شايد در ميان ايرانياني كه سر و سوداي مطالعه دارند و
عليالخصوص در وادي ادبيات فارسي قدمزنان تفرجي كرده و ميكنند كمتر كسي را
بتوان يافت كه بيخبر باشد از اظهارنظر حكيم طوس، فردوسي نسبت به سرودة ارزشمند
خويش (شاهنامه) كه فرمود:
پي افكندم از نظم كاخي بلند
كه از باد و باران نيابد گزند
به راستي شاهنامه كاخي بس بلند و بزرگ است كه در طول تاريخ
هستي خويش، نظر بزرگان و معماران عرصة علم و خرد را همواره به خود معطوف داشته
است اما هنوز هم كسي نتوانسته است همه زواياي آن را يكجا در حلقة عدسي دوربين
ديدگان خويش به مشاهده بنشيند و به بيان ديگر كسي موفق نشده تمام زواياي آن را
زير سيطرة ديد خويش درآورد، به تعبير نگارنده، شاهنامه چون عروس حماسي است كه
تاكنون به حجلة زفاف هيچ دامادي درنيامده است. اما از آنجا كه پريروي تاب
مستوري ندارد، او نيز هرازگاهي از لابهلاي حجاب محمل خويش سرك كشيده و گوشة
چشمي به خواستگاران و طالبانش نشان داده است، لذا هر خواستگار و طالبي نيز فقط
توانسته است از منظر و مقامي كه خود بر آن واقف بوده شاهد كمان ابروي وي يا تير
مژگانش باشد و آن را تماشا و توصيف كند. بر اين اساس تلاش نگارندة اين سطور نيز
بر آن است تا از منظر و خاستگاه عارفان نگاهي به داستان رستم و سهراب، همچنين
مرگ رستم بيندازد. اميدا كه به حول و قوة الهي از عهدة كار (حداقل در حد توان
خويش) برآيد.
ابتدا لازم ميدانم اين مهم را با طرح چند پرسش آغاز كنم:
اولاً اينكه چطور ميشود قبول كرد مردي كه آزار موري را برنميتابد، چنانكه
در مقام انذار فرياد ميزند:
ميازار موري كه دانهكش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
راضي ميشود كه پدر را به مرگ فرزند خويش آن هم به صورتي
كه خود قاتل فرزند باشد بيازارد؟ آيا عذاب روحي اين موضوع براي پدر چندين
برابرِ آزار مور نيست؟
و آيا عذاب وجداني، كه از خواندن چنين صحنهاي به خواننده دست ميدهد بيش از
عذاب وجداني كه از آزار موري به انسان دست ميدهد نيست؟ يا آيا درد و رنجي كه
از مرگ برادر به دست برادر در دل و جان انسان ميپيچد بسي سنگينتر و شديدتر
از درد و رنجي كه از آزار و مرگ يك مور به انساني دست ميدهد نيست؟
راستي چه شده است شاعري كه انسان را از آزار مور برحذر ميدارد و پرهيز ميدهد،
پدري را كه قاتل فرزندش شده لعن و نفرين نميكند و به دشنام برادري كه برادرش
را در چاهي پر از تيغ و سنان مياندازد نميآغازد!؟ عجبا! تيغ نقد و انتقاد
شاعر چرا كند شده است!؟ آيا علت، اين بوده كه شاعر داستانِ رستم و سهراب و مرگ
وي را صرفاً داستان و افسانه تلقي ميكرده؟ يا اينكه اين داستان لباس رمزي است
بر قامتِ حقيقتي كه شاعر لطفي در عرياني آن نميديده و يا بيان صريح آن را
صلاح نميدانسته، به علت اينكه معتقد بوده كه در عصر وي:
هنر خوار شد، جادويي ارجمند
نهان راستي، آشكارا گزند
شده بر بدي دست ديوان دراز
ز نيكي نرفتي سخن جز به راز
به نظر نگارنده در اين نكته جاي بسي تأمل است. و از طرف
ديگر چگونه ميشود باور كرد كه فرد جوانمرد و مؤمني چون رستم كه در هيچ كاري
بدون ذكر نام خدا مشغول و فارغ نميشود ناجوانمردانه قاتل فرزندش شود؟ و يا
چطور ميتوان باور كرد رستمي كه در هر امري ابتدا ستايش حق ميگويد و بر او
سجده ميكند (كه سجده خود نماد نماز در پيشگاه حق است.) با شكستن پيمان و به
كار بستن خدعه، رقيبش را از ميان بردارد؟ آيا در ستايش و نمازش اخلاصي نبوده
است؟ آيا نماز او از آن نمازهايي نبوده كه رسول حق فرمودند: «الصلوة معراج
المؤمن» نماز نردبان عروج مؤمن است. و يا بالاتر كه حضرت حق فرمودند: «إنَّ
الصلوة تنهي عن الفحشاء و المنكر»? نماز بازدارندة از زشتيها و ناپسنديهاست. و
يا اينكه رستم از آنهايي نبود كه به قول شيخ محمود شبستري خودساخته و خودباخته
باشد تا نمازش سرشار از عطر و بوي حضور شود چنانكه فرمود:
تو تا خود را به كلّي در نبازي
نمازت كي شود هرگز نمازي
البته بايد اقرار نمود كه رستم مثل كساني نبوده كه نماز را
براي شانه خالي كردن از زير بار تكليف و مسئوليت بهانه ساخته و كارش را ترك
كند، نه، رستم نيز چون سعدي شيرازي طاعت را به جز خدمت به خلق نميدانست. همين
نكتههاي ظريف و همين پرسشهاي دقيق است كه انسان را بر آن ميدارد تا بپذيرد كه
قسمتهايي از شاهنامه نيز به سبك و سياق گفتهها و باورهاي عارفان بر سبيل رمز و
كنايه سروده شده است و لذا بايد گفت: اينكه جناب آقاي دكتر محمودي بختياري
شاهنامه را آبشخور عارفان خوانده و بر اين اساس كتابي تأليف نمودهاند، سخني به
گزاف وناحق نگفته و به همين دليل بنده معتقدم كه اگر از منظر عرفان به داستان
رستم نظر افكنيم، نتيجه ميگيريم كه با توجه به مطالب فوقالذكر ميتوان ادعا
كرد كه در داستان رستم و سهراب نيز سهراب، نماد نفس رستم است نه فرزند حقيقي وي
و از آنجا كه خداوند متعال فرمودهاند: «اِنَّ النفس لاَمّارهٌ بالسوء»1
نفس اماره [هر لحظه] انسان را به كارهاي زشت و ناروا واميدارد. و از باب اينكه
صادق اهل بيت(ع) فرمودند: «طوبي لِعبدٍ جاهد لله نفسهُ و هواهُ و مَن هزم
جُند نفسهِ و هواهُ ظَفِرَ برضا الله»2 يعني خوشا به حال عبدي كه براي
خدا و تقرّب به حضرتش هميشه در مقام جهاد و ستيز با نفس باشد و هرگز از او
غافل نشود و عنان و سلسلة اختيار خويش را از كف نداده و نگذارد كه نفس و
خواستههايش بر او چيره شوند. بلكه او غالب و نفس مغلوب او باشد و آنكه توفيق
جهاد با نفس يافت و سپاه نفس اماره را مغلوب خود ساخت رضاي الهي را كسب كرده
است چنانكه پيامبر اكرم(ص) نيز فرمودند: «طوبي لمَن كان عقلُهُ اميراً و
نفسهُ اسيراً»3 يعني خوشا به حال آن كه عقلش در مملكت جانش امير است و نفسش
اسير.» گفتني است با توجه به همين آيات و روايات موجود كه نمونههايي از آنها
ذكر شد، عارفان علاوه بر اينكه سالكان و رهروان طريق حق را همواره به مبارزة با
نفس فرا خوانده و تحريك كردهاند، در خارج از وجود خويش نيز براي نفس نمادهايي
را بيان كردهاند كه تعداد قابل توجهي از آنها را محقق بزرگ آلماني خانم آن
ماري شيمل در كتاب خود «ابعاد عرفاني اسلام» فراهم آورده كه ميتوان به طور
خلاصه از جملة آنها اين موارد را برشمرد. 1- سگ سياه 2-روباه جوان 3- موش 4- زن
نافرمان وگولزن 5- اسب يا استر چموش 6- شتر سركش و نافرمان 7- خوك 8- فرعون 9-
ابرهه 10 مار 11- شيطان 12-اژدها، حال چه ميشود اگر سيزدهمين آنها را هم سهراب
بناميم و بدانيم.
رستم نماد سالك است و
سهراب نماد نفس
حالا كه سخن بدينجا رسيد بايد گفت مگر جز اين است كه رسول خدا(ص) دربارة نفس
فرموده: «اعدا عدُوِّكَ نفسكَ التي بين جنبيكَ» يعني دشمنترين دشمنانت
نفسي است كه بين دو پهلويت قرار دارد و مگر غير از اين است كه آنچه در بين دو
پهلوي انسان است از تمامي نزديكان به انسان نزديكتر است و آيا جز اين است كه
سهراب هم به حسب اينكه از صلب رستم است و پارة جگر اوست، نزديكترين كس به رستم
محسوب ميشود. پس چه اشكالي دارد كه همين شباهت قريب را كافي بدانيم تا سهراب
را نفس رستم به حساب آوريم و بگوييم چنانكه مولانا جلالالدين گفت:
نفس اژدرهاست او كي مرده است
از غم بيآلتي افسرده است
مات كن او را و ايمن شو ز مات
رحم كم كن نيست او ز اهل صلات
مي كش او را در جهاد و در قتال
مردوار الله يجزيك الوصال
بنابراين رستم با كشتن سهراب در حقيقت نفس را تربيت و
تأديب كرده و بيآلت ساخته تا افسرده شود و خود نيز از مات شدن، به دست وي ايمن
شده است چرا كه مرگ انسان در حقيقت امر، از كار افتادن جسم است جسمي كه قالب و
آلت روح انسان است. لذا وقتي كه جسم از كار ميافتد روح انسان در عين اينكه بقا
دارد و جاودانه است بيآلت و وسيله گشته است و روح بيآلت و سلاح، مطمئناً
بيخطر است.
از طرف ديگر رستم كه پهلواني بينظير است بايد نفس او هم
پهلواني قدرتمند و بينظير باشد تا بتواند پنجه در پنجة يل سيستاني اندازد. و
بر همين اساس است كه سهراب هم كه نماد نفس رستم است پهلواني زورمند و جواني است
كه از نظر قدرت همسنگ، و حتي قويتر از رستم است.
راستي آيا اينكه رستم اوّل بار مغلوب سهراب ميشود
اشارهاي بر جايزالخطا بودن رستم كه نماد انسان سالك است نيست؟ آيا اين امر
رمزي بر غير معصوم بودن رستم نميتواند باشد؟ از منظر عرفان يقيناً ميتوان
گفت چرا، اين موضوع هم ميتواند نمادي بر گناهي باشد كه آدم ابوالبشر (انسان
نخستين) به موجب آن هبوط كرده چنانكه به خاك افتادن رستم هم نشان هبوط رستم بر
اثر اشتباه خويش است، و اشتباه وي عبارت است از عدم شناخت سهراب كه در حقيقت
عدم شناخت نفس خود است و نيز رمزيست بر وسوسهپذيري انسان، در ضمن دوباره
برخاستن رستم ميتواند نشانه و رمز توبه و بازگشت انسان باشد. چنانكه حضرت
آدم(ع) نيز بعد از اينكه مرتكب اشتباه شد با توبه و انابه اشتباه خويش را جبران
فرمود. همچنين نماد و نشان پذيرش توبة رستم (كه نماد انسان سالك است) از جانب
خداوند است.
سلاح، نماد دعا
همچنانكه در منابع اسلامي از امام صادق(ع) نقل شده كه پيامبر اكرم(ص) فرمودند:
«الدُّعاءُ سلاحُ المؤمن» و علي(ع) فرمودند: «الدُّعاءُ مفاتيح
النَّجاحِ و مقاليدُ الفلاح» و نيز حضرتش (امام صادق(ع)) فرمودند:
«الدُّعاءُ و أنفذُ مِن السَّنانِ الحديد»يعني پيامبر اسلام
فرمودهاند: دعا اسلحة مؤمن است و علي(ع) فرمودهاند: دعا[ها] كليدهاي نجات و
گنجينههاي رستگارياند و حضرت صادق(ع) فرمودند: دعا از نيزة تيز آهني برانتر
و نافذتر است.
از نظر عارفان نيز چون يكي از صفات حق تعالي جواد بوده و
اين صفت مستلزم وجود سائل است، شايد هم يكي از دلايل اين امر قول خداوند باشد
كه فرمود: «ادعوني استجب لكم»5 بخوانيدم و بخواهيد از من تا اجابت كنم شما را
همچنان كه عارف رومي نيز گفته است:
بانگ ميآيد كه اي طالب بيا
جود محتاج گدايان چون گدا
عارف براي دست يازيدن به غايت كمال نه بر اساس خواهش دل
خويش بلكه مِن باب امتثال امرالله همواره و در حالات مختلف از جمله در وقت
خواب دل و دست خويش به دعا گشوده دارند تا هم از اين طريق محض عبوديت خويش را
اثبات كنند و هم از فيض بخشش ربوبيت خداوند محروم نمانند. رستم نيز كه نماد
انسان سالك است براي ستيز با نفس خويش و پيروزي بر آن كه يكي از مراحل مهم
تكامل است خود را محتاج آن ميبيند كه از باب امتثال امر رب هم كه شده از
خداوند متعال طلب استمداد كند. ليكن طلب استمداد مناسب جنگ تحقيقاً و يقيناً
عبارت است از سلاح، اعم از پوشيدني و غير آن و به تعبيري اعم از دفاعي و هجومي.
بنابراين آنچه را كه رستم بهعنوان سپر و گرز و تيغ و سنان و يا زره و كلاهخود
با خود حمل كرده و به ميدان رزم ميبرد نماد دعاي اوست. همچنانكه در روايات
اسلامي نيز از دعا گاهي بهعنوان سپر بلا و يا سپر مؤمن ياد شده و گاهي مطلق
سلاح عنوان گرديده است كه نمونههايي از آنها در مطلع همين بحث از سمع و نظر
شما گذشت.
بر همين اساس است كه با جرئت ميتوان گفت از منظر عرفان،
مطلق سلاح رستم تجسم عيني دعاي وي در عالم خارج و ماده است.
گريه، نماد تولد و تنبه و
بيداري است
همچنانكه وقتي كودكي پا به عرصه حيات ميگذارد و با تولد خويش آگاه ميشود كه
از عالم پيشين خود يعني شكم مادر خارج شده است گريه ميآغازد، در حقيقت گرية او
علامت تنبه و بيداري اوست و نيز چنان كه سلطانالعارفين علي(ع) در دعاي روحبخش
و پرفيض كميل در مراحل پاياني دعا يعني بعد از اعتراف به عجز و گناه و عبوديت
انسان و اقرار به توحيد و ربوبيت و ديگر صفات الهي است كه از گريه ياد ميكند.
چنانكه ميفرمايند: «يا مَناسمه دوا و ذكره شفا و طاعته غني ارحم مَن راس
ماله الرجا و سلاحه البُكا» يعني، اي كسي كه نامش دوا و يادش شفاست، و طاعتش
توانگريست بر آن كس كه سرمايه او اميد و اسلحة او گريه است رحم كن. با كمي دقت
در دعاي فوقالذكر درمييابيم كه بنده بعد از اينكه مراحلي از دعا را طي ميكند
و با قرائت دعا از خدا و خويشتن خويش به آگاهي كاملي دست مييابد و بيدار
ميگردد از اسلحه گريه ياد و استفاده ميكند، او در حقيقت علامت بيداري خود را
كه گريه ميباشد عيان ميسازد و عينيت ميبخشد.
در عرصه عرفان نيز سالكان راه الهي در مراحل مختلفي كه به
آگاهي يا شناخت تازهاي دست يافته و بيدار گشتهاند، به فراخور حال خويش گريه و
زاري كردهاند، براي مثال ميتوان از مرحله فراق ياد كرد. سالك وقتي كه فهميد
از اصل خود دور شده و به درد فراق مبتلا گشته شكوه و زاري ميكند، نينامة
مولانا هم ناظر بر همين مرحلة از شناخت است كه ميگويد:
بشنو از ني چون حكايت ميكند
از جداييها شكايت ميكند
كز نيستان تا مرا ببريدهاند
از نفيرم مرد و زن ناليدهاند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
نيز حاكي از اين مرحله است، شخصي كه انس با حق را سرمه چشم
دارد و نور ايمان به قلب او تابيده، حلاوت و همنشيني محضر حضرت دوست را چشيده و
حال از درد مفارقت و فراق، دل خود را رنجور و جانش را مهجور ميبيند و به زبان
حال ميگويد:
آن دل كه تو ديدهاي فگاست هنوز
وز عشق تو با ناله و زار است هنوز
و آن آتش دل بر سر كار است هنوز
و آن آب دو ديده برقرار است هنوز
همچنين است رستم (نماد انسان سالك) هنگامي كه سهراب (نماد
نفس خويش) را ميكشد، كنايه از اينكه وي بر هواي نفس خويش غالب گشته و نفس خود
را تربيت كرده است. و در حقيقت مرحلهاي از مراحل سلوك را طي نموده و به مرحلة
جديدي قدم نهاده است. يعني او به آگاهي و فهم تازهتري دست يافته چرا كه او در
اين مرحله طبق بيان شاهنامه پي برده است كه سهراب فرزند وي است به علت اينكه
سهراب به او ميگويد: ...
از اين نامداران و گردنكشان
كسي هم برد نزد رستم نشان
كه سهراب كشتهاست و افكنده خوار
همي خواست كردن تو را خواستار
و لذا:
چو رستم شنيد اين سخن خيره گشت
جهان پيش چشم اندرش تيره گشت
بيفتاد از پاي و بيهوش گشت
همي بي تن و تاب و بيتوش گشت
بپرسيد از آن پس كه آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
بگو تا چه داري ز رستم نشان؟
كه گم باد نامش ز گردنكشان
كه رستم منم كم مماناد نام
نشيناد بر ماتمم پور سام
تا اينكه:
همي گفت كاي كشته بر دست من
دلير و ستوده به هر انجمن
بنابراين:
همي ريخت خون و همي كند موي
سرش پر ز خاك و پر از آب، روي
در اينجاست كه چون نفس، تربيت شده و تأديب گرديده است و به
اختيار رستم درآمده، رستم را اندرز ميدهد چنان كه فردوسي بيان ميكند.
بدو گفت سهراب كاين بدتريست
به آب دو ديده نبايد گريست
از اين خويشتن كشتن اكنون چه سود؟
چنين رفت و اين بودني كار بود
و اين موضوع حكايت از آن دارد كه رستم گام در وادي شناخت
نفس خويش نهاده است، اين وادي همان وادي «مَن عرف نفسه فقد عرف ربه» ميباشد،
آري او به شناخت خويش كه همان شناخت رب است توفيق مييابد و اين شناخت و تنبه
است كه او را به اشك و به آه و به افغان و زاري واميدارد، و در اين مقام است
كه ابوبكر شبلي ميگويد: «وقت عارف چون روزگار بهار است، رعد ميغرد و ابر
ميبارد و برق ميسوزد و باد ميوزد و شكوفه ميشكفد و مرغان بانگ ميكنند. حال
عارف همچنين است. به چشم ميگريد و به دل ميسوزد و به سر ميبازد و نام دوست
ميگويد و بر در او ميگردد.»6
نوشدارو، نماد فيض الهي و
شراب روحاني
به فرمودة شيخ محمود شبستري
مسافر آن بود كو بگذرد زود
ز خود صافي شود چون آتش از دود
رستم نيز كه سالك طريق الي ا... است در مسير سلوك خود
منازل شهوات و علايق نفساني و لذات جسماني را پشت سر نهاده، حجاب ظلمت را
دريده، لباس جهل و ناداني را از تن به در كرده و به مقام «من عرف نفسه فقد عرف
ربه» نائل گشته است.
اكنون كه وي به مشكاه خودشناسي دست يافته ميداند كه براي رسيدن به فناء
فيا... لازم است كه يك گام ديگر برداشته شود و آن گام جز اين نيست كه بايد «از
ظلمت تعيّن خودي كه حجاب نور اصل و حقيقت اوست، صافي گردد و پردة پندار خودي
از روي حقيقت براندازد» چرا كه به قول شارح گلشن راز «حجاب ميان سالك و حق،
هستي موهوم سالك است»
همچنين وي (رستم) ناظر به آفتاب تابناك خداشناسي است و به تجربه دريافته كه
بايد خودي خود را بشكند و از جان بگذرد تا به وصال الهي برسد لذا درصدد آن است
كه در پيش رخ حضرت دوست جانافشاني كند
اما گذر از جان كار سادهاي نيست. چرا كه خرمن جان خرمني
انبوه است و:
كار هر بز نيست خرمن كوفتن
گاو نر ميخواهد و مرد كهن
اينجاست كه رستم از در عجز درآمده و درخواست نوشدارو
ميكند. (به مَثل گويي مرد كهن دنبال گاو نر است) نوشدارو در حقيقت براي سهراب
نيست براي رفع هيجانات روحي رستم است او طالب فيض رحماني و شراب روحاني است تا
در ساية آن دمي بياسايد و بتواند اضطراب هستي خود را برطرف سازد. اما انتظاري
كه رستم براي رسيدن نوشدارو ميكشد، در حقيقت صبر بر طاعت است كه خود موجب
دريافت پاداش الهي است زيرا كه خداوند فرموده است «انّما يوفيّ الصّابرون
اجرهم بغير حسابٍ»شكيبايان را مزديست بيحساب.
آري رستم سينة بيكبر و كينه را آيينه ساخته و هر لحظه در او ميبيند كالصبر
مفتاح الفرج است. نهايتاً نوشدارو كه نماد و رمزي از فيض الهي است ميرسد و دل
رستم را ز تنهايي نجات ميبخشد. آري اين فيض همدم تنهايي دل عارفان است چنان كه
حافظ نيز او را از خدايش ميطلبيد و ميگفت:
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي
به بيان ديگر نوشدارو همان شراب روحاني است كه عارف بزرگ
عالم عشق، شيخ بهايي چون هزاران عارف ديگر طالب آن بود و ميگفت:
ساقيا بده جامي، زان شراب روحاني
تا دمي بياسايم، زين حجاب جسماني
كاووس، نماد پير بادهفروش
پير كلمهاي است كه در ادبيات عرفاني مكرراً بهكار رفته و معاني مختلفي از
آن اخذ شده است. اين واژه گاه به معني قطب و رهبر و
گاهي به معناي رند خراباتي و عقل بهكار رفته است.
البته به لحاظ اينكه عقل در طول عمر انسان، نقش رهبري را
ايفا ميكند ميتوان گفت واژه قطب و رهبر نيز توسعاً شامل عقل هم ميشود، به
هر حال «پير در اصطلاح صوفيان و عارفان، به معني پيشوا و رهبري است كه سالك
بيمدد و ياري آن به حق واصل نميشود»چرا كه «پير در تصوف، قطب دايرة امكان و
متصدي تربيت و تهذيب سالك و ايصال او به حق است. از اين رو، دستور او، بي چون و
چرا در هر باب مطاع و متبع است»
از نظر احمد جام معروف به ژنده پيل، پير بايد راهدان باشد و راهرفته، عالم
باشد و ناصح، نيكخواه باشد و سيرت پيغمبران داشته باشد، كما قال النبي
عليهالسلام: الشيخ في قومهِ كالنبيِّ في امَّته همچنين نقل شده كه «پير
چنان بايد كه بازطبع باشد نه كركسطبع. هر پيري كه كركسطبع باشد، گرد وي نبايد
گرديد كه راه دين بر تو تباه كند و تو را در دين و شريعت چنان سرگردان كند كه
نداني كجايي» كاووس هم كه پادشاه و رهبر ايران، سرزمين و وطن رستم است به گفتة
فردوسي وقتي كه گودرز فرستاده رستم پيش او ميآيد و ميگويد كه وي (رستم) گفته:
به دشنه جگرگاه پور دلير
دريدم كه رستم مماناد دير
گرت هيچ ياد است كردار من
يكي رنجه كن دل به تيمار من
از آن نوشدارو كه در گنج توست
كجا خستگان را كند تندرست
به نزديك من با يكي جام مي
سزد گر فرستي هماكنون ز پي
مگر كاو به بخت تو بهتر شود
چون من پيش تخت تو كهتر شود
اما كاووس در جواب گودرز ميگويد:
اگرچه رستم را در نزد ما قدر و مرتبة والايي است وليكن:
نخواهم كه هرگز بد آيد بروي
كه هستش بسي نزد من آبروي
وليكن اگر داروي نوش، من
دهم زنده ماند يل پيلتن
شود پشت رستم بهنيروتَرا
هلاك آورد بيگمان مر مرا
هر خوانندهاي ميفهمد كه امتناع ورزيدن كاووس از تسليم
نوشدارو، در ظاهر قضيه كاملاً به زيان رستم است. بر اين اساس انتظار ميرود،
رستم كه پهلوان بيرقيب خطة ايران زمين است به محض دستيازي به كاووس قصد
هلاكت وي كند، و در صورت دستيابي اگر وي را از پاي درميآورد سزاوار ملامت
نبود، چرا كه رفع نياز رستم با توجه به مقام و موقعيت كاووس كمترين خواستهاي
بود كه از سوي رستم انتظار ميرفت، اما بر عكس، طبق
گفتة شاهنامه ميبينيم كه:
ز سهراب چون شد خبر نزد شاه
بيامد به نزديك گو با سپاه
و آنگاه:
به رستم چنين گفت كاووس كي
كه از كوه البرز تا آب ني
همي برد خواهد بگردش سپهر
نبايد فكندن بدين خاك مهر
يكي زود ميرد يكي ديرتر
سرانجام بر مرگ باشد گذر
دل و جان از اين رفته خرسند كن
همان گوش سوي خردمند كن
در اينجا اولين چيزي كه به ذهن، ميرسد اين است كه رستم
درحاليكه بر ستيغ كوه خشم و هيجان روحي قائم است، جاي دارد كه چون شير ژيان
بر كاووس بر آشوبد و قصد هلاكش نمايد وليكن نه تنها معترض وي نميشود بلكه بر
احساسات دردمندانة خود غلبه ميكند و پند و اندرز كاووس را به گوش جان
مينيوشد.
راستي چه شده است؟ آيا رستم از كاووس و سپاه وي ميترسد؟
هيهات از چنين انديشهاي چرا كه رستم بارها بر سپاهيان گران خروشيده و پشت يلان
زيادي را به خاك ماليده است.
اينجاست كه بايد باور كرد كاووس همان پير و قطب رستم است، همان پيري كه
لسانالغيب شيرازي او را پي ميفروش ميخواند و همچنانكه در مبحث «نوشدارو،
نماد شراب روحاني» گفته شد، نوشدارو پند و اندرز كاووس است كه به رستم ميرسد و
آلام و اندوهش را فرو نشانده و آرامشش ميبخشد، همينجاست كه خوانندة شاهنامه
بايد از خود بپرسد كه چرا نوشدارو در وقت مناسب به سهراب نميرسد؟ آيا فردوسي
ناخواسته و بر اثر تصادف داستان را به صورتي كه در شاهنامه آمده سروده است؟ يا
اينكه او فهميده بود كه اگر داستان برخلاف آنچه كه در كتابش آورده سروده شود
رمز داستان دچار مشكل گشته و از ارزش فعلي آن نيز كاسته خواهد شد. به علت اينكه
نوشدارو خاصيت درمان و حياهبخشي دارد و اگر در وقت مناسب به سهراب كه نماد نفس
رستم است ميرسيد سهراب زنده ميماند و همچنان رقيب سرسخت رستم به حساب ميآمد
و شايد هم رستم را از پاي درميآورد و اين مسئله جنبه رمزي و عرفاني داستان را
دچار مشكل ميساخت.
البته شايد كسي بر اين سخن ايراد بگيرد و بگويد: اين حرف وقتي قابل پذيرش بود،
كه رستم و سهراب كماكان نسبت به پدر و فرزند بودن خود غافل بودند در صورتي كه
قبل از اينكه رستم گودرز را براي نوشدارو بفرستد آن دو از موضوع مطلع شده
بودند. و لذا براي جنگيدن مجدد آن دو با هم هيچ دليلي وجود ندارد.!
پاسخ ما اين است كه اولاً هيچ تضميني براي نجنگيدن مجدد آنها نيز وجود ندارد.
ثانياً ايراد پيشبيني شده ناظر بر ظاهر داستان ميباشد و فارغ از جنبه رمزي
مطرحشده براي داستان مذكور طرح گرديده است، درحاليكه سخن نگارنده ناظر بر
جنبه رمزي داستان ميباشد.نتيجه اينكه بر اساس مطلب فوق شايستهترين وجه اين
است كه بگوييم كاووس نماد پير ميفروش است و مي و نوشدارو هم پند و اندرز اوست
كه چون ترياق زهر است و حياتبخش، كه كاووس در وقت مناسب آن را تقديم رستم
ميكند و وي را از چنگ ديو غم و اندوه رهايي و از ظلمت جسماني نجات ميبخشد.
شغاد، نماد سروش، دام نماد
پيغام اوست.
چنانكه در بحث پيشين گفته شد نوشدارو در هيئت پند و دلداري به رستم ميرسد و
ماية آرامش خاطر پريشان او ميگردد و حال نفس رستم چون نفس مطمئني شده است كه
پيغام الهي را ميشنود كه خطاب به او ميگويد: «يا ايتها النَّفس المطمئنه
ارجعي الي ربكِ راضيهً مرضيهً فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي»
و همچنانكه حافظ ميگفت:
تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي
گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش
رستم كه بالاخره بعد از سالها رياضت، سير و سلوك و
خودسازي، و كشتن ديو بيرون و نفس اماره حال موفق شده است تا مراحل زيادي از
جمله مرحلة «مَن عرف نفسه فقد عرف ربه» را كه مرحلة شناخت و معرفت است طي كند
و محرم اسرار و اهل راز گردد، اكنون سروش را ملاقات كرده و پيغام او را
ميشنود.
سروش در شاهنامه بهصورت شغاد متجسم ميشود و عينيت مييابد و پيغام او به صورت
دامي است كه رستم در آن ميافتد و به فناء فيالله ميرسد.
جالب اينكه دام هم رنگ الهي دارد و رستم را با رخشش كه نماد عشق و پير باطن
اوست در كام خود ميكشد و از جام بلاي دوست مستشان ميكند، زيرا آنان از
مقربان حضرتش گشته و به قول نيّر تبريزي:
هر كه در اين بزم مقرّبتر است
جام بلا بيشترش ميدهند
رخش، نماد عشق و پير باطن
به قول سيفالدين باخرزي «دفترها در شرح عشق چون زلف معشوق و گليم عاشقان سيه
كردند، هنوز اين نعره به گوش هوش ميرسد كه:
مشكل عشق تو را تفسير چيست
خواب سوداي مرا تعبير چيست»
از نظر عارفان دل وقتي كه صيقل يافت و آيينه شد، و از حجاب
غبار انانيت و شرك پاك گشت، نور محبت و عشق خداوند به آن ميتابد و كشش او سبب
ميشود كه قلب عاشق بيتب و تاب گشته و عاشق را بيقرار كند.
چنانكه عاشق از شدت بيقراري بيخود از خود شده و كوس اناالحق بزند. و آنگاه
تن در يم بلا بسپارد زيرا كه دلِ عاشق بر اين صفت باشد، چنانكه شاعر گفته:
با دل گفتم كه راز با يار مگو
زين بيش حديث عشق، زنهار مگو
دل گفت مرا كه اين دگر بار مگو
تن را به بلا سپار و بسيار مگو
و زماني كه تن به بلا سپرده شد عاشق، چون احمد غزالي بين
خود و معشوق فرقي نميبيند و ميگويد: «ندانم تا عاشق كدام است و معشوق كدام و
اين سرّي بزرگ است، زيرا كه ممكن بود كه اوّل كشش او بود، آنگاه انجاميدن
اين. و اينجا حقايق به عكس بگردد، «و ما تشاؤن إلّا أن يشاءا...»
بايزيد گفت رضيا... عنه چندين گاه پنداشتم كه من او را ميخواهم، خود اوّل او
مرا خواسته بود. يحبهم پيش از يحبونه بود»
راستي كه «عشق راز آفرينش و چاشني حيات و خميرماية تصوف و سرمنشأ كارهاي خطير
در عالم و اساس شور و شوق و وجد و نهايت حال عارف است. و محبت چون به كمال رسد
عشق نام ميگيرد، و عشق كه به كمال رسد به فنا در ذات معشوق و وحدت عشق و عاشق
و معشوق منتهي ميشود، و اگر آن عشق باشد كه از مواهب حق است هم به حق ميكشاند
و ميرساند.»
رخش رستم نيز از اين سنخ عشق است كه همواره رستم را بهسوي منازل و مراحل
ميكشد و پيش ميبرد چنانكه احمد غزالي نيز در سوانح خود اشارهاي بدين مطلب
داشته و گفته است «سرّ اينكه عشق هرگز روي تمام به كس ننمايد آنست كه او مرغ
ازل است، گاهگاه وا ازل پرد و نقاب جلال و تعزّز خود شود، رستم را هم رخش
(عشق) رستم كشد كه ايشان هر دو آنجايياند [يعني ازلي و ملكوتياند] نه اينجايي
[و ناسوتي]»
پير باطن يا عقل نيز از حيث اينكه انسان را به سوي خوبيها سوق ميدهد و وسيله
درك و دريافت جمال و جلال رخ و قامت يار و عشوه و ناز معشوق است و در حقيقت سبب
عشقورزي عاشق به معشوق ميباشد بيگمان چون عشق باشد خلاصه اينكه از عشق هر چه
سخن گفته شود باز هيچ نگفتهايم چرا كه به قول مولانا جلالالدين بلخي:
هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
چون قلم اندر نوشتن ميشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
چاه، نماد پيغام سروش، رنگ
ذات، محل فنا و فرجام سير و سلوك است
چنانكه گفته شد چاهي كه شغاد (نماد سروش) رستم را در آن ميافكند نماد پيغام
سروش است در عين حال تاريكي چاه نماد رنگ ذات است، شايد به همين سبب عرفا
ميگويند:
«بالاتر از سياهي رنگي نيست»
اما رنگ ذات بودن آن به موجب آن است كه هيچ رنگي قدرت غلبه
بر رنگ سياه را ندارد به تعبير ديگر رنگ سياه همه رنگها را در خود جذب كرده و
نمود و ظهور آنها را ميگيرد و به رنگ خود متجلي ميكند.
بنابراين به گفته شيخ عارف محمود شبستري
سياهي گر بداني نور ذات است
به تاريكي درون آب حيات است
در شرح و تفسير اين بيت شمسالدين محمد لاهيجي ميگويد:
«سياهي و تاريكي به يك معني است، يعني سياهي كه در مراتب مشاهدات ارباب كشف و
شهود در ديدة بصيرت سالك ميآيد، نور ذات مطلق است كه از غايت نزديكي، تاريكي
در بصر بصيرت او پيدا آمده و در درون آن تاريكي نور ذات كه مقضي فناست، آب حيات
بقاء با... كه موجب حيات سرمدي است پنهان است، [لذا]
هر كو نه بدين مقام جا كرد
دعوّي قلندري خطا كرد
اين فقر حقيقي است الحق
اينجاست سواد وجه مطلق
شمشير فنا درين نيام است
آن نور سيه درين مقام است
طاووس تو پر بريزد اينجا
سرچشمه كفر خيزد اينجا»
بر اين اساس رستم كه هفت خان را كه نماد هفت شهر عشق است
طي كرده و بر نفس خويش غالب شده و پيغام سروش را به گوش جان نيوشيده، بايد از
همه رنگها تهي گردد، از جمله رنگهايي كه «نجمالدين كبري» در تفسير آنها گفته
است، رنگ آبي رنگ «نَبَعان» (كه رنگي است مشترك ميان نفس انسان و آسمان) است
و رنگ سبز رنگ حيات قلب و رنگ سرخ رنگ حيات همت و رنگ زرد رنگ ضعف است»
اما براي تهي شدن از تمام رنگها و برخاستن از كفر رستميت و عشقش كه نماد آن رخش
است بايد دل به درياي سياهي كه رنگ و نور ذات است زده و در آن فنا شود چنانكه
فنا شدن فرجام سير و سلوك هر عارفياست، چون هنگامي كه عارفي به فناء فيا...
رسيد به بقاء ابدي كه بقاء با... است دست مييازد. در شاهنامه اين دريا به صورت
چاهي مجسم شده است كه رستم و رخش را كه نماد پير باطن و عشق است در كام خود
ميكشد.
جالب است كه در فرجام و پايان اين سفر شغاد هم كه نماد سروش است به تير رستم از
پاي درميآيد و اين امر نشانگر اين است كه رستم به مقام «ليمعا...» رسيده
است و به قول شيخ محمود شبستري:
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام ليمعا...
گفتني است اگر كسي بر حقير ايراد بگيرد و بگويد شاهنامه
هيچ جنبة عرفاني ندارد و اصلاً با عرفان بيگانه است و فردوسي هم از عرفان هيچ
نميدانسته و ابداً دامن لب به مي عرفان نيالوده است، او فقط مست شراب حماسه
بوده و شاهنامه فقط و فقط عرصة حماسه است ليكن آنچه شما (نگارنده) در اين مقاله
به رشتة تحرير درآوردهاي رستم و سهرابي است كه بر اساس فكر و خيال خود ساخته و
پرداختهاي، ميگويم همينقدر هم كه بپذيريد من توانستهام بر اساس و پايه ذهن
و خيال خود، رستم و سهرابي متفاوت از آنچه در شاهنامه آمده و شما به آن
قائلايد بسازم براي راقم اين سطور جاي بسي خشنودي و خوشحالي است
منبع: وبلاگ
ترنم آفتاب