الفبا به دستم دادي تا ديو ناداني را در جمرات سياهي
وتباهي سنگ زنم وبراي عبور از گذر گاه پيچ در پيچ ترديد ، تا رسيدن به سعادتگاه
يقين ، ريسماني از جنس كلام آويختي تا به اعتمادِ تمام، آن را چنگ زنم. احرام
انديشه بر تنم پوشاندي تا در تكرار صفا و مروه ي زندگي به روزمرگي نرسم ودر
حريم فكر و معنا ،تاريكْ راههاي مقصد ابديت را به پاكي هر چه تمام تر، درنوردم
واز چشمه سار كلام وكلمه سيرابم كردي تا از مسيرآسمانيِ نور و روشني برنگردم.
چه آرام بر منبر سخن تكيه مي زني تا شهابِ ثاقبِ قلم را به سمت اهريمن سكون
وپستي و رخوت نشانه كني.وجواهركلامت رابرسطحي ازتاريكي پاشاندي تامعرفت
بگستراني رنگ،رنگ. وبهار هديه كني ، بي درنگ.
بنگر به ستاره كه بتازد سپس ديو چون زرّ گدازنده كه بر قير چكانيْش
ماهتابي از جنس كلمه در سياهْ موسمِ جهل و خامي بر
كتانِ تنيده بر ذهنها تاباندي تا طفل پاك آدميت را از اين قنداقه ي عَفَن رهايي
بخشي وما را كه در امتداد شب ناداني در حركت بوديم ، تا رسيدن به صيح اميد و
روشني هدايت كني.
صبح عافيت را به چشم نمي ديديم اگر دستگيري تو در شام
سياه بي دانشي همراهيمان نمي كرد. تو بهار مكرري كه با حضور حيات بخش خويش
زمستان ناداني را پايان مي دهي. به سخن كه مي ايستي پنجره اي از اميد به رويم
مي گشايي وآن دم كه در ميهماني آيينه ها شركتم دادي، مكارم اخلاق را تعارفم
كردي . تو در تكرار الفباي زندگي آنقدر اصرار ورزيدي كه قامت شب فرو شكست و آبِ
حيات در كوير انديشه هاي مخاطبان به فوران ايستاد.
دستم را گرفتي ،پرهيزم داشتي از مشق ِ سياه ناتواني
وناكامي و مشقِ ادب آموختييَم و چه با حوصله ومدارا و متانت ، از كوچه هاي سرد
جهالت عبورم دادي.
اي صبح روشن دانايي!
هر روز صبح در كنار تخته سياه كه مي ايستي و انگشت اشارتت به سمت خورشيد نشانه
مي رود ومي گويي:
«فرزندم ! دو راه در پيش داري راهي سپيد، راهي سياه ، و من آمده ام تا ياريت
كنم كه به سمت پرتگاه ِ تاريكي نلغزي» .
از خود مي پرسم چه كسي جز تو كوله بار عمرم را اينگونه از نورهدايت لبريز مي
كند؟
به اشاره هاي حكيمانه ي توست كه مرز بين «خلق الانسان
من طين» كه سمبل نيمه ي شيطاني وسفلي صفتي و حضيض بودن انسان است را با « و
نفخت فيه من روحي» كه گواه خدايي بودن و عزيز بودن انسان است را شناختم. بين
حضيضي و عزيزي ، بين طين و روح خدا كه سرگردان بودم راه خدا را نشانم دادي .
نام تو همواره در كنار سختگي و سترگي جلوه مي كند و من
در زلال طرواتْ افشان سخنت مي نشينم تا راهزنان راه حقيقت را در حريم حيات
فاضله باز شناسم.
كلام مطهررادركلاس تطهيرِ دل وجان تعليمم دادي ومن تاروزهاي باقي حيات،چراغي در
دست دارم كه روشني اش ريشه در همان تعليم مطهر دارد. تعليم دادن و ادب آموختن و
دانايي گستردن ، به سادگي بر زبان مي آيد اما باور سترگي و ستواري و سختگي ِكار
معلم برعمق دل و جان متعلم ، ريشه دوانده است.
نقاش نقشهاي نكو!
قلم دردست مي گيري وبر لوح دلم نقشها مي زني از بهترين ياد ها و نامها. نقشي از
آب ، نقشي از گل محمدي، از پدر ، ازمادر ، ازآبي آسمان و نقشي ماندگار از خدا.
با قلمداني خالي از دانايي به مكتبت مي آيم و با توشه هاي فراواني از قلم و علم
و ادب و سوال و جواب و دانستن ، بدرقه ام مي كني . مهربان تر از تو دايه اي
ديده اي اين گونه با سخاوت و سخن شناس و دل آگاه؟
اينجاست كه معني كلام مشهور بيسمارك را بهتر مي فهمم كه
گفت:
« اگر به جاي اسلحه، با معلم به جنگ دنيا مي رفتيم، همه ي دشمنان نابود مي
شدند.»
رساترين فرياد ، فرياد توست كه بربام جانها آواز مي دهي و كام پروانه ها سرشار
مي شود از حقيقت و جام درختان سيراب از طراوت ، و جان متعلمان ، لبريز از
تازگيِ بازي ِگوي و ميدان و عاطفه و كتاب. زمزمه ي تو مقدس ترين ترانه است در
گوش پيچك هاي عاشق تا گرم و سبزوسيراب ، از منبر صنوبر هاي استوار بالا روند تا
جايي كه با دستان خويش يك تكه آفتاب بردارند وبراي هميشه نور در كوله بار نهند.
و من تورا مي بينم كه با وسواس و دغدغه ي تمام اين عبورِ سرشار را مي پايي.
وقتي كشتي عمر انساني از مسير مدرسه عبور مي كند دستان
تو لبريز از فانوس مي شوند واز امواج سهمگين ايام ، عبورش مي دهي و چون نسيمي
كه كشتي را به سمت ساحل سعادت و خجستگي هدايت مي كند بر بلنداي كلمه مي ايستي
و« ديدارآشنا» را مژده اش مي دهي.
چه مي گويم؟
تكرار مكررات مي كنم ،جسور شد ه ام ، نكند معلمي از اين
گونه بي محابا گفتنم برنجد!
در عظمت ياد تو چه يادْكرد ي عزيزتر و آسماني تر از اين درّ گرانقدر كه از منبع
فيض كلام، پيامبر مهر و رحمت و ارشاد ، خلاصه ي دل و جان عالم،مقصد آفرينش و
مقصود گيتي ِ گردون، اول انبيا در رتبت وآخرايشان دررسالت ، محمد مصطفي ( ص)
فرو تراويده كه :
«اِنّي بُعثتُ مُعلِّماً»
با خويش كلنجار مي روم روبروي معلمي اگر بايستم چه
بگويم؟ دربرابرم شمع روشني مي بينم كه آرام و بي ادعا ذوب مي شود و نور مي دهد
. جان گرامي اش قطره قطره فرو مي چكد ودر محراب پرتو افكني اش صدها پروانه ي
عاشق به نياز و راز ايستاده اند و تو باز اشك مي ريزي وبه پاي دانش اندوزان و
معرفت جويان فرو مي چكي . انگار سرِ باز ايستادن نداري تا همه را در آسمان دانش
و معرفت پرواز دهي و خود به تماشا مي نشيني كه چگونه فرزندان معنوي ات بال به
آسمان مي سايند، آنگاه لبريز مي شوي از حمدِ محمود بي همتا كه خدايا اين آرزوي
من است.
آخر سخن اينكه نيز ، مي دانم خسته اي!
هزاران اميد و نويد خوبان، گرد ملال بر رخسار دانش افروزت نشانده اند . چه نام
ها كه از پرتو وجودتو نامي شده و چه نانها كه از سفره ي بي بخل تو تناول شده
است. وشگفتا كه، به امروز و فردا حوالتت مي دهند ؟ تو را چه باك .كه تو معلم
اميد و بشارتي . اي ابر پر سخاوت دانش ! باز هم فرو ببار و دل به روزهايي ببند
، كه نهال هايي را كه درزمين دانايي به دست تدبير و مراقبت وخون دل كاشتي ثمر
دهند. اين برترين پاداش معلمي است.