نبرد شورجه يا شوريجه براي مشروطهخواهان طهران تداعيكننده جنگ تروا بود؛
چراكه اگر قشون دولتي موفق به تصرف قلعه شورجه ميشدند درحقيقت كارآمدترين بخش
قشون سالارالدوله را درهم كوبيده بودند. اما نبرد شورجه براي مشروطهخواهان به
يك سكه دورو تبديل گرديد: يك روي آن شكست نيروهاي زبده و شورشي غرب ايران و روي
ديگرش كشتهشدن يفرمخان ارمني بهعنوان مجاهد مقتدر و جنگجوي مشروطه بود!
هرچند غائله سالارالدوله در غرب ايران مورد حمايت روسيه بود و ردپاي دخالتهاي
آنها آشكارا مشاهده ميشد اما طمع فروكشنشدني محمدعليميرزا پادشاه مخلوع
مشروطيت و دو برادرش سالارالدوله و شعاعالسلطنه براي تصاحب مجدد تاج و تخت و
بازگرداندن استبداد قاجاري موجب اين غائله زيانبار و وحشيانه بود. اين سه برادر
قرآن را ميان خود گذاشته و براي اعاده سلطنت بر سر آن سوگند خورده بودند كه به
يكديگر وفادار بمانند و اين جريان صورتي افسانهاي به خود گرفت.
مقاله زير ماجراهاي مربوط به غائله غرب ايران توسط سالارالدوله و جنگ شورجه را
مورد بازگويي و بازكاوي قرار ميدهد. ازآنجاكه بيستونهم ارديبهشتماه با روز
كشتهشدن يفرمخان ارمني (در سال1291.ش) همراه است، ماهنامه زمانه مقاله حاضر
را در اين شماره تقديم خوانندگان ميكند.
* * * * *
انقلاب مشروطيت كه كشور را از جهات مختلف دچار تحولات و تغييرات اساسي كرد،
ظهور خود را مديون زمينهسازي مبارزات كساني چون سيدجمالالدين اسدآبادي و
اعتراض موفقيتآميز علما، مراجع، تجار و مردم عليه قرارداد رژي (تنباكو)، بود؛
گذشتهازآن، فعاليت روشنفكران و آزاديخواهان ايران در قالب انجمنهاي سري در
تهران و تبريز كه خواهان برقراري قانون بودند نيز به پيروزي اين نهضت سرعت
بخشيد.
اما مشروطه، پس از پيروزي با مشكلاتي مواجه شد كه پارهاي از اين مشكلات از
اختلاف بينش در ميان طرفداران مشروطيت و عدم ارائه يك طرح منسجم و كامل براي
اداره كشور از سوي انقلابيون و نيز بيتجربگي روشنفكران و نمايندگان مجلس شوراي
ملي ناشي ميشد و پارهاي ديگر از اين مشكلات نيز از ناحيه خاندان قاجار و
بهويژه از جانب محمدعليشاه نشأت ميگرفت كه حاضر به پايبندي به قانون نبود.
مخالفان مشروطه و خاندان قاجار از هر فرصتي براي برچيدن بساط مشروطيت استفاده
ميكردند كه ازجمله ميتوان به كودتاي محمدعليشاه قاجار در بيستودوم
جماديالاول سال1326.ق عليه مشروطيت، تعطيلي مجلس شوراي ملي و نيز شورشهاي
محمدعليشاه و برادرانش پس از عزل از سلطنت به اميد كسب مجدد تاجوتخت اشاره
كرد. به دنبال همين حوادث بود كه مجاهدان بختياري و گيلاني تهران را فتح كردند.
آنان ــ قاجارها ــ با شورشهاي خود باعث شدند كه علاوه بر هدررفتن منابع مالي،
هرجومرج نقاط مختلف كشور را فراگيرد. بر اثر چنين وقايعي بود كه بسياري از
مردان فداكار و بزرگ پشتيبان مشروطيت از دست رفته، شماري نيز توسط گروههاي
داخلي و خارجي ترور شدند و عده كثيري از مجاهدان نيز در ميدان جنگ جان به
جانآفرين تسليم كردند.
از جمله شورشهاي ويرانگر و هرجومرجآفرين قاجارها، تحريكات و اقدامات
ابوالفتح ميرزا سالارالدوله در سالهاي1331ــ1329.ق در غرب كشور بود كه در
هماهنگي با محمدعليشاه، خواهان اعاده تاج و تخت گرديد. در يكي از اين نبردها
سرانجام يفرمخان ارمني كشته شد. اين مقاله بر آن است كه اين شورش را مورد
بررسي و بازخواني قرار دهد و به اين پرسشها پاسخ دهد كه چرا سالارالدوله براي
عمليات خود غرب كشور را انتخاب نمود؟ پاسخ ايلات و عشاير در مقابل كمكخواهي وي
چه بود؟ حاكمان منطقه در قبال او چه رويهاي را در پيش گرفتند؟ و دول غربي در
اين ماجرا چه نقشي داشتند؟
شورش سالارالدوله در غرب كشور
ابوالفتح ميرزا سالارالدوله (1298ــ1378.ق)، پسر سوم مظفرالدين شاه قاجار،
در سال1298.ق در شهر وليعهدنشين تبريز متولد شد[i] و در همان شهر به تحصيل
پرداخت و سپس به سلك سپاهيان پيوست و با رتبه سپهداري به تمرين نظامي مشغول شد.
وي در سفر سوم ناصرالدينشاه (1306.ق) به فرنگ، هنگام عبور او از آذربايجان، از
سوي شاه به سالارالدوله ملقب گرديد.[ii] ابوالفتح ميرزا در سال1315.ق به
حكمراني كرمانشاه منصوب گرديد و سپس فرمانفرمايي و رياست قشون خوزستان، لرستان،
بروجرد و بختياري نيز به او واگذار شد.[iii]
سالارالدوله از همان ايام جواني فردي جاهطلب، حادثهجو و فاقد هرگونه ثبات
اخلاقي، رواني و رفتاري بود تا جايي كه كسروي او را «ديوانه گريزپا»[iv]
مينامد؛ همچنين سر جورج باركلي، سفير بريتانيا، درباره او ميگويد:
«سالارالدوله شخص غيرعادي متلونالمزاجي است و به عقيده بسياري نميتوان او را
چندان مسئول اعمالش شناخت.»[v] همين رفتار غيرعادي و دستاندازيها و تعديات
فراوان او به مردم، باعث عزل او از حكومت كرمانشاه گرديد. مظفرالدين شاه ــ پدر
وي ــ با اشاره به اين نحوه كردار و اعمال جنونآميز او، در نامهاي به وليعهد
محمدعلي ميرزا نوشت: «تصور مكن كه من پسر شاه هستم. سالارالدوله را ملاحظه كردي
كه در كرمانشاهان خواست حركت خلافي بكند و قدري دستاندازي به املاك مردم كرد،
فوري او را عزل كردم و اقبالالدوله را به كرمانشاه فرستادم.»[vi]
ازسويديگر، سالارالدوله از همان آغاز كه محمدعلي ميرزا به وليعهدي انتخاب شد،
خود را براي احراز مقام ولايتعهدي و سلطنت شايستهتر از او ميدانست و شايد به
همين دليل بود كه هميشه در نقاط عشايري و ايلنشين حكمراني ميكرد و با
شخصيتهاي مهم و مقتدر غرب كشور، از قبيل والي پشتكوه، نظرعليخان امير اشرف،
داودخان كلهر و غيره وصلتهايي انجام داد و از هريك دختري گرفت[vii] و
بدينوسيله كوشيد تا زمينه دستيابي به آرزوهايش را فراهم سازد.
سالارالدوله براي بهدستآوردن سلطنت و تاج و تخت پنجمرتبه تلاش كرد.
نخستينبار در سال1325.ق بود كه عليه محمدعليشاه قيام نمود و سركوب گرديد. در
مرحله دوم شورش او بين سال1329.ق تا1331.ق ادامه يافت. بحث ما نيز به اين تلاش
دوم مربوط است كه عليه مشروطيت صورت گرفت؛ ضمنآنكه اينبار محمدعليشاه مخلوع
نيز با او همآواز بود.
سه برادر، يعني محمدعليشاه، سالارالدوله و شعاعالسلطنه، براي تحكيم اتحاد
سهجانبه خود، قرآن مجيد را شاهد قرار دادند و سوگند ياد كردند كه از صميم قلب
براي اعادة سلطنت برادر بزرگتر ــ محمدعلي ميرزا ــ از جانبازي و فداكاري
مضايقه نكنند و در مقابل، محمدعلي ميرزا نيز هيچ وقت با دو برادر خود
(شعاعالسلطنه و سالارالدوله) بدرفتاري ننمايد. از جمله علل اين تصميم محمدعلي
ميرزا و برادرانش، نوشتهها و پيغامهاي برخي از رجال ايران بود كه عليرغم تمايل
قبلي خود به رژيم مشروطه، از خيانتها و سودجوييهاي همكارانشان افسردهخاطر گشته
و متحد شده بودند تا آخرين نفس براي بازگرداندن محمدعليشاه به ايران كوشش
نمايند. ازسويديگر، در اتحاد مابين برادران قاجار، قرار شد پسازآنكه بساط
مشروطه واژگون گشت و محمدعلي بر تخت سلطنت موروثي تكيه زد، سالارالدوله و
شعاعالسلطنه نيز هريك بر قسمتي از مملكت ايران فرمانروايي كنند.[viii]
پس از ملاقات اين سه برادر در وين و توافقات به عمل آمده، محمدعليشاه و
شعاعالسلطنه در اوايل سال1329.ق، مقادير زيادي اسلحه و مهمات از دولت روسيه
خريداري كردند و با قواي خود از راه روسيه وارد گمشتپه شدند. در ربيعالاول
همان سال، سالارالدوله براي اجراي عمليات از طريق عثماني وارد ايران شد و با
لباس كردي، بهطورناشناس، خود را به نزد شيخ حسامالدين، پيشواي مذهبي كردستان
و ساير اهل تسنن، رسانيد. در آن زمان هيچ يك از مردم كردستان خلاف امر شيخ
حسامالدين رفتار نميكردند. سالارالدوله، موافقت كامل شيخ را جلب كرد و از او
خواست كه نامهاي به امام جمعه كردستان، آيتالله شيخ محمد مردوخ، بنويسد و او
را به نزد خود فراخواند؛ همچنين به خوانين كرستان نيز توصيههاي لازم را
بكند.[ix] بدينترتيب زمزمه شورش سالارالدوله بالا گرفت. آيتالله محمد مردوخ
نيز پسازآنكه از نزد حسامالدين مراجعت نمود، ميرزا عبداللهخان ــ امير نظام
حاكم وقت كردستان ــ را در جريان نقشههاي سالارالدوله قرار داد و او نيز موضوع
را به تهران منعكس نمود، اما ميرزا احمدخان قوامالسلطنه ــ وزير داخله وقت ــ
موضوع را انكار كرده و اعلام داشت كه «اين شايعات اصلي ندارد و حال سالارالدوله
در خيابان شانزهليزه پاريس قدم ميزند.»[x]
سالارالدوله در ربيعالثاني سال1329 نظر به سوابق آشنايي خود با مردم كردستان،
بهواسطه حكمرانياش بر اين خطه در سال1323.ق، روساي ايلات و عشاير كلهر،
گوراني و ساير بزرگان منطقه را به دور خود جمع نمود و با ارسال نامههايي به
نظرعليخان فتح لشكر، وليزادگان كردستان، داودخان كلهر و عده بسياري از عشاير
و اكراد كردستان، كرمانشاه، لرستان، ملاكين و سرشناسان بخش اسدآباد، چهاردولي،
كليائي و سنقر، از آنان ياري خواست و عباسخان چناري را با تشويق، تطميع و
تهديد به كمك طلبيد و يك سپاه بيستهزار نفري تشكيل داد.[xi]
سالارالدوله پس از جمعآوري سپاه در نامهاي خطاب به مردم كردستان نوشت: «عازم
كردستان هستم كه دمار از مشروطه و مشروطهطلب ايران دربياورم و احترام علما و
مشايخ و اهل اسلام را اعاده و تجديد نمايم. ماموريني كه از طرف مشروطه در آنجا
هستند، همه را گرفته توقيف نماييد تا من ميرسم و به عموم ابلاغ نماييد: هركس
مشروطهخواه است به سزاي عقيده فاسد خود خواهد رسيد و در اين حال نه بر مرده،
كه بر زنده بايد گريست.»[xii]
در همين زمان كه سالارالدوله مشغول تهديد و ارعاب عليه نيروهاي مشروطه بود،
مجلس شوراي ملي قانوني به تصويب رساند مبني بر اينكه «به كساني كه محمدعلي
ميرزا، شعاعالسلطنه و سالارالدوله را دستگير و يا اعدام نمايند، براي محمدعلي
ميرزا يكصدهزار تومان [و براي] سالارالدوله و شعاعالسطنه هركدام
بيستوپنجهزار تومان پاداش داده خواهد شد.»[xiii]
اين اقدام دولت باعث شد تا سالارالدوله بر جان خود بيمناك شده و افراد مشكوك
سپاه خود را تسويه كند كه اين امر سبب تضعيف نيروهاي او گشت؛ چنانكه پس از
دريافت خبر مذكور، به فتحالسلطنه مياندربند و محمودخان مريواني دستور داد
حشمتالملك را دستگير و تمام سواران او را خلعسلاح نمايند.
ابوالفتحميرزا سالارالدوله در واكنش به اين اقدام مجلس شوراي ملي، تلگرافي به
شرح ذيل به مجلس ارسال نمود: «مجلس محترم، من از كردستان به شما تلگراف نمودم،
جوابي نفرستاديد. عوض اينكه تلگراف مزبور را درك نموده و اوضاع مملكت را تحت
ملاحظه آوريد و به علاج امراض آن بپردازيد، نقشه قتل مرا كشيده و براي قتل من
انعام ميدهيد. من براي كشتهشدن در اين مملكت آمدهام... آيا از قتل من امراض
مملكت معالجه ميشود؟ وظيفة خداترسي شما اين است كه منازعات و جلب منافع شخصي
خود را كنار گذارده و نقشه براي نفع مملكت و رعاياي بيچاره آن بريزيد... اگر
امروز صبح از طرف شما جوابي نرسد، فردا صبح حركت خواهم كرد. حال بسته به اختيار
شماست... بدانيد كه من باعث خونريزي نشدهام و شما سبب آن بوديد.»[xiv]
سالارالدوله در آن چند روز از كردستان چندين تلگراف براي خوانين، روساي ايلات و
طوايف، متنفذين و ملاكان عمده كرمانشاه، همدان، قزوين، لرستان، بروجرد و...
مخابره كرد و همه را بر ضد مشروطه و در راستاي ياريرساندن به خود و نجات ملت
ايران از دست عمال اين جريان برانگيخت و در سوم شعبان1329.ق توسط يك كشيش كلاني
كه در كردستان و همدان رئيس ارامنه بود، براي ماموران خارجي مستقر در همدان
پيغام محبت فرستاد و از آنان طلب حمايت كرد.[xv]
وي پس از تمهيدات لازم عازم كرمانشاه شد و در كامياران، عباسخان چناري را
مامور فتح همدان نمود و خود نيز شب ششم شعبان وارد كرمانشاه گرديد و روز بعد
سپاهيان او در كرمانشاه مستقر شدند. در اين هنگام، سالارالدوله سعي كرد با
توقيف درآمد گمرك كرمانشاه، نياز مالي خود را برطرف نمايد و لذا لامبرت
موليتور، مسئول گمرك، را تحت فشار قرار داد تا خواسته او را برآورده كند.
موليتور، از مرنارد ــ خزانهدار كل ــ براي ايستادگي در برابر اين مطالبات
درخواست كمك كرد: «از اول اكتبر موفق شدهام درآمد گمرك را به نمايندگان
شاهزاده نپردازم، ولي ديروز يكي از آنها نامهاي از او به من داد كه دستور
ميداد يا عوارض گمرك را به او بسپارم يا جاي خود را به يكي از افراد او بدهم
تا او عوارض را وصول كند. شايد موفق شوم از پرداختن اين مبلغ به سالارالدوله
چندروزي طفره بروم، ولي واضح است كه اگر قواي دولتي به كرمانشاه نيايد، بالاخره
مجبور خواهم شد يكي از اين دو راه را انتخاب كنم، يا بايد درآمد گمرك را به
نمايندگان شاهزاده بپردازم و يا به خانة خود رفته، كارمندانم را مرخص نمايم. به
نظرم بهتر است كه اين پول را به آرامي بپردازم تا اينكه اجازه ندهم آنها
سوءاستفادههايي به عمل آورند... از سوي ديگر نماينده بزرگان محل از من تقاضا
كردهاند كه درآمد گمرك را براي تشكيل يك ارتش ملي در برقراري امنيت به آنها
بپردازم.»[xvi]
پس از استقرار سالارالدوله در كرمانشاه، محمدعليشاه تلگرافي به شرح ذيل مخابره
و از او تقاضا نمود كه به سوي تهران حركت نمايد: «برادر عزيزم، سالارالدوله، من
با ششهزار سوار بلياس و تركمان بهسوي تهران آمدم، شما هم خيلي زود خودت را به
دروازة تهران برسانيد. ابدا به اردوي تياتر تهران اعتنا نكنيد. همهباهم
سههزار نفر بختياري و غيره است. هرچه زودتر خودت را برسان، چونكه ديررسيدن
ميتواند سكته بزرگي به نقشه اردوي ما برساند.» [xvii] سالارالدوله در جواب او
اعلام داشت كه با بيستوپنجهزار نفر عشاير جاف، كردستان، كلهر، سنجابي و گروس
در كرمانشاه توقف كرده و انتظار نظرعليخان و قواي لرستان را ميكشد و همدان را
هم تصرف كرده و بهزودي عازم تهران خواهد شد. چنانكه گفته شد، سالارالدوله
عباسخان چناري را مامور فتح همدان نمود.[xviii] قواي هشتصد نفري او و اكبرخان،
معاون لشكر، پس از زدوخورد مختصري با امير افخم، بدون خونريزي وارد همدان
شدند.[xix] علت سقوط آسان همدان اين بود كه خوانين قراگوزلوي همدان با
سالارالدوله مكاتبه داشتند و با او همراي بودند؛ بهعلاوه عدهاي از مردم
همدان نيز از سالارالدوله حمايت ميكردند. اما درخصوص نقش امير افخم نيز در
تلگرافي از سرجورج بارلكي به سرادوارد گري چنين نوشته شده است: «ولي مساله
اينكه آيا امير افخم قصد مخالفت با سالارالدوله را دارد يا نه مشكوك است...
وقتي كه سالارالدوله از كرمانشاه حركت نمود، تصور ميشد به همدان كه همدستان وي
آنجا را قبضه نموده بودند، خواهد رفت.»[xx]
تصرف همدان
در همدان گروهي از سالارالدوله حمايت كرده و زمينههاي ورود سپاهيان او را
به شهر فراهم آوردند. امير افخم قراگوزلو قبل از نبرد با سپاهيان سالارالدوله،
با شيخ محمد مردوخ كردستاني ــ كه در واقع نماينده سالارالدوله بود ــ در باغي
واقع در بيرون شهر، شبهنگام ملاقات كرد و شيخ او را به همراهي و همگامي با
سالارالدوله متقاعد نمود. وقتي امير افخم سابقه دشمني خود با سالارالدوله را
مطرح نمود، مردوخ به او قول مساعدت كامل داد و سالارالدوله را واداشت كه
تاميننامهاي به شرح ذيل براي اطمينان خاطر به امير افخم بنويسد: «جناب مستطاب
اجل امجد اكرم امير افخم، وقتي عازم خاك ايران شدم، اول در تحت قبه حضرت شاه
ولايت ارواحنا، به شهادت جمعي از روساي ملت با خداي خود عهد كردهام كه تمام
مقاصد شخصي را كنار گذارده، بيغرضانه در راه نجات ملت ايران كار كنم و جان خود
را براي وفا به دين مبين اسلام و حفظ استقلال دولت ششهزارساله ايران نثار نمايم
و خدا را شكر ميكنم كه تا ورود به كرمانشاه و همه جا، نصرت همعنان اردوي ما
بوده، آناً فآناً بر تاييدات و موفقيت من ميافزايد. اينكه تاكنون به جنابعالي
تلگراف نكردهام، نميدانستم كه جنابعالي هم تغيير مسلك دادهايد. اكنون كه
عريضه شما توسط حضرت مستطاب شريعتمداري آقاي امام جمعه كردستان ــ سلمه الله
تعالي ــ رسيد، بر مراتب خوشوقتي من افزود. من به ايران نيامدهام كه هوي و
هوس برانم و يا برخلاف آن عهد كه با خداي خود بستهام با اين همه تاييدات فايقه
با كسي غرضراني نميكنم. حاشا و كلا من يك نفر ضعيف خادم و دوست ملت هستم هيچ
مقصودي ندارم جزاينكه دولت مرده و ملت هلاكشده را زنده كنم. مخلوق خدا را
نگذارم بيش از اين از روي جهالت همديگر را تمام كنند. شاهد مدعي هم تلگرافي است
كه به مجلس دارالشوراي ملي كردهام. اين است... من هم كه امروز موقتا راعي اين
گوسفندانم، منتظرم كه ببينم جنابعالي تا چه درجه و چه قسم حاضر خدمت هستيد، تا
از آن قرار دستورالعمل داده، تكليف آن جناب را معين نمايم. منتظرم در اردو
جنابعالي را ملاقات نمايم.»[xxi]
بدينترتيب، امير افخم در مقابل سپاهيان سالارالدوله نهتنها مقاومتي از خود
نشان نميدهد بلكه به بهانه زيارت عتبات به اتفاق پسرانش، غلامرضا
احتشامالدوله و غلامعلي حسامالملك، عازم عراق و سپس استانبول ميشود.[xxii]
البته قبل از ترك همدان به رعاياي خود در بيستوشش قريه واقع بين همدان و قزوين
حكم نمود كه هركدام مقادير معتنابهي آرد تهيه و در يكي از قراء بزرگ سردرود جمع
و انبار نمايند.[xxiii] بيشك تهيه اين مقدار آرد جز براي لشكركشي نميتواند
توجيه ديگري داشته باشد؛ ضمنآنكه سالارالدوله قصد داشت از همين مسير عازم فتح
تهران شود.
عبداللهخان، امير نظام فوج ديگر قراگوزلو، محرمانه با سالارالدوله كاغذپراني
داشت و پيرو توافقات فيمابين، در عصر هفدهم شعبان سال1329.ق اردوي خود را از
مصلا خارج نموده و بيرون شهر چادر زد و سپس تمام سواران خود را بين دهات تقسيم
نمود و مخارج آنان را بر دوش رعيت بينوا نهاد.[xxiv] او با سالارالدوله از در
مسالمت درآمد و به استقبال وي رفت و با تمام وسايلي كه در اختيار داشت، آماده
ياري وي گرديد؛ چنانكه حتي چند عراده از توپهاي دولتي را نيز به او تقديم كرد.
در تائيد مطالب فوق ميتوان به راپرت بهادرالسلطنه در 27 رجب 1329 اشاره كرد:
«در كرمانشاهان، همدان، گروس و غيره، همه دستهدسته دارند براي او
[سالارالدوله] كار ميكنند: شريعتمدار، وكيلالملك، معتمد ناظمالولايه (پسر
مشير ديوان)، اعتضاد ديوان كارگزار را مامور همدان نمود، براي اعاده مهاجرين
كردستاني و شوراندن و اغواي همداني. بعد از ورود آنها اهالي و رجاله همداني هم
تا حالا دومرتبه به تلگرافخانه همدان ريختند و تلگراف به سالارالدوله نموده، او
را دعوت به آمدن نمودند و زنده باد سالارالدوله و مرده باد مشروطهخواهان را در
كوچه بازارها ميگويند... ابر و باد و مه و خورشيد و فلك كردستان براي او كار
ميكرد تا آوردند همدان. هم اهالي شهر كه حاضرند، امرا و روساي افواج و سوار
شهر هم به غير از آقاي ضياءالملك و بهاءالملك گمان نميكنم مايل نباشند. قوا و
اردوي دولتي هم اينقدرها گفته شده است كه ميآيد و نيامده اسباب تمسخر شده،
وجود پيدا نكرده است. حقيقت مساله همينها است كه چاكر عرض كردم، تلگرافخانه
كردستان و قروه و همدان وگروس را فدايي سالارالدوله بداند، كارگزار خودشان را
كارپرداز او بداند.»[xxv]
وكيل شهبندر عثماني در همدان، درباره گزارش بهادرالسلطنه، طي تلگرافي به سفارت
خود در تهران اعلام داشت: «عصر چهارم كاغذي از سالارالدوله رسيد، در مسجد جامع
خوانده شد. اهالي در كمال هيجان او را ميخواهند. امروز بازار بسته، شهر در
نهايت بينظمي [است]. خود فدوي و تبعه [عثماني] امنيت نداريم.»[xxvi] وي در
تلگرافي ديگر، خطاب به وزارتخارجه نوشت: «بازار و دكاكين بسته، بلوا و هنگامه
غريبي است. چندين دكان غارت و چندين نفر مجروح، كليه اتباع خارجه در خطر[اند]،
علاج فوري لازم [است].»[xxvii]
از شهرهاي اطراف نيز حاميان سالارالدوله تفنگ و فشنگ و پول براي او به همدان
ميفرستادند و حتي گروهي از هوادارانش بر سر پسر بهادرالسلطنه ــ از مخالفان
سالارالدوله كه زخمي شده و در همدان در مريضخانه امريكاييها بستري بود ــ ريخته
و قصد قتل او را داشتند. مردم همدان روز سهشنبه شعبان1329.ق طي تلگرافي به
سالارالدوله از او اعلام اطاعت و حمايت كردند و سپس روز جمعه شانزدهم شعبان
جناب ميرزا عبدالوهاب، آقا رضا، آقا محمد قاضي و حاجي ابوالحسن از طرف خوانين و
اهالي همدان رهسپار كرمانشاه شدند تا ضمن ملاقات با سالارالدوله، حضورا حمايت
خود را به وي اعلام نمايند.[xxviii]
گرچه برخي طبقات و اقشار همدان از سالارالدوله حمايت كردند، مشروطهخواهان اين
شهر در مقابل جاهطلبيهاي او ايستادگي و مقاومت نمودند. سالارالدوله براي
رسميتبخشيدن به سلطنت خود، دعوتنامههايي را از طريق تلگراف به روحانيون، علما
و مراجع نقاط مختلف كشور و از جمله به شيخ محمدباقر بهاري مجتهد مقتدر همدان
ارسال كرد. اتفاقا اين تلگراف زماني به دست شيخ محمدباقر رسيد كه جمعي از طبقات
و علماي شهر در منزل او اجتماع كرده بودند تا يك نيروي مسلح محلي را پيش از
رسيدن نيروي كافي از تهران، براي مقابله با سپاه سالارالدوله ترتيب دهند.
سالارالدوله در اين تلگراف به شيخ محمدباقر خاطرنشان ساخته بود كه از طرف ما
براي بهدستگرفتن امور سلطنت اقدام به عمل آمده است و از آنجاكه شما را پدر
روحاني خود ميدانيم، انتظار داريم كه در تحكيم مباني قدرت ما نهايت كوشش را
مبذول داريد؛ البته براي پيشرفت اسلام آنچه لازم باشد از طرف ما مجاهدت به عمل
خواهد آمد. شيخ محمدباقر پس از دريافت تلگراف و آگاهي از مضمون آن، از اين طرز
تفكر سالارالدوله درباره خود تعجب نمود و آن را به حضار نشان داد و پيشنهاد كرد
كه پاسخ تندي براي سالارالدوله فرستاده شود؛ اما اغلب حاضران كه از اقدامات
مسلحانه سالارالدوله مرعوب شده بودند از پذيرش اين خواسته شانه خالي كردند و
ناگزير خود شيخ، تلگراف تندي مبني بر مخالفت با شورش سالارالدوله براي او ارسال
كرد كه با اين بيت شعر آغاز ميشد:[xxix]
اي مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه تست
عٍرض خود ميبري و زحمت ما ميداري
تلگراف تند آيتالله شيخمحمدباقر تاثير عميقي بر روحيه سالارالدوله گذاشت،
بهنحويكه وقتي دستجات مسلح خود را از كرمانشاه به عزم همدان پيش ميراند،
جرات نكرد مستقيما وارد شهر همدان شود. علاوهبراين، شيخ مردم را نيز از
مددرساني به او منع نمود اما عليرغم اين تدابير و مخالفت او، سرانجام سپاهيان
سالارالدوله پس از زدوخورد مختصري بهراحتي شهر همدان را متصرف شدند.[xxx]
سپاهيان مذكور شهر را غارت و انجمن ولايتي، نظميه و ديگر دواير دولتي را منهدم
كرده و به آتش كشيدند.[xxxi] نيروهاي سالارالدوله جهت مقابله با شيخ محمدباقر
يك گروهان توپدار را به سركردگي ابوطالب و فتحعلي توپچي، با هدف بهتوپبستن
خانه شيخ، بالاي تپه مصلا مستقر كردند اما مردم شهر بر آنها شوريدند و از اين
كار ممانعت كرده و نيروهاي مذكور را به باد كتك گرفتند.[xxxii]
اعلام حمايت مردم همدان از سالارالدوله تااندازهاي از ترس و مشكلات مالي و
جاني ناشي ميشد؛ يعني اين امر درواقع از غم نان و بيم جان صورت گرفت؛ زيرا اين
شورش خونبار و ويرانگر علاوه بر خسارات سنگين جاني و مالي گسترده، باعث شد
ياغيان و اشرار در سايه حمايت از سالارالدوله و در سلك سپاهيان او به هرگونه
چپاول و گردنكشي دست بزنند كه البته در اين گيرودار بيشترين ضربه و خسارات مالي
و جاني متوجه مشروطهخواهان بود. اگر شهري در اعلام حمايت و همبستگي قدري تاخير
ميكرد، با خاك يكسان ميگشت و اهالي آن قتلعام ميشدند: چنانكه در «كتاب آبي»
آمدهاست: «پسازآنكه اهالي سلطانآباد براي حرمت خودشان مكتوبي به
سالارالدوله نوشته و جوابي كه به آنها رسيده اين بود كه اگر عريضه آنها در همان
روز نرسيده بود با سيهزار قشون و بيستودو عراده توپ به طرف سلطانآباد حركت
ميكرد كه آنجا را بهكلي خراب و ويران كند. دو روز بعد از آن چهارصد نفر
فرستاد كه شهر را تصرف كنند.»[xxxiii]
مصيبت دامنگير مردم تنها به ايام تصرف شهر توسط سپاهيان سالارالدوله محدود
نميشد؛ بلكه حكامي كه وي منصوب ميكرد، بيشازهرچيز به هرجومرج و اغتشاش دامن
ميزدند؛ زيرا بيشتر آنها در جهت انتقامجويي و منفعت مالي خود عمل ميكردند.
در نامه دادخواهي ناظمالعلماء ملايري راجعبه اين امر چنين آمده: «حاج
سيفالدوله با بنده در نهايت خصومت [است] و طمع به علاقجات بنده داشته و موفق
به اجراي مقصود خود نميشود، واقعه سالارالدوله را براي خود وسيله قرار داده.
سالارالدوله قبل از حركت از نهاوند حكومت ملاير را به حاجي سيفالدوله واگذار
مينمايد، سيفالدوله اول حكمي را كه در حكومت خود ميكند، عباسخان چناري را
مامور غارت خانه و املاك بنده مينمايد، چهارآبادي معمر بنده را كه اهالي آنها
معروف به تمولند غارت و قريب سيهزار تومان دارايي رعايا را به غارت ميبرند و
بعد عده كثيري را ميكشند.»[xxxiv]
جنگ نوبران و شورجه
سالارالدوله پس از تصرف همدان به محمدعليشاه تلگراف نمود كه به همراه
بيستوپنجهزار سوار عشاير منطقه بهمحض رسيدن نظرعليخان و قواي لرستان عازم
تهران خواهد شد، محمدعليشاه نيز متقابلا از او خواست كه هرچهزودتر به سوي
تهران حركت نمايد، چراكه قواي مركز يك قشون نمايشي است و چنانچه دير برسد،
بهكلي اوضاع او و قشونش خراب خواهد شد و همچنين از او خواست كه اردوي خود را
به دو قسمت تقسيم كند: يك قسمت را به دروازه همدان و قسمت ديگر را به دروازه
شاه عبدالعظيم برساند تا هرچهسريعتر تهران را متصرف شوند.[xxxv]
سالارالدوله با چندهزار سوار عشاير و شانزده عراده توپ از مسير اراك و ملاير به
سوي تهران حركت نمود. در نزديكي ملاير ميان سالارالدوله و امير مفخم جنگ در
گرفت كه امير مفخم شكست خورده و متواري شد. همچنين در خرمآباد لرستان عباسخان
در اثر عارضه بيماري شديد مجبور شد از نيمه راه مراجعت كند كه سالارالدوله او
را به سمت نايبالحكومه اسدآباد منصوب كرد.[xxxvi]
با انتشار خبر ورود سالارالدوله به ملاير، هزاران نفر از اكراد و الوار با
خوانين و سركردگان خود به سالارالدوله ملحق شدند و در اندكزماني قشون
سالارالدوله ظاهرا به سيهزار نفر بالغ شد. او در بيستم رمضان سال1329.ق به سوي
تهران حركت نموده و در آخرين روز ماه رمضان به نزديكي ساوه رسيد و در محلي كه
از نظر سوقالجيشي موقعيت مناسبي داشت، سنگر گرفت. تعدادي از نيروهاي او دهات
اطراف ساوه را اشغال كردند و جماعتي نيز به زرند رفته و با بيرحمي تمام آن قصبه
بزرگ و آباد را غارت كردند.[xxxvii]
در مقابل اين قشونكشي سالارالدوله، دولت دوهزار سوار بختياري، مجاهد و ژاندارم
را به رياست يفرمخان ارمني و سردار محتشم در روز اول شوال سال1329.ق براي
مقابله با آنان به ساوه اعزام نمود. در سوم شوال ميان قشون دولتي و سپاه
سالارالدوله درگيري سختي در نوبران رخ داد كه سواران عشايري سالارالدوله بهشدت
شكست خورده و با برجايگذاشتن پانصد كشته متواري شدند[xxxviii] و خود
سالارالدوله فورا به سوي كرمانشاه عقبنشيني كرد و اگر قشون دولتي و مجاهدان،
آنها را تعقيب ميكردند، چهبسا سرنوشت سالارالدوله در همين نبرد مشخص ميشد و
كار به شورجه نميكشيد. سپاه عشايري سالارالدوله در مسير بازگشت، مردم و دهات
واقع در مسير خود را بيرحمانه چپاول و غارت ميكردند. با شكست سپاه
سالارالدوله از قشون دولتي در نوبران، سپاه فراري آنها ظرف سه شبانهروز از باغ
شاه به همدان و از آنجا بيدرنگ وارد اسدآباد شدند. مردم بيدفاع اسدآباد به
ناگهان متوجه شدند كه سواران شكستخورده و مهارگسسته و تشنه و گرسنه كلهر مانند
سيل خروشان وارد اسدآباد شدهاند. يكي از شاهدان اين واقعه دلخراش مينويسد:
آنان «درها را ميشكستند و اهالي را كتك ميزدند، خوردني هرجا مييافتند
ميبلعيدند، بردني را ميبردند، مرغ و بره و گوسفند را زنده به روي توده آتش
شعلهور انداخته و نيمگرم و خام و نپخته با استخوان و پوست و پر ميخوردند. آن
شب بلوا و غوغا و آشوب عجيبي برپا نمودند كه به شرح و بيان نميآيد. سر كرده
ايل داودخان كلهر در منزل ميرزا شريف مستوفي، عموي نگارنده، وارد شده بود،
پذيرايي مفصل از او و همراهان شد و مبلغ هشتصد تومان سكه نقره به موجب رسيد از
وي، كه امين دارايي بود، گرفت و اين وجه را بعدها دولت قبول كرد. سواران كلهر
مال و اموال بسياري از اهالي اسدآباد عنفاً چپاول و به يغما بردند. سرداري
(نوعي لباس) نگارنده را نيز در بين راه از تنم بيرون آورده، بردند [و] اسب
ممتاز عمويم [را] به پاداش پذيرايي كه از آنها شد، صبح موقع حركت به غارت
بردند.»[xxxix]
سالارالدوله پس از فرار از نوبران، در بيستوسوم ذيحجه به كرمانشاه رسيد و
مجددا شروع به جمعآوري ايلات و عشاير نمود و به هريك از آنان وعده و وعيدهايي
داد؛ چنانكه حسن پاشاخان كليايي را به حكومت همدان منصوب كرد.[xl] در اين هنگام
دولت براي دفع كامل فتنه سالارالدوله و ايجاد امنيت در صفحات غرب كشور، به
توصيه احمدشاه و ناصرالملك، عبدالحسين ميرزا فرمانفرما را به سمت والي غرب
تعيين كرد و به همراه يك اردوي نظامي كه از پانصد نفر بختياري و دويست قزاق
تشكيل ميشد، به منطقه اعزام نمود.[xli] عبدالحسين ميرزا فرمانفرما پس از ورود
به همدان، راهي كردستان شد اما در روستاي شورجه به پيشقراولان سپاه
سالارالدوله به فرماندهي مجللالسلطان، عباسخان چناري و عبدالباقيخان سرتيپ
چهاردولي برخورد نمود. عبدالباقيخان سعي كرد او را از جنگ منصرف كند و به وي
نوشت: «من نمك شاه را خوردهام به جنگ من نياييد.»[xlii] لازم به ذكر است كه
عبدالباقيخان قراسوراني پيش از اين حوادث، رياست منطقه چهاردولي اسدآباد همدان
را برعهده داشت و به درجه سرتيپي مفتخر شده بود. [xliii]
فرمانفرما به گفتههاي عبدالباقيخان توجه نكرد و با آنان وارد جنگ شد. در
برابر اردوي فرمانفرما، مجللالسلطان (پيشخدمت محمدعليشاه) سوارهاي خزل، جمهور
و كليايي را جمع كرده و به اتفاق عبدالباقيخان و عباسخان چناري گردنه قريه
«همه كسي» را براي استقرار خود برگزيدند و درگيري سختي در گرفت كه به شكست
فرمانفرما انجاميد و حتي گلولهاي نيز به بدن او اصابت كرد و مجروح شد. در
اين نبرد، توپهاي شنيدر سپاه دولتي توسط سواران عباسخان و عبدالباقيخان به
غنيمت گرفته شد.[xliv] پس از شكست اردوي دولتي، عبدالباقيخان به فرمانفرما
نوشت: «من ميتوانستم شما را تعاقب كرده و دستگيركنم، باز محض پاس حقوق
نمكخوراگي اين كار را هم نكردم.»[xlv] فرمانفرما در مورد علت شكست خود
ميگويد: «در جنگ شوريجه (شورجه) آن شكست به واسطه جديت طايفه سنجابي به ما
رسيد.» [xlvi]
به دنبال اين شكست، فرمانفرما به همدان عقبنشيني نمود و از تهران درخواست كمك
كرد. دولت براي تقويت اردوي فرمانفرما، مجاهدان ارمني و ايراني را تحت فرماندهي
يفرمخان ارمني، رئيس نظميه تهران، روانه همدان كرد. يفرمخان ده سركرده به
نامهاي گريش، كيگو و آشوت ارمني، يارمحمدخان كرمانشاهي، حسينقليخان، مسيبخان،
سالار قزويني، مشهدي حسين آذربايجاني، سيد كاظم تهراني و احمد آقا مجاهد
تهراني[xlvii] در اختيار داشت كه هركدام از آنها بر يكصد نفر مجاهد فرمان
داشتند. علاوه بر مجاهدان، اردوي بختياري از زنجان (شعبان1330) به سوي همدان
حركت كرد و به سپاهيان فرمانفرما ملحق شد. خوانين بختياري پس از شش روز توقف در
همدان و تهيه مقدمات كار، به قريه حصار در يكفرسخي همدان رفتند و مقارن غروب
روز دوم در آنجا كميسيوني با حضور محمدتقيخان ضياءالسلطان، سلطانعليخان
شهابالسلطنه از خوانين بختياري و يفرمخان تشكيل شد. پس از چهار ساعت مذاكره و
تبادل نظر،[xlviii] بنا بر آن گذاشته شد كه صبح روز بعد حاجي شهابالسلطنه با
دويست سوار به اتفاق يفرمخان ارمني پيشاپيش و بقيه نيز به همراه اردوي
فرمانفرما، پشت سر آنان حركت كنند و قرار شد كه يفرمخان به هنگام حمله آنان را
مطلع سازد.[xlix] اما يفرمخان بيآنكه به بختياريها اطلاع دهد، سحرگاهان به
سوي سنگرهاي سپاه سالارالدوله حركت نمود. ضيغمالدوله ميگويد يفرمخان ميل
نداشت در اين كار بختياريها با او سهيم شوند.[l]
عبدالباقيخان كه از حضور مجاهدان و نيروهاي دولتي در همدان باخبر بود، براي
مقابله با آنها به همراه سوارانش مجددا در گردنه «همهكسي» سنگر گرفت؛ اما
حملات توپخانهاي يفرم كه سنگرها را هدف قرار داده بود، او را وادار به
عقبنشيني نمود و او ناچار در قلعه شورجه (روستاي ملكي خودش) در حالت دفاعي
موضع گرفت. اما به روايتي «عبدالباقي كه از پيروزي بر فرمانفرما مغرور شده بود،
تنها دوازده نفر در سه سنگر به عنوان جلودار و محافظ گذاشته بود كه اين سنگرها
به وسيله توپخانه يفرم درهم كوبيده شدند و از دوازده نفر تنها يك نفر توانست
خود را به شوريجه (شورجه) برساند و ماوقع را گزارش كند.»[li]
در اين زمان جز عبدالباقيخان چهاردولي (چرادوري) و محمودخان، پسر عباسخان
چناري، و تعدادي از افراد عبدالباقيخان كسي باقي نمانده بود؛ زيرا چند روز قبل
بر سر تقسيم غنايمي كه از فرمانفرما گرفته شده بود، بين پسران شيرخان سنجابي و
عبدالباقي اختلاف پيدا شد و آنها شورجه را ترك كردند و به سوي كرمانشاه رهسپار
شدند. ازسويديگر عبدالباقيخان منتظر رسيدن قواي كمكي از طرف سالارالدوله بود،
اما فشار نيروهاي يفرمخان او را وادار كرد به داخل قلعه عقبنشيني كند و
بههمينعلت او با سيصد نفر به دفاع از قلعه پرداخت و حتي پيشنهاد محمودخان
چناري مبني بر خارجشدن از قلعه و كشاندن جنگ به دشتها را نپذيرفت.[lii] وي
براي مجبوركردن افراد قلعه به مقابله و دفاع تا آخرين لحظه، دستور داد تمام
اسبها را بكشند تا كسي از قلعه خارج نشود. اين جنگ سرنوشتساز كه به جنگ شورجه
(سولچه) معروف شد، براي سالارالدوله از اهميت بسياري برخوردار بود؛ چون در صورت
موفقيت، راه او براي پيشروي به سوي تهران هموار ميگشت و در صورت شكست، سپاهيان
او بار ديگر از هم پراكنده ميشدند و چهبسا كار او يكسره ميگرديد.
بههمينسان، براي طرف مقابل سالارالدوله نيز اين جنگ بههمينميزان اهميت
داشت؛ چون در صورت پيروزي مجاهدان و يفرم در اين نبرد، يفرمخان بهعنوان ناجي
مشروطه معرفي ميگرديد و بر اقتدار او هرچهبيشتر افزوده ميشد و البته بهتبع
آن غائله سالارالدوله نيز پايان مييافت؛ اما درغيراينصورت، يعني درصورت شكست
نيروهاي دولتي، مصائب و مشكلات دولت براي جمعآوري مجاهدان و تدارك اردو، چندين
برابر ميشد و چهبسا مسائل غيرمنتظرهاي پيش ميآمد.
سواران بختياري و فرمانفرما در اطراف قلعه شورجه با نيروهاي عبدالباقيخان
بهشدت مشغول نبرد شدند. عدهاي از سواران دولتي مامور شدند كه از پيوستن
نيروهاي مجللالسلطان ــ كه در آن حوالي مستقر بودند ــ به افراد قلعه، جلوگيري
كنند. ازسويديگر توپخانه براي درهمكوبيدن برج و باروي قلعه بلاانقطاع آنجا را
به توپ بسته بود و متقابلا افراد قلعه از بالاي برجها به حملات پاسخ ميدادند.
علاوه بر توپخانه، مسلسل و شصتتيري كه فرماندهي آن با رضاخان ميرپنج (رضاشاه
بعدي) بود، يكريز برجها را تيرباران ميكرد[liii] تا سواران بختياري بهراحتي
بتوانند خود را به پاي قلعه برسانند. حمله سواران و مجاهدان دولتي براي نفوذ به
داخل قلعه كارساز نبود تااينكه بر اثر اصابت يك گلوله توپ به درب قلعه، راه
نفوذ آنان باز شد و ازطرفديگر، تمامشدن مهمات عبدالباقيخان و افراد قلعه،
اين فرصت را به سواران و افراد فرمانفرما داد تا به سوي قلعه حملهور شوند. بنا
به روايت محلي، در اين زمان شخصي به نام كدخدا غلامحسين درحاليكه قرآني را
بالا گرفته بود، درب قلعه را به روي مجاهدان، باز كرد و آنها به درون قلعه هجوم
بردند.[liv] با ورود مجاهدان و افراد بختياري به هشتي قلعه كه تعداد زيادي از
نيروهاي عبدالباقيخان در آنجا بودند، جنگ تنبهتن شروع گرديد و عده كثيري از
آنان كشته و چند تن نيز دستگير شدند. در هشتي قلعه دو درب بود كه يكي به طرف
بهاربند و اسطبل ميرفت و ديگري به عمارت مسكوني وارد ميشد. كساني كه در عمارت
و دالان بودند، همگي دستگير شدند و فقط يك برج باقي مانده بود كه عبدالباقيخان
و محمودخان بهشدت از آن دفاع ميكردند.[lv] ازآنجاكه برج بر بهاربند اشراف
داشت، كسي جرات نميكرد وارد بهاربند شود و جان خود را به خطر بياندازد. هنگامي
كه سواران بختياري مشغول رايزني براي تصرف برج بودند، يفرمخان به اتفاق دكتر
سهرابخان ــ پزشك اردو ــ وارد شد. بنا به روايت محلي، در اين هنگام يفرمخان،
عبدالباقي را مورد خطاب قرار داد و به او گفت: «عبدالباقيخان تسليم شو، راه
فرار نداري. من به شما قول ميدهم در تهران نزد اولياء امور از شما حمايت كنم.
نخواهم گذاشت شما را اعدام كنند. شما مورد عفو قرار ميگيريد، مشروطبراينكه
همه شما تسليم شويد.»[lvi] اما او تسليم نشد. در منابع ديگر نيز آمدهاست كه پس
از آنكه دكتر هدف تير قرار گرفت، يفرم خطاب به افراد محصور در قلعه گفت: «بهتر
است تسليم شويد. عبدالباقيخان در پاسخ گفت: تو كه هستي؟ چه سمتي داري كه اين
پيشنهاد را ميكني؟ يفرم بلند شد (از پشت پيتهاي خاك) و گفت: من يفرم هستم.
فرمانده اين نيروهايي... كه در همان حال تيري به گونه او اصابت و از زير گوشش
خارج شد و به قتل رسيد.»[lvii] بههرصورت يفرمخان و دكتر سهراب توسط
عبدالباقيخان و محمودخان كشته شدند. به محض كشتهشدن يفرم، وحشت همه نيروهاي
دولتي و مجاهد را فراگرفت و اگر اقدامات كريخان ارمني نبود، ممكن بود براي
نيروهاي مذكور مصيبتي عظيم حادث شود و چهبسا موجب شكست قشون ميشد. [lviii]
كريخان كه به جاي يفرم به فرماندهي منصوب شد، از فرار و عقبنشيني نيروها
جلوگيري كرد و به آنان دستور داد به برج حملهور شوند. با اجابت دستور او، قلعه
به تصرف درآمد و عبدالباقيخان دستگير شد. محمودخان نيز با تنها فشنگي كه داشت،
خودكشي كرد. پس از تسخير قلعه، دو پسرعموي عبدالباقي به نامهاي فيضيخان و
عبداللهخان كه از عبدالباقي دلخور بودند، روز قبل به قواي فرمانفرما پيوسته و
به عنوان راهنما، اجساد كشتهشدگان و اسرا را براي يافتن اجساد عبدالباقي و
محمودخان وارسي ميكردند اما آنها را نيافتند.[lix]
محمد ولي ميرزا، پسر عبدالحسين ميرزا فرمانفرما ــ كه به همراه پدر خود در اين
نبرد حضور داشت ــ درباره اين نبرد ميگويد: «با عدهاي نزد فرمانفرما ايستاده
و با دوربين حملات يفرم و مجاهدان را ــ كه قلعه شورجه را محاصره كرده بودند ــ
نگاه ميكرديم. دكتر سهراب كه پزشك و از سرسپردگان يفرم بود با چند نفر به درب
كوچك قلعه هجوم آورد. ناگهان تيري او را از پاي درآورد. يفرم جلو دويد كه او را
خلاص كند، ولي هدف تير مدافعان واقع شد و بر زمين افتاد... عبدالباقيخان را
براي تحقيقات بيشتر زنده بهدست آوردند. آن جوان از ترس در خمره آردي پنهان شده
بود و تنها امير نظام عبداللهخان قراگوزلو او را شناخت. بهمحضاينكه وي را
شناسايي كردند، مجاهدان ارمني كه از كشتهشدن يفرمخان بينهايت متاثر بودند،
مجال نداده و او را هدف گلوله قرار دادند.»[lx] روايت ديگر حاكياست كه پس از
بهقتلرسيدن يفرمخان و تمامشدن مهمات افراد قلعه، محمودخان چناري خودكشي كرد
و عبدالباقيخان درحاليكه مجروح شده بود، مخفيانه در برج قلعه پناه گرفت اما
يارمحمدخان كرمانشاهي او را دستگير نموده و به نزد فرمانفرما برد.[lxi]
فرمانفرما در برخورد با او گفت: «سالارالدوله و متمردين ديگر و كساني كه
هواخواه او ميباشند، عبث به خيال طغيان افتاده و جان خود را به مخاطره
انداختهاند»[lxii] و عبدالباقيخان در مقابل سوالات او اظهار داشت كه «من
يپرم را كشتهام، ولي قاتل نيستم، اگر خانه و خانواده شما را بمباران كنند و
بعد در مقام دفاع برآييد و مهاجم را بكشيد قاتليد؟ اگر قواي سالارالدوله پيش از
اين در اين روستا با شما جنگيدهاند، ما چه گناهي كرديم؟ از قديمالايام حفظ
امنيت منطقه چهاردولي با ما بوده است و حال حاضرم كه مرا به تهران بفرستيد و
هرچه حكم شد ميپذيريم.»[lxiii] سپس فرمانفرما به او ميگويد: «تو را بخشيدم»؛
اما بهمحضاينكه عبدالباقيخان ميخواهد به عقب برگردد و حركت كند، به اشاره
فرمانفرما يكي از مجاهدان ارمني او را هدف گلوله قرار ميدهد و او نيز درجا جان
ميسپارد.[lxiv]
مردم منطقه چهاردولي همدان هنوز هم ياد اين جوان 24 ساله (عبدالباقيخان) را به
خاطر دارند و از او به عنوان يك قهرمان ياد ميكنند و اشعاري كه به زبان كردي
توسط مادرش در عزاي او سروده شده، هنوز ورد زبان مردم است.
جالبآنكه از ديگر سران لشكر سالارالدوله، از قبيل عباسخان چناري و
مجللالسلطان در اين جنگ خبري نبود. البته بعدها عباسخان توسط سواران بختياري
محاصره شد اما توانست از اين خطر به سلامت رهايي يابد.[lxv] پس از شكست كامل
سالار، عباسخان به همراه پسرش محسنخان و چند نفر از سواران شيخ اسمعيل، شبانه
به سوي كرمانشاه رفته و از فرمانفرما تقاضاي عفو كرد كه مورد قبول واقع
شد.[lxvi]
در جريان اين نبرد از اردوي دولتي و مجاهدان، شش يا هفت نفر كشته و هفت نفر
زخمي و از بختياريها يك تن مقتول و سه نفر زخمي شدند. از مجاهدان نيز همين
تعداد مجروح و مقتول گرديدند. تلفات سپاهيان سالارالدوله و عبدالباقيخان بالغ
بر دويست نفر بود كه از جمله آنان جهانگيرخان، برادر عبدالباقيخان، اسكندرخان
كمكي و امينخان بودند و يكصدوبيستونه نفر نيز اسير شدند.[lxvii]
پس از اين جنگ، يارمحمدخان و فرمانفرما سپاه عشايري سالارالدوله را شهربهشهر
تعقيب كردند و پس از چند زدوخورد، فرمانفرما كرمانشاه را متصرف شد و سالار به
سوي كردستان گريخت و با وساطت روسها، براساس قرار سابق، به روسيه رفت و دولت
براي او مقرري تعيين نمود.[lxviii]
شورش خونبار و ويرانگر سالارالدوله، علاوه بر خسارات سنگين مالي و جاني گسترده
در نواحي غربي ايران باعث شد تا ياغيان و اشرار در سايه حمايت وي و در جمع
سپاهيان او دست به هرگونه چپاول و گردنكشي بزنند. هركس ــ با هر عقيده و موقعيت
اجتماعي ــ در اردوي بيقانون او ميتوانست مشاركت نمايد و تنها شرط آن،
توانايي در خونريزي و غارتگري بود.
نتيجه
سالارالدوله در بزرگترين شورش تاجخواهي خود به اين سبب منطقه غرب كشور را
انتخاب نمود كه اولا نسبت به منطقه و اقوام و طوايف آشنايي داشت و حتي با بعضي
از اين خانوادهها وصلت كرده و دختر به زني گرفته بود و بههميندليل بهراحتي
قادر به بسيج نيروهاي خوانين و عشاير منطقه بود، ثانيا براساس روابط طايفهاي و
قبيلگي، رعاياي طايفه نسبت به ايلخان اطاعت محض داشتند، و لذا فقط كافي بود كه
رئيس ايل حمايت خود را اعلام كند؛ يعني درواقع كل ايل در خدمت طرف مورد حمايت
قرار ميگرفت. البته عامل حسادت و رقابت بين خوانين و عشاير و تلاش آنها براي
كسب قدرت و ثروت نيز در اين اعلام حمايتها بيتاثير نبود. علاوهبرآن، اين
عشاير و خوانين بهطوركلي از حوادث جاري كشور بياطلاع بودند و حتي از اهداف و
مبناي مشروطيت آگاهي نداشتند و فقط شاه و سلسله قاجار را ميديدند و
ميشناختند.
گذشتهازهمهاينها، دول خارجي نيز در اين شورشها بيتاثير نبودند؛ چنانكه دولت
روسيه پنهان و آشكار از بهقدرترسيدن مجدد محمدعليشاه حمايت ميكرد. تحويل
اسلحه و مهمات به محمدعليشاه و نيز اجازه عبور دادن به او از خاك روسيه براي
ورود به ايران، بهخوبي گواه اين مدعا است. روسها در عهدنامه گلستان ملزم شده
بودند كه از خانواده سلطنتي قاجار حمايت كنند و با اين ترفند شاه قاجار را
بهراحتي منقاد كرده و عنان او را در اختيار گرفته بودند؛ درحاليكه سعي در
تضعيف مجلس و بهويژه نمايندگان راديكال آن داشتند. البته انگليسيها نيز به
تضعيف مجلس شوراي ملي بهويژه اعضاي تندرو آن بيميل نبودند؛ اما ترجيح
ميدادند با مجلس و شاهي پايبند به قانون اساسي سروكار داشته باشند تا شاهي كه
تحت نفوذ روسهاست.
مرگ يفرمخان ارمني هرچند براي مشروطهخواهان سنگين بود اما نبايد فراموش كرد
كه او پيش از اين جنگ، رئيس نظميه تهران بود و در نظميه دست به تغييراتي زد كه
براي عدهاي ناخوشايند بود و در جريان پارك اتابك، ميان او و ستارخان اختلاف
سختي درگرفت كه در نهايت به خلع سلاح مجاهدان و زخميشدن ستارخان انجاميد. وي
همچنين شش تن از مجاهدان را تبعيد كرد، مجلس را بست و با حزب داشناكسيون درگير
شد. شايد اگر يفرمخان در جنگ شورجه كشته نميشد، استبداد او افزون ميگشت و
مسائل و مشكلات خاصي را بهوجود ميآورد و كشور را به يك چالش اساسي ميكشاند
كه جز به استبداد و اختلاف منتهي نميگرديد؛ چون پس از بازگشت پيروزمندانه يفرم
از اين نبرد، مسلما بر اقتدار او افزوده ميشد. هرچند با شكست سالارالدوله ــ
آخرين مدعي سلطنت ــ و خروج او از كشور، امنيت داخلي تااندازهاي تامين شد و
درواقع انقلاب مشروطه تثبيت گرديد و از نظر سياسي نظام پارلماني در كشور
استقرار يافت و تغييراتي در مسائل فرهنگي نيز حادث شد، اما ساختار طبقات
اجتماعي چندان تغييري نيافت و از منظر اقتصادي نيز دگرگوني خاصي حاصل نشد و
بازهم همان سردارها، دولهها و سلطنتهها همهكاره شدند.
پينوشتها:
[i]ـ مهدي بامداد، شرح حال رجال ايران در قرن12 و13 و14 هجري، جلد اول، تهران،
انتشارات زوار، چاپ چهارم، 1371.ش، ص48
[ii]ـ غلامحسين افضلالملك، افضلالتاريخ، به كوشش منصوره اتحاديه و سيروس
سعدونديان، تهران، نشر تاريخ ايران، ص90
[iii]ـ باقر عاقلي، روزشمار تاريخ ايران، جلد اول، تهران، نشر گفتار، 1372 ش، ص
18
[iv]ـ رضا آذري، در تكاپوي تاج و تخت (اسناد ابوالفتح ميرزا سالارالدوله
قاجار)، تهران، انتشارات سازمان ايران، 1378.ش، ص3
[v] ـ حسن معاصر، تاريخ استقرار مشروطيت در ايران، جلد 2، تهران، ابن سينا،
1348.ش، ص1007
[vi] ـ محمدعلي سلطاني، جغرافياي تاريخي و تاريخ مفصل كرمانشاهان، جلد 3،
تهران، سها، 1373.ش، ص469
[vii]ـ محمدرضا واليزده معجزي، تاريخ لرستان از روز تاسيس قاجار تا كودتاي
1299، به كوشش حسين و محمد واليزده معجزي، تهران، حروفيه، 1380.ش، ص377
[viii] ـ همان، ص412
[ix]ـ همان، ص419
[x]ـ همان.
[xi]ـ ر.ك: صفاتالله جمالي، اسدآباد سيدجمالالدين، تهران، بوعلي، 1352.ش،
ص222؛ مجله خاطرات وحيد، سال1359، شماره 3، ص382
[xii]ـ محمد مردوخ كردستاني، تاريخ مردوخ يا كرد و كردستان، سنندج، غريقي،
1351.ش، ص287
[xiii]ـ بهروز قطبي، اسناد جنگ جهاني اول در ايران، تهران، نشر قرن، 1370.ش،
ص50
[xiv]ـ احمد بشيري، كتاب آبي، جلد 5، تهران، نو، 1363.ش، ص1234
[xv]ـ محمدعليخان فريدالملك قراگوزلو، خاطرات فريدالملك همداني، به كوشش مسعود
فريد، تهران، زوار، 1354.ش، ص375
[xvi]ـ آنت دستره، مستخدمين بلژيكي در خدمت دولت ايران، ترجمه منصور اتحاديه
(نظام مافي)، تهران، نشر تاريخ ايران،1363.ش، ص191
[xvii]ـ محمدرضا واليزده معجزي، همان، ص429
[xviii]ـ همان، 427
[xix]ـ موسسه تاريخ معاصر ايران، آرشيو، سند شماره 42712 ـ ن.
[xx]ـ كتاب آبي، جلد 5، ص1234
[xxi]ـ محمدرضا واليزاده معجزي، همان، ص443
[xxii]ـ پرويز اذكايي، قراگوزلوهاي همدان (3)، مجله آينده، سال14، شماره 6
ـ7ـ8، سال1367.ش، ص272
[xxiii]ـ كتاب آبي، جلد 4، ص932
[xxiv]ـ سالور، قهرمان ميرزا (عينالسلطنه)، روزنامه خاطرات عينالسلطنه، جلد
5، به كوشش ايرج افشار و مسعود سالور، تهران، اساطير، 1377.ش، ص3495
[xxv]ـ در تكاپوي تاج و تخت (اسناد ابوالفتح ميرزا سالارالدوله قاجار)، ص87
[xxvi]ـ همان، ص89
[xxvii]ـ همان.
[xxviii]ـ محمدعليخان فريدالملك قراگوزلو، همان، ص377.
[xxix]ـ ناصر نجمي، مجتهد مقتدر همدان، مجله اطلاعات هفتگي، سال1337.ش، شماره
911، ص42
[xxx]ـ همان.
[xxxi]ـ كتاب آبي، جلد5، ص1185
[xxxii]ـ مدرس مجلس نامه و اسناد، تهران، موسسه پژوهش و مطالعات فرهنگي،
1373.ش، ص48
[xxxiii]ـ پرويز اذكايي، بهار و بهاري، مجله فرهنگ همدان، سال اول، شماره 4،
زمستان 1374.ش، ص8
[xxxiv]ـ ابوالفتح مومن، عباسخان سرتيپ چناري، فصلنامه گنجينه اسناد، سال 10،
(دفتر اول و دوم)، شماره 37 و 38، بهار و تابستان 1379، ص 41
[xxxv]ـ همان.
[xxxvi]ـ ر.ك، تلگراف محمدعلي شاه به سالارالدوله، مجله وحيد، شماره 200، ص726،
محمدرضا واليزده معجزي، همان، ص430
[xxxvii]ـ صفاتالله جمالي، همان، ص223
[xxxviii]ـ مهدي ملكزاده، تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، جلد 5، تهران، علمي،
چاپ سوم، 1371.ش، ص1436
[xxxix]ـ حسن نبوي، تاريخ معاصر ايران از انقلاب مشروطيت تا انقلاب سفيد،
تهران، انتشارات دانشسراي عالي، 1350.ش، ص 453
[xl]ـ صفاتالله جمالي، همان، ص224
[xli]ـ در تكاپوي تاج و تخت (اسناد ابوالفتح ميرزا سالارالدوله)، ص149
[xlii]ـ ابوالفتح مومن، همان، ص41
[xliii]ـ سالور، قهرمان ميرزا عينالسلطنه، همان، ص149
[xliv]ـ موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، آرشيو، سند شماره 456.ق
[xlv]ـ رعنا كرامت حسيني، توضيح تاريخي، مجله آينده، سال 4، شماره 8 ـ6،
1368.ش، ص97
[xlvi]ـ سالور، قهرمان ميرزا عينالسلطنه، همان، ص3849
[xlvii]ـ مجموعه اسناد عبدالحسين ميرزا فرمانفرما 1340 ــ1325.ق، جلد اول، به
كوشش منصوره اتحاديه (نظام مافي) و سيروس سعدونديان، تهران، نشر تاريخ ايران،
1366.ش، ص151
[xlviii]ـ محمدعلي سلطاني، همان، جلد 3، ص609
[xlix]ـ نورالله دانشور علوي، جنبش وطنپرستان اصفهان و بختياري، به كوشش حسين
سعادت نوري، تهران، انتشارات آنزان، 1377.ش، ص118
[l]ـ اسكندر عكاشه (ضيغمالدوله)، تاريخ ايل بختياري، تهران، انتشارات فرهنگسرا
(يساولي)، 1365.ش، ص628
[li]ـ همان.
[lii]ـ فريبرز ساكيمهر، شورجه قتلگاه يپرمخان، ويژهنامه سرو ضميمه هفتهنامه
هگمتانه، شماره 296، 6 اسفند1382، ص6
[liii]ـ همان.
[liv]ـ باقر عاقلي، رضاشاه و قشون متحدالشكل، تهران، انتشارات نامك، 1377.ش،
ص23
[lv]ـ فريبرز ساكيمهر، همان، ص6
[lvi]ـ محمد مردوخ كردستاني، همان، ص330
[lvii]ـ ميرسيدفخرالدين مدني، ورق پارهاي از تاريخ همدان، هفته هگمتانه،
شماره290، 24 دي1382، ص8
[lviii]ـ فريبرز ساكيمهر، همان، ص6
[lix]ـ كتاب آبي، جلد 6، ص1794
[lx]ـ فريبرز ساكيمهر، همان، ص6
[lxi]ـ فرمانفرماييان (رئيس)، مهرماه، زندگينامه عبدالحسين ميرزا فرمانفرما،
جلد 2، تهران، انتشارات توس،1377.ش، ص51
[lxii]ـ رعنا كرامت حسيني، همان، ص99
[lxiii]ـ نورالله، دانشور علوي، همان، ص118
[lxiv]ـ محمدعلي سلطاني، همان، ص622
[lxv]ـ ابوالفتح مومن، همان، ص42
[lxvi]ـ كتاب آبي، جلد 4، ص940
[lxvii]ـ صفاتالله جمالي، همان، ص225
[lxviii]ـ در تكاپوي تاج و تخت (اسناد ابوالفتح ميرزا سالارالدوله)، ص166
70ـ احمد اميراحمدي، خاطرات نخستين سپهبد ايران، به كوشش غلامحسين زرگرينژاد،
تهران، موسسه پژوهش و مطالعات فرهنگي، 1373.ش، ص83
منبع:
ماهنامه زمانه ، شماره 31 ,
از طر يق شبكه
خبرگزاري فارس