مشهور در ميان اهل تاريخ آن است كه ولادت رسول خدا
درعام الفيل بوده و عام الفيل همان سالى است كه اصحاب فيلبسركردگى ابرهه بمكه
حمله بردند و بوسيله پرندههاى ابابيلنابود شدند.
و اينكه آيا اين داستان در چه سالى از سالهاى ميلادى بودهاختلاف است كه سال
570 و 573 ذكر شده،ولى با توجه بهاينكه مسيحيان قبل از اسلام تاريخ مدون و
مضبوطى نداشتهاندنمىتوان در اينباره نظر صحيح و دقيقى ارائه كرد،و از اينرو
ازتحقيق بيشتر در اينباره خوددارى مىكنيم،و به داستان اصحابفيل كه از معجزات
قرآن كريم بشمار مىرود مىپردازيم،و البتهداستان اصحاب فيل با اجمال و تفصيل
و با اختلاف زيادىنقل شده،و ما مجموعهاى از آنها را در زندگانى
رسولخدا«ص»تدوين كرده و برشته تحرير در آوردهايم كه ذيلا براىشما نقل
مىكنيم،و سپس پارهاى توضيحات را ذكر خواهيم كرد:
كشور يمن كه در جنوب غربى عربستان واقع است منطقهحاصلخيزى بود و قبائل مختلفى
در آنجا حكومت كردند و از آنجمله قبيله بنى حمير بود كه سالها در آنجا حكومت
داشتند.
ذونواس يكى از پادشاهان اين قبيله است كه سالها بر يمنسلطنت مىكرد،وى در يكى
از سفرهاى خود به شهر«يثرب»تحت تاثير تبليغات يهوديانى كه بدانجا مهاجرت كرده
بودند قرارگرفت،و از بت پرستى دست كشيده بدين يهود در آمد.طولىنكشيد كه اين
دين تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و ازيهوديان متعصب گرديد و به نشر آن در
سرتاسر جزيرة العرب وشهرهائيكه در تحتحكومتش بودند كمر بست،تا آنجا كهپيروان
اديان ديگر را بسختى شكنجه مىكرد تا بدين يهود درآيند،و همين سبب شد تا در مدت
كمى عربهاى زيادى بدينيهود درآيند.
مردم«نجران»يكى از شهرهاى شمالى و كوهستانى يمنچندى بود كه دين مسيح را
پذيرفته و در اعماق جانشان اثر كردهبود و بسختى از آن دين دفاع مىكردند و
بهمين جهت از پذيرفتنآئين يهود سر پيچى كرده و از اطاعت«ذونواس»سرباز زدند.
ذونواس بر آنها خشم كرد و تصميم گرفت آنها رابسختترين وضع شكنجه كند و بهمين
جهت دستور داد خندقىحفر كردند و آتش زيادى در آن افروخته و مخالفين دين يهود
رادر آن بيفكنند،و بدين ترتيب بيشتر مسيحيان نجران را در آن خندق سوزاند و
گروهى را نيز طعمه شمشير كرده و يا دست و پاو گوش و بينى آنها را بريد،و جمع
كشتهشدگان آنروز رابيست هزار نفر نوشتهاند و بعقيده گروه زيادى از مفسران
قرآنكريم«داستان اصحاب اخدود»كه در قرآن كريم(در سورهبروج)ذكر شده است اشاره
بهمين ماجرا است.
يكى از مسيحيان نجران كه از معركه جان بدر برده بود ازشهر گريخت،و با اينكه
ماموران ذونواس او را تعقيب كردندتوانست از چنگ آنها فرار كرده و خود را بدربار
امپراطور-درقسطنطنيه-برساند،و خبر اين كشتار فجيع را به امپراطور روم كهبكيش
نصارى بود رسانيد و براى انتقام از ذونواس از وى كمكخواست.
امپراطور روم كه از شنيدن آن خبر متاثر گرديده بود در پاسخوى اظهار داشت:كشور
شما بمن دور است ولى من نامهاى به«نجاشى»پادشاه حبشه مىنويسم تا وى شما را
يارى كند،وبدنبال آن نامهاى در آن باره به نجاشى نوشت.
نجاشى لشكرى انبوه مركب از هفتاد هزار نفر مرد جنگى بهيمن فرستاد،و بقولى
فرماندهى آن لشكر را به«ابرهه»فرزند«صباح»كه كنيهاش ابو يكسوم بود سپرد،و
بنا به قول ديگرىشخصى را بنام«ارياط»بر آن لشكر امير ساخت و«ابرهه»راكه يكى
از جنگجويان و سرلشكران بود همراه او كرد.
«ارياط»از حبشه تا كنار درياى احمر بيامد و در آنجابكشتيها سوار شده اين سوى
دريا در ساحل كشور يمن پيادهشدند، ذونواس كه از جريان مطلع شد لشكرى مركب از
قبائليمن با خود برداشته بجنگ حبشيان آمد و هنگامى كه جنگشروع شد لشكريان
ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومتنياورده و شكستخوردند و ذونواس كه تاب
تحمل اين شكسترا نداشتخود را بدريا زد و در امواج دريا غرق شد.
مردم حبشه وارد سرزمين يمن شده و سالها در آنجا حكومتكردند،و«ابرهه»پس از
چندى«ارياط»را كشت و خود بجاىاو نشست و مردم يمن را مطيع خويش ساخت و نجاشى
را نيز كهاز شوريدن او به«ارياط»خشمگين شده بود بهر ترتيبى بود ازخود راضى
كرد.
در اين مدتى كه ابرهه در يمن بود متوجه شد كه اعراب آننواحى چه بت پرستان و چه
ديگران توجه خاصى بمكه و خانهكعبه دارند،و كعبه در نظر آنان احترام خاصى دارد
و هر سالهجمع زيادى به زيارت آن خانه مىروند و قربانيها مىكنند،وكمكم بفكر
افتاد كه اين نفوذ معنوى و اقتصادى مكه و ارتباطىكه زيارت كعبه بين قبائل
مختلف عرب ايجاد كرده ممكن است روزى موجب گرفتارى تازهاى براى او و حبشيان
ديگرى كه درجزيرة العرب و كشور يمن سكونت كرده بودند بشود،و آنها رابفكر بيرون
راندن ايشان بياندازد،و براى رفع اين نگرانى تصميمگرفت معبدى با شكوه در يمن
بنا كند و تا جائى كه ممكن استدر زيبائى و تزئينات ظاهرى آن نيز بكوشد و سپس
اعراب آنناحيه را بهر وسيلهاى كه هستبدان معبد متوجه ساخته و ازرفتن بزيارت
كعبه باز دارد.
معبدى كه ابرهه بدين منظور در يمن بنا كرد«قليس»نامنهاد و در تجليل و احترام
و شكوه و زينت آن حد اعلاى كوششرا كرد ولى كوچكترين نتيجهاى از زحمات چند
ساله خودنگرفت و مشاهده كرد كه اعراب هم چنان با خلوص و شور وهيجان خاصى هر
ساله براى زيارت خانه كعبه و انجام مراسم حجبمكه مىروند،و هيچگونه توجهى
بمعبد با شكوه او ندارند.وبلكه روزى بوى اطلاع دادند كه يكى از
اعراب«كنانة»بمعبد«قليس»رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده كرده و
سپسبسوى شهر و ديار خود گريخته است.
اين جريانات،خشم ابرهه را بسختى تحريك كرد و با خودعهد نمود بسوى مكه برود و
خانه كعبه را ويران كرده و به يمنباز گردد و سپس لشگر حبشه را با خود برداشته
و با فيلهاى چندى و با فيل مخصوصى كه در جنگها همراه مىبردند بقصد ويرانكردن
كعبه و شهر مكه حركت كرد.
اعراب كه از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ بااو بر آمدند و از جمله
يكى از اشراف يمن بنام«ذونفر»قوم خود رابدفاع از خانه كعبه فرا خواند و ديگر
قبايل عرب را نيز تحريككرده حميت و غيرت آنها را در جنگ با دشمن خانه
خدابرانگيخت و جمعى را با خود همراه كرده بجنگ ابرهه آمد ولىدر برابر سپاه
بيكران ابرهه نتوانست مقاومت كند و لشكريانششكستخورده خود نيز به اسارت
سپاهيان ابرهه در آمد و چون اورا پيش ابرهه آوردند دستور داد او را بقتل
برسانند و«ذونفر»كهچنان ديد و گفت:مرا بقتل نرسان شايد زنده ماندن من براى
توسودمند باشد.
پس از اسارت«ذونفر»و شكست او،مرد ديگرى از رؤساىقبائل عرب بنام«نفيل بن حبيب
خثعمى»با گروه زيادى ازقبائل خثعم و ديگران بجنگ ابرهه آمد ولى او نيز
بسرنوشت«ذونفر»دچار شد و بدستسپاهيان ابرهه اسير گرديد.
شكست پى در پى قبائل مزبور در برابر لشكريان ابرهه سببشد كه قبائل ديگرى كه سر
راه ابرهه بودند فكر جنگ با او را ازسر بيرون كنند و در برابر او تسليم و
فرمانبردار شوند،و از آنجمله قبيله ثقيف بودند كه در طائف سكونت داشتند و چون
ابرهه بدانسرزمين رسيد،زبان به تملق و چاپلوسى باز كرده و گفتند:مامطيع توايم
و براى رسيدن بمكه و وصول بمقصدى كه در پيشدارى راهنما و دليلى نيز همراه تو
خواهيم كرد و بدنبال اينگفتار مردى را بنام«ابورغال»همراه او كردند،و ابو
رغاللشكريان ابرهه را تا«مغمس»كه جائى در چهار كيلومترى مكهاست راهنمائى كرد
و چون بدانجا رسيدند«ابو رغال»بيمار شد ومرگش فرا رسيد و او را در همانجا دفن
كردند،و چنانچهابن هشام مىنويسد:اكنون مردم كه بدانجا مىرسند بقبرابو رغال
سنگ مىزنند.
همينكه ابرهه در سرزمين«مغمس»فرود آمد يكى ازسرداران خود را بنام«اسود بن
مقصود»مامور كرد تا اموال ومواشى مردم آن ناحيه را غارت كرده و بنزد او ببرند.
«اسود»با سپاهى فراوان بآن نواحى رفت و هر جا مال و ياشترى ديدند همه را تصرف
كرده بنزد ابرهه بردند.
در ميان اين اموال دويستشتر متعلق به عبد المطلب بود كهدر اطراف مكه مشغول
چريدن بودند و سپاهيان«اسود»آنها را بهيغما گرفته و بنزد ابرهه بردند،و
بزرگان قريش كه از ماجرا مطلعشدند نخستخواستند بجنگ ابرهه رفته و اموال خود
را باز ستانند ولى هنگامى كه از كثرت سپاهيان با خبر شدند از اين فكرمنصرف گشته
و به اين ستم و تعدى تن دادند.
در اين ميان ابرهه شخصى را بنام«حناطه»حميرى بمكهفرستاد و بدو گفت:بشهر مكه
برو و از بزرگ ايشان جويا شو وچون او را شناختى باو بگو:من براى جنگ با شما
نيامدهام ومنظور من تنها ويران كردن خانه كعبه است،و اگر شما مانعمقصد من
نشويد مرا با جان شما كارى نيست و قصد ريختنخون شما را ندارم.
و چون حناطه خواستبدنبال اين ماموريتبرود بدو گفت: اگر ديدى بزرگ مردم مكه
قصد جنگ ما را ندارد او را پيش منبياور.
حناطه بشهر مكه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او رابسوى عبد المطلب
راهنمائى كردند،و او نزد عبد المطلب آمد وپيغام ابرهه را رسانيد،عبد المطلب
در جواب گفت:بخدا سوگندما سر جنگ با ابرهه را نداريم و نيروى مقاومت در
برابر او نيز درما نيست،و اينجا خانه خدا است پس اگر خداى تعالى
ارادهفرمايد از ويرانى آن جلوگيرى خواهد كرد،وگرنه بخدا قسم ماقادر بدفع
ابرهه نيستيم.
«حناطه»گفت:اكنون كه سر جنگ با ابرهه را نداريد پس برخيز تا بنزد او
برويم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خودحركت كرده تا بلشگرگاه ابرهه
رسيد،و پيش از اينكه او را پيشابرهه ببرند«ذونفر»كه از جريان مطلع شده بود
كسى را نزدابرهه فرستاد و از شخصيتبزرگ عبد المطلب او را آگاه ساختو بدو
گفته شد:كه اين مرد پيشواى قريش و بزرگ اين سرزميناست،و او كسى است كه
مردم اين سامان و وحوش بيابان رااطعام مىكند.
عبد المطلب-كه صرفنظر از شخصيت اجتماعى-مردى خوشسيما و با وقار بود همينكه
وارد خيمه ابرهه شد و چشم ابرهه بدوافتاد و آن وقار و هيبت را از او مشاهده
كرد بسيار از او احترامكرد و او را در كنار خود نشانيد و شروع بسخن با او
كرده پرسيد:
حاجتت چيست؟
عبد المطلب گفت:حاجت من آنست كه دستور دهىدويستشتر مرا كه بغارت بردهاند
بمن باز دهند!برهه گفت:
تماشاى سيماى نيكو و هيبت و وقار تو در نخستين ديدار مرامجذوب خود كرد ولى
خواهش كوچك و مختصرى كه كردىاز آن هيبت و وقار كاست!آيا در چنين
موقعيتحساس وخطرناكى كه معبد تو و نياكانت در خطر ويرانى و انهدام است،و
عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبيلهات در معرض هتك و زوال قرار گرفته در
باره چند شتر سخن مىگوئى؟!
عبد المطلب در پاسخ او گفت:«انا رب الابل و للبيت رب»!
من صاحب اين شترانم و كعبه نيز صاحبى دارد كه از آننگاهدارى خواهد كرد!
ابرهه گفت:هيچ قدرتى امروز نمىتواند جلوى مرا از انهدامكعبه بگيرد!
عبد المطلب بدو گفت:اين تو و اين كعبه!
بدنبال اين گفتگو،ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را باوباز دهند و عبد
المطلب نيز شتران خود را گرفته و بمكه آمد و چونوارد شهر شد بمردم شهر و
قريش دستور داد از شهر خارج شوند وبكوهها و درههاى اطراف مكه پناهنده شوند
تا جان خود را ازخطر سپاهيان ابرهه محفوظ دارند.
آنگاه خود با چند تن از بزرگان قريش بكنار خانه كعبه آمد وحلقه در خانه را
بگرفت و با اشگ ريزان و قلبى سوزان بتضرع وزارى پرداخت و از خداى تعالى
نابودى ابرهه و لشگريانش رادرخواست كرد و از جمله سخنانى كه بصورت نظم گفته
اين دوبيت است:
يا رب لا ارجو لهم سواكا يا رب فامنع منهم حماكا ان عدو البيت من عاداكا
امنعهم ان يخربوا قراكا
-پروردگارا در برابر ايشان جز تو اميدى ندارم پروردگاراحمايت و لطف خويش را
از ايشان بازدار كه دشمن خانه همانكسى است كه با تو دشمنى دارد و تو نيز
آنانرا از ويرانىخانهات بازدار.
آنگاه خود و همراهان نيز بدنبال مردم مكه بيكى از كوههاىاطراف رفتند و در
انتظار ماندند تا ببينند سرانجام ابرهه و خانه كعبه چهخواهد شد.
از آنسو چون روز ديگر شد ابرهه به سپاه مجهز خويش فرمانداد تا بشهر حمله
كنند و كعبه را ويران سازند.
نخستين نشانه شكست ايشان در همان ساعات اول ظاهر شدو چنانچه مورخين
نوشتهاند،فيل مخصوص را مشاهده كردند كهاز حركت ايستاد و به پيش نمىرود و
هر چه خواستند او را بهپيش برانند نتوانستند،و در اين خلال مشاهده كردند
كهدستههاى بيشمارى از پرندگان كه شبيه پرستو و چلچله بودند ازجانب دريا
پيش مىآيند.
پرندگان مزبور را خداى تعالى مامور كرده بود تا بوسيلهسنگريزههائى كه در
منقار و چنگال داشتند-و هر كداميك ازآن سنگريزهها باندازه نخود و يا
كوچكتر از آن بود-ابرهه ولشگريانش را نابود كنند.
ماموران الهى بالاى سر سپاهيان ابرهه رسيدند و سنگريزههارا رها كردند و
بهر يك از آنان كه اصابت كرد هلاك شد وگوشتبدنش فرو ريخت،همهمه در لشگريان
ابرهه افتاد و ازاطراف شروع بفرار كرده و رو به هزيمت نهادند،و در اين گير
ودار بيشترشان بخاك هلاك افتاده و يا در گودالهاى سر راه،وزير دست و پاى
سپاهيان خود نابود گشتند.
خود ابرهه نيز از اين عذاب وحشتناك و خشم الهى در اماننماند و يكى از
سنگريزهها بسرش اصابت كرد،و چون وضع راچنان ديد به افراد اندكى كه سالم
مانده بودند دستور داد او رابسوى يمن باز گردانند،و پس از تلاش و
رنجبسيارى كه بيمنرسيد گوشت تنش بريخت و از شدت ضعف و بيحالى در
نهايتبدبختى جان سپرد.
عبد المطلب كه آن منظره عجيب را مىنگريست و دانستكه خداى تعالى بمنظور
حفظ خانه كعبه،آن پرندگان را فرستادهو نابودى ابرهه و سپاهيانش فرا رسيده
است فرياد برآورد و مژدهنابودى دشمنان كعبه را بمردم داد و بآنها گفت:
بشهر و ديار خود باز گرديد و غنيمت و اموالى كه از اينانبجاى مانده
برگيريد،و مردم با خوشحالى و شوق بشهرباز گشتند. و گويند:در آنروز غنائم
بسيارى نصيب اهل مكه شد،وقبيله خثعم كه از قبائل ديگر در چپاولگرى حريصتر
بودند بيشاز ديگران غنيمتبردند،و زر و سيم و اسب و شتر فراوانىبچنگ
آوردند.
و اين بود مجموعه اي از روايات و تفاسير اسلامى كه در اين زمينه استفاده
مىشود.
پس از آنكه داستان ابرهه و به هلاكت رسيدن ايشان توسط ابابيل را طرح كرديم چند
نكته اي را به عنوان تذكر لازم مي دانيم:
1-برخى خواستهاند داستان اصحاب فيل را بر آنچه دركتب تاريخى اروپائيان و
ساسانيان و لشكركشى انوشيروان بهيمن و نابود شدن لشكر ابرهه در سر زمين حجاز
بوسيله آبله وامثال آن منطبق ساخته و با تصرفاتى كه در كلمات و تاويلاتىكه در
عبارات كردهاند بنظر خود جمع بين قرآن كريم و تواريخنمودهاند كه نمونههائى
از آنرا در ذيل مىخوانيد:
فريد وجدى در دائرة المعارف خود در ماده«عرب»داستاناصحاب فيل و حمله آنها را
بمكه ذكر كرده و سپس مىگويد:
«فاصابت جيش ابرهه مصيبة اضطرته للرجوع عن عزمه»پس لشكر ابرهة به مصيبتى دچار
شد كه ناچار شد ازتصميمى كه در ويران كردن كعبه و مكه داشتباز گردد... و سپس
سوره مباركه فيل را ذكر كرده و آنگاه گويد:
«مفسران در تفسير پرندههاى ابابيل گفتهاند:آنها پرندگانىبودند كه از دريا
بيرون آمده و لشكر ابرهه را با سنگهائى كهدر منقار داشتند بزدند و آنها نابود
شدند...»
وى سپس گويد:
«ولى صحيح است كه كلام خدا را بر خلاف ظاهر آن حملكرد بخاطر كثرت استعارات و
مجازات در زبان عرب،و قرآنبه زبان لغت ايشان نازل شده و صحيح است كه گفته شود
آناتفاق مهمى كه بى مقدمه براى لشكر ابرهه پيش آمد بصورتپرندگانى تصوير شد كه
از آسمان آمده و آنها را بوسيلهسنگهاى خود سنگ باران كردهاند». (1)
و در ماده«ابل»و ابابيل پس از تفسير لغوى و معناى لفظابابيل گويد:
«اما روايات در باره شكلهاى اين پرندگان بسيار است وهمين كثرت اقوال دليل آنست
كه از رسول خدا«ص»دراينباره نص صحيح و صريحى يافت نمىشود...»
«و ابن زيد گفته:كه آنها پرندگانى بودند كه از دريا آمدند،و در رنگ آنها اختلاف
كردهاند،برخى گفتهاند سفيد بودند، و برخى گويند:سياه بوده،و قول ديگر آنكه
سبز بودند ومنقارهائى همچون منقار پرندگان و دستهائى همچون دستسگان داشتند،و
برخى گفتهاند:سرهاشان همچون سراندرندگان بوده...»
«و در باره«سجيل»گفتهاند:گل متحجر بوده،و قول ديگرآنكه گل بوده،و قول سوم
آنكه:سجيل،همان«سنگ وگل»است،و قول ديگر آنكه سنگى بوده كه چون به سوارمىخورد
بدنش را سوراخ كرده و هلاكش مىكرد،و عكرمهگفته:پرندگان سنگهائى را كه همراه
داشتند مىزدند و چونبه يكى از آنها اصابت مىكرد بدنش آبله در مىآورد،و
عمروبن حارث بن يعقوب از پدرش روايت كرده كه پرندگان مزبورسنگها را بدهان خود
گرفته بودند،و چون مىانداختند پوستبدن در اثر اصابت آن تاول مىزد و آبله در
مىآورد».
مؤلف دائرة المعارف پس از نقل اين سخنان گويد:
«و برخى از دانشمندان معاصر عقيده دارند كه اين پرندگانعبارت بودند از
ميكروبهائى كه حامل طاعون بودند،و يا پشهمالاريا بودند،و يا ميكروب آبله
بودهاند،و در آيه شريفه همكلامى كه منافات با اين نظريه و معنى باشد وجود
ندارد، وبدين ترتيب منقول با معقول با هم متحد و موافق خواهدشد...»
وى سپس گويد:«و ما هم اين نظريه را پسنديده و تاييد مىكنيم،بخصوص كههيچ مانعى
نه لغوى و نه علمى براى رد اين نظريه وجود نداردكه مانع تفسير پرنده به ميكروب
گردد،و بسيار اتفاق افتادهكه طاعون در لشگرها سرايت كرده و آنها را به هزيمت
ونابودى كشانده.»
و سپس داستان لشكر كشى ناپلئون را به عكا نقل كرده كه پس ازچند ماه محاصره
لشكرش به طاعون مبتلا شده و بناچار جان خودو لشكريانش را برداشته و بمصر
بازگشت... (2)
پيش از اين نيز گفتار مؤلف«اعلام قرآن»را براى شما نقلكرديم (3) كه اظهار
عقيده كرده بود كه«ابابيل»جمع آبله است، و«طير»هم بمعناى سريع است،و اشكال
آنرا هم ذكركردهايم،و نويسنده«اعلام قرآن»يك اظهار نظر ديگرى همكرده كه
جالبتر از نظر قبلى است و احتمالا جنگ ابابيل ونابودى ابرهه را به خود يمن
كشانده و اظهار عقيده كرده كهمنظور از«حجارة من سجيل»سنگهائى باشد كه براى
ويرانكردن صنعا و شكست ابرهه در منجنيق گذارده بودند،و در اين باره چنين گويد:
«بعقيده بعضى سجيل لغتى از سجين است،و سجين كه درقرآن نيز نام آن ذكر شده
دركهاى است از جهنم يا طبقه هفتمزمين است.اگر تصوير اخير را براى سجيل قبول
كنيم و ازقسمت استعارات ادبى بهرهور شويم با عقيدهاى كه سبتبهابابيل در فوق
ذكر گرديد منافات و مباينتى بوجود نمىآيد.
لكن اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقد شويمكه آيه ناظر به لشكر كشى
ايران به يمن در سال 570 و يا 576است و مغلوبيت ايشان بوسيله لشكر انوشيروان
حمله وجسارت ايشان بكعبه بوده است،و خداوند بوسيله انوشيروانپيروان جسور ابرهه
و فرزندان او را كيفر داده است.در صورتىكه سومين آيه از سوره فيل اشاره به
لشكركشى ايرانيان باشددور نيست كه«طير»با«تيار»يا تياره كه بر لشكر
ساسانياناطلاق مىشده رابطهاى داشته باشد،و در اين صورت آيهچهارم«ترميهم
بحجارة من سجيل»با نوع جنگ ايرانىآنزمان تناسب دارد،زيرا مسلما ايرانيان از
قلل جبال يمناستفاده كرده و با منجنيق آنان را سنگ باران كردهاند و يا
بامنجنيق و سنگ،حصارهاى ايشان را بتصرفدر آوردهاند... » (4)
و نظير اين گونه تاويلات عجيب و غريب را در برخىكتابهاى ديگر روز نيز
مىتوانيد مشاهده كنيد كه ما براى نمونهبهمين دو قسمت اكتفا مىكنيم و وقتخود
و شما را بيش از ايننمىگيريم...
و ما قبل از هر گونه پاسخى به اين سخنان و تاويلاتمىخواهيم از اين آقايان
بپرسيم چه اصرارى داريد كه آياتكريمه قرآن را با تاريخى تطبيق دهيد و ميان
آنها را جمع كنيدكه صحت و سقم آن معلوم نيست و دستهاى مرموز و غير مرموز وتاريخ
نويسان جيره خوار و دربارى ساسانيان و ديگران هر يكبنفع خود و اربابانشان و
براى كوبيدن حريفان،تاريخ را تحريفكردهاند تا جائيكه
گفتهاند:«تاريخ»«تاريك»است و واژهتاريخ از همان واژه تاريك گرفته شده...!
و براستى ما نفهميديم منظور از اين گفتار فريد وجدى كهمىگويد:
«...با اين ترتيب معقول و منقول با هم موافق خواهند شد»معقول كدام و منقول كدام
است،آيا قرآن معقول استيا منقول، و ما نمىدانيم چرا يك معتقد به قرآن كريم و
وحى الهى بايداينگونه قضاوت كند و چنين رايى را مورد تاييد قرار داده و
بهپسندد! و يا اين گفتار مؤلف اعلام قرآن خيلى عجيب است كهمىگويد:
«...اگر سجيل را معرب سنگ و گل بدانيم بايد معتقدشويم كه آيه ناظر به لشكر كشى
ايران به يمن در سال 570 يا576 است...»
و اين چه ملازمهاى است كه ميان اين دو مطلب برقرار كردهو چه«بايد»ى است كه
خود را ملزم به اعتقاد آن كرده،و چهاصرارى به اين انطباقها داريد؟و اساسا ما
در برابر قرآن و تاريخچه وظيفهاى داريم؟آيا وظيفه داريم قرآن را با تاريخ
منطبق سازيميا تاريخ را با قرآن،آن هم تاريخ آن چنانى كه گفتيم؟
و بهتر است در اينجا براى دقت و داورى بهتر اصل اين سورهمباركه را با ترجمهاش
براى شما نقل و آنگاه پاسخ جامعى بهاينگونه تاويلات داده شودبسم الله الرحمن
الرحيم«الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل،الم يجعل كيدهمفى تضليل و ارسل عليهم
طيرا ابابيل،ترميهم بحجارة منسجيل،فجعلهم كعصف ماكول».
ترجمه:
آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟مگر نيرنگشان را در تباهى
نگردانيد و بر آنان پرندهاى گروه گروهنفرستاد و آنها را بسنگى
از«سجيل»ميزد،و آنانرا مانند كاهىخورد شده گردانيد.
اكنون با توجه و دقت در آيات كريمه اين سوره،بخوبىروشن مىشود كه سياق اين
آيات و لسان آن،صورت معجزه وخرق عادت دارد،و يك مطلب تاريخى را نمىخواهد
بيانفرمايد،مانند ساير داستانهائى كه در قرآن كريم با جمله«المتر...»آغاز
شده مانند اين آيه:
«الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذرالموت...» (5)
كه مربوط استبداستان گروهى كه از ترس مردن ازشهرهاى خود بيرون رفتند و به امر
خداى تعالى مردند و سپسزنده شدند...بشرحى كه در تفاسير و تواريخ آمده كه
همهاشصورت معجزه دارد...
و چند آيه پس از آن نيز كه داستان طالوت و جالوت در آنذكر شده و آن نيز بصورت
اعجاز نقل شده كه فرمايد:
«الم تر الى الملا من بنى اسرائيل من بعد موسى...» (6)
و هم چنين چند آيه پس از آن كه در مورد نمرود و پس از آنداستان يكى ديگر از
پيغمبران الهى كه معروف است«عزير»پيغمبر بوده و چنين مىفرمايد:
«الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه...» (7) و پس از آن بدون فاصله مىفرمايد:
«او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال انىيحيى هذه الله...» (8) و
بخصوص در آياتى كه به دنبال اين جمله«الم تر كيف»نيز آمده مانند:
«الم تر كيف فعل ربك بعاد...» (8) كه خداى تعالى مىخواهد قدرت كامله خود را در
كيفيتنابودى ستمكاران و ياغيان و طغيان گران زمانهاى گذشته باتمام امكانات و
نيروهائى را كه در اختيار داشتند گوشزد ديگرطاغيان تاريخ نموده تا عبرتى براى
اينان باشد.
و هم چنين آيات ديگرى كه لفظ«كيف»در آنهااست،و منظور بيان كيفيتخلقت موجودات
و يا كيفيت ذلت و خوارى ملتها و نابودى آنها بصورت.
اعجاز،و خارج از اين جريانات طبيعىمىباشد مانند اين آيات:
«و امطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبة المجرمين» (10) و اغرقنا الذين
كذبوا بآياتنا فانظر كيف كان عاقبةالمنذرين» (11) «فانظر كيف كان عاقبة مكرهم
انا دمرناهم و قومهماجمعين» (12) و بخصوص آيه اخير كه در باره كيفيت نابودى
قوم ثمود نازلشده و از نظر مضمون با داستان اصحاب فيل شبيه استبا اينتفاوت
كه در آنجا لفظ«كيد»آمده و در اينجا لفظ«مكر»بارى اين آقايان گويا با اين
تاويلات و توجيهاتخواستهاند جنبه اعجاز را از اين معجزه بزرگ الهى بگيرند و
آنراقابل خوراك براى اروپائيان و غربيان و ديگر كسانى كهعقيدهاى به معجزه و
كارهاى خارق عادت نداشتهاند بنمايند، در صورتى كه تمام اهميت اين داستان بهمين
اعجاز آن است،واين داستان بگفته اهل تفسير از معجزاتى بوده كه جنبهارهاص (13)
داشته،و بمنظور آماده ساختن زمينه براى ظهوررسولخدا صادر شده،و ملا جلال الدين
رومى بصورت زيبائى آنرابنظم آورده و بيان داشته است كه گويد:
چشم بر اسباب از چه دوختيم گر ز خوش چشمان كرشم آموختيم هستبر اسباب اسبابى
دگر در سبب منگر در آن افكن نظر انبياء در قطع اسباب آمدند معجزات خويش بر
كيوان زدند بى سبب مر بحر را بشكافتند بى زراعت جاش گندم كاشتند ريگها هم آرد
شد از سعيشان پشم بر ابريشم آمد كشكشان جمله قرآنست در قطع سبب عز درويش و هلاك
بولهب مرغ با بيلى دو سه سنگ افكند لشكر زفتحبش را بشكند پيل را سوراخ سوراخ
افكند سنگ مرغى كو ببالا پر زند دم گاو كشته بر مقتول زن تا شود زنده هماندم در
كفن حلق ببريده جهد از جاى خويش خون خود جويد ز خون پالاى خويش هم چنين ز آغاز
زقرآن تا تمام رفض اسباب است و علت و السلام
2-ما در آنچه گفتيم جمودى هم به لفظ نداريم و اگر بتوان معناىصحيحى كه با
اعجاز اين آيات و معناى ظاهرى آن منافات نداشته باشد براى آنها پيدا كرد كه با
ساير نقلها و تواريخ انطباق پيدا كند آنرامىپذيريم،و خيال نشود كه ما نظر خاصى
روى نقلى يا تاريخى ازتواريخ اسلامى و يا غير اسلامى داريم كه نمىخواهيم آنها
را بپذيريمبلكه ما تابع واقعياتى هستيم كه قابل پذيرش باشد،مثلا در پارهاى
ازنقلها و تفاسير مانند تفسير فيض كاشانى«ره»آمده كه اين سنگها بهركس مىرسيد
بدنش آبله مىآورد،و پيش از آن هرگز آبله در آنجا ديدهنشد.
و فخر رازى از عكرمة از ابن عباس و سعيد بن جبير نقل كرده كهگفتهاند:
«لما ارسل الله الحجارة على اصحاب الفيل لم يقع حجرعلى احد منهم الا نفط جلده و
ثار به الجدرى» (14)
يعنى آن هنگامى كه خداوند سنگ را بر اصحاب فيل فرستاد هيچيك از آن سنگها بر
احدى از آنها نخورد جز آنكه وستبدنش زخمشده و آبله بر آورد.
و يا نقل ديگرى كه از ابن عباس شده كه گفته است چون آنسنگها به لشكريان ابرهه
خورد...
«فما بقى احد منهم الا اخذته الحكة،فكان لا يحكانسان منهم جلده الا تساقط لحمه
(15) هيچ يك از آن لشكريان نماند جز آنكه مبتلا به خارش بدنگرديد،و چون
پوستبدن خود را مىخاريد گوشتش مىريخت...
چنانكه پارهاى از اين تعبيرات در روايات ما نيز از ائمه اطهارعليهم السلام نقل
شده مانند روايتى شده كه در روضه كافى و علل الشرايعاز امام باقر عليه السلام
روايتشده كه پس از ذكر وصف آن پرندههاكه سرها و ناخنهائى همچون سرها و
ناخنهاى درندگان داشتند و هركدام سه عدد از آن سنگها بهمراه داشتند يعنى دو عدد
به پاها و يكى بهمنقار.
آنگاه فرمود:
«فجعلت ترميهم بها حتى جدرت اجسادهم فقتلهم بهاو ما كان قبل ذلك رؤى شيىء من
الجدرى،و لا رؤا ذلك منالطير قبل ذلك اليوم و لا بعده...» (16)
يعنى مرغهاى مزبور همان سنگها را به ايشان زدند تا اينكهبدنهاشان آبله در آورد
و بدانها ايشانرا كشت،و پيش از اين واقعه چنينآبلهاى ديده نشده بود،و نه
آنگونه پرندههائى ديده بودند نه پيش از آنروزو نه بعد از آنروز.
اكنون اگر بگوئيم منظور مورخين هم همين است كه اين سنگهاكه بوسيله آن پرندگان
به بدن لشكريان ابرهه خورد موجب زخم شدنبدنشان و تاول زدن و زخم شدن و سپس مرگ
آنها گرديد،و همانگونهكه قرآن كريم فرمود بدنشان همچون كاه جويده و خورد شده
گرديد مااز پذيرش آن امتناعى نداريم،اما اگر بخواهيد«سنگ»را بر ذراتگرد و
غبار و«طير»را بر ميكروبهاى حامل آن ذرات و ابابيل بر خودآبلهها و«عصف
ماكول»را بر چرك و خون بدنهاى آنها،و يا امثالاينها حمل كنيد نمىتوانيم
بپذيريم،چون مخالف صريح آيات وكلمات قرآنى است.
اين داستان از ارهاصات بوده است
3-همانگونه كه گفته شد داستان اصحاب فيل جنبه اعجازداشته،و اگر كسى سئوال كند
مگر در معجزه شرط نيست كهبدست پيغمبر انجام شود؟در پاسخ مىگوئيم:برخى از
معجزات بودهكه جنبه ارهاصى داشته و از ارهاصات بوده،و آنها به اتفاقاتخارق
العاده و معجزاتى اطلاق مىشود كه معمولا مقارن با ظهور و ياولادت پيغمبرى
اتفاق مىافتد مانند اتفاقات شگفت انگيز وخارق العاده ديگرى كه در شب ولادت
رسول خدا«ص»در جهانواقع شده و در روايات زيادى از روايات ما آمده مانند آنكه
در آن شب درياچه ساوه خشك شد،و آتشكده فارس خاموش گشت و چهاردهكنگره در ايوان
كسرى فرو ريخت...و امثال آن كه شايد در بخثهاىآينده بدان اشاره شود،كه اينها
زمينهساز ظهور پيغمبرى بزرگ بودهاست.
و ارهاص در لغت عرب بمعناى آماده باش و آژير خطر و آمادهكردن مردم براى يك
اتفاق مهم مىباشد كه معمولا مقارن با ولادتپيغمبران بزرگ ديگر نيز چنين
اتفاقاتى بوقوع مىپيوسته،چنانچه درولادت موسى و عيسى و ابراهيم عليهم السلام
نيز وجود داشته است.
پىنوشتها
1-دائرة المعارف ج 6 ص
254-253.
2-دائرة المعارف ج 1 ص 34-33.
3-به قسمت(ب)از صفحه 9 تا 11 همين كتاب مراجعه نمائيد.
4-اعلام قرآن خزائلى ص 159-160.
5-سوره بقرة آيه 243.
6-آيه 246.
7-آيه 258.
8-آيه 259.
9-سوره فجر آيه 6.
10-سوره اعراف آيه 84.
11-سوره يونس آيه 73.
12-سوره نمل آيه 51.
13-معناى ارهاص را در صفحات آينده انشاء الله تعالى مىخوانيد.
14-تفسير مفاتيح الغيب ج 32 ص 100.
15-بحار الانوار ج 15 ص 138.
16-بحار الانوار ج 15 ص 142 و 159.
منبع:درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام جلد 1 صفحه 120 ، از طر يق
سايت شبستان