بسم الله الرحمن الرحيم
آنچه در آثار ادبى و عرفانى امام خمينى "قدس سره" در
سالهاى آخر عمر پر بركتش ديده مىشود - چه به صورت اشعار، چه نامهها و مكتوبات
عرفانى - نشان از نوعى "شوريدگى" و "دلدادگى" و "عشق" مىدهد.
ابراز حالات ويژه روحى و بىتابىهاى معنوى در راه وصل به جانان و اينكه همه
چيز را فداى "او" كردن و همه مراحل را براى رسيدن به عشق و معشوق پيمودن و در
اين راه، از هيچ چيز پروا نداشتن و. . . همه از نشانهها و آثار چنين عشق و
مرتبه والاى از خود بريدن و به محبوب رسيدن است.
آنچه انسان را به محبوب و معبود مىرساند، عبارت است از:
- عبادت - علم - عرفان - و. . . عشق هر يك از مراحل سه گانه اول، گاهى هم به
جاى "رساندن"، مانع مىشود و به جاى "خدايى شدن" به "خودى بودن" مىانجامد و به
جاى ايجاد نورانيت، "حجاب" مىآورد.
اينكه انسان در محدوده "عبادت ظاهرى" نماند، و به اصطلاحات علمى و قيل و قال
مدرسه، دل خوش نكند، و مباحث عرفانى براى او دكان نشود، بلكه به كنه و جوهره
ناب بندگى و آزادگى برسد، موهبتى است كه خاص ويژگان است. در متون دينى هم (چه
در آيات، چه روايات، و چه حتى در سيره معصومين و بزرگان دين) به رگههايى از
اشارات و تصريحاتى بر مىخوريم كه از اين قشرىگرى و جمود برظواهر، يا از
ژرفايى و رسيدن به باطن و جوهر ناب بندگى ياد كرده است.
آنچه در آثار امام راحل "قدس سره" بخصوص در اشعارش مشهود است، اشاره به اين
منازل و مراحل و واديهاى سلوك و رسيدن به مرحله چهارم و "عشق ناب به خدا" است.
شوريدگيهاى سالهاى آخر عمر حضرت امام نيز گوياى اين حال متعالى و مقدس است.
آنچه در اين نوشته، در پى آنيم، مرورى بر "ديوان امام" و رديابى اين مراحل و
منازل اربعه در سرودههاى حضرت اوست.
اگر در اشعار امام مىبينيم كه از معبد و مسجد و طاعت و عبادت ريايى و ماذنه و
دير راهب و سجاده و صومعه و محراب و. . . نقد مىشود و از بىحاصلى اينها ياد
مىشود، ناظر به رواياتى است كه از "عبادت بىعلم" و "طول ركوع و سجود بدون
تفكر" و " پرسشهاى ريايى "و. . . نكوهش شده است.
و اگر حمله تند و تيز امام را به كتاب و مدرسه و قيل و قال درس و بحث و شفا و
اسفار و فيلسوف و فتوحات و مصباح و اوراق و دكه علم و صحبتشيخ و عقال عقل و
برهان و. . . مىبينيم، باز ناظر به آنجاست كه علم و اصطلاحات علمى، حجاب گردد
و علم، تنها در دانستنيهاى درس و بحث و تعليم و تعلم خلاصه شود، نه آن نور
امنيتى كه دلها را روشن و با صفا مىسازد. به فرموده امام صادق"ع":
"ليس العلم بالتعلم، انما هو نور يقع فى قلب من يريد الله تبارك و تعالى ان
يهديه" (1)
و اگر مىبينيم كه با قلم و تعبيرى تند، از عرفان و خانقاه و صوفى و درويش و
خرقه ملوث و قلندران و مسند و. . . انتقاد مىكند و اينها را همه هيچ مىشمارد،
آنجاست كه عرفان بازى و دستگاه سازى و مريد پرورى و انزواگزينى و بىخيالى،
محصول اينگونه صوفيگرىهاى بىخاصيتباشد.
و. . . بالاخره اگر از مىو ساغر و ميكده و خم و جرعه و سبو و جام و باده و
جرگه عشاق و عاكف ميخانه شدن و. . . سخن مىگويد، رسيدن به نهايت "عشق راستين"
و دريدن همه حجابها و ظواهر و چشيدن طعم خوش "عبوديت عاشقانه" و "نورانيت علم"
و "عرفان ناب" را در نظر دارد.
با اين مقدمات كه گفته شد، مرورى به برخى از سرودههاى حضرت امام داريم و اين
مراحل اربعه و منازل چهارگانه را در اشعار او پى مىگيريم. (2)
با اشاره اينكه بلبل باغ جنان هم راهى به دوست ندارد و در پى آن "قبله نما"ست.
مىگويد:
عارف و صوفى از اين باديه دور افتادند
جام مى گير ز مطرب، كه روى سوى صفا
همه در عيد به صحرا و گلستان بروند
من سر مست ز ميخانه كنم رو به خدا (ص 39)
در غزلى ديگر، كه سخن از مىو جامى است كه جان را فانى مىسازد و انسان را از "
خود" رها مىسازد و همه تعلقات را مىزدايد و در خلوتگه رندان بىحرمت، در اثر
آن سرمستى از باده عشق، سجود و قيام را بر هم مىريزد:
روم در جرگه پيران از خود بىخبر، شايد
برون سازند از جانم به مىافكار خامم را
و اين "عدم نامه" را به ساغر ختم مىكند و اين "حسن ختام" را به گوش "پير
صومعه" مىرساند.
در غزلى ديگر مىگويد (ص42) :
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بيزار
به دو عالم ندهم روى دل آراى تو را. . .
دكه علم و خرد بست، در عشق گشود
آنكه مىداشتبه سر، علتسوداى تو را
مىبينيم كه علم و عقل و خرقه و مسند، همه در برابر "عشق"، هيچ است.
باز مىبينيم كه با محور قرار دادن "عشق" و "نيستى" و "فنا"، بر علوم رايج چنين
مىآشوبد (ص44) :
"اسفار" و "شفا"ى ابن سينا نگشود
با آن همه جر و بحثها مشكل ما
در همين راستا، در غزل ديگرى مىخوانيم (ص 48) :
از درس و بحث مدرسهام حاصلى نشد
كى مىتوان رسيد به دريا از اين سراب
هرچه فرا گرفتم و هر چه ورق زدم
چيزى نبود، غير حجابى پس از حجاب
باز در همين محور، پس از بيان آنكه "جام باده"، روح افزا و درمانگر است، نه
مدرس و مربى و حكيم و خطيب و حلقه صوفى و اصحاب صليب، مىفرمايد (ص51) :
از "فتوحات"م نشد فتحى و از "مصباح"، نورى
هر چه خواهم در درون جامه آن دلفريب است
در غزل ديگرى ظاهرسازيهاى دراويش را بهسخره مىگيرد و
درباره اين ظواهر فريبا مىگويد (ص54) :
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آنكه دورى كند از اين و از آن، درويش است
نيست درويش كه دارد كله درويشى
آنكه ناديده كلاه و سر و جان، درويش است
حلقه ذكر مياراى، كه ذاكر، يار است
آنكه ذاكر بشناسد به عيان، درويش است
وى از غزل "سرجان"، پريشانحالى خود را از جام "بلى" مىداند كه از "روز الست"
در دل ريشه دارد و اين عشق بىانجام و آغاز را مايه خريدن ناز معشوق مىشمارد و
مىگويد (ص65) :
حلقه صوفى و دير راهبم هرگز مجوى
مرغ بال و پر زده، با زاغ هم پرواز نيست
و در جاى ديگر، عقل را ديوانه او شدن مىداند و از خود گذشتن را، نشانه عاشقى،
و مىگويد (ص67) :
رهرو عشقى اگر، خرقه و سجاده فكن
كه بجز عشق، تو را رهرو اين منزل نيست
اگر از اهل دلى، صوفى و زاهد بگذار
كه جز اين طايفه را راه در اين محفل نيست
و در ادامه، با تاكيد بر اينكه "اهل دل" بودن، راه اصلى است و آرزوى رهايى از
خرقه سالوس مىكند و چنين مىگويد:
علم و عرفان به خرابات ندارد راهى
كه به منزلگه عشاق، ره باطل نيست.
كه به عيان، خرقه صوفى و سجاده زاهد و علم و عرفان را براى رسيدن به "منزلگاه
عشاق"، ناتوان مىشمارد و در اينكه براى يافتن دل و دلدار، نبايد راه را گم كرد
و در پيچ و خم ظواهر و علوم و اصطلاحات ماند، در غزل "قصه مستى" اينگونه
مىسرايد (ص71) :
آنكه دل خواهد، درون كعبه و بتخانه نيست
آنچه جان جويد، بهدستصوفى بيگانه نيست
گفتههاى فيلسوف و صوفى و درويش و شيخ
در خور وصف جمال دلبر فرزانه نيست
در غزل ديگر راه علم و عقل را از ديوانگى جدا مىداند و تنها راه آشنايى با
دوست را مستى و ديوانگى و از خويشتن بيگانگى مىشمارد (ص72) .
درويشى را در درويش صفتى مىداند و صوفى راستين را اهل صفا و عالم واقعى را
آراسته به اخلاص، و گرنه علمش حجاب مىشود و دگر هيچ و اينكه (ص74) :
عارف كه ز عرفان كتبى چند فرا خواند
بسته استبه الفاظ و تعابير و دگر هيچ
در غزل ديگرى كه سخن از عشق دلدار است و مىزدگان بيخود از خويش، باز هم از
حجاب و مانع بودن "علم و عرفان" مىگويد (ص82) :
عشقت از مدرسه و حلقه صوفى راندم
بنده حلقه بگوش در خمارم كرد
نقد از مدعيان بىباطن همچنان ادامه مىيابد و در غزلى از زهد فروشان قلندر و
عبادتهاى كاسب كارانه و مرشد بازىهاى دكان دارانه و صوفىهاى پر ادعا انتقاد
مىكند (ص94) و در جاى ديگر، ضمن ستايش از مستان از خود بىخود و بىنصيبى
عاقلان، به حجاب بودن علم مىپردازد و افق تازهاى را پيش خود مىيابد، وقتى كه
از "عرفان" به "عشق" مىرسد. با هم بخوانيم (ص104) :
در بر دلشدگان، علم حجاب است، حجاب
از حجابآنكه برون رفتبحق، جاهل بود . . .
چونبه "عشق" آمدم از حوزه"عرفان"، ديدم
آنچه خوانديم و شنيديم، همه باطل بود
باز هم رستن از پوسته و رسيدن به مغز. مىبينيم كه در بتكده و كعبه و خانقاه و
دير و كنيسه، جلوه و نام و كلامى از آن "دلبر" نمىيابد و در "مدرس فقيه"، تنها
قيل و قال مىبيند و محضر اديب را هم فاقد آن گمشده مىيابد، حتى در صفوف
قلندران هم تنها مديحه سرايى از قلندران را مشاهده مىكند و در نهايت، "يك قطره
مى" از جام دلبر را عطاكننده چيزى مىداند كه در همه ملك جهان نيست (ص108) .
ديوان امام"ره" را مرور مىكنيم. همچنان جلوههايى از اين حقيقت ناب كه وقتى
پرتو حسن به جان بيفتد، عشق همه دردها را درمان مىكند و همان جلوه كه بر
موسىعمران نمود، در جان عاشق هم آتش مىافروزد (ص115) :
ابن سينا را بگو در طور سينا ره نيافت
آنكه را برهان حيران ساز تو حيران نمود
و اين حقيقت، در جاى ديگر اينگونه متجلى است (ص117) :
از در مدرسه و دير، برون خواهم تاخت
عاكف سايه آن سرو روان خواهى ديد
و در اقبال به عشق و مستى گويد (ص122) :
برگير جام و جامه زهد و ريا درآر
محراب را به شيخ رياكار، واگذار
با پير ميكده خبر حال ما بگو
با ساغرى برون كند از جان ما خمار
در غزل ديگر، باز هم سخن از ساقى و ميكده و عشق يار مطرح است و (ص125) :
گر گذشتى به در مدرسه، با شيخ بگو
پى تعليم تو آن لاله عذار آمد باز
دكه زهد ببنديد در اين فصل طرب
كه بگوش دل ما نغمه تار آمد باز
در غزل "آواز سروش" (ص130 يكسره سخن از مدهوشى حاصل از ميكده و پيمانه و باده
فروشى است كه نارسايى گامهاى مسير علم و عرفان و مدرسه و خرابات و عالم و صوفى
را جبران مىكند:
از دم شيخ، شفاى دل من حاصل نيست
بايدم شكوه برم پيش بتباده فروش
نه محقق خبرى داشت، نه عارف، اثرى
بعد از اين دست من و دامن پيرى خاموش
عالم و حوزه خود، صوفى و خلوتگه خويش
ما و كوى بتحيرت زده خانه به دوش
از در مدرسه و دير و خرابات شدم
تاشوم بر در ميعادگهش حلقه بگوش
گوش از عربده صوفى و درويش ببند
تا به جانت رسد از كوى دل، آواز سروش
در غزل بعدى، باز هم صحبت از عهد بستن با پير مىفروشى است و بىحاصلى شيخ خرقه
پوش و قيل و قال مدرسه (ص131) :
از قيل و قال مدرسهام حاصلى نشد
جز حرف دلخراش، پس از آن همه خروش
در غزل "نهانخانه اسرار" (ص138) نيز سخن از روى نياز بردن بر در ميكده و
پيرمغان است و همان مضامينى كه در ص 130 هم بود.
صوفى و خرقه خود، زاهد و سجاده خويش
من سوى دير مغان، نغمه نواز آمدهام
با دلى غمزده از دير به مسجد رفتم
به اميدى هله با سوز و گداز آمدهام
در غزل ديگر (ص140) از دغلبازى صوفى به امان آمده و از قيل و قال مدرسه، به
ميكده و عالم عشق و سرمستى پناه مىآورد و با روان شوريده، در پى گشودن گرههاى
بسته با غمزه يار است:
شيخ را گو كه در مدرسه بر بند، كه من
زين همه قال و مقال تو به جان آمدهام
سرخم باز كناى پير كه در درگه تو
با شعف، رقص كنان، دست فشان آمدهام
و با بيان اينكه "همه جا خانه يار است كه يارم همه جاست"، به شهود خدا در ذره
ذره هستى اشاره مىكند كه اينگونه تجلى خدا را جز در ديد عاشقانه عرفانى
نمىتوان يافت. غزل "خال لب" نيز، كه براى نخستين بار پس از ارتحال حضرت
امام"قدس سره" از سوى فرزندش مرحوم حاج احمد آقا به ملت داغديده ايران عرضه شد،
همين حال و هوا و شوريدگى عاشقانه و فارغ از خود شدن و منصوروار، خريدار سر دار
شدن و شرر غم دلدار به چشم مىخورد و گريز از پندهاى واعظ شهر و دور افكندن
جامه زهد و ريا و پوشيدن خرقه پير خراباتى و اين حالت كه (ص142) :
در ميخانه گشاييد به رويم شب و روز
كه من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم
و در صفحه بعد نيز، شهره شهر شدن را در پى گرفتارى در كمند سر زلف يار مىداند
و مىگويد:
مستى علم و عمل رختببست از سر من
تا كه از ساغر لبريز تو هشيار شدم
در غزل "جامه دران" (ص151) خواستار جام مىاز دست دلبر مىشود و پروانهوار
گرد شمع روى دوست مىچرخد و دنيا را همچون قفسى و دامى مىبيند كه بايد از پرپر
شدن در آن و ماندن در اين رها شد و آرزو مىكند كه خرقه ملوث و سجاده ريا را بر
در ميخانه بردرد و از سبوى عشق، جرعهاى نوشيده و مستانه، جان از خرقه هستى
درآورد:
گر از سبوى عشق دهد يار، جرعهاى
مستانه جان ز خرقه هستى درآورم
و اين يادآور وصفى است كه حضرت امير"ع" در نهج البلاغه از متقين دارد كه چنان
مشتاق ثواب وبيمناك از عقاباند كه اگر "اجل" نبود، يك چشم برهم زدن جانهايشان
در زندان تن نمىماند:
ولو لا الاجل الذى كتب الله عليهم لم تستقر ارواحهم فى اجسادهم" (3)
اين بىتابى از ماندن در قفس تن و زندان زندگى و شوق به رهايى از اين جهان كه
خاص مرحله عشق است، در غزلها و موارد ديگر هم ديده مىشود و اظهار اميدوارى
مىكند كه روزى برسد تا از اين خانه هجرت كرده و پروانهوار در شعله شمع وجود
دلدار بسوزد (ص 158) :
روى از خانقه و صومه برگردانم
سجده بر خاك در ساقى ميخانه كنم
حال، حاصلنشد از موعظه صوفى و شيخ
رو به كوى صنمى واله و ديوانه كنم
وى خود را "زاده عشق" مىداند كه با مدعى عاكف مسجد در نبرد است و خليلانه در
آتش عشق يار مىرود و به مستى و بيهوشى در ميكده مىبالد و در نهايت چنين
مىگويد (ص 163) :
با صوفى و درويش و قلندر به ستيزيم
با مىزدگان، گمشدگان باديه گرديم
و همين مضامين را در غزل "جام ازل" (ص 167) دارد و خود را زاده عشق و پسرخوانده
جام و دلداده ميخانه و غلام پير مغان مىشمارد و هم از اصطلاحات مدرسه گريزان
است و هم خردانديشان و عوام:
با صوفى و با عارف و درويش به جنگيم
پرخاشگر فلسفه و علم كلاميم
از مدرسه مهجور و ز مخلوق، كناريم
مطرود خردپيشه و منفور عواميم
در "مناجات محبين" از حضرت سجاد"ع"، سخن از چشيدن شيرينى محبتخدا و آن را با
چيز ديگرى عوض نكردن و شوق ديدار خدا داشتن و توفيق نظر به وجهالله داشتن است:
" واجتبيته لمشاهدتك واخليت وجهه لك و فرغت فواده لحبك و رغبته فيما عندك . . .
. " . اينگونه مضامين عاشقانه و پشتسر نهادن مراحل علم و عبادت و كتاب و كلام
و رسيدن به شور و حال و بار يافتن به قرب و لذت بردن از انس، در اشعار متعددى
از حضرت امام ديده مىشود. غزل "باريار" (ص 168) يكى از اين نمونههاست كه در
آن از جمله مىخوانيم:
راز دل غمديده خود را به كه گويم؟
من تشنه جام مى از آن كهنه سبويم
بر دار كتاب از برم و جام مى آور
تا آنچه كه در جمع كتب نيست، بجويم
از پيچ و خم علم و خرد رختببندم
تا بار دهد يار به پيچ و خم مويم
و اين همان مراحل بالاتر از علم است كه شاعرى گفته است:
بشوى اوراق اگر همدرس مايى
كه علم عشق در دفتر نباشد
اينها مرحلهاى است كه حتى پاى عرفان هم از پيمودن راه آن ناتوان است و تنها
با شهپر عشق است كه مىتوان در اين آفاق پر كشيد. حضرت امام در غزل "وادى
ايمن"، در پى صاحبنظرى است كه اين گم كرده راه را به منزل برساند و با گذراندن
راه پر خطر عشق، به آن منزلگه ايمن، بار يابد. (ص 169) :
از ورق پاره عرفان خبرى حاصل نيست
از نهانخانه رندان خبرى مىجويم
مسند و خرقه و سجاده ثمربخش نشد
از گلستان رخ او ثمرى مىجويم . . .
ترك ميخانه و بتخانه و مسجد كردم
در ره عشق رخت رهگذرى مىجويم
اين ابيات را نيز دقت كنيد (ص 170) :
خرم آن روز كه ما عاكف ميخانه شويم
از كف عقل برون جسته و ديوانه شويم
بشكنيم آينه فلسفه و عرفان را
از صنم خانه اين قافله بيگانه شويم
فارغ از خانقه و مدرسه و دير شده
پشت پايى زده بر هستى و فرزانه شويم
در غزل "غمزه دوست" (ص 186) ، هدف از حضور در ميكده و بتكده و مسجد و دير را
بهره از " نگاه دوست" مىداند و اينكه اگر به اين خواسته نرسد، آنها ثمرى ندارد
و همه چيز سراب است:
بر در ميكده و بتكده و مسجد و دير
سجده آرم كه تو شايد نظرى بنمايى
مشكلىحل نشد از مدرسه و صحبتشيخ
غمزهاى، تا گره از مشكل ما بگشايى
و اين مضامين، تداعى كننده عشق و شيدايى نهفته در "مناجات المريدين" امام
سجاد"ع" است كه عشق معبود را كارساز و درمان كننده و آرام بخش و همدم و. . .
مىداند و در پى اين اكسير دگرگون ساز است: ". . . فانت لاغيرك مرادى، ولك
لالسواك سهرى و سهادى و لقائك قرة عينى و وصلك منى نفسى و اليك شوقى و فى محبتك
ولهى و الى هواك صبابتى و رضاك بغيتى و رويتك حاجتى و جوارك طلبى و قربك غاية
سولى و فى مناجاتك روحى و راحتى و عندك دواء علتى و شفاء غلتى و برد لوعتى و
كشف كربتى. . . " (4) (ص 16)
در غزل شرح پريشانى (ص 160) نيز كه با مطلع "درد خواهم، دوا نمىخواهم" از همين
دلدادگى و شوق و انس و خريدارى جفاى يار و عشق به بيمارى آن محبوب سخن مىگويد
و اينكه او دعا و ذكر و فكر و قبله و قبله نماست.
به هر حال، آنچه امام را جذب كامل كرده و از همه چيز و همه جا و همه كس رهانده
است، همان خلوت مستان و جرگه عشاق است كه وراى آن اصطلاحات و علوم و زهد و
عبادت و حلقه درويشان است. اين مرحله، اوج كمال روحى و رهايى از همه تعلقات
است. اين چند بيت را هم از غزل خلوت مستان (ص 187) مرور كنيم:
در حلقه درويش نديديم صفايى
در صومعه از او نشنيديم ندايى
در مدرسه از دوست نخوانديم كتابى
در ماذنه از يار نديديم صدايى
در جمع كتب هيچ حجابى ندريديم
در درس صحف، راه نبرديم به جايى
در جرگه عشاق روم، بلكه بيابم
از گلشن دلدار، نسيمى، ردپايى
اينما و منى جمله ز عقل استو عقالاست
در خلوت مستان نه منى هست و نه مايى
علمهاى عاى بىاثر در ساختن روح و سعادت عالم، حجاب است، هم براى خود و هم براى
ديگران به فرموده حضرت على"ع": "علم لا ينفع كدواء لا ينجح". (5) علم بىفايده
همچون دارويى است كه اثر درمانى ندارد. و به تعبير حضرت عيسى"ع": مثل عالمان
بد، همچون صخرهاى كه بر دهانه نهرى قرار گرفته كه نه خود از آب مىنوشد و نه
مىگذارد آب به مزرعههاى تشنه برسد: "مثل علماء السؤ مثل صخرة وقعت على فم
النهر، لا هى تشرب الماء و لاهى تترك الماء يخلص الى الزرع". (6)
اين حكمت متعالى را حضرت امام، در يك رباعى اينگونه مىسرايد (ص 212) :
علمى كه جز اصطلاح و الفاظ نبود
جز تيرگى و حجاب چيزى نفزود
هر چند تو حكمت الهى خوانيش
راهى به سوى كعبه عاشق ننمود
باز هم از رباعيات امام بخوانيم (ص 238) :
اى پير مرا به خانقه منزل ده
از ياد رخ دوست مراد دل ده
حاصل نشد از مدرسه، جز دورى يار
جانا مددى به عمر بىحاصل ده
در اينجا گريز از مدرسه به خانقاه است، تا عمر، حاصلى
داشته باشد. ولى خواسته برتر، رها شدن از اين دوست و رسيدن به عشق و جنون (ص
238) :
يارب نظرى ز پاكبازانم ده
لطفى كن و ره به دلنوازانم ده
از مدرسه و خانقهم باز رهان
مجنون كن و خاطر پريشانم ده
باز هم نمونه ديگر، سپردن دلق و مسند به ديگران و بر هم
زدن طومار حكمت و فلسفه و عرفان، در برابر وصول به بارگاه عشق است. چنين
مىخوانيم (ص 223) :
آن روز كه ره به سوى ميخانه برم
ياران همه را به دلق و مسند سپرم
طومار حكيم و فيلسوف وعارف
فرياد كشان و پاى كوبان بدرم
گرچه بناى كار در اين بررسى، "ديوان امام" بود، ليكن در
نامهها و مكتوبات عرفانى حضرت امام"قدس سره" نيز اشاراتى به اين "موانع راه" و
"منازل سلوك" و " حجب نور" ديده مىشود.
دريغ است كه در اين نوشته، نگاهى به آن رهنمودهاى
حكيمانه و نواهاى عاشقانه و عارفانه نداشته باشيم.
در نامهاى عارفانه به خانم فاطمه طباطبايى (همسر مرحوم
حاج احمد آقا) در چند مورد از اين رشحات ناب ديده مىشود:
". . . دخترم! سرگرمى به علوم حتى عرفان و توحيد، اگر
براى انباشتن اصطلاحات است - كه هست - و براى خود اين علوم است، سالك را به
مقصد نزديك نمىكند كه دور مىكند; "العلم هوالحجاب الاءكبر". و اگر حق جويى و
عشق به او انگيزه است - كه بسيار نادر است - چراغ راه است و نور هدايت; "العلم
نور يقذفه الله فى قلب من يشاء". و براى رسيدن به گوشهاى از آن، تهذيب و تطهير
و تزكيه لازم است. " (7)
"به قدر ميسور، در رفع حجب و شكستن اقفال براى رسيدن به
آب زلال و سرچشمه نور كوشش كن. تا جوانى در دست توست، كوشش كن در عمل و تهذيب
قلب و در شكستن اقفال و رفع حجب، كه هزاران جوان كه به افق ملكوت نزديكترند.
موفق مىشوند و يك پير موفق نمىشود. " (8)
". . . بافتههاى سابق را جز مشتى الفاظ نمىبينم و به
تو و ساير جوانها كه طالب معرفتند، وصيت مىكنم كه شما و همه موجودات جلوه
اويند و ظهور ويند، كوشش و مجاهده كنيد تا بارقهاى از آن را بيابيد و در آن
محو شويد واز نيستى به هستى مطلق رسيد. " (9)
". . . شب گذشته، اسماء كتب عرفانى را پرسيدى. دخترم!
در رفع حجب كوش نه در جمع كتب. گيرم كتب عرفانى و فلسفى را از بازار به منزل و
از محلى به محلى انتقال دادى، يا آن كه نفس خود را انبار الفاظ و اصطلاحات كردى
و در مجالس و محافل آنچه در چنته داشتى عرضه كردى و حضار را فريفته معلومات خود
كردى و با فريب شيطانى و نفس اماره خبيثتر از شيطان، محموله خود را سنگينتر
كردى و با لعبه ابليس مجلس آرا شدى و خداى نخواسته غرور علم و عرفان به سراغت
آمد - كه خواهد آمد - آيا با اين محمولههاى بسيار به حجب افزودى يا از حجب
كاستى؟ خداى عزوجل براى بيدارى علما آيه شريفه "مثل الذين حملوا التوراة" را
آورده تا بدانند انباشتن علوم، - گرچه علم شرايع و توحيد باشد - از حجب
نمىكاهد، بلكه افزايش مىدهد و از حجب صغار او را به حجب كبار مىكشاند.
نمىگويم از علم و عرفان و فلسفه بگريز و با جهل، عمر بگذران، كه اين انحراف
است. مىگويم كوشش و مجاهده كن كه انگيزه الهى و براى دوستباشد و اگر عرضه كنى
براى خدا و تربيتبندگان او باشد، نه براى ريا و خودنمايى. . . " (10)
اين نكته لطيف و ظريف را هم بخوانيم:
"همچون عاشق بىسوادى كه به سواد نامه محبوب نظر كند و
دل خوش دارد كه اين نامه محبوب است و همچون پارسى زبان پريشان عربى ندانى كه
قرآن كريم را خواند و چون از اوست، لذت برد و حالى به او دست دهد كه هزاران بار
بهتر از اديب دانشمندى است كه به اعراب و مزاياى ادبى و بلاغت و فصاحت قرآن
سرخود را گرم كند و فيلسوف و عارفى كه به مسائل عقل و ذوقى آن بينديشد و از
محبوب غافل باشد، چون مطالعه كتب فلسفى و عرفانى كه به محتواى كتاب مشغول و به
گوينده آن كارى ندارد. " (11)
حضرت امام "قدس سره" در يك نامه عرفانى ديگر خطاب به
فرزند گرامىشان حاج سيد احمد آقا، نكاتى در همين مقوله دارد كه جملاتى هم از
اين نامه تقديم مىشود:
". . . پس ميزان عرفان و حرمان، "انگيزه" است. هر قدر
انگيزهها به نور فطرت نزديكتر باشند، از حجب، حتى حجب نور وارسته تر، به مبدا
نور وابسته ترند، تا آنجا كه سخن از وابستگى نيز كفر است. " (12)
در همين نامه مىخوانيم:
". . . كوشش كن كلمه توحيد را كه بزرگترين كلمه است و
والاترين جمله است از قلتبه قلبتبرسانى كه حظ عقل همان اعتقاد جازم برهانى
است و اين حاصل برهان اگر با مجاهدت و تلقين به قلب نرسد، فايده واثرش ناچيز
است. چه بسا بعض از همين اصحاب برهان عقلى و استدلال فلسفى بيشتر از ديگران در
دام ابليس و نفس خبيث مىباشند - پاى استدلاليان چوبين بود - و آنگاه اين قدم
برهانى و عقلى تبديل به قدم روحانى و ايمانى مىشود كه از افق عقل به مقام قلب
برسد و قلب باور كند آنچه را استدلال، اثبات عقلى كرده است. " (13)
حضرت امام"ره" در نامه عرفانى ديگرى كه براى خانم فاطمه
طباطبايى در سال 65 (سه سال پيش از ارتحالش) نوشته است، اينگونه مىنگارد:
". . . در جوانى كه نشاط و توان بود با مكايد شيطان و
عامل آن كه نفس اماره ستسرگرم به مفاهيم و اصطلاحات پرزرق و برقى شدم كه نه از
آنها جمعيتحاصل شد. نه حال و هيچگاه در صدد به دست آوردن روح آنها و
برگرداندن ظاهر آنها به باطن و ملك آنها به ملكوت برنيامدم و گفتم: "از قيل و
قال مدرسهام حاصلى نشد، جز حرف دلخراش پس از آن همه خروش" و چنان به عمق
اعتبارات فرو رفتم و به جاى رفع حجب به جمع كتب پرداختم كه گويى در كون و مكان
خبرى نيست. جز يك مشت ورق پاره كه به اسم علوم انسانى و معارف الهى و حقايق
فلسفى طالب را كه به فطرت الله مفطور است از مقصد باز داشته و در حجاب اكبر فرو
برده.
اسفار اربعه با طول و عرضش از سفر به سوى دوستبازم
داشت، نه از فتوحات فتحى حاصل و نه از فصوص الحكم حكمتى دست داد، چه رسد به غير
آنها كه خود داستان غم انگيز دارد. " (14)
و به فرزندش چنين نصيحت مىكند:
". . . پس از اين پير بينوا بشنو كه اين بار را به دوش
دارد و زير آن خم شده است; به اين اصطلاحات كه دام بزرگ ابليس استبسنده مكن و
در جستجوى او جل و علا باش. جوانىها و عيش و نوشهاى آن بسيار زودگذر است كه من
خود همه مراحلش را طى كردم. " (15)
خلاصه سخن آنكه در مراحل سلوك و كمال نفس، بايد اين
چهار گام را برداشت:
اول: در پوسته ظاهرى عبادت نماندن و به ژرفاى عبوديت
رسيدن دوم: دربند اصطلاحات علمى و دروس مدرسهاى، از نورانيت قلب محروم نگشتن
سوم: دفتر و بساط درويشى و عرفانى نگشودن و از حصار الفاظ به درون عرفان ناب
پاى نهادن چهارم: رسيدن به مرحله فنا و بيخودى و رستن از همه تعلقات خودى و
تعينات فردى كه محصول "عشق" است و اين وادى با اصطلاحات مىو باده و شراب و
مستى بيان مىشود.
پايان اين نوشتار را غزل ديگرى از حضرت امام"قدس سره"
قرار مىدهيم كه از اين شيفتگى و شيدايى و سرمستى از باده عشق و محبت الهى و
شوق رفتن و رسيدن و حيرانى و پريشانى لبريز است. آرى، غزل "محفل دلسوختگان" (ص
66) :
عاشقم، عاشق و جز وصل تو درمانش نيست
كيست كاين آتش افروخته در جانش نيست
جز تو در محفل دلسوختگان ذكرى نيست
اين حديثى است كه آغازش پايانش نيست
راز دل را نتوان پيش كسى باز نمود
جزبر دوست كه خود حاضر و پنهانش نيست
با كه گويم كه بجز دوست نبيند هرگز
آنكه انديشه ديدار به فرمانش نيست
گوشه چشم گشا بر من مسكين بنگر
ناز كن ناز، كه اين باديه سامانش نيست
سرخم باز كن و ساغر لبريزم ده
كه بجز تو سرپيمانه و پيمانش نيست
نتوان بست زبانش ز پريشان گويى
آنكه در سينه بجز قلب پريشانش نيست
پاره كن دفتر و بشكن قلم و دم دربند
كه كسى نيست كه سرگشته و حيرانش نيست.
پى نوشتها :
1. . بحار الانوار، ج 1 ص 225.
2. منبع مطالعه و بررسى "ديوان امام" است كه از سوى "مؤسسه تنظيم و نشر آثار
امام خمينى" چاپ شده است و شماره صفحاتى كه در متن مىآيد، براساس اين ديوان
است.
3. نهج البلاغه، صبحى صالح، خطبه 193 (متقين) .
4. مفاتيح الجنان، ص 124 مناجات هشتم از مناجات خمسة عشر.
5. غررالحكم، حديث 6292.
6. العلم و الحكمه فى الكتاب و السنه، رى شهرى، ص 446.
7. صحيفه نور، ج 22، ص 343.
8. همان، ص 344.
9. همان، ص 345.
10. همان، ص 346.
11. همان، ص 347.
12. همان، ص 359.
13. همان، ص 361.
14. همان، ص 380.
15. همان، ص 381.
منبع:
سايت imam-khomeini.com