اقبال تنها شاعرى است كه بيش از هر چيز به مسأله خودى
پرداخته است. از نظر وى خوشبختى و بدبختى فردى و اجتماعى آدمى در گرو شناخت و
عدم شناخت خود است. نه تنها همه پيشرفتها نمودى از شكوفايى خودى است بلكه نظام
هستى تجّلى اسرار خودى است.
شناخت اسرار خودى ملازم با شناخت اسرار خداوندى بوده كه خود انسان سرّى عظيم از
اسرار او است. خود فراموشى مساوى خدا فراموشى و نتيجه آن غيرپرستى مىباشد.
انسان هر قدر از مقامات خودى غافل گردد به همان مقدار در بندگى ديگران مىافتد.
مسلمان علاوه بر خود انسانى از خود مسلمانى نيز بهرهمند بوده كه او را از ساير
انسانها ممتاز مىگرداند.خودى مراحلى دارد كه ابتدايش عبادت و انتهايش نيابت و
خلافت الهى است.
واژههاى كليدى:
اسرار خودى، اقبال لاهورى، خودى، بيخودى، غيرپرستى، مسلمانى، نيابت الهى.
مقدمه
مساله «خود» از مسائل بنيادى و پيچيده علوم انسانى است. هدف اساسى اديان
الهى كشف اسرار خودى و رساندن آدمى به مقام شامخ «خود» است؛ از اينرو حضرت
على عليه السلام مىفرمايد: «مَعرِفَةُ النَّفسِ اَنفَعُ المَعارِفِ؛
خودشناسى سودمندترين شناختها است». زيرا نهايت معرفت نفس، رسيدن به معرفت
ربّ است كه «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّه.
خودشناسى به دليل عظمت و اسرار
بىنهايت «خود» ضمن اين كه از اهميت به سزايى برخوردار است، بسيار دشوار و
ارزشمند مىباشد؛ اقبال لاهورى از متفكران اسلامى به تأسى از نصوص دينى به
بررسى خودشناسى پرداخته است. اقبال دو دفتر از چهارده دفتر كليات اشعار خود را
به موضوع «اسرار خودى» و «رمز بيخودى» اختصاص داده است. ضمن اينكه ديوان
اشعارش را با اسرار خودى شروع كرده و با رمز بيخودى ادامه داده است. همچنين در
سراسر ديوان خويش به مناسبتهاى مختلف به بيان مسأله خود و شرح اسرار آن
پرداخته است.
متأسفانه عصر اقبال نه اسرار خودى و
نه رمز بيخودى را آنگونه كه بايد ندانست و اقبال در عصر خويش غريب بود و به
اميد فردا به خصوص جوانان عجم و بالأخص ايرانيان، به بيان اسرار پرداخته است.
انتظار صبح خيزان مىكشم
اى خوشا زرتشتيان آتشم
نغمهام، از زخمه بىپرواستم
من نواى شاعر فرداستم
عصر من داننده اسرار نيست
يوسف من بهر اين بازار نيست
نااميد استم زياران قديم
طور من سوزد كه مىآيد كليم
قلزم ياران چو شبنم بىخروش
شبنم من مثل يم طوفان به دوش
نعمه من از جهان ديگر است
اين جرس را كاروان ديگر است
اى بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد
چشم خود بربست و چشم ما گشاد
رخت ناز از نيستى بيرون كشيد
چون گل از خاك مزار خود دميد2
|
|
همان طور كه خود اقبال مىگويد (اى
بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد) او بعد از مرگش در ايران زاده شده و انديشمندانى
چون مرتضى مطهرى و علامه جعفرى و ساير اقبال شناسان به بسط افكار وى پرداختند.
برگزارى كنگره اقبالشناسى در ايران و كتابها و مقالات فراوان در ابعاد
شخصيتى، علمى و ادبى وى در ايران، گواه بر اين مدعا است. گويا اقبال نيز جز اين
انتظارى نداشته است كه بيشترين اشعارش را به زبان فارسى سروده است.
هنديم از پارسى بيگانهام
ماه نو باشم تهى پيمانهام
گرچه هندى در عذوبت شكر است
طرز گفتار درى شيرينتر است
فكر من از جلوهاش مسحور گشت
خامه من شاخ نخل طور گشت
پارسى از رفعت انديشهام
در خورد با فطرت انديشهام3
خود
خود حقيقى
از نظر اقبال خود حقيقى انسان، جوهر نورانى است كه ارزش آدمى به ظهور و بروز آن
نور منوط است. اين نور نمود حضرت حق در وجود انسان است كه تجليات گوناگونى
دارد؛ ادراك و تفكر انسان جلوهاى از اين نور است. حيات وى نيز به وجود اين نور
قائم بوده و تمام لذايذ حيات با آن ادراك مىشود. نور يك حقيقت بيش نيست، ولى
نمود و تجليات گوناگونى دارد. همه منها در اثر پرتوهاى متفاوت و متلوّن يك نور
است كه از منبع يكتايى و احديت تابيده و همچون او يكتاست.
جوهر نور است اندر خاك تو
يك شعاعش جلوه ادراك تو
عيشت از عيشش غم تو از غمش
زندهئى از انقلاب هر دمش
واحد است و بر نمىتابد دوئى
من ز تاب او من استم تو توئى4
اقبال مىگويد: نه تنها انسان به مقدار درك «خود» محكم و استوار است، بلكه همه
موجودات استحكامشان به مقدار تكيه بر «خود»شان است؛ از اينرو شمع به وسيله
تكيه بر خود نورانى و روشنگر است. سبزه و گياه نيز به جهت استقلال و تكيه بر
ساقه خود شكوفا مىشود. هيچ گل و گياهى نمىتواند به كمك و با ساقه گياه ديگرى
شكوفا و خندان باشد، زيرا نتيجه وابستگى به غير جز پژمردگى و پوسيدگى نيست.
زمين هم به جهت استقلال و اتكاى به خود به حركت خويش ادامه مىدهد؛ اما استقلال
خورشيد از زمين بيشتر است. به همين سبب خورشيد از زمين بىنياز است، ولى زمين
به دور او مىگردد و محتاج به اوست.
سبزه چون تاب دميد از خويش يافت
همت او سينه گلشن شكافت
شمع هم خود را به خود زنجير كرد
خويش را از ذرهها تعمير كرد
خود گذارى پيشه كرد از خود رميد
ماه پابند طواف پيهم است
هستى مهر از زمين محكمتر است
پس زمين مسحور چشم خاور است5 از نظر اقبال، اگر آدمى درِ خويش را به روى خود
باز كند و به زيباىهاى خود آگاه گردد عاشق و زنجيرى خويش مىشود؛ لكن بعضىها
توان باز كردن چنين درى را ندارند و بايد خود شناسانى چون اقبال پيدا شوند و
آيينه خودى آدمى را مقابل ديدگاه وى قرار دهند تا او خود را در خود ببيند و گل
معرفت از بستان خود بچيند، تا همه چيز را در خود ببيند.
مثل گل از هم شكافم سينه را
پيش تو آويزم اين آئينه را
تا نگاهى افكنى بر روى خويش
مىشوى زنجيرى گيسوى خويش
باز خوانم قصه پارينهات
تازه سازم داغهاى سينهات6
اقبال از اين ادراك به «ذوق خودى» نيز تعبير مىكند. هركس ذايقه وجودىاش درست
باشد مىتواند لذايذ موجود در ذات خويش را بچشد و جز خويش به چيزى دل نمىبندد.
لكن اين امر مهم به سادگى حاصل نمىشود، بلكه بايد در سايه سلوك و مجاهده به آن
رسيد؛ در اين صورت انسان خودشناس از همه چيز بريده و به خود مىپيوندد، زيرا
كمال هر چيزى را در خود مىيابد.
تو هم به ذوق خودى رس كه صاحبان
طريق
بريده از همه عالم به خويش پيوستند7
انسان خودشناس هيچ گاه پست نمىشود و
انسان پست با خودشناسى به بلندى مىرسد؛ اما لازمه آن تسلط بر خود است. هر كه
بر خويش مسلط است بر جهانى مسلط مىشود.
اگر زيرى ز خودگيرى زبر شود
خداخواهى به خود نزديكتر شو
به تسخير خود افتادى اگر طاق
ترا آسان شود تسخير آفاق8
بنابراين شرط اول فرمانروايى بر كائنات فرمانروايى بر خويش است والا ديگران بر
آدمى فرمانروايى خواهند كرد.
هركه بر خود نيست فرمانش روان
مىشود فرمانپذير از ديگران
از خودى انديش مرد كار شو
مرد حق شو حامل اسرار شو
به عبارت ديگر، به خود رسيدن در واقع به همه چيز رسيدن است، و از خود ماندن، در
حقيقت از همه چيز ماندن است.
به خود رس از سر هنگامه برخيز
تو خود را در ضمير خود فرو ريز9
سفر در خود (تولد دوباره)
اقبال به پيروى از پير و مرشد خويش، جلال الدين مولوى، مىگويد: آدمى بايد
دوبار متولد شود: تولد اول، تولد جسمانى از جسم پدر و مادر است؛ تولد دوم زاده
شدن در اثر تفكر و تقواست. ارزش حقيقى هركسى به تولد دوم او است كه اختيارى و
در گرو رياضت و مجاهده است و الاّ همه جانداران در تولد اول مانند هم هستند.
مولوى مىگويد:
چون دوم بار آدميزاده بزاد
پاى خود بر فرق علتها نهاد
اقبال مىگويد: تولد دوم سفر كردن در خود است كه معادل سفر كردن در همه اجزاى
جهان است.
اين سفر پايان ندارد؛ تا نفس در رفت و آمد است، سفر ادامه دارد، زيرا انسان تا
زمانى حقيقتاً زنده است كه در سفر است. مرگ حقيقى در غفلت از خود و ترك تكاپو
است. وسعت سير سفر به وسعت همه هستى است. مسافر خودى، ناظر طبيعت و ماوراى
طبيعت، مكان و لامكان است و نهايت اين سير و سلوك همنشينى با خدا و دورى از غير
خدا است.
كمال زندگى ديدار ذات است
طريقش رستن از بند جهات است
چنان با ذات حق خلوت گزينى
تو را او بيند و او را تو بينى10
اقبال از اين سفر، به سفرِ در حَضَر و منزل كردن در ميانه دل ياد مىكند.
اگر چشمى گشائى بر دل خويش
درون سينه بينى منزل خويش
سفر اندر حضر كردن چنين است
سفر از خود به خود كردن همين است11
اقبال همانند ساير بزرگان عرفان و ادب اسلامى به خصوص در پيروى از مولوى، خود
را هميشه در سفر و سير و سلوك مىداند. او تمام عمرش را در تكاپو و مجاهدت،
شكستن بتهاى فردى و اجتماعى و گسستن زنجيرهاى تعلقات دانسته و مىگويد: من
تمام عمرم را به بت تراشى و بت پرستى و بت شكنى سپرى كردهام. نه تنها من
چنينم، بلكه هر انسان با فطرتى چنين است. من از مطالعه فطرت و همنشينى با او جز
اين سه كار را نديدهام.
عظمت خود
اقبال انسان را مظهر و جامع اضداد مىداند؛ هركس به شناخت و تفسير «خود» پردازد
خواهد ديد كه نار و نور، قهر و لطف، شيطان و فرشته را در خود جمع كرده و ساكن و
سيار بودن، امروزى و فردايى بودن، پيدايى و پنهانى و صدها جهان را در «خود»
مىتواند بيابد. وجود همه اين امور خرد و كلان و طبيعى و ماوراء طبيعى در خود
مبيّن عظمت «خود» است.
انسان آنگاه كه چشمه حيوان است و
مايه حيات، مىتواند در «خود» خورشيد و ستارگان وارد شود و درمان و نيش و نوش
باهم ببيند، اما در عين حال، مىتواند همه را به يك سو نهاده و نهاد حيوانيش را
نمايان ساخته و خنجر به خون مليونها نفر آخته و به غير فساد نپرداخته و اعلى
عليين را به اسفل السافلين در باخته و كارى كند كه هزاران چنگيز و تيمور ابجد
خوان مكتب او شوند و درخت انسانيت را با خون جگر مردان آبيارى كند.
چنگيزى و تيمورى مشتى ز غبار من
هنگامه افرنگى، يك جسته شرار من
انسان و جهان او، از نقش و نگار من
خون جگر مردان، سامان بهار من
من آتش سوزانم، من روضه رضوانم
يكى از اسرار خودى، امكان جمع اضداد
در خويشتن انسانى است كه در عين آتش سوزان بودن، روضه رضوان بوده، در زمان ساكن
بودن سيار شده، در كسوت انسانى، پيراهن يزدانى شود و در هنگام پيدايى، پنهان و
در پنهانى، پيدا شود. از نظر اقبال، انسان خودشناس خود را عظيمتر از جهان مادى
مىداند. جهانى كه به ابعاد چهارگانه يمين و يسار و تحت و فوق محدود شده است
نمىتواند انسان نامحدود را كه عظمتاش به اندازه همه هستى است در خود جاى دهد.
نگنجد آنكه گفت الله هو
در حدود اين نظام چارسو
بدين جهت حيات حقيقى در گرو چنين شناختى، و مرگ حقيقى در غفلت از آن است. اقبال
معتقد است مقام كبريايى از خداوند سبحان به انسان رسيده است؛ آدمى تا وقتى كه
خود شناس و خودياب است بنده رب الارباب و مافوق همه مربوبين است، اما هرگاه خود
را گم كرده و از مقام كبريايىاش غافل گشت، بىدرنگ از اعلا عليين سقوط كرده و
به اسفل السافلين و دريوزگى و چهرهسايى دون صفتان مىافتد.
فتادى از مقام كبريايى
حضور دون نهادان چهرهسائى
تو شاهينى و ليكن خويشتن را
نگيرى تا به دام خود نيائى
خودى
اقبال مىگويد منظور از انسان مقام انسانى است، نه هر انسانى كه در ظاهر انسان
و در باطن بدتر از حيوان است. پيكر هستى از مقام خودى انسان خودشناس پديد آمده
است. اين حقيقت را كسى در مىيابد كه خود را يافته باشد. آن كه خويش را از غفلت
بيدار مىسازد، پندار و داشتههاى خود را به عيان خواهد ديد. در اين صورت به
وضوح مىيابد كه صد جهان در وجود او نهان است.
پيكر هستى ز آثار خودى است
هرچه مىبينى ز اسرار خودى است
خويشتن را چون خودى بيدار كرد
آشكارا عالم پندار كرد
صد جهان پوشيده اندر ذات او
غير او پيداست از اثبات او12
اقبال در جاى ديگر، «خودى» را صياد و عالم را صيد معرفى كرده و مىگويد: قوّت
بازوى خودى به حدّى است كه مكان و لامكان را به دام خويش مىكشد؛ از اينرو همه
موجودات هستى در بند كمند خودى بوده و به دنبال او در حركتند.
خودى صياد و نخچيرش مه و مهر
اسير بند تدبيرش مه و مهر13
از نظر اقبال هم آغوش شدن با خودى، آشتى دادن وجود و عدم و فنا و بقا است، زيرا
لازمه رسيدن به اين مقام، فانى ساختن عوارض وجود و خودهاى كاذب و شكوفا كردن
اسرار خود حقيقى است كه حقيقت وجود است؛ از اينرو «خودى» در چيزى نمىگنجد،
حتى در خودش، زيرا ذات خودى حركت و تعالى است، بدين جهت با گنجيدن و ماندن
نمىسازد. كمال خودى در نيل به مقام واقعى خود و حافظ كل كاينات بودن است؛ لذا
پيكر خاك گاهى حجاب طلوع نور خودى است كه نور خورشيد پرتوى از نور آن است.
خودى را تنگ در آغوش كردن
فنا را با بقا هم دوش كردن
خودى اندر خودى گنجد محال است
خودى را عين خود بودن كمال است
خودى تعويذ حفظ كائنات است
نخستين پرتو ذاتش حيات است
خودى را پيكر خاكى حجاب است
طلوع او مثال آفتاب است14
خودى با اين كه كلّ است و جهان جزء،
لكن اين كلّ گاهى گرفتار جزء مىگردد، زيرا تصرف در جهان ماده لازمهاش مشغوليت
به ماده و بعضاً استفاده از ابزارهاى مادى است. خودى با اين كه يك حقيقت نورانى
و مجرد است، ولى در جهان مادى متوطن شده و گرفتار مشتى خاك گشته است. به اعتقاد
اقبال، خودى نورى است كه در آغوش ظلمت مانده و در خارج از جنّت افتاده است، اما
نور بهشتى در بغل دارد. در اين جهان با زمان و زمانيان مشغول است، اما ذاتاً
ماوراى زمان و تقدير است.
اقبال در يك تقسيم بندى، خودى را به
«خودى خام» و «خودى پخته» تقسيم كرده و مىگويد: خودى خام دچار مرگ و زوال
مىشود، اما وقتى پخته شد از مرگ پاك گشته و از فنا رها مىگردد. كفن كردن خود
به دست خود و خاك كردن آن همه در گرو خامى است. ترس از مرگ ترس خامان است، زيرا
مرگ همان خامى است و پختگى حيات لازوال است.
از آن مرگى كه مىآيد چه باك است
خودى چون پخته شد از مرگ پاك است
از آن جا كه حقيقت خودى از عالم پاك و جدا از عالم خاك است، بدين جهت ابعاد و
حدود ماديت را بر نمىتابد؛ رنگ و بو، طول و عرض و... از ابعاد جسم است و خودى
مافوق جسم. فنا و زوال و تغيير و تحويل از خصوصيات ماده است نه روح.
قدرت خودى - تكيه برخودى
قدرت خودى در صورت تكيه آدمى بر آن مىتواند او را از غير بىنياز كند و جهانى
را تغيير دهد. هركس به قدرى كه بر خود تكيه كند و از نيروى خود استفاده نمايد
مىتواند در جهان تأثير بگذارد.
بگذر از دشت و در و كوه و دمن
خيمه را اندر وجود خويش زن15
انسانى كه از قدرت خودى آگاه است توان تعمير جهان كهنه را داشته و بدون حيرانى
در مقابل تجدد و نوگرايى بيگانگان جهانى نو مىسازد و با همه سختىهاى موجود در
اين راه مىسازد و خود را نمىبازد. به جاى اينكه دور ديگران بگردد، خود مدار
ديگران گشته و همه به گرد او مىچرخند.
جوان مردى كه خود را فاش بيند
جهان كهنه را باز آفريند
هزاران انجمن اندر طوافش
كه او با خويشتن خلوت گزيند16
آن كه از قدرت خودى آگاه است، بر خويشتن تكيه گاه است، نه اشك بر دامن ديگران
ريزد و نه منت از غير پذيرد، نه چشم به سوى ديگران دوزد و چراغ از شرار ديگران
افروزد. خود سوزد و راه خويش روشن سازد.
توان بىمنت بيگانگان زيست
نه پندارى كه من پروانه كيشم
اگر شب تيرهتر از چشم آهوست
خود افروزم چراغ راه خويشم17
از نظر اقبال، ارزش زندگى به مقدار استوارى انسان و تكيه بر خودى است. هر قومى
به اندازه قدرت و استوارى خود توانستهاند بر طبيعت چيره شده و در مقابل حوادث
آن مقاومت كنند. آدمى با تكيه بر خود توانسته با سيل و زلزله و قحطى مبارزه
كرده و بر حوادث زمينى و آسمانى سيطره پيدا كند. نه تنها انسان چنين است بلكه
هر موجودى به اندازه تكيه بر خودى و بهرهمندى از نيروى خود مىتواند در عرصه
وجود ظاهر شود، زيرا نيروى خودى در تكتك ذرات نهفته است. بدين جهت حيات عالم
به قوت خودى متكى است
اقبال فرق انسان و حيوان را در
استحكام خودى دانسته و مىگويد: ارزش بودن در تكيه بر خودى است. آن كه خودىاش
را محكم كرده است به مقدار استحكامش در جهان تأثير مىگذارد. بقاى حقيقى آبادى
خود است. انسان آزاد و آباد مىتواند جهانش را آباد و آزاد سازد. چنين انسانى
اگر در غل و زنجير هم باشد آزاد است اگر به پادشاهى هم برسد باز هم آزاد است؛
اما افراد خودباخته وقتى به دام دشمن مىافتند اسير آن مىشوند. و آنگاه كه به
ملك و پادشاهى مىرسند، اسير زرق و برق شاهانه مىشوند. اينان چون خود را
نيافتهاند، هرچه بيابند يا اسيرش مىشوند و يا اسيرش مىكنند. اما انسان خود
يافتهاى چون حضرت يوسف هميشه آزاد است، چه در قعر چاه و زندان باشد و چه در
قصر سلطنتى و بر اريكه قدرت.
هركه داناى مقامات خودى
است
فضل حق داند اگر دشمن قوى است
در خودى كن صورت يوسف مقام
از اسيرى تا شهنشاهى خرام
از خودى اندش و مرد كار شو
مرد حق شو حاصل اسرار شو
خويش را چون از خودى محكم كنى
تو اگر خواهى جهان بر هم كنى
گر فنا خواهى ز خود آزاد شو
گر بقا خواهى به خود آباد شو18
|
|
فلسفه زندگى در باليدن از خود و بالندگى به غير خود است. آن كه حقيقت خود را
يافته است و تنها بر آن تكيه دارد، در عين خُردى، كلان و در عين صغيرى كبير
است؛ اگر هم ريزه گردد، ريزه الماس است نه قطره شبنم كه زود بخار شده و معدوم
مىگردد.
غافل از حفظ خودى يك دم مشو
ريزه الماس شو شبنم مشو
خويش را درياب از ايجاب خويش
سيم شو از بستن سيماب خويش
نغمهاى پيدا كن از تار خودى
آشكارا ساز اسرار خودى19
زندگى بر جاى خود باليدن است
از خيابان خودى گل چيدن است20
خودى و خدا
اقبال رابطه خودى و خدا را همان گونه مطرح مىكند كه آيات قرآن كريم و احاديث
معصومين مطرح كردهاند. وى مىگويد: آدمى هر قدر به دنبال خودشناسى برود خود
شناستر شده و هرچه خود شناستر باشد خداشناستر مىگردد؛ يعنى خدا و خود به
قدرى به هم مرتبطند كه لازمه شناخت يكى، شناخت ديگرى است؛ البته خداوند به جهت
عظمت بىمنتهايش و تجلى مدامش روشنتر از خود است.
اگر خواهى خدا را فاش بينى
خودى را فاشتر ديدن بياموز21
زندگى حقيقتى در منظر اقبال در گرو همين شناخت است؛ روح انسانى بدون اين شناخت
مردهاى بيش نيست. حيات مطلقى كه هيچ گونه مرگى ندارد با خدا بودن است، زيرا
خداوند سبحان حَىّ لا يَمُوت بوده و آن كه با او باشد همانند او حىّ لا يموت
مىشود.
روح با حق زنده و پاينده است
ورنه اين را مرده آن را زنده است
آن كه حى لا يموت آمد حق است
زيستن با حق حيات مطلق است
هركه بىحق زيست جز مردار نيست
گرچه كس در ماتم او زار نيست22
البته منظور از شناخت خدا و خودشناسى، شناخت نسبى است نه مطلق، زيرا انسان با
همه كمالاتش ممكن الوجود و مخلوق است؛ از اينرو نمىتواند به واجب الوجود و
خالق خويش علم كامل حاصل كند. اقبال، براى شفاف كردن رابطه انسان و خدا معتقد
است با توجه به پيچيدگى مسأله و ضعف عقول انسانى، انسان نمىتواند به طور
مستقيم به خداوند سبحان برسد، از اينرو بهتر است عرفان و ادراك خود را غنى
ساخته و با واسطه فيض ربوبى يعنى انسان كامل ارتباط برقرار سازد؛ انسانى كه
خداوند در شأن او فرموده است: «لو لاك لما خلقت الافلاك. اگر تو نبودى افلاك را
نمىآفريدم»، چون انسان كامل دو سويه است؛ يك سويش به عالم لاهوت و سوى ديگر به
عالم ناسوت است. اقبال مىگويد مسلمان را همين بس كه عرفان و ادراكش را آنقدر
غنى سازد كه رمز «لو لاك لما خلقت الا فلاك» را بفهمد و خود را در افق آن قرار
دهد. والاّ خداوند بزرگتر از آن است كه در قياس ما بگنجد.
مسلمان را همين عرفان و ادراك
كه در خود فاش بيند رمز لولاك
خدا اندر قياس ما نگنجد
شناس آن را كه گويد ما عرفناك23
خودفراموشى و
غيرپرستى
تمام ارزشهايى كه براى خود و مقام خودى بيان شده است، در اثر خود فراموشى از
بين رفته و مبدّل به ضد ارزش مىشود. اگر در خودشناسى انسان الگو و اسوه ديگران
مىشود، در خود فراموشى پيرو غير مىگردد. از نظر اقبال، يكى از علل مهم انحطاط
ملل مسلمان مسأله خود فراموشى است. مسلمانان وقتى خويشتن خويش را از ياد بردند
دل به ديگرى سپردند، روزى خويش از دست ديگرى خوردند و چشم به سوى غير دوختند و
مسجدشان را از شرار آنان سوختند. تا زمانى كه بر خودى تكيه داشتند، در زمين خود
كاشتند و از آن برداشتند و پرچم اَنتُم الاعلون برافراشتند، زيرا كه:
پيكر هستى ز آثار خودى است
هرچه مىبينى ز اسرار خودى است
مىكشد از قوت بازوى خويش
تا شود آگاه از نيروى خويش24
اما آنگاه كه مثل نى خود را از خودى تهى ساختند و بر نواى ديگران دل دادند و
نواى خود فراموش كردند و به نغمه ديگرى گوش كردند، در دكان خود بستند و جنس خود
از دكان غير جستند.
مثل نى خود را ز خود كردى تهى
بر نواى ديگران دل مىنهى
اى گداى ريزهئى از خوان غير
جنس خود مىجوئى از دكان غير
بزم مسلم از چراغ غير سوخت
مسجد او از شرار دير سوخت
از سواد كعبه چون آهو رميد
ناوك صياد پهلويش دريد25
اقبال در يكى از تمثيلاتش براى خود فراموشى دو چهره يا دو سبب معرفى مىكند.
چهره اول در اثر مشغول شدن به خوشىهاى دنيا و غفلت از حمله دشمن است؛ چهره دوم
توجه به تبليغ و تلقين دشمن و باور كردن افسونهاى اوست. وجه اول آنجا است كه
جامعهاى به علت مشغوليت به نعمتهاى دنيايى و رقابت در تكاثر، از فلسفه خودى و
هدف زندگى غافل مىشود. خور و خواب و خشم و شهوت آنقدر بر جامعه مستولى مىشود
كه دشمن را در چند قدمى خود احساس نمىكند و آنگاه به خود مىآيد كه در دست
دشمن اسير گشته است. اقبال در تمثيل خود اين دسته را به گله گوسفندى تشبيه كرده
است كه در دشت پرآب و علف طورى مشغول چريدن هستند كه از وجود شيران درنده
بىخبرند.
وجه دوم آنجا است كه جامعهاى قدر
استقلال و استغنا و قدرتمندى را نمىداند و در اثر توجه به زمزمه دشمنانش و
تلقين و تبليغ آرامش و آسايش از تلاش و تكاپو باز ايستاده و تن به سستى و تن
پرورى مىدهد. غافل از اين كه دشمن با نواختن اين آهنگ خواب آور، مىخواهد از
غفلت او استفاده كرده و عوامل قدرت و استقلال را از وى بربايد. اقبال از اين
گروه به شيرانى تعبير مىكند كه گوش به زمزمه ميشان داده و خوى ميشى را كيش خود
ساختهاند و شيرى خود را از ياد بردهاند. اقبال بلاد مسلمانان را به شيرى
تشبيه مىكند كه قرنها كارش پيشروى و امامت و رهبرى جهان انسانى بوده است، ولى
در اثر تبليغات دشمنان ميش صفت از جهاد و مبارزه دست كشيده و به تن آسايى و مال
اندوزى مشغول شدند، عده ديگرى نيز به تصوف و دورى از امور دنيوى روى آوردند و
دنيا را به دشمن سپردند، در نتيجه دنيا و آخرت را يك جا از دست دادند. دنيا
داران و دنيا خواهان براى به خواب بردن مسلمانان گفتهاند رابطه دين از دنيا
جداست. دين براى آخرت است و حكومت براى دنيا، انسان خداجو نبايد از دنيا سهمى
داشته باشد، عرفان در جدايى از خلق و خلوت گزينى است، فقر موجب فخر است و... .
همه اين شعائر براى انحراف مسلمانان از صراط مستقيم است كه براساس «اَلدّنيا
مَزرَعةُ الاخِرَةِ» استوار مىباشد. تمامى اينها براى به خواب بردن رقيب و به
جيب زدن هستى و دارايى اوست. اين دارايى تا وقتى انسان از خودى غافل نگردد با
خود اوست. بدين جهت همه تلاشها براى غافل ساختن انسان خودشناس از فلسفه ارزش
خودى است.
گاهى خود فراموشى به لباس عرفان منفى
و تصوف در مىآيد و انحطاط خود را تهذيب مىنامد و گاهى نيز به لباس زينت و خود
نمايى و دنيا زدگى در آمده و خود را به دنيا و دنيا داران مىسپارد. خداوند
وقتى دل انسان را به نور خود روشن كرده باشد، زبانش را به حق باز مىكند و بخشى
از حقيقت تاريخ مىگردد كه گذشت زمان حقانيت آن را تغيير نمىدهد. اقبال با
اينكه يكصد سال پيش سخن گفته است، گويى الان و براى زمان ما سخن مىگويد؛ وقتى
كفر و فساد در اعماق وجود آدمى ريشه دواند جز كفر و فساد نزايد؛ لذا اقبال
مىگويد: اين قبيل افراد چون مرده دلند جز دلمرده نزايند، زيرا از مادر و پدر
فاسد، فرزند فاسد به دنيا مىآيد. اقبال در جاى ديگر مىگويد: خانمان سوزى
مسلمانان از آتش افرنگيان است. وقتى مسلمان عظمت خودى را فراموش و افسون غرب را
در گوش كرد، از خدا بُريد و به سوى غير خدا خزيد و مرتع دشمن چريد و پس مانده
آن را خريد. او كه مرغ دلش را قيصر و كسرى نمىشد اكنون براى يك شكم سير كردن
منت صد كس را مىكشد.
آتش افرنگيان بگداختش
يعنى اين دوزخ دگرگون ساختش
مؤمن و از رمز مرگ آگاه نيست
در دلش لاغالب الا الله نيست
تا دل او در ميان سينه مرد
مىنبيند رشد مگر از خواب و خورد
بهر يك نان نشتر لا و نعم
منت صد كس براى يك شكم
از فرنگى مىخرد لات و منات
مؤمن و انديشهى او سومنات26
سرمايه داران و رهبران غرب براى فروش محصولات و رونق كارخانههايشان بايد شرق
را آماده پذيرش صادرات خود بكنند. ايجاد چنين آمادگى هنگامى ممكن است كه
شرقىها را از تمدن و فرهنگ و سنتهاى خود دور سازنند تا به ساخته و
پرداختههاى غرب واله شوند. در اين صورت چشم غافلان هميشه سوى غرب دوخته و
تاريخ خود را به هيزم غرب سوخته و هويتش را فروخته و بىهويتى را مشترى مىشود.
نتيجه اينكه جوان مسلمان به شكل شتر گاو پلنگ در آمده و با شلوارى آمريكايى،
پيراهنى انگليسى، كفش ژاپنى موى سر آلمانى ظاهر مىشود.
اما افرادى هم هستند كه طور ديگر غرب
زده و فرنگى شده و فرهنگ خود را فراموش كردهاند. اينان با شعار علم فرهنگ
جامعه را به سوى بىفرهنگى كشانده و از خويشتن خويش فرارى داده و به بىخويشى
رساندهاند. چند صباحى در فرهنگ مانده و زبان آن را فرا گرفته و در يكى از
دانشگاهها درس خواندهاند و گمان مىكنند كه عقل كل شده و مىتوانند نظر همگان
را به سوى خود جلب كنند. تمام گفتارشان از علم و تكنولوژى و تمدن است. رستگارى
را در غربى شدن مىدانند و پُز تكنولوژى ديگران را مىدهند، بدون اين كه به علل
تاريخى و فرهنگى و اجتماعى و انقلابات گوناگون در غرب توجه كنند؛ چشمشان را به
آنچه ظاهر است دوختهاند و از ديدن غير آن چشم فرو بستهاند.
اقبال مىگويد رسيدن به آنچه ديگران رسيدهاند انسان را بىنياز نمىسازد، بلكه
در انسان نياز ايجاد كرده و بنده خود مىسازد. بىنيازى حقيقى چشم پوشيدن از
آنچه در دست ديگران است و توجه به سرمايههاى خدادادى و توكل به خداوند است.
روى پاى ديگران نمىشود راه رفت و تنها با پاهاى خود بايد راه برويم. بايد زمين
خودمان را حفارى كرده و به گنجهاى خودمان برسيم. با باليدن به ديگران، انسان
به بالندگى نمىرسد. تا خود بال در نياورى به بالندگى نخواهى رسيد. بالندگى
حقيقى در بىنيازى است و بىنيازى در تعالى و تكامل و توحيد است؛ به عبارت
اقبال، بىنيازى يعنى به رنگ خدا در آمدن و از هر رنگى به در آمدن.
بىنيازى رنگ حق پوشيدن است
رنگ غير از پيرهن شوييدن است27
نه اين كه آثار ديگران را ترجمه كرده
و افتخار كنى كه ديگران چنين و چنان كردهاند. اقبال مىگويد: تو روى خود را با
سرخاب (غازه) ديگران سرخ نكن. تو با اين كار مزرعه خود خراب و مزرعه ديگران
آباد مىكنى. زبان تو به استعاره سخن مىگويد، زيرا هر چه بگويى مال ديگران
است. تو بلندگوى تاريخ و تمدن و فرهنگ و رسوم ديگران شدهاى؛ به عبارتى، تو به
او مبدل شدهاى و از خود بيرون رفتهاى!
علم غير آموختى اندوختى
روى خويش از غازهاش افروختى
ارجمندى از شعارش مىبرى
من ندانم تو تويى يا ديگرى
از نشيمن خاك تو خاموش گشت
و ز گل و ريحان تهى آغوش گشت
كشت خود از دست خود ويران مكن
از سحابش گريهى باران مكن
عقل تو زنجيرى افكار غير
در گلوى تو نفس از تار غير
بر زبانت گفتگوها مستعار
در دل تو آرزوها مستعار
باده مىگيرى به جام از ديگران
جام همگيرى به وام از ديگران28
اين افراد خاك خريدهاند و كيميا
فروختهاند، شخصيت دادهاند و تشخصّ گرفتهاند. به چشم پرنور خود عينك رنگى زده
و جهان را به ميل صاحب عينك ديدهاند، در حالى كه مسلمان ديدهاش داراى مقام
«ما زاغَ البَصَرُ ما رَاى» است. اگر به اين مقام برگردد، بينش عميق نورانى
پيدا كرده و خويش از بيگانه تشخيص مىدهد.
بر دل خود نقش غير انداختى
خاك بردى كيميا در باختى
تا كجا رخشى ز تاب ديگران
سر سبك ساز از شراب ديگران
تا كجا طوف چراغ محفلى
ز آتش خود سوز اگر دارى دلى
چون نظر در پردههاى خويش باش
مى برو اما به جاى خويش باش
در جهان مثل حباباى هوشمند
راه خلوت خانه بر اغيار بند29
راه نجات
اقبال تنها راه نجات را در بازگشت به خويشتن و آگاهى از پيام پيامبر اكرمصلى
الله عليه وآله مىداند.
از پيام مصطفى آگاه شو
فارغ از ارباب دون الله شو
اما وقتى مسلمان از سرّ نبى اكرم بيگانه گردد، از توحيد به سوى بت پرستى بغلطد.
اقبال غير از سوره توحيد به آيات ديگرى از قرآن كريم استناد كرده و گوشزد
مىكند كه انسان قرآنى خود را بالاتر از آن مىداند كه مقهور و مبهوت ديگران
شود. وقتى آتش عشق الهى در دل انسان شعلهور شود، نورش جهانگير و نارش جهانسوز
مىشود. و تب و تاب بتكده عجم نتواند به سوز و گداز وى برسد. اما همه اين اسرار
مكشوف و معلوم انسان خودشناس است؛ از اينرو انسان خود باخته و از خود رميده را
بهرهاى از اين امور نيست، حتى نمىتواند سخن افرادى چون اقبال را بفهمد، زيرا
جهان او غير از جهان انسان جهانشناس است.
ز خود رميده چه داند نواى من ز كجاست
جهان او دگر است و جهان من دگر است.
خود دينى و خودى مسلمانى
فاش مىخواهى اگر اسرار دين
جز به اعماق ضمير خود مبين30
از نظر اقبال، دين شرح و تفسير حقايق
وجود آدمى است. انسان به ميزانى كه خودشناس است، دين شناس نيز است و به ميزان
دينشناسى، خودشناسى دارد، زيرا دين ظهور فطرت انسانى است، به همين جهت فطرى
است. دين آگاهانه و عالمانه با فطرت ديندار سازگار بوده و انسان آن را از عمق
جان پذيرا مىشود. در اين صورت دين باورى مساوى با خودباورى و خودباورى عين دين
باورى مىشود. در غير اين صورت آنچه به عنوان دين مطرح مىشود، دين ناب نبوده،
بلكه اعتقاديات و رسوم تقليدى و اعتيادى است. اقبال مىگويد: چنين دينى، دينى
مجبورى است و دين مجبورى نه تنها انسان را به خدا نمىرساند بلكه مهجور از خدا
نيز مىكند. مهجوريتش براى اين است كه آدمى در اعماق وجود خود عشقى بدان احساس
نكرده و دينش در زندگى وى نقشى ايفا نمىكند.
اما وقتى انسان به حقيقت خود و حقيقت دين بنگرد هر دو را يك چيز مىيابد و به
قدرى كه خود خواه است دين خواه مىگردد، به ميزانى كه از خود دفاع مىكند از
دين نيز دفاع مىكند، حتى در موارد لازم خود را فداى دين مىنمايد، زيرا دين
دايرهاش وسيعتر از خود است و مىشود جزء را فداى كلّ كرد.
فاش مىخواهى اگر اسرار دين
جز به اعماق ضمير خود مبين
گر نبينى، دين تو مجبورى است
اين چنين دين از خدا مهجورى است
بنده تا حق را نبيند آشكار
بر نمىآيد ز جبر و اختيار
تو يكى در فطرت خود غوطه زن
مرد حق شو بر ظن و تخمين متن
تا ببينى زشت و خوب كار چيست
اندر اين نى پرده اسرار چيست
هركه از سرّ نبى گيرد نصيب
هم به جبرييل امين گردد قريب
اى كه مىنازى به قرآن عظيم
تا كجا در حجره مىباشى مقيم
در جهان اسرار دين را فاش كن
نكتهى شرع مبين را فاش كن
كس نگردد در جهان محتاج كس
نكتهى دين مبين اين است و بس31
اقبال دين را مساوى استقلال و استغنا
مىداند و مىگويد نكته شرع مبين اسلام اين است كه به انسانها شخصيت و استغنا
بدهد و همه را سربلند ساخته، آن گونه كه خودشان را جز به خداوند سبحان، محتاج
كسى ندانند. عظمت وجود انسان مسلمان آن قدر عظيم است كه جهان ما در پهنه آن گم
است و مكان و لامكان آواره پهناى عرصه وجود اويند.
در مكان و لامكان غوغاى او
نه سپهر آواره پهناى او
چنين انسانى وارث پيامبران است.
مسلمان كه به مقام كامل اسلامى و انسانى خويش نايل آمده قطبى است كه چرخ هستى
به دور او مىچرخد.
فطرت او بى جهات اندر جهات
او حريم و در طوافش كائنات
آن كه منكر خودى است، منكر خدا نيز هست و آن كه خود را يافته به غير خدا
نپرداخته است. از نظر اقبال، كافر حقيقى كسى است كه حق را منكر است، اما كافرتر
از او كسى است كه خود را منكر است، زيرا حق در خود است و منكر خود دو چيز را
انكار مىكند: خود و خدا و بلكه همه اديان الهى را، زيرا همه اديان براى اثبات
خودى و ارتباط خود با خدا نازل شدهاند.
كم خور و كم خواب و كم گفتار باش
گرد خود گردنده چون پرگار باش
منكر حق نزد ملا كافر است
منكر خود نزد من كافرتر است
آن به انكار وجود آمد عجول
اين عجول و هم ظلوم و هم جهول32
مسلمان واقعى از نظر اقبال در آزادى
و حريّت حقيقى متجلى است كه مصداق خارجىاش، وجود انسانهاى حرّ و آزاد مردان
مسلمان است. مسلمان خودشناس تقدير خود را به دست كسى نمىدهد. تكبيرش اكسيرش
هست و با هر تكبيرى بر هزاران متكبر تكبر مىفروشد و عليهشان فخر مىفروشد و
به قول ابن سينا بر همه چيز غير از خدا بزرگى مىكند: «وَ اسْتكبارٌ عَلى
كُلِّ شَى غَيْر الْحَقِّ».
اركان خودى
1 - استحكام: از نظر اقبال، خودى چند ركن اساسى دارد كه هريك اهميتى خاص دارد.
يكى از آن اركان، استحكام و استوارى است. هر موجودى به اندازه تكيه بر خود و به
مقدار قدرت خود، در حيات بهرهمند است. سربلندى هر چيزى به مقدار خودشناسى و
تكيه بر خود و استحكام خودى وابسته است.
2 - آرزو: اقبال مىگويد: ركن ديگر خودى، آرزو و طلب و اميد رسيدن به محبوب
است، انسان تا آرزومند چيزى نباشد براى رسيدن به آن زحمتى نخواهد كشيد. تكامل
مادى و معنوى جوامع بشرى و پيشرفت تكنولوژى هم در گرو آرزو و به بركت حركت جهت
رسيدن به آن است.
زندگانى را بقا از مدعاست
كاروانش را درا از مدعاست
اندكى در جستجو پوشيده است
اصل او در آرزو پوشيده است
دل زسوز آرزو گيرد حيات
غيرحق ميرد چو او گيرد حيات
3 - عشق و محبت: يكى ديگر از اركان خودى، عشق و محبت است. انسان خود شناخته،
عاشق خود بوده و زندگى عاشقانهاى دارد؛ به عبارت ديگر، عاشق و معشوق در وجود
او يكى است.
كان قندم نيستان شكّرم
هم زمن مىرويد و هم مىخورم
از آن جا كه رابطه خودى و خدا محكمترين نوع رابطه است به طورى كه خودشناسى
مساوى خداشناسى و خداشناسى مساوى خودشناسى است. از اينرو عشق به خود عشق به
خداست.
كه راجوئى چرا در پيچ و تابى
كه او پيدا و تو زير نقابى
تلاش خود كنى جز او نبينى
تلاش او كنى جز خود نيابى
اقبال از اين مقام و جوهره خودى به نقطه نور تعبير مىكند.
اين نقطه نورانى در وجود هر انسانى هست، لكن اين نقطه نورانى بايد با عشق و
محبت به چشمه نور بلكه به خورشيد نورانى تبديل شود. مبدأ و مقصد اين نقطه نور
حضرت حق است؛ از اين رو اين چنين عشقى عشق ناب و عشق پاك بوده و به خودى خود
ميزان حق و باطل است، زيرا به حق واصل شده و جز حق نجويد و نگويد.
اقبال اين مقام را براى هركسى ممكن ندانسته و مىگويد: همان گونه كه پيامبران
اوّل بتهاى نفس را شكسته سپس بتهاى خارج را نابود كردند و با نيروى عشق و
ايمان يك تنه در مقابل همه سختىها ايستادند و سرانجام مورد نوازش خداى واحد
قادر قرار گرفتند، ما نيز بايد در راه آن بندگان خالص الهى حركت كنيم تا هر
كدام به فراخور شأن و استعداد خود از مقامات معنوى آنها بهرهمند گرديم.
اقبال اعجاز انبيا و كرامت اوليا را
در سايه تقويت عشق و محبت دانسته كه با محكم كردن خودِ انسانى توانستهاند به
درياى لايزال قدرت الهى متصل شده و كارهاى خداوندى انجام دهند، زيرا پنجه چنين
انسانى پنجه حق است و به همين جهت با انگشت اشاره وى ماه منشق مىگردد.
از محبت چون خودى محكم شود
قوتش فرمانده عالم شود
پير گردون كز كواكب نقش بست
غنچهها از شاخسار او شكست
پنجه او پنجه حق مىشود
ماه از انگشت او شق مىشود
در خصومات جهان گردد حَكَم
تابع فرمان او دارا و جم33
4 - استغنا و سؤال نكردن: اقبال در
اين زمينه مىگويد: خودى در اثر سؤال و خواهش از غير ضعيف گشته و وابسته به غير
مىگردد. انسان وابسته همه چيزش وابسته مىشود؛ يعنى فكر و شخصيت او در اثر
احتياج به غير شكست مىخورد، خواهش و نياز بلند پروازى را از آدمى سلب كرده و
دون همت مىسازد. احتياج، انسان را روبه مزاج مىكند، اما استغنا قوّت شير
مىدهد. احتياج سبب اسارت، استغنا سبب همانندى و احسان سبب اميرى مىشود.
اى فراهم كرده از شيران خراج
گشتهئى روبه مزاج از احتياج
خستگىهاى تو از نادارى است
اصل درد تو همين بيمارى است
مىربايد رفعت از فكر بلند
مىكُشد شمع خيال ارجمند
تا به كى دريوزهئى منصب كنى
صورت طفلان زنى مركب كنى
فطرتى كو بر فلك بندد نظر
پست مىگردد ز احسان دگر
از سؤال افلاك گردد خوارتر
از گدائى گريه گر نادارتر
از سؤال آشفته اجزاى خودى
بى تجلى نخل سيناى خودى34
|
|
سؤال و تمنّا نه تنها احتياج انسان را بر طرف نمىكند، بلكه او را محتاجتر نيز
مىگرداند. علاوه بر نيازمندى مضاعف، باعث از بين رفتن شكوه و عظمت انسانى نيز
مىگردد. علامه جعفرى از قول مرحوم ميرزا هادى حائرى نقل مىكرد كه روزى شخصى
از طرف رضاخان حوالهاى بيست هزار تومانى نزد پدرم آورد و گفت: اين هديه پادشاه
است. پدرم پشت آن حواله نوشت: ما را استغنا به حدى است كه به اين پولها نياز
نداريم. سپس حواله را برگردانيد. اين چنين است كه انسان خود يافته و به حق
پرداخته و روى از غير خدا بر تافته با همه نيازمنديش سلاطين را نيازمندِ
نيازمندى خويش مىسازد.
اقبال مىگويد: انسان مسلمان اگر دست
به سوى غير دراز كند، آبروى ملت اسلام را مىريزد و فرداى قيامت از حضرت رسول
اكرمصلى الله عليه وآله خجل مىشود.
مراحل خودى
1. اطاعت و بندگى: اقبال اولين مرحله شكوفايى خودى را منوط به اطاعت و بندگى
مىداند. از نظر وى، انسان غير عابد نمىتواند يك فرد خودشناسى باشد زيرا خودِ
انسانى در قبال امور عبادى عكسالعملهاى گوناگونى از خود نشان مىدهد. بسيارى
از اعمال عبادى در ابتدا موافق طبع آدمى نمىافتد؛ طبيعت انسان راحتطلبى و تن
پرورى است كه با سحر خيزى و گرسنگى نمىسازد؛ اما براى تربيت و شكوفايى خودى
بايد تن به پرستش داده و بعضى از رياضتهاى عبادى را قبول كرده به همين دليل به
اين قبيل اعمال تكليف نيز گفته شده است.
اقبال مىگويد: انسان غافل به ظاهر اعمال عبادى توجه كرده و آن را تكليف، سخت و
جبرى مىداند، غافل از آن كه اين جبر، جبر طبيعى نيست، بلكه جبر اختيارى است و
آدمى خود آن را اختيار مىكند. نتيجه چنين جبرى رسيدن به مقام اختيارات، و آن
زمانى است كه انسان ناكس در اثر پذيرفتن فرمان حق، كس مىشود، يعنى عظمت و باطن
عبادت را در مىيابد و در نتيجه عاشق عبادت مىشود؛ آن كه عاشق عبادت شود، ديگر
عبادت را نمىپذيرد بلكه اختيار مىكند.
كسى كه مىخواهد زمين و زمان و افلاك مُسخّر او باشند بايد خود مسخر صاحب اين
موجودات گردد، يعنى در زنجير و سلسله، سلسله جنبان نظام هستى باشد.
هر كه تسخير مه و پروين كند
خويش را زنجيرى آئين كند
انسان وقتى در قيد و بند آيين خويش باشد از كمالات آيينى برخوردار شده و از هر
قيد و بندى جز بند دوست رها مىگردد، زيرا كمال همنشينى با حضرت حق در اثر
عبادات، انسان را عابد و الهى مىگرداند و به وى قدرت خدايى مىبخشد. بنابراين
مرحله اول خوديابى و خودشناسى انسان مسلمان، عمل به آيين حضرت مصطفىصلى الله
عليه وآله است.
2. ضبط نفس: بعد از مرحله انجام
عبادات، پىبردن بر اسرار عبادات است. آشنايى با سرّ و حكمت هر عمل عبادى موجب
عشق و محبت به عبادت مىگردد. در غير اينصورت تكرار اعمال به شكل تقليدى و
عادت، يا موجب دلسردى مىشود و يا صرفاً به اجراى مراسم ختم مىگردد. نفس
خودپرست آدمى هميشه در پى بهانهاى است تا شانه از بار عبادت خالى كند؛ بدين
جهت بايد زمام آن را به كف آورد تا رام گردد. اقبال با توجه به آيات متعدد،35
طبيعت انسان را فسق طلب دانسته و مىگويد بايد با پرداختن به عبادت و مطالعه و
شناخت نفس و با توسل به فرهنگ متعالى توحيد اسلامى از ظلم نفسانى رهايى يابيم.
اقبال درباره حكمت احكام عبادى مىگويد: نماز گوهرى است كه لااله الا الله صدف
آن است. نماز در دست مسلمان همانند شمشير برندهاى است كه پستىها و پليدىها
را نابود مىكند؛ از اين رو اگر جامعه اسلامى نماز را برپا دارند - نه فقط
بخوانند - يك جامعه پاك و نورانى خواهند داشت. فلسفه روزه، مبارزه با تن پرورى
و تمرين تسلط بر نفس است كه هميشه طالب پُرخورى و خوش خورى است. حج به معناى
قطع اميد و علاقه از وطن و مبارزه با وطن پرستى و ملىگرايى است. حج بريدن از
خويشان و دوستان و زن و فرزند است، رها كردن همه دارايىهاى دنيوى و رها شدن به
سوى خالق دنيا. زكات به معناى از بين بردن دولت فردى و ايجاد دولت جمعى است،
براى سوزاندن ريشه فقر و فلاكت است. زكات دل كندن از مال دنيا و چشم پوشى از آن
چيزى است كه انسان به آن وابسته است. در نهايت، همه اعمال عبادى براى استحكام
انسان و پخته كردن خامان طريق الهى است، به عبارت ديگر، تمرين و ورزش است تا
انسان قدرت معنوى به دست آورد و به اسم شريف «القوى» متخلق شود و همانند خداوند
قادر، قوى گردد.
لا اله باشد صدف گوهر ناز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در كف مسلم مثال خنجر است
قاتل فحشا و بغى و منكر است36
روزه بر جوع و عطش شبخون زند
خيبر تن پرورى را بشكند
مؤمنان را فطرت افروز است حج
هجرتآموز و وطن سوز است حج
طاعتى سرمايه جمعيتى
ربط اوراق كتاب ملتى
حسب دولت را فنا سازد زكات
هم مساوات آشنا سازد زكات
دل ز حتى تنفقوا37 محكم كند
زر فزايد الفت زركم كند
اين همه اسباب استحكام توست
پخته محكم اگر اسلام توست
اهل قوت شو زورد يا قوى
تا سوار اشتر خاكى شوى
3. نيابت الهى: انسان در اثر اطاعت و بندگى عاشقانه و عارفانه به مرحله خليفة
اللهى رسيده و نايب حضرت حق در جهان مىگردد. اقبال نفس انسان را به شترى تشبيه
كرده و مىگويد: هركس بتواند شتربانى كند مىتواند جهانبانى كند؛ يعنى تنها
انسان مسلط بر هواى نفس و مدير نفس مىتواند انسانهاى ديگر را مديريت كند. حال
اگر كسى نتواند نفس خود را سياست كرده و اصلاح كند نمىتواند به اصلاح ديگران
بپردازد. اقبال با توجه به اين امور مىگويد:
گر شتربانى جهانبانى كنى
زيب سر تاج سليمانى كنى
نايب حق در جهان بودن خوش است
بر عناصر حكمران بودن خوش است
نايب حق همچو جان عالم است
هستى او ظل اسم اعظم است38
اقبال در توضيح مقام خليفةاللهى به بيان صفات خليفة الله مىپردازد كه با مقام
حضرت صاحب الزمان امام مهدى - عجل الله تعالى فرجه - سازگار است، زيرا در عصر
حاضر تنها شخصيتى كه مدعاى علّم الاسماء و سرّ سُبْحانَ اَلَّذى اَسرا باشد
وجود مقدس حضرت مهدى است. نايب حق در جهان مانند آتش زير خاكستر است كه فرداى
بشر از نور او روشن خواهد شد و همه ما چشم به آن فرداى خجسته دوختهايم و در
فراق آن يار سوختهايم. سپس آرزو مىكند و آمدن آن سواركار بر اسب سفيد را تمنا
كرده و از آشوب روزگار مىنالد و از او مىخواهد كه به زودى ظهور كند و با نغمه
بهشتى خود همه را به برادرى و محبت فرا خواند و صلح كلى را در جهان برقرار
سازد. اقبال خطاب به وى مىگويد: محصول خلقت توئى و مقصود و مقصد كاروان زندگى
كسى جز تو نيست، همه سر فرازى ما به تو است، با آمدن تو عزت و عظمت به جهان ما
بر مىگردد.
اى سوار اشهب دوران بيا
اى فروغ ديدهى امكان بيا
رونق هنگامه ايجاد شو
در سواد ديدهها آباد شو
شورش اقوام را خاموش كن
نغمه خود را بهشت گوش كن
خيز و قانون اخوت ساز ده
جام صهباى محبت باز ده
باز در عالم بيار ايام صلح
جنگجويان را بده پيغام صلح
از وجود تو سرافرازيم ما
پس به سوز اين جهان سوزيم ما39
پىنوشتها :
1. حجةالاسلام فاضلى مدرس در حوزه علميه و
دانشگاه.
2. ديوان اقبال، انتشارات سنايى، تصحيح احمد سروش، ص 6 و 7.
3. همان، ص 11 - 10.
4. همان، ص 59.
5. همان، ص 13.
6. همان، ص 59.
7. همان، ص 149.
8. همان، ص 162.
9. همان، ص 165.
10. همان، ص 172.
11. همان، ص 172.
12. همان، ص 11.
13. همان، ص 164.
14. همان، ص 168.
15. همان، ص 409.
16. همان، ص 460.
17. همان، ص 230.
18. همان، ص 38.
19. همان، ص 39.
20. همان، ص 42.
21. همان، ص 474.
22. همان، ص 431.
23. همان، ص 485.
24. همان، ص 11.
25. همان، ص 48.
26. همان، ص 413.
27. همان، ص 108.
28. همان، ص 108.
29. همان، ص 109 - 108.
30. همان، ص 403.
31. همان، ص 403.
32. همان، ص 403.
33. همان، ص 19.
34. همان، ص 18.
35. القيامة، آيه 5.
36. «إنّ الصّلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر؛ يقيناً نماز انسان را از فحشا و
منكر باز مىدارد».
37. «لن تنالوُا البرّ حتّى تنفقُوا ممّا تحبّون؛ هيچگاه به نيكى نمىرسيد مگر
اين كه از آنچه دوست داريد انفاق كنيد».
38. ديوان، پيشين، ص 32 - 31.
39. همان، ص 33.
منبع:
فصلنامه علوم سياسى ، شماره 27 , از طر يق شبكه
خبرگزاري فارس