قلب از ديدگاه امام علي (ع)

محمد تقي فعالي


اشاره
مؤلف در ابتدا معناي لغوي قلب مورد بحث قرار مي‏گيرد و نتيجه گرفته مي‏شود كه ماهيت قلب از نظر قرآن و امام علي عليه السلام همان نفس و روح آدمي است و قلب در دست خداست. از اين‏رو عضو حياتي انسان، قلب و امور باطني است كه اگر درون انسان اصلاح گردد، ظاهر پيرو است اما عكس آن صادق نيست آدمي مي‏تواند به قلب خود از طريق قرآن و وحي الهي شكوفايي و حيات ببخشد، و آن را با معارف الهي عجين كند. محل ايمان قلب است و چون ايمان امر تشكيكي است، بنابراين قلب نيز توسعه‏پذير خواهد بود و جامعه‏اي از آرامش عمومي برخوردار است كه قلب‏هاي آنها از آرامش برخوردار باشد و قلب نيز جز با ياد خدا آرام نمي‏گيرد.

قلب به‏معناي دگرگون ساختن و نيز ظاهر و باطن آمده است: "اقلبه نزع قلب‏ها". قلب گاهي به‏معناي وجه خالص يك شي مي‏آيد، چنان‏كه بر فؤاد و عقل نيز دلالت دارد.1
تاج العروس هم تقريبا معاني سابق را متذكر مي‏شود، افزون بر آن‏كه مي‏گويد: "قلبه اصاب قلب‏ها"،2 روش زبيدي آن است كه معناي لغات را از ديگر منابع لغويِ معروف به عاريت مي‏گيرد، و گاه چيزي به آن مي‏افزايد.

مفردات كه بيشتر به معاني قرآنيِ واژه‏ها نظر دارد با تنوع بيشتري به توضيح معناي اين واژه پرداخته است. اولين معنايي كه براي اين واژه بيان كرده، دگرگون ساختن و چيزي را از يك رو به روي ديگر كردن است؛ مثلاً قلب لباس به‏معناي آن است كه لباس را از يك رو به روي ديگر كنيم. معناي انقلاب، انصراف است. از اين جهت به قلب انسان قلب گفته مي‏شود كه تقلّب و دگرگوني آن بسيار است. قلب گاهي بر عقل و فهم دلالت دارد. چنان‏كه فرمود: "و طبع علي قلوبهم فهم لايفقهون" توبه/ 87 يا در آيه ديگر فرمود:
"و جعلنا علي قلوبهم اكنّةً ان يفقهوه". اسراء/ 46
دلالت ديگر قلب، روح است. مثل "و لكن تعمي القلوب التي في الصدور" حج/ 46 تقلّب، تصرف است و "رجلٌ قُلِّب" به‏معناي مردمي است كه تغيير رأس و دگرگوني نظر زياد دارد. قليب هم به‏معناي چاه مي‏آيد و بالاخره "تقليب الامور" به‏معناي تدبير و تأمل در عاقبت آن است.3
بعد از آن‏كه دانستيم ماهيت قلب از نظر قرآن همان نفس و روح آدمي است، در اين خصوص به نكته‏هاي مفيدي دست مي‏يابيم:

نكته اول: در قرآن به واژه‏هايي برمي‏خوريم كه مشابهتي با قلب دارند و گويا هم رديف آن تلقي مي‏شوند. اين واژه‏ها عبارتند از: صدر، روح، نفس و فؤاد كه اندكي درباره آن‏ها توضيح مي‏دهيم:
ـ صدر: در اصل به‏معناي سينه بوده سپس به آغاز و قسمت مقدم و اعلاي هر شي‏ء اطلاق شده است؛ مثل صدر مجلس به‏معناي بالاي مجلس، صدر كلام به‏معناي آغاز سخن يا صدر نهار به‏معناي اول روز. اما گاه در عرف لغت و قرآن صدر بر قلب نيز اطلاق مي‏شود، از آن جهت كه قلب مهم‏ترين بعد وجودي آدمي است.4 بنابراين صدر به‏معناي نفس انساني به‏كار مي‏رود، مثل "رب اشرح لي صدري" طه/ 25
ـ روح: اين واژه در اصل به‏معناي تنفس است در صورتي كه رُوح و رَوح از يك ريشه باشند. از آن‏جا كه ارتباط نزديكي ميان تنفس و بقاي حيات است روح به‏معناي جان و نفس آدمي اطلاق شده است.5
بروحك و اجعلها لها فيئة قدرا فقلت له ارفعها اليك وأحيها
البته روح در قرآن گاهي به ملائكه اطلاق مي‏شود، بقره/87 و گاهي به‏معناي قرآن، شورا/ 52 آمده و در آيه‏اي ديگر بر عيسي عليه السلام اطلاق شده است، نساء/ 171 اما آيه‏اي كه با صراحت دلالت بر روح آدمي دارد اين آيه است: "و يسئلونك عن‏الروح قل الروح من امر ربي و ما اوتيتم من‏العلم الا قليلاً" اسراء / 85
ـ نفس: به اعتراف اهل لغت نفس به‏معناي روح آمده است6 مثل: "واعلموا ان‏اللّه‏ يعلم ما في انفسكم" بقره/ 235
ـ فؤاد: اين واژه از مادّه "فأد" آمده و در اصل به‏معناي گذاردن نان بر خاكستر يا ريگ داغ است براي اين‏كه پخته شود. هم‏چنين فؤاد بر بريان كردن گوشت گفته مي‏شود. اين واژه در قرآن به‏معناي قلب آمده است.

به هر حال هر يك از اين واژه‏هاي چهارگانه در قرآن با قلب مترادفند هرچند ممكن است كه حيثيت اطلاق هر يك متفاوت باشد؛ مثلاً از آن جهت به نفس قلب گفته مي‏شود كه دائما در حال دگرگوني و تقلب است و از آن جهت به قلب نفس گفته مي‏شود كه همانند تنفس منشأ حيات است و از آن رو به آن صدر گفته مي‏شود كه مهم‏ترين بعد وجود آدمي است.

نكته دوم: قلب در دست خداست اين مضمون را مي‏توان از آيات متعددي به دست آورد از اين قبيل كه: خدا قلب را هدايت مي‏كند، آل عمران/ 151 خدا ايمان را در قلب مزين مي‏سازد، حجرات/ 7 و خدا برخي قلب‏ها را پاك مي‏گرداند، مائده/ 41 چنان‏كه پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم فرمود: "ان قلب بني ادم بين اصبعين من اصابع‏اللّه‏."7

انسان به لحاظ تكثير باطني و فرقاني هفت بطن دارد8 كه عبارتند از مقام نفس، مرتبه عقل مقام قلب، مرتبه سر، مقام خفي، مقام اخفي و نهايتا مقام تجلي ذاتي. پيداست كه بطن سوم مقام قلب است. سالك در اين موطن با حضور حق آرامش مي‏گيرد. در اين حالت گرچه كثرت حضور دارد اما بذر مشاهدات، وحدت حق را به نگاه عارف درمي‏آورد. شايد حديث حارثه ناظر به اين مقام باشد. چنان‏كه حديث احسان را نيز مي‏توان بر اين مقام حمل كرد، آن‏جا كه گفت: "واعبد ربك حتي كانك تراه."
و روح‏الروح لاروح الاواني انّا القرآن و السبع المثاني
شـاهـده و عنـدكـم لساني فؤادي عند مشهودي مقيم

تأملي در نهج‏البلاغه نشان مي‏دهد كه تكرار واژه قلب بيشتر در خطبه‏هاست تا در نامه‏ها يا حكمت‏ها، آن‏هم به‏طور خاص در خطبه 234 كه معروف به خطبه "قاصعه" است. بعد از آن حكمت 366 كه راجع به امر به معروف و نهي از منكر است و بعد از آن، خطبه 176 قرار دارد كه مربوط به خوارج و حكميّت مي‏باشد و نهايتا نامه 31 كه اختصاص به وصيّت به امام حسين مجتبي عليه السلام دارد. حال اگر توجه كنيم خواهيم ديد كه تمام اين چهار مورد پيام واحدي دارند و آن فريضه بسيار مهم "امر به معروف و نهي از منكر" است. واقعيت اين است كه اين مسئله براي امام عليه السلام از اهميت ويژه‏اي برخودار بوده است به گونه‏اي كه در خطبه‏ها و گفته‏هاي متعدد بر آن تأكيد ورزيده‏اند. به اعتقاد آن امام عليه السلام حدّ نصاب امر به معروف و نهي از منكر، امر و نهيِ قلبي است و اين ريشه و بنيانِ مراتب بعدي است كه در سخنِ عميق و گهربار ذيل از آن به "جهاد" ياد شده است:
"و عن ابي جحيفه قال: سمعت اميرالمؤمنين يقول: ان اول ما تغلبون عليه من الجهاد بايديكم ثم بالسنتكم ثم بقلوبكم فمن لم يعرف بقلبه معروفا و لم ينكر منكرا قُلب فجُعل اعلاه اسفله و اسفله اعلاه،"9 امير مؤمنان علي عليه السلام خطاب به وهب‏بن عبداللّه‏ كه از دوستان ايشان بوده و حضرت او را "وهب الخير" خطاب مي‏فرمود، آن‏گاه كه به رياست بيت‏المال در كوفه گماشت، فرمود: اولين شكست شما شكست در جهاد با دستان است، سپس شكست در جهاد با زبان و در پايان شكست در جهاد با قلب است. قلب اگر معروف و منكر را نشناسد و منكر را منكر و معروف را معروف نداند مقلوب و دگرگون گشته در دنيا سرگردان و در آخرت گرفتار خواهد شد.

"امام عليه السلام در سخني ديگر مردم را چند دسته فرمود: "برخي آنان‏كه با دست و زبان و قلب، منكر را اعلام مي‏كنند اين شخص، انساني است كه واجد تمام خصال خير است. بعضي ديگر تنها به انكار قلبي و زباني و نه دستي اكتفا مي‏كنند كه اينان دو خصلت خير را واجد و يكي را فاقدند. دسته سوم كساني هستند كه فقط به قلب انكار مي‏ورزند؛ اين‏ها دو خصلت شريف را از دست داده و تنها به يك امر خير چنگ زده‏اند و سرانجام مردماني يافت مي‏شوند كه از هر سه خصلت محرومند."
سپس امام عليه السلام فرمود:
"اين‏ها مردگان ميان زنده‏هايند."10
به اين چند نمونه توجه كنيد!
ـ مهم‏ترين مسئله دين، خداست و وصول به او غايت آمال مشتاقان و عارفان است از امام عليه السلام سؤال شد11 كه "هل رايت ربك يا اميرالمؤمنين" امام عليه السلام در جواب فرمود: "آيا چيزي را كه نمي‏بينم پرستش نمايم." سپس اين جمله ماندگار بر زبان مباركش جاري شد كه: "لا تدركه العيون بمشاهدة العيان ولكن تدركه القلوب بحقايق الايمان." چشم به درك او نائل نمي‏شود، زيرا متعلّق ادراك بصري محسوس است و خدا چون ماده نيست به حس نمي‏آيد. اما انسان راهي ديگر براي مواجه شدن با او دارد و آن راهِ دل و طريقِ ايمان حقيقي است. اگر انسان مراتب ايمان را طي كند تا بر ايمان ناب و خالص دست يابد به گونه‏اي كه بتوان گفت "او فقط مؤمن است" و در او چيزي غير از ايمان نيست، در اين صورت شهود عالم اَلَسْتْ ظهور خواهد كرد و انسان دوباره به سخن آمده مي‏گويد: "قالوا بلي شهدنا" اعراف/ 172 و اين جز با قلب ممكن نيست.

امام عليه السلام در موضعي ديگر ميان خدا و دنيا مقابله مي‏اندازند و مي‏فرمايد: "و كذلك من عظمت الدنيا في عينه و كبُر موقعها من قلبه آثرها علي‏اللّه‏ فانقطع اليها و صار عبدا لها"12 اين يك قاعده و سنت است كه اگر انسان چيزي را دوست نداشت به آن نگاه نمي‏كند و نيز ازياد و ذكر آن اكراه دارد.13 اگر ياد او و خود او در دل نشيند، دنيا طبعا از چشم انسان مي‏افتد و براي او كوچك و حقير مي‏شود. عكس آن نيز ممكن است. انساني كه دنيا اكثر همِّ اوست و قلبش مملو از مشتهيات دنيوي است، خدا واقعا در دل او موقعيتي ندارد. لذا امام عليه السلام كه اعراض از دنيا را پايه اصلي سخنان خود قرار داده است، بيش و پيش از همه بر اعراض قلبي و ميراندن ياد دنيا سرانگشت تأكيد دارد: "فاعرض عن الدنيا بقلبه و امات ذكرها من نفسه."14

دو گونه اخلاق مي‏توان داشت: اخلاق با محوريّت معرفت به اين معنا كه معتقد شويم اگر انسان از نظر ذهني و عقلي چيزي را درست و در جهت سعادت دانست كافي است كه به آن عمل كند و همين كه پليدي و شقاوت‏زاييِ فعلي براي او از نظر معرفتي آشكار شد كافي است كه بر حذر بماند. اين محور اخلاق ارسطويي است كه براي مدت‏ها اخلاق اسلامي را تحت تأثير خود قرار داده بود و به اين منظور كافي است كه اخلاق ناصري و جامع‏السعادات را ديده و با گلستان سعدي و بسياري از اشعار حافظ و مولوي و در رأس همه اخلاق نهج‏البلاغه به قياس گيريم. كوچك شمردن، غير از كوچك دانستن است؛ چنان‏كه بزرگ ديدن غير از بزرگ دانستن است. تا انسان خدا را بزرگ نبيند با ياد او آرام نمي‏گيرد و اين حاصل نمي‏آيد جز از طريق كوچك ديدن دنيا و اين اخلاق با محوريت عشق است و قلب. مولوي تمام مطلب را در يك بيت جمع كرده است:
عشق را عشق دگر برَّد مگر15 هر كه را جامه ز عشقي چاك شد او ز عيب و نقص كلي پاك شد16 ديو بر دنياست عاشق كور و كر

ايمان كه راه انحصاري نيل به جاودانگي و سعادت است، و به انسان شجاعتِ بودن و شدن عطا مي‏كند و او را عدالت‏خواه، دادگستر و مهربان مي‏كند و به انسان حيات مي‏بخشد، نهالي است كه در قلب آدمي مي‏رويد جايگاهش قلب است: "اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه" مجادله/ 22 در جاي ديگر امام عليه السلام فرمود: "الايمان معرفة بالقلب."17

قلب ـ هم‏چون بدن ـ امراض خاص خود را دارد. در اين بين كدام مهم‏تر است؟ امام به اين سؤال اين گونه پاسخ مي‏دهد: بدترين گرفتاري فقر است، اين گرفتاري سخت‏تر از مرض بدن است و از مرض بدن شديدتر و بالاترين مرض‏ها، مرض قلب است. چنان‏كه بهترين تندرستي‏ها صحت قلب است و صحت قلب تنها از طريق تقواي حاصل مي‏شود. "و افضل من صحة البدن تقوي القلب"،18 انسان مركّب از روح و بدن است، روح در عين حال كه مستقل است به بدن تعلق داشته آن را تدبير مي‏كند. به بيان ديگر، اين دو در يكديگر تأثير و تأثر متقابل دارند. اما تأثير روح به مراتب بيش از تأثير بدن است. بر اين اساس مي‏توان گفت اثر بيماري قلب بر بدن به دفعات بيش از اثر بيماري بدن بر روح است. اين قاعده به هنگام سلامت و صحّت نيز صادق است. درست است كه عقل سالم در بدن سالم است اما مهم‏تر از آن اين‏كه عقل سالم و بدن سالم در روح و قلب سالم است.

از جمله نكاتي كه در سخنان امام عليه السلام مطرح مي‏شود مسئله موت و حيات قلب است. از جمله عواملي كه باعث حيات قلب است توجه به موت است لذا ياد مرگ قلب را زنده مي‏كند چنان‏كه ياد حيات دنيا قلب را مي‏ميراند: "و انما ذلك بمنزلة الحكمه التي هي حياة للقلب الميت"،19 از سوي ديگر امام عليه السلام فرمود آن‏كه قلبش مرد، در نار است: "من مات قلبه دخل النار"،20 و چه خسراني از مرگ قلب و نار جحيم بالاتر.

از مجموعه نمونه‏هاي مذكور و ده‏ها شاهد ديگر كه در مباحث آتي مي‏آيد اين نكته به دست مي‏آيد كه عضو حياتي انسان، قلب و امور باطني است، اگر درون انسان اصلاح گردد ظاهر پيرو است، اما عكس آن صادق نيست. و خلاصه در اهيمت اين پديده همين بس كه امام عليه السلام خود در برابر آن انگشت تعجب بر زبان دارد: "اعجب ما في هذا الانسان قلبه."21

خشوع
اقيانوس كلمات مولي علي عليه السلام را گوهرهايي است، يكي از اين گوهرهاي ناب "خطبه المتقين" است.امام در اين خطبه نوراني پارسايان را به دو صف مي‏كشد و براي آنان خصايصي را بيان مي‏نمايد؛ از جمله آن‏كه اهل تقوا آرزوهايشان كوتاه، خطاهايشان اندك و دل‏هايشان خاشع است.22 نفسي كه خاشع شود و كرداري خاضعانه داشته باشد، تسليم حق است و آن‏كه در برابر حق حالت پذيرش داشته باشد حق مدار است و همو تنها جوياي حق و حقيقت است و چنين فردي اهل حق را بعد از شناخت حق مي‏شناسد و اهل باطل را بعد از شناخت باطل: "انك لم تعرف الحق فتعرف اهله و لم تعرف الباطل فتعرف من اتاه."23

حبّ دنيا
مهم‏ترين محور سخنان امام علي عليه السلام زهد و اعراض از دنياست و در اين مقام حضرت سخن را تمام كرده است. واقعيت تجربه شده آن است كه دنيا براي انسان باقي نيست و انسان نيز براي دنيا بقايي ندارد. انسان براي دنيا آفريده نشده است و خالق انسان و جهان، انسان را به سمت دنيا فرانخوانده است. ويژگي دنيا اين است كه لذتش با رنجش آميخته است: "ان مع العسر يسرا"، شرح/ 6 امام عليه السلام در ادامه، اين‏گونه انسان‏ها را دعوت مي‏كند: "و سابقوا فيها الي الدار التي دُعيتم اليها."24

"دنيا" يك امر عيني نيست بلكه كاملاً دروني بوده رهيافتي نفساني است. در فرهنگ ديني ميان جهان و حتي طبيعت مادي از يك سو و دنيا از طرف ديگر بسي تفاوت است. در هيچ آيه و حديثي جهان و ماده ذمّ نشده است. جهان با تمامي مراتبش مخلوق خداست و آفريده الهي، زيبا بلكه زيباترين است هر آنچه از زيباست، زيباست: "الذي احسن كل شي‏ء خلقه" سجده/ 7 بنابراين مراد از دنيا حالت تعلق و وابستگي يكجايند به جهان ماده است و نه خود جهان ماده كه انسان تنها در همين جا به رشد مي‏رسد و از همين جهان مي‏توان براي ابديت خود توشه بردارد. امام عليه السلام حتي بالاتر از اين‏ها فرمود: "اخرجوا من الدنيا قلوبكم."25 امام عليه السلام نفرمود دنيا را از قلب خويش خارج كنيد بلكه فرمود قلب خود را از دنيا بيرون كنيد.
نتيجه آن‏كه قلب واجد يك سلسله اوصاف و ويژگي‏هايي است و حتي گاهي اين اوصاف متقابل‏اند، مثل حزن و سرور يا خشوع و عناد. بنابراين يكي از ابعاد قلب آن است كه محل حالات و صفات نفساني قرار مي‏گيرد.

قلبِ عاقل هم به گذشته نظر دارد، اما به نظر اعتبار؛ يعني با مطالعه احوال گذشتگان عمر خود را طولاني كرده به اندازه‏اي كه از آنان تجربه برگيرد ذولب شده است، كه گاه انساني هزارساله خواهد شد. به عبارت ديگر سن دو گونه است: شناسنامه‏اي و واقعي و انسان‏هاي لبيب سن واقعي بالا دارند. او هم‏چنين به آينده هم نظر دارد اما به نظر بصيرت و مهم‏ترين نقطه آينده لحظه پايان و حيات دوم است. بدين جمله توجه كنيد: "و مالك ذي قلب بلبيب و لا كل ذي سمع بسميع ولا كل ذي ناظر ببصير"26 امام عليه السلام پندهاي خويش را داد تا اهل عبرت آگاه شوند. اگر قلبي لبيب باشد حقايق را خواهد فهميد و اگر صاحب گوشي شنوا باشد حق را خواهد پذيرفت و اگر صاحب چشمي بينا باشد با مشاهده حوادث متنبه خواهد شد. لذا براي اعتبار، قلبِ لبيب گوشِ شنوا و چشمِ بينا لازم است.

بهره‏مندي از اُذُن
امام عليه السلام در يكي از خطبه‏ها با اشاره به قدر و منزلت ائمه هدي قدس سرهما خود را به چراغي تشبيه مي‏كند كه در ظلمت‏ها روشني مي‏بخشد. اگر انسان بار گناهان خويش را زمين گذارد و از سلاطين جور تبعيت نكند و قدري به خود آمده، از گذشته خويش پشيمان گردد، درصدد برافروختن آتش فتنه نباشد و مسلمانان از او نرنجند، چنين شخصي مي‏تواند پند امام را حفظ كند و گوش جان خويش را براي مواعظ امام عليه السلام مهيّا ساخته، اشارات و رموز سخنان نور را مهم كند: "انما مثلي بينكم مثل السراج في الظلمة ليستضي‏ء به من وليحها فاسمعوا ايها الناس وعوا، و احضروا اذان قلوبكم تقهموا"؛27 بدين لحاظ در اين عبارت براي قلب هم اذن ثابت شده است و هم فهم.

بهره‏مندي از سمع
امام عليه السلام در خطبه همّام آن‏جا كه اوصاف پارسايان را بر مي‏شمارد به اين فرازها مي‏رسد كه متّقين شب را فرصتي مغتنم مي‏دانند. آنان شب‏ها به نماز ايستاده قرآن را با تأمل تلاوت مي‏كنند. آن‏گاه كه به آيه‏اي برخورد كنند كه در آن اميد باشد در نفس آنان شوق و طمعي پيدا مي‏شود و اگر با آيه‏اي مواجه شوند كه در آن بيم و ترس باشد، گوش جانشان را به آن مي‏گشايند و چنان شيوا فرياد دارند كه تو گويي فرياد دوزخ در بُن گوش آنان است.28 امام در اين خطبه از تعبير "ظن" استفاده كرده است كه يكي از معاني آن در قرآن يقين است،29 چنان‏كه فرمود: "الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم"، بقره/ 46 بر اين اساس مي‏توان گفت كه اهل تقوا نسبت به آخرت به يقين و به تعبيري به "عين اليقين" نائل شده‏اند. عين اليقين با رؤيت و شهود ملازم است "كلا لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم، ثم لترونّها عين اليقين" تكاثر/ 5 ـ 7

با توجه به مطالب پيش گفته به اين نتيجه مي‏رسيم كه قلب دو دسته اوصاف دارد: اوصاف معرفتي و اوصاف احساسي. لذا تاكنون دو بُعد براي قلب به‏دست آمد. مسأله به همين جا ختم نمي‏شود بلكه مي‏توان ابعاد ديگري را از مجموع سخنان امام عليه السلام به‏دست آورد و از اين طريق تصوير ذهني خود را از ماهيت قلب توسعه و گسترش داد.

استعمال
امام عليه السلام در يكي از كلمات خويش احوال عارفان را توصيف مي‏فرمايد. اين توصيف تا بدان پايه بلند و والاست كه درباره آن مي‏توان گفت كه شبيه "وحي" است.
آن سخن با اين جمله‏هاي نوراني آغاز مي‏شود: "قد احيا عقله و امات نفسه حتي دقَّ جليله" تا آن‏جا كه فرمود: "بما استعمل قلبه و ارضي ربّه"،30 مؤمن واقعي و عارف راستين كسي است كه عقل خويش را زنده كرد و در برابر، نفس خويش را مي‏راند و ... چنين شخصي قدم‏هايش ثابت است، اهل آرامش بوده در جاي امن و راحت قرار دارد. او اين همه را تنها از طريق اعمال قلبي و خشنود ساختن پروردگارش به‏دست آورده است. لذا حيات عقلي، شهود برق، ابانه طريق و آرامش رواني و همين رفتار آدمي است، رفتاري كه فقط به هدف و با نيّت رضايت الهي صورت گيرد. و از اين طريق است كه انسان به "حيات طيب" دسترسي پيدا مي‏كند: "من عمل صالحا من ذكر او انثي و هو مؤمن فلنحيينّه حياة طيبة" نحل/ 97

تشاجر (دشمني)
"واستعملت المودّة باللسان و تشاجر الناس بالقلوب"31 يعني "دوستان به زبان و دشمني مردم با هم به دل‏ها است." اين خطبه درباره احوال مردم آخرالزمان است، در آن زمان علَم گمراهي برپا مي‏شود، شُعبه‏هاي آن پراكنده شده، پرچم داران ضلالت فراوان مي‏شوند. معصيت محور اتحاد مردم و دين، ملاك اختلاف آنان مي‏شود. دوستي‏ها با دروغ و دشمني‏ها با راستي عجين مي‏شود. اهل آن زمان چون گرگان، پادشاهان درنده و انسان‏هاي ضعيف المال طعمه‏اند. امام عليه السلام در پايان اين خطبه جالب به اين نكته اشاره مي‏فرمايند كه دوستي‏ها زباني است اما قلب‏ها با يكديگر مشاجره و دشمني دارند. در اين زمان گروه‏هايي ايجاد مي‏شود كه هر يك به جناحي مي‏پيوندند و خلاصه آن‏كه عفت موجب شگفتي و اسلام وارونه مي‏شود.

توجه به اين مطلب كافي است تا ما را به اين نتيجه مطلوب برساند كه از ديدگاه اميرمؤمنان عليه السلام قلب چيزي جز روح و نفس نيست. لذا قلب، تمام هويت انسان بوده و همه ابعاد انساني را شامل مي‏شود. اما جهت تكميل بحث مي‏توان نمونه‏هايي از سخنان امام عليه السلام نشان داد كه در آن‏ها با صراحت قلب با نفس برابر نهاده شده است. در اين‏جا تنها به يك نمونه از آن‏ها اشاره مي‏شود و آن واژه فطرت است. امام به منظور تعليم درود فرستادن بر پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم خطبه‏اي را انشا فرمود و در آغاز آن مطالبي را درباره حضرت باري تعالي القا نمود:
"اللهم داحي المد حوّات و داعم المسموكات و جابل القلوب علي فطرتها؛32 بار خدايا كه تو زمين‏ها را گستراندي و آسمان‏ها را نگه داشتي و قلب‏ها را بر فطرتشان قرار دادي و آن‏ها را جبلّت بخشيدي."
لذا خداوند هم قلوب را آفريده هم به آن فطرت و سرشتي خاص بخشيد. البته با يك ايجاد و خلق واحد و بسيط. در اين تعبير قلب داراي فطرت تلقي شده است. از سوي ديگر مي‏دانيم فطرت مربوط به روح آدمي است. اين كاربرد در قرآن هم آمده است: "فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة‏اللّه‏ التي فطر الناس عليها" روم/ 30 در اين آيه مراد از فطرت حقيقت انساني است كه همان روح اوست. نتيجه آن‏كه قلب همان روح است.

حاصل آن‏كه قلب در اصطلاح نهج‏البلاغه و ديگر احاديث اميرمؤمنان عليه السلام با نفس و روح برابر است. بر اين اساس مي‏توان گفت اصطلاح قلب در قرآن و كلمات امام عليه السلام بر يكديگر منطبق است. از سوي ديگر اين اصطلاح با اطلاق عرفاني و نيز لغوي مغاير است.
جاي تعقيب و نتيجه‏گيري اين سخن اين‏جا نيست بلكه بحث ماهيت قلب است و اين‏ها تنها بعد ادراكي و معرفتي‏اش تبيين مي‏گردد. به علاوه ما تا اين‏جا كه مقاله را با دقت تعقيب كرديم به دليل تامّ و استواري بر اتحاد قلب و روح برنخورديم علاوه بر اين‏كه بسياري از احاديث و نيز اعتبار با تعدد آن دو موافق است.

حال كه قلب انسان در ابتدا زميني مستعد براي كشت است در واقع انسان باغبان وجود خويش مي‏شود. لذا كشت كار بذر در قلب آدمي خداست و باغبان اين زمين انسان: "و يزرعوها في قلوب اشباههم"؛33 حجج الهي و حكمت ربّاني اموري است كه با جان آدمي آشناست و بذر آن در قلب انسان به وديعت نهاده شده است، تا چه اندازه انسان زارع باشد.

اگر قلب انسان حاوي بذرهاي ناشكفته است، در صورتي كه شرايط مطلوب فراهم آيد اين بذرها در زمين وجود آدمي خواهند روييد و اگر اين دانه‏ها برويند درون انسان به واقع گلستان مي‏شود و در اين هنگام است كه فصلِ بهارِ درون فرامي‏رسد. پس قلب آدم به راستي دو فصلي است: بهار و خزان. امام عليه السلام به مهم‏ترين عامل رويش اشاره فرموه‏اند كه آن چيزي جز قرآن نيست: "تعلموا القرآن فانه احسن الحديث و تفقّهوا فيه فانه ربيع القلوب"؛34 قرآن نيكوترين گفته‏هاست كه مي‏توان و بايد به فهم آن نائل شد. قرآن بهارينه دل‏هاست و قلب با نور آن بهبودي حاصل مي‏كند. حال كه چنين است درون و باطن آدمي مي‏تواند حقيقتا گلستان شده سرسبز و خرّم گردد. اما اين‏كه انسان از درون خويش مي‏گريزد، نشانه آن است كه باطن خود را زشت مي‏داند و مي‏بيند.

به هر حال، قرآن خزان قلب را بهار مي‏كند: "جعله‏اللّه‏ ديّا لعطش العلما و ربيعا لقلوب الفقهاء"35 و هم اوست كه: "و فيه ربيع القلب و ينابيع العلم و ما للقلب جلاء غيره".36 از اين تعابير عجيب نكات متعددي به‏دست مي‏آيد: يكي اين‏كه اگر كسي اهل تفقه در دين و قرآن شده قرآن خمير مايه و استعداد او را شكوفا كرده به فعليت مي‏رساند. پس انسان در مغزِ استخوانِ جانِ خويش با قرآن آشناست به شرط آن‏كه تفقّه و تدبير كند.

تدبر در قرآن قفل‏هاي قلب‏ها را مي‏گشايد و انسان با بصيرت شده، حكمت‏هاي اين كتاب آسماني را درمي‏يابد: "افلا يتدبّرون القرآن ام علي قلوب اقفالها" محمد/ 24 دوم اين‏كه اگر قرآن بهار دل است و علم از درون انسان مي‏جوشد پس سرچشمه‏هاي معرفت، دروني است لذا در فراگيري علم اصالت با درون است. سوم اين‏كه محتواي دين و قرآن متناسب با باطن بوده فطري است.
از مجموع اين بخش از مطالب، چنين نتيجه مي‏شود كه جان آدمي در آغاز خالي است اما مستعد، انسان مي‏تواند و بايد زارع وجود خويش باشد و سرانجام اين‏كه مهم‏ترين شكوفاكننده كشت‏زارِ آدمي قرآن و وحي الهي است. پس قلب به‏طور فطري سرچشمه‏هاي معرفت را در درون خود دارد.

تقدم تعقل
امام عليه السلام در دو مورد ميان لسان و قلب مؤمن از يك سو و لسان و قلب منافق از سوي ديگر مقايسه كرده و فرموده‏اند: "ان لسان المؤمن من وراء قلبه، و ان قلب المنافق من وراء لسانه."37 مفاد اين فراز اين است كه مؤمن اگر بخواهد سخني بر زبان جاري كند نخست در آن انديشه و تأمل روا دارد و در صورتي كه نيك و صلاح بود بر زبان جاري مي‏كند و اگر آن را ناروا ديد از آن چشم مي‏پوشد. اما منافق بي‏تأمل سخن بر زبان جاري كرده هيچ در آن نمي‏انديشد و سود و زيان كلام را نمي‏داند. بر اين اساس قلب و عقل مؤمن بر زبان تقدم دارد. ناگفته نماند كه سخن پيش گفته بار ديگري نيز دارد و آن اين‏كه منافق اعتقاد اصلي خويش را در قلب نگه داشته آن را پنهان مي‏كند و به زبان نمي‏آورد، اما گفته‏هاي مؤمن از اعتقادش حكايت دارد. به ديگر سخن، زبان و قلب مؤمن يكي است اما منافق دوگانه است و به تعبير كلي‏تر مؤمن ظاهر و باطنش همگن است برخلاف منافق. پس لسان اهل ايمان هميشه صادق است و سخن اهل نفاق هميشه كاذب. نتيجه ديگري كه از اين سخن مي‏توان گرفت اين‏كه "اظهار ما في الضمير" كاركرد هميشگي زبان نيست. چنان‏كه در منافق اين نقش از زبان برنمي‏آيد. حال با توجه به ادامه سخنان آن حضرت احتمال نخست اولويت پيدا مي‏كند: "لانّ المؤمن اذا اراد ان يتكلم بكلام تدبَّره في نفسه فان كان خيرا ابدأه و ان كان شرا وازاه و انّ المنافق يتكلم بما علي لسانه لايدري ماذا له و ما ذا عليه."

امام عليه السلام در مورد ديگر فرمود: "لسان العاقل و رآء قلبه، و قلبُ الاحمق و رآء لسانه."38 حضرت در سخن پيشين از تعبير منافق و در اين‏جا از واژه احمق استفاده نمود كه مي‏تواند دلالتي واضح بر وحدت آن دو داشته باشد. بر اين اساس مي‏توان بر اين نكته تفطن كرد كه اگر هم منافق انديشه كند و سخني از روي تأمل زند سخن و انديشه‏اش احمقانه است. به بيان ديگر سخنها و انديشه‏ها دو دسته‏اند: صواب و حماقت‏خيز. اگر انديشه حق و سود راستين را تميز دهد بر صواب است، در غير اين صورت فكر و سخن هر دو، حماقتي بيش نيست و انسان به حق و سود راستين نمي‏رسد جز بر پايه ايمان؛ زيرا ايمان است كه انسان را بصير مي‏كند.
حضرت در موضعي ديگر فرمود: "و امتنع علي عين البصير فلا عين من لم يره تنكره و لاقلب من اثبته يبصره."39

حاصل آن‏كه ديدن او با چشم محال است؛ زيرا چشم تنها امور مادي و محسوس را مي‏بيند و ذات حق از حس و ماده منزه است، اما اگر چشم انسان به او نرسيد، نمي‏توان او را انكار كرد و اگر قلب او را اثبات كرد، او را نمي‏تواند ديد. حال امام عليه السلام در فراز پيشين براي قلب، قدرتِ درك ثابت نمودند، اما در اين‏جا آن را سلب نمودند. اين تناقض نيست؛ زيرا مي‏توان گفت آن‏جا كه شناخت ممتنع شمرده شده است، مراد شناخت حسي است ولي آن‏جا كه تأييد شده است منظور معرفت دروني و عرفان شهودي و ايماني است. وجه دوم اين‏كه شناخت كُنه ذات او محال است، اما معرفت غيرذات هر چند به صورت شهودي باشد امكان دارد. البته اين امكان هميشه به فعليت نخواهد رسيد كه در اين صورت قلب آدمي نابينا است. "پيامبر طبيبي است روحاني كه با طب خويش براي درمان بيماري‏هاي روحي همواره گردش مي‏كند و مرهم‏هايش را آماده كرده است و ابزارها را سرخ نموده است تا جان‏هاي مجروح و نيازمند معالجه را مرهم گذارد؛ دل‏هاي كر و گوش‏هاي كر و زبان‏هاي لال"40
مسئله نسبت قلب و معرفت به گونه‏هايي ديگر هم مطرح شده است از جمله اين‏كه: خداوند با حجج خويش بر قلب ظاهري مي‏شود،41 قلب‏هاي مؤمنين با فضائل اهل بيت آشنايند،42 قلب‏ها دو دسته‏اند: لبيب و غيرلبيب،43 برخي عقل‏ها دائما به تفكر مشغولند،44 پاره‏اي قلب‏ها با نور يقين منوّرند45 و با اولين شبهه شك در برخي قلوب ظاهر مي‏گردد.46

قلب و ايمان
آيات قرآن دلالت روشن و واضحي دارند بر اين كه محل ايمان، قلب است: "لاتجد قوما يؤمنون باللّه‏ واليوم الاخر... اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايّديهم بروح منه" مجادله/ 22 "يا ايها الرسول... الذين قالوا امنّا بافواههم و لم تؤمن قلوبهم." مائده/ 41
علاوه بر اين در قرآن يك دسته از آيات به موانع ايمان از قبيل ختم قلب يا مرض قلب، اشاره دارند. اگر مانع ايمان در قلب است، پس مهبط ايمان هم قلب خواهد بود. البته قلب به هر معنا كه باشد (در قرآن قلب معادل نفس است) محل ايمان خواهد بود؛ چنان كه در قرآن جايگاه كفر، قلب معرفي شده است و از اين بالاتر قرآن مي‏گويد: متعلَّق كفر در قلب انسان جاي دارد و اين است معناي "تمثل قلب" در قرآن "و اذ اخذنا ميثاقكم... و اشربوا في قلوبهم العجل بكفرهم." بقره/ 92
بنابراين ايمان حقيقي آن است كه از حدّ ظاهري گذشته در باطن و جان و سرشت بشر جاي گيرد47: "قالت الاعراب امنّا قل لم تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمّا يدخل الايمان في قلوبكم." حجرات/ 14
بنابراين اسلام با اقرار زبان حاصل مي‏شود، ولي ايمان ملازم ورود محتواي اسلام به درون قلب و نفس آدمي است. از اين كه در آيه 62 بقره "ان الذين آمنوا و الذين هادوا والنصاري و الصابئين من امن باللّه‏ واليوم الاخر و عمل صالحا"، هر مسلمان و يهود و نصاري و ستاره‏پرست كه از روي حقيقت به خدا و روز قيامت ايمان آورده و نيكوكاري پيشه كند..." ايمان تكرار شده است، به دست مي‏آيد كه ادعا و اظهار زباني براي ايمان كافي نيست؛ اين فقط اسلام است. به عبارت ديگر مصونيّت گاهي دنيوي و گاهي اخروي است. صيانت دنيوي به موجب اسلام حاصل مي‏شود، لكن بهره‏ها و امنيّت اخروي در گرو ايمان حقيقي است، هر چند ايمان در زندگي عملي دنيوي هم تأثير دارد: "لا يؤاخذكم‏اللّه‏ باللّغو في ايمانكم ولكن يؤاخذكم بما كسب قلوبكم." بقره/ 225
مطالب ياد شده دو رهاورد دارد: اولاً: ايمان، امري قلبي است. پس نوعي حالت روحي و رهيافت رواني خواهد بود. همين امر ايمان را از معرفت ذهني محض جدا مي‏كند. ثانيا: ايمان غيراسلام است؛ البته بايد توجه داشت كه اين امر به‏معناي بي‏ارتباطي نيست. ايمان هم با معرفت و هم با اسلام در ارتباط است، ولي ماهيت حقيقي ايمان نه معرفت صرف است و نه اسلام (لا اقل اسلام ظاهري و زباني كه اقل مراتب اسلام است).
ايمان دو گونه است: مستقر و عاريه.48 اگر ايمان در دل انسان نفوذ كرده تثبيت شود، ايمان مؤثر است. چنين ايماني زائل نشده با شبهات از بين نمي‏رود. قسم ديگر ايماني است كه قلبي نباشد و عاريتي بوده از آنِ انسان نباشد. چنين ايماني اجل داشته، موقتي و مقطعي است.
البته ايمان انسان رها نيست؛ بدين معنا كه خدا حتي قلوب و ايمان آن را مورد آزمون قرار مي‏دهد و اين در صورتي است كه امري دشوار از ناحيه ائمه هدي قدس سرهما بر انسان عارض گردد كه در اين صورت جز عبد مؤمني كه خدا قلبش را با ايمان آزموده باشد تحمل پذيرش آن را نخواهد داشت.49
باري، اگر ايمان در قلب پديد آيد جان آدمي محل اعتقاد و عقيده گردد و اگر حقيقت ايمان ديني حاصل آيد، انسان به مقام درك و شهود حضرت حق نائل آمده است. بنابراين حقيقت ايمان انسان را به مراتب عالي شهود خواهد رساند: "... ولكن تدركه القلوب بحقائق الايمان"50

ظرفيت قلب
دانستيم كه قلب بهار دارد و در اين زمان كشت‏زار دل آدمي مي‏شكفد و مي‏رويد و عطرآگين مي‏شود. اگر قلب گلستان است و گلستان قابل توسعه پس ظرفيت قلب قابل افزايش است. از سوي ديگر دانستيم كه ايمان امري تشكيكي و مراتب‏پذير است و نيز مي‏دانيم كه ايمان امري قلبي بوده جايگاهش قلب است. پس قلب نيز توسعه‏پذير خواهد بود. به بيان ديگر قلب‏ها دو گونه‏اند: نحيف و فربه يا كوچك و بزرگ يا بسته و باز. قرآن بر اين امر نيز مهر تأييد نهاده است، آن‏جا كه سخن از شرح صدر به ميان آورده است: "افمن شرح‏اللّه‏ صدره للاسلام فهو علي نور من ربه"، زمر/ 22 مي‏دانيم كه صدر و قلب مترادفند. از اين آيه به دست مي‏آيد كه قلب آدمي مي‏تواند منشرح يا مضيق گردد. در صورتي كه قلب باز شد نور را همراهي كرده است. شايد بتوان از اين تعبير كه فرمود "علي نور است" به‏دست آورد كه آنان‏كه قلبي گشاده دارند براستي بر نور سوراند و نور مركب آنان است.
اين يك حقيقت قرآني است كه برخي قلب‏ها محجوبند. آيات شريف با تعابير مختلف مسئله حجاب قلب را مطرح كرده‏اند. گاهي با همين تعبير حجاب به‏كار رفته است: "كلاّ انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون"، مطففين/ 15 گاهي به‏صورت ختم: "ختم‏اللّه‏ علي قلوبهم"، بقره/ 7 و زماني به شكل قفل: "افلا يتدبرون القرآن ام علي قلوب اقفالها"، محمد/ 24 و در پاره‏اي موارد با تعبير طبع "طبع‏اللّه‏ علي قلوبهم" نحل/ 108 البته تعابير ديگري هم وجود دارد كه هر چند با واژه قلب همراه نيست اما همين مضمون را دارند از قبيل تعبير غشاوة: "علي سمعهم و ابصارهم غشاوة"، بقره/ 7 يكي از روشن‏ترين آيات اين است كه: "بل ران علي قلوبهم ماكانوا يكسبون"، مطففين/ 14 اين قلب همان حجاب است.
تمام اين تعابير چه طبع يا ختم يا قفل يا رين يا غشاوه و نظائر آن، نشان مي‏دهند كه قلب در برخي احوال گرفتار مانع مي‏شود و اگر در اين شرايط از بسياري نعمت‏ها و امتيازها محروم مي‏شود تنها به دليل وجود مانع است نه از جهت فقدان مقتضي. به تعبير ديگر جهت تكميل علّيت دو امر لازم است: وجود مقتضي و فقدان مانع. اگر حرمان‏ها و فقدان‏هايي براي وجود آدمي پديد مي‏آيد منشأ آن عدم مقتضي نيست بلكه وجود مانع است. شاهد اين‏كه اگر مانع برداشته شود و چشم بصيرت انسان و گوش جان آدم بازگردد انسان اموري را خواهد ديد و شنيد كه پيش از آن برايش مقدور نبود چنان‏كه قرآن فرمود: "فكشفنا عنك غطآءك فبصرك اليوم حديد"، ق/ 22 و در احاديث، مضامين فراواني در اين رابطه وجود دارد كه يكي از آن‏ها از اين قرار است: "لولا تكثير في كلامكم و تمريج في قلوبكم لرأيتم ماأري و لسمعتم ما اسمع."51
اين امر بدين معناست كه بن مايه وجود آدمي يعني همان فطرت پاك است و اين امري كاملاً طبيعي است؛ زيرا قرآن از يك سو فرمود: هر شي‏ء مخلوق خداست: "واللّه‏ خالق كل شي‏ء"، زمر/ 62 و از سوي ديگر اشاره كرد كه هر مخلوق از آن جهت كه مخلوق است احسن است: "الذي احسن كل شي‏ء خلقه"، سجده/ 7 لذا وجود آدمي به احسن وجه آفريده شده است. هم‏چنين به آيه فطرت و تعبير "فطرت‏اللّه‏"، روم/ 30 مي‏توان استشهاد نمود. چنان‏كه آيه، 138 سوره بقره شاهد ديگر بر پاك بودن فطرت آدمي است.52
خلاصه آن‏كه آن‏چه از جميل است، جميل است و آن‏چه از اوست پاك مي‏باشد. لذا فطرت انسان الهي بوده اگر پاك بماند به سمت او خواهد رفت.
تمام مطالب پيش گفته در سخنان اميرالمؤمنين علي عليه السلام هم وجود دارد.
ملاّي رومي ضمن نقل افسانه‏اي درباره نزاعي كه ميان چيني‏ها و رومي‏ها درباره نقاشي درگرفت، بيان مي‏كند كه پادشاه به آنان مهلت داد تا در روز موعود تابلوي نقاشي شده خودشان را عرضه دارند. چيني‏ها ابزار گرفتند و نقاشي كشيدند اما رومي‏ها تنها به صيقل دادن سنگي اكتفا كردند تا اين‏كه سرانجام در روز موعود دو تابلو روبروي يكديگر قرار گرفت و آن زمان كه رومي‏ها پرده از آينه خويش برداشتند تابلويي زيبا در آن منعكس شد و پيروزي به نام آنان رقم خورد.
روميان گفتند ما را كرّ و فرّ چينيان گفتند ما نقاش‏تر
كز شما كيست در دعوي گزين گفت سلطان امتحان خواهم در اين
مولوي در ادامه به اين نتيجه مي‏رسد كه:
بي ز تكرار و كتاب و بي‏هنر روميان آن صوفيانند اي پدر
پاك از آز و حرص و بخل و كينه‏ها ليك صيقل كرده‏اند آن سينه‏ها
كو نقوش بي‏عدد را قابل است53 آن صفاي آينه وصفِ دل است
و خلاصه آن‏كه دل انسان چونان آينه‏اي است كه بر رخش زنگار گرفته است حال بايد زنگار زدود تا ديده انسان به جمال يار روشن گردد.

حضرت امير عليه السلام به عامل ديگري براي مرگ قلب اشاره فرموده‏اند و آن اين‏كه انسان به شگفت مي‏افتد از اين‏كه دشمنان بر باطل خويش تا اين اندازه اتفاق و اجتماع دارند و شما بر كار حق خود تا بدين حد تفرقه و اختلاف.54 به هر تقدير، انسان حق‏طلب و عدالت‏جو از ديدن انحراف‏ها و باطل‏ها و كثرت آن و ملاحظه قلت اجتماع اهل حق به چنان حزن و اندوهي مبتلا مي‏شود كه به‏طور طبيعي نشاط خود را از دست داده، دل سرد مي‏شود و همين براي او مرگ قلب است، و براي ديگران وابستگي به زينت‏ها و زخارف دنيوي گناه فراوان و همنشيني با انسان،55 مرگ قلب محسوب مي‏شود. ذكر الهي و چنگ زدن به حبل متين او، دل را آباد مي‏كند. موعظه و زهد به قلب حيات واقعي مي‏بخشد. حكمت جان آدمي را روشن كرده يقين آن را شكوفا مي‏كند. گرفتاري‏ها و شدايد دنيوي چشم انسان را بينا كرده، روشن مي‏كند.56 حاصل آن‏كه قلب ممكن است در دو وضعيت قرار گيرد: مرگ و حيات. حضرتشان عليه السلام ضمن اشاره به هر دو، عوامل هر يك را برمي‏شمارد و با مواعظ پي‏درپي انسان را به حيات راستين كه همان حيات اخروي است ترغيب مي‏نمايد. و اين تنها رهين تلاش و كوشش آدمي است والاّ ابليس جز تزريق سم به وجود آدم كاري ندارد.57

بعد اجتماعي قلب
اگر قلب‏ها متحد شوند با تعداد اندك هم مي‏توان كارهاي بزرگ كرد. حضرت عليه السلام از مشاجره قلبي شكوه مي‏كند و مي‏گويد از ويژگي‏هاي اهل آخرالزمان يكي اين‏كه دوستي زباني است اما قلب‏ها از طريق كينه‏ها و دشمني‏ها با يكديگر به مشاجره برمي‏خيزند.58 به هرحال در اين ميان آن‏چه مهم است حالت و وضعيت قلب است نه ظاهر يا زبان. لذا امام عليه السلام آن‏گاه كه زبير عهد خود را قلبي كرد فرمود: بيعت او دستي است نه قلبي: "برعم انه قد بايع بيده و لم يبايع بقلبه."59

اميرمؤمنان عليه السلام يكي از مهم‏ترين شرايط يك نظام سياسي را آرامش عمومي مي‏داند. از جمله عوامل پيدايش اين وضعيت، سكونت دل‏هاست و اين حالت به‏دست نمي‏آيد جز اين‏كه ميان توده مردم از يك‏سو و حكّام از سوي ديگر پيوند دروني حاصل گردد و آن‏چه اين پيوند را مي‏سازد مهرباني و عطوفت سردمداران يك نظام سياسي نسبت به مردم است: "فان عطفك عليهم يعطف قلوبهم عليك."60 اگر جز اين باشد اعتماد عمومي از بين مي‏رود و آن‏چه در پي مي‏آيد چيزي جز خدشه‏دار شدن امنيت ملي و از بين رفتن مقبوليت عمومي نيست و يك نظام سياسي در اين شرايط با بحران روبه‏رو خواهد شد و قدرت هرگونه حركتي از او سلب مي‏شود. حضرت عليه السلام بعد از بيعت مردم در خطبه‏اي كه ايراد فرمود به اين نكته اشاره‏اي جالب نمود كه: اكنون زمانه صبوري است تا دل‏ها آرامش گيرند و در اين زمينه استيفاي حقوق فراهم گردد.61 به هرحال پديده دل، بعد اجتماعي هم دارد و بايد سردمداران يك نظام سياسي به آن توجه خاص مبذول داشته، زمينه پيدايش امنيت ملي و اقدامات اصلاحي را خود فراهم نمايند و آغاز اين حركت بايد از سوي آنان باشد.

سنتها
كلمات و سخنان امام درباره قلب حكايت از يك سلسله سنن و روابطي دارد. در عالم دل واقعيات و ارتباطاتي وجود دارد كه شايد ما ندانيم. اما اگر خود را در معرض علم اولين امام معصوم عليه السلام قرار دهيم به اين معادله گونه‏هاي حقيقي وقوف خواهيم يافت. توجه به اين روابط مي‏تواند انسان را در انواع روابط اجتماعي مدد دهد و انسان را در زمينه نحوه زيستن ياري رساند، خواه اين روابط مربوط به ارتباط انسان‏ها با يكديگر يا مردم با حكومت يا حكومت با مردم باشد و به تعبير ديگر خواه ارتباط افقي باشد يا عمودي. اينك به پاره‏اي از اين سنن و ارتباطات توجه كنيد.
- قلب زكي پند مي‏گيرد. (خطبه 82)
- شدايد دنيا كبر را از قلب خارج مي‏كند. (خطبه 234)
- نماز دل‏ها را به تواضع نزديك مي‏كند. (خطبه 234)
- محبت، محبت دل‏ها را جلب مي‏كند. (نامه 53)
- محبت، قلبِ وحشي را رام مي‏كند. (حكمت 47)
- طرائف حكمت، ملامت دل را مي‏برد. (حكمت 89)
- قلوب، اقبال و ادبار دارند، براي نفوذ در آن بايد از جهت اقبال وارد شد. (حكمت 184)
- قلب لبيب به فهم حقايق مي‏رسد. (خ 87)
- به اكراه انداختن دل آن را كور مي‏كند. (حكمت 184)
- فراغت دل آثار مثبتي دارد. (خطبه 159)
- ايمان قلب را سفيد و نوراني مي‏سازد. (غرائب الكلام 5)
- هر آن‏چه ديده بيند دل كند ياد. (حكمت 401)
- كسي كه قلبي را شاد كند قلبش شاد مي‏شود. (حكمت 241)


 پاورقيها:
53. مثنوي، دفتر اول، بيت 3467 به بعد.
15. مثنوي، دفتر 5، بيت 292.
18. همان، حكمت 381، ص 1271؛ ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهج‏البلاغه، 29، 636.
1. مجدالدين محمد بن يعقوب، فيروز آبادي، القاموس المحيط، ج 1، ص 276-277.`
14. همان.
10. همان، حكمت 366، ص 1263. ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهج‏البلاغه، ج 2 ص 631.
19. نهج‏البلاغه، خطبه 133، ص 413.
12. نهج‏البلاغه، خطبه 159، ص 505 و ر.ك: خطبه 207، ص 686 و خطبه 184، ص 612.
13. همان، خطبه 159، ص 510.
16. مثنوي، دفتر 1، بيت23.
11. تمام فطرت اين قسمت مربوط است به خطبه 178، ص 582.
17. نهج‏البلاغه، حكمت 218، ص 1186؛ ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهج‏البلاغه، 29، ص 572.
2. زبيدي، تاج العروس، ج 4، ص 68-79.
24. نهج‏البلاغه، خطبه 172، ص 561.
29. علامه طباطبايي، الميزان، ج 1، ص 152؛ ملامحسن فيض‏كاشاني، صافي، ص 30.
20. همان، حكمت 341، ص 1249.
21. القضاعي، ابن‏عبداللّه‏، دستور معالم‏الحكم، ص 129.
28. برگرفته از همان، خطبه 184، ص 613.
23. غررالحكم، 251، ص 1213.
25. همان، نامه 194، ص 653.
27. همان، خطبه 229، ص 756.
22. برگرفته از: نهج‏البلاغه، خ 184، ص 617.
26. همان، خطبه 87، ص 219؛ ر.ك.: شرح ابن ابي‏الحديد، ص 29، ص 132-131.
36. نهج‏البلاغه، خطبه 175، ص 573.
3. ابوالقاسم، راغب اصفهاني، مفردات الفاظ القرآن، ص 411.
31. همان، خطبه 107، ص 324.
30. نهج‏البلاغه، نامه 210، نامه 692.
32. همان، خطبه 71، ص 168.
33. همان، حكمت 139، ص 1158.
37. همان، خطبه 175، ص 570.
35. همان، خطبه 189، ص 641.
38. همان، حكمت 39، ص 1106؛ ر.ك: بحراني، ابن ميثم، شرح نهج‏البلاغه، ج 2، ص 509.
34. همان، خطبه 109، ص 339.
39. همان، خطبه 49، ص 136.
4. همان، ص 276.
44. همان، خطبه 82.
46. همان، حكمت 139.
48. برگرفته از: نهج‏البلاغه، خطبه 231، ص 760.
41. همان، خطبه 107.
47. فعّالي، محمدتقي، ايمان ديني در اسلام و مسيحيت، ص 24-56.
45. همان، حكمت 365.
42. همان، نامه 28.
40. همان، خطبه 107، ص 322؛ ر.ك: حكمت 184، ص 1175.
49. برگرفته از: همان، ص 761؛ ر.ك: شرح ابن ابي‏الحديد، ج 3، صص 295-298.
43. همان، خطبه 87 و 153.
52. مرتضي، مطهري، فطرت، ص 16-18.
50. نهج‏البلاغه، نامه 178، ص 582.
57. برگرفته از نهج‏البلاغه، خطبه 234، ص 797.
54. نهج‏البلاغه، خطبه 27، ص 95.
55. القضاعي، ابي عبداللّه‏، دستور المعالم الحكم، ص 138
51. المعجم المفهرس‏الالفاظ الحديث‏النبوي، ج 5، ص 459.
55. القضاعي، ابي عبداللّه‏، دستور المعالم الحكم، ص 138
58. برگرفته از: همان، خطبه 107، ص 324.
59. همان، خطبه 8، ص 60.
5. راغب اصفهاني، همان، ص 205.
61. همان، خطبه 167، ص 546.
6. همان، ص 501.
60. همان، نامه 53، ص 1006
7. المعجم‏المفهرس الالفاظ الحديث النبوي، ج 5، ص 454.
7. المعجم‏المفهرس الالفاظ الحديث النبوي، ج 5، ص 454.
9. نهج‏البلاغه، حكمت 367، ص 1264. ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهج‏البلاغه، 29، ص 622.


منبع: فصلنامه قبسات ، شماره 19 , از طر يق شبكه خبرگزاري فارس