بنيادهاي جامعه شناسي معرفت
حجت الاسلام حميد پارسانيا
چكيده
جامعهشناسي معرفت در دهههاي اخير از محدوده يكي از حوزههاي جامعهشناسي به
كانون نظريههاي جامعهشناختي وارد شده است و با حضور خود، جامعهشناسي را پس
از نزديك به يك قرن ركود، از موضع يك دانش تكنوكرات، ديگر بار به موضعي به
اصطلاح روشنگرانه و نقاد بازگردانده است. جامعهشناسي در اين جايگاه نوين
ميكوشد تا اعتبار از دست رفته قرن نوزدهم را به صورتي ديگر به دست آورد.
جامعه
شناسي معرفت، اينك خود را
دانشي بديل براي مجموعه دانشهايي ميداند كه پيش از اين در مقاطع تاريخي
مختلف، تحت عناويني مانند «فلسفه علم»، «اپيستمولوژي و معرفتشناسي» و يا
«متافيزيك» و مباحث انتولوژيك و وجود شناختي، مطرح ميشدند.
جامعهشناسي معرفت به دنبال آن است كه با ارائه تبار و نسبنامه معارف و
آگاهيهاي بشري، نقش متافيزيك و مباحث وجود شناختي را براي ديگر علوم و دانشها
ايفا نمايد.
اين گفتار به تبارشناسي جامعه
شناسي معرفت ميپردازد و
بنيادهاي وجودي آن را ميكاود و ميكوشد تا راز و رمز پيدايش، ظهور و گسترش
دانشي را بيابد كه در پي نوشتن و رقم زدن حسب و نسب ديگر علوم است.
در طي مقاله روشن خواهد شد كه اين دانش، به رغم ادعاهايي كه دارد، هرگز
ريشههاي وجودي معارف بشري را نشان نميدهد، بلكه تكوين اين علم به صورت نوين
خود در گرو غفلت از وجود و هستي است. اين دانش با قرار دادن «موجود» به جاي
«وجود»، نظر به ماهيات دوخته است و از مشاهده وحدت بازمانده است.
نگاه تك بعدي جامعه
شناسي معرفت به تعينات ماهوي
كه مثار كثرت و تباين هستند، موجب شده است تا اين علم در پايانه دنياي مدرن
همچون دجال با چشم واحد خود، در نقش موعود كاذب ظاهر شود.
همه معارفي كه شناسنامه خود را از اين متافيزيك كاذب ميگيرند با سقوط در
پرتگاه نسبيت و شكاكيت ارزش جهان شناختي خود را به طور مطلق از دست داده، و
به هرج و مرج معرفتي گرفتار ميگردند.
براي گريز از اين آفت بايد با تأمل در هستي و وجود، چشم ديگر خود را گشود، تا
از اين رهگذر هم محدوده و هم مرزهاي جامعه
شناسي معرفت مشخص شود؛ و هم
ارزش و جايگاه دانشهاي متعالي كه اصول و بنيادهاي معارف بشري را تعيين
ميكنند، انكار نگردند.
حوزه يا نظريه
جامعه
شناسي معرفت يكي از حوزههاي
دانش اجتماعي است. اين حوزه با آن كه نخستين بار در سال 1920 توسط «ماكس شلر»
با نام مختص به خود معرفي شد، از قرن نوزدهم مورد توجه جامعه
شناسان كلاسيك بود. در طي قرن
نوزدهم، جامعه
شناسان و آناني كه در حوزه
دانش اجتماعي ميانديشيدند، نسبت به نقش، كاركرد و آثار اجتماعي معرفت بيتوجه
نبودند.
«اوگوست كنت» با توجه به نقش اجتماعي معرفت و انحاي مختلف آن، مقاطع تاريخي
جوامع بشري را تبيين ميكرد و «دوركيم» ويژگيهاي معرفتي جوامع را به بنيادهاي
اجتماعي و وجدان جمعي آنان ارجاع ميداد. ماركس، در طي قرن نوزدهم، بخش عظيمي
از تحقيقات خود را متوجه ريشههاي طبقاتي آگاهيهاي اجتماعي، از قبيل دين،
فلسفه و ايدئولوژي، كرده بود.
مطالعات ياد شده، زمينه رويكرد مستقل به معرفت را به عنوان يك حوزه خاص، فراهم
آورد. جامعه
شناسي معرفت، در طي قرن
بيستم، به عنوان يك حوزه مستقل مطرح شد و در دهههاي پاياني قرن بيستم، به
همراه بسياري از تحولات فلسفي كه بنيان تفكر مدرن را به چالش ميكشانيد،
فرصتهاي جديدي را به دست آورد. مباحث پاياني قرن، با آن كه جامعهشناسي و
مردمشناسي كلاسيك را همانند بسياري از دانشهاي ديگري كه در دو سده اخير پديد
آمده بود، در معرض نقد و بررسي مجدد قرار داده و اغلب آنها را فاقد حيثيت و
اعتبار گردانيد وضعيت مناسبي را براي جاه
شناسي معرفت پديد آورد، و
مباحث آن را از دايره مباحث فرعي كه در يكي از حوزههاي جامعه
شناختي مطرح شود، خارج ساخته،
در كانون مباحث نظري جامعه
شناختي قرار داد.
جامعه
شناسي معرفت در اين فرصت
جديد، عرصه
هاي نويني را براي نظر و عمل
در اختيار گرفته است؛ چندان كه خود را بديل و جايگزيني مناسب براي برخي
دانشهايي ميداند كه پيش از اين، در باب آگاهي، معرفت و علم بشر، كاوش
ميكردهاند. جامعهشناسي معرفت در موقعيت جديد موضع فلسفه علم، اپيستمولوژي و
مباحث انتولوژيك و وجود شناختي علم قرار ميگيرد.
انتقال و تأثير
همانگونه كه انديشههاي اجتماعي نظريهپردازان كلاسيك در ذهنيت و رفتار نخبگان
كشورهاي غيرغربي اثرگذارد و ساخت اجتماعي آنان را به گونهاي، اغلب انفعالي، در
معرض تغييرات اجتماعي غيرفعال و گاه آسيبزا، قرار داده، جامعهشناسي معرفت نيز
با جاذبه
هاي نوين سوي محيطهاي علمي
جوامع غيرغربي و از جمله جوامع مسلمان، وارد شده، آثار نظري و عملي خود را در
عرصه فرهنگ و زندگي آنان، دير يا زود نشان خواهد داد.
انديشهها و نظريات اجتماعي به لحاظ نظري يا عملي، در خلأ شكل نميگيرند و هر
يك از آنها از بعد نظري، با مبادي، اصول موضوعه و بنيانهاي معرفتي خاصي مرتبط
است و از بعد عملي، از بسترها و زمينههاي اجتماعي و فرهنگي خويش بهره ميبرد.
مقبوليت برخي از مبادي نظري كه از طريق فرهنگ عمومي، يا جامعه علمي، و يا از
طريق تأملات و دقتهاي نظري نخبگان، حاصل ميشود، به همراه زمينهها و
انگيزههايي كه كوشش و كار علمي را تشويق، تأييد و يا اقتضا مينمايند، در پديد
آمدن و توسعه يك نظريه دخيل هستند.
توسعه و گسترش سريع جامعهشناسي معرفت از محدوده يك حوزه جامعهشناسي به مدار
برخي از مباحث جدي نظري در دهههاي اخير، بدون شك نتيجه زمينههاي معرفتي و
اجتماعي خاصي است كه در جوامع غربي پديد آمده است؛ زيرا چنين گسترشي بدون يك
علت و دليل وجودي و بدون يك تومنطقي كه حداقل براي محيط ذهني خود مقبول باشد،
ممكن نيست.
اينك براي انديشهوران جوامع غيرغربي و از جمله انديشمندان جامعه اسلامي، جاي
اين پرسش هست كه آيا محيط فرهنگي و شرايط اجتماعي ما نيز متقضي همان وقايع علمي
و يا فرهنگي است كه در دهههاي مختلف، به صورت امواج متناوب، در جوامع غربي
پديد ميآمدند؟ آيا مراكز علما نيز بايد در هر مقطع تاريخي، همان نظريههايي را
در دستور كار خود قرار داده، در مراكز آموزشي و تربيتي خود منتشر سازند كه در
محيط فرهنگي ديگر و براي حل مسائل اجتماعي همان محيط، شكل گرفتهاند؟
در صد ساله اخير، جامعه ما شاهد گسترش چندين موج معرفتي و نظري از اين قبيل
بوده است؛ و در هريك از اين حركتهاي به اصطلاح فرهنگي و علمي، نخبگان ايراني
در قالب يكي از عينكهاي فرهنگي دنياي غرب، به تحليل مسائل اجتماعي خود پرداخته
و در همان قالبها نيز عمل كردهاند.
افرادي كه با ابزارهاي تحليلي مربوط به جوامع غربي، فرهنگ و تاريخ خود را بررسي
ميكنند، هنگامي كه مفاهيم مربوط به آن تحليلها را در محيط
هاي خود فاقد مصداق ميبينند،
به جاي آن كه تحليل وارداتي را براي محيط اجتماعي خود غيرمناسب دانسته و در
كاربرد آن ترديد كنن محيط اجتماعي خود را به سبب عدول از انگارههاي مفهومي
خود، متهم نموده، گاه به شبيهسازي تاريخي و اجتماعي روي ميآورند. اين گروه،
به جاي آن كه تحليل را از محتواي اجتماعي خود بگيرند، محيط اجتماعي و فرهنگي
خود را در قالب تحليل شكل ميدهند؛ براي مثال، هنگام تحليلگران غربي براي حل
بعضي از معضلات جامعه خود، بر عملكرد اجتماعي طبقه خاصي تأكيد و يا توصيه
ميكنند، تحليلگر ايراني بدون آن كه زمينه
هاي فرهنگي و اجتماعي توصيه
مزبور را مورد نظر قرار دهد و آن را اولاً: برخاسته از آرمانها و بنيانهاي
فرهنگي آن جامعه، ثانياً: در پاسخ به موقعيت اجتماعي موجود در آنجا، ببيند،
تنها فقدان چنان طبقهاي را در محيط اجتماعي خود احساس ميكند، و وقتي ميبيند
چنان توصيهاي در اين محيط، مخاطب و يا مجري ندارد و يا مخاطبان آن به لحاظ
بنيانهاي فرهنگي خود نميتوانند آن را بپذيرند، جامعه خود را از اين جهت مورد
انتقاد قرار داده، تكوين همان طبقه را كه محصول شرايط اجتماعي و فرهنگي جوامع
غربي است و يا تمكين در برابر توصيههايي كه با بنيادهاي فرهنگي جامعه ديني
بيگانه است، خواستار ميشود.
سه گزينه
نكات پيشگفته، رسالت و مسئوليت ما را در مواجهه با نظريهپردازيهايي كه در
حوزه جامعهشناسي معرفت رخ ميدهد، بيش از پيش روشن ميكند. آيا ما بايد همه آن
چه را كه اكنون در اين قلمرو رخ ميدهد، با ادبيات ترجمه نه تنها به محيطهاي
آكادميك، بلكه به عرصه ادبيات ژورناليستي نيز وارد كنيم؟ و آيا بايد در چارچوب
نظريههاي مربوط به اين حوزه، به تحليل مسائل اجتماعي ايران بپردازيم؟ و البته
اگر اين گزينه را انتخاب كنيم، طلاب علوم ديني نيز بايد متون و معارف ديني،
فقهي، فلسفي و عرفاني خود رادر معرض كاوشهاي معرفتشناسانه جامعهشناختي قرار
دهند و مقالاتي را در اين باب تنظيم كنند، و يا آن كه مناسبتر خواهد بود كه هم
قرآن و ديگر متون ديني را موضوعي براي جامعه
شناسي معرفت قرار دهند و هم
مانند برخي از كارهاي شتابزده و خام، جامعه
شناسي معرفت را در قرآن و
ساير متون جستجو كنند.
گزينههاي ديگري، افزون بر گزينه فوق، در پيش روي ما وجود دارد. دومين گزينه،
فرو بستن مرزهاي فرهنگي جامعه بر روي علوم انساني جديد و تحولات علمي معاصر
دنياي غرب است؛ و سومين گزينه، شناسايي حوزه
هاي معرفتي جديد و از جمله
نظريه
هايي است كه هم اكنون در
جامعه شناسي معرفت ارائه ميشود؛ ليكن اين شناخت نه به قصد كاربرد مستقيم و
خام، بلكه با هدف تجربه آموزي و به منظور زمان آگاهي و شناخت مسائل و مصائب
بخشهاي تأثيرگذار جهاني است كه در آن زندگي ميكنيم.
گزينه اول گزينه
اي است كه اجراي آن به لحاظ
نظري و عملي ساده است و گزينه دوم به لحاظ نظري ساده و ليكن اجراي عملي آن به
ويژه در شرايط فعلي ايران و ديگر جوامع غيرغربي، دشوار و بلكه غيرممكن است و
اما گزينه سوم، در عين آن كه گزينه
اي حياتي و تعيين كننده
ميباشد، اجراي نظري و عملي آن بسيار دشوار است.
در گزينه نخست، از بعد نظري چيزي به نام توليد فكر و انديشه وجود ندارد، بلكه
ترجمه و ترويج آن است؛ و از بعد عملي، عوامل گوناگون از دو جهت، تحقق و اجراي
آن را تسهيل و بلكه ضروري ميسازند. از يك جهت: مرجعيت علمي دنياي غرب، اقتدار
سياسي و جاذبههاي اجتماعي آن؛ و از جهت ديگر: نظامها و سازمانهاي رسمي علم
در كشورهاي جهان سوم و از جمله جامعه ايران كه در حاشيه مراكز علمي دنياي غرب
شكل گرفتهاند، فقدان ظرفيتهاي بالفعلي كه آشنايي عميق را با مباني فرهنگي غرب
و يا جامعه بومي خود، ممكن سازد، و مجذوبيت و شيفتگي و يا مرعويت بسياري از
نخبگان فكري اين جوامع. مجموعه اين عوامل، اجرا و تحقق گزينه نخست را آسان
ميكند و آن را به عنوان يك واقعيت
گريزناپذير در ميآورد.
بنده تاكنون با افرادي در محيط
هاي حوزوي و دانشگاهي مواجه
شدهام كه توصيههايي نزديك به گزينه نخست داشتهاند؛ كساني كه گسترش علوم
اجتماعي را به متن آموزشهاي حوزوي، و همچنين مطالعات جامعهشناختي را به طور
عام، و توسعه جامعه
شناسي معرفت را به طور خاص
توصيه ميكردهاند. اين توصيهها هنگامي كه از ناحيه دوستان دانشگاهي مطرح
ميشود، صورتي طبيعيتر به خود ميگيرد، ليكن استقبال دوستان حوزوي با برخي از
خصوصيات و لوازم ويژه همراه است. كساني كه در محيطهاي دانشگاهي براي محيطهاي
حوزوي توصيه ميكنند، هنگامي كه تحصد را در علوم اجتماعي به انجام رسانده
باشند، در وقت توصيه، به پزشكي ميمانند كه اولاً: خود را در مقام يك متخصص و
آشنا با مسائل ميداند و ثانياً: نسخه را براي غير تجويز ميكند و حال آن كه
دوستان حوزوي، هنگامي كه از ورود اين آموزهها به متن علوم حوزوي استقبال
ميكنند، به هنگام درخواست، به مريضي ميمانند كه اولاً: نسخه را براي خود
ميخواهد و ثانياً: خود را در مقام متخصص نميبيند، بلكه تنها مصرف كننده نسخه
ميداند. اين گروه در حكم بيماراني هستند كه به دستان شفابخشي مينگرند كه از
بيرون به سوي آنان دراز شده نسخهاي كه آنان در اين رابطه طلب ميكنند، يك نسخه
صرفاً عملي نيست، بلكه شيوهاي از انديشه و تفكر است.
حالت رواني فوق، هنگامي كه در مدار آموزههاي نظري و در بستر تعليم و تربيت
قرار ميگيرد، آفتهاي اجتماعي بزرگي را به دنبال ميآورد. اين حالت، روحيه
خلاقيت را در بخشي از جامعه كه ظرفيت بيشتري را براي بارور كردن لايه
هاي عميق فرهنگ خود دارد،
ميخشكاند. وجود صحنه
هايي از اين قبيل در بين طلاب
و نوآموزان و گاه نيز مدرسان جوان حوزههاي علميه، هرچند كم و اندك، از عمق
فاجعهاي حكايت ميكند كه در فرهنگ اين مرز و بوم ريشه دوانيده است.
و اما گزينه دوم كه بسته شدن درهاي فرهنگي جامعه است، به لحاظ نظري چيزي جز
تحجر و چشم بستن بر واقعيتهاي اجتماعي موجود در دنيا نيست. اين گزينه شايد در
روزهاي نخستين رويارويي غرب با كشورهاي غيرغربي و يا اسلامي، تا حدودي امكان
داشت، ولي امروز پس از آن كه غرب، سازمانهاي آموزشي غيرغربي را با مرجعيت علمي
خود تسخير كرده است، راهي براي اجراي آن نيست، و اجراي آن تنها براي گروههاي
خاص و بسته ممكن است.
گزينه سوم از هر دو بعد نظري و عملي دشوار است و براي اجراي آن هم بايد با
جامعهشناسي معرفت آشنا شد و هم به نسبنامه آن پيبرد. تبار و ريشه
هاي وجودي آن را شناخت و
افزون بر آن، به زمينههاي معرفتي فرهنگي و اجتماعي جامعه خود آگاهي داشت، و آن
گاه به آثار توابع انتقال آن از زادگاه اصلي به محيط اجتماعي جديد، پيبرد و
سپس آگاهانه به گزينش و انتخاب دست زد؛ در اين صورت نهال نويني كه حاصل گزينش و
پيوند جديد است در بستر فرهنگ بارور اسلامي خواهد روييد. اين مولود جديد از نوع
چيزي است كه اهل عرفان در جريان تناكح اسماء و صفات الهي از آن ياد ميكنند.
تبارشناسي جامعه
شناسي معرفت
جامعهشناسي معرفت علمي است كه در بسياري از تعريفها، خود را عهدهدار شناخت
ريشههاي وجودي معرفت ميداند. جامعهشناسان معرفت ميكوشند تا تعينهاي
اجتماعي اديان، اساطير، ايدئولوژيها، متون ادبي و حتي علوم گوناگون بشري را
تعيين كرده، ساختهاي معرفتي هر يك حوزهها را به بسترهاي تاريخي و اجتماعي آن
ارجاع دهند. مطابق گزينه سوم، انتقال سالم نظريههايي كه در اين حوزه مطرح
ميشود، مبتني بر تبارشناسي آن است؛ پس آيا براي عمل به گزينه سوم، بايد نخست
جامعهشناسي معرفت را به عنوان يك موضوع براي جامعهشناسي معرفت داد؟
اگر جامعه
شناسي معرفت در مدعاي خود
صادق باشد؛ يعني اگر علل و زمينه
هاي وجودي معرفت به عوامل
اجتماعي منحصر شوند، گريزي از اين مسأله نيست؛ به ديگر سخن، در انتقال نظريه
ها و تئوريهاي اين دانش
براساس گزينه سوم، ابتدا نيازمند نوعي جامعه
شناسي معرفت خواهيم كه با
شناخت جوانب و محدودههاي خود، زمينه
ها و موانع حضور خويش در محيط
جديد را بررسي كند و از آن پس، خودآگاهانه و نه تقليدي عمل نمايد؛ ليكن كلام
متوجه اصل ادعايي است كه اين علم را متولي تبارشناسي علوم ميداند. اين ادعا
خود ريشه در برخي از مبادي فلسفي دارد كه منكر ابعاد متعالي معرفت و آگاهي بشري
است. ما در اين مقاله كوشش خواهيم كرد تا تحولاتي را كه جامعهشناسي معرفت به
عنوان يك حوزه جامعهشناختي، پشت سر ميگذارد و عوامل وجودي گوناگوني را كه آن
را از محدوده يك حوزه به عرصه نظريات جامعه
شناختي، بلكه در كانون يك
گفتمان نوين معرفتي وارد كرده، بررسي كنيم.
بعدهاي گوناگون معرفت
هر معرفتي از زوايا و ابعاد
گوناگوني بررسي ميشود؛ از جمله:
1. نحوه وجود و هستي معرفت؛ مانند اين كه هستي علم و معرفت، آيا مجرد يا مادي
است؛ و تجرد آن تام است يا برزخي؟ آيا علم از زمره مقولات و ماهيات است و يا
مفهومي مساوق با هستي و وجود؟ اگر هم از زمره مقولات باشد، ماهيتي موجود خواهد
بود و اگر مساوق با وجود باشد، علم، به نفس وجود باز ميگردد. اينگونه مباحث،
هستي
شناسي علم است و در محدوده
فلسفه و متافيزيك مطرح ميشود.
2. جنبه حكايت و هدايت و ارزش معرفتي آن نسبت به جهان خارج كه در دانش
معرفتشناسي به بحث گذارده ميشود.
3. ساختار دروني نظام معرفتي كه منطق از آن بحث ميكند؛ مانند بخش برهان منطق
كه از ساختار علوم يقيني بحث ميكند و بخش شعر يا خطابه يا جدل كه ساختار دروني
ديگر بخشهاي معرفتي را به بحث ميگذار.
4. اصول موضوعهاي كه هر علم از فضاهاي معرفتي بيرون از خود اخذ ميكند و
مهمترين آنها اصول متافيزيكي است كه به احكام وجود بازگشت نموده، از آنها در
فلسفه بحث ميشود؛ مانند مبدأ عدم تناقض، و يا اصل عليت.
5 . علل مادي و قابلي و زمينههاي فيزيولوژيكي، رواني و اجتماعي معرفت كه در
علوم مختلف مانند روانكاوي، و يا جامعهشناسي به بحث گزارده ميشوند، و
جامعهشناسي معرفت در اين بخش قرار ميگ هر يك از جهتهاي ياد شده، به بخشي از
عواملي كه در تكوين و تحقق معارف بشري دخيلند، ميپردازد و مباحث فلسفي بيشتر
علل وجودي و همچنين مبادي هستي شناختي معارف و علوم را برعهده ميگيرد و مباحث
منطقي علل صوري دانشها را مشخص ميسازند و ديگر علوم، اغلب از علل ي و يا مادي
پرده برميدارند؛ بنابراين، هيچ يك از علوم ياد شده، به تنهايي نميتواند
تبارشناسي براي يك معرفت خاص و يا همه معارف و علوم بشري ادعا كند، و
جامعهشناسي معرفت تنها در صورتي ميتواند نقش محوري را در تبارشناسي و تبيين
بنيادهاي وجودي معارف بشري كند كه برخي از جهات علم، مورد غفلت و يا انكار قرار
بگيرند و يا به افق عوامل و علل اجتماعي بازگشت داده شوند و اين امور، گرچه
بازتابهاي خود را در حوزه جامعهشناسي معرفت و نظريهپردازيهاي مربوط به آن
آشكار ميكنند، ليكن هيچ يك ريشه در متن اين علم ندارند،ه در آگاهيهايي ريشه
دارند كه تبارنامه اين علم را نيز رقم ميزنند.
براي شناخت تبار و عوامل تأثيرگذار در جامعهشناسي معرفت، نميتوان به مدعيات
دروني اين علم بسنده كرد و پاسخهايي را كه نظريهپردازان آن، براساس مباني و
بنيادهاي فكري خود، ارائه دادهاند، تمام شده دانست؛ زيرا هريك از نظريات در
چارچوب بنيادهاي وجودي و مبادي شناختي خود پذيرفتني بوده، با تحول آنها تغيير
مييابد. براي رسيدن به يك پاسخ جامع بايد با صرفنظر از آن چه در درون اين علم
مطرح ميشود، جايگاه آن را به عنوان يك حوزه جامعهشناختي، در دو بعد زير بررسي
كرد؛ اولاً: در مجموعه دانشهاي اجتماعي و ثانياً: درس با ديگر دانشهاي همگن
كه با ابعاد گوناگون معرفت سر و كار دارند و مبادي اصول موضوعه يكديگر را در
سطحهاي مختلف، تأمين ميكنند.
جايگاه جامعه
شناسي معرفت
جامعه
شناسي معرفت چه جايگاهي در
مجموعه دانشهاي اجتماعي دارد و ارتباط آن با ديگر مباحث جامعه
شناختي چگونه است جامعهشناسي
به عنوان يك علم از بخشها و بعدهاي گوناگوني برخوردار است و مهمترين آنها،
نظريه «روش و حوزههاي جامعه
شناختي» است.
دانشجويي كه در اين علم به تحصيل ميپردازد، واحدهاي عمومي كه نقش ابزاري داشته
و نياز مشترك رشته
هاي گوناگون را تأمين ميكند
و يا از علوم فرهنگي ميباشد، مانند ادبيات و زبان - و برخي از واحدهاي
حاشيهاي - كه مربوط به علوم همجوار و همسايه است مانند روان عمومي و اصول علم
اقتصاد - ميگذراند. واحدهاي اصلي كه در رشته
هاي علوم اجتماعي تدريس
ميشود، عبارت است از: كليات يا مقدمات، نظريهها، روشها و حوزه در كليات و
مقدمات، دانشجو با برخي از مفاهيم، مباحث و مسائل و گاه نيز با تاريخچه
اي از علوم اجتماعي آشنا
ميشود «نظريه» در حكم قلب جامعه
شناسي است، و نظريههاي
گوناگون، شاكلههاي اصلي اين علم را پديد ميآورند. «روش» در حكم اعصاب و سيستم
ارتباطي علم است و «حوزه»ها نظير اعضا و اندام علم جامعه
شناسي ميباشد. حوزهها،
عرصههايي هستند كه نظريه به وساطت روش در آنها فعال ميشود؛ مانند:
جامعهشناسي صنعت، جامعهشناسي روستا، جامعه
شناسي كار و شغل، جامعه
شناسي ارتباطات و يا
جامعهشناسي علم و معرفت.
همانگونه كه هر قلبي با سيستم عصبي و اندام خاصي سازگار است، هر نظريهاي
روشهاي متناسب با خود را به دنبال ميآورد و در حوزههاي سازگار با خود،
فعاليت ميكند. برخي از نظريهها از روشهاي كمي و آماري استفاده ميكنند و
برخي ديگر به سوي روشهاي ژرفايي و كيفي گام بر ميدارند. برخي از نظريهها به
تناسب حساسيتهايي كه در ساختار تحليلي آنها وجود دارد، نسبت به بعضي از
حوزهها فعالترند و بر همين قياس، برخي از حوزهها به تناسب نقشي كه در تحليل
نظريه علم دارند، به قلمرو محوري نظريه و علم نزديك و يا وارد ميشوند؛ براي
مثال، نظريه «ماركسيستي» به مقتضاي تحليل نظري خود، بر نقش طبقات اجتماعي و يا
تغييرات و تحولات انقلابي جامعه بشري، تأكيد بيشتري دارد و در حوزه
هاي مربوط به اين امر، بيشتر
فعال ميشود، و مفاهيم و اصول مربوط به اين حوزه
ها نيز در بنيانهاي نظري
جامعه
شناسي مارتي حضور دارند؛ و يا
نظريه «كاركردگرايي ساختي» به ساخت اجتماعي و تأثير نهادهاي گوناگون اجتماعي،
بيشتر اهميت ميدهد.
علم جامعه
شناسي اگر به يك ارگانيسم
زنده تشبيه شود، افزون بر قلب، سيستم عصبي و اعضاي گوناگون، داراي روح و روان
نيز هست. روح و جان جامعهشناسي، متافيزيك و يا فلسفهاي است كه نظريه با
استفاده از آن شكل ميگيرد. فلسفه و متافيزيك، فضاي كلي و جغرافياي زيست و
زندگي دانش اجتماعي و نظريه
هاي مربوط به آن را فراهم
ميآورد. حركت قلب به حضور روح وابسته است. روح هيچ يك از اندام و اعضا نيست؛
آن را در قلب، يا در اعصاب و يا در اعضا نميتوان ديد؛ و به همين دليل كساني كه
به حواس ظاهري بسنده ميكنند، از مشاهده آن عاجزند را انكار نيز ميكنند.
آثار و نتايج روح، با آن كه با چشم ديده نميشود، در همه اندام و اعضا آشكار
ميشود. روح را در گوشهاي از بدن نميتوان جست و هيچ بخشي از بدن نيز از آن
خالي نيست، و همين حضور فراگير نيز گاه سبب بيتوجهي، غفلت و يا انكار آن
ميشود.
فلسفه و متافيزيك نسبت به جامعه
شناسي و بخشهاي گوناگون آن،
همين نقش را دارد، و بخش قابل توجهي از امتيازها و اختلافهايي كه در نظريه
هاي جامعه
شناختي وجود دارد، به مبادي و
مباني فلسفي و متافيزيكي نظريه
پردازان باز ميگردد.
تأثير فلسفه در دانش اجتماعي، به نظريه
هاي جامعه
شناختي ختم نميشود. فلسفه
آثار خود را از دو راه مستقيم و غيرمستقيم، در روشها و حوزه
هاي جامعه
شناختي، آشكار ميكند. تأثير
مستقيم آن از راه كاربرد مستقيم اصول فلسفي و متافيزيكي در هر يك از بخشهاي
مزبور تأثير غيرمستقيم آن به وساطت آثار هريك از بخشها در بخشهاي ديگر
ميباشد؛ براي مثال، اصول فلسفي در نظريه جامعه
شناختي يا روش جامعه
شناسي اثر ميگذارد، و نظريه
يا روش، در حوزههاي گوناگون اثر گذارند.
بنيادهاي فلسفي
تأثير متافيزيك و فلسفه در علوم انساني، به طور عام و در دانش اجتماعي به طور
خاص و در نظريه
هاي جامعه
شناختي، به نحو اخص آشكارتر
از تأثير آن در ديگر رشته
هاي علمي است، و تأثيرپذيري
علوم گوناگون از دانش فلسفي، عميقتر و گستردهتر و همه جانبه
تر از تأثيرپذيري آنها از
ديگر علوم است. شدت تأثير متافيزيك در نظريه
هاي جامعه
شناختي به حدي است كه پيدايش
و تطورات نظريه جامعه
شناختي را ميتوان در حاشيه
ظهور و تحولات ديدگاه فلسفي مربوط به آن، تعقيب كرد. منحني تغييرات هر نظريه را
ميتوان تابعي از تغييرات يك انديشه دانست؛ براي مثال، جامعه
شناسي پوزيتيويستي و نظريه
هاي مربوط به آن، در حاشيه
جريان پوزيتيويستي معرفت، از قرن نوزدهم شكل گرفته، هماهنگ با فراز و نشيبهاي
جريان پوزيتيويستي نزديك به دو سده، حركت ميكند و با افول اين جريان راه زوال
را ميپيمايد؛ و يا نظري ماركسيستي به دنبال ديدگاههاي فلسفي ماركسيسم، پديد
آمده و با تطوراتي كه در انديشه ماركسيسم به وجود ميآيد، همراهي ميكند و بر
همين قياس، پديدارشناسي يك جريان فلسفي است كه بازتابهاي خود را در نظريه
هاي جامعه
شناسي منعكس ميكند؛ و يا
انديشه
هاي تفهمي ماكس در حاشيه
تأملات فلسفي كانت و ديلتاي پديد ميآيد.
در برخي موارد، يك فيلسوف، آثار و انديشه
هاي فلسفي خويش را در
نظريهها و حوزه
هاي جامعه
شناختي تعقيب ميكند و در
مواردي ديگر، جامعه
شناسان با تأثيرپذيري از يك
فلسفه، نتايج جامعه
شناختي آن را تعقيب مينمايند
و در بيشتر موارد، جامعه
شناسان به طور ناخودآگاه در
يك بستر فلسفي خاص حركت كرده، لوازم آن را در حوزه كار خود پي ميگيرند
تأثيرپذيري دانش اجتماعي از ديدگاههاي فلسفي، موجب شده كه بسياري از نظريه
پردازان دانش اجتماعي، از
نامآوران تاريخ فلسفه نيز باشند.
معاني فلسفه
فلسفه در تاريخ انديشه، به دو معناي عام و خاص به كار ميرود؛ معناي عام آن با
علم مرادف است و در اين صورت، شامل همه دانشهاي بشري ميشود. در تقسيم
بندي علوم، هنگامي كه فلسفه
به دو بخش نظري و عملي تقسيم ميشود و فلسفه نظري تقسيمهاي بعدي مانند
متافيزيك، رياضي و فيزيك را ميپذيرد، فلسفه به همين معنا به كار برده ميشود.
روشن است كه مراد ما از فلسفه، در اين مقاله، معناي عام آن نيست. معناي خاص
فلسفه، با متافيزيك مرادف است و مراد از آن، دانشي است كه به احكام وجود و
واقعيت، از آن جهت كه وجود و واقعيت است، ميپردازد.
هر موجودي احكام گوناگوني دارد؛ براي مثال، انسان داراي احكام متنوعي است؛ برخي
از احكام او به بدن انساني او مربوط است و بعضي ديگر، به حيوان يا جسم بودن و
بعد و اندازه داشتن، مربوط ميشود، و در نهايت، بعضي از احكام به واقعيت و وجود
داشتن او مربوط است.
احكام مربوط به بدن او را علمي مانند پزشكي عهده
دار ميشود. احكام مربوط به
حيوان بودن، احكام عامي است كه بين او و ديگر حيوانات مشترك است و احكام مربوط
به جسم و حركتهاي جسماني او را دانشهايي چون فيزيك، شيمي و يا مكانيك برعهده
ميگيرند و احكام بعد و اندازه او در علوم رياضي بحث ميشود و احكام مربوط به
اصل واقعيت و وجود او در متافيزيك و فلسفه مطرح ميگردد؛ بنابراين، موجودي
مانند انسان، افزون بر احكام مختص به خود، داراي احكام ديگري است كه بين او و
ديگر موجودات مشترك است. اين دسته از احكام در دانشي عامتر مطرح ميشوند، و
عامترين احكام، مربوط به فلسفه و متافيزيك است. در متافيزيك، از اصل واقعيت يا
حضور واقعيت در افق ادراك و شناخت انسان و يا از استحاله اجتماع وجود و عدم، و
نيز از اصولي مانند عليت و سنخيت، بحث ميشود. اين دسته از اصول، در امتداد
واقعيت استمرار مبييابند و به دليل شمول و گستردگي خود، در دانشهاي مقيد و
جزئي نيز كاربرد دارند، هرچند كه آن دانشها خود عهدهدار بحث از آنها
نميباشند. دانشهاي مقيد، درباره اصل واقعيت و احكام مربوط به آن، بحث
نميكنند؛ آنها درباره موجودات و ماهيات؛ يعني درباره اموري كه از هسو وجود
بهرهمند ميشوند و به بيان ديگر، درباره تعينات و ظهورات وجود، بحث ميكنند.
محدود يا نامحدود بودن هستي، به عالم ماده و محسوس و اثبات يا انكار مراتب مجرد
و متعالي هستي و مستقل يا وابسته دانستن هستيهاي طبيعي به هستيهاي متعالي، از
احكام تعيين كننده متافيزيكي براي علوم مقيد و از جمله دانش اجتماعي است، و
نظريههاي اجتماعي، دانسته يا ندانسته، همواره از اصول و مبادي متافيزيكي بهره
ميبرند.
پوزيتيويسم، فلسفه پنهان
اصول و مبادي فلسفي نه تنها در دايره علوم گوناگون، بلكه در قلمرو فرهنگ و تمدن
و در حوزه آگاهي عمومي و عرف اجتماعي و در محدوده ادبيات و هنر و مانند آن نيز
حضور فراگير دارند، و اين شمول و فراگيري در اغلب موارد موجب غفلت كساني
ميگردد كه در فضاي آن تنفس كرده براساس آن زندگي ميكنند. نسبت آگاهي و دانش
فلسفي به ديگر حوزه
هاي معرفتي بشر، مانند نسبت
ماهي به آب يا هوا به انسان است. ماهي با آن كه در آب زندگي ميكند و يا انسان
با آن كه با هوا تنفس مينمايد، براي درك آن نياز به تأملي مضاعف دارد.
علم مدرن، جامعه
شناسي كلاسيك و به ويژه
جامعه
شناسي پوزيتيويستي به دليل
ناآشنايي با مباحث فلسفي، به شتابزدگي و عملزدگي مفرط و بي
توجهي به غفلت از متافيزيك،
گرفتار شده و خود را مستقل و يا بينياز از آن پنداشت. اوگوست كنت كه به عنوان
بنيانگذار جامعه مدرن شناخته ميشود، براساس همين غفلت بود كه علم را به طور
عام و جامعه
شناسي را به طور خاص، از
متافيزيك و فلسفه بينياز دانست. او به دليل غفلت از حقيقت متافيزيك و فلسفه،
حتي نتوانست تعريف درست و دقيقي از آن ارائه دهد. او گمان ميكرد كه فلسفه نوعي
روش معرف است كه به حس و تجربه بي
توجه بوده، به پنداشته
ها و سازه
هاي ذهني بسنده ميكند و به
همين دليل، همه علوم «ما قبل مدرن» را با اين اتهام دروغ و واهي كه با استقرا و
يا تجربه بيگانه بودهاند، فلسفه ناميد.
او روش فلسفي را در قبال دو روش ديني و علمي قرار ميداد و روش ديني را حاصل
تشبيه خام طبيعت با انسان ميخواند.
تعريف ابداعي اوگوست كنت پس از او، بر تاريخ اندشيه جامعهشناسي كلاسيك سايه
انداخت و غفلت او از متافيزيك در بين جامعهشناسان استمرار يافت جامعهشناسي
كلاسيك - بيآن كه بداند - بر بنيانهاي فلسفي فراواني سازمان يافته است. تفاوت
و امتياز اين جامعهشناسي با دانش اجتماعي پيش از خود، بيش از آن كه در نظريه
ها و روشهاي مربوط به آنان
باشد، در اصول و بنيادهاي فلسفي و متافيزيكي آنان است. علم مدرن و جامعه
شناسي كلاسيك آن چه را كه نفي
ميكند، به صورت مبهم و ضعيف درك مينمايد و آن چه را كه از آن بهره ميبرد،
كمتر احساس كرده يا در نمييابد و گاه نيز در اثر غفلت به انكار آن ميپردازد.
پوزيتيويسم، يك فلسفه و متافيزيك پوشيده و پنهان بود؛ زيرا اين مكتب از دهها
گزاره متافيزيكي و معرفتشناسانه بهره ميبرد كه صرفنظر از صحت و سقم، فاقد
هويت تجربي و آزمون
پذيري است.
پوزيتيويستها از حاشيه پنهان اين گزارهها براي مدتي به عنوان يك منطقه امن
استفاده ميكردند و از همين موضع بدون آن كه وارد مباحث جدي فلسفي و متافيزكي
شوند، اعتبار جهان
شناختي فلسفه و گزاره
هاي متافيزيكي و ايدئولوژيك
را نفي ميكردند. آنها در بسياري از مواقع به دليل اين كه متوجه گزاره
هاي فلسفي و ايدئولوژيك خود
نبودند، زحمت دفاع از مبادي خود را نيز به خود نميدادند.
بنيادهاي پوزيتيويستي جامعهشناسي معرفت
حاكميت پوزيتيويسم بر نظريات جامعهشناختي قرن نوزدهم، ناخودآگاه گام مهمي بود
براي فعال كردن جامعه
شناسي معرفت به عنوان يكي از
حوزههاي فعال جامعه
شناختي؛ زيرا اين ديدگاه
اولاً فلسفه و متافيزيك را در خارج از قلمرو و آگاهي علمي بشر قرار داده، ارزش
جهانشناختي آن را انكار ميكرد و ثانياً مبادي فلسفي و هستي شناختي علوم را
نفي كرده، جامعهشناسي معرفت را از گزاره
هاي متافيزيكي پاك و منزه
ميدانست.
با تعريفي كه پوزيتيويسم از معرفت علمي ميكرد نه تنها گزاره
هاي فلسفي، بلكه بسياري از
گزاره
هاي ديني، اساطيري و
ايدئولوژيك فاقد هويت علمي بودند، و شأنيت دفاع علمي از خود را نيز نداشته و با
اين وصف، اين بخش از آگاهي بشري هيچگاه نميتوانست در جريان شناخت نقشي علمي
داشته، در موضع بيننده و ناظر، معتبر باشد. آگاهيهاي ايدئولوژيك، ديني و فلسفي
از اين پس تنها به عنوان موضوع و ابژه معرفت علمي ميتوانستند به رسميت شناخته
شوند، يعني از اين پس، هر مطالعه
اي كه در درون حوزه
هاي مزبور واقع شود، اعم از
اين كه نسبت به مسائل دروني حوزه
ها باشد و يا نظر به مسائل
بيروني آنها داشته باشد، مطالعه
اي غيرعلمي است و در نتيجه،
مطالعه علمي نسبت به آن حوزه
ها الزاماً مطالعه بيروني
است؛ براي مثال، مطالعات، تتبعات و تحقيقاتي كه متدينان براساس گزارههاي ديني
نسبت به مسائل ديني اين حوزه يا مسائل تاريخي، اجتماعي و طبيعي داشته باشند،
مطالعات غيرعلمي و در نتيجه غيرمحققانه بوده، فاقد ارزش علمي و جهانشناختي است
و مطالعات علمي درباره دين حتماً بايد توسط دين
پژوهيهايي انجام شود كه
هيچگونه پيوند و ارتباطي با متافيزيكي ديني و يا گزارههاي الهياتي نداشته
باشند. به بياني ديگر، مطالعات علمي نسبت به دين، مطالعات برون ديني است و
هرنوع مطالعه
اي كه به گونه
اي ارتباط خود را با گزاره
هاي ديني حفظ كند، مطالعهاي
غيرعلمي است.
از بين رفتن اعتبار فلسفه و متافيزيك موجب شد تا بخش بزرگي از معارف و
آگاهيهاي بشري نه تنها ارزش جهان
شناختي خود را از دست دهد،
بلكه شأنيت حكايت را نيز نداشته باشد و اگر براي اين دسته از معارف، نظام و
ساختار دروني و منطقي مناسب با آن هم وجود داشته باشد، اين نظام و منطق فاقد
ارزش معرفت
شناختي ميباشد؛ در چنين
شرايطي، مطالعه علمي درباره اين دسته از معارف، تنها مطالعات بيروني است. البته
اين مطالعات بيروني هرگز درباره صدق و كذب گزارههاي آنها بحث نميكند، زيرا
گزارههاي اين دسته از معارف، شأنيت صدق و كذب ندارد. مطالعات بيروني به جاي
بحث از حكايت اين علوم به بحث از علل و اسباب پيدايش و وجود آنها ميپردازد و
در سلسله مباحثي كه از اين رهگذر پديد ميآيد، اثري از مباحث انتولوژيك و
وجودشناختي نيست؛ زيرا مباحث وجودشناختي، مباحثي متافيزيكي و فلسفي است و دانش
فلسفي در اين فرض فاقد اعتبار علمي ميباشد.
علل و اسباب پيدايش معارف گوناگون پس از حاكميت ديدگاه پوزيتيويستي، همان اسباب
و علل مادي هستند كه با روشهاي تجربي و يا استقرايي قابل بررسي و ارزيابي
ميباشند. مسير فوق به خوبي نشان ميدهد كه چرا در قرن نوزدهم، با افول فلسفه و
متافيزيك و با از بين رفتن حوزههاي ديني، مطالعات ميداني و تجربي در باب
تاريخ فلسفه و يا تاريخ اديان، مطرح ميشدند و دين
پژوهيهاي نوين كه هويت برون
ديني دارند، نظير روانكاوي دين يا جامعه
شناسي دين، شكل ميگيرند.
در قرن نوزدهم، عالمان تجربي مسلك و پوزيتيويستها به جاي آن كه ايدههاي بشري
را در عرصههاي گوناگون به لحاظ حكايت از خارج مطرح كرده، درباره درستي و
نادرستي آنها بحث كنند، به روش تجربي درباره سبب پيدايش، رشد، تحول و افول آنها
به بحث نشستند. اينگونه بحث درباره آنها، از قبيل مباحث افلاطون درباره نحوه
وجود ايدهها نبود، زيرا افلاطون با روش عقلي، بحثهايي متافيزيكي درباره وجود
ايدهها مطرح ميكرد. او ايده
ها را موجوداتي ازلي، ابدي و
غيرمحسوس ميدانست و معتقد بود آن چه در عالم حس ديده ميشود، سايه
هايي از آن ايدههاي عقلي است
و مباحثي كه در قرن نوزدهم، درباره ايدهها شكل گرفت، مباحثي تجربي بود.
«كندياك» اين نوع از مباحث را براي نخستين بار ايدئولوژي ناميد. مراد او از
ايدئولوژي فهم ايدهها بود. اين علم كه مرهون حاكميت تفكر پوزيتيويستي است، در
حقيقت نخستين گام به سوي جامعه
شناسي معرفت است. مطالعه
تجربي در باب ايده
ها ميتواند از ابعاد و
زواياي مختلف، در دامنه دانشهاي تجربي گوناگون، شكل گيرد. برخي از اين دانشها
به زمينه
هاي فيزيولوژيك ايدهها و بعضي
ديگر به ابعاد رواني و برخي نيز به بسترهاي اجتماعي آن ميپردازند، وشناسي
معرفت علمي است كه زمينهها و علتهاي اجتماعي معارف و آگاهيهاي گوناگون را
دنبال ميكند.
تأثير فلسفه علم
تا زماني كه معناي پوزيتيويستي علم اعتبار داشت، ارزش معرفتي و جهانشناختي
دانش تجربي و آزمونپذير، محفوظ بود. در اين حال، ساختار دروني دانش علمي و روش
منطقي آن، صرفنظر از علل و عوامل وجودي آن، به لحاظ حكايت و هدايتي كه نسبت به
واقع داشت، در معرض نظر و داوري قرار ميگرفت. و به همين دليل، جامعه
شناسي معرفت و ديگر دانشهاي
تجربي كه از بيرون، ابعاد معرفتي آدميان را در معرض كاوش قرار ميدادند،
نميتوانستند به مرزهاي دانش علمي نزديك شوند. جامعه
شناسي علم در اين مقطع، با
حفظ حرمت دانش علمي، به مطالعه ملازمات و لوازم اجتماعياي پرداخت كه بيرون از
دروازه علم، با آن همراهي ميكرد؛ مانند بحث از سازمانهاي علمي و يا مطالعه
رفتارها و كنشهاي گوناگون عالمان.
در شرايط فوق، جامعه
شناسي معرفت به طور عام و
جامعهشناسي علم به طور خاص، در حد يكي از حوزههاي اقماري جامعه
شناسي باقي ماندند. تحول بزرگ
در حوزه جامعهشناسي معرفت، هنگامي پديد آمد كه جريان پوزيتيويستي معرفت راه
افول را در پيش گرفت.
مجموعه مباحثي كه در طي قرن نوزدهم، از دهه بيست به بعد، يا فلسفه علم شكل
گرفت، حاشيه امن علم تجربي را در هم ريخت. اين مباحث، گزارههاي غيرتجربي
فراواني را كه در لايههاي پنهان دانش تجربي پوشيده مانده بودند، به تدريج
آشكار ساخت و در نتيجه، فاصله و مرزي راه بين علم پوزيتيويستي و ديگر عرصههاي
فكري بشر كه به لحاظ حكايت از واقع و شناخت، خارج گزارده ميشد، از بين بردند.
تحقيقات لاكاتوش و تامس كون، با توجه به ساختارهاي گوناگون و كاملاً متفاوت
علمي، جريان فزاينده دانش علمي را در معرض ترديد قرار داد. تامس كون بر تحولات
دفعي و انقلابي ساختارهاي علمي تأكيد كرد و از پارادايمهايي سخن گفت كه در
انقلابات علمي تغيير مييابند.
گسترش جامعه
شناسي معرفت
معرفت علمي هنگامي كه بنيادهاي متافيزيكي و وجودي خود را از دست ميدهد، از
ساختار مستقل معرفتي خويش نيز كه از بعد جهانشناختي و حكايت نسبت به خارج،
تعين مييابد، نميتواند دفاع كند و در اين حال، علم نميتواند واقعيتي فراتر
از هويت جمعي كه در مناسبات اذهاني آدميان پيدا ميكند، داشته باشد. واقعيت
جمعي پيدا كردن علم موجب ميشود تا دانشهاي تجربياي كه با نگرشهاي جزئي و
خرد خود به ابعاد فردي و شخصي زندگي افراد ميپردازند، نگاه به تحولات و فراز و
نشيبهاي آن را فراتر از محدوده نظر و عمل خود ببينند. علمي مانند روانكاوي كه
به زواياي ذهني افراد نظر ميكند، در صورتي ميتواند خود را متولي شناخت اسباب
و علل پيدايش و يا تحولات علم بداند كه براي علم، با صرفنظر از ابعاد اجتماعي
آن، معنا و مفهومي قايل باشد. وقتي كه علم براساس انديشه
هاي نظري افلاطون، از ابعاد
وجودي ثابتي مانند مُثل عقلاني، برخوردار بود و يا هنگامي كه دانش به لحاظ
حكايت از جهان خارج، از صورت و روشي واقعي و حقيقي بهره
مند بود، كساني كه فرد را در
ادامه مطالعات و تتبعات خود قرار ميدادند، ميتوانستند تطورات انديشه علمي خود
را با صرفنظر از ابعاد اجتماعي معرفت و علم، مورد بررسي قرار دهند. بعد از
افول متافيزيك و مباحث انتولوژيك، تا هنگامي كه فلسفه كانت از ساختار ثابت و
واحد ذهنيت آدميان دفاع ميكرد، راه فوق هموار بود، ليكن با زوال سپهر ثابت
معرفت بشري، معرفت علمي ناگزير تعين خود را از مقبولات و مشهورات جامعه علمي
پيدا ميكرد و در نتيجه، هر نوع مطالعهاي در باب تكوين و تطورات علمي ميبايست
ناظر به هويت جمعي آن ميبود. و اين مسأله همان عاملي بود كه بر اعتبار مطالعات
جامعه
شناسي علم در قياس با ديگر
رشتههاي همگن، افزود.
در طي تطوراتي كه در قلمرو فلسفه علم پديد آمد، تامس كون بهتر از ديگران به نقش
مقبولات جامعه علمي كه او از آنها با عنوان پارادايم ياد ميكرد، در تكوين
سازهها و نظريه
هاي مختلف توجه ميكرد.
مقبولات جامعه علمي، اينك در حكم اصول موضوعه فلسفي و يا مقولات پيشين كانت
بودند؛ با اين تفاوت كه اصول فلسفي، از مسايل متافيزيك و مقولات كانت، از مباحث
اپيستمولوژي و معرفت
شناسي او بودند؛ يعني
متافيزيك و معرفتشناسي درباره آنها داوري ميكرد و حال آن كه مقبولات جامعه
علمي را تنها دانشي ميتواند مورد بررسي قرار دهد كه به اجتماع و تحولات آن نظر
دارد و اين علم، چيزي جز جامعه
شناسي معرفت نيست.
جامعه
شناسي معرفت با تحقيق درباره
تحولات جامعه علمي، هرگز از صحت و سقم اصول مزبور بحث نميكند؛ زيرا اصول ياد
شده گرچه بنيادهاي علمي دانش علمي هستند، خود هرگز آزمونپذير نبوده و هويت
علمي ندارند. جامعه
شناسي معرفت، راز و رمز
پيدايش و رشد آنها را بازگو ميكند و از طريق داوري درباره اين بنيادها،
پيرامون اسباب پيدايش ساختارهاي مختلف علمي قضاوت مينمايد و در اين مرحله،
فاصلهاي كه پيشتر بين جامعه
شناسي علم و معرفت تصور ميشد
نيز از بين ميرود؛ زيرا در مرحله قبل، جامعه
شناسي علم، بيرون از ساختار
علم به لوازم اجتماعي دانش علمي و به رفتار و اعمال عالمان ميپرداخت و قلمرو
دروني علم را منطقه
اي ممنوعه ميدانست، در حالي
كه جامعه
شناسي معرفت براي معارف
غيرعلمي، مانند دين، فلسفه، ايدئولوژي و اسطوره، منطقه امني قايل نبود. در
مرحله اخير، منطقه دروني علم، متأثر از گزارههاي غيرتجربي و آزمون
ناپذير شناخته شده، در نتيجه
اين منطقه مانند ديگر مناطق معرفتي بشر هم ارزش جهان شناختي خود را از دست
ميدهد و هم در معرض داوريهاي جامعه
شناختي قرار ميگيرد.
ورود به حوزه تبارشناسي
جامعه
شناسي پوزيتيويستي، در قرن
نوزدهم، ادعاهاي روشنفكرانه بسياري داشت. جامعه
شناسان قرن نوزدهم، به موازات
ستيز با انديشه
هاي ديني و فلسفي، دعوتهاي
اجتماعي بديل را مطرح ميكردند كه بيشتر هويتي غيرتجربي و غيرپوزيتيويستي داشت.
در طي قرن بيستم، با تبيين محدوديتهاي معرفت علمي، ادعاهاي روشنفكرانه قرن
نوزدهم فرو نشست و جامعه
شناسي به صورت يك دانش
ابزاري، مطالعات خود را در حوزههاي كاربردي، مانند جامعه
شناسي كار و شغل و جامعه
شناسي صنعت و مانند آن، خلاصه
كرد. جامعه
شناسي «پارسنز» نمونه كامل اين
نوع از جامعه است. نظريه «كاركردگرايي ساختي» به حوزههايي از جامعه
شناسي علاقه
مند بود كه در حفظ ساختار
اجتماعي دنياي مدرن مؤثر است.
وضعيت نويني كه جامعه
شناسي معرفت و علم در پايان
قرن بيستم پيدا كرد، موقعيت جامعه
شناسي را مجدداً دگرگون ساخت.
اين وضعيت جديد حاصل گسترش و استمرار مباحث دروني جامعه
شناسي نبود، بلكه از تحولاتي
ناشي ميشد كه در قلمرو فلسفه علم پديد آمد. فلسفه علم كه در تزلزل در اركان
فلسفي جريان معرفتي پوزيتيويسم پديد آمده بود، اينك پس از تحولات دروني در
پايان مسير، خود را در بستر جامعه
شناسي معرفت و علم ميديد، و
جامعه
شناسي معرفت بيآنكه رنج
فراواني برده باشد، به ناگاه خود را ميراثخوار چندين دهه، بلكه چند سده تحولات
فلسفي دنياي غرب ديد و جامعه
شناسي با گنجينهاي كه در اين
حوزه يافت، فرصتهاي نويني براي تجديد سازمان خود به دست آورد. جامعه
شناسي در رويكرد جديد، به جاي
آن كه به صورت يك علم ابزاري در خدمت اهداف و آرمانهاي دنياي مدرن قرار گيرد،
خود را در جايگاه فيلسوفان و نظريه
پردازاني ميبيند كه در باب
اصول و بنيادهاي معرفتي اين دنيا، داوري ميكند و به جاي آن كه به عنوان يك علم
جزئي در محدوده برخي از زمينه
هاي اجتماعي، به روشنگري
بپردازد، پرسشهاي خود را متوجه نسبتنامه و تبار روشنگري ميگرداند.
متافيزيك دروغين
جامعهشناسي در وضعيت جديد، به كاري مشغول ميشود كه پيش از آن «فلسفه علم» و
پيش از «فلسفه علم»، «اپيستمولوژي» و «معرفت
شناسي» كانت و پيش از كانت
«فلسفه» و «متافيزيك» مدعي آن بودند؛ بنابراين، ميتوان گفت مطالعات جامعه
شناختي به طور عام و جامعه
شناسي معرفت و علم به طور
خاص، نقش متافيزيك را نه تنها براي دانش علمي، بلكه براي عرصه
هاي مختلف معرفت اجتماعي،
مانند دين، فلسفه و اسطوره، ايفا ميكند، با اين تفاوت كه متافيزيك بحث خود را
از وجود و هستي آغاز ميكند و نسب نامه علم و معرفت بشري را در امتداد آن به
پيش ميبرد، تا آنجا كه علم را مساوق وجود يا، نخستين تجلي آن ميداند و حال آن
كه جامعه
شناسي به طور عام و
جامعهشناسي معرفت به طور خاص، نه چيزي از وجود ميداند و نه مباحث وجودشناختي
را به رسميت ميشناسد. جامعه
شناسي معرفت به عوامل و
تعينات اجتماعي مينگرد و ارتباط و پيوند بنيادهاي معرفتي و علمي بشر با
ساختارهاي اجتماعي و عوامل مؤثر در آنها، ياد ميكند.
جامعه
شناسي معرفت، عرصه
هاي گوناگون معارف بشري و از
جمله دانش علمي را به افق مسايل اجتماعي تقليل ميدهد و سيرت و صورت آنها را به
رفتار و عمل اجتماعي آدميان تأويل ميكند.
جامعهشناسي معرفت با اين عمل خود، كاري را كه پوزيتيويسم در نيمه راه متوقف
مانده بود، به انجام ميرساند. پوزيتيويسم آگاهيهاي متعالي بشر، مانند دين و
فلسفه را از اعتبار ساقط كرد و به افق مسائل فردي و اجتماعي تقليل داد. جامعه
شناسي معرفت با بسط حوزه نفوذ
خود به قلمرو دانش علمي، نازلترين مرتبه علمي بشر را نيز از اعتبارات ديگر
ساقط گردانيد.
آخرين گام
رهآورد جامعه
شناسي معرفت، در اين مرحله،
چيزي جز انتقال آخرين بقاياي علم به ديگر افقهاي وجودي انسان نيست. جامعه
شناسي معرفت در حقيقت گام
نهايي را در مسيري برميدارد كه پيش از آن، انديشمندان غربي در طي دوره روشنگري
و حتي در قرون وسطا و يا از دوران يونان باستان، برداشته بودند. مسيري را كه
تاريخ فلسفه غرب پيموده است، يك حركت تدريجي در گذر از وجود بوده است. گامهاي
نخستين اين حركت را در ايدهها و مثل افلاطون ميتوان يافت. افلاطون در نگاه به
مثل، ماهيات موجود را در افقهاي متعالي هستي ميديد، و گامهاي پسيني اين حركت
در جريان پوزيتيويستي علم است كه ماهيات را در نازلترين مرتبه وجود، يعني در
عالم طبيعت، جستجو ميكند، و هر نوع تلاش علمي را كه به ديگر ساحتهاي هستي نظر
دارد، فاقد اعتبار جهان
شناختي ميداند. در عرصه جامعه
شناسي معرفت، آخرين تكاپوهاي
علمي بشر نيز به افقهاي رفتاري و اجتماعي او ارجاع داده ميشود؛ چندان كه اثري
از حقيقت باقي نمي
ماند و نتيجه اين جريان، به
لحاظ معرفتي، چيزي جز بسط و گسترش شكاكيت و نسبيت فهم و حقيقت نيست.
نظر به ماهيات كه ظهورات و تجليات وجود هستند، كاري مذموم و ناپسند نيست، بلكه
شناخت عالم مستلزم توجه و شناخت آنهاست. مشكل وقتي پديد ميآيد كه اين نگاه به
قيمت غفلت از هستي و احكام آن باشد. تا هنگامي كه متافيزيك و فلسفه حضور دارد،
ياد و خاطر هستي و وجود زنده است و در كنار احكام ماهيات و موجودات گوناگون، از
احكام هستي و وجود نيز سخن گفته ميشود، ليكن با انكار متافيزيك و به ويژه با
حاكميت پوزيتيويسم، نگاه آدمي به هستي و ساحتهاي برتر وجود، مسدود و به افق
طبيعت محدود ميشود. هنگامي كه نظر به افقي خاص محدود شود، ساحتها و ابعاد
وجود به همان افق تقليل مييابند.
نگاه محدود و مقيد، اگر در شناخت اموري كه در محدوده آن هستند، جواب دهد، نسبت
به حقايق و اموري كه از آن محدوده خارج ميباشند، و يا زوايا و ابعادي فراتر از
آن دارند، بدون شك پاسخ نخواهد داد، و معرفت، از جمله همين امور است. علم و
معرفت، ابعاد و لايه
هاي متد و گوناگوني دارد،
بلكه بدان گونه كه حكيمان متأله اثبات نمودهاند، مساوق با هستي و وجود بوده،
ضمن همراهي با همه مراتب، از احكامي بهره
مند است كه هيچ ماهيت و
موجودي را تاب آن نيست؛ بنابراين، شناخت درست معرفت و علم، زماني امكان دارد كه
همه جوانب آن و از جمله ابعاد اجتماعي آن، به رسميت شناخته شود و تحقيق و تتبع
درباره يك بعد آن به قيمت نفي و انكار ديگر ابعاد تمام نشود؛ بر اين اساس، مشكل
جامعه
شناسي معرفت در اصل تحقق آن
نيست، بلكه حضور ابعاد اجتماعي معرفت، بر ضرورت وجود آن دلالت دارد. مشكل، در
وضعيت فعلي آن است و اين مشكل بيشتر در زمينههاي فلسفي آن ريشه دارد.
جامعهشناسي معرفت در دامن جامعهشناسي و علم پوزيتويستي، تكوين يافت و از
بسترهاي فلسفي معاصر غرب دانسته يا ندانسته تغذيه كرد.
در اين مقاله، بيشتر، از تأثير يكي از شاخه
هاي معرفتي معاصر غرب در
تحولات اخير اين علم، سخن به ميان آمد. فلسفه علم، يكي از شاخه
هاي معرفتي است كه در استمرار
جريان پوزيتيويستي معرفت، در طي قرن بيستم، شكل گرفت و در نهايت، زمينه
هاي مناسبي را براي گسترش
جامعهشناسي معرفت پديد آورد.
شاخه
هاي معرفتي و فلسفي معاصر
ديگر نيز در وضعيت فعلي جامعه
شناسي معرفت، بيتأثير
نبودهاند. بخش مهمي از مسئوليت بر عهده فلسفه
هاي كانت، هگل، نيچه و نظريه
پردازان پست مدرن است. بيان
تأثيرهاي اين فيلسوفان، نيازمند تدوين مقالات جداگانه است.
مجموعه عوامل گوناگون، به تكوين نوعي جامعه
شناسي معرفت انجاميد كه در
اثر طغيان از مرزهاي حقيقي خود، اينك نقش يك متافيزيك دروغين را ايفا ميكند.
ماكس شلر، تنها نظريه
پرداز اين علم است كه به دليل
علاقه به مباحث وجودي ميكوشد تا تفكيك بين ساحتها و ابعاد گوناگون معرفت را
به رسميت بشناسد و محدوده كار جامعه
شناسي معرفت را مشخص سازد.
ديگر نظريه
پردازان يا به اين نكته مهم
توجه نكردند و يا تلاشهاي نام را داشته
اند.
كوشش «مانهايم» براي بردن روشنفكران به خارج از طبقات اجتماعي به دليل محروميت
او از يك ديدگاه فلسفي، كوششي ناكام است و تلاش «هابرماس» براي ترسيم عقلانيت
انتقادي، در حقيقت «كر علي ما فر» و بازگشت به چيزي است كه از آن ميگريزد. كار
او نوعي خود ارضايي است كه در بستر عقل عرفي انجام ميشود.
منبع: شبكه
بازتاب