خاطره ای از دوران جنگ تحميلي از یک معلم به نام جواد
رضائي
سال تحصيلي 63-64 بود و من در يك مدرسه راهنمائي مربي تربيتي بودم و در ضمن
تدريس درس آمادگي دفاعي كلاسهاي سوم نيز بر عهده من بود . بدليل علاقه به موضوع
درس سعي مي كردم از وسايل جنگي بي خطر در كلاس استفاده كنم ، دانش آموزان نيز
خيلي علاقمند به ديدن وسايل جنگي بودند . يك روز يك نارنجك جنگي ( البته كاملاً
خنثي شده و بي خطر ) را به كلاس بردم . بحث آن روز درمورد مواد منفجره بود در
مورد مواد منفجره و انفجار كمي توضيح دادم و بعد عكس يك نارنجك را روي تخته
سياه كشيدم و اجزاي آن را توضيح دادم و نارنجك خنثي شده را نيز گاهي از روي ميز
معلم برمي داشتم و اجزاء آن را نشان مي دادم . سطح ميز معلم كمي شيب داشت و
بعضي اوقات كه مي خواستم نارنجك را روي ميز بگذارم مي افتاد و بچه ها مي
ترسيدند .يك دانش آموز از من سئوال كرد آقا اگر
مثلاً اين نارنجك در اينجا بخواهد منفجر شود ما چه بايد بكنيم ؟ توضيح دادم كه
از زمان كشيده شدن ضامن نارنجك و پرتابش تا زمان انفجار بين 4 الي 7 ثانيه فرصت
هست در جبهه اگر در سنگر جمعي نارنجك مي افتاد و امكان پرتاب كردن آن به بيرون
نبود كسي فداكاري مي كرد و با شكم برروي نارنجك مي خوابيد تا بدنش جلو موج
انفجار و تركش ها را بگيرد و به ديگران كمتر صدمه وارد شود . البته خودش قطعاً
شهيد مي شد . در كلاس هم نمي شود همه از كلاس خارج شوند و بايد يك هم چون كاري
كرد .
ناگهان به فكرم افتاد كه با بچه ها كمي شوخي كنم .
نارنجك را بدست گرفتم و گفتم خوب حالا مي خواهم نحوه پرتاب نارنجك را آموزش
بدهم ،نارنجك را بدست راست مي گيريم و پاي چپ را جلومي گذاريم و با انگشت وسط
دست چپ حلقه ضامن را مي گيريم و مچ دست چپ را در جهت عقربه ساعت مي چرخانيم و
همزمان به عقب مي كشيم و خودم اين كار را كردم .
داد بچه ها بلند شد كه آقا الان منفجر مي شود . گفتم نه
تا اين اهرم مانع ضارب را نگهداريم نارنجك منفجر نمي شود و مي شود دوباره حلقه
ضامن را در جاي خود قرار داد و من الان حلقه را در جاي خود قرار مي دهم . نشان
مي دادم كه سعي دارم حلقه ضامن را در جاي خود قرار بدهم ولي نمي شود . كمي خود
را پريشان نشان دادم ، بچه ها هم نگران بودند . دريك آن با انگشتان به زير
نارنجك فشار آوردم و نارنجك به بالا پرتاب شد و اهرم مانع ضارب به طرفي ديگر
پرتاب شد . فريادي كشيدم و به گوشه كلاس دويدم و سرم را در زير دستهايم مخفي
كردم . بچه ها نيز بشدت وحشت كرده بودند و فرياد مي كشيدند و هريك چيزي مي
گفتند و به زير ميزها پناه برده بودند .
چند ثانيه گذشت و من با لبخند بلند شدم و به وسط كلاس
آمدم مي خواستم بگويم خوب شما بوديد كه مي گفتيد آقا ما را ببر جبهه ؟ اما هنوز
كلمه خوب كاملاً از دهانم خارج نشده بود كه خشكم زد . منظره عجيبي ديدم ،يكي
از دانش آموزان كه بسيار جثه كوچكي هم داشت و پوستي سياه ، بنام علي ندائي در
بين رديف نيمكت ها روي نارنجك دراز كشيده بود و درحالي كه چشم هايش بسته بود
بشدت مي لرزيد و رنگش سفيد شده بود و هر لحظه منتظر انفجار نارنجك بود .
هنوز صحنه آن روز كاملا در نظرم مجسم است . براي دانش
آموز علي ندائي آرزوي موفقيت و سلامت مي كنم .