خضر هم از شكن زلف تو در گمراهى است
بعد از اين زخم و عطش رهزن مرگ آگاهى است
در نماز همه حتى من من بى او نيست
به صنم صور و بى قبله ثمن نيكو نيست
بعد از اين نكته زاهد به قلندر گيرند
زمره مدرسه در ميكده لنگر گيرند
"بعد از اين خرقه صوفى به خرابات آرند"
"شطح و طامات به بازار خرافات آرند"
بعد از اين زخم در آدينه شگون خواهد بود
شنبه تا شنبه وضويى استبه خون خواهد بود
مستحب است در آيينه جراحت ديدن
بهر اخيار ز اغيار صراحت ديدن
بعد از اين موجب اشك است تماشا هشدار
از پس پرده اشك است تماشا هشدار
قحبه است عشرت ديروز الا بيگانه است
تاب كابينت اگر هستبلا در خانه است
جوش شوق است و شبابست كه را آميزه است
بيوه پاى است دلا نيستبلا دوشيزه است
بعد از اين زخم و عطش رهزن مرگ آگاهى است
خضر هم از شكن زلف تو در گمراهى است
"من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم"
"چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم"
بعد از اين از من و دل رنگ ملامتبرخاست
تقيه از تيغ تو تا صبح قيامتبرخاست
بعد از اين سجده به گل، غسل به مى خواهم كرد
ذكر تسبيح و دعا با دف و نى، خواهم كرد
پايكوبان سر بى تن به حرم خواهم برد
ركعتى سجده بى من، به صنم خواهم برد
دست افشان دل مسكين به دعا خواهم سوخت
تا سپندى به سر كوى شما خواهم سوخت
هله خيزيد كه ما بر سر بازار شويم
دگر از مسجد و از مدرسه بيزار شويم
نه كليساست نه كعبه نه كنشت است اينجا
فهم پيمانه حديثسر و خشت است
اينجا
قبله اهل سعادت در عياران است
ورنه در صومعه سوداى تبهكاران است
من چه دانم كه بود خواجه مسلمان يا نيست
در احد هر كه ز احمد نبود
سفيانى است
هله خيزيد كه ما راه قلندر گيريم
زمره از مدرسه در ميكده لنگر گيريم
در حرم آتشى از ناله نى اندازيم
يا شبى صومعه را در خم مىاندازيم
خيز تا نيم شبى دامن دولت گيريم
رهروانيم چرا چله عزلت گيريم
شوق پيش سبق از ذوق پشيمانى برد
باز پاى آبله از پينه پيشانى برد
زاهدا! شرمى از آن چشم شراب آلوده
پيش كوثر به هل اين آب تراب آلوده
راهرو گر خضر است ابن سبيل است اينجا
دو دماغى بر سان باده سبيل است
اينجا
زاهدا! نخوت اين دلق مزور تا كى
اى خمار در خمار مكدر تا كى
چون گل از آب گرفتند كه را پست افتاد
خواجه هفتاد بهار است كه در شصت
افتاد
خواجه هفتاد بهار استحنا مىبندد
به نسيم گلى احرام منا مىبندد
اى خوش آن غنچه كه در باغ سنانش گيرند
حيف رمحى كه بتابند و كمانش
گيرند
ملح يك عربده از شور جهانى خوشتر
عرصه ننگ است كلوخى ز كمانى خوشتر
خواجه گر سايه دولتبه گمان خواهد زد
پنبه ريش بدين كهنه كمان خواهد زد
اى جوانان چمن فرصتباليدن نيست
وهم اين يك دو نفس جز پى ناليدن نيست
به زبان گل و مل ناميه خون مىگريد
گوش اگر مىشنود صبر وسكون مىگريد
واحه از ولوله وادى ز سخن خامش نيست
چشمه از غلغله يك چشم زدن خامش
نيست
نه ز گل بود و نه از غنچه سراغى در باغ
غم دهانى بدريد از سر داغى در
باغ
غنچه لعى است ز خون رسته كه بنمودندش
گل دهانى استبه خون شسته كه
بگشودندش
به زبانى كه زبانبند شود هوش آنجا
ده زبان است عجب سوسن خاموش آنجا
گرنه گنگيد و نه گيجيد و به غش آلوده
جوش نطق است در اين عطش آلوده
بشنويد اين دژ جادو تهى از رازى نيست
هر كجا نيست دهان خالى از آوازى
نيست
اى بسا مست كه از شرب عدم آسوده است
وى بسا نطق كه از ذهن كلام آسوده
است
شش جهت اين چمن آواز فنا مىخواند
نه فلك بى دهن آواز فنا مىخواند
چرخ صفر است اگر كوى زمين مىگردد
رقص مرگ است اگر چرخ برين مىگردد
عمق اين دشتبريديم به كرات از وهم
صرعيانند در اين باديه ذرات از وهم
كوى ليلى است كه از غم مجنونى ياد است
قصه كوته كنم اين واحه جنون آباد
است
اى جوانان چمن مشغله خون بايد داشت
بعد از اين مشغله اهل جنون بايد
داشت
عقل با واهمه آغشته و فهم آلوده است
و اگر اينجا سخنم بيهده وهم آلوده
است
يك نمك مرهم و صد لاله جراحت دارم
بى نمك نيست اگر شور صراحت دارم.
اى جوانان چمن روح بهاران بگذشت
چشمه ابر سترون شد و باران بگذشت
خشك رود است در اين مزرعه جيحون زين پس
خشكسال است هلا تا چه كند خون
زين پس
قحط آب است تو از آب چه مىدانى هان
از گدار و تك و پاياب چه مىدانى
هان
قحط آب است تو از قحط چه مىفهمى هيچ
از تموز و عطش رهط چه مىفهمى هيچ
گرنه بر مركب سودا و جنون خواهى رفت
قحط آب است در اين باديه چون خواهى
رفت
هله منشين كه سواران تف اينسان رفتند
تا پديد استيلان صف به صف اينسان
رفتند
درد دين را نه به ما سيل هرات آورده است
اين علم را عطش شط فرات آورده
است
خواب ديدم كه شب اين بنگره طى خواهد كرد
پاره سرخ كسى بر سر نى خواهد
كرد
پيك صبحيم اگر غنچه اگر گل در باغ
قحط آب استببنديم ز خون مل در باغ
پيك صبحم چو گل حربه عريان داريم
وى بسا دشنه كه در چاك گريبان داريم
آستينها چو نيام است و يد بيضا تيغ
در شب تيه شود معجز موساها تيغ
خشتبالين مسيحا پى آسودن نيست
بعد از اين هستى مردانه پى بودن نيست
باز يك هاله مه از هرم تب آما سيده است
يك افق لاشه مسموم شب آما سيده
است
جوش تبخاله و پاى آبله اخترهاست
بويناك است هوا از نفس اژدرهاست
چاك چاك است دل مرده صحرا در باد
بوى خون مىچكد از كرده صحرا در باد
پيشه در يورش ناسور عفونتخسته است
رفتن از قافله از جاده سكونتخسته
است
رشته رود روان پشتبه دريا دارد
چشمه سلسله در سلسله در پا دارد
جام درياى دل از دستسبو لغزيده است
قبله زان سو كه نماز است فرو
لغزيده است
فارغ از مصر در آيينه و غربت چون ماه
يوسف اشتر مستند عزيزان در چاه
گفتم اى شب پدرم گفت كه شب ماتم نيست
يله كن شتر به بازار تو را از
عالم نيست
گفتم اين تب پدرم گفت مكاهش جاويد
شير و نيزار به كار استببين در
خورشيد
گفتم: آتش; پدرم گفت مجوى از شبتاب
كم بوزينه و سرما به دروگر مشتاب
گفتم: آئين; پدرم گفت: كه با آيينه است
گفتم اين دل پدرم گفت اگر بى
كينه است
گفتم: ايمان; پدرم گفت: كه باور باقى است
بنگر دان دل و هشدار كه اختر
باقى است
گفتم: انسان; پدرم گفت: كه نسيانش كشت
اين همان مرغ بهشتى است كه
عصيانش كشت
گفتم: آبا; پدرم گفت: ملاك آينده است
بعد از اين حرمت اينجاست اگر
پاينده است
گفتم: اينا; پدرم گفت: بر ابناشان گير
كام و ناكام به ميزان مهاباشان
گير
گفتم: آفت; پدرم گفت: دليرى با اوست
گفتم: آهو; پدرم گفت: كه شيرى
آهوست
گفتم: اقران; پدرم گفت: كريمان بهتر
گفتم: اعوان; پدرم گفت: عزيمان
بهتر
گفتم: اسما; پدرم گفت: كه در اثنا بين
شو در اين آينه هم صورت و هم
معنا بين
بر لب كنگره آواز كبوتر ياهوست
در دل منظره تقواى پلنگ از آهوست
ماكيانها به غضب ساز خروسان دارند
شيرمردان عجب ناز عروسان دارند
شود ر اين سوق ر م طاقيه پوشان بنگر
جوش دستار به پاهنگه فروشان بنگر
خار بن جلوه فروش آمده در گلشنها
سر كشى دوخته بر قامت گل جوشنها
واى كوفان شنو از ناى هزاران در باغ
قهر طوفان نگر از باد بهاران در باغ
تب و شب بين كه به يك جام عجين افتاده است
وز تعب لرزه در اندام زمين افتاده است
تب و شب صورت و معناست در اثنا آنك
ظاهر با هر اسمى است از اسما آنك
تب و شب عين ستوه است دريغا خورشيد
عطسه در پوزه كوه است دريغا خورشيد
پانوشت:
خورآيان: خورآسان، خور+ آيان
برآينده در شانم:
شان: منزلت
ثغر: مرز
كاژ: كاش
اتراكم: جمع ترك
مزكت: مسجد
شفت: رشتكارى