مهر خوبان

مفسر بزرگ قرآن، علامه طباطبايى



مهر خوبان دل و دين از همه بي‏پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد

تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون شد
از سمك تا به سماكش كشش ليلا برد

من به سرچشمه خورشيد نه خود بردم راه
ذره‏ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

من خسى بى سر و پايم كه به سيل افتادم
او كه مى رفت مرا هم به دل دريا برد

جام صهبا ز كجا بود، مگر دست كه بود؟
كه به يك جلوه دل و دين ز همه يكجا برد

خم ابروى تو بود و كف مينوى تو بود
كه در اين بزم بگرديد و دل شيدا برد

خودت آموختي‏ام مهر و خودت سوختي‏ام
با برافروخته رويى كه قرار از ما برد

همه ياران به سر راه تو بوديم ولى
خم روى تو مرا ديد و ز من يغما برد

همه دلباخته بوديم و پريشان كه غمت
همه را پشت سرانداخت، مرا تنها برد