مهر خوبان دل و دين از همه بيپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد
تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون شد
از سمك تا به سماكش كشش ليلا برد
من به سرچشمه خورشيد نه خود بردم راه
ذرهای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسى بى سر و پايم كه به سيل افتادم
او كه مى رفت مرا هم به دل دريا برد
جام صهبا ز كجا بود، مگر دست كه بود؟
كه به يك جلوه دل و دين ز همه يكجا برد
خم ابروى تو بود و كف مينوى تو بود
كه در اين بزم بگرديد و دل شيدا برد
خودت آموختيام مهر و خودت سوختيام
با برافروخته رويى كه قرار از ما برد
همه ياران به سر راه تو بوديم ولى
خم روى تو مرا ديد و ز من يغما برد
همه دلباخته بوديم و پريشان كه غمت
همه را پشت سرانداخت، مرا تنها برد
|