت آدمى قابل لمس با چشم وگوش و دست و پا واحشاء واندام, عرض اندام خواهد
كرد:
(هوالذى ذرأكم فى الأرض واليه تحشرون) ملك/24
اوست كه بذر وجود شما را در خاك افشاند و رو به سوى او محشور مى شويد ويكسره
ازخاك سربر مى كنيد.
(ولقد خلقناكم ثمّ صوّرناكم ثمّ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم) اعراف/11
به يقين ما شما را آفريديم و نقش و نگار داديم, سپس به فرشتگان ندا كرديم تا بر
آدم سجده كنند.
ييعنى نطفه افراد بشر از زن ومرد, همه وهمه را ازگل خشكيده مرداب آفريديم و شكل
نوعى آدم را به همگان عطا نموديم, سپس نطفه آدم را درجاى مناسبى ازخاك بهشتى
كشت كرديم و به صورت امروزى با اندام زيبا پرورانديم, سپس به فرشتگان فرموديم
تا به افتخار چنين پديده شگفت بر او سجده كنيد. اما شيطان سركشى كرد و گفت:
آفرينش من كه از آتش است, بيش تر مايه شگفتى و اعجاب است. چرا در مراسم آفرينش
من چنين تشريفاتى صورت نگرفته است؟
آفرينش حوا
خداوند عزت, ابتدا نطفه آدم را درآب حيات (پرتوپلاسم) غوطه ور ساخت و از مواد
آلى زمين روزى داد تا باليد و اندام گرفت و روح خود را در او دميد. پس از
آشنايى و عرضه بر فرشتگان و سجده آنان وامتناع ابليس كه ماجراى آن در متن قرآن
مجيد و تاريخ انبياء مسطور است, نطفه حوا را نيز به همان صورت پرورش داد تا جفت
مأنوس آدم باشد, آن گاه فرمود:
اى آدم با جفت خود در بهشت مأوى بگير و از هر ميوه اى تناول كن و از هرنعمتى
بهره برگير, جز اين كه نبايد ازاين درخت تناول كنيد, وگرنه از سيه كاران مى
شويد. اين را بدانيد كه اين شيطان دشمن شما است, دشمن قسم خورده, مبادا به
تسويلات او گوش دهيد كه شما را ازاين بهشت خرم بيرون مى كند و به بدبختى مى
كشاند.
فريب شيطان
قرآن مجيد مى گويد:
(فوسوس لهما الشيطان ليبدى لهما ما ورى عنهما من سوءاتهما وقال ما نهاكما
ربّكما عن هذه الشجرة الا أن تكونا ملكين او تكونا من الخالدين. وقاسمهما انى
لكما لمن الناصحين. فدلّيهما بغرور فلمّا ذاقا الشجرة بدت لهما سوءاتهما و طفقا
يخصفان عليهما من ورق الجنّة وناداهما ربّهما ألم أنهكما عن تلكما الشجرة وأقل
لكما إنّ الشيطان لكما عدوّ مبين) اعراف/20 ـ 22
در آيات 116 تا 124 سوره طه نيز اين داستان را يادآور شده است.
تسويلات شيطانى به اين صورت بود كه صلاحيت آدم و حوا را براى جاودانگى در بهشت
مخدوش و منتفى سازد تا قهراً از بهشت رانده شوند و به بدبختى معاش دنيا گرفتار
گردند. شيطان مى دانست كه اگر آدم و حوا از درخت گندم بخورند, نيازمند تخليه مى
شوند و پرده حجابى كه عورت آنان را مستور كرده است گسيخته مى شود وازهرجهت
شايستگى خلود در بهشت را از دست مى دهند. از اين رو, با سابقه و دريافتى كه از
جهاز هاضمه بشر داشت و اثر گندم را مى دانست, دست به كار وسوسه و فريب شد و با
استفاده ازخامى آدم وحوا, نعل را وارونه زد و گفت: خداوند كه شما را از تناول
اين درخت منع كرده بدين خاطر است كه شما را براى زندگى در كره زمين آفريده است.
هركس از ميوه اين درخت تناول كند, به فرشته تبديل مى شود و آزاد و رها در فضاى
بى كران سير مى كند ويا دست كم دركره بهشت مخلد مى شود وهميشه ازنعمت لايزال آن
متمتّع مى گردد. آدم وحوا كه از طرح اين مسأله جاخورده بودند, ونگرانى اخراج از
بهشت, فكر وانديشه آنان را مختل كرده بود, از دشمنى شيطان غافل شده, او را قسم
دادند كه آيا راست مى گويد؟ وشيطان سوگند خورد كه من راست مى گويم وخيرخواه
شمايم . شيطا
ن, آدم و حوا را مغرور كرد تا سفارش الهى را از ياد بردند و دشمنى او را مظهر
دوستى گرفتند و از ميوه آن درخت خوردند.
اين فريب خوردن, گواهى مى كند كه آدم از تمام حقائق هستى مطلع نبود, ودراثر يك
تسويل شيطانى, تصور كرد كه با خوردن يك ميوه مى تواند به فرشته تبديل شود وحتى
ازشناخت شرمگاه خود وخم و پيچ احشاء و امعاء خود نيز بى خبر بود. واين تأييد مى
كند كه (عرضه اسماء) همان عرضه اسماء انبياء و اولياء بوده است و نه همه
آگاهيها و رموز هستى.
تقاضاى مهلت
قرآن مجيد مى گويد:
(خداوند به شيطان گفت: بعد ازآن كه فرمانت دادم و گفتم سجده كن, چرا سجده
نكردى, آيا خود را بزرگ شمردى و يا از بزرگان و ارجمندان بودى؟ شيطان گفت: من
از آدم بهتر و والاترم. تو مرا از آتش پديد كردى و او را از گِل آفريدى.)
(اعراف/11 ـ 12)
تو با اين تشريفات رسمى آدم را بر من ترجيح دادى وكرامت بخشيدى درحالى كه
شايسته, نه اين بود. (اسراء/61 ـ 62)
ولااقل بايد درهنگام آفرينش من نيز چنين تشريفاتى معمول مى شد. خداوند بدو گفت
ازاين جايگاه برين دور شو كه حق ندارى دراين جا كبر ورزى و ازحد خود تجاوز كنى.
بيرون شو كه خوار و ذليلى! شيطان تقاضاى مهلت كرد و گفت:
(أنظرنى الى يوم يبعثون) اعراف/14
تا روز رستاخيز بشر به من مهلت بده تا دراين جايگاه برين بمانم وخداوند به او
گفت: مهلت دارى اما تا روزى معين. و شيطان سوگند خورد كه تا نيرو و توان دارد,
نسل بشر را اغوا كند و به بدبختى بكشاند. (حجر/35 ـ 36, ص/80 ـ 83)
ومنظور خداى عزوجل از روز معين, روزى بود كه هبوط همگان از آن جايگاه برين صورت
بگيرد كه آدم و حوا و نسل بشر و شيطان با ذريه او, همگان به كره زمين نقل مكان
بدهند.
هبوط و تكثير نسل
وچون آدم وحوا فريب خوردند و شايستگى حضور در جايگاه برين را از كف دادند وچون
شيطان سركش, كبر ورزيد و رانده شد, خداوند بر همه آنان خشم گرفت و كره برين را
درهم ريخت وآنچه آب حيات و نطفه هـاى بشرى و نطفه انعام ثمانيه بود, (زمر/6) بر
سطح زمين جاى گرفت واز جمله آدم و حوا به زمين منتقل شدند و شيطان نيز كه روز
معلومش فرا رسيده بود, از جايگاه برين مطرود شد. اين جايگاه برين, همان كره
عظيمى بوده است كه بالاتر و دورتر ازكره مريخ درمدارى به گرد خورشيد مى چرخيده
است واينك سنگپاره هاى آن درهمان مسير, به گردش ادامه مى دهند.
پس از هبوط نطفه هاى بشرى وهمراه شدن آب حيات و ساير شرايط بهشتى بود كه نسل
بشر در سراسر كره زمين منتشر گشت, وآن روايات و اساطيرى كه در باب تكثير نسل
بشر وارد شده است ومى گويد: براى اولين فرزند آدم حوريه بهشتى از آسمان آمد و
دومين فرزند او را با يك زن جنّى به نكاح آوردند, مخالف قرآن است كه مى گويد:
ما براى نسل بشر, از جنس خود آنان همسر و جفت آفريديم. (شورى/11, زمر/6,
فاطر/11, نحل/72, نساء/1, اعراف/189) علاوه بر تناقضاتى كه دراين روايات وارد
شده است و از جمله برخى مى گويند: ابتدا ازدواج برادر وخواهر حلال بود, به خاطر
ضرورت. وبعدها حرام شد! (بحار الانوار 11/218 ـ 249) تمام اين توهمات به علت
جمود فكرى و نرسيدن به عمق آيات قرآنى حاصل شده است.
قرآن مجيد به صراحت مى گويد:
(قال اهبطوا بعضكم لبعض عدوّ و لكم فى الأرض مستقرّ و متاع الى حين. قال فيها
تحيون و فيها تموتون ومنها تخرجون ) (اعراف/25 ـ 24)
خداوند به آدم و حوا وبه نسل بشر گفت: شما همگان به زمين فرود شويد: كه درآن
دشمنان هم خواهيد بود. درآن زمين برايتان قرارگاهى است چند روزه وكاميابى و
تمتع تا چند صباح. شما همگان دركره زمين لباس حيات مى پوشيد و درهمان كره زمين
لباس حيات را از تن خارج مى كنيد و مجدداً از همان كره زمين سر ازخاك برمى
داريد.
وچون پيام آور من بر شما گسيل شود, هركس رهبرى مرا بپذيرد, در دنيا به حيرت
نماند و درآخرت بدبختى و شقاوت نبيند وهركس از ياد من غافل شود, در زندگى دنيا
سختى بيند و روز قيامت و زندگى بازپسين به كورى گرفتار آيد.) (طه/123 ـ 124)
آزمون و اختبار
خداوند عزت, نطفه هاى انسانى را در كره بهشتى آفريد و پرورش داد. سپس يك زوج
آنان را به عنوان نمونه كشت داد و به صورت بشرى قابل لمس با اعضا و اندام
بياراست و در بهشت مزبور سكنى داد, تا براى همگان معلوم شود كه خداوند عزت از
لطف و رحمت خود دريغ ندارد واگر نسل آدم شايستگى اين رحمت را داشته باشد,
جاودانه ازكرامت بى پايان حق بهره مند وكامياب خواهد گشت. لذا به آدم و حوا
گفت:
(اى آدم! اين شيطان را كه مى بينى دشمن تو و دشمن همسرت حوا است. مراقب باش كه
شما را ازاين بهشت بيرون نكند كه بيرون اين جايگاه برين جز بدبختى و مشقت حاصلى
به دست نيايد, دراين جايگاه برين نه گرسنه خواهى ماند و نه بى لباس, نه تشنه
خواهى شد و نه در تابش و تفت آفتاب خواهى ماند. اما اگر اين جايگاه را از دست
بدهيد, همه اين بدبختيها از گرسنگى و بى جامگى و تشنگى و تفت و تابش خورشيد به
سراغ شما خواهد آمد. (طه/117, 118, 120)
خداوند بالاترين نعمت رايگان رادر اختيار اين زوج نمونه قرار داد و شرط نگهدارى
نعمت را به آنان گفت, اما آن دو, فريب خوردند و هشدار خدا را ازخاطر بردند و دل
به نصايح شيطان سپردند و نعمت رايگان را ازكف دادند. در واقع نتوانستند ازيك
آزمايش ساده سرفراز بيرون آيند. واين خود گواه بود كه ديگران تاچه حد شايستگى
خلود در بهشت را داشته باشند. ازاين رو بود كه خداوند عزت برنامه آزمايش
واختبار بشر را به صورت ديگرى به مرحله اجرا نهاد; يعنى نسل بشر را ازكره بهشت
بيرون ريخت تا دركره زمين ديرى بپايند و لحظه ها و روزها وماهها و سالها با
شيطان دست و پنجه نرم كنند: انسان گناه كند وخدا او را ببخشد, بى آن كه مستوجب
آتش شود, طاعت بجا آورد ويك قدم به بهشت و رضوان الهى نزديك شود, وچون مرتكب
خطا شود, باز به قهقرا بازگردد. وبالاخره در فراز و نشيب زندگى, سرد وگرم
روزگار ببيند و قدر نعمت و عافيت بشناسد و دوست و دشمن را تميز دهد, باشد كه پس
از سالها عمر و زندگى شايستگى, بهشت را تحصيل كند.
هابيل و قابيل
درآيات سوره مائده آن جا كه راجع به دو فرزند آدم بحث مى كند, چند نكته قابل
ملاحظه و تحقيق است.
اولاً, بايد دانست كه كلمه (ابنتى آدم) دلالت ندارد كه اين دو تن بايد از صلب
آدم ابوالبشر و شكم حوا همسرش به دنيا آمده باشند, زيرا كلمه فرزند آدم و
فرزندان آدم به عنوان نسل آدم تلقى مى شوند, نه فرزندان صلبى او. قرآن مجيد در
هفت مورد كلمه (بنى آدم) را ذكر مى كند و بدون ترديد, فرزندان صلبى او را منظور
نمى دارد, بلكه در چهار مورد آن به مردم صدر اسلام خطاب كرده است و مى گويد (يا
بنى آدم). دراحاديث قدسيه كه ترجمه و برداشتى از كتب عهد عتيق است, كلمه (يابن
آدم) فراوان به چشم مى خورد, وازجمله حديث مشهورى است كه دركافى روايت شده ومى
گويد: (يابن آدم, بمشيّتى كنت أنت الّذى تشاء لنفسك) (صحيح الكافى, حديث 62) و
بدون ترديد, فرزند صلبى آدم منظور نبوده است. پس چه اصرارى هست كه اگر كلمه
تثنيه به كار مى رود, بايد به معناى دو تن فرزند صلبى آدم باشد؟
ثانياً, موضع قربانى كه پذيرش وعدم پذيرش آن با آتش آسمانى و سوختن قربانى
معلوم مى شد, مربوط به انبياء و خوابگزاران بنى اسرائيل است:
(… الذين قالوا إن اللّه عهد الينا ألاّ نؤمن لرسول حتى يأتينا بقربان تأكله
النار)
آل عمران/183
واين علامتى بود كه در امت بنى اسرائيل, صاحبان واقعى نبوت و امامت رااز مدعيان
دروغين امتياز مى دادند ومى شناختند وهمين عدم پذيرش قربانى كه باعث رسوايى
مدعيان دروغين بود, مى توانست حسد و كينه توزى را برانگيزد تا آن جا كه مانند
قابيل را به كشتن هابيل وا بدارد.
ثالثاً, نام قابيل وهابيل, مطابق عرف و اصطلاح امت يهود, به ثبت رسيده ومشابه
آن را فقط در نامها و القاب ملت يهود مى توانيم پيدا كنيم, مانند بنى اسرائيل
كه لقب يعقوب پيامبر است, و مانند جبرئيل, يعنى روح القدس وميكائيل و اسرافيل
وعزازيل و دردائيل و رفايل… كه در اساطير ملت يهود ديده مى شود, و اين نيز
گواهى مى دهد كه داستان قابيل وهابيل بايد مربوط به امت يهود باشد, نه فرزندان
صلبى آدم ابوالبشر.
رابعاً, قرآن, در تعقيب اين داستان به صراحت اعلام مى دارد:
(من أجل ذلك كتبنا على بنى اسرائيل أنّه من قتل نفساً بغير نفس أو فساد فى
الأرض فكانّما قتل الناس جميعاً…) مائده/32
به خاطر اين واقعه, برامت يهود مقرر كرديم كه هركس آدميزاده اى را بكشد بى آنكه
مقتول, كسى راكشته باشد و يا فسادى برانگيخته باشد, قاتل را قاتل همه جهانيان
مى شناسيم.
اين نيز گواهى مى دهد كه واقعه, مربوط به فرزندان صلبى آدم نخواهد بود.
نكته ديگر, مربوط به انگيزش كلاغ است. در اساطير شيعه و سنى وارد شده است كه
خداوند دو كلاغ را برانگيخت تا با هم جنگ كردند وچون يكى ازآن دو كلاغ كشته شد,
كلاغ قاتل زمين را كاويد و جسد كلاغ مقتول را درآن نهفت, و قابيل بدين وسيله
دانست كه بايد جسد برادرش را در زمين نهان سازد. اين اسطوره با فطرت و با متن
قرآن نيز مخالفت دارد.
اولاً, قرآن فقط ازيك كلاغ نام مى برد كه زمين را كاويد و چيزى را كه قبلاً
پنهان كرده بود, بيرون آورد, ويا چيزى را كه مى خواست پنهان كند, در زمين پنهان
كرد. واين فطرت و طبع كلاغ است كه اگر زر و زيورى بدزدد و يا قطعه استخوانى را
بخواهد ذخيره كند, در زير خاك نهان مى سازد.
ثانياً, فطرت كلاغ نيست كه به خاطر مسائل جنسى و يا مسأله زاد وتوشه و شكم,
همجنس خود را بكشد و لاشه اش را زيرخاك نهان سازد.
ادريس (ع)
مورخان صدر اسلام امثال طبرى و نيز مفسران قرآن اعم از شيعه و سنى, ادريس را جد
نوح مى دانند. اين تاريخ و تفسير از روايات يهوديان استخراج شده است. قرآن مجيد
نام ادريس رادر دوسوره قرآن ياد مى كند. يك بار در سوره مريم و يك بار در سوره
انبياء .سوره مريم درآيه 41 به داستان ابراهيم خليل مى پردازد و درآيه 48 نامى
از اسحاق فرزند ابراهيم و از يعقوب نوه ابراهيم به ميان مى آورد. درآيه 51 نام
موسى و درآيه 52 نام برادرش هارون و درآيه 54 نام اسماعيل صادق الوعد و درآيه
55 نام ادريس را به اين صورت ياد مى كند:
(واذكر فى الكتاب ادريس انّه كان صديقاً نبياً و رفعناه مكاناً علياً)
اين خود گواهى مى كند كه ادريس هم مانند اسماعيل صادق الوعد, از انبياء بنى
اسرائيل است كه از نسل يعقوب پيامبر به دنيا آمده اند, ولذا درآيه 58 مى گويد:
(اولئك الذين انعم اللّه عليهم من النبيين من ذرية آدم وممن حملنا مع نوح ومن
ذرية ابراهيم واسرائيل)
و در سوره انبياء آيه 78 به ياد داود و سليمان مى پردازد ودرآيه 83 از ايوب
پيامبر نام مى برد و درآيه 85 مى گويد:
(واسماعيل وادريس و ذاالكفل كلّ من الصابرين)
وبا همان ترتيب در سوره مريم اسماعيل صادق الوعد وادريس را در زمره انبياى بنى
اسرائيل نام مى برد. بنابراين ادريس پيامبر جد نوح نخواهد بود, و همچنين
اساطيرى كه درباره نام او وارد شده است, معقول نمى نمايد; ازجمله طبرسى مى
نويسد:
(وقيل انّه سمّى ادريس لكثرة درسه الكتب وهو اول من خط بالقلم.)
چه اگر اولين خط را ادريس پيامبر نوشته باشد, پس كتابهاى پيشينيان را چه كسى
درس گرفته و چه كسى نوشته است؟ اصولاً كلمه ادريس عربى نيست تا مفهومى از درس و
دراست درآن نهفته باشد, بلكه اعجمى و لغت بيگانه است, ولذا به خاطر عجميت
وعلميت, منصرف نيست. چنان مى نمايد كه ادريس, تعريبى از كلمه ادريوس باشد واگر
چنين باشد, نشان مى دهد كه دين يهوديت در يونان باستان نيز نفوذى داشته است.
نوح (ع)
1. بعد از هبوط نسل آدم, مدتها گذشت كه پيامبرى ازجانب خدا مبعوث نشد; از اين
رو فرمود:
(فاما يأتينكم منى هدى) (اعراف/35 و 38, طه 123)
و فرمود:
(كان الناس امّة واحدة فبعث اللّه النبيّين مبشّرين و منذرين وأنزل معهم
الكتاب)
بقره/213
ييعنى ابتداى آفرينش, نسل بشر بر روش واحدى مى رفتند و غير از روش انبياء كه
اعتقادى به دوزخ و بهشت در فكر و قلب آنان جاى نداشت. مدتى گذشت وخداوند
پيامبران خود را فرستاد تا به بهشت موعود بشارت دهند و از كيفر دوزخ انذار كنند
و قانون وكتاب را با پيامبران فرستاد تا مردم بر عدل و دادى كه مورد نظر الهى
است قيام گيرند) اين منطق قرآن, نبوت آدم را نفى مى كند و از اين رو مى بينيم,
پس از هبوط آدم و نسل بشر, قرآن مجيد, پرونده آدم وحوا را مختومه اعلام مى كند
و ديگر به هيچ وجه, نامى و خبرى از آدم و حوا به ميان نمى آورد.
2. قرآن مجيد از اولين پيامبرى كه نام مى برد, نوح است دراين زمينه چند شاهد
قرآنى وجود دارد:
اولا, در سوره نوح آيه 18 به صراحت از زبان نوح ياد مى كند كه به امت خود گفت:
(واللّه أنبتكم من الأرض نباتاً ثم يعيدكم فيها و يخرجكم اخراجاً) اين صراحت به
خاطر آن بود كه امت نوح مى دانستند, اجداد آنان مانند نبات از زمين روئيده اند
و اين خود گواهى مى كند كه نسل آن زمان از طبقات اوليه بشر بوده اند كه نطفه
هاى آنان به همراه آب حيات بهشتى به زمين نازل شده تار و پود وجودشان بر روى
بستر زمين پرورش يافته است. ولذا عمر طولانى كرده اند و پيامبرشان نوح 950 سال
عمر مى كند كه عمر مشابه نسل آن زمان است.
ثانياً, در سوره (اعراف) و سوره (هود) كه سلسله انبياء را ياد مى كند, به ترتيب
ازنوح پيامبر آغاز مى كند و پس از انقراض امتش قوم عاد و پيامبرشان هود را دوم
قرار مى دهد و سپس قوم ثمود و پيامبرشان صالح را سومين. كه شرح اين مسائل در
زندگى هود صالح ملاحظه خواهد شد.
3. قرآن مجيد درباره صالح پيامبر مى گويد:
(والى ثمود أخاهم صالحاً)
سپس از زبان صالح مى گويد:
(واذكروا إذ جعلكم خلفاء من بعد عاد و بوّءكم فى الأرض) اعراف/74
واين مى رساند كه قوم ثمود, بعد از انقراض قوم عاد, در سرزمين آنان مستقر شدند.
وباز درباره قوم عاد مى گويد:
(واذكروا إذ جعلكم خلفاء من بعد قوم نوح و زادكم فى الخلق بسطة) (اعراف/69)
واين مى رساند كه قوم عاد بعد از انقراض قوم نوح, درجاى آنان مستقر شده اند.
وچون قوم عاد, در يك منطقه زمين زندگى مى كرده اند كه با طوفان سهمگين هوا هلاك
شده اند ونيز, قوم ثمود, درهمان منطقه زمين با زلزله شديد و سنگ آسمانى هلاك
شده اند, قهراً قوم نوح هم در همان منطقه مخصوص مى زيسته اند, و در اثر طوفان
سهمگين آب هلاك و نابود شده اند. اگر واقعيت چنين باشد كه تنها منطقه مسكونى
بشر در عهد اول را همان منطقه عاد و ثمود و قوم نوح بدانيم, مانعى ندارد كه
طوفان نوح, عالمگير باشد و در ضمن آن كه تمام زمين زير آب رفته باشد, منطقه قوم
نوح هم زير آب رفته باشد, اما اگر ساير مناطق زمين هم مسكونى بوده باشد, هلاك
شدن آنان غيرمعقول است, زيرا حجت برآنان تمام نبوده است. قرآن مجيد مى گويد:
(وماكان ربّك مهلك القرى حتى يبعث فى امّها رسولاً يتلوا عليهم آياتنا وما كنّا
مهلكى القرى إلاّ و أهلها ظالمون) قصص/59
و نيز مى گويد:
(وما كنّا معذّبين حتّى نبعث رسولا. واذا اردنا أن نهلك قرية أمرنا مترفيها
ففسقوا فيها فحقّ عليها القول فدمّرناها تدميراً) اسراء/16
پس تا رسولى مبعوث نشود وآنان نافرمانى را از حد به درنبرند, عذاب ريشه كن نازل
نخواهد شد, واگر قوم نوح, مستوجب عذاب باشند, هلاكت ديگران برخلاف سيره الهى
است. ولذا است كه قرآن مى گويد:
(ونصرناه من القوم الذين كذبوا بآياتنا انهم كانوا قوم سوء فأغرقناهم أجمعين)
انبياء/77
4. برخى تصور كرده اند كه وجود فسيلهاى حيوانات آبزى درغارها وكوهستانها دليل
برآن است كه روزى يا روزگارى تمام سطح زمين زيرآب رفته باشد و اين همان طوفان
سراسرى نوح است. ولى اگر ما به سرگذشت قاره ها از اولين روزهاى آفرينش زمين
آگاهى پيدا كنيم, چه بسا متوجه شويم كه قسمتهاى خشكى امروز, قبلاً زير آب بوده
و قسمتهاى زيرآب, به صورت خشكى مورد سكونت افراد بشر بوده است. نظير اين مسائل
تا حدى درتاريخ زيست شناسى مشهود و روشن است, ولذا وجود فسيلها نمى تواند گواه
طوفان سراسرى نوح باشد.
5. قرآن مجيد درباره ساكنان كشتى مى گويد:
(حتى إذا جاء أمرنا وفار التنّور قلنا احمل فيها من كلّ زوجين اثنين وأهلك الا
من سبق عليه القول ومن آمن وما آمن معه الاّ قليل) هود/41
وباز مى گويد:
(فاذا جاء أمرنا وفار التنور فاسلك فيها من كلّ زوجين اثنين و أهلك الاّ من سبق
عليه القول منهم و لاتخاطبنى فى الذين ظلموا انهم مغرقون) مؤمنون/18
كلمه (كل) دائم الاضافه است. دراين دو مورد, مضاف اليه آن به قرينه حذف شده
است. مضاف اليه محذوف كلمه (نعم) است; يعنى دام خوراكى, چراكه قرآن مجيد مى
گويد:
(أنزل لكم من الأنعام ثمانية أزواج) زمر/6
وباز مى گويد:
(ثمانية أزواج من الضأن اثنين… ومن المعز اثنين و من البقر اثنين و من الابل
اثنين)
انعام/143
وچون هشت جفت دام اهلى و وحشى براى خوراك بشر, همراه نسل بشر هبوط كرده بود,
واعدام نسل آنها در منطقه زيست نوح, مايه اشكال و عسرت بود, نوح موظف شد كه
ازهر نوع دام اهلى يك جفت نر وماده و يا بيش تر باخود حمل كند, تابعدها وسائل
تغذيه آنان فراهم باشد.
ولى مفسران صدراول, در اثر اوهام يهود, دچار اشتباه شده اند ومضاف اليه محذوف
را كلمه (حيوان) گرفته اند, يعنى ازهر حيوان برّى يك جفت نر و ماده با خود حمل
كن, واين چنين عموميتى لازم دارد كه كشتى نوح چند فرسخ در چند فرسخ عرض و پهنا
داشته باشد, تا بتواند يك جفت ازهمه اين حيوانات خاك زى را كه ما اكنون شاهد
وجود آنان هستيم, درخود جاى بدهد. گويا علت اين توهّم آن است كه طوفان نوح را
سراسرى گرفته اند, وچون طوفان سراسرى موجب اعدام وهلاك همه اين حيوانات زنده
امروزى شده است, به ناچار گفته اند كه ازهمه اين حيوانات, يك جفت نر وماده در
كشتى حمل شده است تا نسل آنان برقرار بماند, و از اين رو نسل آنان تا امروز
باقى است. ولى مى توانستند باخود چنين بينديشند كه چون ما امروز, شاهد نسل همه
حيوانات خشك زى هستيم, پس معلوم مى شود كه طوفان نوح, عالمگير و سراسرى نبوده
است.
برخى گفته اند كه چون نوح از پيامبران اولى العزم است و دعوت نوح جهانى
وعالمگير بوده است, پس طوفان نوح هم بايد جهانى و عالمگير باشد. ولى قرآن مجيد
درهمه جا مى گويد: (لقد ارسلنا نوحاً الى قومه) چنان كه درباره هود و صالح و
لوط مى گويد: آنان به سوى قوم خود مبعوث شدند. پس بايد دعوت هود و صالح و لوط
هم جهانگير و عالمى باشد. اصولاً دعوت انبياء از منطقه قومى خويشتن شروع مى شود
وچون مورد پذيرش واقع شود وهمگان دربرابر قانون خدا تسليم شوند, آن گاه نوبت به
اقوام همسايه مى رسد كه دعوت شوند و ايمان بياورند.
رسول گرامى اسلام كه بى شك دعوت جهانى داشت, سيزده سال در مكه فقط به دعوت قوم
خود پرداخت وچون درمدينه مستقر شد ومكه را فتح كرد, يعنى شبه جزيره عربستان را
در حيطه اقتدار گرفت, به وسيله نامه دعوت خود را به جهانيان اعلام كرد. اما نوح
وهود و صالح و لوط وهمه پيامبرانى كه دعوتشان مورد پذيرش عمومى قرار نگرفت,
ودرنتيجه اقوام آنان با عذاب الهى نابود شدند, نوبت به اقوام همسايه نرسيده تا
چه رسد به عموم عالم وجهان بشريت درهمه قاره ها و مناطق مسكونى.
7. قرآن مجيد به نوح گفته بود:
(احمل فيها من كلّ زوجين اثنين و اهلك الا من سبق عليه القول) هود/41
خاندانت را بر كشتى بنشان, جز آن كسى كه قبلاً درباره او سخن رفته است.
پيش از آن درباره فرزندش وهركسى ازخاندانش كه كافر باشد به او هشدار و آگاهى
داده شد كه از آنان شفاعت نكند.
قرآن درآيه ديگرى حكايت مى كند:
(فاسلك فيها من كل زوجين اثنين واهلك الا من سبق عليه القول منهم ولاتخاطبنى فى
الذين ظلموا انهم مغرقون) مؤمنون/28
ييعنى درباره ستمگران هركسى كه باشد حق شفاعت ندارى. وچون يكى از پسرانش منافق
بود ونوح نمى دانست, بعد از غرق همگان به حالت گله و اعتراض گفت:
(ربّ انّ ابنى من أهلى وانّ وعدك الحقّ وأنت أحكم الحاكمين) هود/46
خدايا پسرم ازخاندان من بود و تو خود وعده كردى كه اهل من نجات مى يابند. خدايا
وعده تو حق است, پس چرا فرزندم تباه شد. وخدا درآيه بعدى به او پاسخ داد:
(انّه ليس من أهلك انه عمل صالح فلاتسئلن ماليس لك به علم)
او از خاندانت محسوب نمى شود, زيرا خلف صالح نيست. او منافق است و لذا به كشتى
سوار نشد و گفت: (سآوى الى جبل يعصمنى من الماء), زيرا به خدا ايمان نداشت
وهلاك همگانى را باور نمى كرد, حتى در لحظات آخر حاضر نشد به جمع كشتى نشينان
ملحق شود.
8. قرآن مجيد مى گويد:
(ففتحنا أبواب السماء بماء منهمر. و فجّرنا الارض عيونا فالتقى الماء على امر
قد قدر) قمر/12 ـ 13
ازآسمان آبى چون مشك مى ريخت واز چاههاى زمين مانند چشمه آب مى جوشيد. آب چشمه
ها سطح زمين را پوشانيد و آب آسمان بر زبر آن فرو مى ريخت كه گويا دريايى
درآسمان است و دريايى در زمين.
واين مى رساند كه اوضاع جغرافيايى منطقه متحول گشته بود. گويا كره نسبتاً عظيمى
از كنار زمين گذشته باشد كه ابرهاى دريايى را به دنبال خود بكشد و در اثر جاذبه
شديدش آب چاهها را از قعر زمين به حالت مد بيرون بريزد و بعد از چند ساعت كه
دور شود, تمام اوضاع واحوال عادى گردد و زمين آب خود را به صورت جزر فرو برد و
آسمان از باريدن فرو ماند و لذا گفت: (وفار التنّور); زيرا تنورها را در قعر
زمين ساخته بودند و آب از قعر تنور فوران كرد مانند چاهها. از اين رو گفت:
(يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر و استوت على
الجوديّ) هود/45
اى زمين آبت را دركام فرو بر! واى آسمان بس كن! آب فرو نشست و كار الهى به
سامان رسيد و كشتى بر زير تپه جودى مستقر شد.
9. قرآن مجيد درباره قوم نوح مى گويد:
(وقالوا لاتَذَرُنَّ آلهتكم ولاتذرنّ وَدّاً ولاسُواعاً ولايغوث ويعوق ونسراً)
نوح/24
اين آيه كريمه افاده مى كند كه بت پرستى در قوم نوح, ريشه عميقى داشته است و
علاوه برخدايان كوچك, پنج خداى بزرگ داشته اند كه در حوائج مختلف به آنهانياز
مى برده اند: اين يك خداى جنگ و آن يك خداى رحمت. اين يك خداى آفتاب و آن يك
خداى باران و…. بديهى است كه اين ابليس لعين بوده كه نسل بشريت را به سوى بت
پرستى اغوا كرده است, (تفسير مجمع البيان 10/364), ولى چنين مى نمايد كه
درابتداى امر, مردان و زنانى درجامعه بشريت به شخصيت رسيده باشند و در
اثركاردانى و رهبرى اجتماع به سوى مدنيت و زندگى اجتماعى و دعوت مردم به همكارى
و هميارى ونظام اجتماعى, در قلوب مردم جا گرفته باشند وبعد از مرگ آنان ابتدا
تربت آنان مزار و نيايشگاه شده و رفته رفته ياد آنان ومجسمه آنان مورد تقديس و
پرستش واقع شده باشد. وبه همين جهت, مى بينيم كه هماره ملأ قوم, يعنى سران و
سروران وحكمرانان بشريت با رسولان الهى درگير شده اند, چرا كه با قبول رسالت,
سرى و سرورى آنان و پيشينيان نقش برآب مى شده است. وبه همين جهت مى بينيم كه
چون مردم مستضعف وبى مقدار اجتماع به نوح پيامبر ايمان مى آورند, به عنوان
اراذل و اوباش معرفى مى شوند.
10. درآن عهد و زمان, حتى عقيده به فرشتگان و جنيان (پريان) نيز رايج و عمومى
بوده است, واين مى رساند كه اعتقادات مذهبى نيز, درميان آن قوم بى سابقه و بى
اساس نبوده است, وچه بسا اين گونه عقائد را از آدم وحوا به يادگار نگه داشته
اند. قرآن مجيد دراين زمينه مى گويد:
(فقال الملأ الذين كفروا من قومه ما هذا الا بشر مثلكم يريد أن يتفضّل عليكم
ولوشاء اللّه لانزل ملائكة ما سمعنا بهذا فى آبائنا الاوّلين. ان هو رجل به
جنّة فتربّصوا به حتّى حين) مؤمنون/25
سران قوم نوح كه كافر بودند گفتند: نوح مانند شما بشر است. مى خواهد با دعوى
رسالت ازجانب اللّه, خود را بر شما سران و سروران قوم ارجمندى بدهد. اگر خدا مى
خواست كه با مردم تماس بگيرد و غير از نعمتها و علم و دانشى كه درسايه عقل و
بينش به ما داده است, پيامبرى براى ما ارسال دارد, فرشتگان خود راكه با عالم
بالا در تماس بوده و با عالم قدس مأنوسند, به رسالت مى فرستاد, زيرا سرى و
سرورى فرشتگان بر نسل بشريت قطعى ومسلم است. اما اين مرد مصروع و جن زده است.
ارواح خبيثه در وجود او و در قلب ومغز او رخنه كرده اند. واو را به ياوه گويى
وادار مى كنند, وگرنه, رسالتى درميان نيست. و روز قيامتى هم دركار نخواهد بود.
دليل ديگرى كه براى معتقدات آن قوم مى توانيم اقامه كنيم, اين سخن نوح است:
(قل لااقول لكم عندى خزائن اللّه و لاأعلم الغيب ولاأقول انى ملك) انعام /50
من ادعا نمى كنم كه خزائن رحمت خدا در اختيار من است تا شما ايراد كنيد كه پس
چرا فقير و مستمندى. من نمى گويم از علم نهان و حقايق عالم بالا باخبرم تا
بگوييد پس چرا از علم و دانش خوداستفاده نمى كنم و گنجى از زمين بيرون نمى كشم
و تجارتى پرسود پيشه نمى كنم. من نمى گويم كه فرشته هستم وهماره با عالم بالا
مأنوس و دمسازم, من فقط رسالت عالم بالا را ابلاغ مى كنم و شما را از عذاب الهى
مى ترسانم.
11. چنان كه در شرح حال انبياى بعدى خواهيم ديد, انبياى الهى همگان جز سليمان,
ازميان مردم مستضعف و طبقه متوسط انتخاب شده اند نه ازميان سران و حكمرانان و
سلاطين و پادشاهان و بدين جهت هميشه با سران و سروران قوم خود درگير شده اند و
مورد تهمت قرار گرفته اند كه اين مرد جاه طلب است: (يريد أن يتفضّل عليكم) ويا
مى خواهد به اين وسيله دنياى خود را تأمين كند. هماره سيره انبيا بوده است كه
يك صدا و يك سخن مى گفته اند: (ما أسألكم من أجر إن أجرى إلاّ على اللّه رب
العالمين); يعنى ما براى جيفه دنيا سخن از رسالت نمى گوييم, ما همانند سران و
سروران قوم باج و خراج نمى طلبيم, حقوق ساليانه و مستمرى نمى طلبيم. ما براى
اجر و پاداش الهى قيام كرده ايم. ما براى هدايت بشر ورهانيدن مردم ازجهالت
وگمراهى به پا خاسته ايم. اجر و مزد ما بر خداى عالميان است. (شعراء/109 و 127
و 145 و 164 و 180, يونس/72, هود/29 و 51, سبأ/47)
12. چنان كه دانستيم, رسالت نوح به ثمر نرسيد. يعنى قوم او ايمان نياوردند.
درنتيجه ريشه كن گشتند. بدين جهت نوح پيامبر, نيازى به كتاب و قانون و برنامه
اجتماعى پيدا نكرد تا قرآنى و يا صحيفه اى بر او نازل گردد. حتى قرآن مجيد,
براى نوح پيامبر ونيز براى هود پيامبر, معجزه اى ياد نمى كند, زيرا مردم يك صدا
و يك سخن موضوع نبوت و اصل رسالت را منكر بودند; يعنى امكان نبوت و رسالت رامنع
مى كردند. اما قوم صالح, مسئله نبوت و رسالت را از ريشه منكر نشدند, زيرا سابقه
رسالت نوح وهود را ازنياكان وهمسايگان خود شنيده بودند, ولى درمصداق رسالت
ترديد نموده ومى گفتند: از كجا كه تورسول خدا باشى, و اين سبب شد تا صالح
پيامبر براى اثبات رسالت خود نيازمند معجزه باشد و ناقه صالح را به اقتراح و
پيشنهاد خود مردم ارائه كند.
هود (ع)
رسالت هود (ع)
1. قرآن مجيد مى گويد:
(واذكر اخا عاد اذ أنذر قومه بالاحقاف و قد خلت النذر من بين يديه ومن خلفه)
احقاف/21
تپه هاى ماسه و شن را كه مانند پشته هاى مارپيچ باشد, احقاف مى گويند. ولى اين
را نيز مى دانيم كه شنزارها و كويرها نمى توانند محل سكونت باشند. قرآن مجيد مى
گويد:
(الم تر كيف فعل ربّك بعاد. ارم ذات العماد. التى لم يخلق مثلها فى البلاد)
حجر/6 ـ 8
و تصريح مى كند كه خانه هايشان را با ستونهاى سنگى افراشته بودند. وباز مى
گويد:
(أتبنون بكل ريع آية تعبثون. و تتّخذون مصانع لعلّكم تخلدون) شعراء/129ـ 128
واين مى رساند كه در كوهستانهاى مرتفع مى زيسته اند وبازمى گويد:
(أمدّكم بانعام و بنين. و جنات و عيون) شعراء/134ـ133
وباز مى گويد:
(فلما رأوه عارضاً مستقبل أوديتهم) احقاف/24
و در مجموع مى رساند كه در داخل دره ها و طرفين رودخانه ها زندگى مى كرده اند.
بنابراين امكان دارد كه بعد از يك هفته صاعقه و طوفان, خانه ها و دره ها به
وسيله شن وماسه به صورت پشته هاى ريگ و شن و رمل درآمده باشد, ولى روشن نيست كه
اين دره ها در كجا واقع شده اند.
با توجه به آنچه گذشت و آيه قرآن كه صراحت داشت كه قوم عاد, جايگزين قوم نوح
شده اند, بايد سرزمين همه آنان را دريك منطقه جغرافيايى جست وجو كرد, منطقه اى
كه سرزمين قوم ثمود هم بوده باشد.
در روايات و اساطير, كه سرزمين نوح را همين عراق فعلى مى دانند و سرزمين قوم
عاد را در يمن و عمان جست وجو مى كنند و سرزمين ثمود را در حدود شام و فلسطين
مى دانند, در مجموع, منطقه واحدى را معرفى كرده اند كه همين شبه جزيره عربستان
و يمن وعمان است كه از ناحيه مشرق به خليج فارس و ازناحيه جنوب به درياى عمان
وازناحيه مغرب به درياى سرخ و درياى مديترانه محدود مى شود و شمال آن را كوههاى
كردستان احاطه كرده است درهرحال, مناطق قوم عاد كوهستانى بوده و عذاب مناسب آن
قوم, طوفان بود.
2. قوم عاد هم مانند قوم نوح, بت پرست بوده اند. قرآن مجيد از زبان قوم عاد مى
گويد:
(قالوا أجئتنا لنعبد اللّه وحده ونذر ما كان يعبد آباؤنا) اعراف/69
(قالوا يا هود ما جئتنا ببيّنة وما نحن بتاركى آلهتنا عن قولك وما نحن لك
بمؤمنين. ان نقول الا اعتراك بعض آلهتنا بسوء) هود/54 ـ 55
واين مى رساند كه قوم عاد, از ذريه تنها نوح پيامبر نبوده اند و طوفان نوح,
عالمگير نبوده است, وگرنه پدران مؤمنى چون كشتى نشينان نوح, درسايه رهبرى و
رسالت نوح, چنين نسل جاهلى پرورش نمى دادند.
3. قرآن مجيد مى گويد:
(وفى عاد اذ ارسلنا عليهم الريح العقيم) ذاريات/41
عقيم, يعنى نازا كه با هيچ موجودى سمت پدرى و مادرى ندارد. الملك عقيم, يعنى
سياست پدر و مادر وخويش و بيگانه نمى شناسد و در واقع به كسى ترحم نمى كند.
بدين رو, قرآن مجيد مى گويد:
(ما تذر من شيئ أتت عليه الاّ جعلته كالرميم) ذاريات/42
برهيچ بنيادى نمى گذشت, مگر خاك آن را برباد مى داد. حيوانات را چنان بر در و
ديوار وكوه و سنگ مى كوبيد كه احشاء آنان بيرون مى ريخت و لاشه نرم شده آنان بر
زمين مى غلتيد.
4. قرآن مجيد مى گويد:
(فان أعرضوا فقل أنذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود) سجده/41
كلمه صاعقه مى رساند كه طوفان عاد هم در اثر انقلابات مغناطيسى رخ داده است.
اما در روايات و اساطير وارد شده است كه طوفان عاد از زير هفتمين طبقه زمين
خارج شده از سوراخى به اندازه سوراخ دماغ گاو, وچون همه دنيا را به هلاكت مى
كشانيد, جبرئيل با بالهاى خود, جلو باد را گرفت تا به اندازه حلقه انگشترى خارج
شود و فقط قوم عاد را هلاك سازد.
اين روايات, گرچه سندهاى صحيحى دارد, مخالف قرآن است و قابل قبول نخواهد بود,
چرا كه امامان گفته اند: (ماخالف القرآن لم نقله) پس روايات رسيده را بايد
مجعول بدانيم كه نام امام صادق را وسيله ترويج خرافات يهوديان ساخته اند. قرآن
مجيد مى گويد:
(فلما رأوه عارضاً مستقبل أوديتهم قالوا هذا عارض ممطرنا بل هو ما استعجلتم به
ريح فيها عذاب أليم. تدمّر كل شيئ بأمر ربها) احقاف/25ـ24
طوفانى سهمگين خاك و شن را از دشتهاى مقابل به آسمان برداشت و با سرعت رو به
دره ها و كوهستانهاى قوم عاد نهاد. آنان تصور كردند كه ابرى پربار به سوى آنان
مى آيد و با خرمى وخوشحالى به انتظار باران بودند تا نهرها و دره ها پرآب شود,
اما چنين نبود, طوفانى بود همراه عذاب كه خاك هر چيزى را بر باد مى داد.
صالح (ع)
مردم سرزمين (حجر) همه پيامبران را تكذيب كردند.
1. قرآن مى گويد:
(ولقد كذب اصحاب الحجر المسلمين) حجر/80
مى گويند سرزمين حجر, ميان شام و مدينه قرار داشته است. گويا مفهوم حجر و منع
دراين كلمه ملاحظه شده است. يعنى سرزمينى كه حد فاصل باشد ميان شام سردسير و
عربستان گرمسير ويا كوهستانى باشد ميان دو دشت شام و عربستان .
(تتّخذون من سهولها قصوراً و تنحتون من الجبال بيوتاً) اعراف/73
شما قوم ثمود, در دشتها قصر مرتفع مى سازيد و از كوهستانها خانه هاى سنگى مى
تراشيد.
بنابراين بايد مساكن قوم ثمود را در دشتى هموار, در دامنه كوههاى سنگى جست وجو
كرد, درجاى ديگرى مى گويد:
(فى جنات و عيون. و زروع ونخل طلعها هضيم) شعراء/147 ـ 148
از اين معلوم مى شود, دشتهاى آنان گرمسير بوده و استعداد پرورش نخل خرما داشته
است.
2. اعتقادات قوم ثمود هم مانند قوم عاد و قوم نوح براساس بت پرستى بوده است.
قرآن, فصل بيش ترى ازمعتقدات آنان را ياد مى كند. از جمله مى گويد:
(سران قوم ثمود كه دعوت صالح را تكذيب كردند و روز قيامت را دروغ انگاشتند.
همانها كه ما در زندگى دنيا به آنان نعمت و عافيت بخشيديم, گفتند: صالح نيز
مانند شما مردمان, بشرى است. مانند شما مى خورد و مى آشامد. اگر شما مردى
همانند خود را در موضوع رسالت الهى تصديق كنيد و اطاعت نماييد, در سرنوشت خود
دچار خسارت و زيان مى شويد. صالح به شما مؤمنان وعده مى دهد كه چون بميريد و
خاك شويد و استخوانتان بپوسد, تجديد حيات مى كنيد و از گور بر مى خيزيد. هيهات!
هيهات! ازاين وعده پوچ و بى اعتبار. زندگى جز همين زندگى حاضر نيست كه جمعى مى
ميرند و عده اى ديگر جامه حيات مى پوشند. ما دوباره لباس زندگى برتن نخواهيم
كرد كه از گورها برخيزيم. اين مرد بر خداى جهان افترا بسته است وما سخن او را
نمى پذيريم.) مؤمنون/33 ـ 38
فرق مكتب انبياء با مكتب متفكران بشرى
عقايد شرك و بت پرستى به وسيله متفكران بشر منتشر گشته است. تفكرى ساده از ظاهر
زندگى دنيا, از مشاهده خورشيد و طلوع و غروب شكوهمندش ازماه و ستارگان درخشانش.
از درياها و كوهها و دشتهايش. از پرندگان وچرندگان وخزندگانش, وبالاخره ازنسل
بشر كه با عقل و خرد از همه جاندارانش ممتاز است.
همه مشركان از ديرباز به خداى يكتا باور داشته اند: خدايى كه با آفرينش كائنات,
قدرت و عظمت خود را به نمايش گذاشته است. خدايى كه در آفرينش يكتا است, اما
درنظام آفرينش وكائنات, خدايان آسمانى و مقدسات عالم بالا را به عنوان ارباب
انواع برگزيده است و درنظام زندگى خاكى, خدايان زمينى و پادشاهان و اميران را
برگزيده است تا حافظ نظم اجتماع باشند و رهبرى نسل بشر را به عهده بگيرند.
متفكران نسل اول مى گفتند: اراده ذات قاهر احديت بر افلاكيان وخاكيان جارى است.
هيچ كس ازحيطه اقتدار اوخارج نيست. هرقانونى كه درعالم بالا اجرا شود, وهر
نظامى كه در قبايل و عشاير وملتها حكومت كند براساس مشيت او است واگر خداوند
قاهر لايزال بخواهد قانونى را نسخ كند و نظامى را منحل كند, با قدرت قاهره اش
دريك لحظه اراده خود را به كرسى مى نشاند.
ازاين رو فرستادن رسولان و انبياء كه بيايند و به نام الله در برابر بشر به
دعوت برخيزند, كار معقولى نخواهد بود, وكار نامعقول از خداوند قاهر سرنخواهد
زد. و به فرض آن كه كه خداوند قاهر بخواهد كه خود مردم به تغيير نظام اجتماعى
بپردازد, بايد رسول را از عالم بالا گسيل دارد, مانند فرشتگان كه كارگزاران
عالم بالايند. موجودات خاكى را به رسالت عالم بالا چه كاراست؟
واگر به فرض, خداوند قاهر بخواهد موجود خاكى را به رسالت برگزيند, بايد وسائل
قدرت وشوكت او را در همين مهد طبيعت در اختيار آن رسول بگذارد تا در اثر قدرت
قاهره و شكوه و جلال طبيعى بتواند اراده خدا را اجرا كند و دنياى مطلوب را
بنيان گذارى نمايد. پس چرا برخلاف عقل و منطق, هماره مردمان فقير و متوسط,
افرادى مقهور و مستضعف, دعوى رسالت مى كنند؟
بت پرستان انديشه مى كردند كه اگر خداوند قاهر از كارهاى ما ناراضى و ناخرسند
باشد, چرا همين امروز كه درحال معصيت ونافرمانى او هستيم عذابمان نمى كند
تامايه عبرت ديگران گرديم؟ چرامى گذارد به تمرد و عصيان ادامه دهيم تا سپس
مجبور شود دوباره دنيا را به هم بريزد و حشر همگانى ايجاد كند وما را كيفر
نمايد؟
بنابراين, نه ادعاى رسالت قابل قبول است ونه موضوع معاد و رستاخيز, زندگى همين
است كه ما داريم, ونظام اجتماعى مطلوب, همين است كه در اقطار دنيا برقرار است و
هر قومى به ميزان استعداد و لياقت خود, مرام و مسلكى را زنده مى سازند و به
زندگى خود ادامه مى دهند. كاروان بشريت مى آيد و مى رود. جمعى زنده مى شوند
وجمعى مى ميرند ومردگان هرگز زنده نخواهند شد.(معجزه قرآن و مبارزه با فلسفه
شرك/30 ـ 42)
متفكران بشريت امروز هم به همان عقايد و افكار ديرين مى انديشند. توحيد را به
صورتى كه خود مى گويند مى پذيرند: توحيد در آفرينش, نه درعالم تربيت و پرورش.
ذات احديت راخداى گيتى مى دانند و تربيت جهان آفرينش را به انديشمندان و رهبران
مى سپارند. با وجود اين كه حاضر شده اند در مسأله توحيد با انبيا كنار بيايند و
توحيد افعال و تربيتى را تأييد كنند وحتى حاضر شده اند كه در برابر مردان الهى
سر تعظيم فرود آورند و رسالت آنان را بپذيرند, اما راجع به رستاخيز, هيچ گاه
وهيچ وقت, سرتسليم فرود نياورده اند.
مسأله رستاخيز, تنها مايه افتراق مكتب انبيا با مكتب انديشمندان بشرى است. و
انبياى الهى هماره در راه احياى مكتب خود و آگاه كردن مردم از زندگى بعدى
فداكاريها كرده اند و مرارتها و سختيها كشيده اند. و بدين جهت مى بينيم كه سوره
هاى مكى, همه وهمه درباره معاد و رستاخيز است, وهر مسأله اى را كه قرآن شروع مى
كند, از روز معاد و رستاخيز سر بر مى آورد و به آخرت ختم مى كند.
اساس مكتب انبيا بر تشويق وتهديد است, مى گويد: اى بشر در برابر زرق و برق دنيا
خاضع شده اى, دنيايى كه نوش و نيش آن همطراز است. تو به خاطر شيفتگى به نعمتهاى
فراوان دنيا تن به خوارى و مذلت مى دهى يا بر سر ديگران مى زنى تا به خواسته
هايت برسى. ما براى تو در زندگى بى پايان آخرت, نعمتها و مقامها و لذتها و
كامها مهيا كرده ايم. تا اين حدّ بنده دنيا مشو و دل به خدا بسپار و براى آخرت
بكوش كه نوشى بى نيش خواهد بود. تو اى بشر دست از خطاكارى و ستمبارگى بردار و
در برابر حق خاضع شو و رسالت الهى را دائر به زندگى معاد و رستاخيز بپذير و
گرنه در آخرت از همه نعمتها محروم مى شوى و درخوارى عذاب دوزخ جاويد و مخلد
خواهى ماند. پس هرآن كس كه نعمت مى خواهد در دنيا به حق خود قناعت كند و نعمت
آخرت بجويد وهرآن كس كه از نقمت مى هراسد, در دنيا دست از ستمكارى بردارد تا از
عذاب دوزخ برهد, ولى انتخاب آخرت و وانهادن زندگى حاضر دنيا جز در اثر ايمان
حاصل نمى شود وهمين ايمان است كه مكتب انبيا را پايه گذارى مى كند.
دعوت انبيا ازايمان به رسالت آغاز مى شود و به رستاخيز ومعاد خاتمه مى يابد.
در اين ميان احكام عبادات و تكاليف فردى واجتماعى است كه بايد براساس مكتب
انبيا انجام شود. اگر پيامبرى در آغاز مكتب نتواند موفق شود و مردم رسالت او را
باور نكنند,, نوبت به شاخص دوم كه رستاخيز و معاد است نخواهد رسيد. لذا مى
بينيم كه دعوت نوح و هود, بيش تر در پيرامون همان شاخص اول دور مى زند, ولى
دعوت صالح از شاخص اول گذشته و در پيرامون شاخص دوم بيش تر به بحث و كنكاش مى
پردازد و بديهى است كه رفته رفته انبياء الهى شاخص دوم را هم كه معاد باشد,
مدلل كرده و ايمان امتها را به سوى آن جلب كرده و بالاخره از دوران موسى و عيسى
و بالاخص از دوران محمد(ص) خاتم انبيا بيش تر به مسأله زندگى و تكاليف فردى
واجتماعى پرداخته اند.
3. ازنظر تاريخ قرآن, ناقه صالح اولين معجزه اى است كه در عالم رسالت ارائه شده
است. و اين بدان خاطر بود كه قوم ثمود تا حدى نرمش نشان دادند و گروه نسبتاً
عظيمى به او ايمان آورده و موضوع رسالت را پذيرا شدند. وگويى ازسرنوشت قوم نوح
وعاد, درس عبرت آموخته بودند.
سران و سروران قوم نوح, تنها با نوح سخن مى گفتند وخود را همپايه مؤمنان به
اصطلاح اراذل نمى دانستند, چرا كه عده آنان معدود بود. سران و سروران قوم هود
هم تنها با هود سخن گفتند و با مؤمنان قوم كه معدود و بى جايگاه بودند, سخن
نگفته. اما سران و سروران قوم ثمود, با مؤمنان قوم خود سخن مى گفتند:
(سران مستكبر ثمود به مؤمنان مستضعف, گفتند: آيا شما يقين كرديد كه صالح ازجانب
خدا مبعوث شده است؟
مؤمنان گفتند: ما به رسالت صالح و برنامه هاى اعتقادى او ايمان داريم.
ستكبران گفتند: ما به اعتقادات شما كافريم و در نهايت ناقه صالح را پى كردند و
به صالح گفتند:
اگر واقعاً رسول خدايى ما را به عذاب الهى كيفر كن.
در پى اين درخواست صاعقه اى از آسمان بر زمين افتاد و زمين را چنان لرزاند كه
فرصت برخاستن نيافتند, وهركس از بسترخواب خود برخاست, پيش از آن كه زانوها را
از زمين بردارد, زير هوار مدفون شد.)(اعراف/74 ـ 78, مؤمنون/33 ـ 38, نمل/45 ـ
48)
4. براساس روايات, ناقه صالح به اقتراح و پيشنهاد قوم ثمود, ارائه شد. يعنى قوم
ثمود تا اين حد تسليم شدند كه رسالت بشر ناممكن نيست, ولى گفتند: هركس ازجانب
شخص غايبى پيام مى آورد, بايد با نشانه اى همراه باشد. بدين رو, از صالح تقاضا
كردند, تقاضايى مشروع و مقدس و گفتند: بايد از جانب خداى ناپيدا, نشانه اى
بياورى تا صدق ادعايت معلوم شود. صالح گفت: هر نشانه اى را كه شما خود پيشنهاد
كنيد, مى پذيرم و ازخداوند تقاضا مى كنم كه خواسته شما را عملى سازد.
آنان با وسوسه سران قوم, به صالح پيشنهاد كردند كه همين تپه معهود را به صورت
ناقه اى لباس حيات بپوشاند و خداوند خواسته آنان را عملى كرد و ازخاك تپه, ناقه
اى بزرگ و جسيم آفريد كه مى توانست آب يك چشمه عظيم را در يك روز بياشامد و
روزى كه ناقه را كشتند, فقط توانستند با شمشير, رگ پاى شتر را قطع كنند كه از
حركت باز ماند و نتواند به آبشخور آنان بيايد. قرآن مجيد, اين روايات را به طور
موجز و در حد اجمال تأييد مى كند. از جمله مى گويد:
(وآتينا ثمود الناقة مبصرة فظلموا بها وما نرسل بالآيات الاّ تخويفاً) اسراء/59
ما به قوم ثمود, ماده شترى به رسم آيت ونشانه عطا كرديم كه هر كوردل را بينا مى
نمود و راه ايمان را براى او هموار مى كرد. ولى قوم ثمود, سيه كارى نمودند و
ناقه را پى كردند. اينك ديگر ما آيات و نشانه ها را فقط به خاطر انذار و بيم
عطا مى كنيم, نه براى چشم روشنى مردم و اقتراح آنان. وبازمى گويد:
(هذه ناقة لها شرب ولكم شرب يوم معلوم) شعراء/155
و مى گويد:
(انا مرسلوا الناقة فتنة لهم فارتقبهم و اصطبر. ونبّئهم انّ الماء قسمة بينهم
كلّ شرب محتضر. فنادوا صاحبهم فتعاطى فعقر) قمر/27 ـ 29
اين بديهى است حيوانى كه بتواند به اندازه يك جمعيت وافر آب بياشامد و آب چشمه
يا قناتى را براى يك روز به خود اختصاص دهد, بسيار عظيم الجثه خواهد بود و
طبيعى است كه اگر بخواهند آن را بكشند با شمشير و نيزه و تيركمان, امكان آن را
نمى يابند , لذا عصب پاى شتر را قطع كردند تا نتواند به آبشخور برود و يا در
صحرا به چرا مشغول شود.
5. براساس آنچه در مبدء آفرينش و آغاز نسل بشر گذشت, هر موجود زنده اى, نطفه
خاصى دارد. اگر نطفه آن حيوان با آب حيات مخلوط شود, رشد و پرورش پيدا مى كند.
چه در رحم مادر باشد و يا در لابراتوار طبيعت و بسترخاك وهرچند آب حيات بيش ترى
در آفرينش و پرورش نطفه دخالت كند, آن حيوان جثه بزرگ تر و عمر بيش ترى خواهد
داشت. اينك نطفه هاى حيوانات و ازجمله نطفه بشر با يك سر سنجاق از مايع
پرتوپلاسم (آب حيات) تغذيه و كشت مى شود و جثه اى دارد كه همگان مى بينند. اگر
براى نطفه يك شتر به مقدار خروارها آب حيات مصرف شود, طبيعى است كه ناقه اى
مانند ناقه صالح پا به عرصه وجود مى گذارد. بلى وهو الخلاق العليم.
نمونه اين پديده ها را در فسيل حيوانات عظيم الجثه وماموتهاى ادوار اوليه خلقت
مى توانيم مشاهده كنيم. البته در آفرينش حيات, اسرار ديگرى هم هست كه نمونه آن
را درمورد عصاى موسى خواهيم خواند.
6. براساس روايات, ناقه صالح را يك نفر كشت. مردى سرخ مو و سرخ چهره. اين مسأله
در روايات اسلامى به صحت پيوسته است:
(رسول خدا به على گفت: شقى ترين افراد نسل بشر دوتن مى باشند. اولين آن دو تن,
مردك سرخ چرده قوم ثمود كه ناقه صالح را پى كرد و دومين آن دو تن, كسى است كه
موى محاسنت را ازخون سرت خضاب خواهد كرد) (مناقب ابن مغازلى, حديث5,9,241; شرح
نهج البلاغه ابن ابى الحديد, 1/78)
دراين زمينه روايات بسيارى وارد شده است نكته اى كه بايد در اين جا مطرح شود
بحث از نام و نشان آن مرد نيست, چرا كه درمسائل تربيتى تأثيرى ندارد. نكته اى
كه بايد مطرح شود آن است كه قرآن مجيد, مسؤوليت ناقه را به عهده همگان مى گذارد
وهمگان را با صاعقه آسمانى هلاك مى كند.
شرح اين نكته در سوره شمس مطرح شده است كه بعد از سوگندهاى غلاظ و شداد, مى
گويد:
(كذّبت ثمود بطغواها, اذ انبعث اشقاها)
درآن هنگام كه شقى ترين قوم ثمود براه افتاد تا ناقه را پى كند وهمگان رضا
دادند, طغيان قوم ثمود و تكذيب آنان مسجّل شد, ولذا همگان را نابود كرديم. از
اين رو, على (ع) در نهج البلاغه مى گويد:
(اى مردم, اين رضايت عموم, ونارضايتى عموم است كه مردم را به هم پيوند مى دهد.
ناقه صالح را يك تن تنها پى كرد, اما خداوند همه آنان را با عذاب خود ريشه كن
ساخت, چرا كه همگان به پى كردن ناقه رضا دادند.
قرآن مجيد مى گويد:
(فعقروها فأصبحوا من النادمين) (شعراء/157) وندامت آن گاه بود كه سنگى عظيم
مانند پاره آتش در زمين آنان فرود آمد و بنيان اجتماع آنان را به زيرخاك فرو
برد.)
7. چنان كه در عبارت نهج البلاغه عنوان شده است. سنگى عظيم از آسمان فروافتاد و
در اثر لرزش زمين, خانه هاى قوم ثمود برسرشان فرو ريخت. قرآن مجيد مى گويد:
(فأخذتهم الصيحة بالحق فجعلناهم غثاء فبعداً للقوم الظالمين) مؤمنون/41
وسنگ آسمانى, از هنگامى كه وارد جو زمين مى شود, با فرياد ونعره شديدى فرود مى
آيد تا به زمين سقوط كند. وچون سقوط كند, زمين لرزه شديدى ايجاد مى كند:
(فأخذتهم الرجفة فأصبحوا فى دارهم جاثمين) اعراف/77
اين سقوط در صبحگاهان صورت گرفت:
(فأخذتهم الصيحة مصبحين) حجر/67
وحتى نور و درخشش خيره كننده آن را با چشمهاى خود ديدند:
(فأخذتهم الصاعقة و هم ينظرون) ذاريات/44
صاعقه آسمانى آنان را فرا گرفت وآنان با چشم خود شاهد بودند.
ابراهيم خليل (ع)
1. قرآن مجيد مى گويد:
(واذ ابتلى ابراهيم ربّه بكلمات فأتمّهنّ قال انّى جاعلك للناس اماماً قال و من
ذرّيّتى قال لاينال عهدى الظالمين) بقره/124
خداوند عزت ابراهيم را در چند مرحله آزمود ودر همه آن مراحل, ابراهيم خليل,
آزمون را با سرفرازى طى كرد و بدين جهت خداوند او را به امامت و پيشوايى موحدان
برگزيد. مراحل اين آزمون در قرآن مجيد روشن شده است. ازجمله در سوره زخرف آيه
26 تا 28مى گويد:
( واذ قال ابراهيم لأبيه و قومه انّنى براء ممّا تعبدون. الا الذين فطرنى فانّه
سيهدين. وجعلها كلمة باقية فى عقبه لعلّهم يرجعون)
درواقع ابراهيم, يك تنه و (امة واحداً) ازهمه مشركان وكافران حتى خاندانش
بيزارى جست و از سطوت و شكنجه آنان نهراسيد وخداوند اين خصيصه را در اعقاب
ابراهيم برقرار فرمود, باشد كه مشركان وكافران به حق بازگردند. دراين آيه
خداوند اين خصيصه و خصلت را به عنوان (كلمه) تلقى مى كند, واين مى رساند كه
سايركلمات وآزمايشات الهى از همين نمونه بوده است. بنابراين بايد به ساير آيات
قرآن پرداخت تا بقيه اين كلمات آزمايشى را به دست آورد:
پروردگارا يك تن از نسل خودم را در سرزمين بى آب و علف, نزد خانه با احترامت
سكنى دادم. خدايا, تا نماز را برپا دارند.
واز جمله قرآن مجيد به حكايت از زبان ابراهيم مى گويد:
(ربّنا إنّى أسكنت من ذريّتى بواد غيرذى زرع عند بيتك المحرّم ربّنا ليقيموا
الصلاة)
ابرهيم /37
واين موقعى بود كه مأموريت يافت فرزند خود اسماعيل را با مادرش هاجر, در وسط
كوههاى مكه وانهد و به خدا بسپارد وچنان كرد واين بالاترين مرتبه تسليم و دومين
مرحله آزمون بود كه ابراهيم خليل با سرفرازى رضاى خدا را تحصيل كرد. دراين
زمينه داستانهاى جالبى وارد شده است كه در تواريخ انبيا و كتب تاريخ و كتاب
بحارالانوار جلد 12 مى توان ملاحظه كرد.
واز جمله درباره همين فرزند دلبندش اسماعيل مى گويد:
(فلما بلغ معه السعى قال يا بنيّ إنّى أرى فى المنام أنّى أذبحك فانظر ماذا ترى
قال يا أبت افعل ما تؤمر ستجدنى ان شاء اللّه من الصابرين. فلمّا أسلما و تلّه
للجبين. وناديناه أن يا إبراهيم قد صدّقت الرؤيا إنّا كذلك نجزى المحسنين. ان
هذا لهو البلاء المبين)
صافات/103 ـ 107
وچون بدان جايگاه رسيدند, ابراهيم گفت: اى پسرم من در خواب همى بينم كه تو را
قربانى مى كنم. بنگر كه نظرت چيست؟ اسماعيل گفت: بدانچه فرمان مى يابى عمل كن
كه به خواست خدا مرا صابر و شكيبا خواهى يافت. وچون هردوتن تسليم فرمان شدند و
ابراهيم جبين اسماعيل را بر خاك نهاد و ما فرياد زديم كه اى ابراهيم, تو رؤياى
خود را تصديق كردى. ما اين چنين نيكوكاران را جايزه مى دهيم. و اين مراسم
آزمايش بزرگى بود كه اخلاص و تسليم آن دو را روشن كرد.
واين درموقعى بود كه ابراهيم و اسماعيل خانه كعبه را ساختند و از خدا درخواست
كردند كه آداب و مناسك حج را به آنان ارائه كند. و خداوند آداب و مناسك حج را
به آنان ارائه مى كرد وآنان به انجام مراسم آن قيام مى نمودند وچون به سعى وادى
محسّر رسيدند كه درآن جا وارد منى مى شوند, ابراهيم به فرزندش اسماعيل گفت,
درخواب چنين ارائه نمودند كه من بايد تو را به عنوان قربانى درراه خدا تقديم
كنم. اسماعيل با جان و دل پذيرفت وهر دو تن تسليم شدند وابراهيم صورت اسماعيل
را برخاك نهاد تا او را قربانى كند كه خداوند ندا در داد, لازم نيست فرزندت را
قربانى كنى, به جاى فرزندت اين قوچ را قربانى كن. وخداوند گفت: (آزمايشى كه
نهايت اخلاص و خلّت را بيان كند همين آزمايش است) وبعد ازاين سه آزمايش به مقام
امامت رسيد و اين منصب درنسل آن سرور برقرارماند.
واين مى رساند كه منصب امامت, رتبه خالصان و تسليم شدگان دربرابر اوامر حق است
كه لحظه اى خدا را فراموش نكنند و به گناه آلوده نشوند وهماره درراه خدا از بذل
هستى دريغ نكنند, چونان ابراهيم خليل كه از بذل هستى دريغ نكرد. واين بود ملت
حنيف ابراهيم كه خداوند گفت:
(فاتّبعوا ملّة ابراهيم حنيفاً) آل عمران/95
و از اين رو فرمود:
(ومن يرغب عن ملّة ابراهيم الا من سفه نفسه ولقد اصطفيناه فى الدنيا وانّه فى
الآخرة لمن الصالحين. اذ قال له ربّه اسلم قال اسلمت لربّ العالمين)
بقره/131ـ132
كسى از ملت ابراهيم اعراض نمى كند, مگر آن كه خود را سفيه و بى خرد ساخته باشد.
ما ابراهيم را در دنيا برگزيديم و درآخرت از صالحان است. چرا كه خداوندش گفت:
تسليم باش. گفت: من براى پروردگار جهانيان تسليم شدم.
از اين رو به رسول خود گفت: ما به تو اشارت كرديم كه ازملت با اعتدال ابراهيم
پيروى كن:
(ثمّ اوحينا اليك ان اتّبع ملّة ابراهيم حنيفاً) نحل/123
و نيز فرمود:
(ان اولى الناس بابراهيم للذين اتّبعوه وهذا النّبى والذين آمنوا واللّه ولى
المؤمنين)
آل عمران /68
وابسته ترين مردم به ابراهيم, آن كسانى هستند كه او را پيروى كردند و اين
پيامبر ما است با ساير مؤمنان. و خداوند سرپرست مؤمنان است.
2. تماس ابراهيم خليل با عالم وحى به صورت خواب و ارائه حقايق درعالم كشف وشهود
بوده است.
از جمله, بعد از آن كه ابراهيم واسماعيل ديوار كعبه را بالا بردند, ابراهيم
خليل دست به دعا برداشت واسماعيل دركنار او به حال نيايش ايستاد و با هم دعا
كردند:
(ربّنا تقبّل منّا إنّك أنت السميع العليم. ربّنا واجعلنا مسلمين لك ومن
ذريّتنا أمّة مسلمة و أرنا مناسكنا و تب علينا انّك أنت التواب الرحيم)
بقره/127ـ128
بارخدايا زحمات ما را در بنا نهادن خانه ات بپذير و ما دو تن را در برابر
فرمانت پذيرا و با حال تسليم بدار. از فرزندان ما امتى را پذيراى فرمان خود
بساز. وآداب و مناسك ما را به ما ارائه فرما. وبه ما توجه كن كه توجهات ورحمت
تو فزون است.
ارائه مناسك, جز به صورت تصوير معنى ندارد, وارائه تصاوير, يا درعالم رؤيا است
ويا درحال خلوت كشف و شهود, و ظاهراً درعالم رؤيا بوده است, و لذا درمورد سعى
وادى محسّر و قربانى اسماعيل مى گويد: (قد صدّقت الرؤيا) چنان كه شرح اجمالى آن
گذشت. نظير اين رؤيا را درفصل بعدى ملاحظه مى كنيد.
3. قرآن مجيد مى گويد:
(ولقد آتينا ابراهيم رشده من قبل وكنّا به عالمين. اذ قال لأبيه وقومه ما هذه
التماثيل التى أنتم لها عاكفون… ) انبياء/51ـ54
ما رشد ابراهيم را از پيش دراختيار او نهاديم واو را مى شناختيم, آن موقع كه به
پدر خود وملت خود گفت, اين پيكرها كه به عبادت آنها پابند شده ايد, چه ارزشى
دارند؟
رشد به معناى تميز و تشخيص است كه انسان بتواند سود و زيان و حق و باطل را ازهم
جدا كند. اين رشد فكرى و عقلانى ازكودكى و آغاز جوانى به ابراهيم عطا شد. و اين
خود امتيازى بود كه ويژه خليل خدا گشت, آن گاه كه ابراهيم, وارد اجتماع شد و
قوم وملت خود را ديد كه دربرابر بتها نيايش مى كنند وحاجت مى طلبند. واز طرف
ديگر مى ديد كه پدرش آزر, نقش آفرين آن بتها و پيكرهاى بى جان است. با خود به
انديشه فرو رفت كه آيا به واقع نيايش و كرنش دربرابر اين بتها روا هست؟ آيا از
وجود اين پيكرهاى گونه گون ثمرى و سود و زيانى متصور هست؟ اگر همه دانشمندان و
انديشمندان معترفند كه خالق بشريت, همان خداى آسمانها و زمين است, از چه رومردم
دربرابر اين سنگها و چوبها و فلزات رنگارنگ, سرتعظيم فرود مى آورند؟ ويا در
برابر افرادى همانند خود كه نام سلطان وخدايگان برخود نهاده اند, كرنش مى كنند
و تقرب مى جويند؟
4. در يك شب تاريك كه ابراهيم دراين گونه افكار, غوطه ور بود و به ستارگان مى
انديشيد, كم كم به عالم رؤيا فرورفت و ستاره درخشان را درآسمان تيره و تار
مشاهده كرد. با خود انديشيد كه پروردگار گيتى بايد همين ستاره درخشان باشد كه
تنها و بى رقيب, تاريكيها را مى شكافد وبانور رخشانش دل مى برد, ولى لحظاتى بعد
كه آن ستاره درافق نهان شد, ابراهيم به خود آمد وگفت: خداى گيتى نمى شايد كه
رفتنى باشد و جلوه اى زودگذر داشته باشد, چرا كه گيتى وجلوه بشريت, پايدارتر
ازجلوه اين ستاره رخشان است.
لحظه اى بعد, قرص ماه را ديد كه از گوشه افق, ساطع شد وتنها و بى رقيب, همه
ستارگان را تحت الشعاع خود ساخت و تاريكيها را شكافته, به فراز آسمان بالا رفت.
ابراهيم در عالم رؤيا با خود انديشيد كه پروردگار گيتى بايد همين ماه تابان
باشد كه پرتو آن بر ستاره ها و تاريكيها غالب است و لحظه اى بعد كه ماه تابان
فرونشست, ابراهيم به خود آمد وگفت: انديشه ما با اين مقياس فكرى هماره راه خطا
مى رود و سراب را آب مى پندارد. اگر خداى بشريت, خودش ما را به ذات خود رهنمون
نشود, درحيرت وجهالت و سرگشتگى خواهيم ماند.
پس از لحظه اى خورشيد رخشان را ديد كه يكه تاز عرصه آسمان است و پرتو آن آسمان
و زمين را روشن و منور كرده است, درعالم رؤيا با خود گفت: اين خورشيد تابان
ازهمه موجودات آسمانى و زمينى تابنده تر و بزرگ تر است. خداى من بايد همين
خورشيد رخشان باشد. و چون خورشيد رخشان نيز غروب كرد, متوجه شد كه آن چه
درآسمان بشريت و كيهان وجودى بدرخشد, كوچك باشد يا بزرگ, نمى تواند خداى جهان
باشد, زيرا همه آنها آمدنى و رفتنى هستند وآنچه رفتنى باشد, نمى تواند رفتنيهاى
ديگر را ثبات ببخشد. هم از اين رو آن گاه كه با قوم خود روبرو شد, گفت: من
ازهمه اين بتهاى بى جان و با جان بيزارم. من آن خدايى را مى پرستم و خواهانم,
كه آسمانها و زمين را شكافت و ماه و خورشيد تابان را مسخّر كرد.
(وكذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات والأرض وليكون من الموقنين. فلما جنّ عليه
الليل رأى كوكباً قال هذا ربّى فلمّا أفل قال لااحبّ الآفلين) انعام/76ـ79
بدين صورت مانهاد آسمانها و زمين را به ابراهيم ارائه كرديم تا فطرت او را
بيدار سازيم و فكرت او را رشد وكمال دهيم وتا به يقين ايمان دست يابد. پس چون
تاريكى شب او را درآغوش گرفت, ستاره را درخشان ديد, گفت: اين پروردگار من است
وچون ستاره غروب كرد, گفت: من آفلين را دوست نمى دارم.
پس ما ملكوت آسمانها و زمين را بدون ارائه داديم, تا بداند آفلان, نقشى درپرورش
كائنات ندارند, چرا كه خود مسخر خالق آسمانند. وچون به يقين كامل رسيد, راه بحث
و تحقيق را با قوم و ملت خود باز كرد وگفت: آيا اين بتها نيايش شما را مى
شنوند؟ آيا نفع و ضررى به شما مى رسانند؟ آيا نيروى تفكر دارند؟ وآيا زبان سخن
گفتن دارند؟ آيا پيكرهاى بى جان كه خود مى تراشيد وخود نام خداى جنگ و خداى صلح
ونامهاى ديگر برآن مى گذاريد, شايسته ستايش و عبادت هستند؟ من دراولين فرصت به
شما ثابت مى كنم كه خدايان شما پوشالى هستند وهيچ نفع و ضررى ازناحيه آنان
متصور نيست.
پس ازآن كه ابراهيم خليل, بيزارى خود را از بتها اعلام كرد, قوم و ملت او با
ابراهيم به محاجّه و مشاجره پرداختند كه خدايان ما بر حقّند واگر به آنان توهين
شود, تو را به درد و بلايى مبتلا مى كنند كه چاره اى براى آن نباشد. آنان
براساس همان فلسفه شرك كه شمه اى از آن را يادآور شديم, ابراهيم را تهديد كردند
كه خداى جهان از بتهاى ما حمايت مى كند, چنان كه تاكنون حمايت كرده است. اگر
خداوند جهان از پرستش بتها راضى نباشد, باقدرت قاهره اش ما و بتها را نابود
خواهد كرد. پس برحذر باش از آسيبى كه ازجانب بتها بر تو وارد خواهد شد.
ابراهيم به آنان گفت: ما و شما درهستى خداى جهان كه آفريننده عالم و موجودات
است, رأى واحدى داريم, منتها من همان خداى جهان و آفريننده گيتى را مى پرستم كه
همه نعمتها ازاوست وشما خداى گيتى را وانهاده ايد و مجسمه هايى را كه به دست
خود مى تراشيد و به دروغ, نامهاى بى مسمايى برآنان مى نهيد, عبادت مى كنيد. اگر
خداى گيتى خودش دستور داده است كه دربرابر بتها زانو بزنيد, دليل آن را ارائه
كنيد. اما شما خود معترفيد كه اين خدايان را با فلسفه فكرى خود انتخاب كرده ايد
وبه خواست وميل خود وهر كيفيتى كه بخواهيد, آنان را عبادت مى كنيد, پس براى شما
نيز معلوم شد كه ازجانب خداى گيتى فرمانى نداريد كه اين بتها را عبادت كنيد.
دراين صورت چه كسى بايد از عذاب الهى بترسد؟ آيا من بايد بترسم كه برخدا دروغ
نبسته ام وجز خود او را ستايش و پرستش نمى كنم يا شما كه بتهاى بى جان را به
دروغ, نام خدا مى دهيد و عبادت مى كنيد؟ آيا نبايد شما ازخداى گيتى بترسيد كه
براى او رقيب و عديل مى تراشيد, ومن بايد ازخدايان پوشالى شما بترسم؟…
(وتلك حجّتنا آتيناها ابراهيم على قومه نرفع درجات من نشاء إنّ ربّك حكيم عليم)
انعام /80ـ84
اين بود حجت ما, كه به ابراهيم عنايت كرديم, تا با قوم خود احتجاج كند. ما هركه
را بخواهيم به چند درجه بالا مى بريم. اين را بدان كه پروردگار تو كاردان و
داناست.
ودريك شب كه قوم ابراهيم, خود را براى جشن و شادمانى فردا مهيا مى كردند, تا
همگان به صحرا بروند, ابراهيم, نظرى به آسمان دوخت و با مشاهده ستارگان شب تاب,
خاطره آن رؤياى ملكوتى در دلش زنده شدو تصميم گرفت به پاس آن نعمت بزرگ, مبارزه
اصلى را شروع كند و باطن بتها را برملا سازد:
(فنظر نظرة فى النجوم. فقال إنّى سقيم) صافات/90ـ91
پس به مردم گفت: من بيمارم و از شركت دراين جشن و شادمانى عمومى محروم خواهم
ماند. مردم شهر را ترك گفتند وابراهيم تبرى برداشت و راهى بتخانه شد وهمه بتها
را شكست و تبر را بر دامن بت بزرگ نهاد, تا مسؤوليت آن را به گردن بت اعظم
بگذارد و راه بحث و جدل را در برابر عموم مردم بازكند. وچون مردم به بتخانه
بازگشتند تا نيايش دسته جمعى را آغاز كنند, بتهاى خود را شكسته و درهم ريخته
ديدند و پس از تفحص و گواهى گواهان, معلوم شد كه ابراهيم تنها دشمن بتها است كه
پيش از آن تهديد به خرابكارى كرده است. وچون ابراهيم را به محكمه بردند و
درحضور همه به بازجويى پرداختند, پاسخ داد كه شايد شكستن بتها كار بت اعظم است
كه تبر بردست دارد. ازخود اين بتها بپرسيد كه آيا ابراهيم شما را به رسوايى
انداخته است يا بت اعظم؟
بازپرس محكمه گفت: چگونه از بتها بپرسيم, با آن كه بتها سخن نمى گويند؟
ابراهيم بحث اصلى را دربرابر تماشاچيان شروع كرد و گفت: پس شما بتهايى را كه
نفع و ضررى ندارند و هيچ اثرى ازخود ظاهر نمى سازند, به خدايى گرفته ايد. نفرت
بر شما و برخدايانتان باد كه انديشه و تفكر نمى كنيد… . سرانجام ابراهيم را
محكوم كردند و خداى ابراهيم, آتش را براو گلستان كرد.
7. داستان رؤيت ستاره وماه و خورشيد و ترديد ابراهيم كه آيا اين خداى گيتى است
يا آن؟ در روايات اسلامى به گونه اى ديگر آمده است 2 كه شرح آن در تواريخ
انبياء آمده است.
مى گويند نمرود با خبر شد كه جوانى به دنيا خواهد آمد كه زوال ملك و آيين او به
دست او صورت خواهد گرفت. نمرود, فرمود تا نوزادان پسر كشته شوند و لذا مادر
ابراهيم فرزند خود را درغارى خارج شهر, دور از اطلاع همگان زاييد و پرورش داد,
تا نوجوانى شد ودريك شب كه براى اولين بار ازغار خارج شد و ستاره ماه وخورشيد
را نگريست, به ترديد افتاد كه آيا خداى من ماه است يا خورشيد, وبا افول ماه
وخورشيد به توحيد ربوبى معترف و آشنا گشت.
اين داستان به اين منظور خلق شده است تا مسأله رؤيت ستاره ماه و خورشيد را براى
اولين بار توجيه كند, اما درهمه تواريخ و سيره ها و درهمه تفاسير و روايات
مسطور است وبه قطعيت پيوسته است كه نمرود, ابراهيم را از زادگاهش اخراج كرد و
ابراهيم و لوط با خاندانش نينوا را پشت سر نهاده به شام و فلسطين مهاجرت كردند.
نه سلطنت و قدرت نمرود به دست ابراهيم زايل شد و نه مردم ازدين خود دست برداشته
و به توحيد گراييدند.
واقعيت همان است كه قرآن مجيد درميان نهاده و به صراحت مى گويد: (وكذلك نرى
ابراهيم ملكوت السموات والأرض) واين ارائه مانند ساير موارد, درعالم رؤيا صورت
گرفته است وگرنه ستاره وماه و خورشيد هرشب و روز طالع مى شوند وهزاران سال است
كه تكرار مى شود, نه افولى درميان است ونه غروبى, جز آن كه در نقطه اى طالع است
ودر نقطه اى ديگر شارق و در نقطه ديگر غارب, واين نسل بشريت است كه مانند
كاروانى مى آيد و مى رود و جز با انديشه صحيح و عبرت اصيل, نمى تواند با حقائق
پشت پرده آشنا گردد.
8. ابراهيم خليل, نه تنها با بتهاى بى جان مبارزه مى كرد, بلكه با بتهاى
جاندار, از قبيل شاهان و سلاطين كه خود را خدايگان مردم و مربى و رهبر جامعه
خود مى دانستند, نيز مبارزه مى كرد. از جمله قرآن مجيد مى گويد:
(ألم تر الى الذى حاجّ ابراهيم فى ربّه ان آتاه اللّه الملك اذ قال ابراهيم
ربّى الذى يحيى و يميت قال أنا أحيى و أميت قال ابراهيم فان اللّه يأتى بالشمس
من المشرق فأت بها من المغرب فبهت الذى كفر واللّه لايهدى القوم الظالمين)
بقره/ 258
آيا نديدى آن مرد با ابراهيم خليل چسان محاجه و استدلال كرد, ازآن رو كه مغرور
شده بود به پادشاهى و قدرتى كه خدا به او عنايت كرده بود. ابراهيم به او گفت
پروردگار من خدايى است كه زنده مى كند ومى ميراند. آن مرد گفت: من نيز زنده مى
كنم و مى ميرانم. ابراهيم گفت: اما خداوند خورشيد را ازمشرق برمى آورد, تو آن
را از مغرب برآور. آن مرد كافر مبهوت مانده و محكوم شد. خداوند, مردمان ستمگر و
سيه كار را هدايت نخواهد كرد.
پس ازآن كه ابراهيم را به آتش افكندند و آتش براو سرد و گلستان شد, براساس يك
سنت قديمى, ابراهيم را از كشته شدن معاف كردند و به خاطر اين كرامت شايگان,
نمرود, شاه بابل و نينوا خواستار شد تا ابراهيم را ببيند وچون بر دربار او وارد
شد, نمرود از او پرسيد: خداى توكيست؟ وابراهيم فرصت را غنيمت شمرد وگفت:
پروردگار من آن كسى است كه مرگ و زندگى مى بخشد. نمرود گفت: اين كار ازمن نيز
ساخته است. من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم. ابراهيم به او گفت خداى من خورشيد
را از مشرق طالع مى كند, تو اگر مى توانى خورشيد را ازمغرب طالع كن, ونمرود,
درمانده و مبهوت ماند.
9. قرآن مجيد, دراين داستان, ازنمرود ياد نمى كند, از اين رو امكان دارد كه اين
محاجه ومشاجره در سرزمين ديگر, غيراز زادگاهش صورت گرفته باشد و روى سخن با
ساير سلاطين وحكمرانان منطقه باشد. روى هم رفته,ازآيه مزبور, استفاده نمى شود
كه آن پادشاه, مدعى ربوبيت و الوهيت بوده باشد, زيرا همه آن مردم, بت پرست
ومشرك بوده اند, حتى نمرود هم براى خود خدايى برگزيده بود, منتهى پادشاهى زمين
را نيز عطاى خدايان مى دانستند و فرّه ايزدى خدايگان كه براى نظم و انتظام مردم
به آنان داده شده بود. و علت اين مشاجره ابراهيم ونمرود كه به اين صورت آغاز مى
شود, آن است كه ابراهيم خليل, خداى واقعى را عبادت مى كرد, وخداى واقعى او را
از آتش نجات بخشيده بود, ولذا سؤال و جواب ازاين جا شروع شد كه خداى تو كيست؟ و
در پايان با منكوب شدن نمرود خاتمه يافت.
برخى از مفسران, داستان ستاره و ماه و خورشيد را به گونه ديگرى تفسيركرده اند و
مى گويند: هنگامى كه ابراهيم از بابل به شام مهاجرت كرد, با مردم ستاره پرست
روبرو شد و براى احتجاج با آنان بود كه مى گفت: اين ستاره خداى من است. واين
ماه خداى من است. اين خورشيد خداى من است. اين تفسير, علاوه بر آن كه با همه
روايات اسلامى و روايات يهود و همه تفاسير اسلامى مخالفت دارد, با اشكالات
زيادى روبرو است:
اولاً, آيات شريفه صراحت دارد كه اين مسائل در زادگاه او رخ داده است: (فلما
أفلت قال يا قوم انّى برئ ممّا تشركون) وخطاب او به ملت او صورت گرفته است.
ثانياً, اگر ابراهيم به خاطر مردم ستاره پرست بگويد: (هذا ربّى) و پس از غروب
ستاره گفته باشد (لااحبّ الآفلين), قهراً ستاره پرستان به او مى گفتند كه اين
ستاره غروب ندارد, بلكه از چشم ما نهان مى شود و دوباره فردا شب طلوع مى كند
وهم چنين در باره ماه وخورشيد كه به گونه متناوب ميليونها سال است كه طلوع و
غروب دارند, ولى معدوم نمى شوند.
11. قرآن مجيد مى گويد:
(واتخذ اللّه ابراهيم خليلاً) نساء/124
درباره اين خلّت, وجوهى گفته اند كه از آراء شخصى مفسران ناشى شده است, گرچه
برخى به صورت حديث ارائه مى شود. اين آراء همه عاميانه و مبتذل است واحاديث آن
كاملاً متناقض است.3
آنچه قرآن مطرح مى كند, مسئله تسليم است. خداوند عزت مى گويد:
(ومن يرغب عن ملّة ابراهيم الاّ من سفه نفسه ولقد اصطفيناه فى الدنيا و انّه فى
الآخرة لمن الصالحين. اذ قال له ربّه اسلم قال اسلمت لربّ العالمين)
بقره/131ـ130
كيست كه ازملت ابراهيم اعراض كند مگر آن كسى كه جان خود را به سفاهت كشانده
باشد. ما ابراهيم را دردنيا برگزيديم واو درآخرت از صالحان است. بدين علت كه
خدا به او گفت: تسليم باش, و او گفت: من دربرابر خداى عالميان, تسليم هستم.
از همين رو فرمود:
(وابراهيم الّذى وفى) نجم/37
يعنى ابراهيم به قول خود كه گفت: (أسلمت لرب العالمين) وفا كرد و همين وفاى به
قول و تسليم دربرابر اراده حق بود كه موجب گزينش او به مقام خلّت گشت.
اگر به ابتداى همين آيه سوره نساء دقت كنيم, خود آيه مى رساند كه علت خلّت همان
تسليم است ولذا مى گويد:
(ومن احسن ديناً ممّن اسلم وجهه للّه وهو محسن واتّبع ملّة ابراهيم حنيفاً
واتخذ اللّه ابراهيم خليلاً) نساء /124
ديندارى بالاتر از اين نيست كه انسان دربرابر خدا تسليم باشد و راه احسان در
پيش گيرد واز روش ابراهيم بدون انحراف و تمايل پيروى كند و لذا خدا ابراهيم را
خليل خود ساخت.
يعنى به خاطر همان تسليم واطاعت خالصانه بود كه نشانه هاى آن را در قربانى
فرزند مشاهده كرديم.
12. چنان كه درتاريخ زندگى نوح وهود و صالح يادآور شديم, بوستان نبوت, رفته
رفته شكوفا شد, ودر عهد صالح, قوم ثمود در برابر اصل رسالت, خاضع و قانع شدند,
ولى آن فرصت حاصل نشد كه صحيفه اى بر صالح نازل شود, زيرا باز هم امت صالح با
عذاب صاعقه ريشه كن گشتند. ولى در عهد ابراهيم خليل كه موضوع رسالت به گونه
جديدى مطرح شد وابراهيم با مهاجرت به سرزمين شام و فلسطين, مركزى براى نشر
توحيد و معاد تأسيس نمود, صحيفه اى بر او نازل شد تا راهنماى امت او باشد. قرآن
كريم از اولين صحيفه اى كه نام مى برد, صحيفه ابراهيم خليل است و سپس صحيفه
موسى كه همين تورات باشد. قرآن مجيد مى گويد:
(ان هذا لفى الصحف الاولى. صحف ابراهيم و موسى) اعلى/18-19
وپنج آيه قرآن از اولين صحيفه هاى نبوت, حكايت مى كند. در جاى ديگر, 28 آيه از
صحيفه موسى و ابراهيم نقل مى كند و مى گويد:
(ام لم ينبّأ بما فى صحف موسى. وابراهيم الّذى وفّى. ان لاتزر وازرة وزر اخري…)
نجم/36ـ54
آيا به نوشته هاى موسى و نوشته هاى ابراهيم كه وفا كرده است, آگاه نشده است كه
هرگنهكارى بارگناه خود را بر دوش مى كشد….
13. قرآن مجيد مى گويد:
(ان ابراهيم كان امّة قانتاً للّه حنيفاً) نحل/120
ابراهيم, پيشتازى بود, مطيع دلداده خدا با آهنگى متعادل.
امّ يؤمّ به معناى قصد يقصد, درمايه (قصد و آهنگ وحركت) استعمال مى شود. وزن
كلمه (امّة) مانند: اُكلة, لُقمة, لُمعة, قُدوة, اسرة, اسوة و اجرة, معناى
مقياسى ازهمان ماده را مى رساند. اكلة يعنى مقدارى ازغذا كه قابليت وامكان اكل
دارد. لقمة يعنى آن مقدار كه دريك نوبت وارد حلقوم مى شود. لمعة يعنى مقياسى از
لمعان و تابش كه قابليت عرضه و ارائه دارد. و همچنين در ديگر موارد.
بنابراين كلمه (امّة) نيز, يعنى مقياسى از قصد و آهنگ و حركت كه درعالم خارج,
عينيّت پيدا مى كند, خواه در سيره و روش باشد; مانند: (انّ هذه امّتكم امّة
واحدة و انا ربّكم فاعبدون)(انبياء/92, مؤمنون/52) اين است راه و روش شما, راه
و روش يكسان ومن پروردگار شمايم, مرا بپرستيد; ومانند: (انا وجدنا آباءنا على
امّة وانّا على آثارهم مهتدون) (زخرف/23) ما پدران خود را بر راه و روشى يافته
ايم و از دنبال آنان روانيم.
وخواه دريك اجتماع بشرى مانند: (ومن ذريّتنا امة مسلمة لك) (بقره/128) (وكذلك
جعلناكم امّة وسطاً) (بقره/143)واين چنين شما را امتى در حد وسط قرار داديم. كه
مقياسى از قصد و آهنگ وحركت دروجود آنان عينيت پيدا كرده است.
وخواه دراجتماع چرندگان و پرندگان كه قرآن مى گويد:
(وما من دابّة فى الأرض و لاطائر يطير بجناحيه الا امم امثالكم) انعام/138
هيچ جنبنده اى در زمين نيست و نه پرواز كننده اى كه كه با دوبال خود پرواز كند
مگر آن كه مانند شما امتى پيشتازند.
ويا در وجود فرد خاصى مانند همين آيه كه گفت: (ان ابراهيم كان امّة قانتاً للّه
حنيفاً) كه معنى قصد و آهنگ و حركت به سوى اللّه و اطاعت و تقوى در وجود او
عينيت داشت. واين سخن را ازآن جهت گفت كه درآن عهد و زمان, كس ديگرى صاحب اين
آهنگ و حركت نبود حتى در خيل انبيا و اوليا فردى نمونه وتك بود ولذا به همه
انبياء پس از او, حتى به خاتم انبياء دردنباله همين آيه فرمان رسيد كه:
(ثم أوحينا إليك أن اتّبع ملّة ابراهيم حنيفاً) نحل/123
سپس اشارت كرديم كه از ملت ابراهيم خليل پيروى كن, با اعتدال.
سرّ مطلب اينجا است كه نوح و هود و صالح آمدند و درآخر بر قوم خود نفرين كردند
و قوم آنان با عذاب الهى از پا درآمدند و خود آنان يكه و تنها به سرزمين جديدى
نقل مكان كردند و از رسالت آنان نتيجه چندانى به اجتماع بشرى نرسيد, اما
ابراهيم, علاوه براين كه دعوت رسالت را با مبارزه عملى توأم كرد وبتها را شكست
و راه استدلال واحتجاج را بازكرد و درگيرى آفريد, درعين حال قوم خود را نفرين
نكرد وحاضر شد در آتش بسوزد, ولى خداوند آسمانها او را نجات بخشيد وابراهيم,
راه مهاجرت درپيش گرفت تا محل ديگرى براى نشر توحيد و مبارزه جديد پيدا كند, بى
آن كه قوم او به هلاكت رسيده باشند, باشد كه اخبار او و كرامتى كه خدا به او
بخشيده و ازآتش نمرود نجاتش داد رفته رفته در دلها بويژه در نسل جديد آنان اثر
بگذارد و گرايش بيش ترى به توحيد و دعوت انبيا حاصل شود.
اينجا است كه مى بينيم از پيامبران پس از ابراهيم, هيچ يك بر قوم خود نفرين
نكرد, واگر نفرين كرد, مانند يونس بن متى بى اثر ماند, بلكه همه آنان به سيره
ابراهيم و آهنگ خاصى كه در نشرتوحيد, در پيش گرفت, اقتدا كردند و راه مهاجرت
درپيش گرفتند كه هجرت هريك از انبياء درفصل زندگى شان مشهود است ونتايج آن نيز
مشهود.
14. (واذ قال ابراهيم ربّ أرنى كيف تحيى الموتى قال أولم تؤمن قال بلى ولكن
ليطمئن قلبى قال فخذ أربعة من الطير فصرهن إليك ثمّ اجعل على كلّ جبل منهن جزء
ثم ادعهنّ يأتينك سعياً واعلم ان اللّه عزيز حكيم) بقره/240
پروردگارا به من بنما كه چگونه مردگان را زنده مى سازى. پروردگارش گفت: مگر
باور نمى دارى؟ گفت: چرا باور دارم, اما براى آن مى خواهم نمايش بدهى كه دلم
آرامش گيرد. پروردگارش گفت: چهار مرغ پرنده بگير و تناول كن تا گوشت آنها را به
گوشت خودت تبديل كنى. سپس قسمتى از اجزاء باقى مانده آنها را كه استخوانشان
باشد بر روى كوههاى اطراف بگذار وسپس آنان را با نام و لقب به نزد خود بخوان تا
دوان دوان به سوى تو آيند. بدان كه خداوند با عزت و كاردان است و با استوارى
فرمان و خواسته اش اجرا خواهد شد.
دراين آيه كريمه اعلام شده است كه ابراهيم از خدا درخواست كرد, تا همانند ساير
خوابها كه حقائق ملكوتى را به او ارائه مى دادند, دريك رؤياى شبانه چگونگى زنده
شدن مردگان را در روز قيامت به او نشان دهند, ولى اين درخواست, مورد اجابت قرار
نگرفت, زيرا چگونگى احياى رستاخيز, خصوصاً با جزئيات آن, دريك رؤيا و صد رؤيا
قابل تجسم نيست, بلكه فقط احياى چند موجود كوچك را ارائه دادند, آن هم به دست
خود ابراهيم, تا قلب و روحش آرامش بگيرد. به اين صورت كه چهار مرغ خوراكى مانند
شتر مرغ, خروس, اردك و كبوترى ذبح كند وگوشت آنها را تناول كند تا هضم وجذب شود
سپس استخوانهايشان را بر سراين تپه وآن تپه بگذارد و آنها را به نام بخواند تا
دوان دوان به سوى او بيايند.
اين ماجرا ممكن است درعالم رؤيا محقق باشد, به خاطر آن كه ابراهيم گفت: (أرنى
كيف تحيى الموتى) آن چنان كه گفت: (وأرنا مناسكنا) (بقره/128) وممكن است درعالم
شهود و بيدارى باشد, مانند آنچه درمورد ارمياى پيامبردرآيه 255 سوره بقره, يعنى
قبل ازآيه مورد بحث عنوان شده است كه استخوانهاى درازگوش ارميا را در برابر
چشمان او زنده كردند.
مسئله مورد اختلاف, جمله (فصرهنّ اليك) است. اين كلمه به چند صورت قراءت شده
است واين خود مى رساند كه قاريان نيز, دستخوش اختلافات فكرى و تاريخى شده اند و
با تغيير عبارت, خواسته اند كه تشخيص خود را رسميت بدهند. اگر كلمه (صُر) امر
حاضر از (صار, يصور) باشد; يعنى آنها را به خود متمايل كن. ويا آنها را قطعه
قطعه كن. واگر (صِر) بخوانيم و از صار, يصير باشد, مانند سار, يسير, سِر; يعنى
آنهارا به سوى خود بگردان و يا متحول كن و اگر (أصر, يأصر) باشد كه مانند (أمر,
يأمر وأكل, يأكل) همزه آن حذف شده باشد; يعنى آنها را محبوس و دربند كن و با
خود نگه دار. قراءتهاى ديگرى نيز هست كه با همين معنى بستن با ريسمان ونخ
مناسبت بيش ترى دارد, ولى به قرينه (ثم اجعل على كل جبل منهنّ جزءاً) معلوم مى
شود كه يا گوشت آنها را قطعه قطعه كرده اند وبا استخوان درهم كوفته اند, ويا
گوشت آنها را خورده اند وهضم كرده اند و استخوانهايشان را نگه داشته اند, و
معنى اخير با صدر و ذيل داستان ونيز با داستانى كه درآيه قبلى مطرح شده است,
تناسب بيش ترى دارد. ودراين صورت با مشيت الهى استخوانهاى آن چهار پرنده, گوشت
گرفته و پوست وپر پيدا كرده
وچون قدرت پرواز كامل نداشته اند, دوان دوان به سوى ابراهيم آمده اند. وازاين
قبيل احياى مردگان, در قرآن فراوان يادشده است كه احياى روح نباتى در هيزمهاى
آتش گرفته نمرود كه گلستان شد از همين قبيل خواهد بود ولذا گفت:
(يا نار كونى برداً و سلاماً على ابراهيم)
اى آتش بر ابراهيم سرد و سلامت شو.
ويا مانند حيات گرفتن عصاى موسى و ناقه صالح و نيز ماهى موسى در داستان موسى و
خضر.
16. درآيات سوره بقره به صراحت اعلام شد:
(ابراهيم به همراهى وهميارى اسماعيل, ديوار خانه كعبه را بالا بردند و نيايش
كردند كه: خدايا اين خدمت را ازما بپذير كه تو شنوا و دانايى. بارخدايا ما دو
تن را دربرابر فرمانت به حال تسليم بدار, از فرزندان ما امتى مسلمان برانگيز
ومناسك حج را به ما ارائه فرما و عطف توجهى بر ما بفرما كه تو بسيار عطوف و
مهربانى. بارخدايا در فرزندان ما رسولى برانگيز كه آيات تو را برآنان بخواند و
كتاب وحكمت را فرا يادشان دهد وآنان را پاك سازد. خدايا تو عزتمند وكاردانى.)
بقره/127ـ130
ازاين آيات وآيات بسيارى4 به دست مى آيد كه اسماعيل, اولين فرزند ابراهيم است
وهمو بامادرش هاجر درسرزمين مكه هجرت داده شد كه گفت:
(ربّنا انّى اسكنت من ذرّيّتى بواد غيرذى زرع عند بيتك المحرّم ربّنا ليقيموا
الصلاة فاجعل أفئدة النّاس تهوى إليهم و ارزقهم من الثمرات لعلّهم يشكرون)
ابراهيم/37
بارخدايا من يك تن از نسل خود را در سرزمينهاى بى آب و علف دركنار خانه با
احترامت سكنى دادم. خدايا تا نماز را برپا دارند پس تو دلهاى مردم را به سوى
آنان پرواز ده و از ميوه ها وثمره زندگى و تكاپوى مردم به آنان روزى كن, باشد
كه شاكر شوند.
وابراهيم اولين كسى بود كه براى نسل اسماعيل دعا كرد تا مسلمان باشند, وهمو
اولين كسى است كه نام (مسلمين) را براى امت اسلامى بر زبان جارى كرد وهمو است
كه دعوت خاتم الانبياء را در نسل اسماعيل پيش بينى كرد. واين بدان جهت بود كه
اسماعيل به نبوت استقلالى و رسالت در مكه انتخاب نشد و درنسل او نيز نبوّتى
برقرار نشد. ولذا است كه درهيچ آيه اى از اسماعيل به عنوان پيامبر ياد نشده است
واسماعيل صادق الوعد نيز از بنى اسرائيل است و نه فرزند ابراهيم.
ونيز چنان كه اشاره كرديم وآيات سوره صافات گواهى داد5 كه براساس دعاى ابراهيم
واسماعيل مراسم حج و مناسك آن به ابراهيم ارائه شد وابراهيم, مراتب رؤيا را با
اسماعيل درميان مى نهاد و با هم به انجام مراسم, قيام مى نمودند تا آن گاه كه
ازمزدلفه راهى منى شدند و در وادى محسّر, ابراهيم به فرزندش گفت:من خواب ديدم
كه بايد تو را در منى قربانى كنم واين جزء مراسم حج ما است واسماعيل پذيرفت,
منتهى ندايى ازآسمان برايش نازل شد واسماعيل از قربانى شدن معاف گرديد.
درسوره صافات پس از نقل مراسم قربانى منى مى گويد:
(وبشّرناه باسحاق نبيّاً من الصالحين. وباركنا عليه وعلى اسحاق ومن ذرّيّتهما
محسن و ظالم لنفسه مبين) صافات/112ـ113
وابراهيم را به ولادت اسحاق بشارت داديم كه پيامبرى از صالحين خواهد بود و براو
بركت نازل كرديم و براسحاق و ذريه آن. و برخى نيكوكارند و برخى سيه كار برجان
خود.
واين مى رساند كه ذبيح اسماعيل فرزند هاجر است كه درقرآن به عنوان (مسلم) يعنى
درحال تسليم يادشده است, زيرا كه گفت: (فلمّا أسلما و تلّه للجبين), نه اسحاق
فرزند ساره كه پس از جريان قربانى به دنيا آمده است وحتى بعد ازهلاك قوم لوط كه
شرح آن خواهد آمد.
17. هجرت دادن اسماعيل وهاجر به فرمان حق بوده است تا خانه كعبه را عمارت كنند
نه به خاطر حسادت ساره كه حسادت ساره نمى تواند چنين مسئله اى بيافريند. ولذا
درهمه جا قرآن از زبان ابراهيم مى گويد:
(پروردگارا اين شهر مكه را امن و ايمن ساز و فرزندان مرا از پيروى بتها برحذر
دار.)
لذا است كه وحى الهى بر ابراهيم و اسماعيل نازل مى شود كه خانه كعبه را براى
حاجيان پاك و مطهر نگه دارند (بقره/125) كه اين خود توليت خانه خدا است.
18. قرآن مجيد مى گويد:
(واذ جعلنا البيت مثابة للنّاس وأمناً و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلّى)
بقره/125
وآن گاه كه خانه كعبه را ميعادگاه مردم ساختيم و جايگاه امن. وگفتيم ازمقام
ابراهيم, قسمتى را به عنوان نمازگاه انتخاب كنيد.
مقام ابراهيم همين سنگى است كه اكنون درمقابل كعبه داخل ضريح قراردارد. اين
سنگ, به منزله داربستى بود كه ابراهيم برآن بالا مى رفت و ديوار كعبه را به
ارتفاع تقريباً پنج متر بالا برد. اسماعيل سنگ مى آورد و ابراهيم سنگها را بر
روى هم مى چيد. گويا ملاطى متداول نبوده است. اين سنگ مقام درحدود يك متر و نيم
ارتفاع دارد كه اينك مقدارى ازآن در زير خاك مدفون است. گويا اين سنگ در ابتداى
امر كه از آسمان نازل شده, دراثر حرارت نرم شده بود وابراهيم كه براى اولين بار
بر روى آن قرار گرفت, اثر پاهاى مباركش برسنگ نقش بست. اين سنگ, نخست كنار
ديواركعبه بود, پس از آن كه ابراهيم خليل از چيدن ديوار فارغ شده بود. بعدها
قريش آن را به محل فعلى آن منتقل كردند. رسول خدا درسال حجّة الوداع آن را به
جاى اصلى آن برگرداند وعمربن خطاب دريكى از سالهايى كه به حج رفت, دوباره آن را
به جاى قبلى برگرداند كه هم اينك مشاهده مى شود. در اساطير وارد شده است كه
ابراهيم براى ديدن فرزندش اسماعيل از شام به مكه آمد, اما اسماعيل در خانه
نبود. وچون ساره به او دستور داده بود كه كه حق نزول ندارد!! ابراهيم پياده نشد
و عروسش اين سنگ را آورد وزى
ر پاى ابراهيم قرار داد و سرابراهيم را شست درنتيجه اثر پاى ابراهيم بر روى سنگ
باقى ماند. ولى ظاهراً معقول نمى نمايد كه ابراهيم خليل تا اين حدّ بازيچه دست
همسرش ساره باشد.
20. (انّ ابراهيم كان امّة قانتاً للّه حنيفاً ولم يك من المشركين) نحل/120
ابراهيم پيشتازى بود مطيع اللّه و متعادل واز مشركان نبود.
حنيف, يعنى ميانه رو كه به هيچ طرف, متمايل نباشد, نه به سوى دنياى محض و نه به
سوى آخرت محض, نه به سوى چپ و نه به سوى راست. واين مفهوم, بيش تر, از سوره آل
عمران مفهوم مى شود كه گفت:
(اى يهوديان واى نصرانيان. ازچه رو ابراهيم را يهودى و نصرانى مى خوانيد با آن
كه تورات وانجيل پس از او نازل شده است. آيا انديشه نداريد؟ شما درباره چيزهايى
كه مى دانيد, بحث واحتجاج مى كنيد از چه رو درباره آنچه نمى دانيد هم بحث وبدل
مى كنيد. خدا است كه همه چيز را مى داند و شما نمى دانيد.
ابراهيم يهودى و نصرانى نبود, اما حنيف بود و درميانه يهوديت و نصرانيت متعادل
بود. مردى درحال تسليم و بيزار از مشركان. آن كسى به ابراهيم اولويت دارد كه او
را درتسليم و رضا و نفى شرك پيروى كند و همين پيامبر ما خاتم انبياء و پيروانش
كه از يهوديت و نصرانيت و شرك بى شده اند وخداوند سرپرست مؤمنان است.)(آل
عمران/65ـ68)
21. يهوديت, خدا را از راه دنيا مى جويد و نصرانيت, خدا را با رهبانيت و ترك
دنيا مى جويد و درمقابل اين دو مذهب مشرك, فقط دنيا را مى خواهد نه آخرت را كه
بدان اعتقادى ندارد. اما فرد متعادل وسالم و سليم النفس كه خدا را مى شناسد و
وعده خدا را صدق مى داند. درميان دنيا و آخرت با گامهاى استوار و متعادل سير مى
كند و دربرابر خدا تسليم است. واين همان وصيت ابراهيم است كه گفت: به اين وصيّت
بود كه ابراهيم فرزندانش را وصيت كرد و به اين مليت بود كه يعقوب فرزندانش را
وصيت كرد وگفت: اى فرزندان من خداوند دين خود را براى شما برگزيده است. مبادا
درحالى بميريد كه از خط تسليم و اطاعت فرمان او خارج باشيد:
(و وصّى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنيّ ان اللّه اصطفى لكم الدين فلاتموتنّ
الاّ و أنتم مسلمون)
(ولقد جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى قالوا سلاماً قال سلام فما لبث أن جاء بعجل
حنيذ. فلمّا رأى أيديهم لاتصل اليه نكرهم و أوجس منهم خيفة قالوا لاتخف انا
ارسلنا الى قوم لوط. وامرأته قائمة فضحكت فبشّرناها باسحاق ومن وراء اسحاق
يعقوب. قالت يا ويلتى أألد و أنا عجوز وهذا بعلى شيخاً إنّ هذا لشيئ عجيب.
قالوا أتعجبين من امر اللّه رحمت اللّه وبركاته عليكم أهل البيت انّه حميد
مجيد. فلمّا ذهب عن ابراهيم الروع و جاءته البشرى يجادلنا فى قوم لوط. انّ
ابراهيم لحليم أوّاه منيب. يا إبراهيم أعرض عن هذا إنّه قد جاء أمر ربّك وانّهم
آتيهم عذاب غير مردود) هود/69ـ76
22. پس ازمهاجرت ابراهيم و لوط به شام و اردن كه قرآن گفت:
(ونجّيناه و لوطاً الى الأرض الّتى باركنا فيها للعالمين) انبياء/71
ما ابراهيم را با لوط نجات داديم وبه سوى سرزمين قدس هجرت داديم, كه براى همگان
فرخنده ومبارك خواهد شد.
لوط در اردن درشهر سدوم مستقر شد وابراهيم به شام و فلسطين رفت. لوط مدتها در
اردن زندگى كرد, تا آن گاه كه مستحق عذاب شدند واز سوى خدا فرمان صادر شد كه
شهر سدوم و ساير شهرهاى تابعه را زير و رو كنند وهمه ساكنان آن را هلاك سازند.
فرستادگان الهى مأمور شدند كه ابتدا برابراهيم وارد شوند واو را به فرزندش
اسحاق پيامبر بشارت دهند و سپس به مأموريت قوم لوط بروند. يك روز قبل,
فرستادگان به منزل ابراهيم وارد شدند و پس از سلام و جواب ساده وبى پيرايه
نشستند و ابراهيم درپى تهيه غذا شد و طبق معمول آن زمان كه براى ميهمانان گوشت
تازه تهيه مى ديدند, ابراهيم گوساله اى را كشت و كباب كرده آورد. اما ميهمانان,
دست خود را به سوى غذا دراز نكردند. درآن زمان معمول شرقيان اين بود كه اگر
نسبت به كسى قصد سوئى داشته باشند, از نمك او پرهيز كنند واگر از روى اتفاق
وناشناخته با او هم نمك مى شدند, ديگر انتقام را فراموش مى كردند. روى اين
مسئله عرفى واجتماعى, ابراهيم احساس خطر كرد كه شايد ميهمانان او دشمنان او
باشند, وميهمانان كه متوجه بودند گفتند: باكى بر تو نيست. ما فرشتگانيم و درچشم
تو مجسم شده ايم. ما وجود مادى شما را نداريم كه غذا تناول كنيم.
ابراهيم پرسيد: براى چه مأموريتى فرود آمده ايد؟
فرشتگان گفتند: براى هلاك ونابودى قوم لوط آمده ايم وتا در فرصت فعلى تو را
بشارت دهيم كه پسرى دانا به تو روزى خواهد شد. همسر ابراهيم, ساره, با شنيدن
اين سخن با شتاب وارد مجلس شد واز شگفتى بر صورت خود نواخت, با خنده اى بهت
آميز وگفت: من صاحب فرزند مى شوم با آن كه پيرزال نازايم وشوهر من پيرى فرتوت
است؟
فرشتگان گفتند: از فرمان خدا شگفت آورده اى. با پيرزالى تو وبا پيرى وسالخوردگى
شوهرت, شما صاحب فرزند مى شويد كه اين فرمان خداست. رحمت خدا و بركات خدا بر
شما خاندان نازل باد. كه او ستوده وبزرگوار است.
وچون وحشت ابراهيم فرو نشست ودلش با بشارت فرزندى به نام اسحاق و عمرى طولانى
تا آن حد كه نوه اش يعقوب را ببيند, آرام گرفت, درباره قوم لوط و شفاعت و بخشش
آنان وتأخير عذاب به مجادله پرداخت, چرا كه ابراهيم مردى بردبار و غمگسار بود.
فرشتگان گفتند: ازاين بحث و جدل منصرف شو كه فرمان خدا در راه است و عذاب وهلاك
آنان قطعى وفرمان خدا را بازگشتى نخواهد بود.
23. قرآن مجيد, شرح مجادله را ياد نمى كند. شرح آن در تورات چنين آمده است كه
ابراهيم به فرشتگان گفت: اگر در سرزمين لوط, صدتن مؤمن باشند, خداى من آنان را
عذاب مى كند؟
فرشتگان گفتند: نه, اما درآن سرزمين صد تن مؤمن نيست.
ابراهيم گفت: اگر پنجاه تن مؤمن باشد, خدا آنان را هلاك مى كند؟
فرشتگان گفتند: نه, اما درآن سرزمين پنجاه تن مؤمن نيست.
ابراهيم كه از عدم پيشرفت لوط در امر رسالت متأسف شده بود, گفت: آيا پروردگار
شما سرزمين لوط را زير و رو مى كند, درصورتى كه چهل تن مؤمن درآن باشند؟
وبالاخره گفت وگو ادامه يافت, تا رسيد به ده تن وبالاخره به يك تن, كه آيا اگر
دراين سرزمين يك تن مؤمن باشد, خدا بازهم عذاب ابد را برآنان نازل مى كند
وفرشتگان گفتند: نه.
ابراهيم با سرعت گفت: ولى در سرزمين اردن كه لوط پيامبر هست واو مؤمن است؟ پس
چرا عذاب نازل مى شود؟
فرشتگان گفتند: ما لوط را و خاندانش را جز همسرش, ازآن سرزمين خارج مى كنيم و
سپس عذاب خدا برآنان نازل خواهد شد; عذابى كه راه برگشت ندارد.
24. بنابر اين تصور مى شود كه ولادت اسحاق درحدود بيست سال, بلكه سى سال پس از
ولادت اسماعيل باشد, زيرا ولادت اسماعيل در اوائل هجرت به شام صورت گرفت ودرآن
وقت ابراهيم وساره پيرفرتوت نبودند, ولى درهنگام ولادت اسحاق هر دو پير وفرتوت
شده بودند.
در روايات اسلامى و تواريخ انبيا نيز نوشته اند كه لوط پيامبر, سى سال درميان
قوم خود زندگى كرد. 6 وباز نوشته اند كه ساختمان كعبه در هنگامى صورت گرفت كه
اسماعيل در حدود 26 سال داشت 7 وچون مناسك آن پس از بناى خانه صورت گرفته است و
تولد اسحاق پس از قربانى اسماعيل است, بايد ولادت اسحاق سى سال پس از ولادت
اسماعيل بوده باشد. واين معنى با آيات 100 ـ 113 سوره صافات كاملاً تأييد مى
شود:
(… و قال انّى ذاهب الى ربّى سيهدين. ربّ هب لى من الصالحين. فبشّرناه بغلام
حليم. فلمّا بلغ معه السعى قال يا بنيّ إنّى أرى فى المنام أنّى اذبحك)
تا آن جا كه مى گويد:
(وبشّرناه باسحاق نبيّاً من الصالحين. وباركنا عليه وعلى اسحاق و من ذرّيّتهما
محسن و ظالم لنفسه مبين)
ييعنى برآورده شدن دعاى ابراهيم كه فرزند شايسته تقاضا كرد: ابتدا فرزندى
بردبار و شكيبا روزى شد كه اسماعيل ذبيح است و پس از تمام شدن جريان مناسك و
قربانى اسماعيل و نداى آسمانى دوباره مى گويد: وبشارت داديم او را به اسحاق
پيامبر و يعقوب پيامبر نيز و بركات خود را برابراهيم واسحاق نازل كرديم, واين
مى رساند كه ولادت اسحاق, پس از مراسم حج و ذبح اسماعيل صورت گرفته است كه حدود
سى سال فاصله را اقتضا مى كند.
25. فرزندان ابراهيم, منحصر به اسماعيل و اسحاق مى باشند واسحاق با بشارت الهى
وخرق عادت متولد شد كه ديگر نه ساره آبستن شد ونه ابراهيم نيروى جوانى و لقاح
داشت و لذا گفت:
(الحمد للّه الّذى وهب لى على الكبر اسماعيل واسحاق انّ ربّى لسميع الدعاء)
ابراهيم/39
بنابراين ساير فرزندانى كه براى ابراهيم ياد كرده اند, افسانه يهوديان است.
بويژه كه مى بينيم خداوند عزت به ابراهيم بشارت مى دهد كه نوه خود را نيز ببيند
كه همين يعقوب بن اسحاق است. اگر خداوند به او فرزند ديگرى مى داد, نيازى به
يادآورى يعقوب نبود تا بگويد: (ووهبنا له اسحاق و يعقوب نافلة) انبياء/72
26. فرزندان يعقوب هم اسماعيل وهم اسحاق از پيامبران خدايند. آن نوع پيامبرى كه
مانند لوط, بر سيره ابراهيم خليل مى رفتند و دعوت او را دنبال مى كردند و صحف
ابراهيم را ترويج مى نمودند و درمورد نياز به آنان وحى مى شد تا آنچه بايد
بدانند, بدانند و لذا گفت:
(انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح والنبيّين من بعده و اوحينا الى ابراهيم و
اسماعيل و اسحاق و يعقوب والاسباط وعيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان و
آتينا داود زبوراً) نساء/163
ما به تو وحى كرديم آن سان كه به نوح و پيامبران بعد از نوح وحى كرديم, به
ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و فرزندگان يعقوب و عيسى و ايّوب و يونس و
هارون و سليمان وحى كرديم. و ما به داود پيامبر زبور داديم.
(قل آمنا باللّه وما انزل علينا وما انزل على ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و
يعقوب و الاسباط) آل عمران/84
اى پيامبر بگو ما به خدا ايمان آورديم و به آنچه برما نازل شد و بر ابراهيم و
اسماعيل و اسحاق و يعقوب و فرزندانش نازل شد.
ولى نزول صحيفه, برنامه ويژه ابراهيم خليل بود و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و
فرزند زادگانش همه وهمه ناشر دعوت ابراهيم و مجرى صحيفه وبرنامه او بودند.
سيره لوط (ع)
قرآن مى گويد:
(ولوطاً اذ قال لقومه انّكم لتأتون الفاحشة ما سبقكم بها من أحد من العالمين)
عنكبوت/28
لوط به قوم خود گفت: شما به ارتكاب فاحشه اى دست زده ايد كه هيچ قومى پيش از
شما بدان دست نزد.
درمورد اين فاحشه زشت, اساطيرى وارد شده است كه براين اساس كه شيطان براى آنان
مجسم شد وكار زشت لواط را به آنان تعليم داد. ولى اين اسطوره مخالف قرآن است كه
گفت:
(انه يراكم هو و قبيله من حيث لاترونهم) اعراف/127
شيطان و همرديفان او شما را مى بينند ازآن جا كه شما آنان را نمى بينيد.
علاوه براين كه تجسم نمى تواند وجود مادى داشته باشد كه لمس و مباشرت را ايجاب
كند, بلكه بايد گفت: شيطان درعالم خواب با همه ملتها مواجه مى شود واين كار زشت
را ترويج مى كند, ولى تا آن زمان هيچ ملتى به دعوت شيطان پاسخ مثبت نداده بود و
اين مردم بد سيرت بودند كه براى اولين بار مرتكب اين كفران عظيم شدند و سزاى
خود را ديدند.
2. عذابى كه برقوم لوط نازل شد, يكى از سنگهاى عظيم آسمانى بود كه دركنار
شهرهاى آنان فرود آمد و با لرزشى مهيب, سرزمين آنان را زير و رو كرد. وچون اين
سنگ عظيم از آسمان سوم يعنى آستروئيدهايى كه درفضاى بين مريخ و مشترى مى چرخند
فرود آمده بود, در اثر جاذبه و فشار حركت, سنگريزه هاى فراوانى با خود آورد كه
بعد از زيرو رو شدن سرزمين آنان, برسر فراريان فروريخت و همگان را نابود ساخت:
(امطرنا عليهم حجارة من سجّيل)
3. فاحشه, يعنى عريان شدن نامحرم در برابر نامحرم.
(واذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آباءنا والله أمرنا بها قل إن اللّه
لايأمر بالفحشاء أتقولون على اللّه ما تعلمون) اعراف/28
وچون مشركان براى طواف كعبه عريان شوند وبرآنان اعتراض شود, گويند ما پدران خود
را براين روال ديديم كه درلباس گنه آلود طواف نمى كردند وخدا چنين فرموده است.
بگو خداوند به عريان شدن امر نمى دهد. آيا به خدا دروغ مى بنديد؟
واين كه قرآن مجيد در باره قوم لوط مى گويد:
(أتأتون الفاحشة و أنتم تبصرون. ائنّكم لتأتون الرجال شهوة من دون النساء بل
انتم قوم تجهلون) نمل/55ـ56
آيا مرتكب فحشا مى شويد وتماشا مى كنيد؟ آيا با مردان به شهوت مى گذرانيد نه با
نسوان. شما مردمى جاهل پيشه ايد.
بدين منظور است كه آنان درمجالس عمومى خود لخت و عور مى شدند واين جرمى بود
وراى جرم عظيم تر آنان كه لواط باشد و لذا به صورت مجزا مطرح شده است. گويا
منظور آيه قرآن كه مى گويد: (وتأتون فى ناديكم المنكر) (عنكبوت/29) همين عمل
زشت باشد, وچه بسا كه در اثر بى آزرمى و فساد وتباهى دسته جمعى عمل لواط را
مرتكب مى شده اند.
4. مسئله ديگرى كه در زندگى لوط مطرح شده, اين است كه فرشتگان عذاب مأمور بودند
كه اگر چهار نوبت ازحضرت لوط, مذمت آن قوم را بشنوند, برنامه عذاب را اجرا كنند
و گرنه از عذاب آنان منصرف شوند. واين نيز افسانه يهوديان است, زيرا همين
فرشتگان عذاب, پيش از آن به خدمت ابراهيم رسيدند و ولادت اسحاق را بشارت دادند,
و موقعى كه ابراهيم با آنان جدل كرد كه چرا براين قوم, عذاب دمار و استيصال
نازل مى كنيد؟ همين فرشتگان گفتند:
(يا إبراهيم أعرض عن هذا انّه قد جاء امرربّك وانّهم آتيهم عذاب غيرمردود)
هود/76
يوسف صديق (ع)
1. رؤياى خورشيد و ماه و ستاره, يك صحنه واحد بوده است نه اين كه به نوبت, اول
خورشيد, سپس ماه و بعد يازده ستاره ديده شده باشند, و يابه عكس. ازنظر علم
تعبير, خورشيد به پادشاه, فرعون, قيصر و رئيس جمهور تعبير مى شود وماه به نخست
وزير و صدراعظم. وستاره به وزير. استاندار و كاردار. اين تعبير, در كتابهاى
علمى قاطعيت دارد. گويا تعبير غلط مشهور به وسيله يهوديان صدر اول شايع شده و
درتفسيرات تورات و سايركتابها به عنوان يك واقعيت تلقى گشته است.
وبه همين جهت در تواريخ اسلامى مشاهده مى كنيم كه فرزندان يعقوب را دوازده تن
دانسته اند. شش تن فرزندان ليا و راحيل و شش تن ديگر از كنيزان زر خريد. نام شش
تن فرزندان ليا و راحيل بدون ترديد وبالاتفاق, عبارت از شمعون, لاوى, يهودا و
روبيل كه مادر آنان ليا است و يوسف و بنيامين است كه مادر آن دو راحيل است, ولى
درنام آن شش تن ديگر, اختلافات زيادى ديده مى شود واين اختلاف, گواه عدم تحقيق
است. تصور مى رود كه چون يهوديان, خورشيد را به يعقوب وماه را به (ليا) و يازده
ستاره را به فرزندان يعقوب, تعبير كرده اند, ناچار شده اند كه بر فرزندان يعقوب
شش تن ديگر بيفزايند, تا رقم دوازده كامل شود.
2. رؤياى يوسف براساس نص قرآن به اين صورت بوده است:
(انّى رأيت أحد عشر كوكباً و الشمس و القمر رأيتهم لى ساجدين)
من يازده ستاره ديدم با خورشيد وماه, ديدم كه آنان براى من سجده كردند.
اين رؤيا از دو قسمت كاملاً مجزا تشكيل شده است و لذا قرآن مجيد كلمه رؤيت را
تكرار مى كند.
رؤياى اول: (ستاره, ماه, خورشيد دركنار هم و با هم كه ازنظر تعبير علمى, يوسف
خودش را دركنار شاه و صدراعظم و يازده وزير, احساس كرده است كه صورت كابينه
دولت را درحضور شاه مجسم مى كند و لازمه اين رؤيا آن است كه يوسف هم وزير باشد,
در حد وزيران.
رؤياى دوم جماعت بسيارى از بشر كه براى يوسف سجده مى كنند, جز آن كه اين جمعيت
درعالم خواب شناخته و معلوم نبوده اند, تا به صور مشخص خود ديده شوند, بلكه
ازحاضران دربارى بوده اند كه براى حفظ مقام مافوق به سجده افتادند. حال اين
حاضران, خدمه باشند و يا كارمندان, فرقى نمى كند.
قرآن مجيد به اين نكته صراحت كامل داده است ولذا مى گويد: (رأيتهم) وضمير جمع
مذكر غايب مى آورد و در وصف آنان مى گويد: (ساجدين) كه بازهم عنوان جمع مذكر
دارد, از دسته عاقلان بشرى. وبه همين جهت درآيات آخر اين سوره مى گويد:
(ورفع أبويه على العرش و خرّوا له سجّداً و قال يا أبت هذا تأويل رؤياى من قبل
قد جعلها ربى حقا)
به اين معنى كه چون به خاطر يوسف, شاه و صدراعظم و ساير وزيران درجلسه پذيرايى
يعقوب حاضر مى شوند و يوسف, پدر ومادر خود را بر تخت وزارت كنار خود مى نشاند,
همه حاضران و استقبال كنندگان وخادمان به خاطر احترام و بزرگداشت مقام يوسف
ناجى مصر, به سجده مى افتند. ويوسف درگوش پدر زمزمه مى كند كه پدرجان اين صحنه
خارجى, همان صورت رؤياى من است كه اينك به حقيقت پيوسته است.
دراين آيه كه خواب تعبير شده يوسف منعكس شده است, باز مى بينيم (خرّوا له
سجّداً) با ضمير جمع مذكر غايب عنوان شده است واين خود صراحت كامل دارد كه
ستارگان و خورشيد وماه, دركنار يوسف به سجده نيفتاده اند, بلكه جماعت انبوهى كه
يوسف آنان را نمى شناخته و به عنوان رجّاله تلقى مى شدند, درعالم خواب, براى او
سجده كرده اند, وگرنه بايد عبارت قرآن به اين صورت نازل شده باشد: (رأيتها لى
ساجدات), تا قانون صرف و نحو عربى رعايت شده باشد.
3. يعقوب, پس از استماع خواب يوسف, به او اطلاع نمى دهد كه تعبير آن چيست, بلكه
مى گويد تو خودت بعدها از تعبير اين خوابت با خبر خواهى شد, زيرا نسل ما از
پدرم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق گرفته تا من و تو و فرزند زادگان من, همه
پيامبران خداييم وبايد اشارات وحى را دريابيم, ولذا يوسف به پدرش مى گويد:
(يا ابت هذا تأويل رؤياى من قبل قد جعلها ربّى حقّاً)
اى پدر, اين است مآل خواب پيشين من كه به اين صورت به حقيقت پيوسته است. درآن
مجلس, يعقوب فقط به پدرش يوسف اشاره مى كند ومى گويد كه (وكذلك يجتبيك ربّك);
يعنى همانند صورت اين رؤيا, خداوند, كار تو را سامان مى دهد و از تعبير خواب,
با خبرت مى سازد و نعمت نبوت را برتو تمام مى كند, آن چنان كه بر پدرانت تمام
كرده است. اگر يعقوب, تعبير خواب را با فرزندش يوسف درميان مى نهاد, قهراً مورد
سؤال واقع مى شد كه چگونه و چسان. ودرآن صورت بايد يوسف هم به اضطراب و واهمه
دچار مى شد, چنان كه پدرش يعقوب دچار شد, زيرا مى دانست تعبير اين خواب, بدون
حوادث غيرمنتظره, صورت حقيقت نخواهد يافت. وباز به خاطر همين تعبير شگرف و مژده
عزت و سلطنت است كه يعقوب سفارش مى كند كه خواب خود را براى برادرانت نقل مكن
كه قهراً درصدد آزار تو برمى آيند ولااقل خواب تو را فاش مى سازند ومايه تمسخر
قرار مى دهند.
4. پس ازاين خواب, يعقوب به فرزندش يوسف علاقه مفرطى نشان مى دهد واين بيش
ترمايه حسادت برادرانش را فراهم مى سازد. موقعى كه تصميم به دوركردن يوسف از
منطقه كنعان مى گيرند وبرادر خود را همراه مى برند, درنيمه راه ويا درموقع
رسيدن به چاه تصميم مى گيرند كه او را به چاه نيندازند, بلكه او را به ته چاه
بفرستند كه چاه بسيار عميق است واگر او را به چاه بيندازند, كشته شدن او قطعى
خواهد بود, درصورتى كه حاضر نبودند به دست خود او را بكشند.
ولذا قرآن مجيد مى گويد: وچون يوسف را بردند و اتفاق كردند او را در يك چاه
بگذارند: (فلمّا ذهبوا به واجمعوا أن يجعلوه فى غيابت الجبّ) درحالى كه از
كنكاش و توطئه قبلى به صورت ديگرى تعبير مى كند و مى گويد:
(قال قائل منهم لاتقتلوا يوسف وألقوه فى غيابت الجبّ يلتقطه بعض السيارة إن
كنتم فاعلين)
ييك تن از آنان گفت: يوسف را نكشيد و دريك چاه بيفكنيد تا كاروانيان او را به
عنوان كودك (سرراهى) ببرند, اگر شما به دوركردن يوسف اصرار داريد
البته بهانه تشنگى ازيك طرف و سبكى وزن يوسف از طرف ديگر مى توانست حيله آنان
را روبراه كند.
5. قرآن مجيد مى گويد:
(وأوحينا اليه لتنبّئهم بأمرهم هذا وهم لايشعرون)
ما به يوسف اشارت كرديم كه روزى بيايد كه ماجرا را با آنان درميان نهى و آنان
ندانند كه تو خود همان يوسفى.
چنان كه مكرّر گفته شد وابتداى سوره گواهى داد, ارتباط انبياء بنى اسرائيل, بيش
تر به وسيله خواب صورت مى گرفته است. اين وحى هم بايد به صورت خواب, ودرچاه
قريه سيلون از قراى كنعان بوده باشد.
هنگامى كه يوسف دستور اين خواب واين وحى را با برادرانش درميان نهاد, ناچار شد
ترتيبى بدهد كه برادرانش را ازاين كار زشت برادركشى باخبر سازد, ولى به صورتى
كه او را نشناسند. لذا نوشته اند كه در روز مهمانى شهر مصر, تابلوهاى متعددى به
صورت قطعات فيلم از صحنه هاى آن روز, درمعرض تماشاى آنان گذاشت كه قيافه آن
روزشان كاملاً با قيافه روز مهمانى برابر بود, و برادران يوسف وحشت كردند كه
مبادا مايه سوءظن عزيز را فراهم كرده باشند.
نكته ديگرى كه دراين آيه ديده مى شود, قيد (وهم لايشعرون) است كه نبايد خود را
معرفى كند واين يك دستور قطعى بود, ولذا از مصر به پدرش يعقوب اطلاع نمى دهد,
كه اگر اطلاع مى داد, قهراً برادرانش نيز بى خبر نمى ماندند.
6. قرآن مجيد, درپايان فصل اول مى گويد:
(وكذلك مكّنّا ليوسف فى الأرض ولنعلّمه من تأويل الاحاديث)
به اين صورت ما به يوسف قدرت وتمكن داديم و بدين خاطر كه او را از مآل خوابها
با خبر سازيم.
(كذلك) اشاره به ماجراى چاه رفتن و فروخته شدن و انتقال به مصر است, كه راه را
براى قدرت و عظمت و ارتباط با سران حكومت باز كند و درضمن با اسرارخواب كه
سررشته دريافت وحى است آشنا گردد, البته رنج فكر كردن و خصوصاً تاريكى چاه كه
گويا شب و روز انسان درعالم رؤيا است و بيش تر به فكر رؤيا و اسرار آن مى
پردازد تا به مسائل دنياى خارج, كاملاً يوسف را آماده مقام نبوت كرد
از اين رو گفت: (ولنعلّمه) تا به او بياموزيم. وآموختن جز با دريافت قواعد و
ضوابط, مفهوم صحيحى پيدا نخواهد كرد. البته به خاطر داريم كه يعقوب هم به او
گفت:
(ويعلّمك من تأويل الأحاديث) چرا كه احاديث, جمع احدوثه است واحدوثه به معناى
خبر و اطلاع جديدى است كه برسرزبانها بيفتد و رواج پيدا كند.
7. هنگامى كه برادران يوسف, ناله كنان به پدر مى گويند يوسف را گرگ خورده است,
پدرش مى گويد: (بل سوّلت لكم أنفسكم أمراً فصبر جميل) بل براى اضراب است. يعنى
چنين نيست كه شما ادعا مى كنيد. يوسف را گرگ نخورده است, شما صحنه سازى كرده
ايد تا او را از من دور كنيد ومن بايد صبر جميلى پيشه سازم وخدا يار است.
علت اين پاسخ تند و سرد, همان است كه يعقوب از خواب يوسف مطلع شده بود و يقين
داشت كه وحى خدا دروغ نخواهد بود و يوسف زنده مى ماند تا نبوت و سلطنت را با هم
جمع كند.
8. در روايات اسلامى آمده است كه برادران يوسف به كمين نشستند وچون قافله اى را
به سوى چاه روان ديدند, خود را به سر چاه رساندند وادعا كردند اين كودكى كه از
چاه درآورده ايد, برده ماست, و سرانجام او را فروختند.
درست روشن نيست كه اين داستان را از قرآن برداشت كرده اند, ويا از تورات گرفته
اند. درهر صورت اين داستان با متن قرآن مخالف است, زيرا قرآن مى گويد:
(وجاءت سيّارة فأرسلوا واردهم فأدلى دلوه قال يا بشرى هذا غلام و أسرّوه بضاعة)
يعنى يوسف را به صورت كالا پنهان كردند تا مسافران باخبر نشوند, ودر دنباله
همين آيه مى گويد:
(وشروه بثمن بخس دراهم معدودة) كه به صراحت روشن مى كند كه همين كاروانيان,
يوسف را به مصر برده اند و چون سند بردگى نداشته اند, ناچار با قيمت كم او را
فروخته اند وچون مى ترسيده اند كه متهم به دزدى شوند, هرچه زودتر حاضر به فروش
شده وناچار با قيمت اندك او را فروخته اند, و به همين جهت بود كه گفت: (كانوا
فيه من الزاهدين)
9. مسئله خاطرخواهى زليخا وجمله (لقد همّت به وهمّ بها) باعث شده است كه براى
براءت دامن يوسف, توجيهات زيادى پرداخته شود.
به نظر نويسنده, موقعى كه زليخا خود را به يوسف عرضه كرد وگفت: (هيت لك) و يوسف
با پاسخ سرد و كوبنده ومنطق استوار خود به زليخا پاسخ ردّ داد, زليخا از راه
ديگرى به اغواى يوسف پرداخت, تا توانست نظر او را جلب كند. درواقع زليخا نيز
مسحور جوانمردى و عفاف وپاكدامنى يوسف شد و تصميم گرفت از شوهر خود طلاق بگيرد
تا يوسف حاضر به ازدواج شود وهمين مسأله ازدواج بود كه يوسف را به خانم علاقمند
كرد و هردو خواهان يكديگر شدند ولذا گفت: (همّت به وهمّ بها). اگر اهتمام زليخا
به صورت فحشا بود كه يوسف پاسخ لازم را به زليخا داده بود. وحتى با اشاره به
شوهرش (انّه ربى) او را تهديد كرده بود و ديگر معنى نداشت كه قرآن بگويد: (ولقد
همّت به). علت اين كه خداوند, با ارائه برهان, مانع ادامه اين صحنه شد, آن است
كه:
اولاً, شوهرخانم يعنى عزيز مصر, وارد منزل شده بود و در راه ورود به اطاق خانم
بود, واگر عزيز مصر, خانم را با آن حالت مى ديد كه با يوسف خلوت مغازله دارد,
اتهام او درنظر عزيز قطعى مى شد.
ثانياً, ازدواج با خانمى كه حاضر به فساد باشد, برانبياء روا نيست, زيرا چنين
خانمى عصمت و تضمينى ندارد كه بعدها چه كند وچه نكند.
درهرصورت مسئله اهتمام, غير از عرضه فحشا است ولذا با قيد سوگند, تجديد مطلع
شده است و گرنه اهتمام به ارتكاب فحشاء آن هم با مادرخوانده خود كه شوهر دارد,
از سايرين نيز بعيد است تا چه رسد به پيامبران.
10. قرآن مجيد مى گويد: (لولا أن رأى برهان ربّه). باز پاى رؤيت درميان است, نه
الهام ويا وسيله ديگر. واين مى رساند كه صورت اين ماجرا به گونه باطنى بريوسف
نمايان شد و يوسف دانست كه اين اهتمام و همت, ناروا بوده و مورد رضاى خدا نيست,
لذا فوراً و بى درنگ به طرف درب خروجى فرار كرد و زليخا از پشت سر پيراهن او را
كشيده پاره شد و شوهر خانم در آستانه در نمايان گشت.
دراين ارائه برهان و صورت برهانى آن رواياتى رسيده است كه با هم ناهمساز مى
باشند وعلاوه بر اختلاف كه خود دليل عدم تحقيق است, سند صحيحى نيز ندارند. پس
اصرارى نخواهد بود كه حتماً به روايات رسيده اعتماد شود. درهر صورت, يوسف باطن
كار خود و زليخا را به عيان با چشم خود مجسم ديد كه فوراً پا به فرار نهاد, تا
از شرّ آن خلاصى يابد.
11. هنگامى كه خانم زليخا مجلس انسى ترتيب مى دهد وخانمهاى دربارى را دعوت مى
كند تاموقعيت خودش را با يوسف براى آنان مجسم كند. پس از اظهارات آن زنان كه
(ما هذا بشراً ان هذا الاّ ملك كريم) خانم زليخا مى گويد:
(فذلكنّ الذى لمتنّنى فيه ولقد راودته عن نفسه فاستعصم… ) يوسف/32
اين كلمه (استعصام) ازباب استفعال است وماده اصلى آن عصمت است. اگر سين استفعال
براى طلب باشد, يعنى من با اين جوان مراوده كردم وخواهان كام شدم, ولى او طالب
عصمت شد وبا راندن من و عقب كشيدن خود, عصمت خود را حفظ كرد. و اگر سين استفعال
براى شماره و عدّ باشد, مانند: استكبر و استنوق الجمل واستعظم, يعنى من خواهان
كام شدم و او خود را ازاين گونه كارها معصوم شمرد وحاضر نشد خواهش مرا برآورده
سازد.
درهرصورت زليخا اعتراف مى كند كه يوسف عصمت داشته است, واين خود مى رساند كه
هيچ گونه گرايشى ازجانب يوسف ظاهر نشده است كه عفت و عصمت او را لكه دار سازد,
تا چه رسد به برخى افسانه هاى تاريخى كه در اطراف مسئله پرداخته اند واين كه
قرآن مجيد مى گويد:
(كذلك لنصرف عنه السوء والفحشاء); ما اين برهان الهى را به او ارائه داديم تا
بدى و فحشا را از او بگردانيم, نه آن است كه درهمان مجلس عازم سوء و فحشاء شده
باشد, بلكه اگر برهان الهى رؤيت نمى شد, وسوسه زليخا دريوسف كارگر مى شد و قول
مساعد مى داد كه در صورت برداشته شدن موانع از سوى زليخا, با او ازدواج كند
واين خود مايه سوء و فحشاء بود, زيرا ازدواج با زناكاران حرام است.
12. موقعى كه يوسف با برادرش بنيامين در سرپرستى عمه خود بودند, يعقوب, پيامى
به خواهرش فرستاد و تقاضا كرد كه يوسف و بنيامين را كه بزرگ شده اند و تا حدى
از مادر بى نياز, به او برگرداند. عمه اش به خاطر علاقه مفرطى كه به يوسف پيدا
كرده بود, حاضر نمى شد او را ازخود دور كند و نزد برادرش يعقوب بفرستد, از اين
رو برنامه اى درست كرد و درحضور فاميل و خاندان واعقاب ابراهيم, يوسف و برادرش
بنيامين را به همراه كاروان, نزد برادرش يعقوب اعزام كرد, ولى پس از ساعتى دوان
دوان درپى قافله روان شد كه ميراث پدرم اسحاق و يادگارى او گم شده است ونكند آن
را يوسف يا بنيامين دزديده باشند و سرانجام يادگارى پدرش اسحاق را از جامه دان
يوسف خارج كردند, ولذا به رسم شريعت ابراهيم كه دزد را بايد به صاحب مال تحويل
دهند تا به عنوان برده به خدمتگزارى او مشغول باشد, عمه يوسف با اين نقشه
ماهرانه كه خود ترتيب آن را داده بود, يوسف را چند سالى نزد خود نگه داشت و چون
وفات كرد, يوسف و بنيامين هر دو نزد پدر بازگشتند.
13. هنگامى كه يوسف درمصر به مقام عزت رسيد و تقسيم ارزاق را عهده دار بود,
برادرانش نيز از كنعان آمدند تا مطابق جيره بندى, سهم خود را دريافت كنند.
دراين سفر, يوسف تصميم گرفت كه برادر تنى خود را درمصر نگه دارد. لذا ازهمان
برنامه عمه اش الگو گرفت وجام سلطنتى را در بار گندم بنيامين پنهان كرد, وچون
مأمورين كاخ متوجه شدند كه جام سلطنتى مفقود شده است, تصور كردند كه اين دزدى
كار همان چند تن مسافر كنعانى است كه دركاخ يوسف پذيرايى شده اند ولذا به تعقيب
قافله شتافتند وفرياد زدند (ايتها العير انّكم لسارقون) وچون برادران يوسف را
به خشم آوردند, برادران يوسف گفتند, هركس دزدى كرده باشد, بايد برده صاحب مال
باشد. شريعت ما در قضاوت همين است. وچون جام سلطنتى پس ازكاوش و جست و جو, از
بار بنيامين بيرون آمد, برطبق گفت وگوى قبلى بنيامين را به بردگى گرفتند و
درمصر نگه داشتند:
(كذلك كدنا ليوسف ماكان ليأخذ أخاه فى دين الملك إلاّ ان يشاء اللّه)
به اين صورت ما براى يوسف چاره انديشيديم تا بتواند برادرش را نزد خود نگه
دارد.
يوسف براساس دين پادشاه و قانون مصر, نمى توانست برادرش را به زور و جبر نزد
خود نگه دارد. سخنان برادران يوسف كه گفتند:
(ان يسرق فقد سرق أخ له من قبل), به همان داستان دزدى يوسف و برنامه عمه اش
اشاره دارد. وعكس العمل يوسف كه درباره برادرانش مى گويد:
(فأسرّها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم قال أنتم شرّ مكانا واللّه أعلم بما
تصفون); يعنى يوسف اين تهمت برادرانش را در دل گرفت و به ظاهر چيزى نگفت, امّا
در دل گفت: شما بدتر از هر دزد غدّارى هستيد و خدا مى داند آن نسبت دزدى كه به
يوسف مى دهيد, واقعيت ندارد, چنان كه دزدى امروز بنيامين نيز حقيقت ندارد.
داستان يوسف صديق, نكته هاى جالب وآموزنده بسيار دارد. دراين زمينه به كتاب
(يوسف صديق) اثر نويسنده مراجعه كنيد.
ايوب (ع)
1. قرآن مجيد مى گويد:
(وانزلنا اليك الكتاب بالحقّ مصدّقاً لما بين يديه من الكتاب و مهيمناً عليه
فاحكم بينهم بما أنزل اللّه و لاتتّبع أهواءهم عمّا جاءك من الحق) مائده/48
خداوند قرآن را برايت فرستاد به حق و درستى كه تورات و انجيل را تصديق مى كند و
برهر كتابى نگهبان و رقيب است. پس درميان امتها به حقايق نازل شده الهى قضاوت و
داورى كن وازانكار انحرافى امتها پيروى مكن كه تو را ازحقايق نازل شده, باز
خواهد داشت.
اين آيه كريمه تأكيد مى كند كه اگر ميان قرآن, با تورات و انجيل وساير كتابهاى
آسمانى اختلاف باشد, آن اختلاف, دراثر افكار خود ساخته ملتها برتورات و انجيل
تحميل شده است وقرآن مى تواند اشتباهات آنان را اصلاح كند وانحرافات تورات
وانجيل موجود را بر ملا سازد. بنابراين داستانهاى تورات وانجيل, بويژه آنچه در
تواريخ اسلامى منعكس شده ومربوط به اسناد وكتابهاى چهارده قرن پيش است, نمى
تواند به كلى نادرست باشد.
اصل كلّى يادشده درهمه مسائل تاريخى حاكميت دارد, از جمله در زندگى ايوب عليه
السلام كه نوشته اند, شيطان گفت, خدايا اين ايوب كه اين قدر شاكر و سپاسگزار
است به خاطر نعمتهاى وافرى است كه به او عنايت كرده اى, وبه خاطر فرزندان
برومندى است كه به او بخشيده اى, وبه خاطر سلامتى و نيروى جسمى است كه ازآن
برخوردار است. اگر مرا برمال و جان و فرزندان او تسلط دهى و فرشتگان نگهبان را
از سرراه من دور كنى, خواهى ديد كه سپاسگزارى نخواهد كرد. و سرانجام شيطان
دراين شرط ومقاوله منكوب شد وبا آن كه ضايعات فراوان برجان ومال و فرزندان ايوب
وارد كرد, ايوب همانند پيش, سپاسگزار حق باقى ماند و شكايت نكرد:
(انّا وجدناه صابراً نعم العبد انّه اوّاب) ص/41ـ44
2. قرآن مجيد, ضايعات جانى ايوب را به اين صورت گواهى مى كند كه مى گويد:
(واذكر عبدنا أيّوب إذ نادى ربّه انّى مسّنى الشيطان بنصب وعذاب)
برخى تسلط شيطان را برجان ايوب, مخالف شرع ومنطق تصور كرده اند, درحالى كه
تسلط, نص صريح قرآن است وقرآن مجيد به شيطان وعده مى دهد و رخصت عنايت مى كند:
(… وأجلب عليهم بخيلك ورجلك و شاركهم فى الاموال و الاولاد) اسراء/64
واين سواره و پياده شيطان كه مى توانند درخون بشر شناور باشند (يجرى من ابن آدم
مجرى الدم) ومى توانند در نطفه فرزندان بشر شركت كنند و يا دراموال آنان تصرف
نمايند و به آتش بكشند, غير از ميكروبها و ويروسهاى عفونت زا, چيز ديگرى
نيستند.
ولذا قرآن مجيد مى گويد:
(وما كان له عليهم من سلطان الا لنعلم من يؤمن بالاخرة ممّن هو منها فى شك)
سبأ/20
ييعنى برنامه تسلط شيطان براى آزمايش بشر است كه تا چه حد دعوت شيطان را اجابت
مى كند وتا چه اندازه به دعوت رحمان وقع و ارج مى نهد. اگر خداوند اجازه
نفرمايد و رخصت ندهد, شيطان نمى تواند از سواره و پياده خود سود ببرد, چرا كه
خداوند مى گويد:
(له معقّبات من بين يديه ومن خلفه يحفظونه من امراللّه) رعد/11
ييعنى هر فردى از افراد بشر, چند تن فرشته نگهبان دارد كه از پيش و پس او
همانند اسكورت درحركت هستند, تا او را از بلايا محافظ باشند:
(وهو القاهر فوق عباده ويرسل عليكم حفظة) انعام/61
3. شفاى از مرض جذام به اين صورت كه ايوب دعا كرد وگفت
(ربّ إنّى مسّنى الضرّ وأنت أرحم الراحمين) انبياء/83
واين دعا هنگامى بود كه همسرش با وسوسه شيطان به او تهمت زد كه اين بلاى
خانمانسوز در اثر فلان جرم است كه مرتكب شده اى و ايوب را دل به درد آمد و گفت:
اگر خداوند, براءت مرا ازاين تهمت مدلل سازد, حد شرعى اين تهمت را برتو خواهم
نواخت و در تعقيب اين موضوع از خدا درخواست كرد كه او را شفا بخشد و خدا به
اوگفت:
(اركض برجلك هذا مغتسل بارد و شراب)
ايوب با پاى خود بر زمين كوبيد و زمين فرو رفت و چشمه آب حيات, سرد و خنك و
گوارا آشكار شد و ايوب ازآن آب حيات قدرى نوشيد كه اندرون او ترميم يابد و درآن
چشمه حمام كرد تا زخمهاى بدن او شفا يابد و سلولها به حالت طبيعى جوانى
بازگردد. و طبيعى است كه ايوب پيامبر, عمر دوباره گرفته باشد وجوانى را از
سرگرفته باشد, چرا كه خاصيت آب حيات بيش ازاين است.
4. قرآن مجيد, به صراحت ضايعات نسل ايوب را مطرح نمى كند, ولى مى گويد:
(ووهبنا له أهله ومثلهم معهم رحمة منّا و ذكرى لأولى الألباب) ص/41
از اين آيه معلوم مى شود كه فرزندان ايوب دراثر بيمارى عفونى از دنيا رفته اند
و پس از تجديد حيات وجوانى ايوب, دوباره نطفه همان فرزندان, درصلب ايوب قرار
گرفته و تجديد حيات كرده اند وازمادر متولد شده اند, به اضافه چند فرزند ديگر
كه درجوانى دوم او به او عطا شده اند. 8 شرح بيش تر اين موضوع را دركتاب (رجعت)
اثراين نويسنده ملاحظه كنيد.
شعيب (ع)
1. ظاهر آيه كريمه قرآن كه مى گويد: (وإلى مدين أخاهم شعيباً) گواهى مى كند كه
(مدين) نام قبيله اى است مانند (وإلى عاد أخاهم هوداً) ومانند (وإلى ثمود أخاهم
صالحاً) به اين معنى كه از قوم نوح و يا ساير اقوام و ملل خانواده اى به نام
عاد, به منطقه ارم هجرت مى كنند و بعد از اين يك قرن و دو قرن, قوم عاد, متشكل
مى شود.
وبه همين صورت خانواده اى به نام ثمود به منطقه وادى القرى مهاجرت مى كنند و پس
از چند قرن, قوم ثمود, متشكل مى شود. به همين صورت خانواده اى به نام مدين از
كنار درياى سرخ عبور مى كنند و چون جنگل انبوهى درآن جا مشاهده مى كنند, با
بارانهاى شديد دائمى و نسيم دريايى, آن جا را براى زندگى انتخاب كرده, ساكن مى
شوند. قرآن ازاين جنگل به نام (ايكه) ياد مى كند ومى گويد:
(كذّب أصحاب الأيكة المرسلين. إذ قال لهم شعيب ألا تتّقون) (شعراء/176ـ177)
وچون مى بينند كه نياز به آب شيرين دارند, چاهى حفر مى كنند كه قرآن ازآن به
نام (ماء مدين) (قصص/23) ياد مى كند. و پس از مدتى كه نسل خانواده انبوه مى
شود, به نام قوم مدين مشهور مى شوند و از همين روست كه قرآن مجيد مى گويد:
(واذكروا إذ كنتم قليلاً فكثّركم) (اعراف/48) وبعدها سرزمين مسكونى آنان به نام
شهر مدين باقى مى ماند: (واصحاب مدين) (حج/44) (ولمّا توجّه تلقاء مدين)
(قصص/22) (ثاوياً فى اهل مدين) (قصص/45)
2. شهر مدين در مسير قافله هاى تاجران قرارداشت وآن مردم با كم فروشى ازيك سو و
بى ارزش جلوه دادن كالاى ديگران از سوى ديگر واحياناً راهزنى و اختلاس اموال
مردم بيگانه, فساد و تباهى مى كردند, واگر مسافران را ازمردم مؤمن تشخيص مى
دادند, به آزار آنان مى پرداختند.
شعيب به آنان گفت: (اى مردم خدا را بپرستيد ودست از پرستش بتها برداريد. اينك
با ابلاغ رسالت من, آئين روشن و معقولى از جانب خدايتان به شما هديه مى شود. بر
اساس اين آيين الهى, پيمانه را پركنيد و ترازو را ميزان كنيد وكالاى مردم را بى
ارزش جلوه ندهيد و ارزان نخريد و سرزمين شما كه با خير و خوبى وصلاح قرين است,
آن را به فساد و تباهى نكشيد و مردم مؤمن را به خاطر صلاح و عفت تهديد مكنيد
وآزار مدهيد و از فرجام كار مفسدان بترسيد كه مانند قوم نوح و قوم هود و قوم
صالح به عذاب الهى دچار شويد. بويژه از سرنوشت قوم لوط كه شما با آنان درفساد و
راهزنى هماهنگ شده ايد, و حتى ازنظر تاريخ يعنى از نظر زمان ومكان با آنان
فاصله چندانى نداريد) (اعراف/84ـ85) ازاين رو مراقب اعمال خود باشيد و دست از
تباهى در اموال و پرستش بتها برداريد كه عذاب قوم لوط بر شما نازل نشود.
عذابى كه بر قوم صالح و قوم لوط نازل شد, يك سنگ آسمانى بود كه با غرشى مهيب
برسرآنان نازل شده بود, و لذا قوم شعيب گفتند:
(فأسقط علينا كسفاً من السماء ان كنت من الصادقين) شعراء/188
اگر راست مى گويى, سنگى از آسمان برسر ما فرو انداز.
3. قرآن مجيد درسوره اعراف مى گويد:
(فأخذتهم الرجفة فأصبحوا فى دارهم جاثمين) اعراف/91, عنكبوت/37
باز درسوره هود مى گويد:
(واخذت الذين ظلموا الصيحة فأصبحوا فى ديارهم جاثمين) هود/95
اين مانند عذاب قوم لوط و عذاب قوم صالح است كه شرح آن گذشت و چگونگى آن چنين
است كه سنگى از آسمان فرو افتد كه غرشى عظيم ايجاد كند و زمين منطقه را به شدت
بلرزاند. مردم با وحشت صدا, خرد خود را ازكف بدهند ومبهوت شوند و سقف و ديوار
خانه ها برسرآنان فرو افتد و فرصت نيابند كه فرار كنند, جز آن كه براى فرار,
برسر زانو برخاسته باشند و سقف برسر آنان فروريخته باشد واين است معنى (جاثمين)
به زانو درآمدگان.
4. محل فروافتادن اين سنگ, داخل جنگل بود ودراثر آتش گرفتن جنگل, آتشى عظيم با
دودى غليظ و سياه برسر شهر سايه افكن شد و بارانى ازخاشاك و خاكستر برسرآنان
فرو باريد. اين گونه عذاب, شباهت كاملى دارد با عذاب دوزخ كه به تعبير قرآن
(عذاب يوم عظيم) 9 است. قرآن مجيد درباره عذاب دوزخ مى گويد
(إنّا أعتدنا للظالمين ناراً أحاط بهم سرادقها) كهف/29
ونيز مى گويد: (إنّها عليهم مؤصدة. فى عمد ممدّة) (همزه/8ـ9) كه در كره دوزخ,
مانند سياره زهره, گازها به آسمان متصاعد مى شود وتا به جو بالا نرسد, مشتعل
نمى گردد وگويا آتش رامانند خيمه اى سياه برسركره زهره طناب كشيده اند و سايبان
كرده اند. قرآن مجيد اين نكته را در سوره شعراء يادآور مى شود:
(كذّب أصحاب الأيكة المرسلين. إذ قال لهم شعيب ألاتتّقون… أوفوا الكيل
ولاتكونوا من المخسرين. وزنوا بالقسطاس المستقيم. ولاتبخسوا الناس أشياءهم… )
تا آن جا كه مى گويد:
(فأسقط علينا كسفاً من السماء إن كنت من الصادقين… فكذّبوه فأخذهم عذاب يوم
الظلّة إنّه كان عذاب يوم عظيم) شعراء/176ـ189
عذاب يوم الظلّة, نام آن عذابى نيست كه بر قوم مدين سايه افكند, بلكه مانند آن
عذابى است كه قرآن مجيد گفته است:
(وأصحاب الشمال ما أصحاب الشمال. فى سموم و حميم. و ظلّ من يحموم. لابارد و
لاكريم) واقعه/41ـ44
ونيز گفته است:
(لهم من فوقهم ظلل من النار و من تحتهم ظلل) زمر/16
بنابراين اصحاب أيكه, همان اصحاب مدين مى باشند, نه آن كه شعيب بردوقوم و دوملت
مبعوث شده باشد, اول, قوم مدين كه با عذاب صيحه و رجفه هلاك شدند, ودوم, اصحاب
ايكه كه با آتش جنگل هلاكت رسيدند.
5. شعيب به اهل مدين گفت: كم فروشى نكنيد وكالاى مردم را معيوب نشماريد كه
ارزان بخريد. سپس گفت:
(بقية اللّه خيرلكم إن كنتم مؤمنين)
منظور ازاين بقيه الهى, بركت است. به اين معنى كه اگر شما مؤمن باشيد, خداوند
به همان سود اندك وبهره ده درصد و پنج درصد, بركت مى دهد كه براى نيازهاى شما
باقى بماند. اگر شما ايمان نداشته باشيد, خداوند, شما را به درد و مرض و آفت
مبتلا مى كند كه سودهاى كلان نيز نمى تواند نيازهاى شما را برآورده سازد وهماره
بايد درآمد خود را بى جا و بى مورد خرج كنيد ورنجى را هم به جان بخريد. آنچه
درعرف مسلمين مشهور شده است و مى گويند: (خداوند بركت بدهد), همين معنى از آن
منظور است, زيرا بركت, يعنى بجا ماندن, مانند آبى كه از سيل و باران دركوهها
جمع مى شود و عرب آن را بركه مى نامند.
موسى بن عمران (ع)
1. نكته هايى كه در قرآن مطرح مى شود, تا اندازه اى فلسفه تاريخ را نيز
روشن مى كند, درحالى كه تاريخ اسلام و تاريخ يهود از اين نكته ها خالى است.
قرآن مجيد مى گويد: (فرعون در سرزمين مصر بر ديگران سرآمد شد و مردم آن سامان
را دسته دسته متحزّب نمود) (قصص/1) طبيعى است كه در اثر دسته بنديهاى مختلف,
قدرتها متمركز نمى شوند تا براى قدرت اصلى و مركزى خطرى ايجاد كنند. در ضمن
رقابت در ميان دسته بنديها شروع مى شود كه هريك بيش تر خود را به مقام اصلى
قدرت نزديك كند و امتياز بگيرد, واين رقابت مايه تحكيم پايه هاى مركز و تضعيف
ساير قدرتها خواهد گشت تا هرچه بيش تر خطر قدرت مركزى منتفى گردد. قرآن مجيد مى
گويد: (فرعون يك طايفه ازمردم مصر را ازهمه امتيازات حزبى محروم كرد) اين
طـايفه قوم بنى اسرائيل بوده اند. جمعى تصـور
مى كنند كه قوم بنى اسرائيل, همان زادگان يعقوب هستند كه به مصر مهاجرت كردند و
در عصر عزت و اقتدار يوسف با خوشى و نعمت روزگار مى گذرانيدند و بعد از يوسف,
به خاطر اين كه مردم مصر به خداى ابراهيم و ملت حنيف او متدين نشده بودند,
خاندان يوسف را بيگانه شمردند و سر انجام اعقاب بنى اسرائيل در مصر به بردگى
وكارگرى افتادند. برخى نيز تصور مى كنند كه قوم بنى اسرائيل, پس از رحلت يعقوب
به همراه جنازه آن حضرت به وطن اصلى بازگشته اند و بعدها به وسيله فراعنه مصر
در فلسطين به اسيرى رفته اند.
در هر حال قرآن مجيد مى گويد: فرعون, بنى اسرائيل را از امتيازات اجتماعى محروم
كرده بود, تا نتوانند به رياست و سرورى برسند و با دين و مذهب و اتحادى كه
دارند, ايجاد خطر نمايند, و به همين جهت بود كه پسران اين قوم را مى كشتند تا
نسل آنان از حد نياز جامعه فراوان تر نشود و زنان آن قوم را از كشتن معاف مى
كردند تا هر چه بيش تر از نيروى انسانى آنان در كارهاى زندگى مانند آشپزى و
خياطى و خدمات اجتماعى بهره مند شوند, بى آن كه از كثرت بانوان بنى اسرائيل
خطرى قدرت مركزى فرعون را تهديد كند.
2. قرآن مجيد, مسئله كشتار غلامان و پسران بنى اسرائيل را يك مسئله عمومى و با
سابقه مى داند, نه به عنوان پيشگيرى از ولادت موسى نجات دهنده بنى اسرائيل, آن
چنان كه در تاريخ و افسانه هاى يهود, مطرح شده است. ولذا ديديم كه ابقاء نسل
بانوان و دوشيزگان را نيز, برنامه اصلى آنان مى شمارد و دركنار دسته بنديها و
تفرقه اندازيهاى اجتماعى ياد مى كند, آن هم با لفظ (يذبّح و يستحيى) كه مضارع
استمرارى است. منتها قهرى است كه فناى مردان بنى اسرائيل با فناى نسل آنان
ناگزير همراه است, و بايد چنين انديشيد كه برنامه كشتن نوزادان پسر به صورت
متناوب اجرا مى شده است, تا نسل آنان منقطع نشود. وچه بسا اين افسانه هم درست
باشد كه هارون برادر موسى, در آن سالى متولد شد كه نوزادان از كشته شدن معاف
بودند و موسى درآن سالى متولد شد كه مى بايد نوزادان پسر را بكشند.
3. قرآن مجيد مى گويد: (وچنان تصميم مى گيريم كه اين قوم مستضعف و بى پناه را
پيشوايان اجتماع سازيم و وارثان ملك و ملت قرار دهيم و به فرعون مصر و صدراعظم
او هامان, نشان دهيم كه چگونه اين قوم بى پناه, مايه خطرى عظيم مى شوند وملك و
ملت او را برباد مى دهند) واين كه مى گويد: (و نرى فرعون و هامان و جنودهما
منهم ما كانوا يحذرون) گواهى مى دهد كه دستگاه حكومت از فرعون و صدراعظم گرفته
تا سران لشكرى و كشورى و امنيتى, از خود اين قوم و حركت انسانى و ايمانى آنان
در بيم بودند, نه از ولادت فردى به نام موسى ناجى قوم. و چون موسى وهارون به
رسالت مبعوث مى شوند و احتمال حركت دسته جمعى و قيام و شورش بنى اسرائيل قوت مى
گيرد, فرعون دستور تازه اى صادر مى كند كه تا ده سال آينده, هر ساله نوزادان
پسر بنى اسرائيل كشته شوند, مبادا كه نيروى رزمى آنان رو به فزونى بگذارد, در
ضمن دعوت موسى در نظر عوام بنى اسرائيل, شوم و بد يمن جلوه كند و از اطراف او
دور شوند. از اين رو قرآن مجيد مى گويد:
(ولقد أرسلنا موسى بآياتنا و سلطان مبين… فلمّا جاءهم بالحق من عندنا قالوا
اقتلوا أبناء الذين آمنوا معه و استحيوا نساءهم وما كيد الكافرين الا فى ضلال)
مؤمن/25
اين كيد و حيله فرعون تا آنجا درميان عوام بنى اسرائيل كارگر شد كه به موسى
گفتند: (اوذينا من قبل أن تأتينا و من بعد ما جئتنا قال عسى ربّكم أن يهلك
عدوّكم و يستخلفكم فى الارض) (اعراف/129) و براى همين بود كه فرعون پس از ديدن
معجزات به سناى مصر گفت:
(انّ هذا لساحر عليم يريد أن يخرجكم من ارضكم بسحره فماذا تأمرون. قالوا أرجه و
أخاه وابعث فى المدائن حاشرين يأتوك بكلّ سحّار عليم) شعراء/34ـ38
زيرا ازحركت قوم بنى اسرائيل و اجتماع آنان در تحت لواى موسى احساس خطر مى كرد,
نه آن كه از آزادى بردگان و كوچ كردن آنان به شام و فلسطين نگران باشد. و باز
در همين رابطه بود كه از سناى مصر اجازه مى خواست تا موسى را بكشد, ولى سناى
مصر در اثر سخنرانى مؤمن آل فرعون و تهديد او به عذاب آسمانى, همانند آنچه كه
بر قوم نوح و عاد و ثمود نازل شده است, از قتل موسى امتناع كرد. (مؤمن/26ـ35) و
نزديك بود كه اجازه خروج بنى اسرائيل را امضا كند كه فرعون به حيله ديگرى متوسل
شد و در صدد دفع الوقت برآمد و به هامان وزير خود گفت: (يا هامان ابن لى صرحاً
لعلّى ابلغ الاسباب. أسباب السموات فأطّلع إلى إله موسى و إنّى لأظنّه كاذباً و
كذلك زيّن لفرعون سوء عمله… و ما كيد فرعون الا فى تباب) مؤمن/36ـ37
4. حكومت مصر در عهد موسى بن عمران حكومت فرعونى بود, يعنى اراده فرعون به
عنوان مظهر اراده ملى به مرحله اجرا گذاشته مى شد و در مسائل مهم اجتماعى, سران
احزاب و ملت در مجلس سنا مجتمع مى شدند و فرعون و كارگزاران لشكرى و كشورى او
در برابر سنا مسؤوليت داشتند. اين مسائل در خلال آيات قرآن مطرح شده است, نه به
صورت كلاسيك و كتابهاى تاريخى و لذا چنان كه بارها اشاره شد, بايد در مفاد
كلمات و تعبيرات قرآن دقت كرد.
موقعى كه فرعون با معجزات موسى و هارون روبه رو مى شود و حقانيت او را در نظر
عامه مصريان قطعى تشخيص مى دهد, جلسه سنا را دعوت مى كند تا براى تصميم گيرى
دراين امر مهم و سفارت آسمانى حاضر شوند و چون جماعتى از سران مجلس سنا به
وسيله شخص فرعون منصوب شده اند و يا از ميان خويشان وحزب حاكمه او انتخاب گشته
اند, همين هواخواهان قدرت فرعون و بقاى قدرت حاكمه, زبان به سخن مى گشايند و از
ديگران براى چاره جويى استمداد مى كنند.
قرآن مجيد مى گويد: (قال الملأ من قوم فرعون إنّ هذا لساحر عليم. يريد أن
يخرجكم من أرضكم فماذا تأمرون) اعراف/108ـ109
اين عبارت واين مؤامره و نظرخواهى درست همان عبارتى است كه در سوره شعراء به
شخص فرعون نسبت مى دهد و در فصل پيشين حكايت كرديم, ولى سناى مصر, از تصميم تند
و شديد, امتناع مى كند و دستور مى دهد (أرجه و أخاه و أرسل فى المدائن حاشرين.
يأتوك بكلّ ساحر عليم)(اعراف/110ـ111) كه باز جواب سناى مصر, همان جواب قبلى
است.
باز همين دار و دسته فرعون وحزب حاكمه بر مصر كه به فرعون اعتراض مى كنند كه با
بى كفايتى تو قدرت مصر نابود مى شود و او را به كارهاى خشونت آميز تشويق مى
كنند, چنان كه از قرآن مى شنويم: (وقال الملأ من قوم فرعون أتذر موسى و قومه
ليفسدوا فى الأرض و يذرك وآلهتك قال سنقتّل أبناءهم و نستحيى نساءهم و إنّا
فوقهم قاهرون)(اعراف/116) در اثر همين تهديد و اعمال خشونت بود كه قرآن مى
گويد: (فما آمن لموسى الا ذريّة من قومه على خوف من فرعون و ملأهم أن يفتنهم)
(يونس/83).
5. رسالت موسى و هارون به فرعون و سناى مصر متوجه است, و لذا در چند مورد قرآن
مجيد مى گويد: (ولقد أرسلنا موسى بآياتنا و سلطان مبين. الى فرعون و
ملأئه)(هود/97ـ98) و به تعبير ديگر مى گويد: (ثمّ بعثنا من بعدهم موسى و هارون
الى فرعون و ملائه بآياتنا) (يونس/75) و براى همين است كه هماره فرعون از سناى
مصر كسب تكليف مى كند وحتى به صراحت مى گويد: (وقال فرعون ذرونى أقتل موسى
وليدع ربّه إنّى أخاف أن يبدّل دينكم أو أن يظهر فى الأرض الفساد) (مؤمن/27ـ44)
و موسى كه درهمان مجلس سنا حاضر شده است به نمايندگان سنا مى گويد: (إنّى عذت
بربّى و ربّكم من كلّ متكبّر لايؤمن بيوم الحساب) ومؤمن آل فرعون كه خود از
نمايندگان سناى مصر و از حزب حاكمه است و ايمان خود را پنهان نگه داشته است, مى
گويد: (أتقتلون رجلاً أن يقول ربّى اللّه وقد جاءكم بالبيّنات من ربّكم) تا آخر
بيانات طولانى او كه نظر سناى مصر را از كشتن موسى باز مى دارد و دفاع او
بهترين دفاع از سوى يك وكيل دادگسترى به شمار مى رود.
6. داستان موسى و فرعون, در سوره هاى متعددى مطرح شده است و در هر سوره اى به
نكته هاى ويژه اى پرداخته است. از جمله در سوره طه نقل شده است كه خداوند با
ملاطفت, موسى را به كوه طورمى كشاند و با فريادى كه از درون درخت مشتعل مى
شنود, مجذوب مى شود و بعد از دريافت دو معجزه مأمور مى شود كه به دربار فرعون
برود و خود را سفير خداوند آسمانها معرفى كند و آزادى بردگان بنى اسرائيل را
خواستار گردد.
موسى درخواست مى كند كه (ربّ اشرح لى صدرى. و يسّر لى امرى. واحلل عقدة من
لسانى. يفقهوا قولى. و اجعل لى وزيراً من اهلى. هارون اخى. اشدد به ازرى. و
اشركه فى امرى) طه/30ـ36
اين دعا نشان مى دهد كه موسى از حضور در دربار فرعون احساس ضعف مى كند و لذا
خواهان مى شود كه خداوند به او شرح صدرى عطا كند تا بتواند مسائل اجتماعى و
سياسى را درست دريابد وكار مشكل سفارت را كه براى اولين بار و بعد از سالها
متاركه با دربار, بدان منصوب مى شود, برايش آسان گرداند. و عقده هاى زبانى او
را كه مربوط به زبان ديپلماتها است و بايد مطابق مقتضاى مجلس سنا سخنرانى كند,
بگشايد, تا نمايندگان مجلس به صراحت سخن او را دريابند و باعث ترديد و اختلاف
نگردد. در ضمن تقاضا مى كند كه برادرش هارون كه زبان آورتر از موسى است در كار
سفارت با او شريك شود و با هم راهى دربار شوند كه خداوند اين خواهش او را نيز
مى پذيرد. واين بدان معنى نيست كه هارون نيز رسول دست اول باشد و وحى الهى
جداگانه به او نازل گردد, بلكه غالباً به وسيله موسى مأموريت مى يابد كه در
كنار موسى به يارى و وزارت او اشتغال يابد.
7. جمله (واحلل عقدة من لسانى) چنان كه گفتيم, مربوط به تعبيرات لايق دربار
است, زيرا موسى چند سال است كه فقط با مردم روستايى و شبانها و گوسفندان خودش
همسخن بوده است, وممكن است از اصطلاحات سناى مصر و زبان رسمى ديپلماتها خارج
شود و سخن او مؤثر نيفتد. اين موضوع در سوره زخرف مطرح شده است كه از زبان
فرعون در مجلس سنا مى گويد: (أم أنا خير من هذا الذى هو مهين و لايكاد يبين)
(زخرف/52ـ53); يعنى آيا من ارجمندتر نيستم كه سخن مرا بشنويد و به كار گيريد
ازاين مرد گمنام فقير روستايى كه نمى تواند راز دل خود را درست بيان دارد؟ واين
دو آيه كاملاً روشن مى كند كه زبان موسى لكنت نداشته است, بلكه بيان او رسا
نبوده است. مفسرانى كه عقده لسانى را به لكنت تفسيركرده اند, داستان جالبى
ساخته اند كه شرح آن را در تفاسير بايد ملاحظه كرد.
8. فرعون, در برخوردهاى با موسى و هارون, هماره درصدد تحقير وكوبيدن و محكوم
كردن موسى است, گرچه در مسائلى خارج از مسئله سفارت الهى باشد و لذا ديديم كه
در فصل قبلى فقير و روستايى بودن و زبان و لهجه عاميانه را مورد تعرض قرار داد
و در تعقيب آن مى گفت: (فلولا ألقى عليه أسورة من ذهب أو جاء معه الملائكة
مقرنين) وچون موسى و هارون گفتند: ما رسولانيم كه از جانب ربّ العالمين آمده
ايم, فرعون با مسخره گفت: ربّ العالمين ديگر چه صيغه اى است. وچون موسى ديد كه
فرعون بر سر تحقير است و درصدد از ميدان بدر كردن او است, خطاب خود را به
حاضرين مجلس ازاعيان و اشراف متوجه ساخت و گفت: ربّ العالمين همان پروردگار
آسمانها و زمين است و پروردگار آن موجوداتى كه در ميان آسمانها و زمين باشند. و
فرعون رو به درباريان كرد و گفت: آيا نمى شنويد كه چه مى گويد؟
موسى به خطاب خود ادامه داد و گفت: و پروردگار شماها و پروردگار پدرانتان
ازنسلهاى اولين. فرعون نيز خطاب به درباريان گفت: يك مرد ديوانه را به سفارت
فرستاده اند. و باز موسى بى اعتنا به تحقيرات فرعون, خطاب به درباريان مى گويد:
همان پروردگار مشرق و مغرب و هر نقطه ومكانى كه در پهنه شرق و غرب جهان دائر
است.(شعراء/23ـ28) (آن خدايى كه موجودات را به ادامه حيات رهبرى كرد) و فرعون
با حالت جدى پرسيد: (پس چرا قرنها بر ملك وملت مصر گذشت و پدران ما به اسارت
قومت ادامه دادند و كسى به رسالت نيامد كه اينك تو آمده اى) و موسى انتقاد و
ايراد او را چنين پاسخ داد: (پرونده ملتهاى پيشين درنزد خدا محفوظ است و خدا
امتها را فراموش نخواهد كرد) و سپس خطاب به درباريان گفت: (آن خدايى كه زمين را
برايتان گهواره ساخت و دره ها را همچون جاده ها. و از آسمان باران فرستاد و
گياهان گوناگون آفريد تا بخوريد و به دامها بخورانيد. دراين بستر زمين نشانه
هايى بر ربوبيت خدا گواه است تا خردمندان دريابند) (طه/50ـ55) و فرعون ديگر
طاقت نياورد و با خشم جدى گفت: (اگر از خداى ديگرى دم مى زنى تو را به زندان
خواهم كرد) و موسى به فرعون گفت: (
گرچه از جانب خداى آسمانها سندى آورده باشم… )
9. موسى وهارون, دراين موقعيت مناسب, نشانه رسالت و به اصطلاح امروز استوارنامه
خود را تقديم مى كنند. استوارنامه اى كه در معرض مطالعه همگان است و امكان
ندارد كه مورد ترديد و يا تحريف قرار گيرد. موسى عصاى خود را مى افكند كه اژدها
مى شود. دست خود را ازگريبان مى كشد كه چون چراغى تابان سفيد مى گردد. با ارائه
اين آيت ملكوتى و استوارنامه آسمانى, سران دربار و حاضرين و نمايندگان سنا تحت
تأثير واقع مى شوند, اما فرعون به زودى با حربه تهمت و تهديد وارد ميدان مى
گردد و به نمايندگان حاضر مى گويد: (اين مرد, ساحرى كاركشته و چيره دست است. مى
خواهد با اين ظاهرسازى شما را بفريبد و دين خود را ترويج كند و با دستيارى برده
ها شما را ازاين سرزمين براند. نظر شما چيست؟)
وچون اتهام سحر بر موسى وارد مى شود, آن هم به صورت توطئه براى اخراج قبطيان از
سرزمين مصر و به اصطلاح امروز توطئه براى واژگونى حكومت قانونى, لذا نمايندگان
سنا راهى جز ميانه روى در برابر خود نمى بينند و دستور مقابله مى دهند. و فرعون
براى دفع الوقت هر چه بيش تر مى گويد: موسى با وسايل سحرش آمادگى كامل دارد,
اما ساحران هنوز با خبر نشده اند و جست وجوى آنان وقت كافى لازم دارد. ازاين رو
بايد موعدى را براى مبارزه معين كرد كه فرصت لازم براى جمع آورى ساحران از اقصى
نقاط كشور موجود باشد و فرصتى ديگر كه آنان وسايل سحر خود را آماده سازند. ولذا
موسى ناچار مى شود كه عيد سال آينده را به عنوان روز مبارزه پيشنهاد كند: (قال
موعدكم يوم الزينة و أن يحشرالناس ضحى) طه/60
10. فرعون, دست به كار مبارزه مى شود و ساحران ماهر را جمع آورى مى كند. ساحران
براى ارزيابى سحر موسى با او ملاقات مى كنند و عصاى او را به دقت وارسى مى
كنند. وچون مى شنوند و يا مى بينند كه عصاى موسى در زيرسقف و بدون تابش خورشيد,
اژدها مى شود و به راه مى افتد, درانجام مبارزه مردد مى شوند. و موسى به آنان
مى گويد: (ويلكم لاتفتروا على الله كذباً فيسحتكم بعذاب و قد خاب من افترى)
طه/61
ساحران دو دسته بلكه چند دسته مى شوند كه آيا مبارزه با موسى كار صحيحى هست يا
نه؟ واگر كار صحيحى باشد, امكان پيروزى تا چه حد است؟ و در صورت پيروزى چه سودى
عايد ما بدبختهاى دوره گرد خواهدشد؟ قرآن مجيد در اين رابطه مى گويد: (فتنازعوا
أمرهم بينهم و أسرّوا النجوى) (طه/64)يعنى فرعون كه از ترديد ساحران و اعتراف
اكثريت آنان كه كار موسى شعبده نيست, به وحشت افتاده بود, دستور مى دهد جلسه
سرّى تشكيل دهند و در جلسه سرّى ابتدا دين پدرى و ملى را مطرح مى كند و مى
گويد: اين مرد, مى خواهد به وسيله اين جادو, دين ما را محكوم كند و دين خود را
ترويج كند و سپس ملت مصر را به وسيله بردگان از سرزمين مصر براند. درآن صورت
معلوم نخواهد بود كه تكليف شما چه مى شود؟ اگر چه عصاى موسى به واقع اژدها شود
باز هم شما مى توانيد مايه شكست او را فراهم كنيد: (فأجمعوا كيدكم ثمّ ائتوا
صفّاً وقد أفلح اليوم من استعلى) (طه/64)اگر شما وسائل سحر و جادو را فراهم
كنيد و با كلمه واحده به مبارزه برخيزيد, حتماً پيروز مى شويد, زيرا كارها را
چنان تنظيم مى كنم كه مردم به فريبكارى شما پى نبرند.
ساحران كه مى بينند, آلت دست واقع مى شوند به فكر معامله مى افتند. و مى گويند:
(ان لنا لأجراً ان كنّا نحن الغالبين) (اعراف/112ـ113) اگر ما به اين مبارزه
ناحق تن در دهيم, سودى عايد ما خواهد شد؟ و فرعون مى گويد: (نعم و انّكم لمن
المقرّبين) آرى علاوه بر پاداش گرانبهايى كه دريافت مى كنيد, شما جزء مقربان
دربار منظور مى شويد كه هماره در سلك وظيفه خواران قرار بگيريد.
11. سرانجام موعد فرا رسيد و در يك روز عيد عمومى كه همگان به شهر آمده بودند و
اهل شهر دست ازكار كشيده بودند وجمعيت در ميدان شهر انبوه شده بود, فرعون به
مأمورين دستور داد كه مردم را از نزديك شدن به صحنه نبرد دور نگه دارند, مبادا
كه از سيل خروشان مارها وجانورها آسيب بينند و منظورش آن بود كه مردم از دور
تماشا كنند و در اثر جادوى زيبق صدها شاخه كج و راست و ريسمانهاى پرپيچ و تاب
در يك طرف ميدان به صورت جانور و جاندار مشهود شوند و در يك طرف ميدان عصاى
موسى تك و تنها به خود بپيچد و مورد توجه قرار نگيرد.
دراين رابطه قرآن مى گويد: (فلمّا ألقوا سحروا أعين الناس و استرهبوهم وجاؤا
بسحر عظيم)(اعراف/116) يعنى در اثر موج زيبق در زير تابش آفتاب سوزان, كه زمين
صاف هم مانند دريا موج مى زد و به خود مى پيچيد, ريسمانها و شاخه ها نيز در نظر
مردم چنان مشهود مى شد كه در پيچ و تابند و به حركت آمده اند, درحالى كه سه
ساعت پيش و قبل ازتابش شديد خورشيد, مانند جسم بى جان افتاده بودند. به همين
جهت بود كه موسى از شكست خود بيمناك شد و باخود گفت:(طه/61)من يك عصا دارم و يك
اژدها, واين ساحران صدها مار و اژدها نمايان كرده اند. مردم را نيز كه از نزديك
شدن مانع مى شوند واگر من پيشنهاد كنم كه نزديك آيند, كسى نمى پذيرد, پس دراين
مبارزه من شكست خواهم خورد. ولى به موسى فرمان مى رسد كه عصايت را بينداز, عصاى
تو يك اژدهاى واقعى مى شود و در اثر گرسنگى همه آن چوبها و ريسمانها را به كام
خود فرو مى برد, به گونه اى كه تنها يكه تاز عرصه ميدان باشد.
12. موسى عصاى خود را مى اندازد و عصا مارى مى شود و قدرى به خود مى پيچد, كم
كم بزرگ و بزرگ تر مى شود تا جثه اى مهيب به خود مى گيرد و به سحر ساحران حمله
مى برد و همه را به كام خود فرو مى برد. دراين صحنه, آنان كه بهتر و بيش تر از
عمق كار مطلع اند, ساحران فرعونند وچون اين معجزه عظيم را مى بينند, محو عظمت
بارى تعالى مى شوند و بى اختيار به سجده مى افتند و فرياد مى زنند: ما به خداى
موسى وهارون ايمان آورديم.
13. فرعون با فريبكارى و نيرنگ, نقش ديگرى بازى مى كند. نقش او چنان ماهرانه
است كه عظمت اين معجزه را لوث مى كند. فرعون ساحران را متهم مى كند كه شما
دستياران موسى هستيد. شما با موسى توطئه كرده ايد كه با هم بردگان را بشورانيد
و ملت مصر را از اين سامان برانيد وحكومت قانونى مصر را سرنگون سازيد. معلوم شد
كه شما با هم قرار گذاشته ايد كه او بيايد و سحر خود را ارائه دهد و چون ما به
مقابله برخيزيم, و ناچار شويم كه شما را دعوت كنيم, شما در برابر موسى كوتاه
بياييد تا او پيروز شود و بلافاصله شما به او ايمان بياوريد تا توجه همگان را
به موسى جلب كنيد. اين كار شما خيانت به ملك و ملت است و سزاى خيانتكاران بايد
درباره شما اعمال شود. لذا دست و پاى شما را از چپ و راست مى بريم و تنه شما را
براى عبرت سايرين بر نخلها مصلوب مى كنيم. ولى ساحران كه از هر كسى بهتر به
حقيقت كار واقف بودند پاسخ دادند: ما همگان روزى خواهيم مرد و به بقاى حق مى
رسيم. اين معجزه اى كه ما ديديم باعث شد كه حقيقت را به عيان دريابيم و حقيقتى
اين چنين شهود و يقينى را با هيچ مقام و منصبى عوض نخواهيم كرد. تو هر حكمى كه
دلت مى خواهد صادر كن.
ما به خداى آسمانها ايمان آورديم تا گناهان ما را ببخشايد و از كيفر مبارزه با
او كه در پيش گرفته بوديم, و تو ما را برآن مجبور كردى, درگذرد. سپس ساحران تن
به كيفر مى دهند و نيايش مى كنند: (ربّنا افرغ علينا صبراً و توفّنا مسلمين).
14. پس ازاين ماجرا, فرعون از يك سو دست به كار تبليغ شد, تا اثر معجزه موسى را
خنثى كند و از وحشت مردم كه مبادا عذاب الهى نازل شود بكاهد. و از طرف ديگر
فشار خود را بر قوم بنى اسرائيل شدت بخشيد تا بردگان را عليه موسى بشوراند و
موسى را از دعوت خود به آزادى بردگان منصرف سازد. و چون موسى از مبارزه خود
نتيجه مطلوب را حاصل نكرد, دست به دعا برداشت و از خدا تقاضا كرد تا به صورت
ديگرى مردم را مرعوب سازد تا سناى خود را در فشار بگذارند و اجازه آزادى برده
ها را صادر كنند.
بلاهاى شديدى پى درپى برمردم مصر نازل شد كه از جمله قرآن مجيد, هجوم طوفان و
ملخ و شپش و قورباغه را نام مى برد و در آخر آنها, از خون شدن رود نيل ياد مى
كند. لذا موسى و هارون ازمراجعه به سنا و دربار فرعون دست برداشتند و با مردم
عادى روبه رو گشتند و گفتند: خداوند از شما كه بردگان را در اسارت نگه داشته
ايد, خشمناك است و بزودى طوفانى سهمگين و مداوم بر شما مسلط مى شود كه كار و
زندگى شما را فلج سازد.
پس چون طوفان شروع مى شد و مزارع را در زير سيلاب نيل غرق مى ساخت و مردم به
جان مى آمدند, در برابر كاخ سنا مجتمع مى شدند و تقاضاى آزادى بردگان را مى
كردند و فرعون با موسى تماس مى گرفت و متعهد مى شد كه اگر موسى دعا كند و از
خداى خود بخواهد كه طوفان آرام بگيرد, برده ها را آزاد خواهد كرد و چون موسى
دعا مى كرد و طوفان آرام مى گرفت, فرعون نعل وارونه مى زد و مى گفت, طوفان يك
پديده طبيعى است كه در هر مكانى امكان وزش دارد, و سرانجام پس از چند روزى كه
اوضاع جوى عوض شد, طوفان نيز به خودى خود آرام مى گيرد. نه طوفان بلاى آسمانى
بوده و نه دعاى موسى در آن تأثير داشته است.
دراين رابطه است كه قرآن مى گويد: (وما نريهم من آية الاّ هى اكبر من اختها و
أخذناهم بالعذاب لعلّهم يرجعون. و قالوا يا ايّه الساحر ادع لنا ربّك بما عهد
عندك انّنا لمهتدون. فلمّا كشفنا عنهم العذاب اذا هم ينكثون) (زخرف/48ـ50) و
سرانجام با وجود معجزات نُه گانه, فرعون حاضر نشد به رسالت موسى وقعى بگذارد و
بردگان بنى اسرائيل را آزاد كند.
15. موسى در اثر اين رنجها و مرارتهاى بى نتيجه نيايش كرد و گفت: (ربّنا انّك
آتيت فرعون و ملأه زينة و اموالاً فى الحيوة الدنيا ربّنا ليضلّوا عن سبيلك
ربّنا اطمس على اموالهم و اشدد على قلوبهم فلايؤمنوا حتى يروا العذاب الأليم)
(يونس/89) و خداوند دعوت موسى و هارون را اجابت كرد و دستور داد شبانه مهيا
شوند و از مصر خارج شده, راه فلسطين را در پيش گيرند و بار و بند را چنان حركت
بدهند كه از پراكندگى محفوظ باشند, چرا كه فرعون به تعقيب آنان خواهد آمد.
فرعون در اول روز, از فرار بنى اسرائيل با خبر شد. ابتدا دستور داد تا پيك
سريعى به اطراف بفرستند و كارگزاران خود را از فرار بردگان باخبر سازند و به
همسايگان نيز پيام فرستاد كه بردگان بنى اسرائيل فرار كرده اند و پناه دادن به
آنان باعث تيره شدن روابط و درگيرى و نزاع خواهد شد, مبادا كسى به آنان پناه
بدهد و يا در فرار آنان مساعدت كند. (شعراء/61) وخود فرعون با سپاهيان ويژه به
دنبال فراريان تاخت و چون حدس مى زد كه راهى قدس شده باشند, مسير آنان را دنبال
كرد و در نيمروز به آنان رسيد. ياران موسى از ديدن سپاه فرعون وحشت كردند و
موسى به دستور خدا عصا را بر دريا
كوفت و آب دريا از دو طرف بر روى هم مانند كوه بالا رفت و دره اى در وسط پديدار
شد, خشك و آماده حركت و كاروان بنى اسرائيل از ميان آن گذشت و فرعون و سپاهيانش
كه با تاخت در پى آنان روان بودند وارد بستر دريا شدند و آب بر روى آب ريخت و
آنان را غرقه ساخت.
16. خرابه هاى شهر ممفيس در سمت غربى رود نيل و كنار قريه جيزه قرار دارد و در
شمال آن اهرام ثلاثه به فاصله دو فرسخى قرار گرفته اند. اين شهر, پايتخت فراعنه
مصر بوده است. طبيعى است كه قدرت فرعونى, بر روى رود نيل پلى بسته باشد كه با
آباديهاى وسيع و حاصلخيز شرق نيل در ارتباط سالم و مستقيم باشد و چه بسا اين پل
را موازى با ابوالهول ساخته باشند كه واردين از شرق را مرعوب سازند.
خانه هاى بنى اسرائيل ـ بويژه پس از رسالت موسى ـ در قبله شهر مجتمع بود.
(يونس/87) اگر اين خانه ها در شرق نيل بوده باشند, كوچ شبانه بنى اسرائيل آسان
تر بوده است و اگر در غرب نيل بوده باشند, بايد شبانه از پل عبور كنند و راه
قدس را در پيش بگيرند. موسى شبانه بنى اسرائيل را كوچ داد و به طرف خليج سوئز
شتاب گرفت تا در حاشيه آن دماغه سينا را دور بزند و با گذشتن از كوه طور و
انجام ميقات, راهى سرزمين موعود گردد.
فرداى آن روز كه لشكريان فرعون به تعقيب آنان حركت كردند, موسى با قوم بنى
اسرائيل در شتاب بود و تا عصر همان روز به اندازه صدكيلومتر مسافت را طى كرد, و
خود را به شاخه درياى سرخ يعنى خليج سوئز رسانيده بود. دراين موقع بنى اسرائيل
گرد و غبار فرعونيان را ديدند و اظهار وحشت نمودند و موسى گفت: (انّ معى ربّى
سيهدين) (شعراء/63) چرا كه پيش از آن به او گفته بودند: (… أن أسر بعبادى فاضرب
لهم طريقاً فى البحر يبساً لاتخاف دركاً و لاتخشى) (طه/77)
موسى صبر كرد تا فرعونيان جايگاه آنان را مشخص سازند, آن گاه به فرمان حق عصاى
خود را بر آب دريا كوبيد و آب از دو طرف روى هم سوار شد و همانند كوهى عظيم در
دو طرف استوار ماند (شعراء/64) و در وسط راهى وسيع و خشك پديدار گرديد. موسى
فرمان داد و بنى اسرائيل با شتاب هرچه بيش تر از عرض دريا, آن جا كه رشته
باريكى به درياى تلخ مى پيوندد گذشته و فرعون با سپاهيان زبده سوارش فرا رسيد و
چون دريا را مانند كوه, صاف وهموار و ساكن ديد, (دخان/25) به تصور آن كه دره
كوه است, وارد شد و هلاك گرديد.
17. پس از هلاك فرعون و فرعونيان, بنى اسرائيل به استراحت كامل مى پردازند. در
اولين روز استراحت موسى از ميان آن قوم كه دوازده سبط بودند, دوازده نقيب
انتخاب مى كند (اعراف/16, مائده/12) كه هر نقيبى مسئول قوم خود باشد و در تحت
فرمان موسى رهبرى قوم خود را به عهده بگيرد. موسى با نقباى انتخابى بيعت كرد,
به اين شرط كه نماز را بپا دارند و زكات بپردازند و به همه رسولان الهى ايمان
بياورند و آنان را تقويت كنند و در صورت نياز به آنان قرض بدهند و در برابر اين
شرائط, گناهان آنان پاك شود و در بهشت برين مأوى بگيرند.
18. بنى اسرائيل كه درحاشيه صحراى سينا حركت مى كردند, در يك آبادى اطراق
نمودند. مردم آن آبادى به پرستش بتهاى خود پرداخته بودند, و منظره زانو زدن در
برابر بتها براى بنى اسرائيل جالب توجه بود. لذا درخواست كردند كه براى ما نيز
مجسمه هايى از خدايى آسمانى در نظر بگير, تا در برابر آن به راز و نياز
بپردازيم و نماز خود را در برابر او اقامه كنيم كه حضور ذهن بيش ترى را ايجاد
خواهد كرد.
موسى گفت: (انّكم قوم تجهلون. ان هؤلاء متبّر ما هم فيه و باطل ماكانوا يعملون)
(اعراف/127ـ129) اى مردم اين پيشنهاد شما كاملاً جاهلانه است. اين مردم مشرك در
جهالت به سر مى برند. اعمال اينان باطل و بى ارزش است و پرستش غير خدا شرك است.
آيا خداى ديگرى غير از خداى عالميان مى جوييد, پس از آن كه شما را بر قوم فرعون
ارجمندى و برترى بخشيد.)
از اين داستان معلوم مى شود كه مردم بنى اسرائيل در ظرف مدت اسارت و تماس با
فرعونيان بت پرست, مجذوب شوكت و اقتدار و تمدن آنان شده بودند, تا آن كه مظاهر
شرك و بت پرستى را نيز موجه مى شمردند, با آن كه بردين ابراهيم خليل و فرزندان
او عمل مى كردند. و اين خود مى رساند كه حشر با مشركين مايه سقوط فكر و مذهب مى
گردد.
شگفت تر از همه آن است كه اين مردم با چشم خود ديدند كه خداى موسى و ابراهيم
چگونه ملت بنى اسرائيل را از چنگال فرعون رهانيد و خداى فرعون نتوانست ملت
فرعون را حمايت كند, در عين حال جوياى خداى مجسم مى شوند.
البته بايد به اين نكته توجه داشت كه قرآن مجيد, اين گونه مسائل را نقل مى كند,
تا روحيات يك قوم و ملت را ارزيابى كند و نيز ملت اسلامى را از توجه به مظاهر
شرك و تماس با اقوام و ملل فاسد, گرچه قوم بنى اسرائيل باشد, پرهيز بدهد. در
ضمن اگر مردم بنى اسرائيل به پيشنهادهاى واهى دست بزنند و ايمان خود را در گرو
معجزات خود خواسته قرار بدهند, به سخنانشان ترتيب اثر ندهند كه ايراد و انتقاد,
جزء خميره اين مردم شده است.
19. پس از نجات بنى اسرائيل, خداوند عزت به موسى گفت: بنى اسرائيل را به سوى
قدس هدايت كن و آنان را از وادى طور بگذران (طه/79) وچون به وادى طور رسيدى به
ميقات ما بيا تا برنامه زندگى و تورات آسمانى را بر تو نازل سازيم كه ازاين پس
بايد قوم بنى اسرائيل برنامه جديدى را دنبال كند. موسى به خاطر اين كه قافله
سنگين بنى اسرائيل را بى برگ و آذوقه در كنار طور معطل نكند, هدايت قوم را بر
عهده برادرش هارون نهاد و گفت: (اخلفنى فى قومى و أصلح و لاتتّبع سبيل
المفسدين) (اعراف/141)
پس با زاد و توشه اندك روانه راه شد تا خود را به ميقات برساند. موسى به ميقات
رسيد و بر كوه طور بالا رفت و به مراسم عبادت پرداخت. ميقات موسى, همانند
اعتكاف خاتم پيامبران است كه در اسلام مقرر شده است. حداقل ميقات و اعتكاف سه
روز است. البته رسول خدا سه دوره اعتكاف را با هم به سر مى برد و يك روز برآن
مى افزود تا ده روز را كامل كرده باشد. موسى نيز سه روز ميقات گرفت و در شب سوم
به انتظار نشست كه خدا با او سخن بگويد و نگفت. چرا كه خداوند اعتكاف را درحال
سفر نمى پذيرد, جز آن كه قصد اقامه ده روز كند و يا آن كه سى روز كامل بگذرد و
سپس در حكم مقيم شود. به همين جهت موسى هر شب به خود وعده مى داد كه تورات را
دريافت كند و خدا با او سخن بگويد و موفق نمى شد, تا پس از چهل روز كه دوره
ميقات ده روزه او كامل شد, خداوند با موسى سخن گفت و اولين سخن اين بود: (وما
أعجلك عن قومك يا موسى) (طه/83) اى موسى از چه رو با قوم نيامدى و زودتر از
آنان آمده اى. و موسى گفت: خدايا زودتر به خدمت رسيدم تا موجبات خرسندى تو را
فراهم آورم . خدا گفت: ولى ما پس از تو قوم بنى اسرائيل را به كوره آزمايش
برديم تا ايمانشان را بياز
ماييم و آنان با وسوسه سامرى به گوساله پرستى گراييدند.
20. از جمله مسائلى كه در ميقات گذشت, تقاضاى رؤيت بود. (قال ربّ أرنى أنظر
اليك) اگر منظور از كلمه (ربّ) كه در بيش تر آيات قرآن مطرح شده است, ذات احديت
باشد, به اعتبار جلوه ربوبيت او در وجود روح القدس, تمام اشكالات مسئله حل شده
خواهد بود, بلكه بايد گفت: اشكال به ذهن وارد نمى شود, تا نيازى به حل اشكال
ويا توجيه مطلب باشد. بر اين مبنا, موسى بن عمران عليه السلام كه با ذات ربوبى
تا اين حد مأنوس شده است كه از ميان انبياء الهى به شرف مكالمه ارتقا يافته است
(اعراف/144, نساء/164), جسارت مى كند و تقاضاى بالاترى مطرح مى كند و آن, نائل
شدن به شرف رؤيت و لقاء است, در همين زندگى دنيا و در همين كره زمين كه روح
القدس را به عيان رؤيت كند, ولى جواب ردّ مى شنود, زيرا ملاقات و رؤيت روح
القدس موجب فنا و نابودى محض است كه تار و پود انسان به ذرات اصلى اتمها و
ملكولها تجزيه مى گردد. و لذا در پاسخ مى شنود: (لن ترانى و لكن انظر الى الجبل
فان استقرّ مكانه فسوف ترانى. فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دكّاً و خرّ موسى
صعقاً فلمّا أفاق قال سبحانك تبت اليك و أنا اوّل المؤمنين) (اعراف/142)
از اين آيه روش مى شود كه عدم امكان رؤيت به خاطر تاب نياوردن موجودات مادى
است, آن چنان كه كوه و صخره در اثر تجلى و جلوه ربوبيت روح القدس آب مى شود و
نيست مى گردد, نه به خاطر دريغ كردن. و به همين جهت قرآن مجيد, در بيش تر آيات
آن مژده مى دهد كه مؤمنين پس از مرگ و رها شدن از قيودات مادى و منتقل شدن به
عالم غيب نطفه ها و ملكولها, از شرف ملاقات روح القدس, يعنى جلوه ربوبيت ذات
احديت بهره مند مى گردند, درحالى كه كافران از اين نعمت ديدار محروم هستند (كلا
انّهم عن ربّهم يومئذ لمحجوبون) (مطففين/13) و از اين روست كه همين شرف ملاقات
براى خاتم الانبياء فقط در معراج آسمانها حاصل شد كه گفت: (ولقد رآه بالافق
المبين) (تكوير/15) واين ملاقات با روح القدس است كه گفت: (علّمه شديد القوى.
ذو مرّة فاستوى. و هو بالافق الاعلى. ثمّ دنا فتدلّى. فكان قاب قوسين او أدنى.
فأوحى الى عبده مااوحى. ماكذب الفؤاد ما رأى. افتمارونه على ما يرى. ولقد رآه
نزلة اخرى. عند سدرة المنتهي… لقد رأى من آيات ربّه الكبرى)(نجم/5ـ18)
در روايت آمده است كه خداوند عزت به هريك از انبياء عظام, شرافت خاصى عطا
فرمود: (تلك الرسل فضّلنا بعضهم على بعض منهم من كلّم اللّه و رفع بعضهم درجات
و آتينا عيسى بن مريم البيّنات و ايّدناه بروح القدس) (بقره/253) و از جمله
موسى به شرافت مكالمه نائل شد و عيسى به حلول روح القدس در نفس او و خاتم
انبياء به شرف ملاقات و لذا مى گويد: (يا موسى انّى اصطفيتك على الناس برسالاتى
و بكلامى فخذما آتيتك و كن من الشاكرين) (اعراف/144)
21. برخى گفته اند كه اين تقاضا, به خاطر فشارى بود كه از جانب بنى اسرائيل
وارد شد و آنان گفتند: (لن نؤمن لك حتى نرى اللّه جهرة) (بقره/66) وهر چند موسى
گفت كه اين كار ممكن نيست, خداوند جسم نيست تا قابل رؤيت باشد و در جهت ديد
ديدگان شما قرار بگيرد, ولى آنان گفتند: تا او را نبينيم, ايمان نمى آوريم و
لذا موسى تقاضاى مردم يعنى هفتاد تن افراد برگزيده بنى اسرائيل را مطرح كرد, نه
اين كه شخصاً مرتكب چنين جهالتى شده باشند.
اين توجيه با قرآن مخالف است, زيرا ميقات موسى در اولين نوبت خصوصى بود, براى
دريافت الواح تورات, و لذا پيش از قوم بنى اسرائيل به ميقات آمد و كسى با او
نبود و ميقات او چهل شب به طول انجاميد. و چون الواح تورات را به مردم عرضه
كرد, نپذيرفتند و گفتند تا همراه تو به ميقات نياييم, و سخن گفتن خدا را با تو
نبينيم, باور نمى كنيم, و بعد از شنيدن مكالمه گفتند: تا خود او را نبينيم كه
با تو سخن مى گويد نمى پذيريم, شايد كسى در جايى پنهان شده باشد و با تو سخن
بگويد. و به همين جهت كه در سوره اعراف, بعد از ميقات او و دريافت الواح مى
گويد: (و لما سكت عن موسى الغضب اخذ الالواح و فى نسختها هدى و رحمة للذين هم
لربّهم يرهبون. و اختار موسى قومه سبعين رجلاً لميقاتنا) (اعراف/154ـ155) و
همچنين در سوره بقره, ميقات دوم را پس از ميقات اول مطرح مى كند و مى گويد:
(واذ قلتم يا موسى لن نؤمن لك حتّى نرى اللّه جهرة فأخذتكم الصاعقة و أنتم
تنظرون. ثمّ بعثناكم من بعد موتكم لعلّكم تشكرون) (بقره/66ـ67) اين صاعقه اى كه
بر هفتاد نفر نمايندگان بنى اسرائيل نازل شد, باعث مرگ و ازكار افتادن قلبهاى
آنان گشت, بى آن كه اجسادشان صدمه
ببيند, زيرا زير آسمان و بر سر كوه طور بودند نه در زير آوار, لذا با دعاى
موسى, دوباره زنده شدند تا مايه تهمت نشود.
22. در ساختمان گوساله سامرى, رواياتى در دست است. آنچه با متن قرآن و منطق و
خرد تطبيق مى كند آن است كه سامرى از شكافتن آب دريا و سوار شدن بر روى هم به
شگفت آمد و از روى كنجكاوى موضوع را بررسى مى كرد كه راز مطلب را دريابد. متوجه
شد كه شخصى سوار بر ماديان به رتق و فتق كاروان پرداخته, آنان را وادار مى كند
كه وارد شكاف دريا شوند و با وارد شدن او به شكاف دريا ديگران نيز تشجيع شدند و
پشت سر او روانه دريا گشتند. سامرى با دقت آن مرد ناشناخته را وارسى كرد و از
جمله به ماديان او خيره شد, و در ضمن اين وارسى كردن متوجه شد كه ماديان هر جا
پا مى گذارد, زير پاى او سبز و خرم مى شود وحالت فوق العاده ايجاد مى گردد. از
اين رو قسمت زيادى از همان خاكهاى اكسير شده را برداشت و در انبانى ريخت و با
خود حمل مى كرد.
موقعى كه قافله بنى اسرائيل به كوه طور رسيدند و به انتظار موسى اطراق كردند,
مهلت سه روزه موسى به طول انجاميد, سامرى به فكر افتاد و از ناپديد شدن موسى كه
به احتمال نزديك به يقين هلاك شده بود, استفاده كرد و مى خواست رهبرى قوم بنى
اسرائيل را ازآن خود سازد و هارون را ازكار زعامت بركنار كند. پس به مردم گفت:
مكتب موسى باطل است و خداى ناديده قابل ستايش نيست, ستايش بايد در برابر خداى
مجسم باشد, مانند قوم فرعون كه سالها شاهد قدرت و تمدن آنان بوديم, اينك من
خداى واقعى را براى شما مجسم مى كنم.
ابتدا زرينه آلات قوم بنى اسرائيل را گرفت و در قالبى از طلا و نقره مخلوط به
صورت گوساله تهيه كرد, سپس گلهاى اكسير شده را داخل آن ريخت. گلها از قسمت داخل
به شكل گوساله درآمد و مانند گوساله نعره مى كشيد ومردمان عامى بدين وسيله
مفتون شدند و سخن سامرى را پذيرفته, از اطراف هارون كناره گرفتند. بعيد نيست كه
شغل سامرى ريخته گرى بوده باشد كه در اثر تداعى از خدايان قوم فرعون كه گوساله
را مظهر خداى كشاورزى مى دانستند, به ساختن گوساله مبادرت كرده باشد تا به مردم
بگويد كه شما بايد خداى كشاورزى را ستايش كنيد.
23. بعد از آن كه موسى از طور فرود آمد و با گوساله پرستى قوم خود مواجه شد از
سامرى پرسيد كه چرا و چگونه چنين فتنه اى را سبب گشتى؟ و او ماجراى خود را كه
از تسويلات نفسانى او مايه مى گرفت گزارش كرد و موسى سامرى را كه مرتد و باعث
ارتداد بنى اسرائيل شده بود, نكشت, بلكه او را زنده گذاشت, با آن كه كيفر
مرتدان مرگ است, ولى او را محكوم كرد و نفرين نمود كه اگر كسى بدو نزديك شود و
بخواهد از ماجراى معمارى و اكسير او مطلع گردد, دردى جانكاه و تبى كشنده بر او
مستولى گردد كه طاقت نياورد, پس مجبور شود كه براى پيشگيرى ازاين عارضه فرياد
زند كه (به من نزديك نشويد) (به من نزديك نشويد) سپس دستور داد تا مجسمه گوساله
را بسوزانند و خاكسترش را كه باخاك اكسير شده قرين بود, به دريا بريزند كه ديگر
مورد استفاده شيادان قرار نگيرد.
24. پس از آن كه موسى قوم خود را سرزنش كرد و سامرى رانفرين نمود و خداى او را
سوزانيد و به دريا ريخت, بنى اسرائيل به خطاى خود يقين كردند و به دامن موسى
آويختند كه خطاى آنان را ببخشايد و باز هم رهبرى آنان را به عهده بگيرد, باشد
كه از بدبختى و دوره گردى رهايى يابند. موسى به آنان گفت: جز آن كه حكم خدا را
جارى كنم راهى براى شما نمى بينم: (إنّكم ظلمتم أنفسكم باتّخاذكم العجل فتوبوا
الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم) (بقره/54) و اين بدان جهت
بود كه توبه مرتد فطرى كه از دين آباء و اجداد خود برگشته باشد, جز با تن دادن
به قتل, پذيرفته نخواهد شد. و لذا حاضر شدند كه تن به اين كيفر بدهند و موسى
گوساله پرستان را به دو بخش كرد و قرار شد مانند دو لشكر دشمن به هم بريزند و
يكديگر را بكشند. و براستى چنان كردند و چون خداوند صدق نياتشان را ديد, توبه
بقية السيف را پذيرفت وبى اجراى كيفر به ايمان بازگشتند و همراه موسى راهى قدس
شدند.
25. قوم بنى اسرائيل اگر به اين كيفر الهى تن نمى دادند, باز هم هلاك و تباه
بودند, زيرا خارج شدن از صحراى سينا پس از توقف در كنار طور و از دست دادن آب
آشاميدنى, كارى ناممكن بوده است, از اين رو هنگامى كه موسى با قوم بنى اسرائيل
راهى قدس شد, هرگاه نياز به آب پيدا مى كردند, موسى با عصاى خود بر قطعه سنگى
كه مانند كوزه بر روى شتر بار مى شد, مى كوبيد و دوازده چشمه از آن مى جوشيد و
هر سبطى و نقيبى از يك چشمه آن آب برمى داشت و در كوزه و يا مشك مى كرد تا در
موقع نياز مصرف كند و در راه از منّ و سلوى كه بر سر آنان فرو مى ريخت به جاى
غذا استفاده مى كردند وبه راه خود ادامه مى دادند. وهرگاه تابش و تفت صحرا باعث
رنج آنان مى شد, ابرى بر سرآنان سايه مى افكند تا از گرما برهند. ولى باز اين
ملت خودخواه, به موسى گله كردند كه تا كى بايد منّ و سلوى بخوريم, ما به پياز و
تره و سير و حبوبات عادت كرده ايم (واذ قلتم يا موسى لن نصبر على طعام واحد
فادع لنا ربّك يخرج لنا ممّا تنبت الأرض…) (بقره/61) شما اى ملت يهود, به خاطر
داريد و مى دانيد كه به موسى گفتيد: ما يك نوع غذا را تحمل نتوانيم كرد. دعا كن
تا خدايت براى ما ا
ز زمين سبزى و خيار و سير و عدس برآورد. و عجب است كه گفتند (خدايت) و نگفتند:
(خدايمان). موسى به آنان گفت: اگر به اين گونه خوردنيها مشتاق هستيد به يكى از
روستاهاى بين راه و يا شهرهاى مسير راه برويد و درآن جا هرچه مى خواهيد سبزى
بخوريد. هر كه به سرزمين قدس علاقه دارد, بايد با ما بيايد. وبه اين سبب بود كه
خداوند داغ ذلت و مسكنت را بر پيشانى آنان زد…
26. سرانجام قوم بنى اسرائيل افتان و خيزان به كنار شهر قدس رسيدند و موسى به
آنان گفت: (يا قوم ادخلوا الأرض المقدّسة التى كتب اللّه لكم…)(مائده/21ـ26) اى
مردم اينك وارد سرزمين مقدس بشويد, همان زمينى كه خداوند به نام شما ملت بنى
اسرائيل ثبت كرده است. مأموريت من اين بود كه شما را از سرزمين مصر به سرزمين
پدران و اجدادتان كه انبياء و اولياء و پادشاهان بوده اند, رهبرى كنم. اينك شما
در آستانه اين شهر قرار گرفته ايد. ديگر مأموريت من تمام است و شما بايد وارد
شهر شويد و درآن جا سكنى بگيريد. مبادا به حاشيه نشينى بپردازيد و به فرمان خدا
پشت كنيد كه خسران دنيا و آخرت شما قطعى است .
آنان گفتند اى موسى در اين شهر مردمى قلدر حكومت مى كنند. ما از شهر قلدران به
در آمديم كه استثمار نشويم, اگر به اين شهر درآييم دوباره به استثمار و بدبختى
و بردگى كشانده خواهيم شد. ما به اين شهر وارد نمى شويم, مگر آن گاه كه اين
مردم قلدر از شهر كوچ كرده باشند. اگر آنان كوچ كنند, ما درآن جا سكنى مى
گزينيم.
دو تن از خدا ترسان بنى اسرائيل كه خداوند برآن دو منت نهاده بود و به ايمان و
يقين رسيده بودند, گفتند: شما از دروازه شهر هجوم ببريد و وارد شويد. اگر يك
تنه وارد پيكار شويد, شما پيروز مى شويد. اگر به خدا ايمان داريد, بايد بر او
توكل كنيد. آن قوم گفتند: اى موسى همانند مبارزات سابق, تو با خدايت ـ و با
نگفتند با خداى بنى اسرائيل ـ برويد و قلدران را بكشيد. ما همين جا مى نشينيم,
وقتى كه شهر را تصرف كرديد, ما وارد مى شويم و ميراث قلدران را مى خوريم.
موسى گفت: (ربّ انّى لااملك الا نفسى و أخى فافرق بيننا و بين القوم الفاسقين)
خدايا من فقط اختيار خود را دارم و اختيار برادرم هارون را. ديگر تكليف ما دو
تن كه رسولان تو بوديم به پايان رسيد. تو خود ميان ما دوتن با اين ملت سيه روز
بدبخت فاسق جدايى بينداز. موسى وهارون ملت بنى اسرائيل را ترك گفتند و خدا به
آنان گفت: ما ورود به اين شهر را بر اين مردم حرام كرديم كه تا چهل سال نتوانند
به شهر درآيند, گرچه به صورت گدايى باشد. بايد بروند و درون زمين يهودى سرگردان
باشند و در شهرها و دهات و بيابانهاى ديگر زندگى كنند. تو اى رسول ما براين قوم
ناسپاس اندوهگين مباش.
27. از جمله مسائلى كه در زندگى موسى مطرح است, داستان گاو بنى اسرائيل است كه
قرآن مى گويد: (واذ قال موسى لقومه ان اللّه يأمركم أن تذبحوا
بقرة)(بقره/67ـ73) و علت آن بود كه در سرزمين مصر, پيش از آن كه به سوى قدس راه
برگيرند, يك نفر از بنى اسرائيل مقتول شد و قاتل ناشناخته ماند. به خاطر اين كه
اختلافى در ميان ملت بنى اسرائيل رخ ندهد وكار به انتقامجويى هاى كور نكشد و
احياناً دخالت قوم فرعون باعث شكست نهضت و مبارزه نگردد, خداوند دستور داد تا
گاوى بكشند و مقدارى ازخون گاو را به رگهاى مقتول تزريق كنند تا لحظه اى زنده
شود و خود بگويد قاتل او كيست, ولى اين ملت بدخيم و پرمدعا مى گفتند: اين چگونه
گاوى مى تواند باشد كه خونش معجزه كند و مرده را زنده نمايد. لذا پرسيدند, رنگ
آن چيست؟ جوان باشد يا پير باشد؟ مشخصات كامل آن را بدهيد, (فذبحوها وماكادوا
يفعلون).
28. مسئله ديگر علت فرار موسى از مصر به سوى صحراى سينا و شهر مقدس است كه پيش
از رسالت او و درآن روزگارى است كه موسى جزء درباريان مصر است. قرآن مجيد مى
گويد: (ولما بلغ اشدّه و استوى آتيناه حكما و علماً و كذلك نجزى
المحسنين)(قصص/14) يعنى پس ازآن كه موسى به قدرت رسيد و اندام او رشد و كمال
يافت و برخرد خود مسلط شد, ما به او نيروى تميز و دريافت و بينش ربّانى عطا
كرديم تا درك كند و مسائل را ارزيابى كند و بتواند در مسائل اجتماعى و سياسى
داورى كند. ما همه نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم.
ازاين آيه معلوم مى شود كه موسى در اثر نجابت و طهارت, در بارگاه فرعون به
نيكوكارى و احسان به درماندگان علاقه وافرى نشان داده است و در اثر همان
نيكوكارى و احسان مستوجب اين عطا گشته است. و اگر روايت تورات و شارحان آن را
بپذيريم كه فرعون صاحب فرزند نبوده است و موسى پس از فرعون نامزد جانشينى بر
مسند قدرت بوده است, به طور طبيعى موسى به خود نويد مى داده است كه پس از رسيدن
به قدرت, بردگان را ازاين بدبختى برهاند. و يا آنان را آزاد بگذارد كه به مرز و
بوم آباء و اجداد خود بازگردند.
ولى خداوند كه مى دانست اين آرزوى موسى خام است, و چنين موضوعى امكان ندارد و
حتى برخى از نزديكان دربارى مطلع شده اند كه موسى از قوم بنى اسرائيل است و
قهراً براى زعامت و فرعونى او اشكال مى تراشند, از اين رو راه موسى را عوض كرد
تا مقدرات خود را به صورت لازم اجرا كند.
در يك روز كه موسى بى اطلاع از دربار خارج شد وبه شهر آمد, با يك نفر قبطى و يك
نفر اسرائيلى مواجه شد كه با هم درگير شده اند و اسرائيلى از او كه دادگريش
آشنا بود, دادخواست و دست تظلم به سويش دراز كرد و موسى كه زورگويى آن مرد قبطى
را ديد, بى مهابا مشتى بر فرق آن قبطى نواخت كه در اثر خونريزى مغزى مرد. موسى
از اين كار خود بسيار اندوهگين شد و گفت بى گمان پيش آمدن اين موضوع و كشته شدن
اين مرد, كار شيطان بود تا مرا محكوم كنند و از رسيدن به قدرت محروم شوم و
نتوانم به داد مردم بنى اسرائيل برسم. (هذا من عمل الشيطان انّه عدو مضلّ
مبين); يعنى اين كار شيطان بود كه مشت من باعث مرگ او گردد, درحالى كه مردى
قدرتمند مانند اين مرد, با يك مشت نبايد بميرد. شيطان, دشمن ما است و انسان را
از راه درست به گمراهى مى كشاند تا ناخواسته او را از ميدان خارج كند. شيطان
اين دو تن را در سر راه من قرار داد و آن دو را وسوسه كرد, تا با هم گلاويز
شوند و من در اثر خشم, اين مرد قبطى را بكشم, و چه بسا شيطان باعث مرگ او شده
باشد, ولى دراين موقع كه من به او مشت زدم, تا در نتيجه فرعونيان مرا به قصاص
خون او بكشند و شيطان از دست من
رهايى يابد, و يا دست كم مجبور شوم كه اين شهر را ترك گويم و اگر مرا دريابند و
زنده بگذارند درهر حال شانس به قدرت رسيدن را از دست بدهم.
چون موسى متوجه موقعيت خود شد, از خدا معذرت خواست كه خدايا من با اين خطا,
موقعيت را از بين بردم و نمى توانم در راه رضاى تو و آزادى بردگان مفيد واقع
شوم, خدايا تو اين خطا را بر من ببخش. كه البته قرآن مى گويد: (ما خطاى او را
بخشيديم). پس از اين ماجرا كه موسى مى بيند, كار از كار گذشته است, با خداوند
نيايش مى كند و تعهد مى سپارد كه پاس لطف و مرحمت الهى را درنظر گيرد و هيچ گاه
و هرگز پشتيبان تبهكاران نباشد. موسى از ترس درباريان وگرفتار شدن به دست
قاضيان و دژخيمان, آن شب را به دربار نرفت و در شهر باقى ماند.
فردا صبح با همانند آن صحنه قبلى روبه رو شد كه باز همان مرد اسرائيلى ديروز با
يك تن قبطى گلاويز شده است و چون مقهور شده بود, موسى را به دادخواهى فراخواند.
موسى به او گفت: تو عجب مرد ماجراجويى هستى كه هر روز غائله ايجاد مى كنى؟ ولى
چون شيوه موسى اين بود كه يار مظلومان باشد و دست كم برابر تعهدى كه ديروز
سپرده بود, بايد از تبهكاران پشتيبانى نكند, به آن مرد قبطى حمله ور شد, ولى آن
قبطى كه از ماجراى قتل همكار ديروزى خود با خبر بود, به موسى گفت: تو ديروز يك
نفر مأمور دولت را كشته اى به خاطر آن كه از يك نفر اسرائيلى حمايت كرده باشى,
و امروز مى خواهى مرا بكشى؟ لذا موسى دست از او برداشت و راه خود را در پيش
گرفت تا معركه را ترك گويد. در اين ضمن ناصحى دوان دوان از بالاى شهر آمد كه اى
موسى هنگام درنگ نيست هرچه زودتر فرار كن كه سناى مصر تشكيل جلسه داده اند و به
زودى حكم قتل تو را صادر مى كنند. پس موسى چاره اى جز اين نديد كه از راه صحراى
سينا به مدين بگريزد و از قلمرو فرعون خارج شود و از تعقيب سپاهيان در امان
باشد.
29. موسى از خداوند كمك خواست كه راه خود را گم نكند و قدم در راه نهاد و چون
بر سر چاه مدين رسيد, با دو دختر مواجه شد كه دامهاى خود را سر حوض آب به عقب
مى رانند, درحالى كه ديگران احشام خود را آب مى دهند. براساس شيوه حمايت از
مظلومان و مستضعفان و تعهد الهى خود, پيش رفت و علت را پرسيد و بعد از آگاهى از
جريان, براى آنان آب كشيد تا احشام خود را آب دادند و رفتند. سپس به زير سايه
اى درغلتيد و گفت: (ربّ انّى لما انزلت اليّ من خير فقير) (قصص/25)
اميرمؤمنان(ع) در تفسير كلام موسى گفته است: به خدا سوگند كه فقط درخواست يك
گرده نان كرد, چرا كه در راه, با برگ گياهان تغذيه كرده بود و اگر شكم خود را
بالا مى زد سبزى علفها از پشت روده ها و پوست شكم آن سرور هويدا بود.(نهج
البلاغه, خطبه158)
سرانجام موسى را به خانه پدر آن دختران دعوت كردند تا بيايد و اجرت خود را
دريافت كند. موسى دعوت را پذيرفت و پس از گفت و گوهايى, پدر دختر به موسى
پيشنهاد كرد كه مى خواهم يكى از دو دختر خود را به تو تزويج كنم با اين شرط كه
هشت سال براى من شبانى كنى تا پسر ده ساله ام بزرگ شود و اگر ده سال شبانى كنى
چه بهتر كه پسرم نيرومندتر شود. من نمى خواهم بر تو فشار وارد شود اميدوارم كه
در طول معاشرت, مرا از صالحان بيابى. موسى گفت: هشت سال و يا ده سال هركدام كه
باشد, بر من ستمى نخواهد بود و من شرط را مى پذيرم و خدا را براين معاهده خود
كفيل مى سازم كه از جانب من و تو ضامن اجراى تعهد باشد.
بايد توجه داشت كه اين مذاكرات به عنوان صيغه عقد نيست, زيرا كلمه (اريد ان
انكحك) خبرى است, حال آن كه صيغه عقد بايد به صورت انشاء اجرا شود, بلكه اين
مذاكرات, مانند مجلس گفت وگو و بلى بران است كه به دنبال آن, صيغه عقد جارى مى
شود.
همچنين از متن مذاكره معلوم است كه كارمزد شبانى در برابر كابين قرار نگرفته
است,بلكه شرط, شرط خارج لازم است كه صيغه عقد شرعى با توجه به اين شرط جارى مى
شود. مذاكره و شرط 8 سال و يا 10 سال, براى حفظ مصالح آن پيرمرد است كه به هر
علتى بوده باشد, مى خواسته هشت سال, زندگى اوسر و سامان داشته باشد و كسى باشد
كه گوسفندان او را بچراند, نه اين كه هشت سال خدمت در عوض كابين قرار بگيرد,
زيرا اولاً كابين حق دختر است, و ثانياً قيد دوسال اضافه روشن مى كند كه نظر به
كابين نيست و گرنه پيشنهاد دوسال خدمت بيش تر, آن هم به صورت اختيارى, باعث مى
شود كه كابين دختر نامشخص شود و اگر قرار باشد كه تا كابين را دريافت نكند,
دختر را به شوهر نسپارد, اين پيشنهاد بسى مسخره خواهد بود كه هم دوسال بيش تر
خدمت كند و هم دوسال ديرتر به وصال برسد و دخترهم دوسال ديرتر به خانه شوهر
برود. و دو سال جوانى او از دست برود و پيرتر تسليم شوهر شود. و در واقع جايزه
دوسال خدمت بيش تر, به عنوان كيفر پرداخت گردد.
همچنين سخن ديگر شعيب كه گفت: (وما أريد أن أشقّ عليك) اگر دوسال اضافه به
عنوان كابين باشد, سختى و مشقت, مفهومى ندارد, زيرا كابين است و پدر دختر حق
دارد كابين را معين كند. اگر هشت سال معين كند, همان هشت سال لازم مى شود و اگر
ده سال معين كند, همان ده سال مى شود. پس مشقت مربوط به طول مدت است كه موسى حق
خروج ندارد و بايد دوستانه تحمل كند.
بنابراين بايد گفت كه موسى شرط خدمت را مى پذيرد و هشت سال تعهد شبانى مى كند,
اما با چه كارمزدى؟ اين كارمزد, بايد جداگانه به وسيله اجير و مستأجر مشخص شود
و شيخ مدين دخترش را به ازدواج موسى درآورد؟ اما با چه كابينى؟ هر طور كه مورد
توافق طرفين قرار بگيرد. و كى بايد زفاف صورت بگيرد؟ بازهم بايد گفت: هر وقت كه
توافق حاصل شود, جز آن كه براساس سنتى كه در دين اسلام است و از متن قرآن
برخاسته و قهراً بايد سنت الهى باشد, تا آن گاه كه تمام كابين تقديم نشود,
نبايد زفاف صورت بگيرد, و بنابراين مبنا بايد گفت, موسى كابين را پرداخته و سپس
با دختر آن مرد عروسى كرده است.
30. برخى گفته اند كه پيرمرد مدين, همان شعيب پيامبر است. اگر آن پيرمرد, شعيب
پيامبر بود, نيازى نبود كه با موسى, معامله كند و تعهد بگيرد تا به او كار بدهد
و همسر در اختيار او بگذارد, بلكه بى تعهد و بى شرط, هر دو به رفع نيازهاى هم
مى كوشيدند. علاوه براين كه قرآن بايد در اين مورد توضيح بدهد كه موسى با شعيب
پيامبر تماس پيدا كرده است, و بعيد است چنين مسئله مهمى را مسكوت بگذارد.
همچنين بايد موسى از وجود اين پيامبر مطلع باشد و يك سر به خانه او بيايد و يا
سراغ او را بگيرد, زيرا بعيد مى نمايد كه پيامبرى در مدين باشد ومردم بنى
اسرائيل, بويژه موسى كه برگزيده خدا است گرچه هنوز به مقام رسالت نرسيده, از
وجود او بى اطلاع باشند.
نيز اگر آن پيرمرد, شعيب پيامبر بود, نمى گفت: برويد آن جوان را بياوريد تا مزد
كارش را بدهم, مى گفت: برويد و او را به منزل هدايت كنيد, تا ميهمان ما باشد و
احساس غربت نكند كه البته سيره انبياء چنين است, نه آن گونه كه سيره مالكان و
تاجران است.
31. مسئله ديگر كه در زندگى موسى مطرح است, گفت وگوى موسى و فرعون است كه فرعون
مى گويد: (الم نربّك فينا وليدا… وفعلت فعلتك التى فعلت و أنت من الكافرين) و
موسى به او پاسخ مى دهد: (فعلتها اذاً و أنا من الضالّين. ففررت منكم لما
خفتكم…)
دراين مكالمه, فرعون موسى را كافر مى خواند و موسى به گمراهى خود اعتراف مى
كند, ولى فرعون كه موسى را كافر مى نامد, به اعتبار ناسپاسى خدمات قبطيان است
كه سالها در بارگاه فرعون با ناز و نعمت زندگى كرده است, ولى به جاى تشكر و
سپاس, قانون فرعون را زير پا نهاده و يكى از قبطيان را كشته و بى اجازه دربار
فرعون را ترك كرده است. اعتراف موسى به گمراهى ازاين نظر است كه موسى پس از
رسيدن به مقام رشد و كمال و مرتبه قضا و دادرسى و علم ربانى با خود تصميم گرفت
كه با نيروى فرعون و پس از رسيدن به قدرت و چه بسا جانشين شدن خود بر مسند
فرعون مصر , حكم آزادى بردگان را صادر كند و يا آنان را به رفاه و آزادى
برساند, درحالى كه چنين امرى خطا و اشتباه در موقعيت خود بود كه مى تواند با
نيروى فرعونى و خوى اسرائيلى بردگان را آزاد كند و دست ستمگران را كوتاه و
عدالت را برقرار كند, درحالى كه او نمى توانست به مقام فرعونى برسد و آزادى
بردگان, تنها با نيروى قاهره الهى ممكن بود و بس.
بنابر اين موسى كه مى گويد: (من در هنگام كشتن آن قبطى گمراه بودم و راه درست
را نمى شناختم, ولى اينك راه درست را شناخته ام و اقدام كرده ام) مربوط به
تشخيص موقعيت او است, نه اين كه از دين خدا و فطرت توحيد بيگانه بودم. آيا درست
است كه بگوييم موسى خود را گمراه مى داند, با آن كه خداوند به او رشد عقلى و
كمال معنوى بخشيده است, بدون تماس با بنى اسرائيل خداى خود را شناخته و با او
مأنوس شده است, تا آن جا كه مى گويد: (ربّ بما انعمت عليّ فلن اكون ظهيراً
للمجرمين) چنانكه شرح آن در فصل 28 گذشت.
خضر (ع)
1. روايت شده است كه موسى پس از نزول تورات و احكام اجتماعى و سياسى آن
كه برنامه اى آن چنان در تاريخ انبياء سابقه نداشت, با خود فكر كرد كه اينك كسى
را در گذشته تاريخ انبياء از خود داناتر نمى بينم, زيرا آنچه بر پدرم ابراهيم
نازل شد, چند صحيفه كوچك بيش نبود, درحالى كه تورات, همه آن صحيفه ها را
داراست, به علاوه احكام اجتماعى و سياسى و عبادى و احوال شخصى و خلاصه آنچه بشر
بايد بداند و بدان سعادتمند شود. قرآن نيز در اين زمينه چنين حكايت مى كند:
(و كتبنا له فى الالواح من كلّ شيئ موعظة و تفصيلاً لكلّ شيئ فخذ بأحسنها)
اعراف/145
در اثر اين احساس غرور, خداوند به موسى وحى كرد كه در ميان انبياء هم اينك مردى
است كه علم و دانش تو, در برابر علم و دانش او اندك است و سعادتى كه او براى
مردم تأمين مى كند, در فكر تو خطور نكرده است. موسى مشتاق مى شود و درخواست مى
كند كه خداوند او را به شرف ملاقات آن پيامبر نائل كند.
اين داستان با توجه به حكايت قرآن پذيرفتنى است, زيرا قرآن مجيد مى گويد:
(عبداً من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علّمناه من لدنّا علماً) (كهف/66) علم
لدنى قابل تعليم و تعلم نيست, زيرا مربوط به واقعيتهاى جزئى است, درحالى كه
ساير علوم و حتى علم پيامبران قابل تعليم و تعلم است, به اين معنى كه پيامبران,
علوم مذهبى و معارف واقعى و فيض ربانى را با اوصياء و ياران خاص خود در ميان مى
نهند و به آنان تعليم مى دهند و آنان با تعليم به ديگران, اسباب انتشار آن را
فراهم مى آورند. اما علم لدنى مربوط به افراد خاصى است, لحظه به لحظه ازجانب
خداوند افاضه مى شود و چنين علمى قاعده بردارنيست كه سايرين را درجريان
بگذارند. و به همين جهت هنگامى كه موسى تقاضا كرد و گفت: (هل أتّبعك على أن
تعلّمن مماعلّمت رشداً), خضر به موسى گفت:
(انّك لن تستطيع معى صبراً و كيف تصبر على ما تحط به خبراً)
كهف/68ـ69
2. خداوند, خضر پيامبر را به آب حيات رهنمون شده بود و او ناگزير, براى آن كه
تجديد حيات كند و نيازى به زاد و توشه سفر نداشته باشد, هرساله يك يا چند نوبت
و چه بسا هر چند سال يك بار به آن جا مى رفت و چه بسا هنوز هم زنده باشد كه
بايد گفت: هنوز هم مى رود, و مشتى آب حيات مى نوشد. آب حيات گويا پلاسماى طبيعى
است كه بافت سلولها را جوان مى كند و هركس بياشامد به دوره شباب و جوانى باز مى
گردد, آن چنان كه در داستان ايوب پيامبر گفتيم.
علت آن كه نام اين مرد الهى خضر است, به خاطر آن است كه عرق بدن او به هرجا
اصابت كند, حيات مى آفريند و نطفه گياهان را در هر جا كه باشد در زير قدم, در
زير پهلو به هنگام خوابيدن و حتى بر اندام و بدن خودش, سبز و خرم مى سازد تا آن
حد كه گويا نوع پنجمى است از انواع بشر به نام سبز پوست.
گويا اين مطلب از قرآن استنباط مى شود كه گفته است: (واذ قال موسى لفتاه لاابرح
حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقباً) (كهف/61); يعنى موسى گفت: من ازحركت نمى
كـاهم و توقف نمى كنم تـا به مجمع البحرين برسم و يا آن كه وقت ملاقات بگذرد كه
هدف را از دست بدهم. زيرا خضر در وقت معينى از سـال و روز مشخصى از مـاه براى
آشـاميدن آب حيـات به مجمع البحرين مى آيد واگر من به موقع نرسم واو از آنجـا
بازگردد, شتاب من بيهوده مى شود. به موسى گفته بودند كه نشانى ميعـادگاه آن است
كه مرده زنده شود. موسى به موقع وارد ميعـادگاه شد, ولى نتوانست آن جا را
بشنـاسد.
درآن جا اطراق كردند و موسى لختى به استراحت نشست و خدمتكار او به كنار آب رفت
تا ماهى نمك سود را براى غذا آماده كند وهمين كه ماهى را به داخل آب فروبرد و
مشغول شست وشو شد, پس از لحظه اى ماهى زنده شد و درحالى كه در پشت سرخود سوراخى
پديد آورده بود به قعر آب فرو رفت. اين آب , همان آب حيات بود كه معلوم مى شود
قدرى غليظ است, مـانند شيره خرما و لذا گفت:
(فاتّخذ سبيله فى البحر سرباً)
خدمتكار به ساير كارها پرداخت و موسى بعد از استراحت اندك به راه افتاد.
بعدازظهر, گرسنگى برآنان غالب گشت و گفت: غذا را بياور كه گرسنگى غالب است و
رنج سفر ما را از پا درآورد, دراين موقع خدمتكار گفت: آيا به خاطر مى آوريد آن
موقع كه دركنار صخره استراحت كرديم, من فراموش كردم كه داستان ماهى را شرح دهم.
حتماً كار شيطان بود كه من فراموش كردم; وگرنه موضوعى به اين شگفتى نبايد
فراموش گردد. ماهى را به آب زدم و ماهى زنده شد و به راه خود رفت (قال ذلك
ماكنا نبغ) موسى گفت: ميعاد ما همان جا است. ما همان جا را مى جوييم (فارتدّا
على آثارهما قصصا) و براى اين كه درمراجعت راه آمده را گم نكنند و دوباره همان
صخره را بجويند, با دقت مواظبت مى كردند كه رد پاى خود را گم نكنند.
چون به كنار همان صخره رسيدند, با خضر روبه رو شدند. در واقع موسى با خضر, وقت
ملاقات نداشت, بلكه خداوند به او اطلاع داده بود كه خضر را در فلان تاريخ كه
نزديك است فرارسد, مى تواند در كنـار مجمع البحرين, آنجـا كه دريـاى سرخ به
درياى كبير مى پيوندد, پيدا كند, و يا آنجا كه دوشاخه درياى سرخ به هم مى رسند.
3. بعد از آن كه موسى تقاضاى مصاحبت كرد, خضر به او گفت: تو ياراى آن را ندارى.
موسى ادعا كرد كه ان شاءاللّه تاب مصاحبت تو را دارم, خضر به او گفت: اگر
بخواهى با من مصاحبت كنى, بايد از علت كارهاى من سؤال نكنى و چون دو نوبت پشت
هم سؤال كرد, در نوبت سوم موسى گفت: اگر بازهم طاقت خود را از دست دادم و سؤال
كردم, از مصاحبت من دريغ كن و از من جدا شو كه ديگر عذر و بهانه اى در ميان
نيست و بازهم درنوبت سوم, دچار شگفتى شده, سؤال مى كند و مفارقت صورت مى گيرد.
4. نكته جالب توجه داستان اين است كه يك پسر نابالغ با آن كه پدر و مادرش هر دو
مؤمن بوده اند بايد مقتول شود, زيرا نطفه آن كودك از نظر ژنهاى وجودى مزكى و
طاهر نبوده و با ايمان پدر و مادر سنخيت كاملى نداشته است و خداوند به خاطر
نجات پدر ومادر از مخمصه آن فرزند كه مبادا باعث كفر و طغيان آن دو شود, او را
مى كشد تا كودكى مزكى تر و با ژنهاى وراثتى نزديك تر ومناسب تر توليد كنند.
اين مى رساند كه از پدر و مادر سالم و مؤمن و صالح امكان دارد, فرزندى كافر و
ناصالح توليد شود وحتى ژنهاى وجودى او عوضى باشد. و اين نخواهد بود جز در اثر
شركت شيطان كه گفت: (و شاركهم فى الاموال و الاولاد) و در برابر اين پسر نابالغ
ناصالح كه بايد مقتول شود, پسر نابالغ ديگرى كه از نظر ژنهاى وجودى صالح و
شايسته است, به خاطر صلاح و شايستگى خودش و پدرش مورد ترحم قرار مى گيرد و
دفينه پدرش و يا دفينه ديگران كه اينك به آنان تعلق دارد و در ملك آنان قرار
گرفته است, محفوظ مى ماند تا بعد از بلوغ و رشد كافى مورد استفاده قرار بگيرد.
بنابراين, حديث مشهور اهل سنت (كلّ مولود يولد على الفطرة إلا أنّ ابواه
يهوّدانه أو ينصّرانه أو يمجّسانه) زير سؤال قرار خواهد گرفت, زيرا اينجا به
عكس مفاد حديث, آن كودك اولى باعث كفر و طغيان پدر مى شد و حتى صلاح و ايمان
پدر ومادر نمى توانست نهاد او را تزكيه و اصلاح كند.
5. نكته ديگرى كه از زندگى خضر بايد آموخت اين است كه انسان بايد تا آن حد به
خدا و درستى فرمان او مؤمن باشد كه اگر فرمان برسد كودك نابالغى را كه گناهى
مرتكب نشده است, از دم تيغ بگذراند, بى ترديد و تأمل اطاعت كند و با خرد ناقص
خود فرمان خدا را ارزيابى نكند و همچنين در مورد سواخ كردن كشتى و استوار ساختن
ديوار خانه و باغ كه با عقل و خرد خام آدمى نامعقول و ظالمانه مى نمايد.
ذوالقرنين
1. ذوالقرنين به عنوان يك پيامبر مطرح نشده است, بلكه به عنوان يك
جهانگرد صاحب هنر, اما متدين و مؤمن مطرح شده است. قرآن مجيد مى گويد: (انّا
مكّنّا له فى الارض و آتيناه من كلّ شيئ سبباً); يعنى (ما براى او در پهنه زمين
امكاناتى فراهم كرديم و از هر پديده اى دستاويزى به او سپرديم) (كهف/86). سبب,
يعنى دستاويز و يا ريسمانى كه از بالا به پايين مى آويزند. گويا منظور قرآن
مجيد, يك وسيله ارتباطى باشد كه با سرعتى خارق العاده در آسمان پرواز كند و يا
در دشت و هامون حركت كند.
قرآن مجيد, كلمه (سبب) و (اسباب) را به همين معنى استعمال كرده است. از جمله مى
گويد: (من كان يظنّ أن لن ينصره اللّه فى الدنيا و الآخرة فليمدد بسبب الى
السماء ثم ليقطع فلينظر هل يذهبنّ كيده ما يغيظ) (حج/15); هرآن كه مى پندارد
خداوند در دنيا و در آخرت او را يارى نخواهد كرد, چه بهتر كه دستاويزى به سوى
آسمان فراز كند, و سپس ارتباط آن دستاويز را از زمين قطع كند و به آسمانها
برود, سپس بنگرد كه آيا با اين حيله و اين وسيله مى تواند بر آتش خشم خود آبى
فرو پاشد؟ و از جمله قرآن مجيد مى گويد: (ام لهم ملك السموات و الارض و
مابينهما فليرتقوا فى الاسباب) (ص/10); يعنى : آيا ملك و پادشاهى آسمانها و
زمين و آنچه در ميان آسمان و زمين است, در اختيار مشركين است؟ اگر چنين است,
بايد بر وسائل سفر آسمانى سوار شوند و از قلمرو خود ديدن كنند.
و باز قرآن مجيد مى گويد: (وقال فرعون يا هامان ابن لى صرحاً لعلّى ابلغ
الاسباب. اسباب السموات فأطّلع الى اله موسي… ) (مؤمن/36) يعنى: (فرعون به
هامان وزير گفت: برجى بلند بنيان كن تا برآن برج عالى بالا روم و بعد از صعود
برآن برج عالى به وسيله اى دست يابم كه بتوانم بر آسمانها صعود كنم و لااقل از
فرود آسمانها سرك بكشم و خداى موسى را بيابم.)
با توجه به معانى اين كلمه (سبب) كه از قرآن استنباط شد, آن سببها و دستاويزها
و وسيله ها كه ذوالقرنين به اختراع و اكتشاف آن موفق شده بود و توانست اقصى
نقاط شرق و غرب و شمال زمين را طى كند, از وسائل فنى علمى بوده است مانند بالن
كه با نيروى گاز پرواز كند ويا چترى كه با وزش بادهاى موسمى پرواز كند. البته
با در دست داشتن اين گونه وسائل, شور و شوق سياحت و جهانگردى در انسان افزون مى
شود.
2. در سفر به غرب دو نكته قابل بحث وجود دارد: نكته اول جنبه ادبى و هنرى دارد
و آن بيان منظره غروب خورشيد در ميان دريا است كه ذوالقرنين را به ياد كارگاه
ذوب فلزات مى اندازد. قرآن مجيد گويد: ذوالقرنين بر لب دريا ايستاد و به منظره
غروب خورشيد مى نگريست كه اين منظره جالب در ديدگاه او مجسم شد كه يك قرص آهن و
فولاد گداخته را براى آب دادن وارد ظرف آب كنند كه با داخل شدن قسمتى از آهن
گداخته آب ظرف به حالت غليان در مى آيد و شعاع رنگارنگى پديد مى آورد و اين
نكته مى رساند كه ذوالقرنين بايد از هنرمندان و متفكران و مهندسان عهد خود باشد
كه غروب خورشيد, منظره كارگاه ذوب فلزات و آب دادن آنها را به خاطر او آورده
است.
البته بايد توجه داشت كه منظره طلوع خورشيد, گرچه از افق دريا باشد, چنين منظره
جالب و بديعى را ايجاد نمى كند, زيرا در سحرگاهان بخار دريا تقليل مى يابد و
قرص خورشيد به هنگام طلوع از افق دريا, فقط به صورت قرص نورانى ديده مى شود, بى
آن كه شعاع آن طولانى و رنگارنگ باشد ومنظره دلفريبى ايجاد كند. برخلاف هنگام
غروب خورشيد كه با تابش چند ساعته, افق دريا كاملاً از بخار آب انباشته خواهد
بود و شعاع خورشيد در فضاى آبگونه بخار, به رنگهاى مشعشع جلوه مى كند و بسيار
دلربا و دلفريب مى گردد.
نكته دوم مربوط به حسن تدبير و سياست صحيح او درحل و فصل امور و روش حكيمانه او
در رفع اختلاف است. قرآن مجيد مى گويد: (قلنا يا ذاالقرنين إمّا أن تعذّب و
إمّا ان تتّخذ فيهم حسناً); يعنى (ما به ذوالقرنين گفتيم: يا بايد همه ٌ آنان
را عذاب كنى و يا روش نيكى درباره آنان اتخاذ كنى) و اين جمله مى رساند كه آن
قوم روى هم رفته بايد سر به شورش و طغيان زده باشند كه همگى سزاوار عذاب گشته
باشند, وگرنه يك ملتى كه هنوز حجت برآنان تمام نشده باشد و ايمانى به آنان عرضه
نشده باشد, مستوجب عذاب نخواهند بود. و چون قوم مزبور همگان ياغى و طاغى نبوده
اند, بلكه جمعى از آنان در برابر ياغيان تسليم شده وحكومت آنان را پذيرفته اند,
لذا ذوالقرنين مى گويد: (أمّا من ظلم فسوف نعذّبه ثمّ يردّ الى ربّه فيعذّبه
عذاباً نكراً. و أمّا من آمن وعمل صالحاً فله جزاء الحسنى. و سيقول له من أمرنا
يسراً); يعنى اين جماعت شورشى به دو دسته جدا از هم تقسيم شده اند. جمعى ياغيان
و ستمگرانى هستند كه هسته اصلى شورش را تشكيل داده اند و براى در دست گرفتن
قدرت به قتل و غارت پرداخته اند, اينان را بزودى كيفر مى دهم و معدوم مى سازم و
قهرى است كه
چون به پيشگاه خداوند درآيند به عذابى ناهنجار و ناشناخته گرفتار آيند. و آن
جماعتى كه ايمان بياورند وخطاى گذشته را اصلاح كنند, درنزد خداوند, پاداش نيكى
خواهند داشت و ما نيز با سادگى و صفا با آنان مقابله خواهيم كرد. واين درست,
همان سيره و روش است كه حضرت على (ع) با شورشيان بصره در جنگ جمل در پيش گرفت.
3. با توجه به آن كه قرآن مجيد, ذوالقرنين را به عنوان پيامبرى از پيامبران
الهى به او مأموريت داده باشد ويا همراه او باشد كه حكم خدا را به او ابلاغ
كنند, و يا آن كه همه حكم خدا براساس مذهب خداپرستى و آئين الهى براى او مكشوف
بوده باشد, آن چنان كه اميرالمؤمنين درباره شورشيان جمل به فرمان ويژه رسول خدا
عمل كرد و لذا از اميرالمؤمنين به عنوان ذوالقرنين امت ياد شده است. و ازهمين
جا مكشوف مى شود كه ذوالقرنين قرآن, نمى تواند كورش كبير باشد و نه مى تواند
اسكندر مقدونى باشد, زيرا آنان به روز قيامت ايمان نداشته اند و از پيامبران
الهى پيروى نمى كرده اند.
علاوه براين كه كورش كبير با ملل مغلوب مانند يك ديپلمات عمل مى كرد تا قلوب
آنان را به سوى خود جلب كند و فكر شورش به مغز آنان وارد نشود, حتى در سفر به
ليدى, كرزوس رئيس شورشيان را عفو كرد و فرمان داد كسى او را نيازارد گرچه با
اسلحه به آنان حمله كند وچون تسليم شد او را تا پايان زندگى در آغوش عزت و
آسايش جاى داد.
برخلاف كورش, اسكندر مقدرونى, مردى خونخوار و خون آشام بود وهم ويرانگر و
يغماگر و موقعى كه درسال 336 قبل از ميلاد, شهرهاى يونان عليه او شورش كردند,
در شهر طيبه چنان قتل عامى به راه انداخت وچنان شهر را ويران كرد كه شورشيان
سراسر كشور مرعوب شدند. اسكندر سى هزار تن را به بردگى فروخت و شش هزار تن را
از دم تيغ گذراند و جز خانواده يك شاعر, هيچ كس جان سالم به در نبرد.
4. در سفر شرق, براى ذوالقرنين هدف مخصوصى وجود نداشته است, بلكه بعد ازمراجعت
به مركز, براى سياحت و گردش و چه بسا نشرمعارف به سوى شرق مى رود, ولى چون نكته
جالبى در اين سفرمشاهده نشده و يا براى امت اسلامى آموزنده و جالب نبوده است,
لذا قرآن مجيد فقط به ذكر سفر مبادرت كرده و منتهااليه شرق را كه به دريا منتهى
مى گشته است, آخرين منزل او ياد كرده و تذكر مى دهد كه در آن نقطه زمين مردمان
به صورت وحشى زندگى مى كرده اند و حتى لباس برتن نداشته اند, قرآن مجيد توضيح
نمى دهد كه دراين منطقه زمين, ذوالقرنين چه سنتى را اعمال كرد و چه دست تفقدى
بر سر آن قوم كشيد. فقط مى گويد: (و قدأحطنا بما لديه خبراً).
5. با توجه به اين كه ذوالقرنين براى سركوبى شورشيان و مرتدان به غرب رفته و
سپس براى سياحت شرق زمين را زير پا نهاده و به مركز آسيا برگشته است, سفر سوم
او قهراً بايد به سوى شمال باشد و يا به سوى جنوب. وچون در منطقه خاورميانه
خشكى زمين به سمت جنوب چندان ادامه ندارد, قهراً سفر ذوالقرنين به سوى شرق آسيا
صورت گرفته است كه تا قطب شمال و به اصطلاح تاريخ نويسان قديمى تا (ظلمات) خشكى
همچنان ادامه دارد.
سفر شرق با كلمه (مشرق خورشيد) و سفر غرب با كلمه (مغرب خورشيد) تا حدودى مسير
ذوالقرنين و منتها اليه سفر را مشخص كرد. در سفر شمال, قرآن مجيد كلمه (بين
السدين) را به عنوان منتها اليه سفر نام مى برد تا مسير سفر نيز مشخص گردد. حال
اگر منظور از (سدّين) دو سد طبيعى و به تعبير ديگر دو كوه مرتفع و ديوار مانند
باشد, بايد به جست وجوى دره هاى تنگ و كوهستانى شمال آسيا رفت و محل سد
ذوالقرنين را پيدا كرد.
6. قبل از اين كه ذوالقرنين به محل معهود برسد, با جماعتى از قبائل كوهستانى
برخورد نمود كه در اثر قلت مراوده و برخوردار نبودن از وسائل ارتباطى, ضمناً
دوربودن از مراكز تمدن, سخن اقوام و ملل جهان را درك نمى كردند و هر چند كه
ذوالقرنين با زبانهاى مختلف آشنايى داشت, نتوانست تفاهم كاملى با آنان برقرار
كند و تنها با زبان بين المللى (ايماء و اشاره) تفاهم كردند كه يأجوج و مأجوج,
ازاين تنگه كوهستانى هجوم مى آورند و دراين منطقه به قتل و غارت مى پردازند,
شما كه قدرت فنى داريد و در هنر مهندسى تا آن حد مسلط هستيد كه با وسائل
غيرمعمول خود را به اين منطقه رسانيده ايد, بهتر آن است كه براى ما سدى بسازيد
كه مانع هجوم اين اقوام گردد و ما هزينه اين سد را به شما پرداخت مى كنيم.
ذوالقرنين گفت: نيرو و قدرتى كه خداوند در اختيار من نهاده است مرا از دريافت
خراج و هزينه شما مستغنى ساخته است, ولى شما بايد با نيروى انسانى و مصالح
ساختمانى لازم مرا يارى كنيد تا اول براى شما ديوارى از سنگ بسازم. عبارت قرآن
چنين است: (… فأعينونى بقوّة أجعل بينكم و بينهم ردماً). ردم, يعنى ديوارى كه
با سنگ و ملاط ساخته شود. اگر ملاط نداشته باشد به آن رضم مى گويند و به تعبير
فارسى سنگچين, اين ردم به عنوان قالب تهيه شد نه به عنوان خود سدّ.
ولى سبك قرآن چنين است كه مسائل را به صورت كلاسيك, تدريس نمى كند, بلكه با
اشاره از آن مى گذرد و بعداً از تفصيل همان اشاره بهره بردارى مى كند. لذا مى
گويد: ذوالقرنين گفت: (آتونى زبرالحديد حتى اذا ساوى بين الصدفين قال انفخوا);
يعنى آهنپاره بياوريد. آوردند و در ميان آن قالب ديوارى ريختند, تا آن حد كه
وسط آن در و ديوار سنگى پرشد, سپس وسائل كوره را فراهم كرد و گفت: در كوره
بدميد تا آهنپاره ها سرخ شود.
قرآن مى گويد: (تا آن گاه كه ميانه دو صدف پرشد, و نمى گويد: ميانه دو ديوار),
زيرا آن دو ديوار سنگى به صورت دو قالب صدف ساخته شد تا قسمت وسط, به صورت يك
شئ شلغمى درآيد و مقاومت سد برابر سيلابها به حد كفايت برسد. و چون در كوره ها
دميدند و آهنپاره ها را سرخ و گداخته كردند, مس گداخته و سرب گداخته بر روى
آهنپاره هاى گداخته ريختند تا آن كه ميان دو صدف پر شد و مسها و سربهاى آب شده
با آهنهاى گداخته درهم رفت و در نتيجه سدى فلزى ساخته شد صاف و لغزنده همچون
ديوار كه بالا رفتن از آن سد و سوراخ كردن آن و خراب كردن آن ممكن نيست و لذا
ذوالقرنين پس از اتمام ساختمان سد گفت: (هذا رحمة من ربّى فاذا جاء وعد ربّى
جعله دكّاء وكان وعد ربّى حقّاً); اين ساختمان با اين كيفيت و كميت از دانش
غيبى پروردگار است وخواهد پاييد وخواهد ماند, بى گزند حوادث, ولى چون وعده روز
رستاخيز فرا رسيد, اين سد نابود شود كه گويا نبوده است. وعده روز رستاخيز حق
است.)
7. مسائل آموزنده اين قسمت متعدد است. از جمله طمع نبستن ذوالقرنين به خراج است
و دريافت بودجه سدسازى كه شيوه مردان خدا همين است. آنان به شكرانه رحمت و فضلى
كه ازجانب خدا دريافت داشته اند, آن رحمت و فضل را به رايگان در اختيار ديگران
قرار مى دهند و حتى انتظار قدردانى و تشكر هم ندارند. تنها انتظارى كه
ذوالقرنين از مردم داشته است, كمك كردن آنان با نيروى انسانى لازم بوده است كه
آن نيرو همراه ذوالقرنين نبوده است وآوردن سنگ و آجر به حدى كه بتواند قالب سد
را بالا ببرد و نيز مس و روى و سرب كه قهراً همراه ذوالقرنين نبوده است و يا
هيزم و كوره و آهنپاره هاى قراضه. از جمله هندسه سد سازى اين است كه بايد ابتدا
قالب سد به وسيله ردم و آجرچينى يا سنگچينى و يا تخته بندى آماده شود و سپس با
سيمان و شن انباشته شود و يا با آهنپاره ها و سرب گداخته پرشود. در ضمن قالب سد
به صورت دو قالب صدف منحنى باشد كه فشار سيلاب و تراكم ميليونها متر مكعب آب در
پشت سد, باعث نشود كه سد را بغلتاند چنان كه امروزه مى بينيم, سدهاى آجرى و
سدهاى سيمانى به همين صورت ساخته مى شوند.
8. مفسرين اسلامى درجمله (حتى اذا ساوى بين الصدفين) صدفين را به معنى دو تيغ
كوه گرفته اند, درحالى كه صدف به معناى كوه نيامده است. آن دو كوهى كه سد در
وسط آن ساخته شد, به نام (سدين) ياد شده است كه گفت: (حتى اذا بلغ بين السدين);
يعنى تا آن گاه كه ذوالقرنين به ميان دو كوه صاف و راست همانند سدّ رسيد. منتها
دو سدى كه در مقابل هم ساخته باشند و فاصله ميان اين دو سد طبيعى گذرگاه اقوام
و ملل وحشى, ويا موجودات غيرطبيعى باشد كه مردم اين طرف كوهستان ازشرّ آنان در
امان نباشند و قهراً تقاضا كنند كه اين تنگه به وسيله سدى صاف و راست ومرتفع
مسدود شود تا گذرگاه بسته شود. البته بعد از مسدود شدن گذرگاه, پشت آن سدّ به
صورت درياچه در مى آيد, زيرا به خاطر شيب دره ها و گذرگاهها قهراً آب آن سمت
كوهستان در پشت سد جمع خواهد شد و فشار آب, امكان دارد سد را بغلتاند و بشكند,
لذا سد را به صورت شلغمى مى سازند.
گذشته ازاين توضيحات اگر منظور از صدفين دو ديوار منحنى نباشد تا به صورت قالب
درآيد, چگونه امكان دارد كوره بندى كنند و قراضه هاى آهن را سرخ كنند تا سرب و
روى به داخل خلل و فرج آنها بدود, وچگونه ممكن است, قراضه ها به صورت ديوار بر
روى هم صاف و درست مى ايستد و نه سرب آب كرده به زير قراضه هاى مى دود, بلكه,
اگر سدى فراهم شود, شيب دار وهمانند تپه خواهد بود كه صعود برآن آسان خواهد بود
و نتيجه اى عايد نمى شود.
واگر تصور كنيم كه سدّ را با خشتهاى آهنين ساخته باشند, نه با قراضه هاى آهن به
اين صورت كه ذوالقرنين كوره آهن گدازى ساخته باشد و سپس از خشتهاى آهنين
استفاده كرده باشد, نيازى به سرب و روى نبود كه بر روى آن ريخته شود, آن چنان
كه قرآن مى گويد: (افرغ عليه قطراً), بلكه آهن گداخته را در قالب سدّ مى ريختند
وزحمت خود و زحمت مردم را صدبرابر نمى كردند. حتى اگر از خشت آهن استفاده مى
كردند, نيازى به كوره بستن نبود كه خشتهاى آهنين را سرخ كنند, بلكه مانند خشت و
آجر, يك رگ خشت آهنى مى گذاشتند و داخل درز خشتها را با سرب و مس گداخته و ذوب
شده پر مى كردند, مانند سد باب الابواب كه درز خشتهاى آجرى را با سرب مذاب پر
كرده اند.
9. چنان كه اشاره كرديم, برخى يأجوج و مأجوج را, اقوام وحشى مغول و تاتار و خزر
گرفته اند, وبرخى آنان را موجوداتى از جنس بشر و غيرطبيعى مى دانند كه تنها از
اسپرم مرد و بى كمك تخمك بانوان به وجود آمده اند. در هرحال, شناخت اين قوم
تأثيرى در مسائل تربيتى ندارد واگر موجودات غيرطبيعى بوده اند, اينك منقرض شده
اند و اگر اقوام وحشى بوده اند, با گذشت قرنها با تمدن آشنا شده اند. نكته اى
كه باعث خطاى مفسرين و مورخين شده است وهنوز انتظار دارند كه سدّ يأجوج و مأجوج
باز شود واين قوم ـ با هر قيافه اى كه دارند ـ مانند سيل بنيان كن به شهرها
هجوم آورند, آن است كه در آيات قرآن درست نينديشيده اند.
قرآن مجيد مى گويد: (و حرام على قرية اهلكناها انهم لايرجعون. حتى اذا فتحت
يأجوج و مأجوج و هم من كل حدب ينسلون. واقترب الوعد الحق… );غدقن شده است كه
اقوام هلاك شده مانند قوم عاد و ثمود به دنيا باز گردند, مگر آن روز كه سدّ
يأجوج و مأجوج باز شود و مردم ازگورها, ويا از تپه هاى گورستان برخيزند و به
سوى ميعادگاه رستاخيز بدوند. و هنگامه روز قيامت نزديك شود و چشمهاى كافران
خيره بماند كه اى واى امروز بر ما ستمگران چه خواهد گذشت. (انبياء/95ـ97)
دراين آيه سخن از گشوده شدن سدّ است, ولذا كلمه (فتحت) مؤنث آمده است, يعنى در
عوض آن كه بگويد (حتى اذا جاء وعد اللّه بالقيام من الاجداث) گفته است: (حتى
اذا فتحت يأجوج و مأجوج), زيرا در داستان ذوالقرنين و يأجوج و مأجوج گفته بود:
(فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء); يعنى( اين سد موقعى گشوده خواهد شد كه روز موعود
قيامت فرا برسد; آن روز كه همه مردم در عرصه قيامت داخل هم بلولند و موج بزنند)
(كهف/97ـ98) وچون اين سدّ گشوده شود, غدقن از رجوع هلاك شدگان برطرف شود و آنان
را نيز مانند قوم عاد و ثمود به دنيا بازگردانند تا سزاى كردار خود را ببينند.
10. در زمينه ذوالقرنين روايات فراوانى رسيده است كه بايد در تفسيرها و تاريخها
ملاحظه شود, و يا به كتاب بحار الانوار كه جامع همه حديثها و روايتهاست, چه
روايات اسلامى و چه روايات اسرائيلى. دراين جا از كتاب كمال الدين شيخ صدوق به
ذكر دو حديث اكتفا مى رود. حديث اول از حيث سند صحيح است, و سند دوم از طريق
اهل سنت و طريق آن از مردمان مطعون خالى است:
ابوجعفرباقر (ع) فرمود: ذوالقرنين, پيامبر نبود, بلكه بنده شايسته خدا بود كه
خدا را دوست مى داشت و در بزرگداشت دين خدا كوتاهى نمى كرد, خدا هم او را دوست
مى داشت و در بزرگداشت او كوتاهى نكرد. ذوالقرنين قوم خود را به تقوا و
پرهيزگارى دعوت كرد, مردم بريك جانب فرق او كوفتند و او را زخمى كردند.
ذوالقرنين مدتى از مردم كناره گرفت و پنهان شد, و دوباره به سوى مردم آمد و
آنان را به تقوى دعوت كرد و باز به جانب ديگر سرش كوفتند. در ميان امت اسلامى
نيز همانند ذوالقرنين وجود دارد.
مردى ازاميرالمؤمنين پرسيد: ذوالقرنين با چه نيرويى مشرق و مغرب جهان را پيمود؟
على (ع) پاسخ داد كه خداوند, ذوالقرنين را با نيروى ابر يارى داد كه ابر در
برابر او مسخر و رام بود. وسائل حركت آسمانى براى او فراهم شد. نور, در اختيار
او قرارگرفت كه شب و روز او يكسان بود.
يوشع بن نون (ع)
1. بعد از جدا شدن موسى و هارون از قوم بنى اسرائيل, زعامت آن قوم در
اختيار يوشع بن نون قرار گرفت. يوشع كه از وارد شدن به شهر بيت المقدس نااميد
شد, قوم بنى اسرائيل را به سوى اريحا حركت داد كه در شمال شرقى بيت المقدس قرار
دارد. درآن جا قوم بنى اسرائيل به زعامت يوشع جنگهايى كردند و شهر را به محاصره
گرفته بودند.
در آن شهر مردى كه او را بلعم باعورا ناميده اند زندگى مى كرد. آن مرد بر آئين
الهى و دين يكتاپرستى ابراهيم مى رفت و از مسائل مذهبى آگاه بود. مردم شهر به
او التجا بردند كه با هر وسيله اى كه مى تواند, قوم بنى اسرائيل را از ورود به
شهر مانع شود و آن مرد به خاطر رفع خطر از قوم و ملت خود و ازخويشان و فاميل
خود, فكرى انديشيد وگفت: زنان روسپى شهر را با زاد و توشه اى كه درخور سپاهيان
باشد به اردوگاه بنى اسرائيل روان سازند, تا سپاهيان بنى اسرائيل به زنا آلوده
شوند و چون محاصره شهر, چندى به طول انجامد, در اثر خشم و عذاب الهى به امراض
گوناگونى دچار شوند و شهر اريحا ازخطر سقوط رهايى يابد.
داستان اين مرد در تفاسير و تواريخ مذكور است. آنچه در قرآن ياد شده است فقط
اشاره اى به بلعم باعورا است كه مى گويد:
(واتل عليهم نبأ الذى آتيناه آياتنا فانسلخ منها فأتبعه الشيطان فكان من
الغاوين… )
اعراف/175ـ176
داستان آن مردى را تلاوت كن كه نشانه هاى معنوى ومعارف مذهبى را بدو آموختيم و
او را به سوى تعالى سوق مى داديم, ولى او خود به سوى زمين پركشيد و جاودانه
درخاك لانه گرفت و ازخواسته هاى نفسانى پيروى كرد. داستان آن مرد, داستان سگ
است كه اگر بر او بتازى پارس كند و اگر او را وانهى پارس كند. داستان آن كافران
كه آيات الهى ما را تكذيب مى كنند, نيز داستان سگان است كه گفتند داستانها را
براين قوم مشرك گزارش كن باشد كه انديشه نمايند.
ييوشع بن نون بعد از تسلط و قدرت بر اريحا با دوتن از سران بنى اسرائيل وهمسر
موسى درگير مى شود كه شرح آن را در تاريخها بايد خواند. a الياس (ع)
1. برخى الياس پيامبر را از اسباط يهود مى دانند كه با سفارش يوشع بن نون به
شهر بعلبك شام آمدند. ولى از آيات سوره صافات چنين مستفاد مى گردد كه الياس
مانند پيامبران عهد اول از ميان قوم خود به رشد و كمال رسيد و به يكتاپرستى و
آئين حق آشنا شد و قوم مشرك خود را به ترك آئين شرك دعوت كرد, آن سال كه
ابراهيم و لوط, قوم خود را به يكتاپرستى دعوت كردند. قرآن مجيد مى گويد: (وإن
إلياس لمن المرسلين. اذ قال لقومه الاتتّقون. أتدعون بعلا و تذرون أحسن
الخالقين… )(صافات/123…)
همانا كه الياس از رسولان بود: آن گاه كه گفت: اى قوم من آيا راه تقوى در پيش
نمى گيريد كه از خدا بترسيد كه شما بت (بعل) را مى پرستيد و سپاس مى گوييد, و
پروردگار خود را كه پروردگار پدران پيشين شما است, سپاس نمى گوييد و نمى
پرستيد؟ مردم او را تكذيب نمودند و به خاطر همين تكذيب, در آتش دوزخ احضار
شوند. جز آنان كه با اخلاص, راه خداپرستى گرفتند و از الياس پيروى كردند ما در
ميان امتهاى بعدى اين ثناى مخلد را براى الياس برجا نهاديم كه درود بر الياس.
ما نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم كه نامشان را مخلد مى سازيم. الياس از
بندگان مؤمن ما بود.
2. قرآن مجيد مى گويد: (سلام على الياسين). اين كلمه را به صورت (ال ياسين)
نوشته اند و لذا دو تن از قاريان سبعه به صورت (آل ياسين) تلاوت كرده اند, ولى
اين تلاوت, انسجام آيات را درهم مى ريزد, زيرا نظير اين عبارت در مورد نوح,
ابراهيم , موسى و هارون نيز وارد شده است كه هر سه مورد, در همين سوره و در
سياق هم قرار گرفته اند و با عبارت (انا كذلك نجزى المحسنين انه من عبادنا
المؤمنين) بدرقه شده اند.
پس تلاوت آيه به صورت (آل ياسين) باعث مى شود كه نام الياس عنوان شده باشد, ولى
بر الياس منت بگذارند و آل ياسين را كه ربطى به الياس ندارد, مورد ثنا و ستايش
قرار دهند. بنابراين كلمه (إل ياسين) به كسره همزه صحيح است, و علت اين كه الف
و لام را جدا نوشته اند, آن است كه در مصحف امام, يعنى مصحف عثمان, موقعى كه به
آخر سطر و آخر صفحه رسيده اند, فقط به اندازه كلمه (ال) جاى خالى داشته اند و
لذا به نوشتن (ال) اكتفا كرده, بقيه كلمه را در سطر بعدى و سر صفحه بعدى نوشته
اند درآن عهد و زمان موقعى كه به آخر سطر مى رسيدند, كلمه را ناتمام مى گذاردند
و بقيه آن را در سطر بعدى مى نوشتند.
داود (ع)
1. جماعتى از قوم بنى اسرائيل به وسيله جالوت ازخانه وكاشانه خود آواره
شدند و در بيابانها و آباديهاى اطراف اريحا سرگردان بودند. يكى از پيامبران بنى
اسرائيل به نام شمويل عهده دار تربيت دينى و مذهبى آنان بود, سران بنى اسرائيل
و رؤساى عشاير و قبايل به نزد شمويل آمدند و تقاضا كردند تا فرماندهى از جانب
خداوند براى آنان نامزد كند تا در ركاب او به پيكار با جالوت بپردازند. آن چنان
كه قرآن مجيد حكايت مى كند, سران بنى اسرائيل تعهد كردند كه اگر فرماندهى به
عنوان ملك برآنان گماشته شود, از فرمان او اطاعت مى كنند.
قرآن مجيد مى گويد: (قالوا لنبيّ لهم ابعث لنا ملكاً نقاتل فى سبيل
اللّه)(بقره/246ـ251). تقدير كلام چنين است: (وابعث لنا ملكاً فان بعثت لنا
ملكاً نقاتل فى سبيل اللّه); يعنى با شمويل شرط و عهد نهادند كه اگر ملكى و
فرماندهى معين شود, در ركاب او از بذل جان و مال دريغ نخواهند كرد. با وجود
اين, شمويل از تعهد و شرط آنان اطمينان نيافت و لذا گفت: (هل عسيتم إن كتب
عليكم القتال أن لاتقاتلوا); آيا امكان دارد كه اگر فرماندهى بر شما مبعوث شود,
و در نتيجه به شرط و عهد شما پاسخ مثبت بدهيم, شما از پيكار با دشمن سر بتابيد؟
نكته جالب اين جا است كه با تعيين فرمانده, پيكار با دشمن بر آنان فرض و مكتوب
مى شد, زيرا خود آنان تعهد كرده و شرط نهاده بودند كه اگر فرماندهى معين شود,
از پيكار با دشمن فروگذار نخواهند كرد. و لذا است كه قرآن مجيد در عوض آن كه
بگويد: (فلمابعث عليهم ملك تولّوا الا قليلاً منهم) چنين گفت: (فلمّا كتب عليهم
القتال تولّوا إلا قليلاً منهم).
2. از جانب خداوند عزت, طالوت به عنوان ملك و فرمانده معين گشت با آن كه طالوت
, نه از بازماندگان لاوى بود كه ميراث نبوت در نسل او برقرار شده بود, و نه از
بازماندگان يهودا كه هماره دولت و ثروت در نسل او برقرار مانده بود. مردم بنى
اسرائيل كه خود را از نسل لاوى و يهودا مى دانستند, از انتخاب طالوت به شگفت
آمدند, زيرا انتظارش آن بود كه از ميان اين دو نسل كسى به فرماندهى انتخاب
گردد. لذا به شمويل اعتراض كردند كه چگونه مى شود كه طالوت بر ما فرماندهى كند,
درحالى كه اقلاً از سبط يهودا هم نيست كه صاحب ثروت و دولتى باشد. ما كه از نسل
لاوى و يهودا هستيم به فرماندهى سزاوارتريم.
شمويل گفت: خداوند نسل شما را لايق اين فرماندهى نديد و لذا طالوت را كه از حيث
دانش و توان جسمى لايق فرماندهى است, به پادشاهى شما منصوب كرده است. (واللّه
يؤتى ملكه من يشاء و اللّه واسع عليهم) خداوند پادشاهى خود را به هر كس بخواهد
عطا مى كند. خداوند, در عطاى پادشاهى گشايش مى دهد و تنها نسل يهودا و لاوى را
به پادشاهى نمى گمارد, بلكه هر كس را لايق بداند به اين سمت مى گمارد. انتخاب
طالوت, به راى و فكر من نبوده است, بلكه اين انتخاب و گزينش امر الهى است و
نشانه صحت گفتارى آن است كه تابوت موسى به وسيله فرشتگان به شما بازمى گردد.
همان تابوتى كه مايه آرامش و اطمينان خاطر شما به پيروزيها بوده است و ميراث
موسى و هارون در آن نهفته است. تابوت موسى هماره در خاندان قدرتمند بنى اسرائيل
بود, ولى در اثر نالايقى, به دست دشمن افتاد.
در متن قرآن حكايت شده است كه اين تابوت به وسيله فرشتگان الهى به خانه طالوت
آورده شد و جمعى از مورخين پنداشته اند كه دشمن از نگهدارى تابوت فال بد زدند,
چرا كه هر كسى به نگهبانى آن مى پرداخت, دچار بلا مى شد, لذا تابوت را بر روى
كالسكه اى بستند و كالسكه را به سوى بيابان رها كردند و كالسكه به وسيله
فرشتگان هدايت شد تا به دست طالوت رسيد.
3. طالوت با يهوديان آواره به سوى جالوت حركت كرد. در راه به نزديك نهرى رسيدند
كه از سيلاب بهارى روان شده بود. طالوت به آنان گفت: شما در برابر خود نهرى
خواهيد يافت. خداوند مى خواهد شما را بيازمايد. هيچ كس نبايد ازاين آب بياشامد.
هر كس ازاين آب بياشامد, در حمايت من نيست و هركس نياشامد و نچشد در حمايت من
است, مگر آن كه تنها به يك مشت آب قناعت كند كه باز هم در حمايت من خواهد بود.
در حديث امام باقر(ع) آمده است كه تمام سپاهيان از آب نهر نوشيدند, جز سيصد و
سيزده نفر كه برخى ننوشيدند و برخى به يك مشت آب قناعت كردند. آنان كه از آب
نهر نوشيدند, دچار رعب و هراس شدند و ازهمراهى طالوت امتناع كردند و لذا طالوت
تنها با همان سيصد و سيزده نفر از آب نهر گذشتند و به سوى جالوت راه برگرفتند.
و چون عظمت سپاه جالوت را مشاهده كردند, آنان كه يك مشتى از آب نهر نوشيده
بودند, گفتند: ما با اين عدد كه نمى توانيم در برابر جالوت و سپاهيانش مقاومت
كنيم, و آنان كه از آب نهر ننوشيده و نچشيده بودند, گفتند: (كم من فئة قليلة
غلبت فئة كثيرة باذن اللّه واللّه مع الصابرين). (روضه كافى/316)
4. درميان اين سپاه اندك, داود پيامبر نيز حضور داشت. قبل از درگيرى و پيكار,
داود به صفوف دشمن نگريست و جالوت را با كلاه پادشاهى از دور شناخت. لذا در
پيشاپيش صف قرار گرفت و با فلاخن, سنگى به سوى او پرتاب كرد. سنگ بر پيشانى او
اصابت كرد و جالوت را به قتل رسانيد. در اثر قتل جالوت, سپاهيان او در هم
ريختند و جماعتى مرعوب شده رو به فرار نهادند و همان 313 نفر طالوتيان به سوى
جالوتيان هجوم برده, همگان را فرارى دادند و قدرت را در شهر اريحا به دست
گرفتند. داود, در اثر اين فتح و گشايش كه ارمغان بنى اسرائيل كرد, در ميان آنان
عظمت يافت وخداوند پادشاهى وحكمت و نبوت را به او تفويض كرد.
5. قرآن مجيد مى گويد: (وهل أتاك نبؤالخصم اذ تسوّروا المحراب. اذ دخلوا على
داود ففزع منهم قالوا لاتخف خصمان بغى بعضنا على بعض…)(ص/21ـ26) داود, درمحراب
عبادت بود. منظور از محراب, اطاق كوچك و مخصوصى بوده است كه براى عبادت اختصاص
يافته است وچون بايد محل عبادت سقف گلى نداشته باشد بالاى اطاقك را با چادر
سايبان مى زده اند. جماعتى از ديوار محراب فرود آمدند و داود گمان برد كه دشمن
براى قتل او آمده است و بسيار بيمناك شد. آنان گفتند: مترس ما دو تن به محاكمه
و داورى آمده ايم. ميان ما به حق داورى كن و حكم ناحق و ناروا مران و ما را به
راه راست و درست هدايت كن. اين مرد برادر من است. نود و نه ميش دارد و من فقط
يك ميش دارم. با قهر و زور مى گويد: اين ميش را هم در اختيار او بگذارم.
داود گفت: بى شك بر تو ستم كرده است كه مى خواهد يك ميش خود را به ميشهاى او
بيفزايى. بيش تر آن كسانى كه با هم زندگى مى كنند, از روى خودخواهى به حق
ديگران تجاوز مى كنند, جز مردمان مؤمن و نيكوكار كه شمار آنان اندك است. در اين
موقع, واردين به محراب ناپديد شدند و داود متوجه شد كه اينان فرشتگان بوده اند
و قهراً براى آزمايش او آمده اند و طرح دعوا كرده اند. وچون با خود انديشيد,
دانست كه خطا از او بوده است, و لذا ازخداوند طلب بخشايش نمود و به سجده افتاد
و از خطاى خود معذرت خواست.
مفسرين اسلامى درباره تفسير و شرح اين ماجرا دو راه مختلف را انتخاب كرده اند.
برخى كه همگان شيعه جعفرى هستند و انبياء را به كلى و از همه جهت معصوم مى
دانند, خطاى داود را دراين مى دانند كه در قضاوت شتاب كرد وبى آنكه از طرف
مقابل بپرسد(از چه رو خواسته اى كه ميش او را با ميشهاى خودت در هم بياميزى؟ و
آيا حقى و دليلى و سندى هم دارى) داورى كرده است كه برادرت بر تو ستم رانده
است. درحالى كه مى بايد شتاب نكند و سخنان مدعى عليه را نيز بشنود و سپس قضاوت
كند. و برخى ديگر كه اكثريت مفسرين را تشكيل مى دهد و همگان اهل سنت مى باشند,
خطاى داود را در اين مى دانند كه با داشتن 99 همسر در حرمسراى خود, شيفه همسر
اوريا شد و او را به حباله نكاح خود درآورد.
اين دسته از مفسرين به متن تورات و شروح آن استناد كرده اند كه مى گويد: (داود
به تعقيب مرغ زيبايى به پشت بام رفت و چشمش به خانم زيبايى افتاد و شيفته آن
خانم شد و چون تحقيق كرد, معلوم شد كه اين خانم شوهر دارد و همسر اوريا است كه
يكى از سران سپاه بنى اسرائيل است. لذا او را به مأموريت جنگى فرستاد تا كشته
شد و سپس همسر او را به زنى گرفت. اين داستان به صورتى كه اجمال آن گذشت و
تفصيل آن را بايد در تواريخ و تفاسير ملاحظه كرد, نمى تواند قابل پذيرش باشد,
زيرا مردان خدا حيله نمى كنند. اگر ما اصرار كنيم كه داستان اوريا صحت دارد,
بايد بگوييم كه داود, از درباريان خود پرسيد, خانمى كه درآن ضلع كاخ و
درهمسايگى ما به سر مى برد, آيا بى شوهر است و يا شوهر دارد, وچون معلوم شد كه
شوهر دارد, و خبر به گوش شوهرش رسيد, شخصاً به خاطر جلب نظر داود, همسر خود را
طلاق گفت تا داود بتواند او را به همسرى بگيرد.
6. داود پيامبر با وجود اين قدرت و سلطنت و امتيازات قومى, خوراك و پوشاك خود
را از دسترنج خود تهيه مى كرد. و خداوند عزت به خاطر اين كه محصول كار او نيز
جنبه اجتماعى و سياسى و پادشاهى داشته باشد, آهن را براى او نرم كرد كه همانند
موم در دست او لوله مى شد و با مفتول كردن آهن پاره ها, زره مى ساخت تا سپاهيان
و لشكريان بنى اسرائيل از زخم شمشير دشمن در امان باشند. در نهج البلاغه چنين
آمده است(خطبه/158) (وان شئت ثلّثت بداود صاحب المزامير و قارئ اهل الجنة, فلقد
كان يعمل سفائف الخوص بيده, و يقول لجلسائه أيّكم يكفى بيعها؟ و يأكل قرص
الشعير من ثمنها) واين متن با حكايت قرآن برابر نيست.
7. در حديث صحيح آمده است كه داود يك روز در ميان روزه گرفت (كافى4/90) و از
حكمتهاى آل داود است كه عاقل بايد محيط خود را بشناسد و به كار خود بپردازد و
زبان خود را نگهبان باشد. (كافى2/116) a سليمان بن داود (ع)
داود پيامبر در مجلس قضاء جلوس كرده بود. دانشمندان تورات و از جمله سليمان
فرزند داود هم حاضر بود. مردى شكايت كرد گوسفندان اين مرد, شبانه به تاكستان من
ريخته اند و برگها وخوشه هاى آن را خورده اند. دراين مسئله, حكم شرعى وقانونى
روشن است و اختلافى ندارد, زيرا ضمانت قطعى است و صاحب گوسفند بايد خسارت صاحب
تاكستان را بپردازد. ولى در آن موقع كه سكه هاى طلا و نقره درحد وفور نبود و
اغلب معاملات روستائيان پاياپاى صورت مى گرفت و صاحب گوسفندان از پرداخت خسارت
معذور بود, براى چاره اين موضوع خارج از حكومت و داورى, داود به اين صورت چاره
جويى كرد و به اصطلاح حكم عرفى صادر كرد كه خسارت را به اين صورت بپردازد, كه
چند رأس گوسفند به صاحب تاكستان بدهد كه ارزش آن با خسارت وارد شده برابر باشد.
ساير دانشمندان نيز, همين حكم را صادر كردند. سليمان راه بهترى به فكرش رسيد و
گفت: بهتر آن است كه چندين رأس از گوسفندان اين مرد را به صاحب تاكستان بسپاريم
تا از پشم و شير و نتايج آن به قدرى استفاده ببرد كه خسارت او را جبران كند, و
در ضمن گذران معاش خود را تأمين كرده باشد و چون تاكستان او براى نوبت بعدى و
يا سال بعدى به ح
ال خود بازگشت و آماده بهره بردارى شد, صاحب تاكستان بر سركار اصلى و شغل قبلى
خود برود و گوسفندان را به صاحب اصلى آن بازپس دهد كه چوپانى و شبانى كار اصلى
اوست. ازاين چاره جويى منصفانه و عاقلانه كه منافع طرفين دعوى را بهتر تضمين مى
كرد, داود متوجه شد كه تنها سليمان مى تواند لايق ميراث ملك و سلطنت او باشد كه
آثار علم و نبوت از سخنان او پيداست. و لذا با وجود آن كه داود پيامبر فرزندان
ديگرى هم داشت, فرزند كوچك خود سليمان را به خلافت و جانشينى خود منصوب كرد.
دراين زمينه قرآن مجيد مى گويد: (و داود و سليمان اذ يحكمان فى الحرث اذ نفشت
فيه غنم القوم وكنّا لحكمهم شاهدين. ففهّمناها سليمان و كلاً آتينا حكماً و
علماً… ) (انبياء/78ـ79). دراين آيه, نفش, به معناى چريدن در شب است. امام صادق
مى فرمايد: (اگر گوسفندان كسى در روز روشن, بى اطلاع صاحب گوسفندان به مزرعه
كسى آسيب وارد كند, ضمانت ندارد, زيرا وظيفه صاحب مزرعه آن است كه در غوغاى
زندگى و در هنگامى كه هر موجودى در تلاش معاش است, از مزرعه خود نگهبانى كند.
اما اگر شب باشد, صاحب مزرعه حق دارد به استراحت بپردازد و صاحب گوسفندان بايد
گوسفندان خود را به گاش ببرد و راه خروج آنان را مسدود كند واگر وظيفه خود را
انجام ندهد و گوسفندان او به ديگران خسارت بزنند, بايد خسارت بپردازد
(كافى5/301) واگر كسى در شب گوسفند او را به تصور اين كه حيوان درنده است بكشد,
ضمانتى ندارد.
2. سليمان در عنفوان جوانى بر اريكه قدرت نشست و با هوش و درايت و بينش نبوت به
فتوحاتى نايل گشت. در يكى از فتوحات جنگى اسبهاى اصيل و نجيبى به غنيمت آورد و
دستور داد كه اسبها را بر او عرضه كنند. موقع عصر بود كه اسبها را بر او عرضه
دادند. بازديد از اسبها تا غروب خورشيد به طول انجاميد. براى آن كه اين سان
ديدن ازاسبها, در نظر مردم سوء اثر نگذارد و تصور نكنند كه سليمان دچار كبريا و
تفرعن گشته است كه چند ساعت از اوقات گرانبهاى خود را صرف بازديد اسبها مى كند,
به مردم گفت: (انّى أحببت حبّ الخير عن ذكر ربّى حتى توارت بالحجاب) (ص/31ـ
35); من كه تا اين حد به ديدن اسبها علاقه نشان مى دهم به خاطر آن است كه
خداوند عزت از پرورش اسبها و نگهدارى آن خشنود مى شود. و در تعقيب اين بيان
گفت: (ردّوها على فطفق مسحاً بالسوق و الاعناق); اسبها را دوباره بر من عرضه
كنيد وچون اسبها را مجدداً بر او عرضه نمودند, دستى بر گردن اسبها و بر ساق پاى
آنها كشيد تا هم تفقدى از اسبها شده باشد وهم اسبهاى دلخواه خود را گزين نمايد.
3. برخى ضمير مؤنث (توارت) و (ردّوها) را به شمس يعنى خورشيد ارجاع داده اند.
يعنى: اسبهاى نجيب و اصيل را بر سليمان عرضه دادند تا آن كه خورشيد در پرده افق
پنهان شد و سليمان به فرشتگان گفت: خورشيد را برگردانيد كه نماز عصر من قضا شده
است و بايد آن را به موقع بخوانم. و به همين جهت, مسح گردنها و پاها را كنايه
از وضوء و يا تيمم دانسته اند, ولى اين تفسير و تأويل دور از ظاهر آيات است
بويژه اگر مسح سوق و اعناق را كنايه از كشتن و پى كردن اسبها را بدانيم. اصولاً
اگر نماز كسى قضا شود, و قضا شدن نماز را خطا و گناه بشماريم با مراجعت خورشيد
خطاى انجام شده, به صواب و صحت تبديل نمى شود, بلكه بايد نماز را قضا كنند و از
خطاى تأخير معذرت بخواهند. علاوه براين كه مراجعت خورشيد از نظر طبيعت و گردش
سياره زمين قابل قبول نمى نمايد, زيرا مستلزم درهم ريختن كره زمين و انقراض
حيات و آثار حيات و وسائل و علل حيات از روى كره زمين خواهد گشت.
4. سليمان با خود فكر مى كرد كه اگر سلطنت و نبوت به همين صورت در نسل او
برقرار بماند, دين الهى شرق و غرب عالم را فراگير مى شود و سلسله داوديه در بنى
اسرائيل, همه قدرتها را تحت الشعاع خود خواهد گرفت, لذا مانند پدرش داود به
تعداد همسران خود مى افزود تا صاحب پسر گردد, ولى موفق نمى گشت. وچون كوشش او
در اين زمينه از حد گذشت, خداوند به او پسرى عطا كرد كه مانند جسد بى روح,
ياراى حركت نداشت.
قرآن مجيد دراين زمينه مى گويد: (ولقد فتنّا سليمان و ألقينا على كرسيّه جسداً
ثم أناب); يعنى ما سليمان را آزموديم و بركرسى ولايت عهدى او جسد بى روح را به
عنوان وليعهد افكنديم. وچون سليمان متوجه شد كه اراده ما برآن است كه سلسله
داود منقرض گردد و قدرت سليمان آخرين قدرت بنى اسرائيل است, تقاضا كرد كه بار
خدايا پس اين سلطنت مرا چنان با حشمت و شوكت قرار بده كه بعد ازاين تاريخ براى
هيچ كس چنان حشمت و قدرتى قرار ندهى و خداوند تقاضاى او را اجابت كرد.
قرآن مجيد دراين رابطه مى گويد: (قال رب اغفرلى وهب لى ملكاً لاينبغى لاحد من
بعدى إنّك أنت الوهّاب فسخّرنا له الريح تجرى بأمره رخاء حيث اصاب. و الشياطين
كل بنّاء و غوّاص. و آخرين مقرّنين فى الأصفاد. هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك
بغيرحساب. وانّ له عندنا لزلفى و حسن مآب) (ص/34ـ39); از پس آزمون سليمان گفت:
بار خدايا بر من ببخشاى و سلطنتى و قدرتى عطايم بفرما كه با هيچ كس ديگرى بعد
از من متناسب نباشد. وخداوند تقاضاى او را پذيرفت و باد را مسخر كرد كه نرم و
آرام برهر جا مايل بود, مسافرت مى كرد. شياطين جنى به خدمت او درآمدند وبه كار
بنائى ساختمانهاى عظيم و غواصى هاى عميق مشغول شدند و آن دسته از شياطين كه
تمرد مى كردند, به بند وزنجير كشيده مى شدند. بعد ازاين عطاهاى شگرف و شوكت و
اقتدار وسيع و افسانه اى به سليمان گفتيم: عطاى ما اين چنين است. اگر خواهى منت
گذار و به ديگران نيز عطا كن و يا نه امساك كن و عطا ويژه تو باشد, حساب و
كتابى يا ايراد و سؤالى بر تو نيست.
5. آنچه مرقوم شد, ظاهر آيات كريمه است كه با قدرى دقت در سؤال وجواب, صحت آن
بيش تر واضح مى شود. ولى رواياتى ديگر نيز رسيده است كه از جمله مى گويند:
خداوند به سليمان پسرى عطا كرد. يك روز سليمان متوجه شد كه عزرائيل خيره به
فرزندش مى نگرد. مطمئن شد كه اين نگريستن علتى دارد. لذا در صدد چاره جويى
برآمده و جنيان و شياطين هريك براى پنهان كردن آن فرزند راه چاره اى در نظر
آورده و پيشنهاد كردند. سليمان پذيرفت كه كودك را در آسمانها و در خلال ابرها
پنهان كنند و چون كودك را به آسمانها بردند, عزرائيل كودك را در خلال ابرها قبض
روح كرد و جسد بى جان كودك بر روى تخت سلطنت سليمان سقوط نمود.
برخى از روايات نيز به اين صورت وارد شده است كه: قدرت سليمان از اثر خاتم
سليمانى بود. روزى خاتم خود را به خادمه خود سپرد تا به محل تخلى برود. و چون
از آنجا بيرون آمد, معلوم شد كه شيطان به صورت وى مجسم شده و خاتم را گرفته و
برعرش سلطنتى جلوس كرده است. چهل روز سليمان سرگردان بود تا سرانجام شيطان خاتم
را به دريا انداخت تا همه شياطين از شر سليمان برهند و يك ماهى خاتم را بلعيد و
چون به دست سليمان رسيد, خاتم را بر انگشت نمود و بر عرش سلطنت جلوس كرد.
اين دو احتمال, هر دو با ظاهر قرآن مخالف است, زيرا سليمان بعد از انابه و
اظهار پشيمانى از مسئله فرزند, تقاضاى حشمت و شوكت مى كند و در اثر تقاضاى او,
شياطين در اختيار او قرار مى گيرند و باد را مسخر او مى نمايند, نه قبل از
تقاضاى فرزند و يا صاحب فرزند بودن. علاوه بر اين كه مقام نبوت و حشمت الهى
سليمان بالاتر از آن است كه چنين موهومات و خرافاتى در اطراف آن گفته شود.
بويژه آن روايتى كه مى گويد: سليمان زن مشركى را به خانه آورد و اجازه داد در
خانه او به بت پرستى بپردازد و در اثر اين خطا چهل روز سلطنت او به دست شياطين
افتاد.
6. خداوند عزت, شوكت و حشمتى عظيم به سليمان عطا كرد تا آن حد كه جنيان را در
خدمت او درآورد و زبان پرندگان را به او آموخت تا بتواند از پرواز پرندگان و
سرعت بال آنان براى تحكيم حكومت خود بهره مند شود. وباد را مسخر سليمان ساخت كه
چادر سلطنتى او رابه آسمان بالا ببرد و ظرف چند ساعت نيمروز او را از دشت و كوه
و دريا بگذراند و ازاصطخر فارس تا شام ببرد و ظرف چند ساعت بعد از ظهر او را به
اصطخر بازگرداند.
اين چنين قدرت و شوكت از اختيار بشر خارج است و به عنوان معجزه الهى به سليمان
عطا گشت باشد كه مردم جهان و آنان كه مى گويند (چرا انبياء از طبقه محرومين
اجتماع برمى خيزند و از طبقه سلاطين برنمى خيزند) و يا همانند فرعون و فرعونيان
مى گويند: (هلا ألقى عليه أسورة من ذهب) (زخرف/53) و يا همانند مشركين مكه مى
گويند: (و قالوا لن نؤمن لك حتى تفجر لنا من الأرض ينبوعاً. أو تكون لك جنّة من
نخيل و عنب فتفجّر الانهار خلالها تفجيراً… أو يكون لك بيت من زخرف أو ترقى فى
السماء… ) (اسراء/90ـ93) همگان بدانند كه بهانه جوييهاى كافران و منافقان اساسى
ندارد و حتى شوكت و قدرت سليمانى هم نمى تواند آنان را به سوى حق و عدالت و
ايمان جذب كند.
از اين رو بود كه حتى قوم بنى اسرائيل كه شيفته عزت و هماره خواهان قدرت و شوكت
مادى بوده نيستند, سلطنت سليمان را اثر سحر و جادو مى دانستند و بعد از سليمان
هرچه بيش تر به طرف سحر و جادو و شعبده گرايش يافتند كه قرآن مجيد در نكوهش
آنان مى گويد: (واتّبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان و ما كفر سليمان و
لكن الشياطين كفروا يعلّمون الناس السحر وما انزل على الملكين ببابل هاروت و
ماروت… و لقد علموا لمن اشتراه ماله فى الآخرة من خلاق… ) (بقره/102) مردم بنى
اسرائيل از اوراد و منشهاى شياطين پيروى كردند, همان طلسمات و اورادى كه شياطين
به سليمان پيامبر منتسب نمودند. درحالى كه سليمان به سحر و جادو نپرداخت, چرا
كه سحر و جادو كفر است بلكه شياطين كافر شدند و به سحر و جادو پرداختند و به
مردم سحر و جادو فرادادند و آن افسونها و شعبده ها كه در شهر بابل بر هاروت و
ماروت نازل شد كه مردم را از اسرار جادو مطلع سازند كه مفتون نشوند و سحر و
جادو را با معجزه انبيا برابر ندانند. با آن كه مردم بنى اسرائيل مى دانستند و
به آنان گفته بوديم هركس از سحر وجادو پيروى كند, در روز رستاخيز كاميابى
ندارد.
7. بعد از آن كه شوكت و حشمت به سليمان عطا شد, خطاب رسيد كه اى خاندان داود,
شكر اين نعمت الهى را به جا آوريد. سليمان تصميم گرفت كه معبدى عظيم در بيت
المقدس بنا كند و دراين زمينه از نيروى پريان و آدميان استفاده مى كرد. دراين
باب قرآن مجيد مى گويد: (و لسليمان الريح غدوّها شهر و رواحها شهر و أسلنا له
عين القطر و من الجنّ من يعمل بين يديه باذن ربّه و من يزغ منهم عن امرنا نذقه
من عذاب السعير. يعملون له ما يشاء من محاريب و تماثيل و جفان كالجواب و قدور
راسيات اعملوا آل داود شكراً و قليل من عبادى الشكور) (سبأ/12ـ13); ما براى
سليمان باد را مسخر كرديم كه صبحگاهان يك ماه مسافت و عصرگاهان يك ماه مسافت را
طى مى كرد. ما چشمه سرب و روى را براى او روان ساختيم. و برخى از پريان در حضور
او به كارگرى مى پرداختند با رخصت از پروردگار سليمان و هريك از پريان را كه از
فرمان ما سرپيچى مى كرد, با آتش سوزان گدازان تأديب و تنبيه مى نموديم. پريان
براى سليمان طاقها مى ساختند و مجسمه ها و جامهايى به اندازه حوضها و ديگهاى
عظيم جا كرده در زمين. اى خاندان داود, به شكرانه اين موهبت و عطا خدمتى به
درگاه خدا تقديم كنيد. ب
ندگان ما بسيارند, ولى شاكران آنان اندكند.
با توجه به اين جمله (اعملوا آل داود شكراً) سليمان به ساختمان هيكل بيت المقدس
پرداخت و چون پريان, فقط در حضور او به خدمت مى پرداختند, سليمان ناچار بود كه
هماره بر سرآنان بايستد كه از خدمت و كارسازى دريغ نكنند و به طفره سرباز
نزنند, وچون ساختمان معبد به طول انجاميد و از فرارسيدن اجل خود ترسان بود, با
سپاه خود عازم وادى مورچگان شد كه طلاى لازم را استخراج كند وهرچه زودتر
ساختمان معبد را به اتمام برساند. (تفسير قمى/476, ط سنگى)
قرآن مجيد, دراين زمينه مى گويد: (و حشر لسليمان جنوده من الجنّ و الانس و
الطير فهم يوزعون. حتّى اذا أتوا على واد النمل قالت نملة يا ايّها النمل
ادخلوا مساكنكم لايحطمنّكم سليمان و جنوده وهم لايشعرون. فتبسّم ضاحكاً من
قولها و قال ربّ أوزعنى ان أشكر نعمتك التى أنعمت عليّ و على والديّ و أن أعمل
صالحاً ترضاه و أدخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين) نمل/18ـ19
سپاهيان سليمان از پريان و آدميان به وادى موران رسيدند. يك تن از مورچگان به
خيل موران ندا داد كه اى موران به لانه هاى خود اندر شويد تا سليمان و سپاهيانش
ندانسته شما را در زير پا خرد نكنند. سليمان سخن او را شنيد و از آگاهى آن مور
كه سليمان و سپاهيانش را مى شناسد به شگفت اندر شد و با رضايت خاطر تبسم كرد و
گفت: بارخدايا, چندان مرا در دنيا نگهدار كه فرصت يابم و شكر اين نعمت را
بگزارم كه به من و پدر و مادرم عنايت كرده اى و بتوانم در مقام شكرگزارى خدمتى
تقديم كنم كه مورد رضاى تو باشد. بارخدايا تو مرا به رحمت خود, در سلك بندگان
شايسته است درآور.
بدين رو چون سليمان دار فانى را وداع كرد, همچنان بر عصاى خود تكيه داشته كه
گويا به كار ساختمان نظارت مى كند تا آن گاه كه ساختمان به اتمام رسيد, موريانه
عصاى او را خورد, و بدن سليمان برخاك در غلتيد و پريان آزاد شدند.
قرآن مجيد دراين باره مى گويد: (فلمّا قضينا عليه الموت ما دلّهم على موته إلا
دابّة الارض تأكل منسأته فلمّا خرّ تبيّنت الجنّ ان لوكانوا يعلمون الغيب
مالبثوا فى العذاب المهين) (سبأ/14); وچون فرمان داديم و سليمان را مرگ فرا
رسيد, موريانه اى پريان را از مرگ سليمان با خبر ساخت. چرا كه عصاى او را خورد
و سليمان بر زمين افتاد و پريان را آگاهى حاصل گشت كه اگر از علم غيب با خبر
بودند, ظرف اين مدت كه سليمان را شب و روز در كار نظارت ديدند, در عذاب
خواركننده ساختمان گرفتار نمى ماندند و از لحظه مرگ سليمان پا به فرار مى
نهادند.
8. در داستان سليمان و ملكه سبا كه در اساطير به نام بلقيس معرفى شده است, چند
نكته جالب وجود دارد كه بايد به آنها اشاره كرد.
نكته اول, تفاهم با پرندگان است. از بازپرسى هدهد معلوم مى شود كه سليمان سخن
هدهد را مى فهميد وهدهد نيز اعتراض سليمان را شنيد و فهميد و پاسخ مناسبى به
اعتراض سليمان داد. اگر تفاهم سليمان با پرندگان جنبه اعجاز و خرق عادت داشته
باشد و به اصطلاح, مخصوص عهد سليمان باشد, بلكه بايد پذيرفت كه پرندگان
ازماجراى زندگى بشر آگاه مى شود, و يا دست كم هدهد چنين علم و استعدادى دارد,
زيرا سليمان نامه كوتاهى به هدهد مى دهد و او را به رسالت مى فرستد و مى گويد:
(فألقه اليهم ثمّ تولّ عنهم فانظر ماذا يرجعون) (نمل/20ـ44); نامه را در پيشگاه
ملكه سبا بيفكن و سپس در كنارى متوقف شو و بنگر چه پاسخى مى دهند و چه كنكاش مى
رانند.
سپس از زبان هدهد روايت مى شود كه ملكه سبا بعد از قراءت نامه به حاضرين دربار
خود گفت: (يا ايّها الملأ انّى القى إليّ كتاب كريم…) اى نمايندگان قوم نامه
ارجمندى به من واصل شده است. اين نامه از سليمان است و با نام خدا شروع مى شود
و فرمان مى دهد كه سركشى و گردن فرازى نكنيم و تسليم شده به حضور سليمان
بشتابيم. من شما نمايندگان را احضار كردم تا همه با هم تصميم بگيريم.
ونمايندگان خواهان مقاومت شدند و نيروى رزمى خود را كافى شمردند, ولى ملكه سبا
گفت: اگر ما به انتظار بنشينيم تا سليمان به بلاد ما لشكر بكشد مايه خرابى و
فساد اين سامان مى شوند, زيرا هر پادشاهى كه عازم تسخير بلاد ديگران شود, خود
را مجهز مى كند و به قصد قتل و غارت هجوم مى آورد و در نتيجه عزيزان اين قوم و
ملت را به خاك سياه مى نشانند. تاكنون چنين بوده است و بعد از اين نيز چنين
خواهد بود. من فكر مى كنم بهتر آن است كه هديه اى به صورت باج و خراج براى او
بفرستيم كه اگر قصد غارت و تاراج دارد, به باج و خراج گذارى ما مطمئن شود و از
تسخير و لشكركشى به اين بلاد, منصرف گردد.
بنابراين, تمام اين ماجرا و كنكاش ملكه سبا به وسيله هدهد به سليمان گزارش شده
است و لذا درك و شعور هدهد بايد مورد قبول و پذيرش قرار بگيرد.
نكته دوم, قدرت پريان است كه يك تن از پريان به قدرت خود مى نازد و ادعا مى كند
كه ظرف يك ساعت و يا دو ساعت, تخت ملكه سبا را از يمن به شام مى آورم و دست
نخورده تحويل مى دهم. و آصف بن برخيا كه وزير سليمان است مى گويد: من قبل از يك
چشم برهم زدن, تخت او را حاصر مى كنم و فوراً بى درنگ تخت ملكه سبا را حاضر كرد
و سليمان كه تخت را حاضر مجلس ديد, خدا را شكر كرد كه چنين سلطنتى در اختيار من
قرار گرفته است.
قرآن مجيد نام اين مرد را ياد نمى كند. نام او در روايات, آصف بن برخيا است.
قرآن مجيد از اين مرد به عنوان (الذى عنده علم من الكتاب) ياد مى كند. يعنى كسى
كه از لوح محفوظ و اسرار كائنات, اطلاعاتى داشت, دريك طرفة العين تخت بلقيس را
حاضر كرد.
نظر نگارنده اين سطور براين است كه اين فرد مزبور, بايد از طبقه فرشتگان باشد
كه براى تحكيم بخشيدن قدرت سليمان و تسخير پريان, در زمره ياران و وزيران
سليمان به صورت بشر مجسم شده باشد. و لذا مى بينيم كه با اين عمل خارق العاده,
سليمان از او تشكر و قدردانى نمى كند و قدرت او را نمى ستايد, بلكه خدا را شكر
مى كند و مى گويد: (هذا من فضل ربّى ليبلونى أاشكر أم أكفر) اگر اين مرد از جنس
بشر باشد, قهراً بايد جانشين سليمان باشد و سلطنت و حشمت او را برقرار و بردوام
نگه دارد, درحالى كه چنين نيست.
نكته سومى كه در داستان ديده مى شود, ساختمان قصرى است از آبگينه كه پريان براى
سليمان ساخته اند و گويا در همين قصر آبگينه, دار فانى را وداع گفته و جسد او
بر روى عصا به حال ايستاده برقرار مانده است تا آن روزى كه پريان از كار
ساختمان بيت المقدس فراغت يافته اند.
يونس بن متى (ع)
1. يونس, از پيامبران مرسل الهى است. خداوند عزت, او را به سوى مردم
نينوا و موصل گسيل فرمود. موصل در شمال خطه عراق و نينوى در جنوب خطه عراق واقع
شده است. يونس سالها به دعوت مردم پرداخت و در برابر آزار مردم بردبارى نشان
داد, وچون صبر و تحمل او پايان گرفت, تقاضاى عذاب كرد و مقرر شد كه عذاب الهى
بر آنان نازل شود, يونس قوم و ملت خود را وانهاد و از منطقه خطر دور شد و بعد
ازموعد مقرر به محل موعود آمد تا از منطقه عذاب الهى بازديد كند, ولى برخلاف
انتظار, مردم را به حال قبلى سالم و برقرار ديد. يونس از تخلف عذاب, مكدر شد و
به منظور فرار از شماتت و رسوايى به كنار دجله آمد و يك كشتى را عازم سفر ديد و
بلافاصله سوار كشتى شد تا به ديار غربت سفر كند. در اثناى سفر, كشتى دچار خطر
شد و بر طبق متداول, ملوانان كشتى قرعه كشيدند تا يك يا چند نفر را قربانى
سايرين كنند و شرّ نهنگ را بگردانند. قرعه به نام يونس درآمد و او را به كام
نهنگ افكندند, ولى به خواست و اراده الهى, يونس ازمجراى مرى وارد كيسه هواى
نهنگ شد و نهنگ او را به قعر آب فروبرد, بى آن كه زيانى به جسم وجان يونس و
تنفس او وارد شود. يونس در تاريكى ا
يين زندان متحرك, متنبّه خطاى خود گشت و گفت: (لااله الاّ أنت سبحانك انّى كنت
من الظالمين) (انبياء/188); بارخدايا, جز تو پناهى نيست كه مرا از اين زندان
نجات بخشد. بارخدايا تو منزّهى ازاين كه در كارهايت خطايى رخ دهد. اين من بودم
كه خطا كردم و به خود ستم راندم و اينك مبتلا گشته ام.
خداوند, دعاى او را شنيد و از شكم ماهى نجات بخشيد. به اين صورت كه ماهى در اثر
ورود يونس به داخل مثانه و كيسه هوائى, درد دل شديدى در اندرون خود احساس مى
كرد و مرتب حالت تهوع و فشار به او دست مى داد, تا آن كه بعد از مدتى خوراك
نامساعد خود را قى كرد و يونس درحال بيهوشى به ساحل افتاد و با سايه بان شدن
كدوبنى از تفت خورشيد و باد سرد وگرم در امان ماند.
2. قرآن مجيد مى گويد: (ان ّالذين حقّت عليهم كلمة ربّك لايؤمنون ولوجاءتهم كلّ
آية حتى يروا العذاب الاليم)(يونس/96ـ97); آنان كه در كفر و تمرد ثابت قدمند و
در قضاء الهى به عذاب دوزخ محكوم شده اند, قهراً ايمان نمى آوردند, گرچه آيات و
معجزات الهى را از هرگونه گون بنگرند. مگر آن موقع كه عذاب الهى را با چشم
بنگرند. ولى در آن صورت, ايمان آنان مفيد نمى افتد, چرا كه ايمان نيست, بلكه
عيان است آن چنان كه ايمان فرعون مقبول نيفتاد.
اين يك قانون طبيعى است كه در سراسر قرآن مورد تأكيد كامل قرار گرفته است. علت
تأكيد آن بود كه كافران مى گفتند: اگر عذاب الهى درست است, چرا بر ما نازل نمى
شود تا ببينيم و ايمان بياوريم و لذا قرآن مى گفت: ايمانى كه بعد از معاينه
عذاب باشد, مثمر ثمر نخواهد بود, وگرنه همه كافران و فاسقان بعد از مرگ و رسيدن
به عالم دوزخ, صاحب ايمان مى شوند. بنابراين هر قوم و ملتى كه قبل ازنزول عذاب
ايمان بياورد, ايمان آنان قابل قبول خواهد بود.
و از همين روست كه در تعقيب همين آيات سوره يونس مى گويد: (فلولا كانت قرية
آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما آمنوا كشفنا عنهم عذاب الخزى فى الحيوة
الدنيا و متّعناهم الى حين); اى كاش درميان ملتهاى پيشين ملتى را مشاهده مى
كردم كه قبل از نزول عذاب, ايمان بياورند تا ايمانشان مورد پذيرش و قبول الهى
قرار بگيرد. چرا, فقط يك ملت و آن ملت قوم يونس بودند كه قبل از نزول عذاب
ايمان آوردند و ما عذاب رسوا كننده دنيوى را از سرآن قوم و ملت بازگردانديم و
تا مدت مشخصى كه اجل مقررشان باشد, مهلت داديم و زنده نگه داشتيم. ازاين آيات
كريمه, استنباط مى شود كه قوم يونس, قبل از معاينه عذاب, ايمان آورده اند.
شرح اين مطلب دربرخى از روايات چنين رسيده است كه يك تن از فرزانگان آن قوم به
يونس ايمان آورده بود, و درآن روز كه يونس وعده عذاب را ابلاغ كرد وخود از شهر
خارج شد, آن مرد فرزانه در ميان ملت خود ماند و به آنان گفت: اى مردم, عذاب
الهى خواركننده است و ملتهاى پيش از شما مانند قوم نوح وقوم عاد و قوم صالح و
ساير ملتها را هلاك ونابود كرده است. اينك پيامبر خدا يونس از ميان شما خارج
شده است آن چنان كه نوح و هود و صالح, به هنگام نزول عذاب از ميان قوم رفتند تا
دچار عذاب آسمانى نشوند. شما مطمئن باشيد كه در روز مقرر, عذاب الهى نازل خواهد
شد, مگر آن كه پيش از مشاهده عذاب ايمان بياوريد. اينك هنوز فرصت داريد. از خدا
و خشم و سطوت او بترسيد و ازكفر و تمرد توبه كنيد و به درگاه خدا زارى كنيد,
باشد كه عذاب خود را از شما برگرداند.
سخنان آن مرد فرزانه در دل آن مردم اثر كرد و راه توبه و انابه در پيش گرفتند و
ازخداوند مهربان تقاضاى بخشش كردند و متعهد شدند كه فرمان خدا را پذيرا گردند.
در اثر توبه و انابه آن مردم عذاب الهى كه مانند صاعقه آسمانى در راه فرود آمدن
بود, منحرف شد و بر سر كوههاى دوردست و يا دريا فرود آمد و به آن قوم و ملت
وشهر و ديار آسيبى وارد نگشت تا فرصت بيابند و به يونس ايمان بياورند و از پيام
او اطاعت كنند.
3. قرآن مجيد به رسول اكرم خطاب كرده و مى گويد: (فاصبر كما صبر اولوا العزم من
الرسل و لاتستعجل لهم) (احقاف/35); يعنى: صبر و تحمل پيشه كن, آن سان كه رسولان
صاحب عزم, صبر و تحمل پيشه كردند, و براى عذاب آنان شتاب مورز. و باز درجاى
ديگر مى گويد: (فاصبر لحكم ربّك ولاتكن كصاحب الحوت اذ نادى وهو مكظوم)
(قلم/47); براى اجراى فرمان خدا و دعوت قومت صبر و تحمل پيشه كن ومانند يونس
مباش كه صبر و تحمل خود را از كف داد و بر قوم خود نفرين كرد و پايان كارش به
آن جا كشيد كه در دل ماهى از خشم خود فرود آمد و فرياد زد (سبحانك انّى كنت من
الظالمين).
از تقابل اين دو آيه, استنباط مى شود كه يونس در حد رسولان صاحب اراده محسوب
نمى شود, زيرا رسولان صاحب اراده صبر و تحمل پيشه مى كنند و از آزار و استهزاء
قوم خود, عصبانى و برافروخته نمى شوند, و بالاخره با ملت خد كنار مى آيند گرچه
با گذشتن يك نسل باشد. بنابراين خطاى يونس, در بى صبرى و سقوط از درجه اولو
العزمى بوده است و در تعقيب آن, از وضع و موقعيتى كه براى او رخ داده است,
دلخور و ناراضى شده و با اين گمان كه خداوند, با پيش آمدن اين موقعيت بر او سخت
نخواهد گرفت واو را معذور خواهد شناخت, منطقه مأموريت خود را ترك گفت وچون به
كام نهنگ افتاد, دانست كه اين عقوبت ازجانب خدا است و از هيچ جهت معذور نبوده
است و گرنه خداوند رئوف ومهربان بر او سخت نمى گرفت.
در واقع يونس, هم در شناخت قوم خود دچار خطا شده بود كه گمان مى كرد آنان اهل و
مستحق عذابند و ديگر ايمان نمى آورند, درحالى كه چنان نبود و قبل از نزول عذاب
ايمان آوردند و از بلا رستند وهم ازاين جهت دچارخطا شده بود كه حوزه مأموريت
خود را با كمال دلسردى و دلخورى ترك گفته بود, درحالى كه مى بايد از كشف عذاب
شادمان باشد وهرچه زودتر به ميان قوم خود بازگردد و به رهبرى آنان همت بگمارد.
و لذا قرآن مجيد در جاى ديگر مى گويد: (وانّ يونس لمن المرسلين. اذ أبق الى
الفلك المشحون); يعنى يونس از رسولان ما بود, حتى در همان لحظات كه مانند
بندگان فرارى گريخت وبه كشتى پناهنده گشت تا از شماتت مردم برهد و غيظ دل را
شفا بخشد, رسول ما بود و ما تلطيف رسالت را از دوش او برنداشته بوديم.
4. قرآن مجيد, با جمله (فساهم فكان من المدحضين)(صافات/141) به قرعه كشى رسميت
قانونى مى دهد و به همين جهت است كه در فقه اسلامى, آنجا كه تكليف بندگان خدا
روشن نباشد, قرعه كشى را حجت مى دانند. دراين زمينه از طريق عترت رسول, احاديثى
وارد شده است.
5. قرآن مجيد مى گويد: (فالتقمه الحوت و هو مليم) (صافات/142); نهنگ, يونس را
بلعيد و يونس خود را ملامت مى كرد. (مليم) يعنى ملامت كننده و منظور از اين
ملامت همان نيايش مخصوصى است كه درجاى ديگر از يونس نقل شده است و مى گويد:
(لااله الاّ أنت سبحانك انّى كنت من الظالمين); بارخدايا! پناهى و اميدى جز تو
نيست. تو از خطا كارى منزهى. اين من بودم كه خطا كردم و از ستمكاران بودم كه
حوزه مأموريت خود را با غيظ و دلخورى ترك كردم. و لذا قرآن مجيد به دنبال اين
آيه مى گويد: (فلولا انّه كان من المسبّحين. للبث فى بطنه الى يوم يبعثون)
(صافات/143ـ144); اگر نه آن بود كه يونس در كام ماهى خدا را تسبيح كرد وخطا را
از خود دانست نه از جانب خدا, تا روز رستاخيز در شكم ماهى درنگ مى كرد و روى
نجات را نمى ديد.
بنابراين, جمله: (وهو مليم) با جمله (كان من المسبّحين) و آن جمله ديگر كه گفت:
(سبحانك انّى كنت من الظالمين) همه يك موضوع را مطرح مى كنند و ثمره آن را نجات
از كام ماهى مى دانند. اگر يونس خود را ملامت نمى كرد و خدا را تسبيح و تنزيه
نمى كرد, ماهى در اثر اين خوراك نامساعد به قعر دريا فرو مى رفت و در عمق آبهاى
دريا جان مى داد و جسد او با جسد ماهى در زير آبها مدفون مى ماند, بى آن كه
بپوسد و متلاشى گردد كه اين خاصيت گوشت ماهى است يا زندان كيسه هوائى براى
يونس. اثر اين تسبيح و ملامت نفس, آن بود كه از كام ماهى برهد و جانش نجات
يابد. و پذيرش نيايش او سبب شد كه هم ازكام ماهى برهد وهم در مقام رسالت تثبيت
شود, چنان كه در جاى ديگر گفت: (لولا أن تداركه نعمة من ربّه لنبذ بالعراء وهو
مذموم) يعنى: اگر لطف الهى شامل حال يونس نمى گشت از كام ماهى مى رست و به ساحل
مى افتاد, اما از مذمت و نكوهش نمى رست.
زكريا (ع)
1. زكريا از پيامبران عظام بنى اسرائيل است. موقعى كه مريم مادر عيسى
متولد شد, خداوند عزت, كفايت و سرپرستى كودك را بر عهده زكريا وانهاد, به دليل
آن كه مدعيان كفالت فراوان بودند. انتخاب كفيل به صورت قرعه كشى به عمل آمد.
حكم قرعه كشى در شرع اسلام هم پذيرفته و مشروع است و سند آن از قرآن مجيد ارائه
مى شود: يك بار در داستان يونس كه فرد خاطى و مستحق عذاب دريا به وسيله قرعه
كشى معين شد: (فساهم فكان من المدحضين) ويك بار ديگر در داستان مريم و زكريا كه
فرد شايسته و برجسته به وسيله قرعه كشى انتخاب شد: (وما كنت لديهم اذ يلقون
اقلامهم أيّهم يكفل مريم وماكنت لديهم اذ يختصمون)(آل عمران/164); تو در حضور
آنان نبودى آن گاه كه قلمهاى خود را به عنوان قرعه كشى درميان جعبه قلمها
افكندند تا به صورت قرعه و شانس يك قلم را بيرون بياورند و كفالت مريم را به
عهده آن شخص قرار دهند. تو در حضور آنان نبودى كه با هم نزاع و مخاصمه مى كردند
وهركاهنى خود را تنها فرد شايسته اين مقام مى شناخت. وچون اراده الهى در قرعه
كشى شرعى دخيل است و فرد انتخاب شده مورد حمايت و پذيرش الهى قرار مى گيرد,
درجاى ديگر گفت: (فتقبّلها ربّه
ا بقبول حسن و أنبتها نباتاً حسناً و كفّلها زكريا…) (آل عمران/37); يعنى
خداوند, مريم را به عنوان خدمتكار و راهبه بيت المقدس پذيرفت, با آن كه دختر
بود و گوشت و استخوان او را به صورت نيكويى پرورش داد و شخصاً كفالت او را به
زكريا وا نهاد. هنگامى كه زكريا به خلوت عبادتگاه مريم وارد شد كه از حال او
تفقد كند, ميوه ها و خوراكيهاى گوناگون در برابر او مى ديد و مى پرسيد اين ميوه
و يا اين خوراكى را از كجا به دست آورده اى و چه كسى هديه آورده است ومريم مى
گفت: اين هديه از سوى خدا است كه خداوند هركس را بخواهد, بى حساب و بى تلاش
روزى مى دهد. دراين موقع و با مشاهده مراحم الهى كه بى حساب و بى تلاش به
بندگان خود روزى مى دهد, زكريا نيز طمع بست و اميدوار شد كه خداوند عزت او را
نيز تنها نگذارد و از ذريه او فرزندى عطا كند كه پاك و شايسته باشد و بتواند
ازخاندان او و خاندان يعقوب, ارث ببرد.
2. زكريا ازجانب پدران و اجداد خود و يا ازجانب صدقات وهداياى مردم بنى
اسرائيل, صاحب موقوفات عظيمى بود كه از درآمد آن براى زندگى شخصى و در راه خدا
و اعتلاى مذهب و نگهدارى معبد و رسيدگى به حال عابدان و كاهنان خرج مى كرد.
وچون توليت صدقات و هداياى مردم را به نام خود ثبت كرده بود, تا حاكمان جور
درآن دخالت نكنند, كوشش داشت كه صاحب پسر شود تا بتواند توليت صدقات وهدايا را
به عهده پسرش بگذارد و دست عموها و عموزاده هاى خود را از ثروث خود كوتاه كند,
ولى موفق نشد و خداوند تنها دخترانى چند به او عطا كرده بود و با آن كه تجديد
فراش كرد, اصلاً صاحب فرزند نشد, چرا كه همسرش نازا بود.
و در اواخر عمر, دست به دعا برداشت و گفت: (بارخدايا! من با نيايش به درگاهت
هماره خوشبخت بوده ام. اينك نيز خوشبختى خود را از درگاه تو مسئلت مى نمايم. من
پس از مرگم از موالى بيمناكم كه اين صدقات و موقوفات را در راه فساد به مصرف
برسانند واين همسرى كه به تازگى و اخيراً اختياركردم نازا بود و از دامان او
پسرى متولد نشد كه وارث مى باشد و دست موالى كوتاه شود. اينك تو خود سرپرستى
براى پس ازمرگم عطا كن كه از من و از خانواده همسر سابقم كه ازخاندان يعقوب است
ارث ببرد. خدايا آن سرپرست را پسنديده ومرضى خاطر خودت قرار بده)(مريم/2ـ5)
زكريا ازاين دعا و نيايش, تقاضاى فرزند صلبى نداشت, بلكه آرزو كرد تا خدا از
دختران همسر سابقش پسرى بر ذريه او بيفزايد تا بتواند متولى صدقات او باشد,
زيرا دختران او نمى توانستند دست موالى را از صدقات زكريا كوتاه سازند.
اين نكته را از آن جا استنباط كرديم كه گفت: (يرثنى و يرث من آل يعقوب); يعنى
هم از من ارث ببرد وهم ازخاندان يعقوب. (از من ارث ببرد); يعنى از نسل من باشد.
(از خاندان يعقوب ارث ببرد); يعنى ميراث پدرى همسر سابقم را نيز حائز شود. و
لذا در سوره انبياء فقط مى گويد: (ربّ لاتذرنى فرداً و أنت خيرالوارثين)
(انبياء/89); خدايا مرا تنها مگذار. و در سوره آل عمران مى گويد: (ربّ هب لى من
لدنك ذرّية طيّبة) (آل عمران/38); خدايا ذريه پاكى به من عطا كن گرچه از نسل
دخترانم باشد. وچون همسر جديد زكريا نازا بوده است, قهراً نسل دخترى خود را
منظور نظر داشته است كه از خاندان يعقوب نيز بوده اند.
خلاصه سخن آن كه زكريا درخواست نمى كرد كه من با وجود پيرى و فرسودگى از همسرم
كه نازا مى باشد, صاحب پسر بشوم, بلكه تنها آرزو مى كرد كه از هر راه ممكن و از
جمله ازنسل دخترانش صاحب نوه هاى پسرى گردد و صدقاتش به دست موالى نيفتد و لذا
مى بينيم كه بعد از بشارت يافتن به يحيى از نسل خودش, به شگفت مى آيد و مى
گويد: (ربّ أنّى يكون لى غلام وقد بلغنى الكبر و امرأتى عاقر) (آل عمران/40);
بارخدايا از كجا ممكن مى شود كه من صاحب پسر شوم با آن كه از پيرى به فرسودگى
رسيده ام و همسرم نيز عقيم و نازاست. وخداوند به او پاسخ مى دهد (كذلك اللّه
يفعل مايشاء) (مريم/7); يعنى خداوند با همين وضع موجود از تو كه پير فرسوده اى
و ازهمسرت كه عقيم و نازاست, پسرى به تو عنايت خواهد كرد.
3. اين دعا و نيايش در محراب نماز صورت گرفت. زكريا هنوز ازمحراب دعا خارج نشده
بود كه فرشتگان بر او نازل شده و بشارت دادند كه خداوند پسرى يحيى نام به شخص
تو عنايت خواهد كرد. اين پسر دعوت عيسى كلمةاللّه را تصديق خواهد كرد. و خود
سرورى آزاده خويشتن دار از لذات و پيامبرى از صالحان خواهد بود.
اين بشارت در همان محراب عبادت به زكريا واصل شد و چون خود را پيرى فرتوت مى
ديد كه نمى تواند كام بگيرد و همسرش نيز نازا بود كه صاحب فرزند نمى شد, ابتدا
به شگفت آمد و گفت: (أنّى يكون لى غلام); از كجا براى من پسرى به دنيا خواهد
آمد, (كه شرح آن گذشت) وچون فرشتگان تأكيد كردند كه با همين عيب و نقص, خداوند
به تو و همسرت پسرى خواهد داد, زكريا دانست كه اين يك مسئله استثنايى است نه آن
كه جوانى و شادابى او بازخواهد گشت كه هر شب و هر لحظه اى كه بخواهد بتواند با
همسر خود نزديك شود, بلكه يك موعد مخصوص و يك نوبت و يك لحظه خاص خواهد داشت.
لذا درخواست كرد تا براى مقاربت و همبستر شدن با همسرش نشانه اى مقرر شود.
خداوند گفت: (آيتك ان لاتكلّم الناس ثلاث ليال سوياً) (مريم/9) (الا رمزاً) (آل
عمران/41); يعنى علامت ميان من و تو آن است كه سه روز نتوانى با كسى سخن بگويى,
جز با رمز و اشاره دست, وچون سه روز بگذرد, به همسرت نزديك شو كه نواقص وجودى
تو و همسرت ظرف اين سه روز مرتفع خواهد گشت.
و بدين رو فرمود: (فاستجبنا له و وهبنا له يحيى و أصلحنا له زوجه إنّهم كانوا
يسارعون فى الخيرات و يدعوننا رغباً و رهباً و كانوا لنا خاشعين) (انبياء/90);
ما دعاى زكريا را اجابت كرديم و يحيى را به او عطا كرديم و همسرش را كه نازا
بود, اصلاح كرديم. از آن رو كه آنان در كارهاى خير, پيشقدم بودند و در خوشى
وناخوشى به درگاه ما التجا مى بردند و در برابر ما خاشع و متواضع بودند.
4. علت اين كه قرآن مجيد مى گويد: (اذ نادى ربّه نداء خفياً)(مريم/3) آن است كه
زكريا در محراب عبادت بود و با بنى اسرائيل و كاهنان و عابدانى كه در صف اول
ايستاده بودند, نماز جماعت مى خواند. در دعاى نماز, براى آن كه خواست و آرزوى
او علنى نشود و به گوش موالى او نرسد, آهسته و درحال زمزمه و شايد هم در دل خود
چنين دعا كرد كه (هب لى من لدنك وليّاً) و لذا پس از تمام شدن مكالمات او با
فرشتگان, از محراب عبادت خارج شد و با دست و سر اشاره كرد كه شما در اوقات
بعدى, خودتان نماز را به جا آوريد كه ديگر من به نماز عمومى نخواهم آمد.
قرآن مجيد در اين باره مى گويد: (فخرج على قومه من المحراب فأوحى اليهم ان
سبّحوا بكرة و عشيّاً) (مريم/11) دراين آيه كلمه (اوحى) به معناى اشاره است,
زيرا معنى اصلى وحى همين اشاره است كه با دست و يا سر و يا اشاره چشم و ابرو و
هر وسيله ممكن گرچه با موج و فرستنده رمز باشد, با ديگران گفت وگو نمايند و راز
درون خود را به او منتقل سازند. و لذا قرآن مجيد مى فرمايد: (و اوحى ربّك الى
النحل) (نحل/68) و مى گويد (يومئذ تحدّث اخبارها. بأنّ ربّك اوحى لها)
(زلزال/4ـ5) و از همين روست كه قرآن مجيد مى گويد: (وما كان لبشر أن يكلّمه
اللّه الاّ وحياً او من وراء حجاب او يرسل رسولاً فيوحى باذنه ما يشاء إنّه
عليّ حكيم) (شورى/51); هيچ بشرى را نشايد كه خداوند با او سخن گويد, جز به گونه
اشارت, يا از پشت پرده يا آن كه فرشته اى را به رسالت مأمور سازد تا با آن فرد
بشر تماس بگيرد و با رخصت الهى حقايق عالم غيب را با او در ميان نهد كه اين
تماس فرشته با بشر نيز به گونه اشاره خواهد بود. a يحيى بن زكريا (ع)
1. يحيى بن زكريا از كودكى ـ يعنى در حدود هفت سالگى ـ به آن مقامى نايل شد كه
ابراهيم خليل در ابتداى جوانى و عموم پيامبران در سى سالگى نائل شده اند.
قرآن مجيد مى گويد: (يا يحيى خذ الكتاب بقوّة و آتيناه الحكم صبيّاً. و حناناً
من لدنّا و زكاة و كان تقيّاً. و برّاً بوالديه ولم يكن جبّاراً عصيّاً. و سلام
عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حياً) (مريم/11ـ14); اى يحيى فرمان خدا را
با تمام توان و نيرو قبضه كن و ما در كودكى حكم و دريافت و قضاوت را به او عطا
كرديم كه بتواند ميان حق و باطل دادرسى كند. وما از جانب خود مهر و عاطفه شديدى
به او عطا كرديم كه خيرخواه جدى مردم باشد و ما از جانب خود پاكى و بى آلايشى
دنيا را به او عطا كرديم كه ازلذات و مواهب دنيا رو گردان باشد. و يحيى
پرهيزگار و با تقوى بود. و هم نيكوكار و در طاعت پدر و مادر و سركش و نافرمان
نبود كه از اطاعت آنان سربتابد. درود بر يحيى, آن روز كه ولادت يافت. درود بر
يحيى آن روز كه رحلت يابد و درود بر يحيى آن روز كه تجديد حيات كند و به
رستاخيز آيد.
علت اين كه قرآن مجيد در مورد يحيى و در مورد عيسى مى گويد: (درود بر او , روزى
كه ولادت يافت و روزى كه رحلت يابد و روزى كه مبعوث شود), دوركردن نسبتهاى
ناروا از سر ولادت اين دو بزرگوار است, زيرا ولادت اين دو تن به صورت غيرعادى
انجام گرفت و مردم بنى اسرائيل كه قومى كج نهاد و بد انديش بوده اند تهمتهاى
ناروا به آنان وارد كرده اند و خداوند مى خواست تهمتهاى آنان را مردود سازد كه
نگويند (زكريا كودكى را به خود بسته است كه موالى را ازميراث خود محروم سازد و
يا نگويند كه اين كودك زنازاده است و اين زكريا بوده كه عقيم و نازا بوده است
نه همسر او كه از ديگران آبستن شده است. اين گونه تهمتها ازمردم بنى اسرائيل
غيرمنتظره نبوده و نخواهد بود, و لذا قرآن مجيد در مورد عيسى و مريم مى گويد:
(و بكفرهم و قولهم على مريم بهتاناً عظيماً) (نساء/155)
2. تاريخ يحيى بن زكريا, تا حدى نسبت به امام ابوجعفر جواد (ع)تكرار شده است.
امام ابوالحسن الرضا (ع) تا 35 سالگى صاحب فرزند نشد و چون با وصيت پدرش موسى
بن جعفر (ع) متصدى و متولى صدقات آن حضرت بود, عموها و برادرها و عموزادگان آن
سرور به خود وعده مى دادند كه بعد از مرگ ابوالحسن على بن موسى الرضا توليت
صدقات را خود به عهده مى گيريم و مطابق ميل خود به مصرف مى رسانيم.
هنگامى كه امام ابوجعفر جواد(ع) متولد شد, عموها و عموزادگان و برادران حضرت
رضا(ع) معترض شدند و گفتند: اين كودك فرزند على بن موسى نيست, بلكه اين كودك را
به خود بسته است تا وصى خود قرار دهد و توليت صدقات را به او بسپارد و در ضمن
شيعيان را به سوى خود جلب كند كه امامت او را بپذيرند و نگويند على بن موسى
امام نيست, زيرا صاحب فرزند نمى شود و جز امام آخرين يعنى امام دوازدهم, هر
امامى بايد صاحب فرزند باشد كه نسل امامان منقطع نگردد. و بالاخره پس از ارجاع
به قيافه شناسان پذيرفتند كه ابوجعفر جواد فرزند ابوالحسن الرضا است.
وچون حضرت رضا(ع) به شهادت رسيد و ابوجعفر(ع) در سن هفت سالگى بود, جماعتى
معترض بودند كه كودك نمى تواند امام باشد, ولى بعد از مراجعه و آزمايش علمى
متوجه شدند كه منصب امامت به كودكان هم قابل تفويض هست.
على بن اسباط مى گويد من راهى مصر بودم كه در سر راه مصر به مدينه خدمت ابوجعفر
امام جواد(ع) رسيدم كه تازه به منصب امامت رسيده بود. من به قد و بالاى او مى
نگريستم كه هنگام ورود به مصر, براى شيعيان مصرى بازگو كنم تا امام خود
رابشناسند. ابوجعفر جواد به من خيره شد وگفت: خداوند گاهى فرمان وحكومت را در
سالهاى كهولت به بندگان صالح خود مى دهد و لذا گفته است: (فلمّا بلغ اشدّه و
استوى آتيناه حكماً و علماً) وگاهى زمان حكومت را در سن كودكى تفويض مى كند و
لذا درباره يحيى گفته است (وآتيناه الحكم صبيّاً). در اين زمينه روايات زيادى
رسيده است.(بحار الانوار14/176)
3. نام يحيى, در قرآن به همين صورت ياد شده است. اين اسم در زبان عربى يوحنا
تلفظ مى شود, و لذا در قراءت غيرمعروف (يحيى) را هم (يحنّى) خوانده اند. يحيى,
يعنى زنده جاويد, و براساس منطق قرآن, قبل از فرزند زكريا, شخص ديگرى به اين
نام ناميده نشده است. برخى گفته اند كلام خداى عزوجل كه مى گويد: (لم نجعل له
من قبل سميّاً) به اين معنى است كه ما پيش از ولادت اين فرزند تاكنون همتايى
براى او نيافريده ايم.
4. قرآن مجيد كه مى گويد: (انّ اللّه يبشّرك بيحيى مصدّقاً بكلمة من اللّه و
سيّداً و حصوراً… ) (آل عمران/39), منظور از (كلمة من اللّه) عيسى بن مريم است
كه او را كلمة الله مى نامند. بنابراين, بشارت به يحيى متضمن بشارت به ولادت
عيسى نيز بوده است. منتها در اين آيه و اين عبارت نامى از مادر او در ميان
نيامده است. با اين بشارت, اين نكته نيز بر زكريا روشن شد كه يحيى, زمان رسالت
و نبوت عيسى را درك خواهد كرد و چون يحيى در عهد خود بسيارمعروف و مورد اعتماد
همگان بود, تأييد و تصديق يحيى, مى توانست تا حد قابل توجهى ولادت عيسى را
توجيه كند و اتهامات وارده را ازساحت مريم دفع كند.
5. در تاريخ يهود, نام يحيى به عنوان يوحناى معمّد يا تعميد دهنده ياد شده است.
يحيى (ع) نسبت به نجات مردم ازگرداب گناهان و توجيه آنان به سوى هدايت و
روحانيت كوشا بود, چنان كه قرآن گفت: (و حناناً من لدنا) كه شرح آن گذشت. بر
طبق معمول آن زمان, يوحنا مردم را به حق و عدالت دعوت مى كرد و براى توبه دادن
آنان را به كنار نهر و يا دريا مى برد و تا نيمه بدن وارد آب مى كرد و سپس به
نام خدا شخصاً آب را بر آنان مى ريخت تا غسل كنند و از خباثت گناهان پاك شوند,
و لذا اين سنت باقى و برقرار ماند كه براى غسلهاى واجب و مستحب حتى المقدور از
آب نهر و قنات استفاده كنند و تا نيمه بدن در آب بنشينند و با كف دستها آب بر
فرق سر بريزند.
6. در مورد شهادت زكريا و شهادت يحيى, اساطير و افسانه ها وماجراهاى جالبى را
مطرح كرده اند, درحالى كه قرآن مجيد از شرح آن به كلى سكوت كرده است. اين
اساطير و افسانه ها در كتب تواريخ و كتاب بحارالانوار و اغلب تفاسير ثبت شده
است, براساس اين تواريخ, يحيى قبل از پدرش زكريا شهيد مى شود, در حالى كه فلسفه
ولادت يحيى آن بود كه خداوند به زكريا فرزندى عطا كند كه بعد از او وارث توليت
و متصدى موقوفات او باشد.
چنانكه اگر يحيى سالها عمر كرده باشد و بعداً به شهادت رسيده باشد, دراين صورت
موضوع پيرى و فرسودگى زكريا توجيه نخواهد شد, با آن كه چهل سال بعد از ولادت
يحيى زنده باشد. روى هم رفته اين اساطير و افسانه ها قابل توجيه نيستند, و چه
بسا كه شرح حال زكريا, پدر يحيى, با زكرياى ديگر مشتبه شده باشد.
عيسى بن مريم (ع)
1. خداوند عزت به عمران بن يساهم وحى كرد كه من فرزندى عطايت خواهم كرد مبارك و
زيبا كه كورمادرزاد را شفا بخشد و پيس را سلامت دهد و مرده را زنده كند با رخصت
الهى. من او را پيامبر بنى اسرائيل خواهم ساخت. عمران به همسرش حنّه بشارت داد
و چون حنه آبستن شد, تصور مى كرد كه اين فرزندى كه در شكم دارد, همان پيامبرى
است كه بشارت آن را داده اند, و لذا نذر كرد كه او را از كودكى به معبد بسپارد
تا تحت سرپرستى كاهنان معبد پرورش يابد تا به سن بلوغ برسد و راه خود را به سوى
خدا باز كند. ولى چون بار خود رابر زمين نهاد و دانست كه فرزند او دختر است, با
شگفت و تعجب و انكار گفت: (خدايا اين مولود من كه دختر است و پسر و دختر برابر
نيستند); يعنى نمى تواند به مقام رسالت مبعوث گردد. خداوند عزت بهتر مى دانست
كه فرزند او دختر است, ولى عمران و حنّه, بشارت رسالت را با نسل صلبى خود توجيه
كردند, درحالى كه خداوند مى خواست از نسل صلبى آنان يعنى مريم فرزندى پسر عطا
كند كه روح خدا باشد و پيامبر بنى اسرائيل گردد. (صحيح كافى حديث شماره 158)
2. خداوند عزت, نذر حنّه را پذيرفت, با آن كه مولود او دختر بود. و از آن روز
اين سنت برقرار ماند كه زنان و دختران نيز مى توانند راهبه باشند و خود را وقف
معبد نمايند, جز اين كه در هنگام قاعدگى مسجد و معبد را ترك گويند. مادر مريم
گفت: (وانّى سمّيتها مريم و انّى اعيذها بك و ذرّيتها من الشيطان الرجيم.
فتقبّلها ربّها بقبول حسن و أنبتها نباتاً حسناً و كفّلها زكريا كلّما دخل
عليها زكريا المحراب وجد عندها رزقاً قال يا مريم انّى لك هذا قالت هو من
عنداللّه انّ اللّه يرزق من يشاء بغيرحساب) (آل عمران/36ـ37); بارخدايا من اين
دختر را مريم ناميدم. و من اين دختر را و نسل او را از شيطان رجيم به تو پناه
دادم. خداوند, مريم را به خوبى پذيرفت و به خوبى پرورش داد و كفالت مريم را به
زكريا وانهاد. هرگاه زكريا به محراب مريم وارد مى شد كه حال او را بپرسد, تحفه
اى در حضور او مشاهده مى كرد. زكريا مى پرسيد: اى مريم اين ميوه را و اين خوراك
را از كجا آورده اند؟ و مريم مى گفت: از جانب خداوند است و خداوند هر كه را
بخواهد بى تلاش و بى محاسبه روزى عطا مى فرمايد.
3. ازاين آيات كريمه روشن مى شود كه زكريا عهده دار پرستارى و پرورش مريم شد تا
او را با روزى حلال بپرورد و با آداب كريمه آشنا سازد, و لذا بايد گفت كه پرورش
مريم كاملاً در معبد صورت گرفت و زكريا تا دوران رشد و بصيرت مريم مراقب احوال
او بود و تقاضاى او راجع به وارث مناصب اجتماعى و توليت صدقات در اوانى بود كه
مريم به حد بلوغ نزديك مى شد, و بنابراين ولادت عيسى با ولادت زكريا چندان
فاصله زمانى نخواهد داشت, جز اين كه بعد از ولادت يحيى, ديرزمانى نگذشت كه
زكريا به رحمت خدا پيوست, زيرا در تشريفات ولادت عيسى و برخوردهاى اوليه مريم
با كاهنان, نامى از زكريا در ميان نيست و تنها يحيى بن زكريا است كه به تصريح
قرآن مجيد (مصدقاً بكلمة من اللّه) بوده است.
4. پس از بلوغ مريم, فرشتگان از پس پرده غيبى به او بشارت دادند كه (ان اللّه
اصطفاك و طهّرك و اصطفاك على نساء العالمين. يا مريم اقنتى لربّك و اسجدى
واركعى مع الراكعين) (آل عمران/42ـ42); خداوند تو را براى خود برگزيد و از هر
گونه آلودگى پاك كرد و تورا بر همه زنهاى بشرى گزين نمود. اى مريم, خود را براى
اطاعت پروردگارت خالص كن و پيشانى برخاك نه و با راكعان به تعظيم پروردگارت
بپرداز.
با اين خطاب, فرشتگان به مريم اعلام كردند كه مراسم عبادت بر او فرض و لازم شد,
آن چنان كه بر انبياء و صديقان واجب و فرض است, و با خطاب (اركعى مع الراكعين)
بر او لازم شد تا در نماز جماعت معبد شركت كند و به عابدان اقتدا نمايد و اين
سنت شد كه در نماز فريضه, بانوان گرچه صديقه و طاهره باشند, امامت نكنند, بلكه
در بالاى غرفه و يا در پشت صفوف مردان به جماعت اقتدا نمايند.
5. در نوبت ديگرى, فرشتگان با مريم سخن گفتند و او را بشارت دادند كه اى مريم
(انّ اللّه يبشّرك بكلمة منه اسمه المسيح عيسى بن مريم وجيهاً فى الدنيا و
الآخرة و من المقرّبين… ) (آل عمران/45ـ51); خداوند تو را بشارت مى دهد به
فرزندى از جانب خود كه نامش مسيح است و نسبت او عيسى بن مريم. در دنيا و آخرت
آبرومند است و از مقربان درگاه حق. آن فرزند در گهواره كودكى و بعد در سن كهولت
با مردم سخن مى گويد و از صالحان است.
دراين موقع كه مريم به سروش فرشتگان گوش مى سپرد, از نام (عيسى بن مريم) كه
فرشتگان عيسى را فرزند مريم خواندند و نه فرزند يكى از مردان, به وحشت افتاد و
با حال تضرع و التجا سروش فرشتگان را قطع كرد وگفت: (ربّ انّى يكون لى ولد و لم
يمسسنى بشر قال كذلك اللّه يخلق مايشاء اذا قضى امراً فانما يقول له كن فيكون);
بارخدايا از كجا براى من فرزندى باشد, با آن كه بشرى با من تماس نگرفته باشد؟
وخدا به مريم پاسخ داد: با همين قيد و به همين صورت كه راهبه باشى و شوهرنكنى.
خداوند هر پديده اى را كه بخواهد مى آفريند. خداوند كه فرمان صادر كند, فقط مى
گويد: بشنو و آن پديده صورت خواهد گرفت.
دراين موقع مريم با حال نگرانى سكوت كرد و فرشتگان به سروش خود ادامه دادند كه
(و يعلّمه الكتاب و الحكمة و التوراة و الانجيل و رسولاً الى بنى اسرائيل …); و
خداوند فرمان حكومت را به همراه كتاب تورات و كتاب انجيل به او مى آموزد و به
سوى بنى اسرائيل مبعوث مى كند كه اى بنى اسرائيل من با نشانه اى از جانب
پروردگارتان به رسالت آمده ام. نشانه من اين است كه از گل به شكل و اندام مرغ
مى آفرينم و در منقار او مى دمم و آن مجسمه گل با رخصت خدا پرواز مى كند. من
كورمادرزاد را كه چشمانش بسته باشد, شفا مى بخشم. من ابرص را شفا مى بخشم. من
مرده ها را زنده مى سازم با رخصت الهى من از خوراك مصرفى شما و خوراك ذخيره شما
در خانه هايتان خبر مى دهم. و دراين همه, نشانه اى است براى شما كه رسالت را
بپذيريد و باور كنيد. اگر شما اهل باور باشيد. من به كتاب پيشين كه تورات است,
تصديق دارم و خداوند مرا گسيل فرمود تا برخى ازمحرمات را كه به ناحق تحريم شده
است, بر شما حلال سازم, من نشانه صدق و راستى نزد شما آورده ام. ازاين رو خدا
را پرهيز كار شويد و ازمن اطاعت كنيد. خداوند, پروردگار من است و پروردگار شما
است, همو را بپرستيد و
طاعت بريد كه راه راست همين است.
6. قرآن مجيد, داستان ولادت عيسى را چنين شرح مى دهد :
(مريم از خاندان خود فاصله گرفت و در شرق آن محل, پرده اى آويخت تا سر و تن را
بشويد. (فأرسلنا اليها روحنا فتمثّل لها بشراً سويّاً. قالت إنّى اعوذ بالرحمن
منك ان كنت تقياً… ) (مريم/15ـ36); ما روح قدسى خود را به سوى مريم فرستاديم و
آن روح مقدس به صورت بشرى آراسته اندام مجسم شد.
مريم كه از حضور مردى بيگانه در آن خلوت دورافتاده به اضطراب و وحشت دچار شده
بود گفت: (من از شرّ تو به خدا پنام مى برم, اگر پرهيزگار باشى و از خدا
بترسى.) منظور مريم آن بود كه اگر تو پرهيزگار باشى از خداى رحمان پرهيز مى كنى
و مرا كه به او پناه برده ام وهمين گواه است كه من خواهان شوهر نيستم, ترك مى
گويى و اگر پرهيزكار نباشى و از خشم خدا نترسى استعاذه من و نام خداى رحمان در
تو تأثيرى ندارد, و اين من هستم كه بايد فرار كنم و از تو بگريزم. مريم با گفتن
اين سخن و استعاذه به خداى رحمان منتظر ماند تا تكليف او روشن شود كه آيا آن
مرد, حضور او را ترك مى گويد و يا تكليف او است كه راهى به سوى دفاع و فرار
بجويد.
ولى آن مرد كه روح قدسى مجسم بود به مريم گفت: (اّنما أنا رسول ربّك لاهب لك
غلاماً زكياً); يعنى اين را بدان كه من بشر نيستم تا از من بگريزى و يا به خداى
رحمان پناه ببرى, من فرستاده پروردگار تويم تا پسرى پاك و وارسته ارزانيت
بدارم.
مريم كه براى دومين بار, اين بشارت را مى شنيد, قلب او تا حدى آرامش گرفت و
دانست كه اين مرد, فرشته مجسم است, وچون تصور كرد كه بشارت, بشارت ولادت است
گفت: (انّى يكون لى غلام و لم يمسسنى بشر); از كجا براى من پسر مى آيد, با آن
كه هنوز كسى با من مباشرت نكرده است.
و براى برطرف شدن هرگونه احتمالى به سخن خود افزود: (ولم أك بغيّاً); و من زن
دوره گردى نبوده ام كه درحال بى خبرى آبستن شده باشم. كلمه (بغى) از بغاء مشتق
شده است; يعنى من جوياى كار نبوده ام و براى كسب معاش به سفر نرفته ام كه در
خوابى عميق فرو رفته باشم و يا مرا بيهوش كرده باشند و من خود ندانم.
البته در اصطلاح عرفى, كلمه (بغى) گاهى بر زنان روسپى اطلاق مى شود, زيرا كسب و
كار آنان براى تلاش معاش, از راه صحيح آن منحرف شده است, ولى معناى حقيقى كلمه
همان است كه گفتيم و به همين جهت است كه قرآن مجيد مى گويد:
(و لاتكرهوا فتياتكم على البغاء ان اردن تحصّناً لتبتغوا عرض الحيوة الدنيا و
من يكرههن فان اللّه من بعد اكراههن غفور رحيم) (نور/33); شما كنيزان زر خريد
خود را به كسب معاش وادار مكنيد, در صورتى كه آنان خواهان تحصن وخانه نشينى
باشند, تا در اثر كسب و معاش آنان خواسته دنيا را به دست آوريد. و هركس آنان را
وادار كند, خداوند, بعد از وادار كردن آنان آمرزگار و مهربان است)
البته علت نهى آن است كه اگر شما آنان را وادار به كسب و معاش كنيد, درحالى كه
آنان خواهان عفت و پرده نشينى باشند, شما به عفت و پاكدامنى آنان لطمه خواهيد
زد.
بارى, فرشته قدس به او گفت: پروردگار تو مى گويد: (با همين وضع و با آن كه بشر
با تو تماس نگرفته است, نه درحال هوشيارى و نه درحال بى خبرى و ناهشيارى,
خداوند به تو پسرى خواهد داد. پروردگار تو گفت: اين آفرينش بر من سهل و آسان
است. ما در آفرينش اين پسر, اهداف زيادى را دنبال مى كنيم و ازجمله مى خواهيم
فرزند تو را معجزه اى براى مردم قرار دهيم و رحمتى از جانب خودمان كه راه مردم
به سوى حق بازتر شود. و اين فرمان قطعى است).
7. برخلاف تصور مريم, فرشته قدسى نه براى بشارت فقط آمده بود و نه براى بشارت
ولادت, بلكه براى دميدن اسپرم آمده بود, و لذا قرآن مجيد مى گويد: (والتى احصنت
فرجها فنفخنا فيه من روحنا …) (تحريم/12); و آن خانم كه راهبگى اختيار كرد و
دامن خود را به مردان عالم حرام كرد, و ما چون خواستيم كه آن خانم صاحب فرزند
باشد, در دامن او از روح خود دميديم و به او پسرى عنايت كرديم و آن خانم را با
پسرش معجزه جهانيان ساختيم.
قرآن مجيد, در دنبال همان داستان قبلى مى گويد: (فحملته فانتبذت به مكاناً
قصيّاً… ); مريم به آن پسر مبارك حامله شد و از شرم به نقطه دورى سفر كرد…
وهنگام ولادت, درد زايمان او را به سوى درخت خرما كشيد. مريم دستها را به تنه
درخت گرفت و درحالى كه از درد به خود مى پيچيد گفت: (يا ليتنى متّ قبل هذا و
كنت نسياً منسياً); اى كاش من مرده بودم و اين روز را نمى ديدم, من چگونه بار
اين شرمندگى را بر دوش بكشم كه راهبه هستم و فرزندى به دنيا آورده ام. چه كسى
باور مى كند كه اين كودك ثمره گناه نخواهد بود.
دراين وقت عيسى كه در زير درخت خرما در داخل جوى آبى سقوط كرده بود, فرياد زد و
توجه مريم را به خود جلب كرده گفت: اى مريم! براى آينده خود غمين مباش, بنگر كه
خداوند در زير پايت جوى آبى روان ساخته است تا كودك صدمه نبيند و مانند يك
قابله مهربان آلودگى تو و كودكت را بشويد. تنه درخت را به سوى خود بكش و حركت
بده, تا دانه هاى رطب رسيده فروافتد. از آن خرما تناول كن و ازاين آب گوارا
بنوش. چشمت روشن باد و گريه مكن با هر كس از مردم روبروگشتى, سخن مكن و بگو من
براى خداى رحمان روزه نذرى دارم و امروز با كسى از افراد بشر سخن نخواهم گفت.
من خود پاسخ آنان را مى دهم و تو را تقديس خواهم كرد.
سخن گفتن عيسى دركودكى يعنى ابتداى ولادت و يا در هنگام رويارويى با مردم, همان
بشارت فرشتگان بود كه گفتند (و يكلّم الناس فى المهد و كهلاً). لحظاتى در مهد
كودكى با مردم سخن مى گويد تا نسبت خود را تقديس كند و بعد از آن از وحى وارشاد
مردم دم فرو مى بندد همانند ساير كودكان تا دوران كهولت فرا رسد و به ارشاد
مردم بپردازد.
8. مريم كودك خود را در چادرى پيچيد و مانند يك ساك دستى دوطرف چادر را به دست
گرفت و به سوى مردم آمد. مردم ازمشاهده مريم با آن كودك ـ آن هم بعد از مدتى
غيبت ومسافرت ـ به شگفت و انكار آمدند و گفتند: اى مريم (لقد جئت شيئاً فرياً.
يا اخت هارون ماكان ابوك امرء سوء وماكانت امّك بغياً); تو از سفرت با تحفه
تهمت آمده اى. اى خواهر روحانى! پدرت مرد تاجر و بدنامى نبود و مادرت نيز دوره
گرد و بدنام نبود, تا پليدى و بد كارگى را از پدرت ارث برده باشى و يا نخواسته
وندانسته, مادرت از ديگران باردار شده باشد, و تو از نسل فاجران تبهكار باشى كه
با وجود راهبگى و ادعاى قداست دست به چنين گناه بزرگى يازيده باشى؟
مريم كه درحال روزه بود و سخن نمى گفت, با دست اشاره كرد كه از خود كودك سؤال
كنيد تا پاسخ خود را بشنويد. و مردم گفتند: چگونه با كودك سخن بگوييم; آن هم
كودكى كه در گهواره آرميده و روى پاى خود نمى تواند قرار بگيرد. در اين موقع
عيسى به سخن آمد و گفت: (انى عبداللّه آتانى الكتاب و جعلنى نبيّاً. و جعلنى
مباركاً اين ما كنت و اوصانى بالصلوة و الزكوة مادمت حياً. و برّاً بوالدتى و
لم يجعلنى جبّاراً شقيّاً. و السلام عليّ يوم ولدت و يوم أموت و يوم ابعث حيا);
اى مردم, من بنده خدا هستم. خداوند فرمان حكومت به من عطا كرده است با مقام
نبوت و رسالت ومرا در هركجا باشم مبارك و فرخنده قرار مى دهد و به نماز و زكات
تا زنده باشم مأموريت مى دهد. خداوند مرا نسبت به مادرم نيكوكار و مهربان ساخته
و مرا از سركشان و شقاوت پيشگان نساخته است كه با مادرم جفا روا دارم. درود
خداوند بر من, درآن روز كه ولادت يافتم و درود خدا بر من, درآن روز كه جهان را
وداع گويم و درود خداوند بر من, در آن روز كه دوباره لباس حيات بپوشم.
اين سخن عيسى كه در مهد كودكى ايراد شد, كاملاً دهان ياوه گويان را بست و طهارت
و قداست مريم را ونيز سلامت نسبت و اعجاز ولادت عيسى را ثابت كرد, ولى با خلق
وخوى بنى اسرائيل كه از همه مسائل و حتى معجزات انبياء حتى معجزات موسى بن
عمران ايراد مى گرفتند, شايعات فراوانى در مجالس مردم بازگو مى شد و لذا قرآن
مجيد مى گويد: (و بكفرهم و قولهم على مريم بهتاناً عظيماً) (نساء/155); يعنى به
اعجاز ولادت عيسى كافر شدند و به مريم قديس بهتان زدند; چه بهتان عظيمى. و لذا
مريم با فرزندش عيسى از بيت المقدس خارج شد و به شهر ناصره هجرت كرد. گويا قرآن
مجيد, در وصف ناصره است كه مى گويد: (و جعلنا ابن مريم و امّه آية و آويناهما
الى ربوة ذات قرار معين) (مؤمنون/51); يعنى ما پسر مريم را با مادرش معجزه
خدايى قرار داديم و آن دو را به فلاتى خوش آب و هوا مكان داديم.
9. بعد از آن كه عيسى به سن كهولت رسيد, با وحى و اشاره الهى به ارشاد مردم
پرداخت. چنان كه در فصل چهارم گذشت, عيسى بن مريم براى رهبرى و هدايت بنى
اسرائيل مبعوث شده بود, از آن رو كه آئين موسى دستخوش تحريفات فراوانى گشته بود
و علاوه بر تحريف وبدعتگذارى در مسائل فقهى, مردم يهود به سوى ماده گرايى و
دنياپرستى كشانده شده بودند و عيسى بن مريم موظف شده بود كه اين رسوم و سنتها
را لغو كند ومردم را به سوى روحانيت و آخرت دعوت نمايد. عيسى بن مريم به مجامع
مختلف يهوديان وارد مى شد و آنان را به اطاعت خود فرا مى خواند, ولى مردم بر
شيوه ديرينه خود, او را تكذيب كردند و سرانجام از سوى روحانيان يهود, محكوم به
كفر و زندقه گرديد, وحتى او را فرزند گناه خواندند.
عيسى بن مريم, براى اثبات قداست خود, و اين كه نطفه او مقدس بوده است و شخص او
جلوه اى از روح القدس و كلمة الله است, لذا نفس او همانند پرتو روح القدس, حيات
بخش است, معجزات شگفتى ارائه داد و از جمله دهان در دهان مرده مى نهاد و مى
دميد و مرده براى چند لحظه به حيات و زندگى باز مى گشت وسخن مى گفت و با چند
نفس كه روح تزريق شده از ريه هاى او خارج مى گشت, دوباره به حال مرگ باز مى
گشت. و نيز, همانند مرغ, مجسمه گلى مى ساخت و در دهان آن مرغ مى دميد و مرغ
گلين به پرواز در مى آمد, و بعد از چند لحظه كه روح تزريقى عيسى از قالب آن مرغ
خارج مى شد, به خاك در مى غلتيد. واين خود دليلى بود بر اين كه نطفه پدرى او
جنبه قدسى دارد و پيكر عيسى سازنده حيات قدسى است و نيز, برهمين اساس با دميدن
پرتوحيات كور مازاد را شفا مى بخشيد و پيس را به حال طبيعى باز مى گردانيد كه
خون و حيات در سلولهاى پوستى روان گردد. و با وجود اين همه معجزات كه در عين
حال صحت انتساب او را به روح القدس فرشته وحى و نبوت اثبات مى كرد, بنى
اسرائيل, او را فرزند گناه خواندند و يا به يوسف نجارش منتسب نمودند.
10. سرانجام عيسى بن مريم از جانب كاهنان و قاضيان بنى اسرائيل, محكوم به مرگ
شد, و لذا عيسى بن مريم به چند تن از نزديكان خود كه به عنوان (حواريين) خوانده
مى شوند, گفت: (من انصارى الى اللّه قال الحواريّون نحن انصار اللّه آمنّا
باللّه و اشهد بأنّا مسلمون. ربّنا آمنّا بماأنزلت و اتّبعنا الرسول فاكتبنا مع
الشاهدين) (آل عمران/52ـ53); يعنى كيست كه يار من باشد تا به سوى خدا برويم.
نزديكان از ياران او گفتند: ما ياران خداييم به خدا ايمان آورده ايم. و تو را
اى رسول خدا گواه باش كه ما همگان در برابر فرمان خدا تسليم هستيم.
عيسى با حواريين خود كه گويند دوازده تن بوده اند, شهر ناصره را ترك گفت, و
هماره به سفر ادامه مى داد, تا از توقيف و آزار بنى اسرائيل در امان بماند.
عيسى مواعظ خود را در ضمن سياحت و سفر به حواريين القاء مى كرد و وحى و الهام
الهى را با آنان در ميان مى نهاد كه به نام انجيل, يعنى بشارتهاى عيسى نام
گذارى شد. ولى اين تعليمات و مواعظ و احكام در آن عهد نوشته نمى شد وتنها سينه
به سينه منتشر مى گشت تا آن كه كنستانتين اول امپراطور روم به دين مسيح گرويد و
از آن تاريخ, آئين مسيح علنى تدريس شد. او دستور داد تا نسخه ها و يادادشتهاى
پراكنده انجيل را جمع آورند و در يك نسخه گردآورى كنند. تعليمات مسيح به وسيله
شاگردان مكتب آن حضرت جمع آورى شد, و دانشمندان متعددى با روايت از اساتيد خود,
چند نسخه از تعليمات مسيح را به نام انجيل عرضه كردند كه از جمله انجيل يوحنا,
انجيل مرقس, انجيل متى, انجيل لوقا رسميت كامل يافت و اخيراً انجيل برنابا نيز
از زاويه كتابخانه هاى قديمى بيرون كشيده شده و به زبانهاى مختلف و ازجمله زبان
فارسى ترجمه شده است. ولى در اثر اين بعد مدت و دوره انزوا و خاموش پيرامون
مسيح, معلوم نيست كه تا چه حدى در به دست آوردن روايت صحيح انجيل موفق شده
باشند.
11. چنان كه تاريخ و حديث, بلكه قرآن نيز صراحت دارد, مسيح و حواريين او درحال
سفر به تعليم و تعلم مى پرداختند و رنج سفر وخوراك خشك و نامطبوع باعث شد كه
عيسى بن مريم براى تشويق آنان از نعمتهاى بهشتى و آسمانى ياد كند و آنان را به
صبر و بردبارى ناملايمات و رنج سفر وادار كند.
ييك روز كه عيسى بن مريم رشته سخن را در نعمتهاى بهشتى آسمانى ادامه مى داد,
حواريون به عيسى گفتند: (هل يستطيع ربّك أن ينزّل علينا مائدة من السماء قال
اتقوا اللّه ان كنتم مؤمنين…) (مائده/112); آيا پروردگار تو مى تواند از آسمان
يك سفره غذا نازل كند؟ و عيسى گفت: از خدا بترسيد و اين چنين درصدد آزمون خدا
برنياييد, اگر ايمان داريد. حواريين عيسى گفتند: ما درصدد آزمون نيستيم. مى
خواهيم ازخوراك آسمانى بهشتى تناول كنيم و دلهاى ما نيز آرامش بيابد و بدانيم
كه تو در ادعاى تقرب و تقدس صادق بوده اى. و ما گواه اين معجزه آسمانى باشيم.
عيسى بن مريم گفت: بارخدايا ميز غذايى از آسمان براى ما نازل كن تا براى آغاز
ما مسيحيان و آيندگان مامسيحيان روز عيد باشد. و معجزه اى از سوى تو. خدايا از
روزى بهشتى به ما روزى كن كه تو بهترين روزى دهندگانى. خداوند گفت: من ميز غذا
را بر شما نازل مى كنم, ولى با مشاهده اين معجزه كه خود پيشنهاد كرده ايد, در
وضع و موقعيت دشوارترى قرار خواهيد گرفت (فمن يكفر بعد منكم فانى اعذّبه عذاباً
لااعذّبه احداً من العالمين) (مائده/118); هركس بعد از نزول مائده كافر شود,
عذاب او مافوق عذاب ديگ
ران خواهد بود و ديگر راه توبه بر او بسته خواهد گشت.
ازاين سؤال و جواب كه در آيات مزبور مطرح شده است, معلوم مى شود كه يك يا چند
تن از حواريين عيسى منافق بوده اند, و گرنه به وسيله خداوند, مورد تهديد قرار
نمى گرفتند. بويژه آن يك كه پاسخ داد و گفت: (مى خواهيم از مائده آسمانى تناول
كنيم و با لمس خوراك آسمانى اطمينان خاطر پيدا كنيم) و سپس از شك و نفاق خود
پرده برداشت و گفت: (و نعلم أن قد صدقتنا) و بدانيم كه با ما راست گفته اى. و
اين آيات كريمه, موضوع روايات تاريخى را تأييد مى كند كه يهوداى اسخر يوطى
منافق بود وهمو باعث شد كه مسيح را بشناسند و به تعقيب جدى او بپردازند.
12. قرآن مجيد در سوره آل عمران, از توطئه برخى حواريين كه بايد بيش از يك نفر
باشند, پرده برداشته و مى گويد: (قال الحواريون نحن انصاراللّه آمنّا باللّه و
اشهد بانّا مسلمون. ربّنا آمنّا بما انزلت و اتّبعنا الرسول فاكتبنا مع
الشاهدين. و مكروا و مكراللّه واللّه خير الماكرين) (آل عمران/52ـ54); يعنى
حواريين عيسى دعوت او را اجابت كردند وخود را ياران او شمردند و در عين حال
حيله كردند و خداوند بهترين حيله كنندگان است.
داستان اين مكر و حيله به چند صورت روايت شده است كه گويا از تصورات و تخيلات
راويان ناشى شده است, زيرا روايات يهود و نصارى اتفاق كامل دارند كه عيسى را
مصلوب كردند, جز آن كه نصارى مى گويند كه عيسى بعد از مرگ زنده شد و گور را
خالى ديدند, واين روايات مفسرين اسلامى است كه براساس نص قرآن مجيد مى
گويند,عيسى مصلوب نشد, بلكه شباهت عيسى بر چهره مرد ديگرى افتاد و دشمنان عيسى,
آن مرد را بر دار كردند.
از ميان روايات اسلامى, آنچه با متن قرآن تناسب بيش ترى دارد, آن است كه يك تن
ازحواريين و نزديكان عيسى به نام يهودا اسخريوطى, دشمنان عيسى را از مجلس عيسى
و حواريين با خبر ساخت و چون عساكر رومى براى توقيف عيسى به آن مجلس درآمدند,
يكى ازمنافقين مجلس را به اشتباه گرفته و بر دار كشيدند, درحالى كه عيسى به
آسمان رفت.
قرآن مجيد دراين زمينه مى گويد: (و قولهم انّا قتلنا المسيح عيسى بن مريم رسول
اللّه و ما قتلوه يقيناً. بل رفعه اللّه اليه و كان اللّه عزيزاً حكيماً. و ان
من اهل الكتاب الاّ ليؤمننّ به قبل موته و يوم القيامة يكون عليهم شهيداً)
(نساء/157ـ159); و سخن يهوديان كه گفتند: ما مسيح عيسى بن مريم كه خود را رسول
خدا مى خواند كشتيم. با آن كه عيسى را نكشتند و بردار نكردند, بلكه عيسى بر
آنان مشتبه ماند (كه در اثر هجرت و سياحت و رنج سفر شمايل او را ازخاطر برده
بودند) و آنان كه مدعى شده و گفتند: عيسى همين است, خودشان نيز در ترديد و شك
بودند و علم نداشتند, جز پيروى از گمان واحتمال. دشمنان عيسى, عيسى را نكشتند
يقيناً (چرا كه عيسى كشتنى نبود. آن كه با دميدن نفس, گل را جان مى بخشد و مرده
را زنده و سلولهاى ازكار افتاده چشم را به كار مى اندازد, با زخم كارد, قابل
كشتن نيست) بلكه خداوند عيسى را به آسمان بالا برد. و خداوند عزيز و كاردان
است. هيچ كس از اهل كتاب, چه نصارى و چه يهود, نباشند, جز آن كه قبل از مرگ
عيسى به او ايمان مى آوردند, و روز قيامت گواه آنان خواهد بود; يعنى عيسى قبل
از آن كه بميرد به زمين نازل مى
شود و تمام يهوديان و مسيحيان به او ايمان مى آورند و روز قيامت بر همه آنان
گواه خواهد بود.
و به همين جهت است كه رسول خدا فرمود (كيف أنتم اذا انزل ابن مريم فيكم و
امامكم منكم). دراين زمينه حديث شيعه و سنى فراوان است.
13. هنگامى كه توطئه منافقين از حواريين با دشمنان عيسى قطعى شد, خداوند عزت به
عيسى گفت (يا عيسى انّى متوفّيك و رافعك اليّ ومطهّرك من الذين كفروا و جاعل
الذين اتّبعوك فوق الذين كفروا الى يوم القيامة ثمّ اليّ مرجعكم فأحكم بينكم
فيما كنتم فيه تختلفون) (آل عمران/55); اى عيسى من تو را بر مى گيرم و به سوى
خود بالا مى برم و از معاشرت با اين كافران بركنار مى دارم و پيروان تو را ـ تا
روز قيامت ـ برتر و مافوق دشمنانت قرار مى دهم و سپس همه شماها را به سوى من
باز مى گرديد ومن در مسائل اختلافى شما حكومت و داورى خواهم كرد.
(فأما الذين كفروا فأعذّبهم عذاباً شديداً فى الدنيا و الآخرة و مالهم من
ناصرين… ) (آل عمران/56); آنان كه كافر شده اند, در دنيا و آخرت به عذاب سختى
دچار خواهم كرد و هيچ كس به فرياد آنان نتواند رسيد و آنان كه ايمان آورده اند
در دنيا و آخرت به عذاب سختى دچار خواهم كرد و هيچ كس به فرياد آنان نتواند
رسيد و آنان كه ايمان آورده اند و كار شايسته انجام داده اند, پاداش آنان را
كامل مى كنم و خدا سيه كاران را دوست ندارد.
در اين آيه كريمه كلمه (توفّى) در معناى اصلى آن استعمال شده است كه دريافت و
برگرفتن به كمال است نه آن كه در معناى كنائى آن استعمال شده باشد و مستلزم مرگ
باشد. در اصل, كلمه توفيه مفهوم مرگ را نمى رساند جز با قرينه, چنانكه در سوره
زمر آيه 42 مى گويد: (اللّه يتوفّى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها);
يعنى خداوند جانهاى مردم را به هنگام مرگ, دريافت مى كند و آن جانهايى را كه
نمرده اند به هنگام خواب دريافت مى كند.
وچون توفى عيسى بن مريم به معناى مرگ نيست, با جمله (ورافعك اليّ) توضيح شده
است تا قرينه باشد بر اين كه سخن از مرگ در ميان نيست, چرا كه عيسى خود روح
مجسم و جان اصيل است, نه مردن دارد و نه كشته شدن و لذا گفت: (وماقتلوه يقيناً
بل رفعه اللّه اليه) كه شرح آن گذشت.
به همين جهت است كه بعد از همين توفى كه به معناى رفع آسمانى است, خداوند عزت,
عيسى بن مريم را مخاطب قرار داده, مى گويد: (يا عيسى بن مريم ءأنت قلت للناس
اتخذونى و امّى الهين من دون اللّه قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى
بحق ان كنت قلته فقد علمته تعلم ما فى نفسى و لاأعلم ما فى نفسك انك أنت علام
الغيوب…)(مائده/116); اى عيسى بن مريم! آيا تو به مردم گفته اى كه مرا و مادرم
خداى خود بدانيد و در عوض خدا به من و مادرم التجا ببريد كه اينك مردم به تو و
مادرت التجا مى برند و شما را پرستش مى كنند؟ عيسى پاسخ داد كه: خداوندا تو
منزه و پاكى از آن كه من و مادرم نام تو را بر خود بنهيم. براى من كه روح قدسى
تو در درونم مى جوشد شايسته نيست كه ناحق بگويم. اگر گفته بودم تو خود دانسته
بودى. تو آنچه درجان من باشد مى دانى و من آنچه در جان تو باشد نمى دانم. خدايا
تو داناى نهانى. من جز فرموده تو را به مردم نگفتم من گفتم: پروردگار من كه
همان پروردگار شما است, پرستش كنيد. من تا در ميان آنان بودم و گواه اعمال و
رفتار آنان بودم, چنين گرايشى را از كسى نشنيدم و چون مرا قبض كردى و به سوى
خود باز آوردى و در آسمان
جايگا هم دادى تو خود نگهبان اعمال آنان بودى و تو برهر پديده اى چه پنهان و چه
نهان گواهى. اگر آنان را عذاب كنى, اينان بندگان تواند و اختيار آنان با تو است
و اگر بر آنان ببخشايى, تو عزتمند و كاردانى, خداوند گفت: اين داورى و حكومت
ويژه آن روز است كه صادقان را صدق و راستى سودمند افتد و براى آنان بوستانهايى
است كه از زير درختان آن نهرها جارى است. صادقان هماره درآن بوستانها جاويدند,
خداوند از آنان خوشنود است وخدا ازآنان خوشنود. و اين است رستگارى بزرگ).
اين سؤال و جواب, در هنگامى واقع شده است كه از پرواز عيسى سالهاى متمادى گذشته
بود و مردم نصارى به سوى خرافات عرفانى و الوهيت عيسى مسيح و لقاح مقدس و عبادت
عيسى و مريم و اقانيم ثلاثة جلب شده بودند و لذا مى گويد: (تعلم ما فى نفسى) و
اين تعبير, ويژه كسانى است كه قبض روح نشده باشند و در ابتداى همين آيات به
رسول گرامى اسلام مى گويد: (واذ قال اللّه يا عيسى بن مريم) كه به روشنى از
گذشته مسيح ياد مى كنند با آن كه عبادت اقانيم ثلاثه در زمان حيات عيسى پديد
نيامده بود.
14. قرآن مجيد, در همين رابطه مى گويد: (انما المسيح عيسى بن مريم رسول اللّه و
كلمته القاها الى مريم و روح منه فآمنوا باللّه و رسله و لاتقولوا ثلاثة انتهوا
خيرالكم انما اللّه اله واحد سبحانه أن يكون له ولد له ما فى السموات و ما فى
الارض و كفى باللّه وكيلاً… )(نساء/171); مسيح عيسى بن مريم, تنها رسول خدا است
و كلمه او كه به سوى مريم افكند و روحى ازخداى بزرگ, شما به خدا و رسولان خدا
ايمان بياوريد و از سه خدا سخن مگوييد. بس كنيد كه سود شما در اين است. خدا فقط
يكى است. خداوند منزه است كه صاحب فرزند باشد. آنچه در آسمانها است و آنچه در
زمين است, همه وهمه از جن و پرى و فرشته و آدمى مملوك خدا است. و خداوند براى
وكالت و دفاع از اين وحدت كافى است. مسيح از اين كه بندگى خدا كند و خود را
بنده خدا بداند, استنكاف ندارد. فرشتگان مقرب الهى نيز از بندگى خدا استنكاف
ندارند. هر كس از بندگى خدا استنكاف ورزد و سرگردانى كند, خداوند همه آنان را
به سوى خود فرا مى خواند و بازخواست مى كند.
(مسيح بن مريم فقط رسول خدا است و بس. پيش از او رسولان فراوانى بوده اند و او
در رسالت نيز تنها و منفرد نيست. مادرش صديقه عابده است. عيسى و مادرش هر دو
غذا مى خورند و قهراً نياز به تخليه داشته اند. شما مردم بنگريد كه ما چگونه
آيات خود را براى مردم توضيح مى كنيم و شما خود بنگريد كه مردم به كجا مى
روند؟) به حق سوگند كه هر كس گفت: (عيسى بن مريم خدا است) كافر شده است. به اين
كافران بگو: اگر خداوند بخواهد كه مسيح بن مريم را با مادرش و با همه آدميان
هلاك و نابود كند, چه كسى مى تواند مانع اراده خدا باشد؟) (مائده/19)
15. مسئله رهبانيت در ميان مسيحيان, يك سيره اختراعى است كه دانشمندان مسيحيت
خود ابداع و به مرحله اجرا گذارده اند, نه آن كه يك تكليف الهى و يا سنت مسيح
باشد.
قرآن مجيد مى گويد: (وجعلنا فى قلوب الذين اتبعوه رأفة و رحمة و رهبانية
ابتدعوها ما كتبناها عليم الا ابتغاء رضوان اللّه فمارعوها حتى رعايتها فآتينا
الذين آمنوا منهم اجرهم و كثير منهم فاسقون) (حديد/27); ما در دلهاى پيروان
مسيح رأفت و رحمتى ويژه قرار داديم. و رهبانيت و ترك دنيا كه خود اختراع كردند
و سنت نهادند. ما بر آنان فرض و مكتوب نكرده ايم كه تارك دنيا باشند. ما برآنان
فرض و مكتوب نموديم كه رضايت خدا را جويا شوند, و آنان به منظور تحصيل رضايت
خدا اين سنت را در پيش گرفتند و با وجود اين كه خودخواهان و داوطلب گشته اند,
رعايت اين سنت را چنان كه بايد و شايد نمى كنند. از اين روست كه ما به مؤمنان
راهبان پاداش آنان را مى دهيم ولى بيش تر راهبان فاسق و نابكارند. گويا راهبان
مسيحيت, عنوان راهبگى و ترك دنيا را از شيوه زهد وبى توجهى مسيح به دنيا گرفته
باشند و ترك ازدواج را نيز از آن سرور گرفته اند كه عيسى ازدواج نكرد.
پاورقيها:
* اين نوشتار, بخشي از متن درسهايى است كه
در دانشگاه تربيت مدرس القاء شده و سپس توسط استاد بهبودى به نگارش درآمده است.
1. بحارالانوار, 12/ 44 ـ 47.
2. مجمع البيان طبرسى, 4/ 325; بحارالانوار,12/ 18; تاريخ طبرى,1/ 236; تفسير
قمى / 194.
3. به جلد 12بحارالانوار ص 4 و 5 مراجعه شود.
4. بقره/ 140 , ابراهيم / 39.
5. صافات / 101 ـ 112.
6. بحارالانوار, 12/ 152 و 147.
7. تاريخ الخميس, 1/ 98.
8. بحارالانوار,12/ 372 نقل از ثعلبى.
9. انعام / 15 , اعراف / 59 , يونس / 15 , نحل / 94 , شعراء / 135 و 156 , زمر
/ 13 , احقاف / 21..
منبع: پژوهش
هاى قرآنى ـ ش11و12 ـ پاييزوزمستان76