شرح
حجابهاي نوراني معرفت، در شعر حضرت امام(س)
اِلهي هَبْ لِيْ كَمالَ الْأِنْقِطاعِ اِلَيكَ، وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلوبِنا
بِضِياءِ نَظَرِها اِلَيْكَ، حَتّي تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلوُبِ حُجُبَ
النّورِ، فَتَصِلَ اِلَي مَعْدِنِ الْعَظِمَةِ، وَ تَصيرَ اَرْواحُنا
مُعَلَّقةً بِعِزِّ قُدْسِكَ.(مناجات شعبانيه، بحارالانوار، ج 1، ص 99-97)
در اينجا انجمن كردهايم تا از شخصيتي سخن بگوييم كه نسبت شاعري به او شايان
شأن شاهين آساي او نيست؛ و به قول اقبال لاهوري: سخنسرا ناميدن چون اويي، نوعي
تهمت و تحقير رواداشتن به او است:
نبينـد خيـر آن مـرد فـرودسـت
كه بر من تهمت شعر و سخن بست
چه آنكه گفتهاند: "الشِّعرُ كَمالٌ لِلنّاقصِ وَ نَقْصٌ لِلكاملِ": شعر، براي
ناقص كمال و براي كامل نقص است؛ فردوسي، مولوي، سعدي و جامي به صفت و نسبت
شاعري بزرگ و ارجمند نميشوند، بلكه شعر با نسبت خويش به اين بزرگان، بزرگ و
ارجمند ميگردد.
حضرت امام (سلام الله و رضوانه عليه) شعر نميسرود، بلكه شعر يكي از سرريزهاي
وجود ذيوجود او بود. او اقيانوسي بود مواج و فياض، سرشار و لبريز كه زلال
معرفت و معنويت از ژرفناي وجود كران ناشناس او سرريز ميكرد؛ معارف الهي و
مواهب معنوي او به صُور گوناگون: گاه به نثر و گاه به نظم، گاه به لفظ و گاه به
فعل، گاه به عبارت و گاه به اشارت، مجال تجلي و تبلور مييافت.
همانگونه كه قول و فعل، حركات و سكنات معصوم(ع) حجت و حقانيت است، همهي
تجليات وجود حضرت امام(س) نيز سراسر بهره و بركت بود؛ زيرا وجود ايشان تجليگاه
مشيت الهي و نمودي از رحمت رباني در روزگار ما بود. چه آنكه او انسان كامل بود
و انسان كامل، مظهر اسم جامع و اعظم الاهي ـ كه اسم "الله" و "رحمان" است ـ
قلمداد ميشود؛ اهلالله گفتهاند: هر شخص و شيئي مظهر يكي از اسماء و اوصاف
الهي است و انسان كامل مظهر اسم اَلله و رَحمان است و همهي اسماء و صفات جمالي
و جلالي الهي در الله و رحمان مْنطوي است و وجود امام لبريز از لاهوت و مملو از
ملكوت بود، از اينرو هرچه از او سر ميزد، بركت و رحمت بود و شعر نيز يكي از
آبشخورهايي بود كه از سرچشمهي وجود فياض و مالامال از بركت او نشأت ميگرفت و
به دشت جانهاي عطشناك در روزگار ما فرو ميريخت، نثر او و خطابت او، اشارت او
و كتابت او، هريك شريعهاي از بحر فياض وجود او بود.
عمدهي اشعار برجاي مانده از حضرت امام(س) در زمرهي شعر عرفاني تعريف ميشود،
هرچند در مجموعهي ديوان آن بزرگوار، پارهاي از اشعار به چشم ميخورد كه از
سنخ شعر عرفاني قلمداد نميشود، ولي تعداد آنها بسيار اندك است؛ چنان كه از
باب تغليب ميتوان گفت كه شعر او همه عرفاني است. من چندان با آثار و مآثر آن
بزرگ آشنا هستم كه ادعا كنم: امام آنقدر كه در شعر، درونمايهي عرفان خود را
نمايانده است در نثرش ننمايانده است، بهاقتضاي بيپيرايگي عالم شعر و ويژگي
زبان شاعري، درون و دغدغههاي امام در شعرش بيپردهتر و بيپيرايهتر
بازتابيده است؛ امام آثار عرفاني متعددي دارد، مانند: مصباحالهدايه، سرالصلوه،
آدابالصلوه، شرح دعاي سحر، اربعين حديث، تعليقه بر فصوصالحكم ابنعربي و
تعليقات بر مصباحالانس كه جملگي مأثر منثور آن بزرگوارند و در دورهي جواني
(سنين سي تا چهل) پيش از ميانسالي به نگارش درآمدهاند، اما شعر ايشان متعلق
به دوران كهولت و كمال او است و افزون بر اين كه، وضوح و زلالي شعر او در
بازگفت مواجيد عرفاني بسي بيشتر از آثار منثور اوست.
برخي پنداشتهاند كه عرفان او را در ذيل عرفان و تفكر ابنعربي بايد شناخت و
خيال كردهاند كه حضرت امام(س) را پيرو ابنعربي قلمداد كردهاند، من معتقدم
اين ادعا تمام نيست زيرا امام(س) به مولوي ميماند كه شخصيت او فراتر از
مشربها و مسلكهاي رايج است، چنانكه متحيريد مولوي را از نظر مسلك و مذهب
عرفاني و كلامي چه بناميد؟ شيعه يا سني؟ جبري يا تفويضي؟ او كيست؟ چيست؟
پارساست يا ترسا؟ رباني است يا رند؟ عارف است يا فيلسوف؟ امام نيز چنين شخصيتي
است، او را نميتوان ذيل تفكر عرفاني ابنعربي يا مسلكهاي ديگر تعريف كرد؛ او
از منتقدان ابنعربي محسوب ميشود ويژگي حواشي امام بر فصوص ـ در قياس با ديگر
شروح و تعليقات ـ نقادانه بودن آن است، گاه آنچنان تند و تلخ و از موضع غيرت
تنزيه توحيدي به آراء ابنعربي تعرض كرده و به جسارتهاي او تعريض و تهاجم
ميكند كه خواننده ميپندارد اگر از مقام و مسند فقه و فقاهت بدو ميپرداخت و
ميتاخت، مرتدش ميخواند!! كما اين كه، به نظر اين ناچيز، به لحاظ سلوك عملي
نيز او فراتر از ابنعربي بود؛ زيرا كه او مشعل ولايت اهلبيت را فراراه داشت و
خورشيد معرفت و فقاهت را در سينه، و از حيث التزامات و رياضت شرعي نيز به شدت
مداوم و مقاوم؛ او شريعت را شرط طريقت و شطر حقيقت ميدانست، او در حالي كه
عارفي بود بزرگ و فيلسوفي بود سترگ، اصولي بود متعمق و فقيهي بود مجدد، مجاهدي
بود متحمس و سياستمداري بود مقتدر، كه ايران و جهان تنها بْعد سياسي حماسي
شخصيت منشوروارهي او را شناخت؛ هرچند نه براي ما و نه براي جهانيان، آنچنان
كه بايد، جنبهي سياسي و حماسي او نيز شناخته نشده، او نخستين كسي بود كه، پس
از فتوري تاريخي و طولاني به تدريس فلسفه در حوزهي قم پرداخت و كساني مانند
استاد شهيد مطهري(ره)، پيش و بيش از آنكه شاگرد فقهي او باشند، شاگرد فكري و
فلسفي او به شمار ميرفتند. پيش از آن كه مؤسس فلسفه نوصدرايي ـ مرحوم علامه
طباطبايي ـ فعاليت خويش را آغاز كند و حتي پيش از آنكه علامه، مدرس رسمي حكمت
در حوزه قلمداد شود، امام مدرس شناختهي حكمت اسلامي بود، من به اعتبار
مقايسهي استعداد اين دو بزرگوار (علامه و امام) عرض ميكنم، اگر امام، تدريس
حكمت و فلسفه را به موازات علامه ادامه ميداد، بر علامه پيشي ميگرفت، هوش و
ذكاوت فوقالعادهي امام، مؤيد اين ادعاست.
به هر روي شعر امام(س) سراسر بازگويي صافي و صريح دغدغهها و دردهاي معنوي و
مينوي اوست و از جمله مباحثي كه آن بزرگوار بسيار در شعر خود بدان پرداخته ـ
چنانكه در خطابههاي عمومي نيز گاه به آن اشاره ميكرد ـ مسألهي "حجابهاي
ظلماني و نوراني" است. اهل معرفت معتقدند كه جهل و جهد و رذايل اخلاقي، حجاب
مشاهدهي جمال جميل جهان و شهود شاهد ازلياند. اينها حجابهاي ظلماني و
سلبياند و امكان آنها براي همه وجود دارد. اما يك سلسله حجابهاي نوراني وجود
دارد كه بهرغم آن كه از جنس نوراند (گفتيم: نور ظاهر و مظهِر است، خود ظاهر
است و مظهر غير است) ولي حاجب حقيقت و حاجز حق هستند؛ براي نمونه علوم اعتباري
و علوم نظري در نزد همه، نور و مظهِر انگاشته ميشوند، ولي در نزد عرفا مانع
ظهور و شهود حق و حقايق قلمداد ميشوند، حتي فقه كه به معني فهم است نيز حجاب
شمرده ميشود و فلسفه كه اشرف علم به اشرف معلوم است، حاجز انگاشته ميشود؛
فلسفه كه فراگيرندهي خويش را، به عالَم محاذي و مضاهي عالَم عين تبديل ميكند،
حجاب نوراني است.
انسان به عنوان گل سرسبد آفرينش، عالَم صغير خوانده ميشود و عالَم، انسان
كبير؛ انسان عالَم فشرده است. يعني موجودات همهباهم مظاهر همهي اسماء
الهياند و انسان به تنهايي مظهر همهي اسماء الهي قلمداد ميشود؛ پس آدم برابر
است با عالم، اما از عالم فشردهتر است و البته فشردگي آن در معناي كوچكتر و
كمتر بودن نيست، بلكه مانند يك لوح فشردهي چند گرمي است كه حاوي يك
كتابخانهي عظيم و حجيم چند ميليون جلدي است و اين لوح، كمارزشتر از تمام آن
كتابخانه نيست، حتي از جهاتي نيز اين لوح فشرده برتر و ارزشمندتر است، زيرا
كاربرد لوح فشردهي الكترونيكي امروزه بسيار بيشتر از يك كتابخانه كاغذين است؛
زيرا لوح، قابل حمل و نقل است، كار با آن زمان چنداني نميبرد و گويي زمان نيز
در آن فشرده شده است، همهي معارف و علوم موجود در آن به سهولت و سرعت و بسيار
متنوع قابل بازيابي است. اين تشبيه معقول ـ بلكه مشهود ـ به محسوس است،
همانگونه كه لوح فشرده يك كتابخانهي چند ميليون جلدي كپسوله شده و فشردهي آن
كتابخانه بزرگ است انسان نيز عالم صغير است، يعني فشردهي گيتي است اما برابر و
هم ارزش با همهي گيتي است.
اَتَزْعَم اَنـت جـرمٌ صغيرٌ وَ فيكَ انْطويَ العالمُ الاكبرُ
فلاسفه ميگويند: آن كه فلسفه ميخواند و ميداند عالمي ميشود مشابه و موازي
عالم خارج: "يَصيُر عالَماً مُضاهياً"، اينجا عالِم، عالَم ميشود! و انسان
حكيم به هستي فشرده بدل ميگردد و اين همان صفت انسان كامل است. اين است معني
"جهاني است بنشسته در گوشهاي"! پس در حقيقت، فلسفه به فيلسوف حضور ميدهد، او
در همهي هستي حضور مييابد و به عالَم بدل ميشود. با اين همه ولي در نگاه اهل
معرفت، فلسفه حجاب است. حتي عرفان حجاب است؛ زيرا عرفان نظري نيز در زمرهي
علوم عقلي و دانشهاي نظري و بحثي است و همهي انسانها قدرت فراگيري آن را
دارند. آنچه پرده ميدرد و پيرايه ميبرد و حجابها را "زملك تا ملكوت" از پيش
چشمها برميدارد و امكان دستيابي به آن براي هر كسي وجود ندارد، شهود و معرفت
شهودي است. عرفان حقيقي آن چيزي است كه در آن، وجود انسان عارف شود، نه ذهن او.
علم حصولي به عرفان ارزش ندارد، اصولاً عرفان نظري، نوعي فلسفه است؛ بنابراين
علم به معارف آن مانند علم حصولي به فلسفه، فيزيك يا هر علم ديگر است؛ اين علم
حضوري است كه ارزش است، اين شهود است كه ارزشمند است، به نظر ميرسد علم شهودي
غير از علم حضوري است و شهود از جنس ديگر است و اگر با علم حصولي و حضوري، مقسم
مشتركي داشته باشد، تقسيم ثُنايي علم به حصولي و حضوري باطل ميشود و لهذا شايد
درستتر آن باشد كه علم به سه قسم: حصولي، حضوري و شهودي تقسيم شود (اين
نكتهاي است كه من علاقهمندم روزي به آن بپردازم). به هرحال بسيارند كساني كه
همانگونه كه فلسفه ميخوانند، عرفان نيز ميخوانند و همانطور كه به صرف
فلسفهداني كسي فيلسوف نميشود. دانندهي عرفان نيز عارف نميگردد؛ زيرا عرفان
چشيدني و ديدني است نه خواندني و دانستني، ديدن كجا و دانستن كجا؟
داستان معروف شيخالرئيس ابنسينا و ابوسعيد ابوالخير را شنيدهايد كه در پي
ملاقات و مذاكرهي طولاني كه ميان آندو رخ داد، ابنسينا گفت: آنچه ما
ميدانيم، او ميبيند، ابوسعيد نيز گفت: كه آنچه ما ميديديم او ميدانست. به
نظر من اين دو عبارت از اين دو بزرگ يا در صادر نشده يا دقيق نقل نشده؛ زيرا
همهي آن چه را كه عارف ميبيند، فيلسوف نميتواند بداند. ابنسينا اشارات
نوشته است و سه نمط هشتم، نهم و دهم آن را به عرفان نظري اختصاص داده است (از
اينرو ابنسينا را بايد در زمرهي مؤسسان عرفان نظري برشمرد) اما او را در
جرگه عارفان به شمار آورد، چنان كه ايشان در اواخر عمر توفيق يافته بود، فلسفه
جديدي تاسيس كند. همانند شفا و قانون، دائرهالمعارفي در فلسفه جديد خود با نام
حكمهالمشرقيين تأليف كرده بود كه مجموعهي آن نوعي فلسفهي عرفاني بوده و
متأسفانه در يورش مهاجمان به كتابخانهي سلطنتي اصفهان به تاراج رفت. اشارات
بوي آن حكمت را ميدهد. اشارات و تنبيهات آخرين اثر و چكيدهي حيات علمي او
قلمداد ميشود (اين اثر از جهت ساختار فني، بْعد علمي و زبان، در قياس با ساير
آثار شيخ بسيار منسجم، دقيق و سليس است).
از نظر امام(س) آنچه حجب ظلماني و حجابهاي نوراني را از پيش چشم آدمي كنار
ميزدايد، عشق است؛ اگر كسي بدان دست يابد به معرفت دست يافته است و به حضور و
شهود نايل آمده است.
اينك برخي از شواهد آنچه را كه معروض افتاد، از ديوان اشعار آن بزرگوار ذكر
ميكنم؛
حضرت امام(س) بشر را يكسره در حجاب ميداند:
در حجابيم و حجابيم و حجابيم و حجاب
اين حجاب است كه خود راز معماي من است!
(ديوان، نسخه دوم، ص 55)
لطف معنوي ادبي خاصي در مصراع نخست نهفته است: "در حجابيم و حجابيم و حجاب"؛
يعني در آغاز ميفرمايد: "در حجاب" قرار داريم و سپس ميفرمايد: ما خود حجاب
محض هستيم و همچنين با تكرار "حجابيم و حجابيم و حجاب" به خواننده القاء ميكند
كه ما "حجاب مضاعف" و مكرريم، "حجاب در حجابيم"، يكسره حجابيم!
در جاي ديگر فرموده است:
پـاره كـن "پردهي انـوار" ميـان مـن و خـود
تـا كنـد جلـوه رخ مـاه تـو انـدر دل مـن
(ص 168)
"پردهي انوار" تعبير نغز و لطيفي است، "انواري كه پرده است"! اگر حجب نوراني
كنار برود، معرفت قلبي حاصل ميشود، جايگاه و جلوهگاه معرفتي كه از درون حجب
نوراني به دست ميآيد قلب است نه عقل و ذهن، و آنچه كارگشا و راهگشاست، معرفت
قلبي و شهودي است.
در بـر دلشدگان علـم حجاب اسـت حجاب
از حجاب آنكه برون رفت به حق جاهل بود
(ص 98)
كسي كه به اين علوم ظاهري جاهل باشد از حجاب بيرون ميرود و آنكه به علوم
ظاهري مبتلا باشد در حجابهاي تودرتوي نوراني حبس شده است؛ حجابهاي نوراني
مانند پيلهي سفيدفام و لطيف كه پرنيان نيز از آن به دست ميآيد، پروانه را در
ميان گرفته و او را اسير خود ميكند و تا هنگامي كه اين پردهي پرنيان شكافته
نشود، حبس و هجر ادامه دارد.
از درس و بحث و مدرسهام حاصلي نشد كي ميتوان رسيد به دريا از اين سـراب!
هر چـه فراگرفتم و هـر چـه ورق زدم چيزي نبـود غير حجـابي پـس حجاب
(ص 44)
علوم بحثي و علوم مدرسهاي سراب و فريب است، آب حقيقي علم حقيقي است.
امام(س) از نوجواني به درس و بحث پرداخت و از همهي علوم الاهي در حد اعلي
آگاهي داشت. در بعضي از اين علوم قطعا سرآمد بود؛ به طور مسلم او در فقه سرآمد
معاصران خويش بود. بيشك او در فقه سياسيات، اجتماعيات و معاملات آراء جديدي
ارائه كرد و در اين ابواب بر اقران خود پيشي گرفت، او در اصول فقه و روششناسي
معرفت ديني نظريهپردازي كرد و نظرات تازهاي را مطرح كرد، ولي با وجود چنين
زمينههايي، ايشان ميگويد: "آنچه من طي قريب سهربعقرن از علوم بحثي و
اعتباري فراگرفتم، همه حجاب بود":
از قيل و قال مدرسهام حاصلي نشد جز حرف دلخراش، پس از آنهمه خروش
(ص 125)
بـردار كتـاب از بـرم و جـام مـي آور
تا آنچه كه در جمع كتب نيست بجويم
از پيچ و خم علم و خرد رخت ببندم
تـا بـار دهـد يـار بـه پيچ و خـم مويـم
(ص 161)
زلف در ادبيات عرفاني كنايه از مجموعهي آفريدهها است، (طبيعت پيچيده، خلقت
متكثر)، آنكه در پيچوخم اوراق تودرتوي دفتر و كتاب گم شد به پيچوخم مظاهر
و مجالي الهي دست نمييابد؛ چنان كه از ديد امام بار يافتن به محضر هستي از
رهگذر علم و خرد ميسر نيست.
علمي كه جز اصطلاح و الفاظ نبود جز تيرگي و حجاب چيزي نفزود
هـرچنـد تو حكمـت الهي خانيش راهي بهسوي كعبه عاشق ننمود!
(ص 199)
با اين كه فلسفه، حكمت الهي ناميده ميشود؛ ولي جز مشتي اصطلاح و الفاظ چيزي
نيست و به وسيلهي آن هرگز عاشق را به كعبهي مقصود راه نمون نميشود؛ زيرا
دستاورد فلسفه نيز علم حصولي است، از تحصيل فلسفه مجموعه صُورَي عقلاني در ذهن
آدمي نقش ميبندد، اين صُور حجاب حقيقت است و مايهي تيرگي و تحير.
فلسفهدانان به خود غرّهاند و علوم ديگر را در خور قياس با فلسفه نميدانند،
خود دچار حجاب اكبرند و سرانجام "خويشتن" بر سر اين سرگرمي خواهند باخت: (مراد
تخطئهي فلسفه نيست؛ زيرا من خود طلبهي فلسفهام و اينك نيز از زبان كسي سخن
ميگويم كه خود اهل فلسفه بوده است)
آنان كه بـه علـم فلسفه مينازنـد بـر علـم دگـر بـه آشكـارا تازنـد
ترسم كه در اين حجاب اكبر، آخر سرگرم شوند و خويشتن را بازنـد
(ص 197)
فلسفه حيرتافزا است؛ و قفس قبس است و سد راه طور را! "برهان" منطقي و فلسفي و
هم "كتاب برهان" ابنسينا حيرانساز است و بهجاي رهگشايي و رهبري، رهزني
ميكند:
ابن سينا را بگو در طور سينا ره نيافت آنكه را برهان حيران ساز تو حيران نمود
(ص109)
با اينكه اسفار نٌه جلدي صدرالمتألهين را به جد و جهد بسيار خوانديم و شفاي
ابنسينا را با جروبحث فراوان آموختيم، اما گرهي از كار فروبستهي ما نگشود و
چيزي جز حيرتمان نيافزود.
اسفار و شفاي ابنسينا نگشود با آن همه جر و بحثها مشكل ما
(ص40)
ابنسينا با تأليف شفا يك دائرهالمعارف كامل در فلسفهي مشائي نگاشته و اسفار
ملاصدرا نيز دائرهالمعارف عظيم فلسفهي اشراقي يا مزدوج است؛ ولي هيچيك از
اين دو دانشنامه، با دو مشرب متفاوت هرگز مشكلي را حل نكرد. چراكه فلسفه چشم
عليلي است كه با آن نميتوان به شهود و تماشاي جهان و جهانآفرين نشست:
بـا فلسفـه ره به سوي او نتـوان يافت با چشم عليل كوي او نتوان يافت
اين فسلفه را بِهِل كه بي شهپر عشق اشراق جميل روي او نتوان يـافت
(ص192)
عرفان و برهان نظري و بحثي نيز مشكل قلب را نخواهد گشود؛ عصاي برهان چوبين است
و كتاب عرفان حجاب:
تـا تكيهگهـت عصاي برهان باشـد تــا ديدگهت كتاب عرفان باشد
در هجر جمال دوست تا آخر عمر قلب تو دگرگون و پريشان باشد
(ص196)
عرفان و فلسفه بتخانهاي بيش نيست، اين آينه، قامت دوست را نمينمايد:
از ورق پارهي عرفان خبري حاصل نيست
از نهانخانهي رندان خبري ميجويم
بشكـنيـم آينــهي فـلسـفه و عـرفان را
از صنمخانه اين قافله بيگانـه شويـم
(ص 163)
طوطيوار و بدون ادراك از عرفان دم زدن، مورانه از سلطنت سليماني سخن گفتن است،
رنج رياضت نكشيده سختي و صعوبت سير و سلوك نچشيده به كمال و وصال نميتوان
رسيد:
طوطـيصفتـي و لاف عرفان بزني اي مور دم از تخت سليمان بزني
فرهاد نديدي و تو شيرين گشتي ياسر نشدي و دم ز سلمان بزنـي
(ص 222)
مراتب ايمان و معرفت متفاوت است زيرا ايمان و عرفان حقيقت لايه لايه است،
مسألهي حجابانگاري نورانيات نيز با اين نظريه تا حدي قابل فهم و حل است كه در
آخر بحث بدان اشاره ميشود:
آنكس به زعم خويش عارف باشد غـواص بـه دريـاي معارف باشــد
روزي اگـــر از حجـاب آزاد شــود بيند كه به لاك خويش واقف باشد
(ص 195)
در جايي ميفرمايد: بررسي فتوحات مكيه ابنعربي ـ كه موسوعهي بزرگ عرفان نظري
است و شيخ اكبر فتوحات معنوي خود را در سفر مكي در آن شرح و طرح كرده است ـ
فتوحي نصيب ما نكرد و همچنين از مطالعهي مصباح هم نوري فراچنگ نيفتاد.
از فتوحاتم نشد فتحي و از مصباح نوري
هرچه خواهم در درون جامهي آن دلفريب است
(ص 47)
عرفا شريعتگرايان را به باد تنقيد و تعريض ميگيرند كه شما گرفتار مشتي آداب و
مناسك ظاهري هستيد و از رهگذر آن چيزي به دست نميآوريد، اين در حالي است كه
خود از مجموعهي اعمال و اوراد شريعتي بس سختتر و مفصلتر و چه بسا بيمعنا و
مدرك پرداختهاند و خود را نيز به اين شريعتِ خودْپرداخته مبتلا ساختهاند!!
حضرت امام(س) گاه به تندي به مدعيان عرفان و تصوف كه اسير اين آداب و عاداتند
تعرض و طعنه ميزند كه:
آنكـه دل خواهـد درون كعبه و بتخانه نيست
آنچه جان جويد به دست صوفي بيگانه نيست
گفتههاي فيلسوف و صوفي و درويش و شيخ
درخـور وصـف جمــال دلبـر فـرزانه نيسـت
(ص66)
تا چند در حجابيد اي صوفيان محجوب ما پردهي خودي را در نيستي دريديم
(ص 157)
امام چاره را در معرفت شهودي ميبيند و معرفت شهودي كه به حصول حب و حضور عشق
در جان آدمي فراچنگ ميآيد، معرفت شهودي با عشق و حب پيوند وثيقي دارد؛
همانگونه كه هستي و حيات مولود حب است. "وَالّذينَ آمنواَ اَشَدُّ حباً
لِلّهِ" (بقره / 165:2)
امام صادق(ع) فرمودهاند: حُبُّ اللهِ اِذا اَضاءَ عَلي سرِّ عبدٍ اَخلاهُ عَن
كلِّ شاغلٍ و كلِ ذكرٍ سوي الله:
عشق، عاشق را از همه چيز جز معشوق بازميدارد به همين جهت همواره نسبت به محبوب
حالت حضور دارد و در اين صورت همهچيز جز محبوب براي عاشق حجاب تلقي ميشود.
خواجه با اشاره به اين نكته ميگويد:
حضوري گر همي خواهي از او غافل مشو حافظ
مَتـي ما تَلْقَ مَنْ تهوي دَع الدنيا وَ اَهْمِلها
يكي از توجيهات حجابانگاريِ همه چيز از جمله علم، همين نكته است.
البته اين كه عشق چيست و رابطهي آن با آگاهي و ايمان كدام است، خود نياز به
بحث مفصلي دارد؛ "اين زمان بگذار تا وقت دگر". شبستري ميگويد:
در عبارت همي نميگنجد عشق عشـق از عالـم عبـارت نيست
حضرت امام(س) نيز ميفرمايد: "من همهي راهها را پيمودم و همهي درها را
گشودم"، اما:
چون به عشق آمدم از حوزهي عرفان ديــدم
آنچــه خـوانـديـم و نـوشتيم همه باطل بود
(ص98)
رهـرو عشقـي اگـر خـرقه و سجـاده فكن
كه به جز عشق تو را رهرو اين منزل نيست
(ص62)
در مصرع دوم به خط مبارك امام(س) "رهرو" ثبت شده؛ ولي رهبر درست است، مانند
مصراع معروف حافظ كه ميفرمايد: "كه سالك بيخبر نبود زراه و رسم منزلها"
سالك را در اصطلاح شايع به پيرو و مريد ميگويند؛ ولي حافظ آن را به معني پير و
مراد بهكار برده است. در اين مورد نيز امام رهرو (= سالك) را به جاي رهبر به
كار برده، البته ممكن است سبق قلم رخ داده باشد.
در جـرگهي عشـاق روم بلكـه بيـابـم از گلشــــن دلـدار نسيـمي رد پـايــي
(ص181)
دكهي علم و خرد بست، دَر عشق گشود آنكه مي داشت به سُر علت سوداي تو را
برخي بدمرامان و كجروانان، تخطئه و تحقير تعاليم ظاهري و علوم بحثي در زبان
اهل معرفت را، به معني رواانگاري و لنگاري پنداشتهاند و تصوف يا هر مشرب
عرفاني (در حقيقت عرفاني نماي ديگر) را مفر و مغزاي شريعتگريزي و ايمان ستيزي
نمودهاند!!
اينان سخت به خطا رفتهاند، زيرا كه بيشريعت هرگز گام در طريقت نتوان نهاد و
بدون ديانت هيچگاه به حقيقت نتوان دست يافت، عرفان تنها همان مجموعهي نكات و
لطايف دلانگيز و جاننوازي نيست كه عرفان نظري ناميده ميشود؛ عرفان نظري
بازگفت احوال و اوصاف عارف در بستر عمل است، احوال و اوصافي كه حاصل رياضت و
رهبانيت، چلهها و چالشهاي طولاني و طاقتسوز است نه تنآسايي و زبانفرسايي!!
عرفان، شريعت سخت است، و شريعت، عرفان سهل. شريعت تكليف هر كسي است كه شروط
عمومي تكليف يعني بلوغ، عقل و طاقت را داراست، به قواعد لاضرر و لاحرج و تقيه و
رفع و . . . هزار قاعده و قانون سهلكننده مقيد است اما رياضتهاي عرفاني از هر
كسي برنميآيد و دستورهاي معرفتي را هر مكلفي برنميتابد، لهذا عرفان و سلوك
كار هر كسي نيست كه كار عاشقان و شيدايان است.
وانگهي عبادت و التزام اهل معرفت در قلمرو شريعت نيز صدچندان دشوارتر از حد
تكليف شرعي عامه است؛ عارفي چون ابنعربي بارها و بارها در آثار خود بر شمول
شريعت و خطورت و ضرورت عبادت و تعبد شرعي، انگشت تأكيد مينهد (الفتوحات
المكيهًْ، ج2، ص530 نيز ج1، ص739)
عطار ميگويد:
ور كسـي گـويـد: نبـايـد طاعتـي لعنتـي بـارد بـر او هــر ساعتـي
تو مكـن در يك نفس طاعت رهـا پس منه طاعت، چو كردي، بر بها
تو به طاعت عمر خود ميبر به سر تـا سليمـان بـر تــو انـدازد نظـر
همچنين بايد توجه داشت كه آن كه اينك در اين اشعار نغز و پرمغز، علوم و آداب
ظاهري را تخطئه ميكند، خود فقيه اعلم عصر است و شريعت مدار اعظم عهد؛ دمي تخطي
از فرمان رب را روا نميداند و قدمي تعرض به حريم رحمان را جايز نميشمارد. مگر
نه اين است كه كلام هر متكلمي، پارهاي از شخصيت اوست پس كلمات آن بزرگوار را
بايد در قياس با شخصيت او فهميد، و درك درست سخن او را بايد به سيرهي همو
سنجيد؛ او سه ربع قرن به تفقه و تعبد ملتزم بود و به تعلم و تعليم، ملازم.
به نظر ما پاسخ اساسي اين پرسش كه چرا علم، فلسفه، فقه و حتا عرفان حجاب است؟
در بحثي نهفته است كه بهدليل احتمال بدفهمي آن، هنوز جز در حد اشارهاي كوتاه
در مقالهي ديباچهاي بر منطق فهم دين جايي طرح نكردهام، روزي اين نكته را
تفصيل خواهم داد (انشاءالله) به نظر من، متن ديني، دينفهمي و دينداري، هر
سه، مدرّج و ذومراتباند. دين به جهات گوناگون ذومراتب است: از حيث نزول و
تنزل، به صورت طولي و تاريخي نيز، دين متكامل بوده، نخستين نبيي كه دين الاهي
به او وحي شد از جهت سطح آموزهها و سعهي تعاليم بسيار ساده و بسيط بود. در
حقيقت دين نفسالامر واحدي دارد و با حضرت آدم آغاز و تا حضرت خاتم(ص) ـ كه دين
كامل را به ارمغان آورد ـ ادامه يافت پيوسته در حال تنزل و توسعه بود، يك دين
بود، ولي از جهت سطح و سعه، متطّور و متكامل بود. اسلام از جهت كمي و كيفي
جامعترين و كاملترين مرتبهي دين است.
"لِكُلٍّ جَعَلنا مِنْكُم شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً وَ لَوْشاءاللهُ لَجَعَلَكُمْ
اَمّةً واحَدةً وَلكن لِيَبْلُوَكُم في ما آتيكُمْ، فَاسْتَبِقوُا الخَيْراتَ،
اِلي اللهِ مَرْجِعُكُمْ جَميعاً، فَيُنَبّئِكُمْ بِما كُنْتُم فِيه
تَخْتَلِفوُنَ" (مائده : 48).
اسلام نيز خود هرچند به لحاظ متن مقدس (بلكه اين خصلت همهي مدارك و دوال ديني
است) لايه لايه و ذوبطون است؛ سنت، عقل و فطرت نيز كه از مجاري كشف و درك
ديناند ذوبطوناند، سنت چون قرآن است و عقل و فطرت نيز تكاملپذير است، لهذا
معرفت از دين به نحو طولي و عمقي توسعه و تكامل ميپذيرد و اين خصلت ذومراتب
بودن تعاليم ديني را ايجاب ميكند، مرحوم علامه مجلسي در يكي از مجلدات بحار كه
اكنون شمارهي آن جلد را به خاطر ندارم ـ هشتادوسه حديث را با مضمون "ذوبطون
بودن قرآن" آورده كه به طور قطع تواتر مضموني با اين تعداد روايت حاصل ميشود.
دچار كجفهمياند كساني كه ذوبطون انگاشتن قرآن را نوعي باطنگرايي تلقي
ميكنند و نيز خطا ميكنند آنان كه ذوبطون بودن را با ذووجوه بودن و
قرآئتپذيري يكسان ميانگارند! دين ذوبطون است؛ يعني اينكه پرده پرده و لايه
لايه است؛ ذووجوه و رويه رويه نيست، قرآن و اسلام "چند رويه" نيست، "چند لايه"
است. دين چندوجهي نيست تا ديدها و دريافتهاي معارض، همهباهم حق انگاشته شود.
در قرائتپذيري و پلوراليسم ديني ميگويند: دين نفسالامري ذووجوه است يا اديان
همعرض همه حقاند، اين هر دو باطل است، بلكه:
دين احمد دين جملهي انبياست چون كه صد آمد، نود هم پيش ماست
دين پيامبر ما دين جملهي انبياست؛ يعني همهي حقايقي كه همهي اديان در خود
نهفتهاند به طور كامل در اسلام گرد آمده، اين همان شمولگرايي است. در نتيجه،
اديان با هم برابر نيستند؛ ولي اگر تحريف نشده باشند در طول همديگر هستند؛
پس دينِ نفسالامري الاهي به لحاظ ظروف تاريخي نزول، ذومراتب است و به صورت
شرايع مختلف اما در فرآيندي متكامل فرو آمده است، و اسلام نيز كه "خاتٍم" و
"خاتَم" اديان است، يعني هم تمام و كاملكننده و هم تأييد و امضاكنندهي آنها
است، هم كامل و شامل است و هم مؤيد و مصحح است، به همين جهت، هرچه برخلاف اسلام
در اديان كنوني به چشم ميخورد يا منسوخ است يا محرّف.
اين كه گفتيم: پذيرش اين مبنا كه متن مقدس اسلام (و ساير مدارك درك دين) ذوبطون
است، هم منشأ ذومراتب دانستن آموزهها هم موجب ذومراتب شدن آموزش دين ميگردد،
متن ذومراتب است؛ پس معاني و آموزههاي ديني نيز ذومراتب خواهد بود و از آنجا
كه ابزارهاي درك متكامل است آموزندهها نيز ذومراتبند؛ پس هركس در حد فهم و درك
خويش به مرتبهاي از دين دست مييابد. در نتيجه دينفهمي نيز ذومراتب ميشود؛
يعني هر كس به ميزان فهم خود از دين به مرتبهاي از دين دست مي يابد. هركس
پردهاي و پايهاي از دين را ميفهمد، درجهاي از آن را درك ميكند، "اوساط
مكلفين قريب الأفق" در حدي دين را فهم ميكنند، طلاب جوان نيز حد ديگر را
فحول و نوادر نيز درجهي ديگر را؛ و هر مرتبهاي از فهم دين، كمال مرتبهي
پيشتر است و اين فهمها در طول هم قراردارند به همين جهت، به رغم قبول
چندلايگي دين و پذيرش فرگشتگي و تكاملپذيري معرفت ديني، چندرويگي و در نتيجه
قرائتپذيري دين را مردود ميشماريم؛ زيرا اين لايهها در طول يكديگر قرار
دارند، نه در عرض هم.
به هرجهت، از يك سو به اعتبار ذوبطون بودن متن و هم تفاوت قابليت ادراكي مكلفان
ـ كه اين به نوعي به تفاوت و ذوبطوني مدارك ديگر فهم دين باز ميگردد ـ دين
لايههاي گوناگوني مييابد، هر كسي به اندازهاي از درك ديني به تبع ميزان قوت
مدارك درك و دريافت دين بهره ميبرد؛ چنان كه هر چه تسلط او بر مباني و منطق
فهم دين افزونتر (توان علمي و اجتهادب او بالاتر) يا مدارك فهم او پروردهتر
باشد (عقل او قويتر، فطرت او پاكتر باشد) دين را عميقتر و دقيقتر ميفهمد.
معصوم از غيرمعصوم دين را وسيعتر و عميقتر ميفهمد، معصوم لايههاي زيرين دين
را ميفهمد و غيرمعصوم لايههاي رويين را درك ميكند؛ چنانكه اعلم از عالم،
دين را بهتر درك ميكند و حتي هر نسل از نسلهاي گذشته ژرفتر و گستردهتر
آموزهها را فهم ميكند، پس دينفهمي هم ذومراتب است؛
البته گستردگي و ژرفناكي گزارهها و آموزههاي ديني نزد معصوم آنها حاصل تفاوت
درك او نيست؛ بلكه معصوم خود وحي و مامور ابلاغ وحي است و بدون واسطه وحي الاهي
را اخذ ميكند، او شهودي با معارف مواجه ميشود، علاوه بر اينكه معصوم آيت
الاهي است و از سِعهي وجودي ويژهاي برخوردار است، وجودش معصوم و هستياش علم
محض است و اين امر، دريافت، درك صافي مشيت تشريعي الهي را سبب ميشود. (البته
اين مباني در جاي خود نيازمند تحليل و توضيح است كه مجال مقال طرح و شرح آن را
برنميتابد)
علاوه بر ذومراتب بودن نفسالامر دين و فهم دين، دينداري نيز ذومراتب است؛ زيرا
هنگامي كه نزول دين و دينفهمي ذومراتب شد، خودبهخود تكليف و دينداري نيز به
حسب مراتب مكلفان ذومراتب ميشود. مرتبهاي از دينداري وظيفهي من است، مرتبهي
ديگر آن تكليف امام(س) است؛ زيرا "حُسناتُالابرار سيئّاتُ المقربين"!
اين است كه گفته ميشود: اگر آنچه را كه سلمان ميفهميد، ابوذر ميدانست، كافر
ميشد. سلمان كه كفر نميفهميد، آنچه را كه سلمان ميفهميد دين بود و طبعاً به
آن نيز به طور كامل ملتزم بود، اگر ابوذر با آن روبهرو ميشد، دچار حيرت
ميگشت.
مفهوم خبر منسوب به رسول اكرم(ص) احتمالا مويد همين مدعاست: "الطرّقُ اِلي
اللهِ بِعَدَدِ اَنفاسِ الْخَلائقِ" (علماليقين، ص14)
داستان موسي و شبان مولوي ـ هرچند داستاني ساختگي است ـ در اين چارچوب قابل
تبيين است. يك تفسير از عبارت "عَليكُمْ بِدينِ العَجائِزِ" نيز ميتواند
مؤيـّد اين مدعا باشد. اختصاصاتالنبي(ص) مانند: وجوب تهجد، وجوب وِتر و ساير
مناسك و تكاليف خاصه نيز ميتواند اين ديدگاه را توجيه و تبيين كند، كما اين كه
بيان منقول از ائمه(ع) در مراتب عبادت نيز همين امر را تاييد ميكند براي
نمونه: حديث معروف "العبادةُ ثلاثةُ: قومٌ عَبَدُوا اللهَ خَوفاً فَتِلكَ
عبادةُ الْعَبيدِ، وَ قومٌ عَبَدُواللهَ طَلبَ التَّوابِ فَتِلْكَ عِبادةُ
الأُجَراءِ، وَ قَومٌ عَبَدوُا اللهَ حُبّاً لَه فَتِلْكَ عِبادةٌ الأَحرارِ وَ
هِيَ اَفْضَلُ الْعِبادَةِ." اين روايت حكايت از آن دارد كه عبادتهاي
سهگانهاي مذكور، سه گونه عبادت است با مراتب مختلف ولي برترين آنها عبادت
عاشقانه و آزادانه است.
زاهد از روضهي رضوان و رخ حورمگوي خم زلفش نه به صد روضهي رضوان بدهم
شيخ محراب! تو و وعدهي گلزار بهشت غمزهي دوست نشايد كه من ارزان بدهـم
(ص 155)
بر اساس نظريهي ذومراتب بودن دين و دينفهمي و دينداري، حجابانگاري علم و
عرفان توجيه ميشود، علم براي فرد مبتدي نور است و كسب آن بر او واجب؛ ولي براي
شخص منتهي، حجاب و حاجز شمرده ميشود؛ پس حجابانگاري علوم نوراني متناقص
نخواهد بود؛ زيرا براي طلبه و دانشجو درس و بحث بايسته و ضروري تلقي ميشود و
قيلوقال مدرسه مفيد، فلسفه و عرفان راهگشاست؛ ولي براي عارف واصل اينگونه
امور حجاب و حاجز است.
البته آنچه در شرح حجب نوراني معروض افتاد "يك از هزار" بود؛
تا قيامت گر بگويم زين كلام صد قيامت بگذرد، وين ناتمام
دلمشغولي قلمداد شدن علوم بحثي و غفلتزايي و غرورافزايي آن و همچنين
ذومراتبانگاري دين، دينفهمي و دينداري، از جملهي راههاي تبيين و وجوه
توجيه مسألهي حجابانگاري معرفت و حكمت است، مسأله تبيين و توجيههاي ديگري
نيز دارد؛ چنانكه تبيين ذومراتب بودن جهات سهگانهي ديني به شكل خلاصه بيان
شد؛ فرصتي بيشتر ـ به فراخور حساسيت مدعا ـ نياز است تا دلايل مدعا به شكل كامل
ذكر و شرح گردد.
شرح اين هجران و اين خون جگر
اين زمان بگذار تا وقت دگر
اللهّمَ ارْزُقنا حُبَّكَ وَ حُبَّ مَنْ يُحِبُّك وَ حُبَّ ما يُقرُّبُنااِلي
حُبِّك وَ وَفِقّنا لِما تُحِّبُ وَ تَرضي وَ جَنِّبْنا عَمّا لاتُحِبّ
منبع:
فصلنامه كتاب نقد ، شماره 35