اشاره
مؤلف در ابتدا معناي لغوي قلب مورد بحث قرار ميگيرد و نتيجه گرفته ميشود كه
ماهيت قلب از نظر قرآن و امام علي عليه السلام همان نفس و روح آدمي است و قلب
در دست خداست. از اينرو عضو حياتي انسان، قلب و امور باطني است كه اگر درون
انسان اصلاح گردد، ظاهر پيرو است اما عكس آن صادق نيست آدمي ميتواند به قلب
خود از طريق قرآن و وحي الهي شكوفايي و حيات ببخشد، و آن را با معارف الهي عجين
كند. محل ايمان قلب است و چون ايمان امر تشكيكي است، بنابراين قلب نيز
توسعهپذير خواهد بود و جامعهاي از آرامش عمومي برخوردار است كه قلبهاي آنها
از آرامش برخوردار باشد و قلب نيز جز با ياد خدا آرام نميگيرد.
قلب بهمعناي دگرگون ساختن و نيز ظاهر و باطن آمده است: "اقلبه نزع قلبها".
قلب گاهي بهمعناي وجه خالص يك شي ميآيد، چنانكه بر فؤاد و عقل نيز دلالت
دارد.1
تاج العروس هم تقريبا معاني سابق را متذكر ميشود، افزون بر آنكه ميگويد:
"قلبه اصاب قلبها"،2 روش زبيدي آن است كه معناي لغات را از ديگر منابع لغويِ
معروف به عاريت ميگيرد، و گاه چيزي به آن ميافزايد.
مفردات كه بيشتر به معاني قرآنيِ واژهها نظر دارد با تنوع بيشتري به توضيح
معناي اين واژه پرداخته است. اولين معنايي كه براي اين واژه بيان كرده، دگرگون
ساختن و چيزي را از يك رو به روي ديگر كردن است؛ مثلاً قلب لباس بهمعناي آن
است كه لباس را از يك رو به روي ديگر كنيم. معناي انقلاب، انصراف است. از اين
جهت به قلب انسان قلب گفته ميشود كه تقلّب و دگرگوني آن بسيار است. قلب گاهي
بر عقل و فهم دلالت دارد. چنانكه فرمود: "و طبع علي قلوبهم فهم لايفقهون"
توبه/ 87 يا در آيه ديگر فرمود:
"و جعلنا علي قلوبهم اكنّةً ان يفقهوه". اسراء/ 46
دلالت ديگر قلب، روح است. مثل "و لكن تعمي القلوب التي في الصدور" حج/ 46
تقلّب، تصرف است و "رجلٌ قُلِّب" بهمعناي مردمي است كه تغيير رأس و دگرگوني
نظر زياد دارد. قليب هم بهمعناي چاه ميآيد و بالاخره "تقليب الامور" بهمعناي
تدبير و تأمل در عاقبت آن است.3
بعد از آنكه دانستيم ماهيت قلب از نظر قرآن همان نفس و روح آدمي است، در اين
خصوص به نكتههاي مفيدي دست مييابيم:
نكته اول: در قرآن به واژههايي برميخوريم كه مشابهتي با قلب دارند و گويا هم
رديف آن تلقي ميشوند. اين واژهها عبارتند از: صدر، روح، نفس و فؤاد كه اندكي
درباره آنها توضيح ميدهيم:
ـ صدر: در اصل بهمعناي سينه بوده سپس به آغاز و قسمت مقدم و اعلاي هر شيء
اطلاق شده است؛ مثل صدر مجلس بهمعناي بالاي مجلس، صدر كلام بهمعناي آغاز سخن
يا صدر نهار بهمعناي اول روز. اما گاه در عرف لغت و قرآن صدر بر قلب نيز اطلاق
ميشود، از آن جهت كه قلب مهمترين بعد وجودي آدمي است.4 بنابراين صدر بهمعناي
نفس انساني بهكار ميرود، مثل "رب اشرح لي صدري" طه/ 25
ـ روح: اين واژه در اصل بهمعناي تنفس است در صورتي كه رُوح و رَوح از يك ريشه
باشند. از آنجا كه ارتباط نزديكي ميان تنفس و بقاي حيات است روح بهمعناي جان
و نفس آدمي اطلاق شده است.5
بروحك و اجعلها لها فيئة قدرا فقلت له ارفعها اليك وأحيها
البته روح در قرآن گاهي به ملائكه اطلاق ميشود، بقره/87 و گاهي بهمعناي قرآن،
شورا/ 52 آمده و در آيهاي ديگر بر عيسي عليه السلام اطلاق شده است، نساء/ 171
اما آيهاي كه با صراحت دلالت بر روح آدمي دارد اين آيه است: "و يسئلونك
عنالروح قل الروح من امر ربي و ما اوتيتم منالعلم الا قليلاً" اسراء / 85
ـ نفس: به اعتراف اهل لغت نفس بهمعناي روح آمده است6 مثل: "واعلموا اناللّه
يعلم ما في انفسكم" بقره/ 235
ـ فؤاد: اين واژه از مادّه "فأد" آمده و در اصل بهمعناي گذاردن نان بر خاكستر
يا ريگ داغ است براي اينكه پخته شود. همچنين فؤاد بر بريان كردن گوشت گفته
ميشود. اين واژه در قرآن بهمعناي قلب آمده است.
به هر حال هر يك از اين واژههاي چهارگانه در قرآن با قلب مترادفند هرچند ممكن
است كه حيثيت اطلاق هر يك متفاوت باشد؛ مثلاً از آن جهت به نفس قلب گفته ميشود
كه دائما در حال دگرگوني و تقلب است و از آن جهت به قلب نفس گفته ميشود كه
همانند تنفس منشأ حيات است و از آن رو به آن صدر گفته ميشود كه مهمترين بعد
وجود آدمي است.
نكته دوم: قلب در دست خداست اين مضمون را ميتوان از آيات متعددي به دست آورد
از اين قبيل كه: خدا قلب را هدايت ميكند، آل عمران/ 151 خدا ايمان را در قلب
مزين ميسازد، حجرات/ 7 و خدا برخي قلبها را پاك ميگرداند، مائده/ 41 چنانكه
پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم فرمود: "ان قلب بني ادم بين اصبعين من
اصابعاللّه."7
انسان به لحاظ تكثير باطني و فرقاني هفت بطن دارد8 كه عبارتند از مقام نفس،
مرتبه عقل مقام قلب، مرتبه سر، مقام خفي، مقام اخفي و نهايتا مقام تجلي ذاتي.
پيداست كه بطن سوم مقام قلب است. سالك در اين موطن با حضور حق آرامش ميگيرد.
در اين حالت گرچه كثرت حضور دارد اما بذر مشاهدات، وحدت حق را به نگاه عارف
درميآورد. شايد حديث حارثه ناظر به اين مقام باشد. چنانكه حديث احسان را نيز
ميتوان بر اين مقام حمل كرد، آنجا كه گفت: "واعبد ربك حتي كانك تراه."
و روحالروح لاروح الاواني انّا القرآن و السبع المثاني
شـاهـده و عنـدكـم لساني فؤادي عند مشهودي مقيم
تأملي در نهجالبلاغه نشان ميدهد كه تكرار واژه قلب بيشتر در خطبههاست تا در
نامهها يا حكمتها، آنهم بهطور خاص در خطبه 234 كه معروف به خطبه "قاصعه"
است. بعد از آن حكمت 366 كه راجع به امر به معروف و نهي از منكر است و بعد از
آن، خطبه 176 قرار دارد كه مربوط به خوارج و حكميّت ميباشد و نهايتا نامه 31
كه اختصاص به وصيّت به امام حسين مجتبي عليه السلام دارد. حال اگر توجه كنيم
خواهيم ديد كه تمام اين چهار مورد پيام واحدي دارند و آن فريضه بسيار مهم "امر
به معروف و نهي از منكر" است. واقعيت اين است كه اين مسئله براي امام عليه
السلام از اهميت ويژهاي برخودار بوده است به گونهاي كه در خطبهها و گفتههاي
متعدد بر آن تأكيد ورزيدهاند. به اعتقاد آن امام عليه السلام حدّ نصاب امر به
معروف و نهي از منكر، امر و نهيِ قلبي است و اين ريشه و بنيانِ مراتب بعدي است
كه در سخنِ عميق و گهربار ذيل از آن به "جهاد" ياد شده است:
"و عن ابي جحيفه قال: سمعت اميرالمؤمنين يقول: ان اول ما تغلبون عليه من الجهاد
بايديكم ثم بالسنتكم ثم بقلوبكم فمن لم يعرف بقلبه معروفا و لم ينكر منكرا قُلب
فجُعل اعلاه اسفله و اسفله اعلاه،"9 امير مؤمنان علي عليه السلام خطاب به
وهببن عبداللّه كه از دوستان ايشان بوده و حضرت او را "وهب الخير" خطاب
ميفرمود، آنگاه كه به رياست بيتالمال در كوفه گماشت، فرمود: اولين شكست شما
شكست در جهاد با دستان است، سپس شكست در جهاد با زبان و در پايان شكست در جهاد
با قلب است. قلب اگر معروف و منكر را نشناسد و منكر را منكر و معروف را معروف
نداند مقلوب و دگرگون گشته در دنيا سرگردان و در آخرت گرفتار خواهد شد.
"امام عليه السلام در سخني ديگر مردم را چند دسته فرمود: "برخي آنانكه با دست
و زبان و قلب، منكر را اعلام ميكنند اين شخص، انساني است كه واجد تمام خصال
خير است. بعضي ديگر تنها به انكار قلبي و زباني و نه دستي اكتفا ميكنند كه
اينان دو خصلت خير را واجد و يكي را فاقدند. دسته سوم كساني هستند كه فقط به
قلب انكار ميورزند؛ اينها دو خصلت شريف را از دست داده و تنها به يك امر خير
چنگ زدهاند و سرانجام مردماني يافت ميشوند كه از هر سه خصلت محرومند."
سپس امام عليه السلام فرمود:
"اينها مردگان ميان زندههايند."10
به اين چند نمونه توجه كنيد!
ـ مهمترين مسئله دين، خداست و وصول به او غايت آمال مشتاقان و عارفان است از
امام عليه السلام سؤال شد11 كه "هل رايت ربك يا اميرالمؤمنين" امام عليه السلام
در جواب فرمود: "آيا چيزي را كه نميبينم پرستش نمايم." سپس اين جمله ماندگار
بر زبان مباركش جاري شد كه: "لا تدركه العيون بمشاهدة العيان ولكن تدركه القلوب
بحقايق الايمان." چشم به درك او نائل نميشود، زيرا متعلّق ادراك بصري محسوس
است و خدا چون ماده نيست به حس نميآيد. اما انسان راهي ديگر براي مواجه شدن با
او دارد و آن راهِ دل و طريقِ ايمان حقيقي است. اگر انسان مراتب ايمان را طي
كند تا بر ايمان ناب و خالص دست يابد به گونهاي كه بتوان گفت "او فقط مؤمن
است" و در او چيزي غير از ايمان نيست، در اين صورت شهود عالم اَلَسْتْ ظهور
خواهد كرد و انسان دوباره به سخن آمده ميگويد: "قالوا بلي شهدنا" اعراف/ 172 و
اين جز با قلب ممكن نيست.
امام عليه السلام در موضعي ديگر ميان خدا و دنيا مقابله مياندازند و
ميفرمايد: "و كذلك من عظمت الدنيا في عينه و كبُر موقعها من قلبه آثرها
علياللّه فانقطع اليها و صار عبدا لها"12 اين يك قاعده و سنت است كه اگر
انسان چيزي را دوست نداشت به آن نگاه نميكند و نيز ازياد و ذكر آن اكراه
دارد.13 اگر ياد او و خود او در دل نشيند، دنيا طبعا از چشم انسان ميافتد و
براي او كوچك و حقير ميشود. عكس آن نيز ممكن است. انساني كه دنيا اكثر همِّ
اوست و قلبش مملو از مشتهيات دنيوي است، خدا واقعا در دل او موقعيتي ندارد. لذا
امام عليه السلام كه اعراض از دنيا را پايه اصلي سخنان خود قرار داده است، بيش
و پيش از همه بر اعراض قلبي و ميراندن ياد دنيا سرانگشت تأكيد دارد: "فاعرض عن
الدنيا بقلبه و امات ذكرها من نفسه."14
دو گونه اخلاق ميتوان داشت: اخلاق با محوريّت معرفت به اين معنا كه معتقد شويم
اگر انسان از نظر ذهني و عقلي چيزي را درست و در جهت سعادت دانست كافي است كه
به آن عمل كند و همين كه پليدي و شقاوتزاييِ فعلي براي او از نظر معرفتي آشكار
شد كافي است كه بر حذر بماند. اين محور اخلاق ارسطويي است كه براي مدتها اخلاق
اسلامي را تحت تأثير خود قرار داده بود و به اين منظور كافي است كه اخلاق ناصري
و جامعالسعادات را ديده و با گلستان سعدي و بسياري از اشعار حافظ و مولوي و در
رأس همه اخلاق نهجالبلاغه به قياس گيريم. كوچك شمردن، غير از كوچك دانستن است؛
چنانكه بزرگ ديدن غير از بزرگ دانستن است. تا انسان خدا را بزرگ نبيند با ياد
او آرام نميگيرد و اين حاصل نميآيد جز از طريق كوچك ديدن دنيا و اين اخلاق با
محوريت عشق است و قلب. مولوي تمام مطلب را در يك بيت جمع كرده است:
عشق را عشق دگر برَّد مگر15 هر كه را جامه ز عشقي چاك شد او ز عيب و نقص كلي
پاك شد16 ديو بر دنياست عاشق كور و كر
ايمان كه راه انحصاري نيل به جاودانگي و سعادت است، و به انسان شجاعتِ بودن و
شدن عطا ميكند و او را عدالتخواه، دادگستر و مهربان ميكند و به انسان حيات
ميبخشد، نهالي است كه در قلب آدمي ميرويد جايگاهش قلب است: "اولئك كتب في
قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه" مجادله/ 22 در جاي ديگر امام عليه السلام
فرمود: "الايمان معرفة بالقلب."17
قلب ـ همچون بدن ـ امراض خاص خود را دارد. در اين بين كدام مهمتر است؟ امام
به اين سؤال اين گونه پاسخ ميدهد: بدترين گرفتاري فقر است، اين گرفتاري سختتر
از مرض بدن است و از مرض بدن شديدتر و بالاترين مرضها، مرض قلب است. چنانكه
بهترين تندرستيها صحت قلب است و صحت قلب تنها از طريق تقواي حاصل ميشود. "و
افضل من صحة البدن تقوي القلب"،18 انسان مركّب از روح و بدن است، روح در عين
حال كه مستقل است به بدن تعلق داشته آن را تدبير ميكند. به بيان ديگر، اين دو
در يكديگر تأثير و تأثر متقابل دارند. اما تأثير روح به مراتب بيش از تأثير بدن
است. بر اين اساس ميتوان گفت اثر بيماري قلب بر بدن به دفعات بيش از اثر
بيماري بدن بر روح است. اين قاعده به هنگام سلامت و صحّت نيز صادق است. درست
است كه عقل سالم در بدن سالم است اما مهمتر از آن اينكه عقل سالم و بدن سالم
در روح و قلب سالم است.
از جمله نكاتي كه در سخنان امام عليه السلام مطرح ميشود مسئله موت و حيات قلب
است. از جمله عواملي كه باعث حيات قلب است توجه به موت است لذا ياد مرگ قلب را
زنده ميكند چنانكه ياد حيات دنيا قلب را ميميراند: "و انما ذلك بمنزلة
الحكمه التي هي حياة للقلب الميت"،19 از سوي ديگر امام عليه السلام فرمود آنكه
قلبش مرد، در نار است: "من مات قلبه دخل النار"،20 و چه خسراني از مرگ قلب و
نار جحيم بالاتر.
از مجموعه نمونههاي مذكور و دهها شاهد ديگر كه در مباحث آتي ميآيد اين نكته
به دست ميآيد كه عضو حياتي انسان، قلب و امور باطني است، اگر درون انسان اصلاح
گردد ظاهر پيرو است، اما عكس آن صادق نيست. و خلاصه در اهيمت اين پديده همين بس
كه امام عليه السلام خود در برابر آن انگشت تعجب بر زبان دارد: "اعجب ما في هذا
الانسان قلبه."21
خشوع
اقيانوس كلمات مولي علي عليه السلام را گوهرهايي است، يكي از اين گوهرهاي ناب
"خطبه المتقين" است.امام در اين خطبه نوراني پارسايان را به دو صف ميكشد و
براي آنان خصايصي را بيان مينمايد؛ از جمله آنكه اهل تقوا آرزوهايشان كوتاه،
خطاهايشان اندك و دلهايشان خاشع است.22 نفسي كه خاشع شود و كرداري خاضعانه
داشته باشد، تسليم حق است و آنكه در برابر حق حالت پذيرش داشته باشد حق مدار
است و همو تنها جوياي حق و حقيقت است و چنين فردي اهل حق را بعد از شناخت حق
ميشناسد و اهل باطل را بعد از شناخت باطل: "انك لم تعرف الحق فتعرف اهله و لم
تعرف الباطل فتعرف من اتاه."23
حبّ دنيا
مهمترين محور سخنان امام علي عليه السلام زهد و اعراض از دنياست و در اين مقام
حضرت سخن را تمام كرده است. واقعيت تجربه شده آن است كه دنيا براي انسان باقي
نيست و انسان نيز براي دنيا بقايي ندارد. انسان براي دنيا آفريده نشده است و
خالق انسان و جهان، انسان را به سمت دنيا فرانخوانده است. ويژگي دنيا اين است
كه لذتش با رنجش آميخته است: "ان مع العسر يسرا"، شرح/ 6 امام عليه السلام در
ادامه، اينگونه انسانها را دعوت ميكند: "و سابقوا فيها الي الدار التي
دُعيتم اليها."24
"دنيا" يك امر عيني نيست بلكه كاملاً دروني بوده رهيافتي نفساني است. در فرهنگ
ديني ميان جهان و حتي طبيعت مادي از يك سو و دنيا از طرف ديگر بسي تفاوت است.
در هيچ آيه و حديثي جهان و ماده ذمّ نشده است. جهان با تمامي مراتبش مخلوق
خداست و آفريده الهي، زيبا بلكه زيباترين است هر آنچه از زيباست، زيباست: "الذي
احسن كل شيء خلقه" سجده/ 7 بنابراين مراد از دنيا حالت تعلق و وابستگي يكجايند
به جهان ماده است و نه خود جهان ماده كه انسان تنها در همين جا به رشد ميرسد و
از همين جهان ميتوان براي ابديت خود توشه بردارد. امام عليه السلام حتي بالاتر
از اينها فرمود: "اخرجوا من الدنيا قلوبكم."25 امام عليه السلام نفرمود دنيا
را از قلب خويش خارج كنيد بلكه فرمود قلب خود را از دنيا بيرون كنيد.
نتيجه آنكه قلب واجد يك سلسله اوصاف و ويژگيهايي است و حتي گاهي اين اوصاف
متقابلاند، مثل حزن و سرور يا خشوع و عناد. بنابراين يكي از ابعاد قلب آن است
كه محل حالات و صفات نفساني قرار ميگيرد.
قلبِ عاقل هم به گذشته نظر دارد، اما به نظر اعتبار؛ يعني با مطالعه احوال
گذشتگان عمر خود را طولاني كرده به اندازهاي كه از آنان تجربه برگيرد ذولب شده
است، كه گاه انساني هزارساله خواهد شد. به عبارت ديگر سن دو گونه است:
شناسنامهاي و واقعي و انسانهاي لبيب سن واقعي بالا دارند. او همچنين به
آينده هم نظر دارد اما به نظر بصيرت و مهمترين نقطه آينده لحظه پايان و حيات
دوم است. بدين جمله توجه كنيد: "و مالك ذي قلب بلبيب و لا كل ذي سمع بسميع ولا
كل ذي ناظر ببصير"26 امام عليه السلام پندهاي خويش را داد تا اهل عبرت آگاه
شوند. اگر قلبي لبيب باشد حقايق را خواهد فهميد و اگر صاحب گوشي شنوا باشد حق
را خواهد پذيرفت و اگر صاحب چشمي بينا باشد با مشاهده حوادث متنبه خواهد شد.
لذا براي اعتبار، قلبِ لبيب گوشِ شنوا و چشمِ بينا لازم است.
بهرهمندي از اُذُن
امام عليه السلام در يكي از خطبهها با اشاره به قدر و منزلت ائمه هدي قدس
سرهما خود را به چراغي تشبيه ميكند كه در ظلمتها روشني ميبخشد. اگر انسان
بار گناهان خويش را زمين گذارد و از سلاطين جور تبعيت نكند و قدري به خود آمده،
از گذشته خويش پشيمان گردد، درصدد برافروختن آتش فتنه نباشد و مسلمانان از او
نرنجند، چنين شخصي ميتواند پند امام را حفظ كند و گوش جان خويش را براي مواعظ
امام عليه السلام مهيّا ساخته، اشارات و رموز سخنان نور را مهم كند: "انما مثلي
بينكم مثل السراج في الظلمة ليستضيء به من وليحها فاسمعوا ايها الناس وعوا، و
احضروا اذان قلوبكم تقهموا"؛27 بدين لحاظ در اين عبارت براي قلب هم اذن ثابت
شده است و هم فهم.
بهرهمندي از سمع
امام عليه السلام در خطبه همّام آنجا كه اوصاف پارسايان را بر ميشمارد به اين
فرازها ميرسد كه متّقين شب را فرصتي مغتنم ميدانند. آنان شبها به نماز
ايستاده قرآن را با تأمل تلاوت ميكنند. آنگاه كه به آيهاي برخورد كنند كه در
آن اميد باشد در نفس آنان شوق و طمعي پيدا ميشود و اگر با آيهاي مواجه شوند
كه در آن بيم و ترس باشد، گوش جانشان را به آن ميگشايند و چنان شيوا فرياد
دارند كه تو گويي فرياد دوزخ در بُن گوش آنان است.28 امام در اين خطبه از تعبير
"ظن" استفاده كرده است كه يكي از معاني آن در قرآن يقين است،29 چنانكه فرمود:
"الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم"، بقره/ 46 بر اين اساس ميتوان گفت كه اهل تقوا
نسبت به آخرت به يقين و به تعبيري به "عين اليقين" نائل شدهاند. عين اليقين با
رؤيت و شهود ملازم است "كلا لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم، ثم لترونّها
عين اليقين" تكاثر/ 5 ـ 7
با توجه به مطالب پيش گفته به اين نتيجه ميرسيم كه قلب دو دسته اوصاف دارد:
اوصاف معرفتي و اوصاف احساسي. لذا تاكنون دو بُعد براي قلب بهدست آمد. مسأله
به همين جا ختم نميشود بلكه ميتوان ابعاد ديگري را از مجموع سخنان امام عليه
السلام بهدست آورد و از اين طريق تصوير ذهني خود را از ماهيت قلب توسعه و
گسترش داد.
استعمال
امام عليه السلام در يكي از كلمات خويش احوال عارفان را توصيف ميفرمايد. اين
توصيف تا بدان پايه بلند و والاست كه درباره آن ميتوان گفت كه شبيه "وحي" است.
آن سخن با اين جملههاي نوراني آغاز ميشود: "قد احيا عقله و امات نفسه حتي
دقَّ جليله" تا آنجا كه فرمود: "بما استعمل قلبه و ارضي ربّه"،30 مؤمن واقعي و
عارف راستين كسي است كه عقل خويش را زنده كرد و در برابر، نفس خويش را ميراند
و ... چنين شخصي قدمهايش ثابت است، اهل آرامش بوده در جاي امن و راحت قرار
دارد. او اين همه را تنها از طريق اعمال قلبي و خشنود ساختن پروردگارش بهدست
آورده است. لذا حيات عقلي، شهود برق، ابانه طريق و آرامش رواني و همين رفتار
آدمي است، رفتاري كه فقط به هدف و با نيّت رضايت الهي صورت گيرد. و از اين طريق
است كه انسان به "حيات طيب" دسترسي پيدا ميكند: "من عمل صالحا من ذكر او انثي
و هو مؤمن فلنحيينّه حياة طيبة" نحل/ 97
تشاجر (دشمني)
"واستعملت المودّة باللسان و تشاجر الناس بالقلوب"31 يعني "دوستان به زبان و
دشمني مردم با هم به دلها است." اين خطبه درباره احوال مردم آخرالزمان است، در
آن زمان علَم گمراهي برپا ميشود، شُعبههاي آن پراكنده شده، پرچم داران ضلالت
فراوان ميشوند. معصيت محور اتحاد مردم و دين، ملاك اختلاف آنان ميشود.
دوستيها با دروغ و دشمنيها با راستي عجين ميشود. اهل آن زمان چون گرگان،
پادشاهان درنده و انسانهاي ضعيف المال طعمهاند. امام عليه السلام در پايان
اين خطبه جالب به اين نكته اشاره ميفرمايند كه دوستيها زباني است اما قلبها
با يكديگر مشاجره و دشمني دارند. در اين زمان گروههايي ايجاد ميشود كه هر يك
به جناحي ميپيوندند و خلاصه آنكه عفت موجب شگفتي و اسلام وارونه ميشود.
توجه به اين مطلب كافي است تا ما را به اين نتيجه مطلوب برساند كه از ديدگاه
اميرمؤمنان عليه السلام قلب چيزي جز روح و نفس نيست. لذا قلب، تمام هويت انسان
بوده و همه ابعاد انساني را شامل ميشود. اما جهت تكميل بحث ميتوان نمونههايي
از سخنان امام عليه السلام نشان داد كه در آنها با صراحت قلب با نفس برابر
نهاده شده است. در اينجا تنها به يك نمونه از آنها اشاره ميشود و آن واژه
فطرت است. امام به منظور تعليم درود فرستادن بر پيامبر اكرم صلي الله عليه و
آله وسلم خطبهاي را انشا فرمود و در آغاز آن مطالبي را درباره حضرت باري تعالي
القا نمود:
"اللهم داحي المد حوّات و داعم المسموكات و جابل القلوب علي فطرتها؛32 بار
خدايا كه تو زمينها را گستراندي و آسمانها را نگه داشتي و قلبها را بر
فطرتشان قرار دادي و آنها را جبلّت بخشيدي."
لذا خداوند هم قلوب را آفريده هم به آن فطرت و سرشتي خاص بخشيد. البته با يك
ايجاد و خلق واحد و بسيط. در اين تعبير قلب داراي فطرت تلقي شده است. از سوي
ديگر ميدانيم فطرت مربوط به روح آدمي است. اين كاربرد در قرآن هم آمده است:
"فاقم وجهك للدين حنيفا فطرةاللّه التي فطر الناس عليها" روم/ 30 در اين آيه
مراد از فطرت حقيقت انساني است كه همان روح اوست. نتيجه آنكه قلب همان روح
است.
حاصل آنكه قلب در اصطلاح نهجالبلاغه و ديگر احاديث اميرمؤمنان عليه السلام با
نفس و روح برابر است. بر اين اساس ميتوان گفت اصطلاح قلب در قرآن و كلمات امام
عليه السلام بر يكديگر منطبق است. از سوي ديگر اين اصطلاح با اطلاق عرفاني و
نيز لغوي مغاير است.
جاي تعقيب و نتيجهگيري اين سخن اينجا نيست بلكه بحث ماهيت قلب است و اينها
تنها بعد ادراكي و معرفتياش تبيين ميگردد. به علاوه ما تا اينجا كه مقاله را
با دقت تعقيب كرديم به دليل تامّ و استواري بر اتحاد قلب و روح برنخورديم علاوه
بر اينكه بسياري از احاديث و نيز اعتبار با تعدد آن دو موافق است.
حال كه قلب انسان در ابتدا زميني مستعد براي كشت است در واقع انسان باغبان وجود
خويش ميشود. لذا كشت كار بذر در قلب آدمي خداست و باغبان اين زمين انسان: "و
يزرعوها في قلوب اشباههم"؛33 حجج الهي و حكمت ربّاني اموري است كه با جان آدمي
آشناست و بذر آن در قلب انسان به وديعت نهاده شده است، تا چه اندازه انسان زارع
باشد.
اگر قلب انسان حاوي بذرهاي ناشكفته است، در صورتي كه شرايط مطلوب فراهم آيد اين
بذرها در زمين وجود آدمي خواهند روييد و اگر اين دانهها برويند درون انسان به
واقع گلستان ميشود و در اين هنگام است كه فصلِ بهارِ درون فراميرسد. پس قلب
آدم به راستي دو فصلي است: بهار و خزان. امام عليه السلام به مهمترين عامل
رويش اشاره فرموهاند كه آن چيزي جز قرآن نيست: "تعلموا القرآن فانه احسن
الحديث و تفقّهوا فيه فانه ربيع القلوب"؛34 قرآن نيكوترين گفتههاست كه ميتوان
و بايد به فهم آن نائل شد. قرآن بهارينه دلهاست و قلب با نور آن بهبودي حاصل
ميكند. حال كه چنين است درون و باطن آدمي ميتواند حقيقتا گلستان شده سرسبز و
خرّم گردد. اما اينكه انسان از درون خويش ميگريزد، نشانه آن است كه باطن خود
را زشت ميداند و ميبيند.
به هر حال، قرآن خزان قلب را بهار ميكند: "جعلهاللّه ديّا لعطش العلما و
ربيعا لقلوب الفقهاء"35 و هم اوست كه: "و فيه ربيع القلب و ينابيع العلم و ما
للقلب جلاء غيره".36 از اين تعابير عجيب نكات متعددي بهدست ميآيد: يكي اينكه
اگر كسي اهل تفقه در دين و قرآن شده قرآن خمير مايه و استعداد او را شكوفا كرده
به فعليت ميرساند. پس انسان در مغزِ استخوانِ جانِ خويش با قرآن آشناست به شرط
آنكه تفقّه و تدبير كند.
تدبر در قرآن قفلهاي قلبها را ميگشايد و انسان با بصيرت شده، حكمتهاي اين
كتاب آسماني را درمييابد: "افلا يتدبّرون القرآن ام علي قلوب اقفالها" محمد/
24 دوم اينكه اگر قرآن بهار دل است و علم از درون انسان ميجوشد پس سرچشمههاي
معرفت، دروني است لذا در فراگيري علم اصالت با درون است. سوم اينكه محتواي دين
و قرآن متناسب با باطن بوده فطري است.
از مجموع اين بخش از مطالب، چنين نتيجه ميشود كه جان آدمي در آغاز خالي است
اما مستعد، انسان ميتواند و بايد زارع وجود خويش باشد و سرانجام اينكه
مهمترين شكوفاكننده كشتزارِ آدمي قرآن و وحي الهي است. پس قلب بهطور فطري
سرچشمههاي معرفت را در درون خود دارد.
تقدم تعقل
امام عليه السلام در دو مورد ميان لسان و قلب مؤمن از يك سو و لسان و قلب منافق
از سوي ديگر مقايسه كرده و فرمودهاند: "ان لسان المؤمن من وراء قلبه، و ان قلب
المنافق من وراء لسانه."37 مفاد اين فراز اين است كه مؤمن اگر بخواهد سخني بر
زبان جاري كند نخست در آن انديشه و تأمل روا دارد و در صورتي كه نيك و صلاح بود
بر زبان جاري ميكند و اگر آن را ناروا ديد از آن چشم ميپوشد. اما منافق
بيتأمل سخن بر زبان جاري كرده هيچ در آن نميانديشد و سود و زيان كلام را
نميداند. بر اين اساس قلب و عقل مؤمن بر زبان تقدم دارد. ناگفته نماند كه سخن
پيش گفته بار ديگري نيز دارد و آن اينكه منافق اعتقاد اصلي خويش را در قلب نگه
داشته آن را پنهان ميكند و به زبان نميآورد، اما گفتههاي مؤمن از اعتقادش
حكايت دارد. به ديگر سخن، زبان و قلب مؤمن يكي است اما منافق دوگانه است و به
تعبير كليتر مؤمن ظاهر و باطنش همگن است برخلاف منافق. پس لسان اهل ايمان
هميشه صادق است و سخن اهل نفاق هميشه كاذب. نتيجه ديگري كه از اين سخن ميتوان
گرفت اينكه "اظهار ما في الضمير" كاركرد هميشگي زبان نيست. چنانكه در منافق
اين نقش از زبان برنميآيد. حال با توجه به ادامه سخنان آن حضرت احتمال نخست
اولويت پيدا ميكند: "لانّ المؤمن اذا اراد ان يتكلم بكلام تدبَّره في نفسه فان
كان خيرا ابدأه و ان كان شرا وازاه و انّ المنافق يتكلم بما علي لسانه لايدري
ماذا له و ما ذا عليه."
امام عليه السلام در مورد ديگر فرمود: "لسان العاقل و رآء قلبه، و قلبُ الاحمق
و رآء لسانه."38 حضرت در سخن پيشين از تعبير منافق و در اينجا از واژه احمق
استفاده نمود كه ميتواند دلالتي واضح بر وحدت آن دو داشته باشد. بر اين اساس
ميتوان بر اين نكته تفطن كرد كه اگر هم منافق انديشه كند و سخني از روي تأمل
زند سخن و انديشهاش احمقانه است. به بيان ديگر سخنها و انديشهها دو دستهاند:
صواب و حماقتخيز. اگر انديشه حق و سود راستين را تميز دهد بر صواب است، در غير
اين صورت فكر و سخن هر دو، حماقتي بيش نيست و انسان به حق و سود راستين نميرسد
جز بر پايه ايمان؛ زيرا ايمان است كه انسان را بصير ميكند.
حضرت در موضعي ديگر فرمود: "و امتنع علي عين البصير فلا عين من لم يره تنكره و
لاقلب من اثبته يبصره."39
حاصل آنكه ديدن او با چشم محال است؛ زيرا چشم تنها امور مادي و محسوس را
ميبيند و ذات حق از حس و ماده منزه است، اما اگر چشم انسان به او نرسيد،
نميتوان او را انكار كرد و اگر قلب او را اثبات كرد، او را نميتواند ديد. حال
امام عليه السلام در فراز پيشين براي قلب، قدرتِ درك ثابت نمودند، اما در
اينجا آن را سلب نمودند. اين تناقض نيست؛ زيرا ميتوان گفت آنجا كه شناخت
ممتنع شمرده شده است، مراد شناخت حسي است ولي آنجا كه تأييد شده است منظور
معرفت دروني و عرفان شهودي و ايماني است. وجه دوم اينكه شناخت كُنه ذات او
محال است، اما معرفت غيرذات هر چند به صورت شهودي باشد امكان دارد. البته اين
امكان هميشه به فعليت نخواهد رسيد كه در اين صورت قلب آدمي نابينا است. "پيامبر
طبيبي است روحاني كه با طب خويش براي درمان بيماريهاي روحي همواره گردش ميكند
و مرهمهايش را آماده كرده است و ابزارها را سرخ نموده است تا جانهاي مجروح و
نيازمند معالجه را مرهم گذارد؛ دلهاي كر و گوشهاي كر و زبانهاي لال"40
مسئله نسبت قلب و معرفت به گونههايي ديگر هم مطرح شده است از جمله اينكه:
خداوند با حجج خويش بر قلب ظاهري ميشود،41 قلبهاي مؤمنين با فضائل اهل بيت
آشنايند،42 قلبها دو دستهاند: لبيب و غيرلبيب،43 برخي عقلها دائما به تفكر
مشغولند،44 پارهاي قلبها با نور يقين منوّرند45 و با اولين شبهه شك در برخي
قلوب ظاهر ميگردد.46
قلب و ايمان
آيات قرآن دلالت روشن و واضحي دارند بر اين كه محل ايمان، قلب است: "لاتجد قوما
يؤمنون باللّه واليوم الاخر... اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايّديهم بروح
منه" مجادله/ 22 "يا ايها الرسول... الذين قالوا امنّا بافواههم و لم تؤمن
قلوبهم." مائده/ 41
علاوه بر اين در قرآن يك دسته از آيات به موانع ايمان از قبيل ختم قلب يا مرض
قلب، اشاره دارند. اگر مانع ايمان در قلب است، پس مهبط ايمان هم قلب خواهد بود.
البته قلب به هر معنا كه باشد (در قرآن قلب معادل نفس است) محل ايمان خواهد
بود؛ چنان كه در قرآن جايگاه كفر، قلب معرفي شده است و از اين بالاتر قرآن
ميگويد: متعلَّق كفر در قلب انسان جاي دارد و اين است معناي "تمثل قلب" در
قرآن "و اذ اخذنا ميثاقكم... و اشربوا في قلوبهم العجل بكفرهم." بقره/ 92
بنابراين ايمان حقيقي آن است كه از حدّ ظاهري گذشته در باطن و جان و سرشت بشر
جاي گيرد47: "قالت الاعراب امنّا قل لم تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لمّا يدخل
الايمان في قلوبكم." حجرات/ 14
بنابراين اسلام با اقرار زبان حاصل ميشود، ولي ايمان ملازم ورود محتواي اسلام
به درون قلب و نفس آدمي است. از اين كه در آيه 62 بقره "ان الذين آمنوا و الذين
هادوا والنصاري و الصابئين من امن باللّه واليوم الاخر و عمل صالحا"، هر
مسلمان و يهود و نصاري و ستارهپرست كه از روي حقيقت به خدا و روز قيامت ايمان
آورده و نيكوكاري پيشه كند..." ايمان تكرار شده است، به دست ميآيد كه ادعا و
اظهار زباني براي ايمان كافي نيست؛ اين فقط اسلام است. به عبارت ديگر مصونيّت
گاهي دنيوي و گاهي اخروي است. صيانت دنيوي به موجب اسلام حاصل ميشود، لكن
بهرهها و امنيّت اخروي در گرو ايمان حقيقي است، هر چند ايمان در زندگي عملي
دنيوي هم تأثير دارد: "لا يؤاخذكماللّه باللّغو في ايمانكم ولكن يؤاخذكم بما
كسب قلوبكم." بقره/ 225
مطالب ياد شده دو رهاورد دارد: اولاً: ايمان، امري قلبي است. پس نوعي حالت روحي
و رهيافت رواني خواهد بود. همين امر ايمان را از معرفت ذهني محض جدا ميكند.
ثانيا: ايمان غيراسلام است؛ البته بايد توجه داشت كه اين امر بهمعناي
بيارتباطي نيست. ايمان هم با معرفت و هم با اسلام در ارتباط است، ولي ماهيت
حقيقي ايمان نه معرفت صرف است و نه اسلام (لا اقل اسلام ظاهري و زباني كه اقل
مراتب اسلام است).
ايمان دو گونه است: مستقر و عاريه.48 اگر ايمان در دل انسان نفوذ كرده تثبيت
شود، ايمان مؤثر است. چنين ايماني زائل نشده با شبهات از بين نميرود. قسم ديگر
ايماني است كه قلبي نباشد و عاريتي بوده از آنِ انسان نباشد. چنين ايماني اجل
داشته، موقتي و مقطعي است.
البته ايمان انسان رها نيست؛ بدين معنا كه خدا حتي قلوب و ايمان آن را مورد
آزمون قرار ميدهد و اين در صورتي است كه امري دشوار از ناحيه ائمه هدي قدس
سرهما بر انسان عارض گردد كه در اين صورت جز عبد مؤمني كه خدا قلبش را با ايمان
آزموده باشد تحمل پذيرش آن را نخواهد داشت.49
باري، اگر ايمان در قلب پديد آيد جان آدمي محل اعتقاد و عقيده گردد و اگر حقيقت
ايمان ديني حاصل آيد، انسان به مقام درك و شهود حضرت حق نائل آمده است.
بنابراين حقيقت ايمان انسان را به مراتب عالي شهود خواهد رساند: "... ولكن
تدركه القلوب بحقائق الايمان"50
ظرفيت قلب
دانستيم كه قلب بهار دارد و در اين زمان كشتزار دل آدمي ميشكفد و ميرويد و
عطرآگين ميشود. اگر قلب گلستان است و گلستان قابل توسعه پس ظرفيت قلب قابل
افزايش است. از سوي ديگر دانستيم كه ايمان امري تشكيكي و مراتبپذير است و نيز
ميدانيم كه ايمان امري قلبي بوده جايگاهش قلب است. پس قلب نيز توسعهپذير
خواهد بود. به بيان ديگر قلبها دو گونهاند: نحيف و فربه يا كوچك و بزرگ يا
بسته و باز. قرآن بر اين امر نيز مهر تأييد نهاده است، آنجا كه سخن از شرح صدر
به ميان آورده است: "افمن شرحاللّه صدره للاسلام فهو علي نور من ربه"، زمر/
22 ميدانيم كه صدر و قلب مترادفند. از اين آيه به دست ميآيد كه قلب آدمي
ميتواند منشرح يا مضيق گردد. در صورتي كه قلب باز شد نور را همراهي كرده است.
شايد بتوان از اين تعبير كه فرمود "علي نور است" بهدست آورد كه آنانكه قلبي
گشاده دارند براستي بر نور سوراند و نور مركب آنان است.
اين يك حقيقت قرآني است كه برخي قلبها محجوبند. آيات شريف با تعابير مختلف
مسئله حجاب قلب را مطرح كردهاند. گاهي با همين تعبير حجاب بهكار رفته است:
"كلاّ انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون"، مطففين/ 15 گاهي بهصورت ختم: "ختماللّه
علي قلوبهم"، بقره/ 7 و زماني به شكل قفل: "افلا يتدبرون القرآن ام علي قلوب
اقفالها"، محمد/ 24 و در پارهاي موارد با تعبير طبع "طبعاللّه علي قلوبهم"
نحل/ 108 البته تعابير ديگري هم وجود دارد كه هر چند با واژه قلب همراه نيست
اما همين مضمون را دارند از قبيل تعبير غشاوة: "علي سمعهم و ابصارهم غشاوة"،
بقره/ 7 يكي از روشنترين آيات اين است كه: "بل ران علي قلوبهم ماكانوا
يكسبون"، مطففين/ 14 اين قلب همان حجاب است.
تمام اين تعابير چه طبع يا ختم يا قفل يا رين يا غشاوه و نظائر آن، نشان
ميدهند كه قلب در برخي احوال گرفتار مانع ميشود و اگر در اين شرايط از بسياري
نعمتها و امتيازها محروم ميشود تنها به دليل وجود مانع است نه از جهت فقدان
مقتضي. به تعبير ديگر جهت تكميل علّيت دو امر لازم است: وجود مقتضي و فقدان
مانع. اگر حرمانها و فقدانهايي براي وجود آدمي پديد ميآيد منشأ آن عدم مقتضي
نيست بلكه وجود مانع است. شاهد اينكه اگر مانع برداشته شود و چشم بصيرت انسان
و گوش جان آدم بازگردد انسان اموري را خواهد ديد و شنيد كه پيش از آن برايش
مقدور نبود چنانكه قرآن فرمود: "فكشفنا عنك غطآءك فبصرك اليوم حديد"، ق/ 22 و
در احاديث، مضامين فراواني در اين رابطه وجود دارد كه يكي از آنها از اين قرار
است: "لولا تكثير في كلامكم و تمريج في قلوبكم لرأيتم ماأري و لسمعتم ما
اسمع."51
اين امر بدين معناست كه بن مايه وجود آدمي يعني همان فطرت پاك است و اين امري
كاملاً طبيعي است؛ زيرا قرآن از يك سو فرمود: هر شيء مخلوق خداست: "واللّه
خالق كل شيء"، زمر/ 62 و از سوي ديگر اشاره كرد كه هر مخلوق از آن جهت كه
مخلوق است احسن است: "الذي احسن كل شيء خلقه"، سجده/ 7 لذا وجود آدمي به احسن
وجه آفريده شده است. همچنين به آيه فطرت و تعبير "فطرتاللّه"، روم/ 30
ميتوان استشهاد نمود. چنانكه آيه، 138 سوره بقره شاهد ديگر بر پاك بودن فطرت
آدمي است.52
خلاصه آنكه آنچه از جميل است، جميل است و آنچه از اوست پاك ميباشد. لذا
فطرت انسان الهي بوده اگر پاك بماند به سمت او خواهد رفت.
تمام مطالب پيش گفته در سخنان اميرالمؤمنين علي عليه السلام هم وجود دارد.
ملاّي رومي ضمن نقل افسانهاي درباره نزاعي كه ميان چينيها و روميها درباره
نقاشي درگرفت، بيان ميكند كه پادشاه به آنان مهلت داد تا در روز موعود تابلوي
نقاشي شده خودشان را عرضه دارند. چينيها ابزار گرفتند و نقاشي كشيدند اما
روميها تنها به صيقل دادن سنگي اكتفا كردند تا اينكه سرانجام در روز موعود دو
تابلو روبروي يكديگر قرار گرفت و آن زمان كه روميها پرده از آينه خويش
برداشتند تابلويي زيبا در آن منعكس شد و پيروزي به نام آنان رقم خورد.
روميان گفتند ما را كرّ و فرّ چينيان گفتند ما نقاشتر
كز شما كيست در دعوي گزين گفت سلطان امتحان خواهم در اين
مولوي در ادامه به اين نتيجه ميرسد كه:
بي ز تكرار و كتاب و بيهنر روميان آن صوفيانند اي پدر
پاك از آز و حرص و بخل و كينهها ليك صيقل كردهاند آن سينهها
كو نقوش بيعدد را قابل است53 آن صفاي آينه وصفِ دل است
و خلاصه آنكه دل انسان چونان آينهاي است كه بر رخش زنگار گرفته است حال بايد
زنگار زدود تا ديده انسان به جمال يار روشن گردد.
حضرت امير عليه السلام به عامل ديگري براي مرگ قلب اشاره فرمودهاند و آن
اينكه انسان به شگفت ميافتد از اينكه دشمنان بر باطل خويش تا اين اندازه
اتفاق و اجتماع دارند و شما بر كار حق خود تا بدين حد تفرقه و اختلاف.54 به هر
تقدير، انسان حقطلب و عدالتجو از ديدن انحرافها و باطلها و كثرت آن و
ملاحظه قلت اجتماع اهل حق به چنان حزن و اندوهي مبتلا ميشود كه بهطور طبيعي
نشاط خود را از دست داده، دل سرد ميشود و همين براي او مرگ قلب است، و براي
ديگران وابستگي به زينتها و زخارف دنيوي گناه فراوان و همنشيني با انسان،55
مرگ قلب محسوب ميشود. ذكر الهي و چنگ زدن به حبل متين او، دل را آباد ميكند.
موعظه و زهد به قلب حيات واقعي ميبخشد. حكمت جان آدمي را روشن كرده يقين آن را
شكوفا ميكند. گرفتاريها و شدايد دنيوي چشم انسان را بينا كرده، روشن
ميكند.56 حاصل آنكه قلب ممكن است در دو وضعيت قرار گيرد: مرگ و حيات. حضرتشان
عليه السلام ضمن اشاره به هر دو، عوامل هر يك را برميشمارد و با مواعظ پيدرپي
انسان را به حيات راستين كه همان حيات اخروي است ترغيب مينمايد. و اين تنها
رهين تلاش و كوشش آدمي است والاّ ابليس جز تزريق سم به وجود آدم كاري ندارد.57
بعد اجتماعي قلب
اگر قلبها متحد شوند با تعداد اندك هم ميتوان كارهاي بزرگ كرد. حضرت عليه
السلام از مشاجره قلبي شكوه ميكند و ميگويد از ويژگيهاي اهل آخرالزمان يكي
اينكه دوستي زباني است اما قلبها از طريق كينهها و دشمنيها با يكديگر به
مشاجره برميخيزند.58 به هرحال در اين ميان آنچه مهم است حالت و وضعيت قلب است
نه ظاهر يا زبان. لذا امام عليه السلام آنگاه كه زبير عهد خود را قلبي كرد
فرمود: بيعت او دستي است نه قلبي: "برعم انه قد بايع بيده و لم يبايع بقلبه."59
اميرمؤمنان عليه السلام يكي از مهمترين شرايط يك نظام سياسي را آرامش عمومي
ميداند. از جمله عوامل پيدايش اين وضعيت، سكونت دلهاست و اين حالت بهدست
نميآيد جز اينكه ميان توده مردم از يكسو و حكّام از سوي ديگر پيوند دروني
حاصل گردد و آنچه اين پيوند را ميسازد مهرباني و عطوفت سردمداران يك نظام
سياسي نسبت به مردم است: "فان عطفك عليهم يعطف قلوبهم عليك."60 اگر جز اين باشد
اعتماد عمومي از بين ميرود و آنچه در پي ميآيد چيزي جز خدشهدار شدن امنيت
ملي و از بين رفتن مقبوليت عمومي نيست و يك نظام سياسي در اين شرايط با بحران
روبهرو خواهد شد و قدرت هرگونه حركتي از او سلب ميشود. حضرت عليه السلام بعد
از بيعت مردم در خطبهاي كه ايراد فرمود به اين نكته اشارهاي جالب نمود كه:
اكنون زمانه صبوري است تا دلها آرامش گيرند و در اين زمينه استيفاي حقوق فراهم
گردد.61 به هرحال پديده دل، بعد اجتماعي هم دارد و بايد سردمداران يك نظام
سياسي به آن توجه خاص مبذول داشته، زمينه پيدايش امنيت ملي و اقدامات اصلاحي را
خود فراهم نمايند و آغاز اين حركت بايد از سوي آنان باشد.
سنتها
كلمات و سخنان امام درباره قلب حكايت از يك سلسله سنن و روابطي دارد. در عالم
دل واقعيات و ارتباطاتي وجود دارد كه شايد ما ندانيم. اما اگر خود را در معرض
علم اولين امام معصوم عليه السلام قرار دهيم به اين معادله گونههاي حقيقي وقوف
خواهيم يافت. توجه به اين روابط ميتواند انسان را در انواع روابط اجتماعي مدد
دهد و انسان را در زمينه نحوه زيستن ياري رساند، خواه اين روابط مربوط به
ارتباط انسانها با يكديگر يا مردم با حكومت يا حكومت با مردم باشد و به تعبير
ديگر خواه ارتباط افقي باشد يا عمودي. اينك به پارهاي از اين سنن و ارتباطات
توجه كنيد.
- قلب زكي پند ميگيرد. (خطبه 82)
- شدايد دنيا كبر را از قلب خارج ميكند. (خطبه 234)
- نماز دلها را به تواضع نزديك ميكند. (خطبه 234)
- محبت، محبت دلها را جلب ميكند. (نامه 53)
- محبت، قلبِ وحشي را رام ميكند. (حكمت 47)
- طرائف حكمت، ملامت دل را ميبرد. (حكمت 89)
- قلوب، اقبال و ادبار دارند، براي نفوذ در آن بايد از جهت اقبال وارد شد.
(حكمت 184)
- قلب لبيب به فهم حقايق ميرسد. (خ 87)
- به اكراه انداختن دل آن را كور ميكند. (حكمت 184)
- فراغت دل آثار مثبتي دارد. (خطبه 159)
- ايمان قلب را سفيد و نوراني ميسازد. (غرائب الكلام 5)
- هر آنچه ديده بيند دل كند ياد. (حكمت 401)
- كسي كه قلبي را شاد كند قلبش شاد ميشود. (حكمت 241)
پاورقيها:
53. مثنوي، دفتر اول، بيت 3467 به بعد.
15. مثنوي، دفتر 5، بيت 292.
18. همان، حكمت 381، ص 1271؛ ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه، 29، 636.
1. مجدالدين محمد بن يعقوب، فيروز آبادي، القاموس المحيط، ج 1، ص 276-277.`
14. همان.
10. همان، حكمت 366، ص 1263. ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه، ج 2 ص
631.
19. نهجالبلاغه، خطبه 133، ص 413.
12. نهجالبلاغه، خطبه 159، ص 505 و ر.ك: خطبه 207، ص 686 و خطبه 184، ص 612.
13. همان، خطبه 159، ص 510.
16. مثنوي، دفتر 1، بيت23.
11. تمام فطرت اين قسمت مربوط است به خطبه 178، ص 582.
17. نهجالبلاغه، حكمت 218، ص 1186؛ ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه،
29، ص 572.
2. زبيدي، تاج العروس، ج 4، ص 68-79.
24. نهجالبلاغه، خطبه 172، ص 561.
29. علامه طباطبايي، الميزان، ج 1، ص 152؛ ملامحسن فيضكاشاني، صافي، ص 30.
20. همان، حكمت 341، ص 1249.
21. القضاعي، ابنعبداللّه، دستور معالمالحكم، ص 129.
28. برگرفته از همان، خطبه 184، ص 613.
23. غررالحكم، 251، ص 1213.
25. همان، نامه 194، ص 653.
27. همان، خطبه 229، ص 756.
22. برگرفته از: نهجالبلاغه، خ 184، ص 617.
26. همان، خطبه 87، ص 219؛ ر.ك.: شرح ابن ابيالحديد، ص 29، ص 132-131.
36. نهجالبلاغه، خطبه 175، ص 573.
3. ابوالقاسم، راغب اصفهاني، مفردات الفاظ القرآن، ص 411.
31. همان، خطبه 107، ص 324.
30. نهجالبلاغه، نامه 210، نامه 692.
32. همان، خطبه 71، ص 168.
33. همان، حكمت 139، ص 1158.
37. همان، خطبه 175، ص 570.
35. همان، خطبه 189، ص 641.
38. همان، حكمت 39، ص 1106؛ ر.ك: بحراني، ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه، ج 2، ص
509.
34. همان، خطبه 109، ص 339.
39. همان، خطبه 49، ص 136.
4. همان، ص 276.
44. همان، خطبه 82.
46. همان، حكمت 139.
48. برگرفته از: نهجالبلاغه، خطبه 231، ص 760.
41. همان، خطبه 107.
47. فعّالي، محمدتقي، ايمان ديني در اسلام و مسيحيت، ص 24-56.
45. همان، حكمت 365.
42. همان، نامه 28.
40. همان، خطبه 107، ص 322؛ ر.ك: حكمت 184، ص 1175.
49. برگرفته از: همان، ص 761؛ ر.ك: شرح ابن ابيالحديد، ج 3، صص 295-298.
43. همان، خطبه 87 و 153.
52. مرتضي، مطهري، فطرت، ص 16-18.
50. نهجالبلاغه، نامه 178، ص 582.
57. برگرفته از نهجالبلاغه، خطبه 234، ص 797.
54. نهجالبلاغه، خطبه 27، ص 95.
55. القضاعي، ابي عبداللّه، دستور المعالم الحكم، ص 138
51. المعجم المفهرسالالفاظ الحديثالنبوي، ج 5، ص 459.
55. القضاعي، ابي عبداللّه، دستور المعالم الحكم، ص 138
58. برگرفته از: همان، خطبه 107، ص 324.
59. همان، خطبه 8، ص 60.
5. راغب اصفهاني، همان، ص 205.
61. همان، خطبه 167، ص 546.
6. همان، ص 501.
60. همان، نامه 53، ص 1006
7. المعجمالمفهرس الالفاظ الحديث النبوي، ج 5، ص 454.
7. المعجمالمفهرس الالفاظ الحديث النبوي، ج 5، ص 454.
9. نهجالبلاغه، حكمت 367، ص 1264. ر.ك. بحراني، ابن ميثم، شرح نهجالبلاغه،
29، ص 622.
منبع:
فصلنامه قبسات ، شماره 19 , از طر يق شبكه
خبرگزاري فارس