عرفان امام و منازل چهارگانه

جواد محدثى   


بسم الله الرحمن الرحيم

آنچه در آثار ادبى و عرفانى امام خمينى "قدس سره" در سالهاى آخر عمر پر بركتش ديده مى‏شود - چه به صورت اشعار، چه نامه‏ها و مكتوبات عرفانى - نشان از نوعى "شوريدگى" و "دلدادگى" و "عشق" مى‏دهد.

ابراز حالات ويژه روحى و بى‏تابى‏هاى معنوى در راه وصل به جانان و اينكه همه چيز را فداى "او" كردن و همه مراحل را براى رسيدن به عشق و معشوق پيمودن و در اين راه، از هيچ چيز پروا نداشتن و. . . همه از نشانه‏ها و آثار چنين عشق و مرتبه والاى از خود بريدن و به محبوب رسيدن است.

آنچه انسان را به محبوب و معبود مى‏رساند، عبارت است از:

- عبادت - علم - عرفان - و. . . عشق هر يك از مراحل سه گانه اول، گاهى هم به جاى "رساندن"، مانع مى‏شود و به جاى "خدايى شدن" به "خودى بودن" مى‏انجامد و به جاى ايجاد نورانيت، "حجاب" مى‏آورد.

اينكه انسان در محدوده "عبادت ظاهرى" نماند، و به اصطلاحات علمى و قيل و قال مدرسه، دل خوش نكند، و مباحث عرفانى براى او دكان نشود، بلكه به كنه و جوهره ناب بندگى و آزادگى برسد، موهبتى است كه خاص ويژگان است. در متون دينى هم (چه در آيات، چه روايات، و چه حتى در سيره معصومين و بزرگان دين) به رگه‏هايى از اشارات و تصريحاتى بر مى‏خوريم كه از اين قشرى‏گرى و جمود برظواهر، يا از ژرفايى و رسيدن به باطن و جوهر ناب بندگى ياد كرده است.

آنچه در آثار امام راحل "قدس سره" بخصوص در اشعارش مشهود است، اشاره به اين منازل و مراحل و واديهاى سلوك و رسيدن به مرحله چهارم و "عشق ناب به خدا" است. شوريدگيهاى سالهاى آخر عمر حضرت امام نيز گوياى اين حال متعالى و مقدس است.

آنچه در اين نوشته، در پى آنيم، مرورى بر "ديوان امام" و رديابى اين مراحل و منازل اربعه در سروده‏هاى حضرت اوست.

اگر در اشعار امام مى‏بينيم كه از معبد و مسجد و طاعت و عبادت ريايى و ماذنه و دير راهب و سجاده و صومعه و محراب و. . . نقد مى‏شود و از بى‏حاصلى اينها ياد مى‏شود، ناظر به رواياتى است كه از "عبادت بى‏علم" و "طول ركوع و سجود بدون تفكر" و " پرسشهاى ريايى "و. . . نكوهش شده است.

و اگر حمله تند و تيز امام را به كتاب و مدرسه و قيل و قال درس و بحث و شفا و اسفار و فيلسوف و فتوحات و مصباح و اوراق و دكه علم و صحبت‏شيخ و عقال عقل و برهان و. . . مى‏بينيم، باز ناظر به آنجاست كه علم و اصطلاحات علمى، حجاب گردد و علم، تنها در دانستنيهاى درس و بحث و تعليم و تعلم خلاصه شود، نه آن نور امنيتى كه دلها را روشن و با صفا مى‏سازد. به فرموده امام صادق"ع":

"ليس العلم بالتعلم، انما هو نور يقع فى قلب من يريد الله تبارك و تعالى ان يهديه" (1)

و اگر مى‏بينيم كه با قلم و تعبيرى تند، از عرفان و خانقاه و صوفى و درويش و خرقه ملوث و قلندران و مسند و. . . انتقاد مى‏كند و اينها را همه هيچ مى‏شمارد، آنجاست كه عرفان بازى و دستگاه سازى و مريد پرورى و انزواگزينى و بى‏خيالى، محصول اينگونه صوفيگرى‏هاى بى‏خاصيت‏باشد.

و. . . بالاخره اگر از مى‏و ساغر و ميكده و خم و جرعه و سبو و جام و باده و جرگه عشاق و عاكف ميخانه شدن و. . . سخن مى‏گويد، رسيدن به نهايت "عشق راستين" و دريدن همه حجابها و ظواهر و چشيدن طعم خوش "عبوديت عاشقانه" و "نورانيت علم" و "عرفان ناب" را در نظر دارد.

با اين مقدمات كه گفته شد، مرورى به برخى از سروده‏هاى حضرت امام داريم و اين مراحل اربعه و منازل چهارگانه را در اشعار او پى مى‏گيريم. (2)

با اشاره اينكه بلبل باغ جنان هم راهى به دوست ندارد و در پى آن "قبله نما"ست.

مى‏گويد:

عارف و صوفى از اين باديه دور افتادند
جام مى گير ز مطرب، كه روى سوى صفا
همه در عيد به صحرا و گلستان بروند
من سر مست ز ميخانه كنم رو به خدا (ص 39)

در غزلى ديگر، كه سخن از مى‏و جامى است كه جان را فانى مى‏سازد و انسان را از " خود" رها مى‏سازد و همه تعلقات را مى‏زدايد و در خلوتگه رندان بى‏حرمت، در اثر آن سرمستى از باده عشق، سجود و قيام را بر هم مى‏ريزد:

روم در جرگه پيران از خود بى‏خبر، شايد
برون سازند از جانم به مى‏افكار خامم را

و اين "عدم نامه" را به ساغر ختم مى‏كند و اين "حسن ختام" را به گوش "پير صومعه" مى‏رساند.

در غزلى ديگر مى‏گويد (ص‏42) :

رهرو عشقم و از خرقه و مسند بيزار
به دو عالم ندهم روى دل آراى تو را. . .

دكه علم و خرد بست، در عشق گشود
آنكه مى‏داشت‏به سر، علت‏سوداى تو را

مى‏بينيم كه علم و عقل و خرقه و مسند، همه در برابر "عشق"، هيچ است.

باز مى‏بينيم كه با محور قرار دادن "عشق" و "نيستى" و "فنا"، بر علوم رايج چنين مى‏آشوبد (ص‏44) :

"اسفار" و "شفا"ى ابن سينا نگشود
با آن همه جر و بحث‏ها مشكل ما

در همين راستا، در غزل ديگرى مى‏خوانيم (ص 48) :

از درس و بحث مدرسه‏ام حاصلى نشد
كى مى‏توان رسيد به دريا از اين سراب
هرچه فرا گرفتم و هر چه ورق زدم
چيزى نبود، غير حجابى پس از حجاب

باز در همين محور، پس از بيان آنكه "جام باده"، روح افزا و درمانگر است، نه مدرس و مربى و حكيم و خطيب و حلقه صوفى و اصحاب صليب، مى‏فرمايد (ص‏51) :

از "فتوحات"م نشد فتحى و از "مصباح"، نورى
هر چه خواهم در درون جامه آن دلفريب است

در غزل ديگرى ظاهرسازيهاى دراويش را به‏سخره مى‏گيرد و درباره اين ظواهر فريبا مى‏گويد (ص‏54) :

خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آنكه دورى كند از اين و از آن، درويش است
نيست درويش كه دارد كله درويشى
آنكه ناديده كلاه و سر و جان، درويش است
حلقه ذكر مياراى، كه ذاكر، يار است
آنكه ذاكر بشناسد به عيان، درويش است

وى از غزل "سرجان"، پريشانحالى خود را از جام "بلى" مى‏داند كه از "روز الست" در دل ريشه دارد و اين عشق بى‏انجام و آغاز را مايه خريدن ناز معشوق مى‏شمارد و مى‏گويد (ص‏65) :

حلقه صوفى و دير راهبم هرگز مجوى
مرغ بال و پر زده، با زاغ هم پرواز نيست

و در جاى ديگر، عقل را ديوانه او شدن مى‏داند و از خود گذشتن را، نشانه عاشقى، و مى‏گويد (ص‏67) :

رهرو عشقى اگر، خرقه و سجاده فكن
كه بجز عشق، تو را رهرو اين منزل نيست
اگر از اهل دلى، صوفى و زاهد بگذار
كه جز اين طايفه را راه در اين محفل نيست

و در ادامه، با تاكيد بر اينكه "اهل دل" بودن، راه اصلى است و آرزوى رهايى از خرقه سالوس مى‏كند و چنين مى‏گويد:

علم و عرفان به خرابات ندارد راهى
كه به منزلگه عشاق، ره باطل نيست.

كه به عيان، خرقه صوفى و سجاده زاهد و علم و عرفان را براى رسيدن به "منزلگاه عشاق"، ناتوان مى‏شمارد و در اينكه براى يافتن دل و دلدار، نبايد راه را گم كرد و در پيچ و خم ظواهر و علوم و اصطلاحات ماند، در غزل "قصه مستى" اينگونه مى‏سرايد (ص‏71) :

آنكه دل خواهد، درون كعبه و بتخانه نيست
آنچه جان جويد، به‏دست‏صوفى بيگانه نيست
گفته‏هاى فيلسوف و صوفى و درويش و شيخ
در خور وصف جمال دلبر فرزانه نيست

در غزل ديگر راه علم و عقل را از ديوانگى جدا مى‏داند و تنها راه آشنايى با دوست را مستى و ديوانگى و از خويشتن بيگانگى مى‏شمارد (ص‏72) .

درويشى را در درويش صفتى مى‏داند و صوفى راستين را اهل صفا و عالم واقعى را آراسته به اخلاص، و گرنه علمش حجاب مى‏شود و دگر هيچ و اينكه (ص‏74) :

عارف كه ز عرفان كتبى چند فرا خواند
بسته است‏به الفاظ و تعابير و دگر هيچ

در غزل ديگرى كه سخن از عشق دلدار است و مى‏زدگان بيخود از خويش، باز هم از حجاب و مانع بودن "علم و عرفان" مى‏گويد (ص‏82) :

عشقت از مدرسه و حلقه صوفى راندم
بنده حلقه بگوش در خمارم كرد

نقد از مدعيان بى‏باطن همچنان ادامه مى‏يابد و در غزلى از زهد فروشان قلندر و عبادتهاى كاسب كارانه و مرشد بازى‏هاى دكان دارانه و صوفى‏هاى پر ادعا انتقاد مى‏كند (ص‏94) و در جاى ديگر، ضمن ستايش از مستان از خود بى‏خود و بى‏نصيبى عاقلان، به حجاب بودن علم مى‏پردازد و افق تازه‏اى را پيش خود مى‏يابد، وقتى كه از "عرفان" به "عشق" مى‏رسد. با هم بخوانيم (ص‏104) :

در بر دلشدگان، علم حجاب است، حجاب
از حجاب‏آنكه برون رفت‏بحق، جاهل بود . . .
چون‏به "عشق" آمدم از حوزه"عرفان"، ديدم
آنچه خوانديم و شنيديم، همه باطل بود

باز هم رستن از پوسته و رسيدن به مغز. مى‏بينيم كه در بتكده و كعبه و خانقاه و دير و كنيسه، جلوه و نام و كلامى از آن "دلبر" نمى‏يابد و در "مدرس فقيه"، تنها قيل و قال مى‏بيند و محضر اديب را هم فاقد آن گمشده مى‏يابد، حتى در صفوف قلندران هم تنها مديحه سرايى از قلندران را مشاهده مى‏كند و در نهايت، "يك قطره مى" از جام دلبر را عطاكننده چيزى مى‏داند كه در همه ملك جهان نيست (ص‏108) .

ديوان امام"ره" را مرور مى‏كنيم. همچنان جلوه‏هايى از اين حقيقت ناب كه وقتى پرتو حسن به جان بيفتد، عشق همه دردها را درمان مى‏كند و همان جلوه كه بر موسى‏عمران نمود، در جان عاشق هم آتش مى‏افروزد (ص‏115) :

ابن سينا را بگو در طور سينا ره نيافت
آنكه را برهان حيران ساز تو حيران نمود

و اين حقيقت، در جاى ديگر اينگونه متجلى است (ص‏117) :

از در مدرسه و دير، برون خواهم تاخت
عاكف سايه آن سرو روان خواهى ديد

و در اقبال به عشق و مستى گويد (ص‏122) :

برگير جام و جامه زهد و ريا درآر
محراب را به شيخ رياكار، واگذار
با پير ميكده خبر حال ما بگو
با ساغرى برون كند از جان ما خمار

در غزل ديگر، باز هم سخن از ساقى و ميكده و عشق يار مطرح است و (ص‏125) :

گر گذشتى به در مدرسه، با شيخ بگو
پى تعليم تو آن لاله عذار آمد باز
دكه زهد ببنديد در اين فصل طرب
كه بگوش دل ما نغمه تار آمد باز

در غزل "آواز سروش" (ص‏130 يكسره سخن از مدهوشى حاصل از ميكده و پيمانه و باده فروشى است كه نارسايى گامهاى مسير علم و عرفان و مدرسه و خرابات و عالم و صوفى را جبران مى‏كند:

از دم شيخ، شفاى دل من حاصل نيست
بايدم شكوه برم پيش بت‏باده فروش
نه محقق خبرى داشت، نه عارف، اثرى
بعد از اين دست من و دامن پيرى خاموش
عالم و حوزه خود، صوفى و خلوتگه خويش
ما و كوى بت‏حيرت زده خانه به دوش
از در مدرسه و دير و خرابات شدم
تاشوم بر در ميعادگهش حلقه بگوش
گوش از عربده صوفى و درويش ببند
تا به جانت رسد از كوى دل، آواز سروش

در غزل بعدى، باز هم صحبت از عهد بستن با پير مى‏فروشى است و بى‏حاصلى شيخ خرقه پوش و قيل و قال مدرسه (ص‏131) :

از قيل و قال مدرسه‏ام حاصلى نشد
جز حرف دلخراش، پس از آن همه خروش

در غزل "نهانخانه اسرار" (ص‏138) نيز سخن از روى نياز بردن بر در ميكده و پيرمغان است و همان مضامينى كه در ص 130 هم بود.

صوفى و خرقه خود، زاهد و سجاده خويش
من سوى دير مغان، نغمه نواز آمده‏ام
با دلى غمزده از دير به مسجد رفتم
به اميدى هله با سوز و گداز آمده‏ام

در غزل ديگر (ص‏140) از دغلبازى صوفى به امان آمده و از قيل و قال مدرسه، به ميكده و عالم عشق و سرمستى پناه مى‏آورد و با روان شوريده، در پى گشودن گره‏هاى بسته با غمزه يار است:

شيخ را گو كه در مدرسه بر بند، كه من
زين همه قال و مقال تو به جان آمده‏ام
سرخم باز كن‏اى پير كه در درگه تو
با شعف، رقص كنان، دست فشان آمده‏ام

و با بيان اينكه "همه جا خانه يار است كه يارم همه جاست"، به شهود خدا در ذره ذره هستى اشاره مى‏كند كه اينگونه تجلى خدا را جز در ديد عاشقانه عرفانى نمى‏توان يافت. غزل "خال لب" نيز، كه براى نخستين بار پس از ارتحال حضرت امام"قدس سره" از سوى فرزندش مرحوم حاج احمد آقا به ملت داغديده ايران عرضه شد، همين حال و هوا و شوريدگى عاشقانه و فارغ از خود شدن و منصوروار، خريدار سر دار شدن و شرر غم دلدار به چشم مى‏خورد و گريز از پندهاى واعظ شهر و دور افكندن جامه زهد و ريا و پوشيدن خرقه پير خراباتى و اين حالت كه (ص‏142) :

در ميخانه گشاييد به رويم شب و روز
كه من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم

و در صفحه بعد نيز، شهره شهر شدن را در پى گرفتارى در كمند سر زلف يار مى‏داند و مى‏گويد:

مستى علم و عمل رخت‏ببست از سر من
تا كه از ساغر لبريز تو هشيار شدم

در غزل "جامه دران" (ص‏151) خواستار جام مى‏از دست دلبر مى‏شود و پروانه‏وار گرد شمع روى دوست مى‏چرخد و دنيا را همچون قفسى و دامى مى‏بيند كه بايد از پرپر شدن در آن و ماندن در اين رها شد و آرزو مى‏كند كه خرقه ملوث و سجاده ريا را بر در ميخانه بردرد و از سبوى عشق، جرعه‏اى نوشيده و مستانه، جان از خرقه هستى درآورد:

گر از سبوى عشق دهد يار، جرعه‏اى
مستانه جان ز خرقه هستى درآورم

و اين يادآور وصفى است كه حضرت امير"ع" در نهج البلاغه از متقين دارد كه چنان مشتاق ثواب وبيمناك از عقاب‏اند كه اگر "اجل" نبود، يك چشم برهم زدن جانهايشان در زندان تن نمى‏ماند:

ولو لا الاجل الذى كتب الله عليهم لم تستقر ارواحهم فى اجسادهم" (3)

اين بى‏تابى از ماندن در قفس تن و زندان زندگى و شوق به رهايى از اين جهان كه خاص مرحله عشق است، در غزلها و موارد ديگر هم ديده مى‏شود و اظهار اميدوارى مى‏كند كه روزى برسد تا از اين خانه هجرت كرده و پروانه‏وار در شعله شمع وجود دلدار بسوزد (ص 158) :

روى از خانقه و صومه برگردانم
سجده بر خاك در ساقى ميخانه كنم
حال، حاصل‏نشد از موعظه صوفى و شيخ
رو به كوى صنمى واله و ديوانه كنم

وى خود را "زاده عشق" مى‏داند كه با مدعى عاكف مسجد در نبرد است و خليلانه در آتش عشق يار مى‏رود و به مستى و بيهوشى در ميكده مى‏بالد و در نهايت چنين مى‏گويد (ص 163) :

با صوفى و درويش و قلندر به ستيزيم
با مى‏زدگان، گمشدگان باديه گرديم

و همين مضامين را در غزل "جام ازل" (ص 167) دارد و خود را زاده عشق و پسرخوانده جام و دلداده ميخانه و غلام پير مغان مى‏شمارد و هم از اصطلاحات مدرسه گريزان است و هم خردانديشان و عوام:

با صوفى و با عارف و درويش به جنگيم
پرخاش‏گر فلسفه و علم كلاميم
از مدرسه مهجور و ز مخلوق، كناريم
مطرود خردپيشه و منفور عواميم

در "مناجات محبين" از حضرت سجاد"ع"، سخن از چشيدن شيرينى محبت‏خدا و آن را با چيز ديگرى عوض نكردن و شوق ديدار خدا داشتن و توفيق نظر به وجه‏الله داشتن است: " واجتبيته لمشاهدتك واخليت وجهه لك و فرغت فواده لحبك و رغبته فيما عندك . . . . " . اينگونه مضامين عاشقانه و پشت‏سر نهادن مراحل علم و عبادت و كتاب و كلام و رسيدن به شور و حال و بار يافتن به قرب و لذت بردن از انس، در اشعار متعددى از حضرت امام ديده مى‏شود. غزل "باريار" (ص 168) يكى از اين نمونه‏هاست كه در آن از جمله مى‏خوانيم:

راز دل غمديده خود را به كه گويم؟
من تشنه جام مى از آن كهنه سبويم
بر دار كتاب از برم و جام مى آور
تا آنچه كه در جمع كتب نيست، بجويم
از پيچ و خم علم و خرد رخت‏ببندم
تا بار دهد يار به پيچ و خم مويم

و اين همان مراحل بالاتر از علم است كه شاعرى گفته است:

بشوى اوراق اگر همدرس مايى
كه علم عشق در دفتر نباشد

اين‏ها مرحله‏اى است كه حتى پاى عرفان هم از پيمودن راه آن ناتوان است و تنها با شهپر عشق است كه مى‏توان در اين آفاق پر كشيد. حضرت امام در غزل "وادى ايمن"، در پى صاحبنظرى است كه اين گم كرده راه را به منزل برساند و با گذراندن راه پر خطر عشق، به آن منزلگه ايمن، بار يابد. (ص 169) :

از ورق پاره عرفان خبرى حاصل نيست
از نهانخانه رندان خبرى مى‏جويم
مسند و خرقه و سجاده ثمربخش نشد
از گلستان رخ او ثمرى مى‏جويم . . .
ترك ميخانه و بتخانه و مسجد كردم
در ره عشق رخت رهگذرى مى‏جويم

اين ابيات را نيز دقت كنيد (ص 170) :

خرم آن روز كه ما عاكف ميخانه شويم
از كف عقل برون جسته و ديوانه شويم
بشكنيم آينه فلسفه و عرفان را
از صنم خانه اين قافله بيگانه شويم
فارغ از خانقه و مدرسه و دير شده
پشت پايى زده بر هستى و فرزانه شويم

در غزل "غمزه دوست" (ص 186) ، هدف از حضور در ميكده و بتكده و مسجد و دير را بهره از " نگاه دوست" مى‏داند و اينكه اگر به اين خواسته نرسد، آنها ثمرى ندارد و همه چيز سراب است:

بر در ميكده و بتكده و مسجد و دير
سجده آرم كه تو شايد نظرى بنمايى
مشكلى‏حل نشد از مدرسه و صحبت‏شيخ
غمزه‏اى، تا گره از مشكل ما بگشايى

و اين مضامين، تداعى كننده عشق و شيدايى نهفته در "مناجات المريدين" امام سجاد"ع" است كه عشق معبود را كارساز و درمان كننده و آرام بخش و همدم و. . . مى‏داند و در پى اين اكسير دگرگون ساز است: ". . . فانت لاغيرك مرادى، ولك لالسواك سهرى و سهادى و لقائك قرة عينى و وصلك منى نفسى و اليك شوقى و فى محبتك ولهى و الى هواك صبابتى و رضاك بغيتى و رويتك حاجتى و جوارك طلبى و قربك غاية سولى و فى مناجاتك روحى و راحتى و عندك دواء علتى و شفاء غلتى و برد لوعتى و كشف كربتى. . . " (4) (ص 16)

در غزل شرح پريشانى (ص 160) نيز كه با مطلع "درد خواهم، دوا نمى‏خواهم" از همين دلدادگى و شوق و انس و خريدارى جفاى يار و عشق به بيمارى آن محبوب سخن مى‏گويد و اينكه او دعا و ذكر و فكر و قبله و قبله نماست.

به هر حال، آنچه امام را جذب كامل كرده و از همه چيز و همه جا و همه كس رهانده است، همان خلوت مستان و جرگه عشاق است كه وراى آن اصطلاحات و علوم و زهد و عبادت و حلقه درويشان است. اين مرحله، اوج كمال روحى و رهايى از همه تعلقات است. اين چند بيت را هم از غزل خلوت مستان (ص 187) مرور كنيم:

در حلقه درويش نديديم صفايى
در صومعه از او نشنيديم ندايى
در مدرسه از دوست نخوانديم كتابى
در ماذنه از يار نديديم صدايى
در جمع كتب هيچ حجابى ندريديم
در درس صحف، راه نبرديم به جايى
در جرگه عشاق روم، بلكه بيابم
از گلشن دلدار، نسيمى، ردپايى
اين‏ما و منى جمله ز عقل است‏و عقال‏است
در خلوت مستان نه منى هست و نه مايى

علمهاى عاى بى‏اثر در ساختن روح و سعادت عالم، حجاب است، هم براى خود و هم براى ديگران به فرموده حضرت على"ع": "علم لا ينفع كدواء لا ينجح". (5) علم بى‏فايده همچون دارويى است كه اثر درمانى ندارد. و به تعبير حضرت عيسى"ع": مثل عالمان بد، همچون صخره‏اى كه بر دهانه نهرى قرار گرفته كه نه خود از آب مى‏نوشد و نه مى‏گذارد آب به مزرعه‏هاى تشنه برسد: "مثل علماء السؤ مثل صخرة وقعت على فم النهر، لا هى تشرب الماء و لاهى تترك الماء يخلص الى الزرع". (6)

اين حكمت متعالى را حضرت امام، در يك رباعى اينگونه مى‏سرايد (ص 212) :

علمى كه جز اصطلاح و الفاظ نبود
جز تيرگى و حجاب چيزى نفزود
هر چند تو حكمت الهى خوانيش
راهى به سوى كعبه عاشق ننمود

باز هم از رباعيات امام بخوانيم (ص 238) :

اى پير مرا به خانقه منزل ده
از ياد رخ دوست مراد دل ده
حاصل نشد از مدرسه، جز دورى يار
جانا مددى به عمر بى‏حاصل ده

در اينجا گريز از مدرسه به خانقاه است، تا عمر، حاصلى داشته باشد. ولى خواسته برتر، رها شدن از اين دوست و رسيدن به عشق و جنون (ص 238) :

يارب نظرى ز پاكبازانم ده
لطفى كن و ره به دلنوازانم ده
از مدرسه و خانقهم باز رهان
مجنون كن و خاطر پريشانم ده

باز هم نمونه ديگر، سپردن دلق و مسند به ديگران و بر هم زدن طومار حكمت و فلسفه و عرفان، در برابر وصول به بارگاه عشق است. چنين مى‏خوانيم (ص 223) :

آن روز كه ره به سوى ميخانه برم
ياران همه را به دلق و مسند سپرم
طومار حكيم و فيلسوف وعارف
فرياد كشان و پاى كوبان بدرم

گرچه بناى كار در اين بررسى، "ديوان امام" بود، ليكن در نامه‏ها و مكتوبات عرفانى حضرت امام"قدس سره" نيز اشاراتى به اين "موانع راه" و "منازل سلوك" و " حجب نور" ديده مى‏شود.

دريغ است كه در اين نوشته، نگاهى به آن رهنمودهاى حكيمانه و نواهاى عاشقانه و عارفانه نداشته باشيم.

در نامه‏اى عارفانه به خانم فاطمه طباطبايى (همسر مرحوم حاج احمد آقا) در چند مورد از اين رشحات ناب ديده مى‏شود:

". . . دخترم! سرگرمى به علوم حتى عرفان و توحيد، اگر براى انباشتن اصطلاحات است - كه هست - و براى خود اين علوم است، سالك را به مقصد نزديك نمى‏كند كه دور مى‏كند; "العلم هوالحجاب الاءكبر". و اگر حق جويى و عشق به او انگيزه است - كه بسيار نادر است - چراغ راه است و نور هدايت; "العلم نور يقذفه الله فى قلب من يشاء". و براى رسيدن به گوشه‏اى از آن، تهذيب و تطهير و تزكيه لازم است. " (7)

"به قدر ميسور، در رفع حجب و شكستن اقفال براى رسيدن به آب زلال و سرچشمه نور كوشش كن. تا جوانى در دست توست، كوشش كن در عمل و تهذيب قلب و در شكستن اقفال و رفع حجب، كه هزاران جوان كه به افق ملكوت نزديكترند. موفق مى‏شوند و يك پير موفق نمى‏شود. " (8)

". . . بافته‏هاى سابق را جز مشتى الفاظ نمى‏بينم و به تو و ساير جوانها كه طالب معرفتند، وصيت مى‏كنم كه شما و همه موجودات جلوه اويند و ظهور ويند، كوشش و مجاهده كنيد تا بارقه‏اى از آن را بيابيد و در آن محو شويد واز نيستى به هستى مطلق رسيد. " (9)

". . . شب گذشته، اسماء كتب عرفانى را پرسيدى. دخترم! در رفع حجب كوش نه در جمع كتب. گيرم كتب عرفانى و فلسفى را از بازار به منزل و از محلى به محلى انتقال دادى، يا آن كه نفس خود را انبار الفاظ و اصطلاحات كردى و در مجالس و محافل آنچه در چنته داشتى عرضه كردى و حضار را فريفته معلومات خود كردى و با فريب شيطانى و نفس اماره خبيث‏تر از شيطان، محموله خود را سنگين‏تر كردى و با لعبه ابليس مجلس آرا شدى و خداى نخواسته غرور علم و عرفان به سراغت آمد - كه خواهد آمد - آيا با اين محموله‏هاى بسيار به حجب افزودى يا از حجب كاستى؟ خداى عزوجل براى بيدارى علما آيه شريفه "مثل الذين حملوا التوراة" را آورده تا بدانند انباشتن علوم، - گرچه علم شرايع و توحيد باشد - از حجب نمى‏كاهد، بلكه افزايش مى‏دهد و از حجب صغار او را به حجب كبار مى‏كشاند. نمى‏گويم از علم و عرفان و فلسفه بگريز و با جهل، عمر بگذران، كه اين انحراف است. مى‏گويم كوشش و مجاهده كن كه انگيزه الهى و براى دوست‏باشد و اگر عرضه كنى براى خدا و تربيت‏بندگان او باشد، نه براى ريا و خودنمايى. . . " (10)

اين نكته لطيف و ظريف را هم بخوانيم:

"همچون عاشق بى‏سوادى كه به سواد نامه محبوب نظر كند و دل خوش دارد كه اين نامه محبوب است و همچون پارسى زبان پريشان عربى ندانى كه قرآن كريم را خواند و چون از اوست، لذت برد و حالى به او دست دهد كه هزاران بار بهتر از اديب دانشمندى است كه به اعراب و مزاياى ادبى و بلاغت و فصاحت قرآن سرخود را گرم كند و فيلسوف و عارفى كه به مسائل عقل و ذوقى آن بينديشد و از محبوب غافل باشد، چون مطالعه كتب فلسفى و عرفانى كه به محتواى كتاب مشغول و به گوينده آن كارى ندارد. " (11)

حضرت امام "قدس سره" در يك نامه عرفانى ديگر خطاب به فرزند گرامى‏شان حاج سيد احمد آقا، نكاتى در همين مقوله دارد كه جملاتى هم از اين نامه تقديم مى‏شود:

". . . پس ميزان عرفان و حرمان، "انگيزه" است. هر قدر انگيزه‏ها به نور فطرت نزديك‏تر باشند، از حجب، حتى حجب نور وارسته تر، به مبدا نور وابسته ترند، تا آنجا كه سخن از وابستگى نيز كفر است. " (12)

در همين نامه مى‏خوانيم:

". . . كوشش كن كلمه توحيد را كه بزرگترين كلمه است و والاترين جمله است از قلت‏به قلبت‏برسانى كه حظ عقل همان اعتقاد جازم برهانى است و اين حاصل برهان اگر با مجاهدت و تلقين به قلب نرسد، فايده واثرش ناچيز است. چه بسا بعض از همين اصحاب برهان عقلى و استدلال فلسفى بيشتر از ديگران در دام ابليس و نفس خبيث مى‏باشند - پاى استدلاليان چوبين بود - و آنگاه اين قدم برهانى و عقلى تبديل به قدم روحانى و ايمانى مى‏شود كه از افق عقل به مقام قلب برسد و قلب باور كند آنچه را استدلال، اثبات عقلى كرده است. " (13)

حضرت امام"ره" در نامه عرفانى ديگرى كه براى خانم فاطمه طباطبايى در سال 65 (سه سال پيش از ارتحالش) نوشته است، اينگونه مى‏نگارد:

". . . در جوانى كه نشاط و توان بود با مكايد شيطان و عامل آن كه نفس اماره ست‏سرگرم به مفاهيم و اصطلاحات پرزرق و برقى شدم كه نه از آنها جمعيت‏حاصل شد. نه حال و هيچ‏گاه در صدد به دست آوردن روح آنها و برگرداندن ظاهر آنها به باطن و ملك آنها به ملكوت برنيامدم و گفتم: "از قيل و قال مدرسه‏ام حاصلى نشد، جز حرف دلخراش پس از آن همه خروش" و چنان به عمق اعتبارات فرو رفتم و به جاى رفع حجب به جمع كتب پرداختم كه گويى در كون و مكان خبرى نيست. جز يك مشت ورق پاره كه به اسم علوم انسانى و معارف الهى و حقايق فلسفى طالب را كه به فطرت الله مفطور است از مقصد باز داشته و در حجاب اكبر فرو برده.

اسفار اربعه با طول و عرضش از سفر به سوى دوست‏بازم داشت، نه از فتوحات فتحى حاصل و نه از فصوص الحكم حكمتى دست داد، چه رسد به غير آنها كه خود داستان غم انگيز دارد. " (14)

و به فرزندش چنين نصيحت مى‏كند:

". . . پس از اين پير بينوا بشنو كه اين بار را به دوش دارد و زير آن خم شده است; به اين اصطلاحات كه دام بزرگ ابليس است‏بسنده مكن و در جستجوى او جل و علا باش. جوانى‏ها و عيش و نوشهاى آن بسيار زودگذر است كه من خود همه مراحلش را طى كردم. " (15)

خلاصه سخن آنكه در مراحل سلوك و كمال نفس، بايد اين چهار گام را برداشت:

اول: در پوسته ظاهرى عبادت نماندن و به ژرفاى عبوديت رسيدن دوم: دربند اصطلاحات علمى و دروس مدرسه‏اى، از نورانيت قلب محروم نگشتن سوم: دفتر و بساط درويشى و عرفانى نگشودن و از حصار الفاظ به درون عرفان ناب پاى نهادن چهارم: رسيدن به مرحله فنا و بيخودى و رستن از همه تعلقات خودى و تعينات فردى كه محصول "عشق" است و اين وادى با اصطلاحات مى‏و باده و شراب و مستى بيان مى‏شود.

پايان اين نوشتار را غزل ديگرى از حضرت امام"قدس سره" قرار مى‏دهيم كه از اين شيفتگى و شيدايى و سرمستى از باده عشق و محبت الهى و شوق رفتن و رسيدن و حيرانى و پريشانى لبريز است. آرى، غزل "محفل دلسوختگان" (ص 66) :

عاشقم، عاشق و جز وصل تو درمانش نيست
كيست كاين آتش افروخته در جانش نيست
جز تو در محفل دلسوختگان ذكرى نيست
اين حديثى است كه آغازش پايانش نيست
راز دل را نتوان پيش كسى باز نمود
جزبر دوست كه خود حاضر و پنهانش نيست
با كه گويم كه بجز دوست نبيند هرگز
آنكه انديشه ديدار به فرمانش نيست
گوشه چشم گشا بر من مسكين بنگر
ناز كن ناز، كه اين باديه سامانش نيست
سرخم باز كن و ساغر لبريزم ده
كه بجز تو سرپيمانه و پيمانش نيست
نتوان بست زبانش ز پريشان گويى
آنكه در سينه بجز قلب پريشانش نيست
پاره كن دفتر و بشكن قلم و دم دربند
كه كسى نيست كه سرگشته و حيرانش نيست.


پى ‏نوشت‏ها :

1. . بحار الانوار، ج 1 ص 225.
2. منبع مطالعه و بررسى "ديوان امام" است كه از سوى "مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى" چاپ شده است و شماره صفحاتى كه در متن مى‏آيد، براساس اين ديوان است.
3. نهج البلاغه، صبحى صالح، خطبه 193 (متقين) .
4. مفاتيح الجنان، ص 124 مناجات هشتم از مناجات خمسة عشر.
5. غررالحكم، حديث 6292.
6. العلم و الحكمه فى الكتاب و السنه، رى شهرى، ص 446.
7. صحيفه نور، ج 22، ص 343.
8. همان، ص 344.
9. همان، ص 345.
10. همان، ص 346.
11. همان، ص 347.
12. همان، ص 359.
13. همان، ص 361.
14. همان، ص 380.
15. همان، ص 381.


منبع: سايت imam-khomeini.com