شريعت محمدى, رود جارى است, نه مى خروشد, نه مى فُسرد و نه از
زايندگى باز مى ماند. هميشه زلال, هميشه گوارا, با آبشخورهاى
بسيار, دلِ دشتها را مى رخشاند, تنِ زمين را مى شويد, خاك را از
رخوت به در مى آورد و دَم به دَم به كالبدها حيات مى دمد. بى دريغ,
آن به آن, دريچه هاى حيات را مى گشايد و با زمزمه اى جان فزا به
دلهاى افسرده شادابى مى بخشد و از جانِ روحهاى خسته, خستگى به در
مى آورد.
ركود, ايستايى, گل آلودى, غبارگرفتگى و گنديگى از ساحت آن به دور
است كه هميشه مى خروشد و موج زن و بى قرار, سينه دشتها را مى شكافد
و به پيش مى رود, تا به دريا بپيوندند, درياى جان و جهان, آن جايى
كه مرگ و ملال, خستگى و فسردگى را به آن راهى نيست, حيات دمادَم مى
بارد, تمام درها و روزنه ها به سوى مرگ بسته است.
گوهر و حقيقت شريعت محمدى, ناآرامى, بى قرارى, پويش و سارى شدن از
اين سينه به آن سينه و از اين دشت به آن دشت و از اين سَرابُستان
به آن سَرابُستان است. آرام نمى گيرد تا اين كه سينه اى را
بشكوفاند و دشتى را با سبزه و گياه بروياند, حيات را به كالبد آن
بدماند. بركه اى را از حصار خشكى به در آورد و به آن جان تازه بخشد
و از زلالى و گوارايى لبالب اش سازد.
جوهر شريعت محمدى, هستى بخشى است. جام هستى در دست دارد و صراحى
لبالب از مَى ناب بر كف. به هرجا گام بگذارد, هستى مى پراكند و
نيستى را مى تاراند, هَسبَندِ هستى, شيدايِ بود و روى گردان از
نيستى و نبود. شريعت محمدى بركه اى در دل كوير و بيابانهاى بى
پايان, در حصار خشكيها نيست كه شبان و روزان بر آن بادهاى سوزان و
داغ بتوفند و آفتاب تموز, آن به آن, بگدازدش و آه از نهادش بلند
كند. به چندين اقيانوس به هم پيوسته ماند, با سينه اى بى كران,
ژرفايى ناپيدا و جاذبه و گيرايى سخت خيره كننده و قوى, به گونه اى
كه تابش خورشيد و سوزندگى اين گوى آتشين در برابر هيبت و هيمنه آن
رنگ مى بازد و در دامن اقيانوسهاى به هم پيوسته كه زمين را
جولانگاه خود قرار داده و در آسمان نيز اثر بخشيده, به گوى نور دگر
مى شود, رخوت زدا, نوازنده تن و جان. و بادها به نسيم خنك و
طوفانها و تندبادها با توفش و غريو بسيار بالا, از صولت آن نمى
كاهد كه امواج آن را برمى انگيزد و از اين برهم خوردن موجها و غريو
آمدنها, ركود و سكون از آن دامن برمى چيند, زيباييها و رخشانيهاى
دل اقيانوس رخ مى نمايند و گوهرهاى ناب و گرانبها به بيرون پرتاب
مى شوند. در اين انقلابها و هنگامه هاى, بزرگ آب درون خود را پا ك
مى كند و از زلالى سرشار, مردارها را بيرون مى ريزد و به سينه ساحل
مى كوبد و دوران جديد حيات و حيات آفرينى را مى آغازد, با توان و
نيروى بيش تر
شريعت محمدى, اقيانوسى است هميشه خروشان و گلاويز با طوفانها و
مأنوس با توفانها, غرّيدنها و خروشيدنها. از حركت باز نمى ماند, مى
خروشد و به پيش مى تازد و زمين را براى آينده بهتر, خرم تر و شاداب
تر مهيا مى سازد. چنان موجها برخاسته از نهادش, اوج مى گيرند و كوه
سان به حركت درمى آيند كه هيچ بازدارنده اى هرچند نيرومند و توان
مند و هيچ سدّى هرچند بلند و با بنيانهاى استوار, تاب ايستادگى در
برابرش را ندارند. شكوه مندانه هر سدّى را پشت سر مى گذارد, بدون
آن كه آنى از حركت باز بماند و چهره اش را غبار فرو بگيرد.
محمد, نماد اين شريعت بود, ناآرام و بى قرار و براى هدايت انسانها
و زدودن تيرگى و آلودگى شرك از مغزها و دلها و تاباندن آفتاب توحيد
به روحها و روانها, هميشه در حركت بود, از يك كار كه فارغ مى شد,
شتابان به سراغ كار ديگرى مى رفت, از مرحله اى كه سربلند به درمى
آمد مرحله ديگر را بى درنگ مى آغازيد:
(فاذا فرغت فانصب والى ربك فارغب)1
پس همين كه فراغت يافتى, باز خود را به پا دار و يكسره به سوى
پروردگارت روى آر.
در تفسير شريف پرتوى از قرآن در ذيل اين آيه شريفه آمده است:
(…در آيه (فاذا فرغت فانصب) اشاره به امر يا مرحله خاصى نيست, بايد
همچنان مطلق و ناظر به فراغت هر امر و مرحله اى باشد, زيرا با
انجام هر كوشش و رسيدن به هر مطلوبى, هرچه هم بزرگ باشد, مسؤوليت و
وظيفه حياتى به آخر نمى رسد, آن هم براى پيغمبرى كه رسالتش
برانگيختن استعدادهاى نامتناهى انسانى و برپا داشتن نظامى هرچه
برتر و در نهايت برگرداندن و سوق دادنِ خلق به سوى پروردگار
نامتناهى در كمال و قدرت است. چنين پيغمبرى, هرچه بكوشد و از گردنه
مشكلات بگذرد و هر مرحله اى كه برايش آسان گردد, نبايد وظيفه و
رسالتِ خود را از هر جهت پايان يافته و انجام شده بداند و فراغت
يابد و خلوت گزيند و بايد خود را براى هموار كردن سختيهاى ديگر, كه
در راه كمال انسان است, پيوسته آماده كند, تا راه ها هموار شود.
در حقيقت, موجود متحركى چون انسان, اگر متوقف و ساكن شود و پس از
فراغت از هر وظيفه, خود را آماده براى كوششها و تحمل سختيهاى ديگر
ننمايد, استعدادهاى انسانى اش فاسد مى گردد, همچنان كه آب و هوا
اگر ساكن شدند, فاسد و منشأ بيماريها مى شوند و خاصيت حيات بخشِ
شان از ميان مى رود.
ما زنده از آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگى ما عدم ماست.
اين خاصيت و روح تحرك دائم در پيغمبران و پيشوايانى كه هدفهاى برتر
انسانى را به صورت كامل تشخيص داده اند, شديدتر و نيرومندتر و
احساس و شعور آنها به دردها و وزرها بيش تر است. همين احساسها و
دردهاى متراكم است كه با انگيزه وحى و الهامات منشرح و منفجر مى
گردد: (الم نشرح لك صدرك…) و تشعشع آن, عناصر ناقابل را مى سوزاند
و قابلها را به حركت درمى آورد و نورانى و ربانى مى نمايد.)2
عنصرها, ماده ها و مايه هاى اين حركت و پويش در درون شريعت محمدى,
با سازوكارهاى ويژه و دقيق وجود دارند و از درون, اين اقيانوس را
به خيزش و حركت درمى آورند و از سكون و ركود آن جلوگيرى مى كنند و
نمى گذارند از حركت و جلوه گرى باز ماند و غبار چهره اش را فرو
پوشاند و كدرش كند و به روح زلال و هميشه رخشان اش, خدشه اى وارد
سازد.
شمار اين ماده ها, مايه ها و عنصرهاى حيات, حركت آفرين و نگهدارنده
از فساد, تباهى, سكون و ركود, از اندازه بيرون است و كسى را توان
آن نيست كه اندازه آنها را روشن كند و كران و حدّ آنها را بنماياند
و از روى علم و يقين بگويد: 1, 2, 3, و… عنصر و مايه در حركت,
پويش, زنده بودن, سرزندگى و ماندگارى شريعت محمدى نقش بنيادى
دارند. هرچه دانش بشر بيش تر افقهاى زندگى را بگشايد و رازها را
فرانمايد و به ژرفاها راه يابد و با نگاه روشن و ابزار دانش به
قرآن روى آورد, دقيقه هاى آن را بشناسد, ماده ها و عنصرها, بيش تر
خود را مى نمايانند اما آن چه كه بيت الغزل تمام ماده ها و
عنصرهاست و از طلوع شريعت محمدى, تا كنون و از اكنون تا پايان جهان
نقش آفريده و خواهد آفريد, در زنده نگهداشتن آيين حيات بخش اسلام,
بالندگى, شكوه و ماندگارى آن نقش محورى داشته و خواهد داشت, پيوند
عقل و وحى است. پيوند خجسته و مباركى كه از اوانِ برانگيخته شدن
رسول گرامى اسلام, مشعل افروزى اسلام پر بارش وحى و ترنّم قرآن,
خود را به زيبايى و درخشانى نماياند. هرجا آبشار عقلى بود به سوى
مَرغزار وحى سرازير شد و هرجا و هر زمان وحى به شعله افروزى
پرداخت, عقل پروانه وار به گرد آن به پرواز درآمد. هر يك به دنبال
ديگرى مى گشت و كمال خود را در ديگرى مى جست. اين دو با هم به
آرامش مى رسيدند و به آرامش مى رساندند و دنياى جديد را براساس
نورهايى كه دَمادَم مى پراكندند, بنا مى كردند.
وحى, با بال عقل به سرزمينهاى دور و نزديك رخت كشيد, دامن گستراند,
نور افشاند, دگرگونى آفريد و جامعه هاى استوار و چرخان بر مدار حق
را بنا كرد.
عقل, با تكيه بر وحى به شكوفايى نشست, باليد و رشد كرد و ثمر داد,
درخشيد و درخشاند. عقل بدون وحى, ماه به دور از تابش و نوردهى
خورشيد را ماند. ماه در پرتو خورشيد, زيبايى, رخشانى و جلوه گرى
دارد, مورد استفاده و بهره دهى و بهره رسانى و مفيد به حال طبيعت و
بشر.
با آمدن و طلوع عقل كل در عرصه گيتى و به پايان رسيدنِ عمر شريف آن
حضرت, وحى پايان پذيرفت, فرشته وحى, ديگر پيامى به زمين فرود نمى
آوَرْد. اين, بدان معنى نيست انسان بدون چراغ وحى مى تواند راه
بپيمايد و عرصه هاى زندگى سعادت مندانه را درنوردد و بى نياز از
دستورها و راه نماييهاى وحى است كه اين, با آوردن شريعت تازه در
ناسازگارى است. خداوند شريعت محمدى را فرو فرستاد, تا بشر در پناه
و در پرتو آن, تا ابد به سوى سعادت در حركت باشد. نه اين كه پس از
پايان پذيرفتن آمدن پيامبرى از سوى خدا و عرضه داشتن شريعتى به
بشر, بشر به خود واگذارده شده باشد و بايد در پرتو عقل, بدون
راهنماييهاى آن به آن وحى ره سپارد و جامعه اى براى زيست سعادت
مندانه بنا كند و روزگار را در پرتو خورشيد سعادت, سرخوشانه
بگذرانند, بى هيچ ملال و خستگى روحى و روانى.
شريعت محمدى به بيان روش قرآن, عصاره و نمادِ تمامى شريعتهاى پيشين
است و هر آن چه بشر از آغاز آفرينش تا عصر نورانى محمد از روشنايى
در اختيار داشته و با آن راه مى پيموده و زندگى سعادت مندانه براى
خود سامان مى داده, در قرآن و شريعت محمدى, به زيبايى و رخشانى
جلوه گر شده و بازتاب يافته است:
(شرع لكم من الدّين ما وصّى به نوحاً والّذى أوحينا اليك وما
وصّينا به ابراهيم وموسى وعيسي…)3
براى تان از دين همان نهاد كه نوح را سفارش بدان كرده بود و آن چه
بر تو وحى كرده ايم و آن چه ابراهيم و موسى و عيسى را بدان سفارش
كرديم.
آن چه از سرچشمه لايزال و پايان ناپذير خداوندى به سوى بشر جارى
شده, يك رود زلال, خوشگوار و روح افزا بيش تر نبوده, ولى با
آبشخورهاى گوناگون, به فراخور عقل و دانش بشر. شريعت محمدى كامل
ترين و جامع ترين آنها بوده كه به بشر عرضه شده است. به فراخور عقل
بشر, از اوان شكفتن آفتاب قرآن بر بام گيتى, تا آن گاه كه جهان
آخرين جرعه حيات را سركشد. به فراخور عقل هر انسانى كه در درازاى
اين زمان آيد و رود و به هر جايگاهى كه از عقل و دانش فرا رود.
شريعت اسلام, دربرگيرنده همه شريعتهاست. همه زيباييها و كمالها را
يك جا در خود دارد. آن چه را كه بشر نياز دارد, از قانون و آيين.
ويژه دورانى, دون دورانى نيست. تمام برهه ها و تمام انسانها را تا
دامنه قيامت, به هر عقل و كمال و دانشى كه برسند, دربرمى گيرد,
براى همه آنها برنامه و پيام دارد, ضمن اين كه جوهر, گوهر و حقيقت
آن دگرگون ناپذير است. احكام و دستورهاى آن پايدار.
در نزد خداى متعال, دين, اسلام است و بس و از بشر, تا قيام قيامت,
تا واپسين دَمِ حيات, تا آخرين درخشش نور عقل, تا آخرين, جرعه جام
حيات, دينى به جز اسلام پذيرفته نيست, بشر, به هر درجه از كمال و
عقل برسد و به هر پايه از دانش دست بيابد, نمى تواند جز با پيوند
به وحى و سرنهادن به شريعت محمدى, به آستان سعادت بار يابد و
سرخوشانه جام از كوثر حيات برگيرد, بنوشد و بنوشاند.
(ان الدين عندالله الاسلام)4
علامه طباطبايى در ذيل آيه شريفه مى نويسد:
(دين نزد خداى سبحان, يكى است و اختلافى در آن نيست و بندگان خود
را امر نكرده مگر به پيروى از همان دين و بر انبياى خود, هيچ كتابى
نازل ننموده, مگر در باره همان دين و هيچ آيت و معجزه اى به پا
نكرده, مگر براى همان دين كه آن دين عبارت است از اسلام, يعنى
تسليم حق شدن و به عقيده هاى حق معتقد گشتن و اعمال حق انجام دادن.
به عبارتى ديگر:
آن دين واحد عبارت است از تسليم شدن در برابر بيانى كه از مقام
ربوبى در مورد عقايد و آمال و يا در مورد معارف و احكام صادر مى
شود.
و اين بيان, هرچند به طورى كه در قرآن حكايت شده در شرايع رسولان و
انبياى او, از نظر مقدار و كيفيت مختلف است, ليكن در عين حال, از
نظر حقيقت , چيزى به جز همان امر واحد نيست, اختلافى كه در شريعتها
هست, از نظر كمال و نقص است, نه اين كه اختلاف ذاتى و تضاد و تنافى
اساسى بين آنها باشد و معناى جامعى كه در همه آنها هست, عبارت است
از تسليم شدنِ به خدا در انجام شرايع اش و اطاعت او در آن چه كه در
عصرى با زبان پيامبرش از بندگان اش مى خواهد.
پس دين, همان اطاعتى است كه خدا از بندگان خود مى خواهد و آن را
براى آنان بيان مى كند و لازمه مطيع خدا بودن اين است كه آدمى آن
چه از معارف را به تمام معنى برايش روشن و مسلم شده اخذ كند و در
آن چه برايش مشتبه است, توقف كند. بدون اين كه كم ترين تصرفى از
پيش خود در آنها بكند.)5
ييا مى فرمايد:
(من يبتغ غير الاسلام ديناً فلن يقبل منه)6
انسان بايد به وحى گردن بنهد و هيچ راه, مرام, مسلك و روش از او
پذيرفته نيست. اگر انسان, پس از شريعت پسين, به عقل خود بايد متكى
مى شد و از وحى بى نياز مى بود, خداوند حكيم نمى فرمود:
(هر كه جز اسلام دينى جويد, از او نپذيرد.)
و نيز آيه شريفه ذيل, دليل ديگرى است بر اين كه خداوند حكيم, انسان
را به خود وانگذارده كه راه خود را از وحى جدا كند و خود را بى
نياز به وحى بپندارد و با فرمان خدا و رسول, گزينشى برخورد كند,
خواست گردن نهد و خواست ننهد:
(ما كان لمؤمن ولامؤمنة اذا قضى الله ورسوله امراً ان يكون لهم
الخيرة من امرهم. ومن يعص الله ورسوله فقد ضل ضلالاً مبينا)7
هيچ مرد گرويده اى و زن گرويده اى را نسزد كه هرگاه خدا و پيامبرش
كارى فرمايند, در كارشان گزينشى باشدشان. هر كه از خدا و پيامبرش
سرپيچد, گمراه شده است, به گمراهى آشكارى.
علامه در تفسير اين آيه شريفه مى نويسد:
(سياق شهادت مى دهد بر اين كه مراد از قضاء, قضاى تشريعى و گذراندن
قانون است, نه قضاى تكوينى, پس مراد از قضاى خدا, حكم شرعى اوست كه
در هر مسأله اى كه مربوط به اعمال بندگان است, مقرر داشته و بدان
وسيله در شؤونات آنان دخل و تصرف مى نمايد. و البته اين احكام را
به وسيله يكى از فرستادگان خود بيان مى كند.
اما قضاى رسول او, به معناى دومى از قضاء است و آن عبارت است از
اين كه رسول او به خاطر ولايتى كه خدا برايش قرار داده, در شأنى از
شؤون بندگان دخل و تصرف كند, همچنان كه امثال آيه (النبى اولى
بالمؤمنين من انفسهم) از اين ولايت كه خدا براى رسول گرامى اسلام
قرار داده خبر مى دهد.
و به حكم آيه مذكور, قضاى رسول خدا, قضاى خدا نيز هست; چون خدا
قراردهنده ولايت براى رسول خويش است. و اوست كه امر رسول را بر
بندگان اش نافذ كرده.
و سياقِ (اذا قضى الله ورسوله امرا) از آن جايى كه يك مسأله را هم
مورد قضاى خدا دانسته و هم مورد قضاى رسول خدا, شهادت مى دهد بر
اين كه مراد از قضا, تصرف در شأنى از شؤون مردم است, نه جعل حكم
تشريعى كه مختص به خداى تعالى است.
آرى, رسول خدا, جاعل و قانونگذار قوانين دين نيست. اين شأن مختص به
خداست و رسول او, تنها بيان كننده وحى اوست. پس معلوم شد كه مراد
از قضاى رسول, تصرف در شؤون مردم است.
ماكان لمؤمن ولا مؤمنه. يعنى صحيح و سزاوار نيست از مؤمنين و
مؤمنات, چنين حقى ندارند كه در كار خود اختيار داشته باشند كه هر
كارى خواستند بكنند. و جمله: (اذا قضى الله ورسوله امراً) ظرف است,
براى اين كه فرمود اختيار ندارند, يعنى در موردى اختيار ندارند, كه
خدا و رسول در آن مورد, امرى و دستورى داشته باشند.
و ضمير جمع در جمله (لهم الخيرة من امرهم) به مؤمن و مؤمنه برمى
گرددو مراد از آن دو كلمه, همه مؤمنين و مؤمنات هستند, چون در سياق
نفى قرار گرفته اند, با اين كه قبلاً كلمه (امراً) را آورده بود و
حاجتى به ذكر دومى نبود, براى اين است كه بفهماند, منشأ توهم اين
كه اختيار دارند, اين است كه: امر, امر ايشان و كار, كار ايشان
است.
و اين توهم را رد نموده مى فرمايد: با اين كه كار, كار خود ايشان
است, در عين حال, اختيارى در آن ندارند.
و معناى آيه اين است:
احدى از مؤمنين و مؤمنات حق ندارند در جايى كه خدا و رسول او, در
كارى از كارهاى ايشان دخالت مى كنند, خود ايشان باز خود را صاحب
اختيار بدانند و فكر كنند كه آخر, كار مال ماست و منسوب به ما و
امرى از امور زندگى ماست, چرا اختيار نداشته باشيم؟
آن وقت چيزى را اختيار كنند كه مخالفِ اختيار و حكم خدا و رسول او
باشد. بلكه بر همه آنان واجب است, پيرو خواست خدا و رسول باشند و
از خواست خود, صرف نظر كنند.)8
و نيز اگر بگوييم و بپنداريم, بشر پس از آخرين فرستاده خدا, محمد
مصطفى, به خود واگذارده شده كه خود براى خود و جامعه اى كه در آن
مى زيد, قانون برنهد و در دايره و چارچوب قانون خود برنهاده زندگى
اش را سامان دهد, اين همه دستور, حكم و تكليف كه در قرآن آمده و
اين همه خطابها: (يا ايها الناس) و (يا ايها الذين آمنوا) بى معنى
و بيهوده خواهد بود و يا اين همه بشارت به پيروان راستين وحى, به
پادارندگانِ دستورهاى قرآن و رسول گرامى اسلام, وجهى نخواهد داشت.
و يا اين همه تهديد و ترساندن كسانى كه از فرمان حق سرمى پيچند و
به حق گردن نمى نهند, چه معنى داشت؟ خردها هرچه بالا بروند و به
سوى كمال سير كنند, اگر با وحى, آن به آن همراه و در پيوند نباشند
و سر به فرمان قانون وحى نگذارند و از قانونها و آيينهاى آسمانى كه
به وسيله فرستاده خدا به مردمان ابلاغ شده پيروى نكنند, شالوده اى
كه مى نهند, تمدنى كه بنيان مى گذارند, بر لبه آب كَندى سست است,
ديواره اى كه از جريان آب در كنار رود پديد مى آيد, بسيار سست و
نااستوار و هر آن در حالِ فرو ريختن, فرو ريختنى هراس انگيز و سخت
تباه كننده.
خردها, هرچه دامن بگسترند, زيبايى بيافرينند, آفريننده حكيم آنها,
آنها را چنان نيافريده كه بتوانند به دور از جويبار وحى, سبز و خرم
بمانند و شادابى بيافرينند, دلها و روحها را در سُكر ابدى فرو برند
و در سَرابُستان حيات سرمدى را به روى شان بگشايند.
خردها در هماغوشى با جويبار وحى به كمال مى رسند, درهاى پرديس
سعادت را به روى انسان مى گشايند و شالوده تمدنِ سعادت را مى نهند
و پى و پايه آن را به عشق به خدا و محبت به خلق, بالا مى برند, با
گنبدى از نور و كفى از آبگينه, روح افزا, ملال زدا, تفرّج گاه روح
و جان, آن جا كه روح آرام مى گيرد و به آيينه جمال حق مى نگرد,
آلودگيها, زشتيها و غبارها را از خود مى سترد و به نور جمال حق خود
را مى آرايد و براى پرتوگيرى از آن, خود را آماده مى سازد.
و يا معناى (ولكن رسول الله وخاتم النبيين) اين نيست كه بشر به
هدايت وحى نياز ندارد, از هدايت وحى و از پيروى شريعت آسمانى آزاد
است و برابر خردِ به بار نشسته و تكامل يافته, راه هاى سعادت و روش
زندگى سالم را پيش مى گيرد و قانون شرع و آيين شريعت در دوره آخر
پيشنهادى است و بشر آن را بايد در كارگاه عقل خود بررسى كند, اگر
پذيرفته شد به آن گردن نهد و اگر پذيرفته نشد از فرمان آن سرباز
زند و راه ديگرى را پيش بگيرد.
علامه طباطبايى در برابر اين گونه برداشت از خاتميت مى ايستد و مى
نويسد:
(اين معنى در حقيقت برمى گردد به مدنيت دموكراسى كه به موجب آن
مقررات اجتماعى در آن, تابع خواسته اكثريت مردم مى باشد. ولى بايد
ديد كه رسول اكرم(ص) كدام يك از اين همه احكام و تكاليف را مانند:
نماز و روزه و زكات و حج و جهاد و غير آنها را بعد از نزول, در
معرض شورى آورده, بعد از تحصيل رضايت اكثريت آرا, اجرا نمود؟ مطلبى
است كه در تواريخ و سير نمى توان حتى نمونه اى براى آن پيدا كرد.
آرى, گاهى آن حضرت در كيفيت پياده كردن يك حكم فعلى و نحوه امتثال
تكليف الهى در كارهاى اجتماعى (شور) مى فرمود, چنان كه در جنگ احد
در اين كه آيا در داخل شهر به دفاع بپردازند, يا در خارج شهر و
مانند آن به مشورت پرداخت و البته اصل عمل به تكليف غير از نحوه
عمل به تكليف است.)9
خردِ ناب, جز در آسمان وحى به پرواز درنمى آيد و جز از كوثر زلال
وحى, تشنگى را از كام جان خود فرو نمى نشاند و هيچ گاه و به هيچ
روى از سَرابستان وحى رخت نمى كشد كه از يك چشمه سرچشمه گرفته و در
يك بُستان شكوفيده باليده و به ثمر نشسته اند.
خردهايى كه از آسمان وحى فرود آمده, از اين كوثر جدا افتاده و خود
را بى نياز از سرچشمه هاى جوشان وحى انگاشته گرفتار ديو جهل گرديده
اند, تمدنهايى را برافراشته كه به جاى گشودنِ درهاى سعادت, درهاى
شقاوت و شوربختى را به روى انسان گشوده اند, راه هايى كه به جهنم
مى انجامد و بشر را به بلا مى افكند, گردابهاى سخت ژرف و كران
ناپيدا.
خرد اگر از وحى جدا بيفتد, مى فسرد, تاريكى آن را فرامى گيرد, به
بن بست, نمى تواند راه به سعادت بگشايد سعادتى كه هم دنياى انسان
را شكوفان سازد و هم آخرت وى را.
خرد اگر از وحى بِبُرد و به راهى غير از راه وحى گام بگذارد, شايد
جسم انسان را بپروراند در آسايش و رفاه اش قرار دهد; اما بى گمان
نمى تواند روح او را سيراب سازد; حقيقت انسان, چيزى كه انسان بدون
آن و يا با مرگ آن, از انسانيت فرو مى افتد و به حيوانيت فرو مى
غلطد, دنياى سخت هراس انگيز, تاريك. خرد, از وحى جدا نمى افتد.
خردى جدا مى افتد كه آميخته به جهل است, يا جهل خردنماست. خرد
آميخته به جهل, جهانى را كه بنا مى كند, هيچ گاه تمام زوايا,
افقها, كرانه ها و ساحتهاى آن روشن و شفاف نيست, نيمى از آن را
تاريكى فراگرفته و نيمى را روشنايى, روشنايى كه كم كم تيرگى و
تاريكى بر آن چيره مى گردد;زيرا وحى دمادم بر آن نمى تابد. خرد
وقتى از تابش وحى بركنار ماند, روز به روز, آن به آن, كم نورتر,
تاريك تر و سردتر مى گردد.
خرد, تا هنگامى نورافشان است كه وحى به گونه مستقيم به آن بتابد,
وقتى چنين نباشد و هركدام رو به افقى در حركت باشند, تاريكى و غبار
جهل آن به آن, آن گوى رخشنده را در ظلام خود گم مى كنند. خرد
آميخته به جهل, آميغيده به تاريكى و فرو رفته در ميغ, سخت شكننده,
دل آزار و محنت زاست. نيم روشنايى آن, برمى انگيزاند, اميد مى دهد,
به حركت درمى آورد, برمى خيزاند, نيم ديگر آن كه تاريكى است به
زمين مى افكند, در گرداب فرو مى برد و در چاه ويل سياهيها به بند
مى كشد تمدنهايى كه با خردِ بريده از وحى ساخته شده و از دل زمين
سر برآورده اند, يا با خردِ آميخته به جهل, انسانها را پروار مى
كنند, آن گاه به مسلخ شان مى برند, جسمها را مى پرورند, روحها را
مى ميرانند و از گردونه حركت به سوى سعادت بازشان مى دارند.
خداوند, آفريننده خرد, رسولان خود را برانگيخت, بويژه آخرين آنان
را, تا خرد را از تك روى بپرهيزاند و دم به دم در صراطى قرار دهد
كه خود آن را پذيرفته و به حق بودن آن گردن نهاده و آن, وحى است,
نگهدارنده خرد و شكوفاننده آن.
انسان, مركّب است از روح و جسم, خرد جمعى بشر و تمدنهاى استوار
گرديده بر خردها و تجربه هاى جمعى, به جسم كمال مى بخشند و سعادت
جسم را فراهم مى آورند; اما اين كمال, كمال انسان نيست.
پيامبران برانگيخته شده اند تا با دميدنِ وحى به روح, روح را كمال
بخشند و به سعادت برسانند و جسم را در مرز تعادل نگهدارند, در
قلمرو فرمانروايى روح. از فربهى جسم و لاغرى و نزارى روح جلوگيرى
كنند و از قلمرو جسم, آن به آن بكاهند و بر قلمرو روح بيفزايند.
ميدان را به روح بدهند و جسم را به فرمانبردارى از روح وادارند.
رسولان الهى بر آن بودند جامعه انسانى به سوى پيش ببرند كه وحى به
درستى در همه عرصه ها ميدان دار بشود, زيرا با ميدان دارى و ميان
دارى وحى, جسم از اريكه فرمانروايى به زير آورده مى شود و خرد عرصه
جولان مى يابد و زمينه براى رشد روح فراهم مى گردد, روحى كه فنا
ندارد و زوال ناپذير است.
روح بايد چنان كمال يابد و بر بام سعادت فرا رود كه هم به كار
انسان در اين دنيا بيايد و هم در آن دنيا, در روزى كه دوباره
برانگيخته مى شود. كار انسان تنها در همين دنيا تمام نمى شود كه با
سعادت جسم او, انسان به كمال برسد كه اين كمال, كمال انسانى او
نيست. كمال انسانى انسان وقتى رخ مى نمايد كه روح او پله هاى كمال
را بپيمايد و انسان را به تلاش وادارد كه براى كمال روح خود زاد
راه برگيرد و هر آن در اين انديشه باشد كه روح خود را از گزندها و
آفتها به دور بدارد. اين, يعنى كار خردمندانه, همان راهى كه وحى
نشان مى دهد. پيامبران, شبان و روزان در پى آن بوده اند.
وحى, خردمندانه نمى داند كه تمام همّ و تلاش انسان در پروراندن جسم
به كار رود, جسم فناپذير و روز به روز در حال كاهش و فرو رفتن به
خاك, و از روح غفلت شود, روحى كه سرمدى است, حياتى در بدن دارد و
با بدن و حياتى پس از جدا شدنِ از بدن.
اين كار مهم, يعنى سعادت و كمال انسان, از عهده تمدنهايى كه بر
خردِ جداى از وحى تكيه دارند, ساخته نيست. اگرچه بسيارى از تمدنها,
از جمله تمدن جديد, شالوده و تمام زيباييهايش را وامدار وحى است,
اما تلاش مى ورزد و خود را از اين سرچشمه لايزال جدا سازد, به
اندازه تلاشى كه در اين راستا دارد, در تاريكى فرو مى رود و در به
سعادت رساندن انسان, ناكارامد. اين كار مهم و سرنوشت ساز, تنها و
تنها از وحى ساخته است و پيامبرانى كه ساز و برگ هدايت انسان را در
اختيار دارند. اينانند كه هميشه تلاش مى ورزيدند روح تشنه نماند و
با سازوبرگ لازم حركت كند و راه هاى دشوار گذر را بپيمايد.
شايد گفته شود تمدن جديد, به سوى كمال در حركت است و در پى به
سعادت رساندن انسان. مى خواهد به مدينه فاضله دست يابد, مدينه
فاضله را بنيان بگذارد و از درد و رنج انسان بكاهد و رفاه و آسايش
انسان را برآورد.
بله, همان گونه كه يادآور شديم تمدن جديد, چون از وحى بُريده و از
سرچشمه زيباييها جدا افتاده و مى خواهد همه بن بستها را با عقل خود
بگشايد و خود روز به روز از خورشيدى كه از آن پرتو گرفته دور كند,
نگاه اش به انسان سطحى است و لايه رويين او را مى بيند كه همانا
جسم او باشد و به رفاه و تناورى جسم او مى انديشد و از روح كه اصل,
بنياد, جوهر و گوهر انسان است و از انسانيت انسان, غفلت دارد و
همين غفلت كه پيامد جدايى عقل از وحى است, سبب شوربختى انسان جديد
گرديده است و پيامدهاى بس ناگوارى براى انسان داشته و دارد و هر
روز, يعنى هرچه فاصله عقل از وحى و تمدن از سرچشمه خود, بيش تر
شود, سياهى بيش تر آغوش مى گشايد.
تمدن جديد, نماد جداافتادگى خرد از وحى است, از اين روى, انسان را,
همه, جسم مى بيند و از روح او بى خبر است و آن را ناديده مى انگارد
و براى روح ارزشى قائل نيست و هيچ آبشخورى براى روح نمى شناسد. نه
توان شناخت روح و آبشخورهاى روح را دارد و نه برنامه اى براى شناخت
روح و آبشخورهاى آن. برنامه اى ندارد كه شعله هاى وحى را برافروزد
و از روشنايى وحى پرتو بگيرد و از توانايى وحى در رشد و بالندگى
روح كمك بگيرد و وحى را به عرصه آورد, تا اين بخش مهم وجود انسان
را از فسردگى و پژمردگى وارهاند و نگذارد زير دست و پاى جسم تناور
انسان نابود گردد.
به گفته علامه طباطبايى:
(…آن كمال و سعادتى كه ما در اجتماعات نامبرده مى بينيم, كمال و
سعادت جسمى است و كمال جسمى, كمال انسان نيست, چون انسان در همان
جسمانيت خلاصه نمى شود, بلكه او مركب است از جسمى و روحى و مؤلف
است از دو جهتِ ماديت و معنويت. او حياتى در بدن دارد و حياتى بعد
از مفارقت از بدن. آرى او فنا و زوال ندارد. او احتياج به كمال و
سعادتى دارد كه در زندگى آخرت خود به آن تكيه داشته باشد. پس صحيح
نيست كه كمال جسمى او را, كه اساس اش زندگى طبيعى اوست, كمال او و
سعادت او بخوانى و حقيقت انسان را منحصر در همين حقيقت بدانى.)10
انسان براى رسيدنِ به كمال و سعادت حقيقى به نيرويى نياز دارد و
عقل و شعورى كه فساد نپذيرد, تعلق نگيرد, از گزندها و آفتها به دور
ماند, هيچ گاه روشنايى اش رو به خاموشى نرود, چشمه اش از جوشش و
سريان باز نايستد, پريشان نگردد, افسردگى و پژمردگى به ساحت اش راه
نيابد, آستان اش از هر آلودگى پاك باشد و در گاه گردبادهاى سهمگين
و طوفانهاى بنيادبرافكن, دچار سردرگمى نگردد و راه گم نكند.
آن نيرويى كه دم به دم بايد به هدايت انسان بپردازد و جان به روح
او بدمد, مى بايد از هر اشتباه و لغزشى در امان باشد, نه در اصل
هدايت و نه در وسيله هدايت.
اين ويژگيها, و اين در امان بودن از هر اشتباه و لغزش و گزند, تنها
و تنها در روح نبوت و شعور مرموز وحى وجود دارد. اين شعور, هميشه
زلال و رخشان است و از هر آلودگى و آلايشى پاك. دست تكوين آن را به
دور از هر آلاينده و آلايشى آفريده و در امان از هر اشتباه و
لغزشى:
(وقتى فرض كرديم آن چيزى كه انسانها را به سوى سعادت و رفع اختلاف
ناشى از اجتماع اش هدايت مى كند, ايجاد و تكوين است, قهراً بايد
اشتباه و خطايى در هدايتش مرتكب نشود, نه هدايتش, نه در وسيله
هدايتش كه همان روح نبوت و شعور مرموز وحى است. پس نه تكوين در
ايجاد اين شعور در وجود خود شخص نبى اشتباه مى كند و نه خود اين
شعور كه پديده تكوين است در تشخيص مصالح نوع از مفاسد آن و سعادتش
از شقاوت, دچار غلط و اشتباه مى شود و اگر فرض كنيم خطا و غلطى در
كارش باشد, واجب است كه تكوين اين نقيصه را با امرى كه مصون از
اشتباه است, تدارك و جبران كند. پس واجب است بالاخره كار تكوين در
اين خصوص, منتهى به امرى شود كه خطا و غلط در آن فرض نداشته
باشد.)11
با اين نگاه, كه نگاه دقيق, روشن و همه سويه اى است, تنها هادى
انسان, شعور مرموزى است كه دست تكوين آن را پديد آورده و از اشتباه
در امان داشته, نه عقل انسان, كه وظيفه اش بازشناسى كارهاى خير از
شر است و اين كه كدام مصلحت دارد و كدام مفسده:
(اين عقل, عيناً, همان است كه بشر را به اختلاف مى كشاند, چيزى كه
مايه اختلاف است, نمى تواند در عين حال, وسيله رفع اختلاف شود,
بلكه محتاج است به متممى كه كار او را در رفع اختلاف تكميل كند و
توجه فرموديد كه آن متمم بايد شعورى خاص باشد كه به حسب فعليت مختص
به بعضى از آحاد انسان باشد, تا به وسيله آن شعور مرموز به سوى
سعادت حقيقى انسان در معاش و معادش هدايت شود.)12
انسان براى گشودن درهاى بهشتِ سعادت, به شعورى نياز دارد كه از سنخ
شعورِ فكر نيست. انسان با عقل و فكر خود به مرحله ها, پايه ها و
سَرابُستانهايى مى رسد و اين دستاوردها هرچه باشد, به هر پايه از
زيبايى هم كه به رسد, با آن دنياى شگفت انگيزى كه شعور نبوى, انسان
را به آن رهنمون مى شود, فرق اساسى و بنيادين دارد و فاصله از زمين
تا آسمان. خداوند, افزون بر عقل كه چراغ آن را در وجود يكايك
انسانها فروزاند, چراغ وحى نبوى را هم فرا راه او, براى هدايت و
پرتوگيرى آن به آن, فروزاند, شعور مرموزى كه انسان را به سوى سعادت
سير مى دهد, سازو برگى كه انسان با پرتوگيرى از آن, باورهاى راستين
را دريابد, كردار خود را شايسته گردانده و اجتماعى برتر, ترازمند و
از هر جهت شايسته و نمونه بنيان بگذارد.
انسان نياز دارد و بايد اين باب را براى خود هميشه گشوده نگه دارد
كه هرچه عقل بالا رود, راز بگشايد, شگفتى آفريند, اگر اين باب بسته
باشد و نسيم پرديس شعور نبوى نوزد, انسان ره به جايى نمى برد و به
كمال و سعادت دست نمى يابد و نمى تواند جامعه اى بنا كند و مدينه
اى بسازد كه در آن انسان به آرامش برسد و جايگاه انسانى خود را
بيابد و زمينه براى رشد و كمال روح او فراهم آيد و حقيقت انسان,
زيباييهاى خود را بنماياند.
انسان ناگزير است كه روزى به سرچشمه برگردد, آن روز, به زودى
فراخواهد رسيد. عقل متناهى است, نورش پايان مى پذيرد, در جايى از
آسمان, از پرواز باز مى ماند و آن گاه اگر مجال يابد و مجالى برايش
بماند, گزيرى نيست كه بايد به نيرويى بياويزد, به بال نيرومندى چنگ
بزند, تا از نابودى حتمى جان به در برد. اين همان راه و بابى است
كه پيامبر خاتم(ص) به فرمان حق, به روى انسان گشود و آن حركت عقل
در پرتو شعورى كه از سنخ شعور فكر نيست, وحى, همان چيزى كه درى از
غيب به روى انسان مى گشايد, از عالمى وراى اين عالم.
اگر اين دَر و باب عالَمِ وراى اين عالَم, به روى انسان بسته شود,
انسان كه آن جايى است و روح اش از آن جا به اين عالَم فرود آمده,
در پشتِ درِ بسته, در ظلمات گرفتار مى شود, از پرواز در باغ ملكوت
باز مى ماند, پروازى كه آن به آن به آن نياز دارد و بدون اين
پرواز, شادابى و حيات خود را از دست مى دهد.
روح وقتى بميرد, بپژمرد, در فضاى تنگ و خفقان آور, بى هيچ روزنى به
سوى روشنايى و هيچ دريچه اى به سوى بامداد و هيچ چشم اندازى به سوى
بهشت جان, گرفتار آيد, جسم, سخت مشام آزار مى گردد و خود و ديگران
را به لجن زار مى كشد, جاهايِ عفن و بويناك. هم خود را به وادى
هلاكت مى افكند و هم ديگران را. جسم انسان, با روحِ شاداب, اوج
گيرنده در آسمانها, جرعه نوش چشمه ها, همنشين گلها و سروها, هم آوى
پرنده هاى خوش الحان, عبيرآگين است و بوى خوش آن فضا را مى آگند,
ولى آن گاه كه روح بميرد و از شادابى بيفتد, به لجن زارى دگر مى
شود سخت بويناك و مشام آزار, مردابى پر از پشه و بى هيچ گل و گياه
و سرو و سايه اى.
درى از غيب, از عالمى وراى اين عالم, در همه حال بايد به روى عقل
انسان گشوده باشد و عقل با غيب, عالَمِ وراى اين عالم, شعور مرموزى
كه از سنخ شعور فكر نيست در پيوند, تا بتواند درهاى سعادت را به
سوى خود بگشايد. بدون اين پيوند, هيچ درى به روى آن و به روى انسان
گشوده نمى شود.
محمد(ص) كه شعور مرموز, در روح و جان او شكوفيده بود, تلاش مى
ورزيد, شبان و روزان, گاه و بى گاه, ديگر انسانها را به اين آبشخور
فرود آورد و جامى از نهر جارى به كام شان فرو ريزد, تا در جان آنان
نيز اين شعور بشكفد و انقلاب شگفتى كه در جان اش هنگامه آفريده
بود, در جان آنان نيز هنگامه بيافريند.
مهربان بود, سخت دوستدار انسان. شگفتا از اين دوستى! دوستى ژرف و
كران ناپيدا. علاقه و دوستى او به انسان, از خود انسان به خودش,
بيش تر بود. نمى شد اين دوستيها را باهم سنجيد, يكى آسمانى و يكى
زمينى.
اين مهربانى و دوستى آسمانى, چنان در جان آن عزيز شعله مى كشيد كه
آنى آرام و قرار نداشت. دوست مى داشت و با تمام وجود علاقه داشت كه
عقل انسان در پرديس وحى به پرواز درآيد و از چشمه ساران آن, جام
وجود خود را لبالب سازد و هيچ گاه در برهوت نماند و تشنگى جان اش
را بگيرد و بال پروازش را بسوزاند.
رمز ماندگارى شريعت خود را در اين پيوند و در اين اوج گيرى عقل در
آسمان وحى مى جست. باور ژرف داشت و بر اين باور سخت پاى مى فشرد,
كه بدون اين پيوند, فرود آن به آن عقل به آستان جلال و شكوه وحى و
جاى گيرى پيامهاى وحى در عقلهاى سالم, پاك از آلودگيها و آلاينده
ها, پيراسته از زشتيها و كژيها, آن را ماندگار مى سازد و آن از گرد
و غبار زمانه و كژفكريها در امان نگه مى دارد.
شريعت محمدى وقتى مى داند دَمْ به دَمْ به روى انسان شريعه بگشايد
كه پيوند عقل و وحى به حقيقت بپيوندد.
حال چگونه اين پيوند بايد به حقيقت بپيوندد كه حق مطلب ادا شود و
سبب شكوفايى عقل و آفاق گشايى وحى گردد و ماندگارى شريعت محمدى؟
راز سر به مُهرى است در سينه قرآن و دفينه اى است پنهان در دل قرآن
كه انسان را به آن راهى نيست, مگر از راهى كه قرآن فراروى انسان مى
گشايد و با پرتوگيرى از مشعلهايى كه نبى افروخته است, مشعلهايى كه
گام به گام انسان را به صبح نزديك مى كنند.
تزكيه روح نخستين گام در پيوند عقل و وحى
قرآن سپيده به سپيده سينه خود را مى گشايد و خورشيد درخشان خود را
در بام سينه ها مى شكوفاند, براى انسانِ چشم به راه صبح, او كه پلك
فرو نِهشته, تا شكوه سپيده را به تماشا بايستد و سينه اش را زلال
نگه داشته, تا خورشيد قرآن, در بامدادان بر آن بردمد.
هركس اين سپيده را درك كند, آن دَمِ حياتى و شورانگيز را خواهد
ديد, آن دَمى كه قرآن از افق آسمان, مشرق جان و جهان برمى دَمد و
براى چشم به راهانِ سپيده, سينه مى گشايد.
انسان بايد خيمه شب را برچيند, تا سپيده براى او چشم بگشايد. شب
بايد به پايان برسد, هيمنه اش بشكند, تا بامداد فرا رسد و خورشيد
گيسو افشاند.
عقل زلال با وحى پيوند مى خورد. عقل انسانى كه هميشه چشم به سپيده
داشته, روح و روان خود را شسته, صيقل داده, رخشان ساخته تا سپيده
بر آن بِدَمَد.
پيامبر(ص) براى ماندگار ساختن شريعت به چنين انقلاب شگرفى دست زد و
انسانهايى در دامن خود پروراند و از آفتاب شعور مرموز خود به سينه
آنان تاباند, تا مدام عقل خود را جلا دهند, زنگارهاى آن را بزدايند
و آفتها و آسيبها را از ساحت آن دور كنند, تا شايستگى يابد با وحى
پيوند بخورد, از وحى نيرو بگيرد, بر مدار وحى حركت كند.
هر تلاشى براى بهره مندى از وحى به نتيجه نمى رسد, هر حركتى به
پيوند عقل و وحى نمى انجامد. تلاشى بهره مندى از وحى را نتيجه مى
دهد و حركتى به پيوند عقل و وحى مى انجامد كه از روح پاك, زلال, بى
آميغ سرچشمه گرفته باشد.
وحى به هر نگاهى پاسخ نمى دهد, در برابر هر چشمى چهره نمى گشايد,
به نگاه هاى آسمانى پاسخ مى دهد و در برابر چشمانِ رخشنده به نور
حق, چهره مى گشايد.
تلاش و مجاهدت انسان براى فهم قرآن, بى گمان نتيجه خواهد داد. وحى
در برابر انسان پر تلاش, شب ستيز و چشم به راه سپيده, زبان خواهد
گشود و آن چه در سينه دارد آشكار خواهد ساخت.
علامه در اين باره مى نويسد:
(قرآن به تمامى افرادى كه در راه خدا مجاهدت مى كنند, مژده داده كه
ايشان را به راه هاى خود هدايت مى كند و فرموده: (والذين جاهدوا
فينا لنهدينهم سبلنا) آن وقت در مهم ترين جهادشان كه همانا فهم
وكلام پروردگارشان است, ايشان را هدايت نكند؟ … و چه جهادى اعظم از
مجاهدت در فهم كتاب خدا و چه سبيلى بهتر از سبيل قرآن بشر را به
سوى او هدايت مى كند.)13
وقتى انسان به اين كمال دست يافت و عقل او به اين درجه از رشد و
بالندگى رسيد و به اين پايه از شايستگى كه وحى براى آن زبان بگشايد
و آن چه در سينه دارد آشكار سازد, پيوند عقل و وحى به حقيقت مى
پيوندد و شريعت محمدى در بَرِ چنين عقلهاى شاداب و رخشانى كه در
پيوند دَمادَم با وحى اند, آنى از رويش, بالندگى و شكوفانى باز نمى
ايستد.
پيامبر تلاش مى ورزيد چنين پيوندى را برقرار سازد. زمينه هاى رشد
عقل را فراهم سازد, بازدارنده هاى رشد را از سر راه بردارد, تا عقل
به جايى برسد كه بتواند با وحى پيوند بخورد و از ديگرسوى, وحى را
چنان معنى كند و پيام آن را واشكافد كه عقل آن را درك كند, بفهمد و
با خود سازگار يابد. وظيفه داشت با انسانها به فراخور عقل شان سخن
بگويد. هر عقلى در هر پايه اى كه هست بايد وحى را با خود سازگار,
هماهنگ هم افق بيابد, عطر و عبير پيام وحى به مشام اش خوش آيد و آن
را در سُكرى جاودانه فرو برد و از چشمه خوشگوار و زلال سلسبيل جان
اش را لبالب سازد.
وحى چنان رخشان, زيبا و چشم نواز و با شكوه معنى و ترجمه شود كه
عقل سالم آن را درك كند و رقصان و پاى كوبان به پاى آن گُل افشاند,
هر آن سرمست آن باده باشد و آنى خود را از آن باده بى نياز احساس
نكند و شكوه, رخشانى و ارجمندى خود را هماهنگيِ همه آن, با آن
بيابد و به اين درك برسد كه بى چراغِ هميشه فروزان وحى, گام از گام
نمى تواند بردارد.
البته به اين اوج, هر عقلى نمى رسد. هر چه سخن خدا فرود آيد و لباس
واژگان رايج در بين مردمان و در افواه را بپوشد و زمينى گردد, باز
عقلهايى هستند كه از درك آن ناتوانند و آن شميم پرديس برين و
رحمانى, مشام جان شان را برنمى انگيزد. اين از آن روست كه عقل در
بيغوله روح بيمار گرفتار آمده و سلامت خود را از دست داده است
وگرنه محال است كه عقل به سَرابستان وحى وارد شود و در برابر آن
همه زيبايى و شكوه به ستايش نايستد و شوق ماندن در آن جا را نداشته
باشد.
وحى چنان رخشان است و پرتو افشان كه عقل در برخورد با آن و چهره به
چهره شدن با جمال آيينه سان آن, ناگزير پرتو مى گيرد, رخشان مى
شود, سياهيها و زنگارهايش زدوده مى شود, مگر اين كه در باتلاق روحى
بويناك, چنان عفن زده باشد و لجن آلود كه خورشيد وحى هم, با همه
رخشانى, در آن اثر نگذارد و آن را نرخشاند.
عقل بيمار, مانده در برهوت, گرفتار در شبهاى ديجور و دنيايى با
كرانه هاى بس سياه, تاريك و دلگير, ناتوان است از اين كه به قله
وحى فراز رود, نسيم بهشت را از آن فراز احساس كند و به بوى جان و
جهان, جان را بياگند.
وحى با عقل سالم پيوند مى خورد. عقل سالم و زلال, از روح سالم و
زلال سرچشمه مى گيرد و در دل بركه اى مى رويد, گلهاى آن مى شكفد و
فضا را عطرآگين مى كند و بوى خوش مى پراكند كه دمادَم بر سينه اش
باران رحمت ببارد و آفتاب مهر خداوند بر آن بتابد.
به گفته علامه طباطبايى:
(درك عقلى نيز وقتى حاصل مى شود كه عقل به سلامتى خود باقى مانده
باشد و آن زمانى است كه تقواى دينى و دين فطرى اش را از دست نداده
باشد. به آيات زير توجه فرماييد:
مايذكّر الا اولواالالباب. (آل عمران, آيه7)
وما يتذكر الاّ من ينيب. (غافر, آيه13)
ونقلّب افئدتهم وابصارهم كما لم يؤمنوا به اوّل مرّة. (انعام,
آيه110)
ومن يرغب عن ملّة ابراهيم الاّ من سفه نفسه. (بقره, آيه130)
ييعنى كسى مقتضيات فطرت را ترك نمى كند مگر وقتى كه عقل اش را تباه
كرده و راهى غير از راه عقل را پيش گرفته باشد.
اعتبار عقلى و حساب سرانگشتى هم مساعد با ملازمه اى است كه گفتيم
بين عقل و تقوا برقرار است. براى اين كه وقتى عقل و يا به عبارتى
نيروى تفكر و نظر انسان آسيب ديد و در نتيجه حق را نديد و باطل را
باطل نيافت, چگونه ممكن است از ناحيه خداى تعالى ملهم شود به اين
كه بايد اين كار نيك را بكند و يا فلان كار زشت را نكند؟
مَثَل چنين كسى, مَثَل آن شخص است كه معتقد است بعد از زندگى
دنيايى و مادى عاجل, ديگر هيچ زندگى اى نيست, چنين كسى معنى ندارد
كه ملهم به تقواى دينى شود, براى اين كه تقواى دينى زاد و توشه
زندگى آخرت است و بهترين توشه آن. كسى هم كه دين فطرى اش فاسد شد و
از تقواى دينى توشه اى ذخيره نكرد, قواى داخلى و شهوت و غضب اش و
محبت و كراهت اش و ساير قوايش نمى تواند معتدل باشد و معلوم است كه
اين قوا (كه فرمانده اعضاى بدن است) وقتى دچار كوران شد, نمى گذارد
قوه درك نظرى اش عمل كند و آن عملى را كه شايسته آن درك است, انجام
دهد.)14
اسلام, برنامه اى براى عقل, جداى از روح ندارد و نه برنامه اى براى
روح, جداى از عقل. اين دو را با هم در كانون توجه, تربيت و هدايت
خود قرار مى دهد. روح سالم را در عقل سالم مى بيند و عقل سالم را
در روح سالم. برنامه و سازوكار هدايتى خود را چنان سامان داده كه
هر دو عنصر نقش آفرين و پايه و اساس انسانيت, در مدارى قرار بگيرند
كه همه آن از نور وحى بهره برند و جان و گوهر خود را با نور وحى
روشن و نورانى نگاه دارند. وقتى اين دو نورانى شدند و هر دو در
برابر آفتاب وحى قرار گرفتند و پيوند و بستگى روح با خدا ژرف شد و
ياد خدا با روح درآميخت و مدام به همان آبشخورهايى فرود آمد كه خدا
فرموده و خشنودى او را در پى دارد و جز در صراط حق نپوييد, عقلى كه
از شرق چنين جانى طلوع مى كند, با وحى همراه است, ممكن نيست راهى
را بپيمايد كه به راه وحى نينجامد و از چشمه اى لبالب گردد كه غير
از چشمه جوشان وحى باشد.
اسلام, براى هرچه نورانى تر شدن عقل و استوار گرديدن پيوند آن با
وحى, كه ماندگارى خود را در آن مى بيند, به زلالى و پاكى روح اهميت
مى دهد و آن را در كانون توجه خود قرار مى دهد و قرآن, با گوناگون
مشعل افروزيها, مسيرى را مى پيمايد كه روح اوج بگيرد و به جايى
برسد جز خدا نبيند, جز براى خدا سر فرود نياورد, جز به عشق خدا به
حركت درنيايد, رام خدا باشد و بس و شيداى جمال و جلال او و سر
نهاده بر سرير قدرت و اورنگ فرمانروايى او.
روح وقتى به اين پايه از شكوه و روشنايى رسيد, عقلى كه از آن مى
تراود, عقل ناب است, همان عقلى كه خدا به آن شناخته و عبادت مى
شود, زيباترين, پر جلوه ترين و دوست داشتنى ترين آفريده خدا, روى
امر و نهى خدا با آن و كيفر و پاداش خدا به حساب آن.
خرد ناب و زلالى كه حيا و دين دستور دارند در كنار بركه آن خيمه
افرازند و آنى از آن جدا نگردند. همان خردى كه چشم و چراغ آفرينش
است و هركس در نزد ذات بارى به اندازه خردى كه دارد عزت مى يابد و
بر كنار اورنگ و سرير قدرت او جاى مى گيرد.
خردى كه معيار ثواب و عقاب است. خداى حكيم در روز واپسين, درگاه
دادن ثواب و چشاندن عقاب, به وزن عقل هركس, ثواب مى دهد و عقاب مى
چشاند.
خردى كه خداوند حجتهاى خود را به وسيله آن تمام كرده, دليل شناخت و
مدبريت خود قرار داده است. خردى كه شكوه بندگى بسته به آن است و به
عبادت و پرستش شبان و روزان انسان در بارگاه بارى تعالى آن گاه
ارزش مى نهند و بها مى دهند كه مُهر عقل در طُغراى آن نقش بسته
باشد و به خرد آراسته و زينت يافته باشد.
بله, انسان با بندگى و پاك كردن روح از آلاينده ها و آلايشها, به
قلّه عقل مى رسد و با عقل, بندگى, پرستش و نيايش او به بارگاه
ربوبى بار مى يابد و دانش به سراپرده او رحل مى افكند و وحى براى
چنين انسانى كه از روح پاك, عقل ناب و دانش مفيد و راه گشا
برخوردار است, زبان مى گشايد و با عقل او پيوند مى خورد و جهانى از
زيبايى و شكوه مى آفريند و انسان را از گندابها و هرزابها رهايى مى
بخشد و به پرديسهاى هميشه سبز و خرم ره مى نمايد و سعادت دنيا و
آخرت را براى او رقم مى زند و او را به دانشهايى رهنمون مى شود كه
از وحى سرچشمه گرفته و مى گيرند.
از اين روى قرآن, تأكيد مى ورزد, كه انسان به سوى پاكى و زلالى پيش
رود و از هر زشتى دامن بگيرد و هر آفتى كه عقل را زمين گير مى سازد
و آن را از شعله افروزى, ميدان دارى, و به چرخش درآوردن چرخهاى
زندگى باز مى دارد, از ساحَتِ آن دور سازد و غيورانه به ستيز با
سياهيهايى برخيزد كه عقل را از نورافشانى و نقش آفرينى در ساختار
زندگى بركنار مى دارد.
عقل بايد از زندان نفس بيرون بيايد, تا با وحى دمساز شود و هماهنگ.
عقل اسير و دربند هوى و هوس, انسان را از روشنايى وحى دور مى كند و
چهره عقل را كدر و سياه مى سازد و هرگونه جلوه و درخشش را از آن
باز مى گيرد.
هر انسانى با ميدان دادن به هوسها و هواهاى خود, عقل خود را از
اريكه به زير مى كشد. وقتى عقل از ميدان دارى و نورافشانى و خرم و
شاداب سازى زندگى و جان و روح بازداشته شود, جهنم دهان مى گشايد و
زندگى انسان را به كام خود فرو مى برد و زندگى در روى كره اى كه به
شمار انسانهاى پيرو هوس و هوا, جهنم دهان گشوده, سخت دشوار, بلكه
غيرممكن مى شود.
پيروى از هواى نفس, سركشى و طغيان است و انسان طاغى در هر مرتبه اى
از طغيان باشد, خود جهنمى است سخت سوزان و تباه كننده كه بايد از
آن پرهيخت. زيرا جهنمى را كه طاغى مى آفريند, زيباييها را مى
سوزاند و عقل, كه زيباترين زيباهاست در دَم نخست خواهد سوخت و هُرم
آتش هوسها و هواها به خاكستر دگرش خواهد كرد.
(فاما من طغى و آثر الحيات الدنيا فان الجحيم هى المأوى وامّا من
خاف مقام ربه ونهى النفس عن الهوى فان الجنة هى المأوى.)15
اما پس كسى كه سركشى كرد و زندگى دنيا را برگزيد, پس همانا همان
دوزخ است جايگاه و اما كسى كه از مقام پروردگارش هراسيد نفس را از
هواها بازداشت, پس همانا همان بهشت است جايگاه.
مفسر و معلم بزرگ قرآن, آقا سيد محمود طالقانى, در تفسير اين آيه
هاى شريفه, نكته هايى را يادآور مى شود, روشنگر و رساننده هدف و
مقصود ماست و آن چه كه ما در اين مقوله در پى آن هستيم:
ايشان در ذيل آيه نخست مى نويسد:
(…طغيان و سركشى و استبداد, موجب كفر و علت العلل گناهان ديگر و
همه ستمكاريها و حق كُشيهاست. و هر گناهى, نوعى از طغيان مى باشد.
اين آيه و آيه سوره نبأ: (للطاغين مآبا) و آيات ديگر مانند: (وان
للطاغين لشر مآب) طغيان را منشأ جهنم, و جهنم جايگاه شدن بيان
نموده و در همين سوره درباره فرمان نبوّت موسى فرمود: (اذهب الى
فرعون انه طغى) زيرا طاغى در هر مرتبه اى از طغيان, خود جهنمى است
كه ظاهر و باطن عالم را كه بر پايه عدل و حق نهاده شده و سراسر
جمال و كمال است, تبديل به جهنم مى كند….)
در ذيل آيه دوم: (وآثر الحيات الدنيا) مى نويسد:
(ايثار آن است كه شخص از ميان دو چيز, يا بيش تر, يكى را بسنجد و
با اختيار آن را برگزيند و ديگرى را واگذارد. حيات دنيا مجموع
زندگى اين جهان است از جهت نادانيها و شهوات پستى كه در دسترس و
زودگذر است. هر انديشه و عملى براى انسان عاقلِ مختار, دو رو و دو
جهت دارد, يكى جهت منافع فردى و لذتهاى وهمى گذرا و ناپايدار و
ديگر جهت, مصالح برتر و خير عمومى و نتايج آينده و باقى آن.
اذهان تاريك و انديشه هاى بيمار, كه محكوم قواى حسى و وهمى و طغيان
هوا و شهوات اند, جهت اول را مى گزينند. اذهانِ روشن و انديشه هاى
عاقبت انديش و نيرومندِ با ايمان, پيوسته جهت باقى و خير را برمى
گزينند.
همين انديشه و اختيار, سدّ برترى انسان بر حيوانات و گزيدنِ عمل
خير و باقى, مقياس قدرت انديشه ها و عقول است. خرد و انديشه كه
مميّز انسان است, مانند نورى است كه هر چه فروغ اش بيش تر باشد,
محيط دورتر و وسيع تر را روشن مى نمايد و اعمال را متناسب با آن مى
گزيند.
اين آيه: (آثر الحيات الدنيا) از لوازم و نتايج آيه قبل:
(فاما من طغى) مى باشد, چون طغيان, موجب تيرگى و انحراف عقل و
نفسيات است و اين گونه عقلها و نفوس منحرف, جز به حيات دنيا توجه
ندارند. هميشه آن مى گزينند.)
و در ذيل آيه شريفه چهارم و پنجم: (امّا من خاف مقام ربه ونهى
النفس عن الهوى) مى نويسد:
(خوف از مقام رب است كه پيوسته آدمى را هشيار مى دارد, تا هواها و
انگيزه هاى گوناگون نفسانى بر وى طغيان نكند و چيره نگردد و حاكميت
عقل و ايمان را از ميان نبرد و نظام نفسانى را فاسد نسازد و زندگى
پست و آلوده را بر حيات برتر و پاك نگزيند.
اين دو آيه در مقابل طغيان و ايثار حيات دنيا و ضمناً بيان اين است
كه: هر آن كس كه انديشه و نگرانى از مقامِ رب نداشته باشد و حاكم
بر هوى نباشد, سركشى مى كند و در ميانِ تيرگيهاى نفسانى و طوفانِ
هواها نمى تواند حق بين و عاقبت انديش باشد تا زندگى برتر را
برگزيند.)
و در جمع بندى از چند آيه ياد شده مى نويسد:
(اين آيات, اوصاف و نشانه هاى دو گروه متقابل را بيان فرموده: گروه
دوزخ جايگاه و بهشت آشيان. در بين اين دو گروه, بيش تر مردم در حال
تردد و نوسانند, گاه دچار سركشى بر حق و قوانين آن مى گردند و
زندگى پست و شهواتِ گذرا را بر مى گزينند و گاه عقول شان از هواها
آزاد و وجدان شان بيدار و نگران مى گردد و بر طغيان هواها چيره مى
شوند. اين گونه مردم, به تفاوت در طغيان, و واژگونى در دنيا, يا
بيدارى و وجدان و غلبه بر هوا, توقف شان در دوزخ و رستگارى از آن,
و مقامات شان در بهشت متفاوت مى باشد.)16
از آيات شريفه و شرح و تفسير روشنگر ياد شده به روشنى به دست آمد,
عقل بر اثر طغيان انسان و نزديك شدنِ او به طاغيان تيره مى گردد و
جز به حيات دنيا توجه ندارد و هميشه بر سر دو راهى: لذتهاى وَهمى
گذرا و ناپايدار و مصالح برتر و خير عمومى, لذتهاى وَهمى و گذرا را
برمى گزيند و به طبيعت و خوى خود, به سوى مأوى و منزلگاه پايانى كه
همانا جهنم است, ره مى پويد و هم دنياى خود را به جهنم دگر مى كند
و هم آخرت خود را.
پس هر انسانِ مسلمان و باورمندى وظيفه دارد براى سالم ماندنِ عقل
خود به تلاش برخيزد و همه آن, از اين چشمه هميشه جوشان كه خداوند
در وجود او قرار داده كه روشنگر و چهل چراغ زندگى اش باشد و راه
خير و شر را به او بنماياند و سخن و پيام و روشنايى وحى را بر جان
اش بتاباند, پاس بدارد و هشيارانه از طغيان نفس جلوگيرى كند, تا
پيوند مقدس عقل و وحى كه انقلاب بزرگ در وجود انسان و در جامعه
انسانى است, به حقيقت بپيوندد و جمال دلاراى خود را جلوه گر سازد و
زندگى برتر و حيات طيبه دامن بگستراند و نسيم روح انگيز خود را در
هر بام و شام, به جانها و روحها بوزاند.
توجه به حجابها و برداشتن آنها شرط پيوند عقل و وحى
وحى, نسيم بامدادان است, خوشايند و روح افزا, به جانى مى وزد كه
دريچه سينه اش را به روى خود باز ببيند و زمينه هاى لازم را براى
خوش وزيدن وحى آماده كرده باشد.
قرآن به عقلى مى تابد كه خود را در برابر تابش آفتاب قرآن قرار دهد
و در دلِ ميغ, ابرهاى سياه فرو نرفته باشد, بين خود و وحى و
پيامهاى روشنايى بخش وحى ديوار نكشد, پرده نياويزد, چهره از چهره
رخشان وحى پنهان نكند, روى از وحى نگيرد و چهره خود را به گِل
نيندود.
قرآن, بر عقل كسانى كه راه كتمان و ناديده انگارى حق را پيش گرفته
اند, نمى تابد. يهود و نصارايى كه نسل اندر نسل, چشم به راه سپيده
بودند كه از سينه حراء بردمد و در افق سينه ها بشكفد و زمين و زمان
را به نور خود بدرخشاند و نام و ياد پيامبران پيشين را احيا كند,
تحريفها را از ساحت دين يهود و نصارا بزدايد, مشعل راستيها را
برافروزد و توحيديان را از سرگردانى گرفتارى در چنگ دشمنان, زبونى
و بى خانمانى برهاند و به سُرادق نور و حقيقت محمديه ره نمايد, پس
از آن كه آن وجود شريف, با همان نشانه هايى كه مى شناختند و از پيش
مى دانستند و در كتابهاى خود خوانده و از آگاهان و خردمندان و دين
آشنايان خود شنيده بودند, بر بامِ جهان درخشيد و بر هر جان و قلبى
نور دميد, شگفتا! به كتمان برخاستند, خدا هم بين آنان و نور وحى
پرده افكند و حجاب قرار داد:
(وقالوا قلوبنا غلف بل لعنهم الله بكفرهم فقليلاً مايؤمنون. ولمّا
جآء هم كتاب من عندالله مصدق لما معهم وكانوا من قبل يستفتحون على
الذين كفروا فلمّا جاءهم ما عرفوا كفروا به فلعنةالله على
الكافرين.)17
گفتند دلهامان پوشيده است. نه, كه خداوند هم به ناباورى شان, به
كفرين شان داشته است, پس چه اندك گردند. چون از نزد خدا نامه اى
شان آمد كه آن چه را با ايشان بود, راست داشت با آن كه پيش از اين
بر ناباوران پيروزى مى خواستند [يعنى به آمدن محمد(ص) در آينده كه
يارى شان كند, يا در جنگها, خدا را به نام او سوگند مى دادند كه
پيروزى شان دهد]
پس چون آمدشان آن چه خود مى شناخته اند, بدان ناباور شدند. پس
نفرين خدا بر ناباوران باد.
سرچشمه پوشش دلها و برندميدن خورشيد وحى بر دلها و عقلها, آفرينش
نيست. يعنى خدا دورماندگان از تابش وحى را, چنين نسرشت و نهادشان
را برننهاد, بلكه در نهاد و سرشت هر موجود زنده اى راز هدايت را
نهاده است. آن چه سرچشمه دور ماندن كسان از سرچشمه خورشيد وحى است,
راهى است كه خود مى پيمايند, چاهِ ويلى است كه خود مى گزينند, پرده
اى است كه خود جلوى عقل و دل خود مى آويزند.
ييهود, گام در راه بى بازگشت گذارد. محمد(ص) را مى شناخت و به خوبى
مى دانست همان است كه چشم به راهش بوده و قرنها به افقهاى دور و
نزديك چشم دوخته تا آمدنِ آن والاگهر را به تماشا بنشيند و براى
رهايى از آوارگى, سرگردانى, چنگِ دشمنانِ تيز چنگ, به دامنش آويزد,
امّا آن گاه كه آمد, برترى جويى قومى گريبان شان را گرفت و چشم از
روشنايى فرو بستند و در برابر كتاب روشنگر پيامبر راستين و آيه هاى
روشنى كه او برمى خواند و دلها و عقلها را روشن مى گردانيد و از
تاريكيها به درمى آورد, عالمان قوم يهود گفتند: دلهاى ما در درون
پرده و غلاف او گنجينه اى از معارف و دانشهاست, از اين روى سخنان
محمد به آن راه ندارد. خدا هم به خاطر اين غرور, كتمان, برترى جويى
از پرتو قرآن راندشان. اين سرنوشت هر فرد و گروهى است كه به كتمان
حق بپردازد و خود را در دانش برتر از قرآن بينگارد و برتر از آن كه
به آيين اسلام بگرود, و دين و آموزه هاى دينى را ويژه عوام
بپندارد.
قرآن از حجابهاى گوناگونى نام مى برد كه بر عقل و دل انسان, بر قوه
بينايى, شنوايى, چشمِ باطن و عمق ضمير او چيره مى گردند و نمى
گذارند آفتاب وحى بر آنها بتابد. رانده شدگان از شعاع هدايت قرآن و
گرفتار آمدگان در گوناگون حجابها, كه هر يك از انحراف ذهنى, فكرى و
خوى پست باطنى سرچشمه مى گيرند, تنها اهل كتاب, كه روى از حق و
كتاب خدا و پيام وحى برتافتند, نيستند, بلكه هركس و گروهى است كه
حجابى از حجابهايى را كه قرآن به آنها اشاره دارد: حجاب, اكنة,
وقر, غلف و قفل, بر تن روح و جان خود فرو پوشاند:
* (واذا قرأت القرآن جعلنا بينك وبين الذين لايؤمنون بالآخرة
حجاباً مستورا وجعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه وفى آذانهم
وقراً.)18
و چون قرآن بخوانى, ميان تو و ميان آنان كه به سراى پسين نمى
گروند, پرده اى پوشيده افكنيم.
بر دلهاشان پوششهايى نهيم كه آن را درنيابند و گوشهاشان را سنگين
بداريم.
* (ومنهم من يستمع اليك وجعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه وفى
آذانهم وقراً وان يروا كل آية لايؤمنوا بها.)19
از ايشان كسانى اند كه به تو گوش فرادهند. و بر دلهاشان پرده
افكنده ايم, تا در نيابندش و گوشهاشان را سنگين داشته ايم. اگر هر
نشانه اى بينند, بدان نگروند.
* (انّا جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه وفى آذانهم وقرا وان
تَدعُهم الى الهدى فلن يهتدوا اذاً ابدا.)20
ما در دلهاشان پوششهايى نهاده ايم, تا درنيابندش و گوشهاشان را
سنگين داشته ايم. اگر به راه خوانى شان, پس هيچ به راه نيايند.
* (وقالوا قلوبنا فى اكنة مما تدعونا اليه وآذاننا وقرو من بيننا
وبينك حجاب فاعمل اننا عاملون.)21
گفتند: دلهامان از شنيدن آن چه بدان مى خوانيدمان در پرده است و در
گوشهامان سنگينى است و ميان ما و تو, پرده اى است. پس بكن, كه ما
نيز كنيم.
يهود, با آن سرمايه بزرگ و با ارزشى كه به بازار زندگى آمد, معامله
بدو بسى زيان بخش كرد. اين قوم, به عشق پيامبر آخرين و كتاب روشنگر
او, هر سختى, گرفتارى, شكنجه, آزار و تنگنايى را به جان خريد و به
اميد خورشيد نبوت كه به خوبى آگاه بود در افق يثرب خواهد شكفت, راه
درازى را پيمود و خود را به يثرب رساند تا آن هنگامه پر شور را از
نزديك شاهد باشد و آن كتاب مقدسى را كه فرود مى آمد, در آغوش گيرد
و بر عالم و آدم فخر فروشد و برترى فكرى و عقيدتى خود را بنماياند;
اما هنگامى كه آن روز فرا رسيد در طوفان و گردبادى بس سهمگين
گرفتار آمد و روز روشن بر او شب گرديد. چنان از نشانه هاى آخرين
فرستاده خدا سخن گفت كه مردم مشرك يثرب نيز به شوق آمدند و آن
هنگامه كبرى را انتظار مى كشيدند. انتظارشان به ثمر نشست و از شك
رهايى يافتند و به پرديس توحيد بار يافتند; اما قوم يهود, انتظارش
به بار ننشت و ثمر نداد و با توحيد به بازار آمدند, چون چشم از حق
فرو بستند, كژانديشى پيشه كردند, شرك دريافتند. قوم كمال جو, در پى
حقيقت و شرافت فطرى و با سرمايه بزرگ و باارزش انتظار, در بازار
زندگى سخت زيان ديد; روشنايى داد و تاريكى خريد, كمال, حقيقت و
شرافت داد و ذلت, خوارى وزبونى گرفت.
قوم يهود, با انتظار و با فكر روشنى كه در شبهاى ديجور شرك به
همراه داشت, خود و همه كسانى كه از نزديك با انديشه ها و باورهاى
اين قوم آشنا بودند, آينده زيبا, رخشان و روح انگيزى را براى قوم
يهود انتظار داشتند و آن اين كه با پيامبر خود و كتاب روشنگر, بر
اريكه قدرت مادى و معنوى جهان فراز خواهند رفت و به رنج و درد,
سرگردانى و پراكندگى, خوارى و درماندگى خود پايان خواهند داد. مى
پنداشتند پيامبر آخرين از ميان قوم يهود برانگيخته مى شود و كتابى
خواهد آورد, پَر آنان را نخواهد گرفت و از عقيده ها, باورهاى سخيف,
سركشيها و آزار و اذيتى كه اين قوم بر پيامبران روا داشته اند, در
اين كتاب سخنى به ميان نخواهد آمد, همه اش تأييد و بلند كردن آنان
است و برترى دادن اين قوم بر ديگران; اما وقتى ديدند پيامبر از
ميان آنان برانگيخته نشد و كتاب روشنگرى كه بر سينه او فرود آمده
در تأييد اصول و بنيادهايى است كه وهمهاى اختلاف انگيز بشرى, آنها
را از نظرها پوشانده و غرورها و هواها, نور و شعاع آنها را خاموش
كرده است و ديدند به گونه شگفت انگيز, زشتيها و پليديهاى رفتار
آنان را در درازاى تاريخ رو مى كند و بى محابا سركشيها و هوسرانيها
و تحريفها و واژگون سازيهاى آنان را يك به يك برمى شمارد و براى
عبرت ديگران مى نماياند و از آنان مى خواهد در امت اسلامى درآميزند
و بدون هيچ برترى طلبى و فخرفروشى در كنار برادران دينى خود از
فضاى آفريده شده بهره برند, برنتابيدند و از خورشيد نبوت روى
برتابيدند, به خشمى بر اثر خشمى دچار گشتند: فباوء بغضب على غضب….
(چنانكه هر فضيلت و خير و ثوابى به سوى فضيلت و خير برتر مى كشاند,
هر گناه و خوى زشتى, منشأ شرّ بيش تر و خوى بدتر مى گردد. مانند
بيمارى كه به هر عضوى سرايت نمود, به اعضاى ديگر نيز سرايت مى كند
و موجب بيماريهاى ديگرى مى شود. قدم نهادن در هر لغزشگاهى, به سوى
سقوطگاه مى برد. انحرافِ اندك همواره به سوى انحرافِ بيش تر مى
كشاند.
ييهود, با اين خوى حسد و بدانديشى نسبت به حق و حقوق خلق, خود را
پيوسته در جهت مقابل خير و خدمت به اجتماع قرار داد. هرچه دشمنى و
فتنه جويى و جنگ افروزى و سرمايه سوزى آنها درباره مسلمانان و ملل
دنيا بيش تر شد, آتشهاى خشم را نسبت به خود افروخته تر كردند و از
قلوب خلق و كاروان جوامع رانده تر شدند. چنانكه امروز, آنها
استعمارگران و سرمايه داران را وسيله جنگ و فتنه جويى قرار مى دهند
و استعمارگران, آنان را براى پيشرفت مقاصد خود به كار مى برند و
قدرت مى دهند و جز اين, حيثيت و مقام اجتماعى ديگر در دنيا
ندارند.)22
مسلمانان در همه حال, بايد از اين سرنوشت شوم و پر ادبار يهود و
ديگران كه روى از كتاب خدا برتافتند و راه هواها و هوسها را پيشه
كردند و عقل خود را از پرتوگيرى از آفتاب قرآن بازداشتند, عبرت
بگيرند و آن به آن, حجابهايى كه سبب مى گردد, قرآن پرتوهاى رخشان و
حيات بخش خود را از آنان باز دارد, كنار بزنند و از دانشها,
پندارها, گمانه ها, رأى و نظرها, ديدگاه ها و بينشهايى كه حجاب مى
گردند و انسان را از پرتوافشانى قرآن دور مى سازند و بين او و قرآن
درّه اى ژرف پديد مى آورند, بپرهيزد و باور كند هيچ دانش و نظرى در
برابر قرآن پايگاه و جايگاهى ندارد, جز آن دانش و نظرى كه ما را به
ژرفاى درياى قرآن ره نمايد و گوهرهايى از آن دريا فراچنگ آورد و
فرا راه زندگى ما قرار دهد و درهاى سعادت قرآنى را به روى ما
بگشايد و پيوند ما را با قرآن, روز به روز استوارتر سازد.
سرنوشت قوم يهود در انتظار ماست, اگر همچنان حجابها را آويخته
بداريم و تلاش نورزيم آنها را كنار بزنيم و عقل و روح و روان خود
در شعاع و پرتو آن قرار دهيم.
كسانى, با چنگ زدن به روايتهاى مخدوش, بى سند و ناسازگار با روح
آموزه هاى اسلام و مردم با تقليد و پيروى از اينان, حجابهاى سخت
ضخيم و نفوذناپذيرى برروى عقل و روح و روان خود افكنده و سبب دورى
امت اسلامى و شيعيان از قرآن گرديده اند.
ساحَت قرآن, ساحَت تقليد و تعبد نيست. نمى توان به آستان قرآن, با
تقليد از فلان عالم راه يافت و جرعه نوش كوثر قرآن شد و نه با تعبد
به روايات, آن هم روايات ناپيراسته و سره از ناسره آن جدا نشده,
آميخته به خرافات و فرازهاى ناسازگار با قرآن و عقل.
نبايد عرصه را چنان تنگ كرد و تنگ نظرانه به قرآن نظر دوخت كه به
جاى عرضه روايات به قرآن,به عرضه قرآن به روايات رو آورد. اين گونه
نظر افكندن به قرآن و به ترجمه و تفسير آن پرداختن, راه هدايت به
قرآن بسته مى شود.
بهره بردارى از روايات, بايد به گونه اى باشد كه فهم هدايتى و
پرتوگيرى از خورشيد قرآن را آن به آن بيش تر و ژرف تر كند و بر
دامنه فكر و انديشه بيفزايد و نور عقل را فروزان تر سازد, نه اين
كه به بهانه استفاده از روايات در تفسير و بيان قرآن, به گونه
ناشيانه و غير فنى و اصولى روايتهاى مخدوش و نارسا و پر ابهام به
آستان قرآنى كه خود, برهان حق, نور مبين و هدايت متقين است راه
يابد و جلوى هدايت گرى و نقش آفرينى قرآن را در هدايت انسانها
بگيرد.
انسان مسلمان, با روشن انديشى, از اين گونه حجابها و از حجابهايى
كه بيمارى اند, مانند حسد, كبر و هر انحراف و خوى پست بايد بپرهيزد
و خود را از هر حجابى بركنار بدارد, تا از كوثر قرآن بتواند بهره
مند شود.
آن چه مى بينيم از پريشانى امت اسلامى و گرفتارى بخشهاى مهمى از
پيكره جهان اسلام در سرپنجه اهريمنى و آهنين قدرتهاى زورگو, از
دورى امت اسلامى از شعاع قرآن است و از حجابهايى كه به دور فكر و
انديشه و عقل خود تنيده و از روشنايى قرآن بى بهره شده است.
قرآن از عرصه زندگى سياسى, اجتماعى, اقتصادى و فرهنگى مسلمانان
خارج شده و در هيچ حركت بنيادينى از آن كمك گرفته نمى شود و به
دستورها, پيامها, اندرزها, پندها و عبرت آموزيهاى آن بها داده نمى
شود. كتاب در زواياى گوناگون زندگى مسلمانان, نقشى ندارد, بسيار
بسيار در حاشيه است و در وراى فكر و عمل مردم مسلمان و عالمان و
دانشوران, دست اندركاران, رهبران فكرى و سياسى قرار گرفته و كسى از
آن كتاب شريف, نه الگو مى گيرد و نه در گاه بحرانها و طوفانها,
براى پيدا كردن جهت, بهره مى برد.
بر اين حجابها روز به روز و آن به آن افزوده مى شود. امت اسلامى و
گردانندگان چرخ زندگى سياسى, اقتصادى, اجتماعى و فرهنگى, از شعاع
قرآن دور و دورتر مى شوند و به انديشه هاى غيرقرآنى و جاهلى و
سرريز شده از گندابهاى غرب و تمدن جاهلى غرب نزديك تر.
آن چه امت اسلامى پيرامون روح و روان, فكر و انديشه و عقل خود مى
تند از انديشه هاى ماوراى روشنايى, از افقهاى تاريك, از ديدگاه ها,
نظريه ها و مكتبهاى مادى, تاريكى بر تاريكى و حجاب بر حجاب, اكنة
بر اكنة, وقر بر وقر, غلف بر غلف و قفل بر قفل مى افزايد و امت
اسلامى را به راه بى بازگشت مى كشاند و ذائقه فهم حقيقت را در فردا
فرد امت اسلامى مى ميراند, به گونه اى كه نمى توانند حق را از باطل
بازشناسند و از مشعلهاى هدايتى قرآن, بهره گيرند و راه از بى راه
سره از ناسره را بازيابند.
(اين گونه حجابهاست كه ذائقه فهم هر حقيقتى را فاسد و از لذت درك
آن باز مى دارد و طنين آيات حق را وامى تاباند و مانع نفوذ آن در
ضمير انسانى مى شود. چون بيش تر مسلمانان دچار همين گونه حجابها
شدند, از هدايت و پيروى قرآن محروم گشتند. اگر مسلمانان پيرو هدايت
اقوم قرآن اند, پس چرا پراكنده ذلت زده, حيرت گرفته, خودباخته شده
اند و به جاى قيام به اقوم, بيش تر آنان زمين گير شده, يا به خواب
رفته اند. اگر هم بخواهند برخيزند و به راه افتند, كوره راه هاى
تقليد از ديگران را پيش مى گيرند؟
مسلمانان در پيشگاه خداوند, از كتاب خدا مسؤولند, نه از گفته هاى
مفسرين و نه از روايات نارسايى كه استناد آن به منابع وحى اثبات
نشده. با پروا گرفتن (اتقاء) از حجابهايى كه اشاره شد و مانند آن,
نور هدايت قرآن بر دلها مى تابد: (هدى للمتقين) و همواره جمال آن
رخ مى نمايد و سايه رحمت اش بر سر مسلمانان وحشت زده, آن گاه بر
دنياى حيرت زده گسترده مى گردد.)23
امت اسلامى براى رهايى از شَرار شِرار, شرانديشانِ شرانگيز,
بدسگالان اهريمن خوى, كه به نام تمدن و دموكراسى, شرر مى بارند و
جهالت بر جهالت مى افزايند, ناگزير بايد از تارهايى كه به نام
انديشه بر عقل و فكر گروه گروه از مردم مسلمان تنيده اند رهايى
يابد و اين حجابها را از هم بردرد و خود را به سرچشمه خورشيد
برساند, سرچشمه اى كه نه تاريك مى شود و نه تاريكى پديد مى آورد.
دلبستگى به تمدن غرب, به تمدن بى ثبات و ساخته خردهاى كوتاه بشرى,
خودباختگى در برابر فلسفه غرب, حجاب است و مسلمان را از آراستگى به
جمال هدايت و كمال قرآنى دور مى كند و پيوند عقل را از وحى مى گسلد
و انسان مسلمان, هرچه از قرآن دور شود و به عقل خود مجال بهره گيرى
از سرچشمه نور و آيه آيه زندگى ساز و شكوه آفرين آن ندهد, در برابر
دنيامداران و تمدن پر زرق و برق غرب و تكنولوژى و فن آورى جديد و
انديشه هاى گوناگون فلسفى و… دچار فقر علمى مى شود و ناگزير بايد
تن به بردگى بدهد و در لابه لاى چرخهاى تمدن جديد خُرد شود.
انسان مسلمان, اگر راهى را كه غرب رفته براى رسيدن به صنعت و
تكنولوژى, بپيمايد و در همان راه به تلاش و تكاپو برخيزد, نه تنها
چيزى به دست نمى آورد كه خسران مى كند, در بازار معامله زندگى مى
بازد, چيزهاى بسيار بسيار ارزشمندى را داده و به جاى آن باتلاقى را
خريده كه هويت انسانى او, دير يا زود در آن گم خواهد شد.
انسان مسلمان, بايد به قرآن برگردد و بازدارنده هاى اين بازگشت
بزرگ را از سر راه بردارد و از پيرامون فكر و انديشه خود بتاراند,
تا به لجن زار تمدن غرب فرو نيفتد. تمدن غرب با جدايى از سرچشمه
هاى وحى به چنين عفن زارى دگر شده است.
حجابهايى كه امروز تمدن غرب پديد مى آورد و آن به آن دامنه آنها را
مى گستراند و عالَم و آدم را از شعاع وحى دور مى سازد, ريشه در
همان حجابهايى دارد كه قوم يهود و نصارا را از قرآن و سرچشمه هاى
وحى دور كرد و آن سرنوشتِ شوم را براى آنان رقم زد.
تا انسان مسلمان از رسوبهاى فرهنگى كه بيگانگان بر ذهن و فكرش بر
جاى گذاشته اند, نجات نيابد, نمى تواند زلال حقيقت را بفهمد و جرعه
نوش زلال گواراى قرآن گردد. از اين فرات هميشه جارى كسى مى تواند
بهره برد و تشنگى اش را فرونشاند كه جام وجودش از رسوبهاى فرهنگى و
آيينى بيگانگان و انديشه جاهلى و رهزن پاك و پاكيزه باشد.
سيد قطب مى نويسد:
(تا مدتها نمى توانستم از تأثيرى كه رسوبات فرهنگى بيگانگان بر
وجودم بر جاى نهاده بود, نجات يابم, رسوباتى از مصادر فرهنگهاى
بيگانه و به دور از احساس اسلامى. على رغم توجه دقيق و ايمان روشن
كه من در آن هنگام نسبت به آيين ام داشتم, در عين حال, آن آثار
رسوب يافته فرهنگهاى بيگانه, پندار مرا تيره ساخته بودند و روح مرا
تاريك و كدر مى داشتند. و در عين حال از تمدن, تعبيرى در ذهنم بود
كه زاده تمدن اروپايى بود و از مجراى استعمارى در ذهنم جاى خوش
كرده بود.و لذا همين پندار, انديشه ام را به سوى خود مى كشيد و لوح
ذهنم را تيره مى ساخت و مرا از رؤيت دقيق واقعيت حقيقى و اصيل باز
مى داشت.)24
انديشيدن, رمز جاودانگى و گامى بلند در پيوند عقل و وحى
سعادت, خوشبختى و سپيد روزگارى آن گاه بر كسان و امت و قومى پرتو
مى افشاند و مشعلهاى عزت و شكوه آنان را مى فروزاند كه باب
انديشيدن, همه گاه به روى فردا فرد آن قوم و امت گشوده باشد و هيچ
رادع و بازدارنده اى, راه را بر اين نسيم و شميم مينوى و روح انگيز
نبندد.
خورشيد انديشيدن, از بام تا شام بايد بر جان امتى بدرخشد, تا چشم
آن امت بينا شود و گام در جاده خورشيد بگذارد و به سوى سرچشمه
خورشيد حركتِ شورانگيز خود را بياغازد. بى خورشيد انديشيدن كه نمى
توان بينا شد و چشم به سوى چشمه خورشيد گشود و به جاده اى گام
گذارد كه رو به سپيده دارد و پشت به شب و هر چه شب را پديد مى آورد
و مى گستراند. امتى كه به قله انديشيدن رسيده است و يا به سوى آن
در حركت است و يا مى كوشد راهى براى فراز رفتن به آن بيايد, درهاى
روشنايى را به روى خود گشوده است و به قله اى فراز رفته كه از
سيلاب سياهى در امان خواهد بود و در كشتى اى جاى گرفته كه امواجِ
سياه و سياهى آفرين را مى شكند و به پيش مى رود و نمى گذارد موجهاى
سياه كه از هر سوى هجوم مى آورند, بر جان سرنشينان اش چيره گردند.
انديشيدن, رمز سعادت است, هر امتى كه به اين رمز دست يافت, به
سعادت و خوشبختى رسيد و از شوربختى رهيد و جامعه اى نو و سالم
بنيان گذارد, مدينه فاضله اى كه حق و عدل, عقل و منطق ايمان و عشق
به كمال و زيباى و روشنايى در آن نهادينه شده و هميشه موج مى زند.
محمد(ص) دستور داشت و فرمانِ ربِ جليل در دست كه رمز سعادت را به
امت خود بياموزد و دفينه ها خردها را بگشايد و آنها را به عرصه هاى
انديشيدن وارد سازد و به عرصه دارى وادارشان كند, عرصه دارى در
ميدان و ميدانهايى كه رمز سعادت روح در آنهاست.
كمال انسان به انديشيدن است, انديشيدن در حيات طيبه, آن جا كه
سعادت, هميشه در حال شكفتن است و پژمردگى و افسردگى به آستان آن
راه ندارد.
به قلّه حيات طيبه, حيات و زندگى كه وحى به روى انسان مى گشايد, با
سازو برگ انديشيدن مى توان رسيد و روح خود را در آن بهشت دلگشا به
گردش درآورد.
راهى كه پيامبران بويژه خاتم آنان به روى انسانها گشودند, هماره
گشوده خواهد ماند اگر انديشيدن فراراه قرار بگيرد.
پيامبر باب انديشه را به روى امت خود گشود, با برداشتن بازدارنده
ها و آن چه فكر را از پرواز باز مى داشت و عرضه كتابى كه قفل آيه
آيه آن گشوده نمى شد, مگر با انديشيدن و بسيار درنگ ورزيدن.
او به تلاش برخاست تا با سازوكارهاى نوين و برنامه هاى دقيق و همه
سويه, بشر را از دوران هدايت به الهامهاى غريزى و فطرى, دور و
دورتر كند و مشعل دوران هدايت عقلى و عقلانى را برافروزد و بشر را
در اين جاده روشن قرار دهد, جاده اى كه وجب به وجب آن, قطعه به
قطعه آن, هرچه پيش رود, با نيروى عقل و انديشه ساخته مى شود. چنان
نيست كه از پيش ساخته شده باشد و بشر روى جاده هموار و آماده گام
بردارد و به سوى مقصد به حركت درآيد. اين خود اوست كه مى بايست به
نيروى عقل و انديشه جاده را بسازد و با بهره گيرى آن به آن از
پيامهاى قرآن و روشنگريهاى رسول به سوى آينده گام بردارد.
پيامبر بايد كارى مى كرد كه بشر, حال كه قوه عقلانى او قوى شده
است, به سرعت دوران كودكى و نابالغى را پشت سر بگذارد و به دوران
بلوغ گام بگذارد كه هم شايستگى و توان دركِ پيام او را داشته باشد
و هم شايستگى افروختنِ چراغ آينده را براساس پيام و مكتب قرآنى او.
اين مهم, اين حركتِ بزرگِ گذر از دوره اى و گام گذاردن به دوره اى
ديگر, جز با انديشيدن در آن چه خداوند بر سينه پيامبر فرو ريزانده
و جزء جزء پيام او, هشدارها و اندرزها, واداركردنها و پرهيز
دادنها, سرگذشت عبرت انگيز قومها و امتهايى كه برافتاده اند و
امتها و قومهايى كه فراز رفته اند, آفاق و انفس, طبيعت, آسمانها و
زمينها و آفريده هاى بحرى و برّى, آن هم, همه دَم, همه آن, پا نمى
گيرد و به انجام نمى رسد.
از اين روى در كتابى كه خداوند به سينه او فرو ريزاند, انديشيدن,
محورى ترين پيام و دستورى است كه باورمندان بايد باب آن را به سوى
سينه خود بگشايند وگرنه بدترين جاندارانند, كر و گنگهايى كه باب
انديشيدن را بر خود بسته اند, با هواهاى نفسانى, پيروى از طاغوتها,
شرك ورزيدن, دورى گزيدن از سرچشمه هاى دانش و آگاهى, تقليد كور از
پدران و بزرگان, آويختن به خرافه ها و….
انسان بايد بينديشد, تا از وادى بهيميت بيرون رود و وارد عرصه و
ساحَتِ انسانيت شود. انسانى كه نينديشد و در پديده ها و آفريده ها
و در راه ها و روشها و در فرازها و نشيبها, افولها و طلوعها,
انديشمندانه ننگرد و چشم و گوش بسته به راه خود ادامه دهد و به
تقليد كور از پدران و بزرگان خود بپردازد, هيچ گاه نمى تواند از
پيله بهيميت به در آيد و به آستان باشكوه انسانيت وارد شود.
خداوند براى اين كه انسان بسان چهارپايان در خود نلولد و از بهشت
انسانيت بيرون رانده نشود و متفكرانه دنيا را زير نگين خود بگيرد و
وارث خردمند و صاحب انديشه وحى شود و به كاروان انبيا بپيوندد كه
به سوى نور در حركت است, در آخرين كتاب خود, قرآن, پى گيرانه و با
گوناگون بيانها او را به انديشيدن فرامى خواند; چرا كه آخرين
كاروانى كه از اين دنيا مى كوچد, جز با انديشيدن گام از گام برنمى
دارد, چراغ راه آن, قافله سالار و طلايه دار آن فكر است. فكر
انسانى كه از صدف كودكى به درآمده و به فراخناى بزرگى و سالارى گام
گذارده, مى تواند با انديشيدن و مدام فكر كردن, ره به حقيقت بگشايد
و از قرآن و پيام روشن وحى, در پيچ و خم زندگى بهره بگيرد و براى
رسيدن به سعادت ره توشه بردارد.
اين كاروان كه به سوى ابديت در حركت است, با انديشيدن گام در جاده
روشنايى و حقيقت گذارده است. هيچ گاه نپذيرفته و نمى پذيرد و
نخواهد پذيرفت كه كسى بى انديشه با او همراه شود كه نمى تواند در
گردنه ها و عقبه ها و راه هاى دشوار گذار, زانوان اش خواهند خميد و
توان نخواهد داشت كه گام از گام بردارد. در اين راه, زانوان با
انديشيدن قوت و نيرو مى گيرند. انسان هرچند توان مند باشد; اما اگر
با انديشه و در پرتو خرد گام در اين راه نگذارده باشد, درمى ماند و
نمى تواند ادامه بدهد.
از اين روست كه قرآن با اصرار و پافشارى بسيار از انسان باورمند و
مسلمان مى خواهد كه بينديشد, با دل خود دريابد, با چشمان خود ببيند
و با گوشهاى خود بشنود, تا در صف ستوران, و گمراه تر از آنها
درنيايد و از بى هُشان باشد.
(ولقد ذرأنا لجهنّم كثيراً من الجنّ والانس لهم قلوب لايفقهونَ بها
ولهم اعين لايبصرون بها ولهم ءاذان لايسمعون بها اولئك كالانعام بل
هم اضل اولئك هم الغافلون)25
بسيارى از پريان و آدميان را براى دوزخ آفريديم. دلهايى دارند كه
بدان درنيابند و چشمانى دارند كه بدان نبينند و گوشهايى دارند كه
بدان نشنوند. آنان چون ستوران اند. نه, كه گمراه تر, آنان همان بى
هشان اند.
انسان قرآن, اهل انديشه است, صاحب خرد و خردوز. هيچ نكته و جستارى
را تا در آيينه خرد خود به روشنى و رخشانى همه زواياى آن را نبيند
و به كفه آن پى نبرد, به آستان قلب اش راه نمى دهد. با تمام توان
تلاش مى ورزد با هر پديده اى خردمندانه و انديشمندانه رو به رو شود
و به ارزيابى آن بپردازد.
انسان قرآن, بايد به جست وجو برخيزد تا به حقيقت مطلق دست يابد;
يعنى به خدا نزديك شود. نزديك شدن به خدا, راه هاى گوناگون دارد
يكى از آن راه ها تفكر و انديشيدن است. هرچه انسان بيش تر در آفاق
و انفس بينديشد دانش خود را در اين عرصه بالا ببرد, بيش تر پى به
عظمت خداوند, حق بودن او و تدبير شگفت ذات بارى مى برد.
(قرآن مى گويد: نظر كنيد در اين آسمانها و زمين.
برويد هر چه هست بشناسيد. اى انسان خودت را بشناس, جهان را بشناس,
خدا و تاريخت را بشناس. (يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم) معناى
دقيق اش اين است كه خداوند مردم را (اشهد هم على انفسهم) شاهد بر
نفسهاى خود گرفت. خداوند بشر را به خودش ارائه داد و گفت خودت را
ببين. تا بشر خودش را ديد گفت: آيا من پروردگار تو نيستم؟
نگفت خدا را به بشر ارائه داده. گفت: خودش را به خودش ارائه داد.
يعنى اين قدرشناسى به خداشناسى نزديك است. (من عرف نفسه فقد عرف
ربه) جمله اى است از جمله هاى معروف جهان, ولى احدى به زيبايى قرآن
اين را بيان نكرده است.
چون در جمله (من عرف نفسه فقد عرف ربه) معرفت لازم است. يكى معرفت
نفس, يكى معرفت رب. ولى در قرآن آن قدر خدا خود را نزديك به تو مى
گويد كه يعنى عرفان نفس كافى است.)26
انسان قرآن از چنان جايگاهى برخوردار است كه مى تواند خود با
انديشيدن و خرد ورزيدن نقبى به روشنايى بزند و به والاترين معارف
دست يابد و آن شناخت حق است, سرچشمه تمام شناختها و معرفتها.
شناخت حق, با انديشيدن در نفس خود, طبيعت و سنتها و قانونهاى تاريخ
به دست مى آيد. انسان بايد اين مرحله ها را بپيمايد و از خود, از
طبيعت و از سنتها و قانونهاى تاريخ شناخت پيدا كند, تا حق را
بشناسد. وقتى حق را شناخت, به روشنايى دست يافت, جان و روح اش را
در كوثر زلال حق از آلودگيها پيراست, به اوج آگاهى و بينايى رسيد,
خود خواهد توانست از روشناييها پاس بدارد و از گل آلودگى چشمه
سارانى كه مدام از آنها نوشيده, تا اين اوج از شادابى رسيده,
جلوگيرى كند و نگذارد آفتاب, گِل اندود شود و چهره خورشيد را غبار
بگيرد.
انسان صاحب انديشه, انسانى كه با انديشه عرصه هاى گوناگون را
درنورديده, سرچشمه انديشه خود را با نثار جان پاس مى دارد و در
روشنايى دانش خود به مطالعه و انديشيدن در آن مى پردازد, روشنايى
بر روشنايى مى افزايد و با اين تلاش و انقلابِ دَمادَم, نه قرآن,
سرچشمه انديشه هاى نابِ اهل انديشه, مهجور مى ماند و نه صاحبان
انديشه, انديشه شان بى رونق مى گردد و در بازار انديشه از سكه مى
افتد. چون انديشه اى جاودانه خواهد ماند و هميشه بازار خواهد داشت
و خريدار, كه از قرآن پرتو بگيرد و همه دَم از آن چشمه شاداب گردد.
خداوند براى هميشه فروزان نگهداشتن مشعل قرآن, پيام وحى, نام رسول
گرامى خود, فرات انديشه را جارى ساخت, باب انديشه را گشود, انسان
مسلمان را به انديشيدن فراخواند و آن را والاترين و زيباترين جلوه
بندگى خواند, بنده انديشمند را ستود, بر اريكه نشاند و به او ارج
نهاد. زيرا كه قرآن در پرديس انديشه و در ميان مردمان صاحب انديشه,
شاداب و تازه مى ماند و با عطر روح افزاى خود, به جانها حيات مى
بخشد. در برهوت, در سرزمينهاى خشك, بر لبِ چشمه هاى خوشيده,
خشكرودها و بركه هاى عفن گرفته, لجن زارهاى بويناك و در ميان
سنگستانها و ريگزارها, چه جاى رويش و چه جاى شكوفانى و چه جاى
شاداب ماندن و زيبا درخشيدن.
قرآن, يك موجود زنده است, به هر جاى آن بنگرى حيات را احساس مى
كنى. آيه هاى آن چون چشمه مى جوشند, چون نسيم مى وزند و جان را صفا
مى بخشند و چون خورشيد مى درخشند.
اين موجود زنده, چشمه هميشه جوشان, باغ هميشه سبز, بايد در ميان
زندگان باشد, تا بماند و از زندگى سرشار گردد و لبالب, حيات بگيرد
و حيات بدمد.
امت اسلامى, چون امت زنده اى بود, پر تكاپو, با انگيزه و سرشار از
حيات, قرآن در رواق زندگى و چشمخانه فردافرد اين امت ماند, نور
افشاند و به جانها جان بخشيد.
امت اسلامى به فرمان حق و سفارشها و تأكيدهاى فراوان رسول گرامى
اسلام, انديشيدن را سرلوحه كار خود قرار داد و به مطالعه و تفكر در
پديده ها و چيزهايى پرداخت كه در قرآن طرح شده بودند و يابيدن كليد
رمز آنها و شناخت شگفتيهاى آنها.
انديشيدن, آن هم در مقوله ها, جستارها و پديده ها و آفريده هايى كه
در قرآن طرح شده بودند, در زندگى مادى و معنوى او دگرگونى ژرفى
پديد مى آورد و اين را به خوبى احساس و بازتاب آن را به روشنى مى
ديد. اين بود كه به حقيقت يابى روى آورد و پرده افكندن از جمال
دلاراى دانشهاى ظلام شكن و حيات آفرين قرآن. از اين روى, نياز او
به قرآن, سرچشمه همه روشناييها, آن به آن شد و قرآن روز به روز در
زندگى او اثرگذارتر مى شد و والاتر و والاتر قرار مى گرفت.
در جامعه اى كه پشت به جهل كرده بود و رو به روشنايى و از جان و دل
در پى روشنايى مى دويد, قرآن جايگاه بس والايى داشت; چرا كه همه
گاه از آن دانشهاى مفيد مى تراويد و راه هاى جديد را فراروى او مى
گشود, در آسمان و در زمين, در خشكى و در دريا. روشن است كتابى با
اين همه بركت و خير, روشنايى آفرينى, حيات بخشى, بركننده انسان از
زمين و بالا برنده او به عرش برين, در بين مردمانى كه آن به آن از
آن پرتو مى گيرند, ارج مى يابد, در رواقِ چشمها جاى مى گيرد و بر
بام زندگى شان افراشته مى شود.
انسانِ قرآن, همه چيز خود را از قرآن داشت. چون به انديشيدن روى
آورد و با تفكر چراغ زندگى خود را روشن كرد و با آن عجين شد, قرآن
گنجينه هايش را براى او رو كرد, راز گشود, به سخن آمد. هر چه بيش
تر انديشيد و در درياى قرآن فرو رفت, قرآن بيش او را بهره مند ساخت
و دامن اش را گوهرهاى ناب لبريز كرد.
اين آيين و قانون قرآن است كه هر چه در آيه هاى آن بيش تر انديشيده
شود, بيش تر خود را مى نماياند, دانش خود را آشكار مى سازد و دامن
دامن گوهر به جست وجوگر ارزانى مى دارد, بويژه در امورى كه خود
تأكيد مى ورزد انديشيده شود.
انديشيدن در طبيعت
قرآن كتاب طبيعت را به گونه شگفت انگيزى فرا روى انسان مسلمان
گشود. از چيزهايى سخن به ميان آورد كه در زندگى او موج مى زد و
روزان و شبان با آنها سروكار داشت, سخن از طبيعت با جان و طبيعت بى
جان براى او سخت هيجان انگيز بود, بويژه هنگامى كه با بيانى استوار
و به هم تنيده و آهنگى دلكش و موسيقارى روح انگيز, وصف مى شد, به
گونه اى كه هر شنونده و خواننده اى را مى انگيزاند, به فكر فرو مى
برد, عبرت مى آموزاند و او را براى فراگيرى دانشهاى لازم به حركت
درمى آورد, به شتاب وامى داشت و مزمار روح او را با نغمه ها و
نواهاى طبيعت هماهنگ مى كرد و از اين هماهنگى دنيايى از شور و نشور
حيات و سرزندگى پديد مى آورد. به طبيعت بى جان و با جان, جان
دوباره مى بخشيد و از همه پديدگانى كه روزان و شبان, همه گاه, همه
آن, هميشه و در همه حالها, مى ديد, با آنها سر و كار داشت, استفاده
مى برد, حس مى كرد و در دل آنها زندگى را مى گذراند و در آغوش آنها
مى غنود, به گونه اى سخن گفت و به نگارگرى پرداخت, كه هيچ گاه, از
زبان هيچ شاعر طبيعت سرا و نگارگر طبيعت نشنيده بود.
آن چه را قرآن از طبيعت به زيبايى و رخشانى بيان مى كرد, نه وصف
بود و نه نگارگرى شاعرانه و نگارگرانه از چهره طبيعت, بلكه بيان
حقيقتى بود كه بشر سرگردان و درمانده در گردباد جهل, از آن دور
مانده بود و با گذر روزگار از آن دورتر مى شد و كرانه هاى زندگى اش
ديجورتر و هراس انگيزتر از پيش و آن دست و اراده اى بود كه آن را
چنين شكوه مندانه, زيبا و ماهرانه و شگفت انگيز و عبرت آموز مى
چرخاند و در هر آن, افقهاى روشنى را به روى انسان جست وجوگر مى
گشود و او را به سرزمينهاى ناگشوده, دانشهاى دگرگون كننده, مفيد و
راه گشا, ره مى نمود و آن به آن, او را براى زندگى بهتر و بهره برى
عالمانه از طبيعت از مرحله به مرحله اى و از منزلى به منزلى گذر مى
داد و فرود فرود پيش مى برد.
استاد محمدرضا حكيمى مى نويسد:
(قرآن به صورتى شگفت, به تجربه و حس نيز دعوت كرد, حتى سوگندهاى
خويش را به نام اشياى محسوس و طبيعى ياد مى كرد:
از آسمان و ستاره و فجر دَم مى زد, از آفرينش و صورت گرى در رحم
سخن مى گفت, خلقت شتر را به ياد مى آورد, زندگانى مورچگان و
زنبوران عسل را تذكار مى داد, به چگونگى پرواز پرندگان اشاره مى
كرد, از شكفتن دانه در زمين و از خوشه گندم و خرمابن و انجير و
زيتون, سخن مى آورد, چرا؟
براى اين كه مردمان در چيزها بينديشند و در چگونگى آفرينش آنها ژرف
شوند و از كنار هيچ پديده و هيچ موجود به سادگى نگذرند.
و اين موضوعها كه ياد شد, تخمه اصلى بسيارى از دانشها بود كه در
روزگار بعدى, در فرهنگ اسلام پيدا شد و رواج گرفت و با ديد علمى
اسلامى بررسى گشت.
و اين دانشها, بجز علوم فقهى و شرعى و اخلاقى و تفسيرى و قرآنى و
حديثى و ادبى (علوم نقلى) بود كه پايه گذار اصلى آنها نيز كتاب خدا
بود.)27
فكر سرآغاز حركت شد. مردمان ناآشناى با خواندن و نوشتن و بى بهره
از دانش و آشنايى با فن قلم, پس از آن كه جام جان شان را از كوثر
فكر لبالب ساختند, به قله هاى دانش فرارفتند و بر تارك گيتى
درخشيدند.
انديشيدن در طبيعت با جان و بى جان, و درشگفتيهاى آفرينش, دريچه
هاى دانش را به روى انسان مسلمان گشود و پرده هاى جهل را دريد و از
تارهاى به هم تنيده خرافه ها و پندارها رهايش ساخت و نظام علت و
معلولى را به او نماياند و انقلاب شگرفى در زاويه نگاه, بينش و روح
و روان او پديد آورد.
او براى رهايى از جهل و خرافه, و اسارت طبيعت و آشنايى با اسرار
طبيعت, بايد به فرمان قرآن گردن مى نهاد و به آبشخور انديشه فرود
مى آمد و از فرات قرآن مى نوشيد, تا چشم سر و چشم روح اش بينا شود
و به هر پديده و آفريده اى, دقيق و همه سويه بنگرد و از اين راه
نقبى به روشنايى بزند, به آسمان فرا رود, آسمان دانش و از چنان
اوجى, درخواهد يافت, هيچ پديده و چيزى بيهوده آفريده نشده و
پديدآورنده و گرداننده همه پديده ها, ريز و درشت, پيدا وپنهان, همه
و همه, ذات بارى است, آن داناى توانا و هيچ چيز در دايره اراده,
نگاه و فرمان او بيرون نيست و همه پديده و آفريده ها, جاندار و بى
جان براساس نظم دقيق, در حركت و تكاپو و پويش اند.
انسان اگر دريابد, يعنى از روى خرد و انديشه و در پرتو استعداد و
توانايى كه خداوند مشعل آن را در درون او افروخته, به اسرار طبيعت
پى برد, به سرچشمه هاى دانش دست يافته است, از آن پس, دنياى خود به
بهترين وجه خواهد توانست آذين بندد و جايگاه خود را در آفرينش
بيابد و از سرگردانى و گردابهاى هلاك كننده رهايى يابد و در شعاع
اين دانش مقدس پى به هدف آفرينش خود ببرد كه خداوند او را نيافريده
تا بين آخور و مزبله, شبان و روزان در حركت باشد و هِى شكم خود را
بياگند و خالى كند! بلكه او را آفريده تا بندگى كند و سر به فرمان
حق به دانشهايى دست يابد كه بتواند در پرتو آنها دنيايى براى الگوى
طبيعت براى خود بسازد كه همه چيز برابر نظم و نَسقى حكيمانه باشد و
حركت انسان و جامعه, آن به آن, در دايره اى خاص و مدارى روشن انجام
گيرد, بدون هيچ گسست و گسلى, اين سوى و آن سوى افتادن, خارج شدن از
مدار و در تاريكى بى برنامگى, هرج و مرج, بى تدبيرى و بى سياستى
فرو رفتن و در باتلاق بى خدايى و شرك گرفتار آمدن و سر از بندگى
برتافتن.
خداوند در قرآن راه هايى را نشان مى دهد و فراروى انسان, جهت آنها
را مى گشايد كه اگر دقيق در آنها انديشيده شود, دانشهاى بسيار به
روى او چشم مى گشايند, دانشهايى كه ديد و نگاه انسان را مى
گسترانند و او را به سَرابستان بندگى ره مى نمايند, پيوند او را با
خدا استوار مى سازند و جامعه او را از هر گزندى در امان مى دارند.
در جامعه اى كه فكر نهادينه شود, دين مردمان آن جامعه, فكر را مقدس
بشمارد, عبادت و راه روشن بندگى خدا, دانش, چشمه گون از جاى جاى آن
مى جوشد و هر چه تاريكى است و سياهى, مى زدايد.
انديشيدن, آن هم در زيباييهاى طبيعت, جامعه را از ركود و سكون به
در مى آورد و از روزگذرانى در لجن زارهاى بويناك مى رهاند و به
انسان كمال مى بخشد, تا جامعه خود را براساس انديشه بنا كند,
انديشه اى كه با گلگشت انسان در طبيعت صيقل خورده و از خامى به
پختگى رسيده و از هر آلودگى پاك گرديده, رخشان و زلال, جارى است,
تشنگيها را فرو مى نشاند و شادابى و خرمى به بار مى آورد.
انديشيدن در زندگى شگفت مورچگان و زنبوران, در نهان انسان دگرگونى
ژرفى پديد مى آورد, دانش و بينش او را بالا مى برد و به او مى
آموزد چگونه به زندگى خود نظم و نَسَق بدهد و با يك برنامه ريزى
دقيق از هدر رفتن تواناييها و استعدادها جلوگيرى كند, زندگى خود را
سامان دهد. در بهره بردارى از طبيعت خاموش, اما مهربان, پُر دَهِش
و گشاده آغوش, راه هاى بى آفت و بى گزند را برگزيند. به گونه اى به
دل طبيعت فرو رود و از آن بهره بردارد, كه به نابودى آن نينجامد و
يا زخمها و جراحتهاى ترميم ناپذير بر آن وارد نسازد. هم بهره
بردارى كند و از دَهِشهاى دَمادَم و همه گاهِ آن بهره برد و هم به
زيبايى, سرزندگى, شادابى و خوان هميشه گسترده آن, آسيب نرساند.
ييا انديشيدن در چگونگى آفرينش كشتى بيابان, شتر, اين مهربان ترين
و باوفاترين يار و همدم انسان در بيابانهاى بى پايان و دلِ پرغوغا
و هياهويِ گردبادها و دل سوزان و دوزخى باد سموم, انسان را سخت به
هيجان مى آورد, انديشه اش آن به آن روشن تر مى شود و تاريكيها را
مى شكافد و به پيش مى رود و در برابر پرسشهاى گوناگون قرار مى گيرد
كه براى پاسخ يابى, ناگزير مى شود بسيارى از طلسمها را بشكند و
بسيارى از ديوارهاى جهل را فرو ريزد و بسيارى از بيابانها و صحراها
و راه هاى پر خطر و دشوار گذر را بپيمايد, تا به وادى نور برسد,
وادى كه اگر به آن برسد, احساس مى كند نسيم رحمانى از بالا و زير,
چپ وراست مى وزد و به خدا نزديك شده است, آفريننده اين همه زيبايى
و شگفتى. دست او را مى بيند, دست قدرت مند و با شكوه. احساس مى
كند, به خوبى و روشنى در مى يابد در برابر عظمت ذات بارى, همه كس و
همه چيز و خود او, ذره اى اند معلق در فضا! و بدون تكيه بر او و
پرتوگيرى از مشعلهايى كه در جاى جاى زمين افروخته, هيچ راهى به
سپيده نخواهد داشت و براى هميشه در ظلام شب خواهد ماند.
معلم و مفسر بزرگ قرآن, سيد محمود طالقانى, ذيل آيات شريفه:
(افلا ينظرون الى الابل كيف خلقت. والى السماء كيف رفعت. والى
الجبال كيف نصبت. والى الارض كيف سطحت.)28
با بيانى زيبا و رسا, از شكوه آفرينش شتر, آسمان, كوه و زمين سخن
مى گويد و اين كه انسان با همين نظر, انديشه عابرانه, به تفكر و
تحقيق وا داشته مى شود و به سوى كشف و شناسايى اين گونه پديده ها
به پيش مى رود و به مبدء لايزالى پى مى برد كه از نيروى پايان
ناپذيرش, عنصر نخستين و از آن ديگر عنصرها را آفريده است:
(همزه استفهام انكارى و توبيخى و براى تحريك انديشه است. فاء براى
عطف و تفريع, يا جواب شرط از فعل مقدر است. ضمير فاعلِ ينظرون, به
قرينه سياق آيات, راجع به مردمى است كه آيات سابق را باور ندارند,
نمى توانند باور كنند.
كيف, منصوب به فعل قبل, يا فعل بعد; بدل اشتمال از الابل, السماء,
الجبال, الارض. واستفهام از چگونگى (كيفيت) و احوال و اوضاع فعل
است: اگر باور ندارند كه چگونه روز قيامت با چهره و آثار و احوال
آن پديد مى آيد, پس چرا نمى انديشند در چگونگى آفرينش شتر و
فراآمدن و بالا رفتن آسمان, و پايه گرفتن كوه ها و گسترده شدن
زمين؟ نظر, انديشه عابرانه است. اولين اثر چنين انديشه, توجه به
چگونگى پيدايش مورد نظر است. تعبير آيه, نخست برانگيختن نظر, آن
گاه دريافت كيفيت است.
(افلا ينظرون…؟ كيف…؟) براى كسى كه داراى هوش فطرى و انديشه آزاد
است, اين گونه نظر چنين سؤالى را پيش مى آورد: (كيف خلقت…؟) گرچه
جواب بررسى شده و روشنى نداشته باشد. انديشه در اين گونه سؤال و
رفت و آمد آن در اذهان است كه نوع انسان را به تحقيق و بررسى
واداشته. اين آيات در ضمن انكار و توبيخ و تحريك, تصويرى از انسان
فطرى و هوشمند رسم نموده است. خطوط اولى اين رسم, از شعاع ديد يك
انسان شترسوار و بيابان گرد, به هرسو امتداد يافته است: خطوطى كه
در عرض وطول و سمت الرأس ترسيم مى يابد. الوان تاريك و روشن و
مناظرى كه در حواشى و اطراف اين خطوط اولى است, پيوسته تغيير مى
يابد: مناظرى كه راه پيمايى شتر آرام و بردبار در ميان بيابان باز
و دامنه ها و پيچ و خم كوه ها پديد مى آيد: آفاق رنگارنگ زمين, در
هنگام طلوع و غروب آفتاب, كشتى مواج و نورافشان خورشيد, آسمان پر
ستاره شب, سايه هاى تاريك و روشن و متحرك كوه هاى جدا جدا و به هم
پيوسته. اين مشاهد محسوس, انعكاسهايى در ذهن اين انسان فطرى دارد:
در اشتر خود مى انديشد كه با گردنِ برافراشته و با چشمان سياه و پر
فروغى كه بالاى سر دارد, به هرسو مى نگرد و راه مى جويد, با آن
پاهاى آهنين و نرمش, استوار قدم برمى دارد, با آن لنگر نردبانى
گردنش, آسان به زمين مى خوابد و چون كشتى لنگر مى اندازد و مسافر و
بار برمى دارد و با آن عضلات فنرى, پست و بلندى زمين را زير پا مى
گذارد, خار مى خورد و براى چندين روز در بدنش غذا و آب ذخيره مى
كند, از چربى كوهانش, سوخت و حرارت توليد مى شود و از شير و پشمش
گرسنگان و تشنگان و برهنگان غذا و آب و لباس مى گيرند.
شب و روز راه مى رود و راه و چاه, و آشنا و ناآشنا را مى شناسد.
اين كشتى زنده و نيرومند بيابان, اين تخت روان, چگونه از آبى و
نطفه اى سر برآورده؟ و الى الابل كيف خلقت؟
آيا در آن بيابان حيرت, كسى هست كه جواب اين فرزند فطرت, اين زنده
بيدار دل (حى بن يقطان) را بدهد؟ چشم به سوى آسمان برمى دارد, تا
شايد خورشيد و ستارگان, با امواجى كه مى فرستند, به وى پاسخ گويند.
شايد همين ها باشند كه چرخ جهان و زندگى را مى گردانند. ولى مى
نگرد كه آسمان با همه خورشيد و ستارگان و شكوه و جلالش, محكوم و
مسخر است و به دست قدرتى برپا و افراشته شده است: والى السماء كيف
رفعت؟ قدرت و عظمت آسمان, چشمش را خيره مى كند, آن را به سوى زمين
برمى گرداند, كوه ها را با ارتفاعات مختلف در اطراف مى نگرد كه بر
زمين استوار گشته اند.
اكنون كه به چگونگى آفرينش شتر زير پا و آسمان بالاى سرش پى نمى
برد, در كوه ها مى انديشد كه چگونه برآمده و استوار گشته اند: والى
الجبال كيف نصبت؟
از ميان پيچ و خم كوه ها مى گذرد, آفاق باز و پهناور زمين نمايان
مى شود, اين زمين چگونه گسترده شده: والى الارض كيف سطحت؟
اگر جواب روشنى براى اين پرسشهاى درونى اش نيابد, همين نظر و
انديشه, انگيزنده تفكر و تحقيق است.
هر چه انديشمندان نوعِ انسان در راه كشف و شناسايى اين گونه پديده
ها و چگونگى و اطوار آن, پيش رفته اند, در پى همين انديشه ها و
سؤالات بوده و هر چه كشف و درك شده در حدود فعل و انفعالها و
تحولات و خواص و آثار و به عبارت جامع تر, تفصيلات كيفى و مورد نظر
اين آيات است. اكنون شعاع تصورى كه در اين آيات رسم شده از چشم
انداز مشهود يك انسان فطرى و از حدود و مكان و زمان گذشته است و از
وحدت عنصر و قدرت متحرك و محرك (نيرو) سر برآورده.
از اين برتر, آن مبدأ قدرت و اراده حكيمانه است كه از نيروى لايزال
اش عنصر نخستين و از آن, عناصر ديگر را آفريده و از تقارن و تركيب
دقيق عناصر, و فعل و انفعال آنها, آسمان را بالا برده و كهكشانها
را با اختران اش پديد آورده و زمين را بگسترانده و كوه ها را با
پايه هاى محكم اش بالا آورده و از ميان عناصر و رحم طبيعت, پديده
زنده اى چون شتر برآورده است و همى از هر مبدأ و عنصرى, منشأها و
تركيبات برتر رخ نمايد. از خاك تيره و شوره, سبزه و گل و شيرينى و
از ماده فسرده و مرده, حركت و نشاط و قوا و ادراكات برمى آورد.
پس مى توان و بايد باور كرد كه همان اراده خلاق و قاهر و برتر, از
تركيب و تقارن عقايد و ملكات و عناصر اعمال و مكتسبات, آتش و دوزخ
و چشمه هاى سوزان, يا بهشت و بارگاه و نعمتهاى بى پايان پديد آورد.
اين باور بايد از طريق تذكر و تفكر حاصل شود.)29
امت اسلامى تا دريچه هاى انديشيدن را به روى خود نگشايد و مكتب و
مدرسه انديشيدن را بنيان نگذارد, نمى تواند عقل خود را به جاده
مهتاب برد و با وحى همراه سازد و زندگى شكوه مندى براى خود و براى
الگوگيرى ديگران, بر شالوده عقل و وحى بسازد.
اگر امت اسلامى مى خواهد از اين ركود, ايستايى و سكون به درآيد, مى
بايد با وحى پيوند بخورد و پيوندِ با وحى ممكن نيست, جز با شالوده
ريزى مكتب تفكر در سينه فردافرد امت اسلامى, از پير و جوان, بيابان
گرد و شهرنشين, كشاورز و پيشه ور و… و جاى جاى سرزمينهاى اسلامى,
در هر كوى و برزن, در هر محفل و كانون علمى, در هر مسجد و
عبادتگاه, در دل طبيعت, در كنار درياها, چشمه ساران, رودها,
جويبارها, كوهسارها, در دل صحراهاى بى پايان و كران ناپيدا, در
كنار آثار به جاى مانده از اقوام و امتهاى پيشين و از همه مهم تر
بر لبِ بركه نفس, خود, درياى پر رمز و راز وجود.
انديشيدن در خود
اگر مكتبها و مدرسه ها, در تمدن اسلامى, بر لب بركه نفس بنيان
گذارده شود و انسان مسلمان برانگيزانده شود كه به كلاس سير در
انفس, پاى درس استاد نفس, زانو بزند, مرگ و افول به ساحت آن راه
نمى يابد و براى هميشه و همه روزگاران سُرادق با شكوه آن سراپا
خواهد و چلچراغ شبستان آن, هميشه نورافشان.
زيرا شناخت وجود, به شناخت حق مى انجامد و شناخت حق, سرامد
شناختهاست و سرچشمه همه آنها. شناخت حق, راه حقيقت را هميشه روشن و
گشوده, فرا روى انسان قرار مى دهد و او را از حيرانى, سرگردانى,
گرفتارى و گوناگون بلاها كه در گمراهى است مى رهاند.
از اين روست كه حضرت امير(ع) مى فرمايد:
(معرفةالنفس, انفع المعارف)30
شناخت خود, سودمندترينِ شناختهاست.
و يا مى فرمايد:
(نال الفوز الاكبر من ظفر بمعرفة النفس)31
آن كه به شناخت خود دست يافت به بزرگ ترين نيك بختى دست يافته است.
انسان مسلمان, از سير در آفاق و انفس آنى نبايد باز ايستد و هيچ
گاه و به هيچ قيمتى سزاوار نيست كه كوله بارِ سيرِ در خود و جهان
را بر زمين بگذارد.
با اين سير به شگفتيهاى آفرينش پى مى برد و به آفريننده و به او كه
اين همه زيبايى و شكوه را آفريده است. و به اين نياز مى رسد كه
بايد با وحى پيوند بخورد, با دريايى كه اگر با آن پيوند نخورد به
راز و رمزها پى نخواهد برد و دست و اراده قدرت مند را در وراى اين
همه زيبايى نخواهد ديد. انسان مسلمان بايد بينديشد و دقيق هم
بينديشد و مدام به اين آهنگ و موسيقار گوش فرا دهد و به جان
بنيوشد:
(هل اتى على الانسان حين من الدّهر لم يكن شيئاً مذكوراً.
انا خلقنا الانسان من نطفة أمشاج نبتليه فجعلناه سميعاً بصيرا.)32
آيا بر آدمى زمانى از روزگار گذشته است كه چيزى يادكردنى نبوده
است.
ما آدمى را از نطفه اى آميخته آفريديم. و آزماييم اش. پس, شنوا و
بينايش ساختيم.
لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين.
ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين.
ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاماً
فكسونا العظام لحماً ثم انشأناه خلقاً آخر فتبارك الله احسن
الخالقين.)33
آدمى را از چكيده اى از گل آفريديم.
سپس, آن را چون نطفه اى در جايى استوار نهاديم.
سپس نطفه را خونِ بسته اى, و خون بسته را گوشت پاره اى و گوشت پاره
را استخوانهايى ساختيم. سپس استخوانها را گوشت پوشانديم. آن گاه به
آفرينشى ديگر پديدش كرديم. پس بزرگا خداوند, آن بهترين آفرينندگان.
كدام مكتب و نحله فكرى در قديم و جديد, چنين انسان را آهنگين و
بانوايى آرام و دلنشين و نغمه اى انگيزاننده و رخوت زدا, به سير در
خود وامى دارد, به آبشخور وجود ره مى نمايد, به سايه سار مَنِ
انسان, آن جا كه دست خدا پيداست, آفرينندگى او به گونه شگفت انگيزى
زخمه بر جان مى زند و جان را در سُكر و شور ابدى فرو مى برد و عقل
را به ميدان مى كشد, به عرصه تلاش و از اين سوى ساحل وجود, به آن
ساحل وجود, به حركت درمى آورد.
آيا جز اين است كه خدا اراده كرده در اين كتاب, هزارها هزار كتاب
ديگر را به روى انسان بگشايد و كهكشانى در زمين پديد آورد, برابر
ديد و نگاه انسان, براى سير, انديشيدن, اوج گيرى, بال افشانى در
اوج آسمانها و به چشم جان ديدن او, كه زمام جهان در دست اوست و به
كرنش ايستادن در برابر آن ذات بى چون و بركندنِ خود از دنياى ديگر
جانداران و گام گذاردن در دنياى انسانيت, دنيايى كه خدا آفريده تا
انسان در آن اوج بگيرد و زندگى خود را به نورِ حق و در پرتو شناخت
حق بسازد و بشكوفاند. وجود را بشناس, تا خدا را بشناسى, خدا را
بشناس تا سرمدى شوى, آقا و سرور زمين و زمان, عزيز و سربلند.
خدا در كتاب خود, برگ برگ كتابِ طبيعت را گشوده است, هر برگى را به
آهنگى, لحنى, نوايى و وزنى; بس شورانگيز و روح افزا.
نگارستانى در دلِ نگارستان نگاريده, بس نگارين, تا نگاه انسان را
دگرگون كند, آفاق انديشه اش را بگشايد, چشم انداز ديد و بينش او را
بگستراند, به سينه اش ژرفا بخشد, تا به حكمتها و قانونها, بينديشد,
به نشانه هايى كه در زمين است, در پى هم آمدنِ شب و روز, در خلق
آسمان و زمين, در به جريان درآمدن كشتى روى دريا, در آبى كه از
آسمان فرو مى ريزد و به زمين, پس از مردگى حيات مى بخشد, در وزيدن
بادها به هر سوى, در آفرينش ابر.
انسان در اين انديشيدن مدام, بايد به چنان اوجى برسد كه نشانه هاى
قرار داده شده و افراشته در دل هر يك از پديده و آفريده ها, به
وحدت الوهيت, تدبير و قدرت واحد, پى ببرد و دقيق و روشن دريابد كه
تمامى اجزاى عالم, مسخر يك نظام است و همه وجوه, خاضع خداى حيّ
قيوم. اين مرحله, مرحله كمال انسان است. اگر انسان به اين پايه از
دانايى و آگاهى برسد و دست قدرت مند, هدايت گر و تدبيرگر خدا را در
آفرينش و به چرخش درآوردنِ همه پديده ها و آفريده ها ببيند و
تدبيرِ حكيمانه ذات بارى را بشناسد و با ژرفايى حكمتها و قانونهاى
او آشنا شود, دنيايى خواهد ساخت به الگوى بهشت, به الگوى طبيعت,
قانون مند و حكيمانه و به الگويى كه خداوند در قرآن و پيامهاى
حكيمانه خود رسم كرده است و سر از قانونهاى الهى, كه بس حكيمانه
است و دقيق, برنخواهد تافت. چون وقتى به دقت و كالبدشكافانه به
طبيعت بنگرد و تمام پديده هاى طبيعى را در كانون توجه خود قرار دهد
و قانونهاى طبيعت را كشف كند, به اين دستاورد روشن و رخشان خواهد
رسيد كه خداى حكيم, آفريننده طبيعت, آسمانها و زمين, خورشيد و ماه,
ستارگان و كهكشانها, كوه ها, درياها, جانداران و… همان خداى انسان
است. همان گونه كه طبيعت و گردش و اختلاف شب و روز, بر قانونهاى
دقيق و ثابت استوارند, خورشيد و ماه, ستارگان و كهكشانها, در مدارى
خاص در حركت اند و هر پديده اى از قانونى پيروى مى كند و بر مدارى
قرار دارد كه خالق حكيم ساخته و پرداخته, انسان هم, كه جزء هستى
است و گل سرسبد آفرينش, در مدارى بايد حركت كند كه آفريننده او, كه
آفريننده جزء جزء هستى است. رسم كرده و در كتاب و سنت رسول خود
گنجانده است. نمى شود جزء جزء هستى در مدار حركت كند و در چهارچوب
قانون باشد و هيچ پديده اى, به هيچ روى نتواند از مدار خارج شود,
اما انسان رها باشد و پيرو هيچ قانونى نباشد و در هيچ مدارى لازم
نباشد حركت خود را سامان بدهد, مگر آن چه را خود مى پسندد!
انديشيدن در يادگارها و سرانجامها
خدا در مكتب شكوه مندى كه در كتاب خود براى تفكر, پى و پايه آن را
ريخته و سقف آن را افراشته و رواق رواق آن را به بهترين و پر جلوه
ترين نمادها و نمودارهاى انديشيدن نگاريده, به انسان جايگاه ويژه
داده و چنان او را از عقل و فرزانگى بهره مند ساخته و به پايه اى
والا از شعور بالا برده كه بتواند پرده هاى نگارين آويخته بر سينه
هر رواق را به درستى ببيند و در آنها بينديشد و عبرت بگيرد. از آن
پرده هاى شگفت كه در جاى جاى زمين, بر سينه هر شهر و ديار ديرينه
سال, فرو ريخته و از گردونه و گردش روزگار و زندگى بر كنار مانده,
آويخته است و قرآن, انسان مسلمان را به تماشا, مطالعه و انديشيدن و
عبرت گرفتن فراخوانده است, خانه ها و بناها و سرانجامهايى است كه
گذشتگان از خود به جاى گذاشته و از اين جهان رخت بربسته اند.
يادگارها و سرانجامهاى سخت عبرت انگيز, تكان دهنده و سنتها و
قانونهاى هشداردهنده و درس آموز و هر آن درخور استفاده و بهره گيرى
براى ساختن و بنيان گذاردن جهانى ديگر; جهانى كه مردمان آن, چنان
كه گذشتگان غرق در زشتى و پليدى شدند, غرق در زشتى و پليدى نشوند
كه سرنوشت شان چنين دهشتبار رقم بخورد.
پيامبر(ص) بايد سرگذشت گذشتگان را بيان مى فرمود, آنان كه خرد
راهبرشان نبود, در سرچشمه هاى وحى آرام نگرفتند و به جرعه نوشى از
كوثر زلال وحى, نپرداختند, تا روح و روان شان به عشق حق صفا بيابد
و عقل شان بينا شود و زيباييها و شكوه هاى وحى را و پيام پيامبران
راستين را درك كنند.
پيامبر(ص) بايد سرگذشت پر عبرت قوم بنى اسرائيل را از زبان قرآن
باز مى گفت, از بهانه جوييهايى كه دَمادَم آزارها, اذيتها و
رنجهايى كه به موسى رساندند, از كفران نعمتى كه داشتند و از
سرگردانى, در به درى, شوم روزگارى آنان پرده برمى داشت.
او, پيروان خود را به گذشته سير مى داد, تا دريابند هيچ امت و قومى
بى راهبرى وحى, سرانجام خوشى نيافت و به سعادت نرسيد و جز ننگ و
نكبت, ادبار و سيه روزى چيزى به دست نياورد. او از زبان قرآن, به
دستور خداوند, انسان مسلمان را آن به آن پرهيز مى داد از اين كه در
باتلاق و مردابى گرفتار آيد كه پيشينيان گرفتار آمدند. و راهى را
كه فراروى انسان مسلمان گذاشت كه به اين پرهيز خردمندانه برسد,
تفكر و انديشيدن همه آن, در سرنوشت قومها و امتهاى پيشين بود. او
بايد سرگذشت پيشينيان را براى مردم روزگار خود و همه روزگاران باز
مى گفت, تا شايد در آن بينديشند و نور خرد خود را به ژرفاى تاريخ
بتابانند:
(فاقصص القصص لعلّهم يتفكرون)34
پس تو اى محمد, اين قصّه ها را براى آنان برخوان تا مگر آنان به
انديشه درآيند و فكر كنند.
او, براى اين كه فكر انسان مسلمان و باورمندان شكوفان شود و به
چگونگى سرانجام زشت كرداران و روى گردانان از حق, پى برد از سوى
پروردگار فرمان يافت كه به آنان بگويد: در زمين سير كنند:
(قل سيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبة المجرمين)35
بگو در روى زمين بگرديد و بنگريد كه فرجام بزه كاران چگونه بوده
است.
(قد خلت من قبلكم سنن فسيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبة
المكذّبين.)
از آن گاه كه كاروان انسان به حركت در آمد و به اجتماع و تكامل
اجتماعى روى آورد, راه ها, روشها و سنتهايى آشكار گرديد كه پاره
اى, آبادانى, عزت, شكوه و سعادت براى انسان آفريدند و پاره اى
خوارى و زبونى و شقاوت.
سنت گذاران از ميان مى روند; امّا اصول آن سنتها باقى مى مانند و
از ميان نمى روند و در لايه هاى درونى اجتماع جريان دارند و حال را
به گذشته مى پيوندانند و در شكل پيروزى و شكست نمودار مى گردند.
شناخت اين سنتها, سنتهايى كه مايه سعادت و بهروزى امتها شده اند و
سنتهايى كه مايه سيه روزى, لازمه زندگى است و زندگى بدون شناخت
اينها و به كار بستن پاره اى و پرهيز از پاره اى قوام نمى گيرد و
سرپا نمى ماند.
تا شكستها و پيروزيها, طلوعها, افولها و از هم گسستگى ها, بهروزيها
و سربلنديها, استواريها و به هم تنيدگيها و سنّتهاى جارى در آنها
دقيق مطالعه و بدانها همه سويه نگريسته نشود و باريك انديشانه در
بوته توجه و تجربه قرار نگيرند و مدام براى عبرت گيرى روى آنها
درنگ نگردد, راه به سوى آينده روشن گشوده نخواهد شد.
براى آشنايى با روشهايى كه پيش از اين گذشته است, انسان مسلمان
وظيفه دارد سير در زمين را بياغازد.
اين يك دستور دينى و قرآنى است. و اين سير راهم هدف مند دنبال كند,
نظر بدوزد, نظر افكند. به دقت , براى دريافت واقعيتها, به اين سوى
و آن سوى بنگرد, بويژه روى سرانجام دروغ انگاران راه كمال و راه
حقيقت و سنتها و روشهايى كه اين فرجام شوم را براى آنان رقم زدند و
هيچ نشانى از آن قومهاى بدفرجام, جز تلّى عبرت آموز از خاك به جاى
نگذاردند; سقفهاى فروريخته, ستونهاى شكسته, رواقهاى در هم كوبيده
شده, هيمنه ها ,و شكوه هاى به خاك فرورفته.
در اين سير و پژوهش, در اين سير پند گيرانه, عبرت آموزانه, نگاه
هاى خرد ورزانه و انديشمندانه, در خواهد يافت آن چه مى ماند و بسان
كهكشانها و راه شيرى روشنايى مى پراكند و راه قبله كمال را مى
نماياند, حقيقت است و تنها صدايى كه خوش آهنگ است و موسيقار آن,
گرچه قرنها پيش نواخته شده باشد, لذت بخش است و گوش جان را مى
نوازد, صدايى است كه از ناى حقيقت به گوش مى رسد و باطل هم, اگر مى
ماند و مدتى جولان مى دهد و اريكه نشين مى شود, به بركتِ حق است و
بارقه اى كه از حق با خود به همراه دارد. چون هر ناحقى, تا مايه اى
از حق در آن نباشد, به هيچ روى قدرت برانگيزانندگى و پيروزى ندارد.
از اين سير و حركت و انديشه و فكر و خردورزى مدام, نقبى به سنتها و
روشها مى زند و به كنه و گوهر آنها پى مى برد و درمى يابد كه همه
امتها و قومها, با هر نام و نشان, با هر جايگاه و پايگاه, محكوم
سنتها و روشها و سنتهاى دگرگون ناپذيرند. امتى كه به سراشيبى فساد
بيفتد, ميدان انديشه اش تنگ شود, جز پيش پاى خود را نبيند, از
دشمنهاى برون و درون غافل بماند, ابزار جديد رويارويى با دشمن را
به همراه نداشته باشد, از سازوبرگ دانش, در دنيايى كه بر شالوده
دانش استوار است, بى بهره باشد, شكست او, برابر سنتهاى حاكم بر
هستى است, سنتهاى دگرگون ناپذير, سلسله علتها و عاملهايى كه راه
فرارى از چنگ آنها نيست.
هر امتى كه در عرصه اى شكست بخورد, در مثل در عرصه رويارويى با
دشمن, يا در عرصه هاى گوناگون داخلى, اما در پهنه و عرصه فكر و
انديشه از آنها عبرت بگيرد و در پى يافتن علتها و سببهاى شكست و
تنگناها باشد, پيروز است و پيروزيهاى پياپى را به دست خواهد آورد.
پيامبر, دَمادَم ياران خود را به عبرت گيرى از شكستها و كشف سبب
پيروزيها فرامى خواند.
مسلمانان صدر اسلام اگر ساختمان فكرى و روحى خود را بالا نمى بردند
و تكامل نمى دادند و از شكستها عبرت نمى گرفتند و در سنتهاى گذشته
به مطالعه نمى پرداختند بى گمان به آن پيروزيهاى درخشان دست نمى
يافتند.
آنان از شكست اُحد عبرت گرفتند كه توانستند فتح المبين را
بيافرينند. آنان در مكتب سنت شناسى و عبرت گيرى قرآن, از سرنوشت
قومهاى پيشين, چون: عاد و ثمود, فرعون, بابليان و كلدانيان و ديگر
جامعه ها, ملتها و قدرتهاى برافتاده و از هم گسيخته و خاك شده,
آگاه شدند و پى بردند: هر قدرتى, هرچند بزرگ و داراى لشكريان
فراوان و ساز و برگ خيره كننده نظامى و روشهاى دقيق جنگى و سرمايه
هاى كلان و بى شمار, اگر از معنويت جدا افتاده باشد و از آسمان
بريده, از حقيقت بى بهره, با روشنايى در ستيز و با تاريكى
درآميخته, پوشالى است و به آسانى از هم فرو مى پاشد و در برابر
گروه با ايمان, هرچند اندك و كم سازو برگ, تاب ايستادگى نخواهد
داشت; از اين روى بدون هراس به رويارويى دشمنان قَدَر برخاستند و
حَماسه هاى به يادمانى آفريدند.
مكتب سنت شناسى و عبرت گيرى از سرنوشت قومهاى پيشين, كه قرآن زيبا
و باشكوه, شالوده آن را ريخته, بايد در جاى جاى جهان اسلام, مشعل
آن روشن گردد و درهاى آن به سوى فرزندان مسلمان و يك يك امت اسلامى
گشوده شود, تا با آشنايى با سنتها و عبرت از سرنوشت پيشينيان,
شكستهاى پياپى كه خود از جبهه كفر خورده و پراكندگيهايى كه بسان
خوره به جان شان افتاده, از سكون و ركود به درآيند و به جبران
برخيزند, تواناييها و ناتواناييهاى خود را به مِحَـكّ زنند.