چكيده
آگاهى روزافزونى نسبتبه لزوم اقدامات مستمر جهت گفت و گو ميان اديان جهان و
بويژه ميان مسلمانان و مسيحيان وجود دارد، در اين ميان آنچه تازه است واقعيت
اديان چندگانه نيست، بلكه درونى ساختن آگاهى از تكثر بنيادين در ضمير معتقدان
به اديان مىباشد . با افزايش آگاهى نسبتبه تنوع و تكثر، ديگر نمىتوان وجود
ساير معتقدان را به منزله بيگانگان كه دنبالهرو شيوههاى عجيب و نامانوس هستند
تلقى كرد . البته تنوع ژرف مشكلى در روابط ميان پيروان مذاهب مختلف نيز مطرح
مىكند . در اين مقاله سه رويه كنونى - نگرشها و راهبردهاى انحصار گرايى، شمول
گرايى و تكثر گرايى - در زمينه گفت و گو ميان اديان مورد بررسى قرار گرفته و
براى گفت و گو چهار پيش شرط مطرح گرديده و در پايان به سه ويژگى شناخت و
معرفتبشرى اشاره شده است .
حمد و سپاس خداوند را سزاست . درود بر او و بر شما . من به عنوان يك مسيحى
كاتوليك نزد شما آمدهام تا در مورد گفت و گو ميان اديان با شما سخن بگويم .
لطفا نظرات مرا فقط به صورت يك طرح و پيشنهاد كه برخاسته از ميراث مسيحى من
ستبنگريد و نه به منزله سخن آخر، كه روح و جوهره اصلى گفت و گو بيان و ارائه
يك ديدگاه و سپس آماده شدن براى اظهار نظر ديگران و پاسخ آنان از منظر تجربه و
اعتقاد دينى خود و دستيابى به فهم درستتر و متقابل يكديگر است . بسيارى از ما
مؤمنان، اعم از مسلمان و مسيحى، به اين نكته واقفيم كه گفت و گو ميان ما امروزه
ضرورتى بسيار مهم است . ژان پل دوم، پاپ كنونى، بارها اهميت گفت و گو با اسلام
را به كاتوليكها گوشزد كرده است . واقعيت اين است كه در خلال حدود سه دهه
گذشته، پاپ پل ششم (متوفى 1978) و ژان پل دوم (از 1978 تاكنون) بيش از هفتاد و
پنج پيام و درخواست ويژه خطاب به گروههاى گوناگونى از مسلمانان صادر كرده و در
آنها احترام عميق خود را به دين شما ابراز داشته و خواستار پاى بندى و ايمان
مشترك به خداوند ابراهيم شدهاند .
اجازه دهيد از ميان اين پيامهاى فراوان به نقل يكى از آنها بپردازم كه لحن و
آهنگ ساير پيامها را منعكس مىسازد . اين پيام با عنوان «پيام به معتقدان اسلام
در پايان ماه رمضان» (22 آوريل 1991) در سوم آوريل همان سال از رم فرستاده شده
است:
«هر سال، رسم شوراى گفت و گو ميان اديان، وابسته به مقام پاپ، بر اين است كه
پيام تهنيت و شاد باشى از سوى كاتوليكهاى سراسر جهان به مسلمانان به مناسبت عيد
فطر شما در پايان ماه رمضان ارسال دارد . امسال به دليل وقايع ناگوار ماهها جنگ
و مخاصمه در خاورميانه و درد و رنج مستمر بسيارى از انسانها، تصميم گرفتهام
اين پيام را شخصا به شما ارسال كنم . ابتدا مايلم همدردى و همبستگى خود را با
تمام كسانى كه عزيزان خود را از دست دادهاند ابزار كنم . همان طور كه شما
معتقديد و ما مسيحيان نيز معترفيم، آنها به داورى سراسر رحمت الهى باز گشتهاند
. باشد كه اين ايام حزن و اندوه با اين آگاهى تسكين و تلطيف شود كه رحمتخداوند
و عشق او، بى كرانه است . فقط اوست كه مىداند» براى صالحان و برگزيدگان خود چه
تدارك ديده است، آنچه كه چشمى نديده و گوشى نشنيده، چيزهايى فراتر از فكر
انسانها (1 Co, 2:g) مايلم آمادگى كليساى كاتوليك را براى همكارى با تمامى
مسلمانان جهان و همه خير انديشان در كمك رسانى به قربانيان جنگ و بر پايى
ساختارهاى صلحى پايدار، نه فقط در خاورميانه، كه در همه جهان اعلام دارم [ .
پاپ پس از چند بند مىگويد: ] من پيام تبريك و احترام خود را با سخنان يكى از
اسلاف خود، پاپ گرگورى هفتم، پايان مىبخشم . او در سال 1076 به الناصر، حاكم
مسلمان «بيجايه» ، نوشته است:
«خداوند متعال كه مىخواهد همگان رستگار شوند و كسى به گمراهى نرود، چيزى را
بيش از آن دوست ندارد كه ما پس از عشق و محبت او، به همنوعان خود عشق ورزيم، و
به ديگران آنچه را كه نمىخواهيم با ما كنند، روا نداريم . ما و شما اين عطوفت
را به يكديگر وام داريم و هر روز پروردگار جهان و فرمانرواى هستى را حمد و
تكريم مىكنيم . «[پاپ كنونى آنگاه نتيجه مىگيرد: ] اين سخنان كه تقريبا هزار
سال پيش نگاشته شده، بيانگر احساسات من نسبتبه شما كه عيد فطر را امروز جشن
گرفتهايد مىباشد . اى خداوند متعال، وجود ما را آكنده از رحمت و آرامش خود
ساز .»
در اين اواخر، مطبوعات آمريكا از قول فرانسيس جورج، اسقف اعظم شيكاگو نوشتهاند
كه وضعيت آتى مذهب در قرن بيست و يكم بستگى به گفت و گو، به ويژه ميان مسيحيان
و مسلمانان، دارد . اين گفت و گو بايد به روى اديان ديگر نيز گشوده باشد . شايد
شما نظرات مرا تاكيدى بر تفاوت ميان اديان بيابيد، ولى هدف من كوچك انگاشتن
حقايق بزرگ مشترك ميان ما نيستبلكه به جهت تاكيدى است كه ما غربيها بر فرديت و
تفاوت مىنهيم . هدف گفت و گو آن است كه از رهگذر تفاوتها و از مجراى آنها به
مشتركات نايل آييم .
نوع جديدى از آگاهى:
شكى نمىتوان داشت كه در خلال قرن گذشته آگاهى و هشيارى تازهاى از تكثر مذاهب
عمده پديد آمده است، كه البته مفهومى كاملا نو نيستبلكه نوع جديدى از حساسيت
است . روند فراگير مدرن سازى و مرحله اخيرتر آن يعنى جهانى سازى، آگاهى از
خصلتبنيادى تنوع دينى را تشديد كرده است . اين هشيارى جديد پيوندى نزديك با
تفاوتهاى فرهنگى دارد، تفاوتهايى كه اديان گوناگون حامى و پشتيبان آن بودهاند،
زيرا هر يك از اديان، بينشى متفاوت به معناى غايى و نهايى حيات و ماهيت و سرشت
ازلى واقعيت عرضه مىدارد . در اين ميان آنچه تازه مىنمايد، صرفا آگاهى از
اديان و مذاهب ديگر نيست . بارى، آيين بودا در فضا و حال و هواى هندوئيسم رشد و
نمو يافت و اسلام نيز همچون مسيحيت، كتب آسمانى يهود را به رسميت مىشناسد .
قرنها روابطى ميان مذاهب وجود داشته كه همواره جنبه خصمانه نداشته است . در يك
سخن، آنچه تازه است واقعيت (3) اديان چندگانه يستبلكه درونى ساختن (4) آگاهى
از تكثر بنيادين در ضمير معتقدان به اديان مىباشد .
امروز ديگر ممكن نيستحضور و رفتار واقعى پيروان ساير مذاهب را ناديده گرفته و
از آن اجتناب كرد و يا در مقابل آن ايستادگى نموده و آن را اجنبى و خصوصيتى
بيگانه وصف كرد كه ارتباط چندانى با ما ندارد . آنها كه ما ديگران مىناميم هم
اينك در ميان ما زندگى مىكنند; ما روزانه در شهرها و مراكز بزرگ با آنان روبرو
مىشويم . از اين گذشته، حتى كسانى كه در اقصى نقاط دنيا بسر مىبرند از طريق
اينترنت، تلويزيون، راديو و كتابخانه از اين تكثر مطلع و با آن آشنا هستند .
اين مؤمنان ديگر، از اين پس صرفا ديگر نيستند; آنها در اعماق ضمير و ذهنيت ما
وارد شدهاند و در مورد معنا و مقصد غايى زندگى عقايدى كاملا متفاوت دارند .
عموما پذيرفتهاند كه تمدنهاى دنيا تحت تاثير و الهام يكى از مذاهب بزرگ جهان
تاسيس يافته و شكل گرفته است . باز بى ترديد آگاهى از تكثر بنيادين و «همدوشى»
در فضاى فرهنگى مشابه يا مجاور، موجب پيدايش و برآمدن شيوههاى گوناگون واكنش
در برابر آگاهى ميان اديان شده است . از يك سو، با عنايتبه حوادث خونبار بوسنى
و كوزوو، گفتهاند كه مسلمانان، كاتوليكها و مسيحيان ارتدوكس، قرنها در يك محيط
جغرافيايى تا اين اواخر در فضايى نسبتا مسالمتآميز در كنار هم زيستهاند . از
ديگر سو، حساسيت روز افزون از وجود ديگران، كه با چاشنى ترس، بى اعتمادى يا
جاهطلبى توام شده، به بروز مخاصماتى انجاميده و اعثبه وجود آمدن «گسلها» (5)
به تعبير ساموئل هانيتنگتون شده كه مىتواند گسلهاى انفجار جنگها باشد .
با افزايش آگاهى نسبتبه تنوع و تكثر، ديگر نمىتوان وجود ساير معتقدان را به
منزله «بيگانگان» كه دنباله رو شيوههاى «عجيب و نامانوس» هستند تلقى كرد .
چرا كه اين آگاهى بيشتر، خود را در تصورى كه ما از معنا و هدف نهايى داريم،
دخالت داده و همچنان دخالت مىدهد . (6) كسى كه به طور جدى به اين تنوع بينديشد
به جاى آنكه كسانى را كه با او متفاوت هستند به صرف «اغيار و ديگران» بودن طرد
كند و اگر قابل درك نيستند تحمل نمايد، چارهاى جز اين ندارد كه بپذيرد هر دين
باورى بايد به وجود و حضور شمار بىپايانى كه ديدگاههايى بس متفاوت از معنا و
هدف بنيادين حيات دارند گردن نهد .
يكى از راهحلهاى روز و البته صرفا ظاهرى براى تنوع اساسى فوق عبارتست از
سكولاريسم; اين جريان تفاوتهاى مهم را ناديده گرفته و حتى سركوب مىكند .
ايدئولوژى سكولار اجازه نمىدهد اين تفاوتها در نهادها و رفتارهاى عمومى و
اجتماعى ما ظهور و جلوه كند و در حالى كه راه حلى سياسى پيشنهاد مىكند كه مزيت
و نفع فورى آن صلح و آرامش ناپايدار مدنى است، به مساله ديدگاههاى اساسى
پيرامون زندگى كه اديان گوناگون عرضه داشتهاند و راه و رسم حيات آنان وقعى
نمىنهد و نيز حرمتى كافى به اصالت، تنوع و نقش احتمالى آنان در حيات پربارتر
جامعه روا نمىدارد; بلكه هر گونه سهم احتمالى آنان در كل جامعه را منكر مىشود
. وقتى اين مصالحه سياسى در قالب ايدئولوژى سكولار تصلب يافت، با پرداختن به
موضوعات اساسى معنا و ارزش مخالفت مىكند و هر گونه جستجو براى يافتن حقيقت را
مىخشكاند و به وضعيت تصنعى و ظاهرى حيات مىانجامد .
اعلاميه شوراى دوم واتيكان راجع به رابطه كليسا با اديان غير مسيحى، به خوبى
اين مساله، را - البته از خاستگاه آشكار مسيحى - بيان مىدارد:
«انسانها براى يافتن پاسخ معضلات حل ناشده موجوديتبشر به اديان متفاوت خويش
روى مىآورند . مسائلى كه امروز بر روح و جان انسانها سنگينى مىكند همان هايى
است كه در اعصار گذشته نيز وجود داشته است: انسان چيست؟ معنا و هدف زندگى كدام
است؟ رفتار درست و صحيح چيست و رفتار خطا و گناه آلود كدام؟ سرچشمه رنج و تالم
كجاست و چه هدفى را تعقيب مىكند؟ سعادت اصيل چگونه قابل دستيابى است؟ به هنگام
مرگ چه اتفاقى مىافتد؟ . . .
و بالاخره رمز و راز نهايى در آنسوى توجيه و تشريح بشرى كه كل موجوديت ما را
فراگرفته كدام است، يعنى رمزى كه از آن ريشه مىگيريم و به سوى آن باز
مىگرديم؟» (7)
اين خواست و ميل غالب در انسان حاكى از توان و ظرفيت پرداختن به موضوعاتى است
كه به منشا، سرانجام و معناى نهايى حيات بشرى مربوط مىشود . و نيز حداقل
بيانگر اين اميد است كه نوعى بصيرت و شناخت نسبتبه موضوعات ژرفتر زندگى و
واقعيت، هر چند به صورت ناقص يا غير كافى، قابل حصول يا دريافت است و اينكه
وضعيتى كافىتر يا تحقق يافتهتر قابل وصول مىباشد . و اين يكى از خصوصيات
برجسته مذهب است . شكاكيت و يا بدبينى نمىتواند اين ميل و اشتياق را برآورده
سازد و مكتب پوچ انگارى نيز اساسا منكر آن است . (8) از طرف ديگر، مذاهب بزرگ،
بر شناخت و بصيرت انسان به اعماق وجود صحه گذاشته و راههايى براى پى جويى و نيل
به اين اعماق توصيه كردهاند، اعم از پيروى از مسيح، متابعت از سلوك هشت
مرحلهاى بودا يا تسليم در برابر الله . هر يك از اين مذاهب، حقيقت نهايى را
ارائه مىدهد و راهى براى درك و فهم آن پيش رو مىنهد . در عين حال اين طرحها،
تنوعى عميق دارند و از همين جاست كه تكثر اساسى مذاهب پديد مىآيد .
احتمال تعارض و درگيرى
بدون شك كه اين تنوع ژرف، مشكلى در روابط ميان پيروان مذاهب مختلف مطرح مىكند
. ناديده انگاشتن احتمال سوء تفاهم، بدگمانى، كينه و دشمنى، غافل شدن از
واقعياتى است كه وضعيتبالفعل را احاطه كرده است . ساموئل هانتينگتون توجه خاصى
به رواج چنين تعارض و تنشى در دوران پس از جنگ سرد كرده است گو اينكه راه حل
عميقترى ارائه نمىدهد . ناديده گرفتن اين رفتار، و وانمود ساختن اينكه چنين
درگيرى و تنشى وجود ندارد، سادهلوحانه است . از اين سادهلوحانهتر، كم توجهى
به سرشت و ماهيت جدى و خطرناك اين احتمال و توان مخاصمه و درگيرى مىباشد، گويى
كه نوعى احساس حسن نيت مىتواند از احتمال تعارضها و جنگها كه گاه به نقطهاى
مىرسد كه دولتهاى «محورى» تمدنهاى مختلف ناگزير به دفاع از اقمار خود
مىشوند، جلوگيرى كند (9) به طور خلاصه، ناديده گرفتن احتمالات تعارض و درگيرى
قدرت و نيز بى توجهى به كشش و گرايش به مخاصمه كه در طبيعت تنوع نهفته است،
براى سياست پيشه گان امرى خلاف احتياط و برخاسته از كوته فكرى است . واقعيت
اينكه، كتب آسمانى مسيحى به ما توصيه مىكنند كه در شناخت راه و رسم دنيا
«همچون مار حيله گر» باشيم . ولى با آنكه نبايد «حكمت دنيا» را ناديده گرفت،
بهترين انديشهاى كه در هر يك از مذاهب وجود دارد الهام بخش ما خواهد بود تا
خود را از قيد و بند فهمهاى متداول و قراردادى از آن جهان برهانيم . و به اين
ترتيب بايد از اين معرفت و دانش واقع نگر به صورتى ابزارى و نه به شكلى قطعى،
بدون قيد و شرط يا مطلق استفاده كنيم . به لحاظ عملى، اين گفته بدان معناست كه
بايد در برپاداشتن نهادهاى بهبود بخشنده بكوشيم يعنى ايجاد و ساخت «دنياهايى
ملموس و واقعى» كه در آن آنچه ميان مذاهب همسان است تجلى و ظهور يافته و بيان
شود .
در ميان اين نهادها و همگام با تلاشهاى مشترك در فرو كاستن از مصائب بشرى و
پيشبرد فهم متقابل، ساختارهايى براى ترويج و گسترش گفت و گو، ضرورى است . همان
احتمال بروز مخاصمه، مسئوليت پرداختن به گفت و گو با پيروان ساير اديان را بر
دوش مؤمنان مىنهد: يعنى گفت و گوى بين اديان . (10) و با آنكه اين گفت و گو
فقط يكى از چهرههاى روابط ميان اديان را تشكيل مىدهد، انجام آن با توجه به
روند رو به رشد جهانى سازى از هر روزگار ديگرى فوريتبيشترى دارد، زيرا تقريب
تعامل برانگيز مذاهب مختلف، بيانگر وضعيت تازهاى است كه خطر و فرصتبى
سابقهاى فرا روى بشريت قرار مىدهد . (11) افراد منفى باف و بدگمان ممكن است
اين تلاش را غير واقع گرا دانسته و به باد انتقاد بگيرند و افراد شكاك نيز
دلايل خوبى براى به زير سؤال بردن تاثير و كارآيى آن دارند ولى به نظر مىرسد
هيچ راه رضايتبخشترى وجود ندارد . (12) به نظر من اگر هدف دين، شكوفايى باشد
بايد مسير گفت و گوى ميان اديان را با نيرويى تازه هموار سازد . قطعا وارد شدن
در گفت و گو به همان اندازه نقش مستمر قدرت پالايش نشده، مخاطرهآميز است . در
واقع مىتوان در اينجا از قدرت سخن گفت، چرا كه در نفس و روح گفت و گو نوعى
كاملا متفاوت از قدرت، نقش آفرين است: يعنى قدرت حقيقت . (13) و پيش از آنكه
انسان شكاك و بدبين بپرسد: حقيقت چيست؟ - چون اشتباه او در خود سؤال نيست (14)
بلكه در پاسخ منفى است كه در آن پنهان داشته - بايد پيرامون عوامل رفتارى و
نگرشى كه به هنگام وارد شدن در گفت و گويى صميمانه مد نظر داشت تامل كنيم .
رويه كنونى
پيش از پرداختن به روح و پويايى گفت و گوى بين اديان بايد نگاهى به رويه كنونى
در مورد گفت و گو بياندازيم . آگوستين دىنويا (15) گونهشناسى مفيدى از مواضع
فعلى مربوط به گفت و گوهاى راجع به تنوع مذهبى ارائه مىدهد: اينها عبارتند از
نگرشها و راهبردهاى انحصارگرايى (16) ، شمول گرايى (17) و تكثرگرايى (18) .
در ميان اين سه طيف، دو رويكرد وجود دارد كه واقعا انكار هر گونه گفت و گوى
اصيل است - يكى انكار آشكار و ديگرى انكار ضمنى، انكار صريح و آشكار عبارتست از
موضع انحصارگرايانه، كه موضع مؤمن پاكباختهاى است كه هر گونه توجه و عنايت جدى
به حقيقتى كه ممكن است در ساير اديان وجود داشته باشد را نفى مىكند . در اين
زمينه مثالها فراوان است نظير برخى اشكال بنيادگرايى مسيحى، اسلامى و هندو .
اين انحصارگرايى مىتواند ناشى از جهل، ترس، پاى بندى نادرستيا تعصب باشد و
ممكن استبه صورت انكار سرسخت ديگران جلوه كند و يا به گونه عدم توجه ملايم به
ديگران بروز نمايد، كه در هر دو وجه، اصل احتمال گفت و گو را منتفى و زايل
مىسازد . در اينجا بايد دقت كنيم كه جمود فكرى انحصارگرا را با اعتقاد و ايمان
استوار مؤمن انديشمند به يك مذهب خاص اشتباه نگيريم . مىتوان به طور كامل به
حقانيت مذهب خود مطمئن بود بدون آنكه نسبتبه حقيقتى كه ممكن است در ساير اديان
باشد، توجهى نكرد . در اين زمينه و البته از چشم انداز آيين كاتوليك، سند اخير
موسوم به دومينوس يزوس (19) (خداوندگار ما مسيح)، پس از اشاره به سند شوراى دوم
واتيكان به نام «اد گنتس» (20) (خطاب به ملتها) تاكيد مىكند:
«يقينا، سنتهاى گوناگون دينى حاوى و عرضه كننده عناصرى دينى است كه از طرف
خداوند آمده است . واقعيت اين است كه برخلاف آنچه تصور مىرود، كيفيت گفت و گو
ميان اديان به همان اندازه كه شركت كنندگان در اين گفت و گو به بحث و مطالعه
جدى و تحسينآميز دين خود دست مىيازند ارتقا مىيابد .»
در مقابل نفى آشكار گفت و گو در ديدگاه انحصارگرايانه، موضع ظريفتر تكثرگرايى
(پلوراليسم) قرار دارد . در اين ديدگاه به صورتى ضمنى گفت و گوى جدى انكار شده
است زيرا تنوع اصيل اديان گوناگون ناديده گرفته شده و آموزهها و احكام آنان
صرفا تشخص عامه پسندى از آمال و آرزوى كلى بشرى براى امور متعالى دانسته مىشود
. جان هيك را مىتوان از مدافعان تكثرگرايى دانست . (21) اين نحوه برخورد با
تكثر و تنوع اديان داراى اين نارسايى است كه اديان را آن گونه كه خودشان
مىفهمند و معرفى مىكنند به رسميت نمىشناسد .
هيچيك از دو ديدگاه انحصار گرايانه و تكثر گرا كاملا از محاسن بى بهره نيست .
انحصارگرا بر ايمان استوار و پاى بندى جدى به حقانيتيك دين ولو به شكلى بسيار
تدافعى، بسته و خشك، معترف است; در همين حال، تكثرگرا بر آمال كلى بشرى براى
امور متعالى، هر چند به شيوهاى بسيار انتزاعى و بدون تفاوت يا تبعيض تاكيد
مىورزد . يعنى او تمايل اصيل به امور متعالى را كه در هر يك از اديان وجود
دارد از شكل ملموس و متبلور آن كه وجه تمايز هر يك از اديان است جدا مىسازد .
وى با چنين كارى تنوع اديان را به جد نمىگيرد و به برداشت و فهم اديان از
خويشتن احترامى قايل نمىباشد .
نگرش سوم و بازتر به تنوع اديان، ديدگاه شمول گرايى است . شمول گرا در هر يك از
اديان، پژواكها و انعكاس هايى از مذهب خاص خود مىيابد . از اينرو يك مسيحى
شمول گرا پذيرش عملى يكى از آموزههاى مسيحى را در ساير اديان مىبيند . عبارت
به كار برده با آنكه مثال چندان مناسبى از اين ديدگاه نمىباشد ولى جالب و گويا
است . (23) و باز يك هندو ممكن استبرخى از اعتقادات مسيحى را به صورتى ضمنى با
آئين خود موافق بيابد; و در همين حال مسلمان هم مسيح را به مثابه پيامبرى بزرگ
مىپذيرد .
در چنين برداشتشمول گرا از ساير اديان، اشكالى نمىتوان يافت و نشان سعه صدر و
انديشه باز مىباشد . از اين گذشته، اين نگرش گامى استبه سمت همكارى مفيد و
احترامآميز ميان اديان . ولى اين ديدگاه نيز نمىتواند كل ماهيت گفت و گو ميان
اديان را به تصوير بكشد، زيرا سرشت اساسى تنوع يك دين از دين ديگر را نمىپذيرد
و تلاش نمىكند تا آنجا كه از لحاظ بشرى ميسر است، اديان ديگر را آن گونه كه
هستند به رسميتبشناسد و در عين حال در وجود چنين تنوع و تكثرى به جستجوى
قيقتبپردازد، بلكه به سرعت در همان زمين آشنا فرود مىآيد و آن دسته از ابعاد
و وجوهى را كه با تصور و برداشت او سازگار مىآيد باز تفسير مىكند . ولى
چنانچه گفت و گويى اصيل بايد كه تحقق يابد، فرد مسيحى بايد اين واقعيت را جدى
بگيرد كه پيرو بودا در پى اتصال و وحدت با اشخاص تثليث نيست و هندو وحدت و
يگانگى مطلق مسيح را به عنوان تنها پسر خداوند بزرگ نمىپذيرد . اين گونه
تفاسير ناپخته، با هر حسن نيتى كه شده باشد، دريچه گفت و گو و مكالمه را پيش از
روبرو شدن با ديگرى در جامه غير بودن، مسدود مىكند .
به ياد مىآورم يكى از دوستانم يك معلم بودايى از فرقه «زن» را به كليسايى
كاتوليك برده بود . اين معلم با ديدن صليب بر روى محراب كه تمثيلى بسيار هولناك
از مسيح مصلوب بر آن نقش بسته بود، يكه خورد و خطاب به راهنماى مسيحى خود با
چشمانى مشتاق و برآشفته پرسيد: كدام خدا مىتواند با پسر خود چنين كند؟ ! در
چنين لحظهاى است كه گفت و گوى واقعى و اصيل مىتواند در مورد معناى رنج و تالم
آغاز شود، چرا كه هر دو دين بودايى و مسيحى با اين مفهوم گره خوردهاند و از
همان آغاز هر دو مىتوانند در مورد معنا و مفهوم عميق رنج مطالبى از ديگرى
بياموزند .
بى ترديد سخن گفتن از تغيير مذهب يكى از طرفها، بسيار زود است ولى سخن گفتن از
بينش و بصيرت تازه حتى از مذهب و دين خاص خود شخص، زود نيست . در واقع، در اين
رودررويى و معاشرت، التزام و اعتقاد خود شخص به محك آزمون سپرده مىشود، زيرا
قدرت دين ديگر - استحكام آن - مىتواند از اين امر پرده بردارد كه بخشى از
اعتقاد خود شخص بر پايه جهل از ديگرى استوار شده و به اين ترتيب فرد از نو به
تامل پيرامون ايمان خويش باز مى گردد . زيرا گفت و گوى ميان اديان در صورتى كه
به درستى صورت گيرد فهم تازه و عميقترى از دين خود شخص توليد مىكند . در اين
صورت، تغيير مذهب رخ مىدهد، گو اينكه از دينى به دين ديگر نباشد ولى آنچه رخ
مىدهد تغيير مذهبى درونى و باطنى است كه فهم مؤمن و معتقد را از دين خود تعميق
مىبخشد.
پيش شرطهاى گفت و گو
پيش از وارد شدن در گفت و گو ميان اديان، چند پيش شرط بايد در بين مشاركت
كنندگان وجود داشته باشد .
اول، به لحاظ ايمان و سلوك دينى، بايد به صراحت و بپذيريم كه پارهاى از
اعتقادات دينى خود را به بحث مىگذاريم . زيرا نمىتوان با دستانى خالى و بدون
آنكه چيزى همراه آورده باشيم پشت ميز گفت و گو بنشينيم . گفت و گو نه نيازمند
فكر و ذهنى خالى و نه قلبى بى تفاوت است، آنچه گفت و گو نياز دارد شيوه خاصى
است كه شخص، طرفى را كه با او تفاوت دارد مورد خطاب قرار مىدهد . گاهى ايراد
مىگيرند كه كليسا سعى مىكند از هر گونه بحث جدى با ساير اديان طفره رود، زيرا
مسيحى كاتوليك به حقانيت قطعى وحى و مذهب مسيح اعتقاد دارد . ولى اين مساله
قطعا نادرست است، (24) چرا كه چنين اعتقادى مختص مسيحيت كاتوليك روم نيست .
شايد بتوان گفت مذهب كاتوليك روم با اعلام اينكه مسيح طريق فلاح و رستگارى تمام
ملتهاست و با پيش گرفتن ماموريت و رسالت «تبليغ تمام ملتها» در مقايسه با بعضى
از اديان ديگر ساختار نهادين روشنتر و قطعىتر و تعاليم معتبر و مرجع پديد
آورده و ترسيم كرده است . ولى اين تفاوت شكلى نبايد باعث ناديده گرفتن تشابه
رفتارى و اعتقادى مشترك ميان پيروان و معتقدان جدى ساير اديان شود . اگر شخصى
اعتقاد و طريق برگزيده خويش را مؤثرتر و كارآتر از ساير اديان نداند، چگونه
مىتواند يك بودايى، مسلمان يا يهودى جدى و پر و پا قرص باشد؟ زيرا هر يك از
اديان دنيا مدعى حقانيت نگرش خود به معناى غايى و نهايى است و همين ادعا را در
جريان گفت و گو مطرح مىسازد; ولى همه آنها هم نمىتوانند همزمان، حقيقتباشند،
چرا كه بسيار متنوع و گونه گون هستند . چنانكه گفتيم، در نظر پيرو بودا آنچه
حقيقت دارد، سلوك هشت مرحلهاى و نه اتصال و وحدت شخصى است; در نظر مسلمان،
تسليم در برابر الله و نه مسيح به مثابه تنها پسر خدا; در نظر يهودى، طريق و
شريعت تورات و نه مسيح به عنوان شفيع . هندوئيسم شايد بيش از هر دين بزرگ ديگر،
آغوش خود را به روى تجسمها (تناسخها) ى زياد مىگشايد; ولى از موضع خويش چنين
مىكند و مسيح را نه به عنوان تنها پسر خداوند متعال، بلكه به منزله يكى از
تجلىهاى (25) فراوان مىپذيرد . و باز بودايى، آموزه مسيحى غفران را قبول
نمىكند و مسلمان نيز مريم را به عنوان «تئوتوكوس» (26) (مادر خدا) نمىشناسد
.
بنابراين براى آنكه با تمام حسن نيت وارد گفت و گو با پيروان ساير اديان شويم،
نمىتوانيم از همان آغاز و در جريان گفت و گو جامه اعتقاد و باور خويش را از تن
بيرون كنيم و نبايد هم چنين كنيم . زيرا گفت و گو به معناى مخفى داشتن اعتقاد و
التزام جدى نيست، بلكه نيازمند شيوهاى است كه در آن با ديگران نزديك شده و سخن
مىگوييم: نحوه سخن گفتن . (27) گفت و گو چنانچه بخواهد به نتايجى واقعى و مؤثر
بيانجامد نيازمند دورى آشكار از تظاهر و وانمودسازى است .
دوم آنكه بايد به لحاظ تعاليم اديان متفاوت، با كمال صداقت و صميميت تفاوتهاى
اساسى و حتى غير قابل سازش ميان اديان عمده را در زمينه احكام و فرامين نهايى
زندگى بپذيريم . بدون چنين صداقتشجاعانه آنچه صورت مىگيرد فقط يك مهملگويى
خواهد بود و نه يك ارتباط جدى; چرا كه هر مبادله لفظى را نمىتوان گفت و گو
محسوب داشت . هدف گفت و گو، سركوبى و خاموش كردن تفاوتها يا دلجويى و استمالت
ديگران نيست; بلكه هدف آن مكالمهاى صميمانه و در عين حال مسالمتآميز و اقبال
به ديگران با ضمير و گوشى باز و فعال و پيوستن به آنان در پذيرش حاكميتحقيقت
مىباشد . (28)
پيش شرط سوم اين است كه گفت و گو، احترام متقابل هر يك از طرفها به ديگرى را
مفروض مىگيرد، احترامى كه نه تنها مبتنى بر بشريت مشترك بلكه - به ويژه در گفت
و گوى اديان - بر عناصر مهم و معنادار مذاهب گفت و گو كننده است، چنان كه آن
معلم بودايى زن ضربه و تكان روحى ناشى از مشاهده تصوير به صليب كشيده شدن عيسى
را جدى گرفته بود، گو اينكه نمىتوانست آن را بپذيرد . در اينجا احترام لزوما
به معناى پذيرش نيست; بلكه به معناى شناسايى و اذعان به مفهوم دار بودن ديدگاه
ديگرى و احتراز از رد سريع آن مىباشد . داشتن چنين نگرش و طرز رفتارى آسان
نيست . متقابل بودن احترام مذهبى با توافق بدون زحمت و تلاش حادث نمىشود، بلكه
نيازمند نوعى سخاوت و سماحت طبع است، چرا كه تصديق و اعتراف به تمايز ژرف مذهب
ديگر يكى از اجزاى اين احترام را شكل مىدهد .
اين دو عامل ذاتى گفت و گوى صادقانه - به رسميتشناختن تفاوتهاى مهم و احترام
به آن تفاوتها مغاير با گرايش صورى و تصنعى رفتارها رسوم اجتماعى نوين در غرب
است كه در برابر اين تفاوتهاى مهم عميقا سراسيمه و آشفته مىشود .
بنابراين همزيستى در محيط تفاوت اساسى و ريشهاى، در عين حفظ احتمال دستيابى به
حقيقتيا حركتبه سمت آن، ميل و كشش مشروع ما را به وحدت از ميان نمىبرد بلكه
وسيله و واسطه آن مىشود . اين همزيستى محتاج صبر و شكيبايى و بالاترين شكل هنر
انسانى است، هنرى كه به رغم تنوع و تفاوت ريشهاى، احترام متقابل را ممكن
مىسازد .
چهارم و از همه مهمتر آنكه گفت و گو ما را به كنار نهادن اشكال اوليه قدرت
ظاهرى و مادى - ارعاب و تسخير و تمكين به قدرت حقيقت - كه به آن اشاره كردهايم
- فرا مىخواند . چرا كه حقيقت عميقتر، صرفا صحت و درستى شكلى و صورى نيست، كه
فقط نقطه ورود به جستجوئى ژرفتر است كه كل وجود، حيات و شخصيت فرد را در برمى
گيرد . به كسانى كه قدرت حقيقت را امرى غير واقع گرايانه و غير قابل حصول
مىدانند مىتوان گفت كه عميقترين تجربه انسانها حاكى از آن است كه حقيقت صرفا
بعد پرسشهاى جدى نيستبلكه جنبه اصلاحگر (30) آنها را نيز در بر مىگيرد . اين
نكته حتى در مورد حقايق سخت مربوط به خود ما و وضعيت ما كه رويارويى با آنها
براى ما دشوار است و سعى مىكنيم از آنها احتراز كنيم صدق مىكند و شايد به
خصوص در همين مسايل صدق كند . زيرا ما به طور غريزى احساس مىكنيم اگر به قدر
كافى قوى باشيم، قدرت اصلاحگر و كمال ساز حقيقت ما را براى رويارويى با حقيقتى
«ناگوار» و اصلاح زندگى خود در پرتو آن، آزاد مىسازد . (31)
قدرت اصلاحگر حقيقت
و به اين ترتيب در نهايتبه جزء اساسى گفت و گو مىرسيم . وقت آن است كه معناى
«قدرت حقيقت» را توضيح دهيم و نگاهى دقيقتر به ابزارى كه براى كارآيى آن مؤثر
استبيافكنيم، زيرا ارتباط مؤثر، ابزار درست و هدف گفت و گو است . بايد گفت هر
چند به راحتى مىتوان قبول كرد كه حقيقت، جنبه هنجارى و دستورى دارد، چندان
آشكار نيست كه هنجارى بودن، بيش از يك رشته قواعد باشد - اعم از قواعد نظريه
بازىها، قرارداد، نزاكتيا چيزى ديگر . با توجه به الگوى تفكر پيرامون قدرت كه
در سراسر دوران مدرن در فرهنگ غرب، حاكم و غالب بوده - كه فهم آغازين و اوليه
خود را از انرژى فيزيكى بر مىگيرد نمىتوان به آسانى ادعا كرد كه هنجارى بودن
حقيقت، بر واقعيت وجودى اشياء متكى بوده و قدرت خود را از آن اخذ مىكند، و
نحوه وجود اشياء حاوى امورى بيش از اشكال فيزيكى ماده و انرژى است . معمولتر
آن است كه هنجارى بودن حقيقت را صرفا تنظيم گر و قاعده ساز بودن آن بدانيم ولى
قاعده سازى بدون قدرت، كارآيى نخواهد داشت .
از اينرو چگونه مىتوان به فهم كارايى حقيقت نايل آيد؟ بايد به دو طرف قضيه
توجه داشت: عالم و معلوم . پيش از هر چيز در مورد كسى كه در جستجوى حقيقت
استبايد گفت: اصحاب مدرسى قرون وسطى خصلت متمايز حقيقت در طالب علم را با خصلت
ذاتى Immanent character عمل معرفت توصيف مىكردند كه حاكى از عدم انطباق آن
عمل و ناهمخوانى آن با قوانين عادى علت و معلول بود; يعنى شناخت، فرايند توليدى
نبود كه به نتيجهاى خارج از عالم و شناسنده منتهى شود . اين نگرش قرون وسطايى
به حالت ماندگار و درونى معرفت، نقطه آغاز مفيدى است، ولى بايد با تامل بر سرشت
ويژه ارتباطى كه با اين ذاتى بودن حفظ مىشود، توصيف معرفت را كامل كرد .
زيرا پس از چند قرن تفكر مدرن غرب، بايد در تعبير و برداشت مرسوم آن از شناخت و
معرفتبه عنوان فرايند توليدى كه به تملك معرفت توسط فرد مىانجامد تجديد نظر
كنيم . (32) از آنجا كه مىتوانيم وقايع و حوادث گذشته را به يادآوريم، ترغيب
مىشويم كه ذهن و فكر خود را انبار انديشهها و تصورات بدانيم; ولى اين پندار
علاوه بر نادرستبودن، كل ماجرا و حتى مهمترين بخش آن نمىباشد . با اين وجود
در تمام دوران مدرن كلاسيك ديدگاه قطعى انديشمندان در مورد معرفت و از جمله
دكارت در قرن هفدهم و هيوم در قرن هيجدهم، همين بود; آنها معرفت و شناخت را،
تملك تصورات و انديشهها بوسيله ذهن مىدانستند و اين امر مانع بينشى عميقتر
نسبتبه اين فعاليت مىشد . البته از زمان كانتبه اين سو، تلقى تازهاى از
شناخت در قالب «نسبت» و ارتباط ذهن با جهان به دست آوردهايم . هر چند منظور
او از جهان عبارت بود از جهان نماها و ظواهر .، (appearancees) در اينجا شايسته
است نگاهى دقيقتر به اين رابط داشته باشيم .
هگل با پيروى از كانت، معتقد بود كه وجه تمايز فكر انسان (به تعبير او، وجدان -
(Bewusstsein به بيانى استعارى - آن است كه مىتواند به سمت ديگرى «بيرون شود»
، با او متحد گردد و با آن به سمتخويش «بازگردد» بدون آنكه خود يا ديگرى را از
دستبدهد . و در قرن گذشته، تحقيق و كاوش پديدار شناسانه معنى دار بودن،
(intentionality) ، خصلت ربطى بودن معرفت را يك گام جلوتر برد . در واقع، اين
رابطه در عين آشنا بودن، رابطهاى غريب و حيرت آور است . اگر بخواهيم به اين
رابطه متمايز نامى بنهيم، مىتوانيم آن را رابطهاى «شناختى» يا «ذهنى» يا
«فكرى» بناميم; ولى با توجه به ماهيت آن و در برابر هر آنچه فيزيكى و مادى
است، مناسبترين نام آن عبارتست از: «معنوى» . در مقابل، تفكر مرسوم نوين ما
را به اين انديشه ترغيب مىكند كه معرفت را در قالب نوعى انگيختگى عصبى در
سيتوپلاسم سلولهاى مغز توجيه كنيم . امروزه شكى نيست كه سازمان و بافت فيزيكى
مغز و سيستم عصبى در تحرك و فعاليت فكر - جسم كه كليت معرفتبشرى را شكل
مىدهد، نقش دارد . ولى با آنكه ترسيم دقيق و مبسوط كاركردهاى مغز، دستاورد
قابل توجه دانش نوين است، ولى امرى كاملا تازه نيست . بايد گفت قربانيان
احتمالى در سراسر اعصار سعى مىكردهاند از جراحات و صدمات مربوط به سر و عواقب
از هوش رفتن جلوگيرى كنند . (33) ولى آنچه مهم است اينكه ترسيم كاركردهاى مغز
با هر تفصيلى كه صورت پذيرد، آنچه رابطه با مغز نمىتواند توضيح دهد دقيقا
ماهيتخود اين ارتباط است . ژ (34) وقتى به شناخت چيزى در دنيا نايل مىشويم -
يعنى شناختيك شىء، وضعيت، شخص، گروه - چنان نيست كه همانند يك گالرى عكس
مينياتور، آنها را در مغز خود قرار دهيم; (35) بلكه با آگاه شدن، خويشتن را در
«خارج» و در دنيا به گونهاى تازه و كاملا متمايز مىيابيم .
يقينا ما تجربه گذشته، دغدغههاى فعلى و انتظارات آينده خود را با خود همراه
داريم ولى چنين نيست كه دنيا را در خويشتن جذب كنيم، بلكه خود را در خارج و در
دنيا در ميان اشيا و اشخاص مىيابيم و به گونهاى شگفت آور در ميان آنها حضور
داريم . ما با شناخت اشيا چنان نيست كه همچون حضورى كه اشياء يك اتاق نسبتبه
ديگرى دارند، در ميان آنها حاضر باشيم، يعنى همانطور كه يك صندلى به لحاظ فضا و
مكان در جوار يك ميز قرار دارد يا عنصرى شيميايى با عنصرى ديگر پيوند دارد يا
جسم ما با آنها برخورد مىكند . از اينرو اولين خصوصيتشناخت اين است كه
رابطهاى است كه مكانى و فضايى، (spatial) نيست .
دومين ويژگى آن است كه تبادل دانش و معرفت، فروكاستنى نيست . در هر جا كه تبادل
انديشهها، حتى انديشههاى غلط وجود داشته باشد، هيچ چيز فيزيكى اعم از ماده يا
انرژى از يك شخص به ديگرى منتقل نمىشود; قانون حاكم بر چنين مبادلهاى قانونى
فيزيكى نيست . يعنى ما وقتى به عنوان عالم و صاحب شناخت مطرح باشيم، تحتحاكميت
قوانين حركت نيوتن نيستيم . قوانين شناخته شده در فيزيك بر مبادلات و روابطى
حاكم است كه بر اساس آن يك چيز به هنگام ارتباط با ديگران، ماده يا انرژى بدست
آورده يا از دست مىدهد . قوانين فيزيكى، انتقال انرژى ميان اشياء را توضيح
داده و تنظيم مىكند; ولى ارتباط ميان عالم (شناسنده) و معلوم (شناسا) و ميان
شناسندهها، در حيطه انتقال نمىگنجد .
پس هنگامى كه شخصى وارد گفت و گو و مكالمه با ديگران مىشود چه چيزى اتفاق
مىافتد؟ مىتوانيم بگوئيم كه ما در يك تبادل زنده، اطلاعات و انديشههايى را
«انتشار» مىدهيم، ولى اين مساله را بايد به لحاظ متافيزيكى دريافت; چرا كه ما
اطلاعات و انديشهها را به مفهوم لغوى كلمه انتشار كه از دست دادن و به ديگران
دادن باشد، مثل از دست دادن انرژى با فشار دادن به يك ميز سنگين و كشاندن آن در
اطراف اتاق، انتقال نمىدهيم . (36) بنابراين نتيجه مىگيريم كه ارتباط ميان
شناسندهها با ابزار و وسيلهاى فرافيزيكى رخ مىدهد .
از اين گذشته، چون هيچ گونه انتقال ماده يا انرژى در درون خود رابطه اتفاق
نمىافتد، ارتباط را مىتوان به صورتى سلبى به تبادل بدون از دست دادن توصيف
كرد . دليل اين اولين قانون تبادل فرافيزيكى اين است كه انسان پس از مكالمه،
چيزى كمتر از گذشته نمىداند; در واقع بسيار محتمل است كه اگر تبادل روشنگرانه
دانش در ميان باشد، بيشتر هم بداند . زيرا ارتباط همراه با دستاورد، مبنا و هدف
گفت و گو و از جمله گفت و گوى ميان اديان است .
سومين ويژگى و خصوصيت معرفت، باز بودن به «غيريت» ديگرى از طريق رابطه و در
ضمن آن مىباشد . چنانكه گفتيم، ما از آن حيث كه موجوداتى فيزيكى هستيم، به
عنوان اجسام با اشياء ارتباطى مكانى برقرار مىكنيم; و از اين حيث كه آنها را
مىشناسيم، آنها را تغيير نمىدهيم . در برخى موارد ممكن است تكان و ضربهاى به
آنها وارد سازيم تا قسمتى از آنها نمايان شود، مثلا ممكن است ناچار باشم فرشى
را بلند كنم تا لكه روى كف اتاق را ببينم . ولى اين نوع دخالت، فرع بر شناخت
است، و صرفا جنبه ابزارى دارد و از خصلتخود رابطه، بيگانه و خارج مىباشد .
نقش فرايندهاى فيزيكى در مغز و سيستم عصبى همين است . فعاليت مغز، شرط زمينه
ساز و امكان بخش است ولى فقط يك شرط است; يعنى از ماهيت و سرشتشكلى خود رابطه
بيرون و بيگانه است . در واقع، مغز كه به يك نقطه خاص در بدن محدود است،
نمىتواند وارد رابطهاى شود كه توصيف كرديم . مغز شرطى كمك ساز و بيشتر شبيه
ابزار فرعى و دستيارگونه است كه بدون آنكه علت اصلى يك امر باشد به آن مساعدت
مىورزد . به عبارتى مغز نقشى بيش از يك وسيله (كاتاليزور) ولى كمتر از علتشكل
دهنده دارد، زيرا نمىتواند خصلت رابطه را توضيح دهد . به واقع، ما فقط به شرطى
مىتوانيم اشياء را آن گونه كه هستند بشناسيم كه حضور ما آنها را تغيير ندهد;
ما معلوم را در صورتى مىتوانيم بشناسيم كه وجود و حضور ما نسبتبه آن غير
تهاجمى (37) باشد . (38)
وقتى از ارتباط بدون از دست دادن سخن گفتم، منظورم از دست دادن ماده و انرژى
فيزيكى بود; (39) ولى متاسفانه نوع ديگرى از از دست دادن، محتمل است و آن از
دست دادنى است كه حاكى از رابطه عميق و درونى ميان آزادى و حقيقت است . چرا كه
چنين از دست دادنى به دليل ناكامى يك يا هر دو طرف ارتباط خواهد بود و چون با
دروغ، ترس يا غرور يكى از شركت كنندگان يا هر دوى آنها به وجود مىآيد، قابل
احتراز است . به عبارت ديگر، اين امر حاصل استفاده نادرست از آزادى ما خواهد
بود . بنابراين، وساطت روح و قانون ارتباط، داراى اين خواص است: از نظر خود
رابطه، فرامكانى، از نظر شناسنده، نگه دارنده يا كاهش نيافتنى و به لحاظ شناسا
و معلوم، حمايت كننده يا غير تهاجمى است . در عصرى كه براى متافيزيك ناشناخته
بود، ناگزيريم در اقيانوس متافيزيك غوطهور شويم تا اعماق رابطهاى را كه اساس
گفتمان استبشكافيم و به آن دستيابيم .
علاوه بر پويايى كاهش نيابنده و غير تهاجمى گفتمان، قانون دوم فرافيزيكى نيز بر
گفتمان واقعى و اصيل حاكم است . اگر دانش انتقال يافته و قصد و نيت تا حد امكان
اصيل و واقعى باشد يعنى هر گاه اشياء را آن گونه كه هستند بنماياند و نيز ما را
چنان كه هستيم و مىتوانيم باشيم نشان دهد، در اين صورت اين ابزار و واسطه
تحتحاكميت قانون دوم فرافيزيكى است . همان طور كه گفتيم در هر گفتمانى اعم از
واقعى يا غير واقعى، تبادل و ارتباط با قانون اول فرافيزيكى كه همان تبادل كاهش
نيافتنى است صورت مىگيرد و ارتباط بدون آنكه شناسنده يا شناسا چيزى از
دستبدهد انجام مىپذيرد . ولى هر گاه دانش اصيل مبادله شود، گفتمان، ما را به
واقعيت و حقيقتى كه اشياء در آن هستند و نيز حقيقتخويش سوق مىدهد . در اين
نوع ارتباط، حقيقت هم بر دانشى كه با تلاش خود كسب مىكنيم و هم بر دانشى كه از
ديگران دريافت مىداريم، و از جمله شناخت و بصيرتى كه در مورد واقعيت نهايى
دريافت مىكنيم، حاكم است . بنابراين پويايى گفتمان، آن گونه كه توصيف كرديم،
مبنايى آزاد براى تسليم شدن در برابر حقيقت فراهم مىآورد، و همين تسليم و
تمكين بر گفتمان اصيل و واقعى حاكم است و همين قانون دوم فرافيزيكى، گفت و گو
ميان اديان را تحتحاكميتحقيقت و قدرت آن در كامل ساختن انسانيت ما درمى آورد
.
زندگى در فضا و روح آزادى كه وقف حقيقتباشد، والاترين خير بشرى است، به
گونهاى كه در پيش شرطهاى گفت و گو ميان اديان، خواص متعالى واقعيت را در شكلى
متحد مىيابيم: خواص مطلق و جهانى درستى و نيكى . در اينجا چيز ديگرى نيز لازم
است تا گفت و گو را حرارت و گرمى دهد و آن اين است كه بگذاريم احترامى كه پيش
شرط گفت و گو استبه عشق برسد، عشق به ديگرى، عشق به تمام آنچه كه فى نفسه
شايسته عشق ورزيدن است .
اين عشق در قدرت كمال بخش و اصلاحگر حقيقت ريشه دارد، و با آن به قلمرو
فرمانروايى خداوند وارد مىشويم كه هدف گفت و گو ميان اديان است . و همين هدف
است كه در نيايش پاپ كنونى براى قرن جديد بيان شده است . «پدر، كه در رحمت غنى
و بى نيازى، جشن بزرگ (قرن) را زمان گشايش، گفت و گو و آشنايى ميان تمام
معتقدان و پيروان مسيح با پيروان ساير اديان با عشق سرشار به خود، قرار داده و
آن را با رحمت و عطوفتبه همه مبارك گردان .»
پىنوشتها:
1) اين مقاله در تاريخ 28/2/80 توسط پرفسور اشميتز استاد
بازنشسته گروه فلسفه دانشگاه تورنتو كانادا در دانشگاه مفيد ارائه شده است .
2) دانشجوى دكترى حقوق بين الملل دانشگاه شهيد بهشتى .
3. fact
4. internalization.
5. Faultlines
6) مساله جدايىطلبى در كشور خود من يعنى كانادا نمونه مشابهى در حوزهاى
تقريبا متفاوت مىباشد . مادام كه فرانسوىها و انگليسىها «دو ملت جدا از هم»
بودند تعامل نسبتا اندكى ميان آنان وجود داشت . ولى به محض آنكه روابطى آشنا
ميان آنان برقرار شد امكان همكارى نزديكتر پديد آمد و در عين حال احساس روبه
رشدى از تفاوت بويژه از سوى اقليت فرانسوى پديدار گرديد و آنها مصمم شدند هويت
فرهنگى و زبانشناختى خويش از دست ندهند .
7) - شوراى واتيكان در ادامه با عباراتى روشنتر مىافزايد: «و بدين گونه است
كه در هندوئيسم انسانها رمز و راز الهى را كشف مىكنند و آن را در غناى بى
انتهاى اسطوره و نيز روشن نگرىهاى دقيق فلسفه بيان مىدارند . آنان در
تلاشاند تا با رضايتها، تامل و مكاشفه و توكل و عشق به خداوند از گرفتاريهاى
زندگى كنونى رها شوند . آيين بودا در اشكال گوناگون خود مبشر طريقى از زندگى
است كه انسانها با اعتماد و اطمينان به آزادى كامل دستيابند و با تلاش و
مجاهدت خويش يا با استمداد الهى به روشنايى برتر برسند . و نيز ساير اديانى كه
در پهنه گيتى يافت مىشوند به طرق خاص خود مىخواهند با ترسيم برنامه زندگى
مشتمل بر آموزه، مفاهيم اخلاقى و مناسك مقدس، قلوب انسانها را تسكين بخشند .
كليساى كاتوليك منكر هيچ امر حقيقى و مقدس در اين اديان نيست و احترامى عميق به
شيوه زندگى و سلوك، عقايد و آموزههايى دارد كه با وجود تفاوت زياد با تعاليم
آن كليسا، انعكاسى از پرتو حقيقتى است كه روشنگر همه انسانهاست .» اين سند در
عين اينكه مسيح را طريق نجات بخش مىداند به بيان شباهتهاى نزديكتر با
مسلمانان و يهوديان مىپردازد و با اذعان به مخاصمات و درگيرىهاى گذشته، به
تلاش مشترك براى تفاهم متقابل فرا مىخواند . رهنمودهاى مربوط به روابط با
يهوديان، كه نه سال پيش (1974) صادر شده، خواهان گفتگو بوده و توصيف كوتاهى از
آن ارائه مىدهد: «گفتگو مفروض مىگيرد كه هر طرف مايل به شناخت ديگرى است و
مىخواهد معرفت و آشنايى خود با طرف ديگر را افزايش داده و تعميق بخشد . گفتگو
ابزار بسيار مناسبى در جهت نيل به شناختبهتر متقابل است . . . و نيازمند
احترام به طرف ديگر آن گونه كه هست مىباشد; و پيش از هر چيز احترام به ايمان و
اعتقاد و عقايد دينى او . . . و مراعات نهايت احترام به آزادى مذهبى همسو با
تعاليم شوراى دوم واتيكان
(Declaration Dignitatis Humanae) (Section I)
8) اين فرض (توان و ظرفيت انسانى براى حقيقتبنيادين) به نوبه خود حاكى از اين
اصل است كه اين ميل و اشتياق درونى و عمومى، عبث و بيهوده نيست، اصلى كه دست كم
از زمان ارسطو بيان شده است . از سوى ديگر، تفكر پس از فرويد در پى تضعيف اين
اصل بوده و استدلال كرده است كه اين ميل تجربه شده، چنان كه وانمود مىكند
نيست، بلكه عقلانى ساختن انگيزهاى ديگر است، يعنى غريزه جنسى، (Libido) يا
غريزه مرگ .، thanatos) البته در اين صورت بسيارى از چيزها در معرض تهديد خواهد
بود، چرا كه اصل قابل فهم بودن حيات انسانى و خود واقعيتبستگى به كارآيى همين
اصل دارد .
9. 7 Huntington, Chapter 7. P.155.
«در سياست جهانى در حال ظهور، دولتهاى محورى تمدنهاى بزرگ جانشين دو ابر قدرت
جنگ سرد به عنوان قطبهاى اصلى جذب و دفع براى ساير كشورهاى مىشوند . . .» نيز
در فصل 9، صص 208- 207 آمده است: «تعارض ميان تمدنها دو شكل مىگيرد . در سطح
ملى يا خرد، تعارضهاى گسل، (fauit line) ميان دولتهاى همجوار متعلق به تمدنهاى
متفاوت، ميان گروههايى از تمدنهاى متفاوت در درون يك دولت و ميان گروههايى كه .
. . سعى مىكنند دولتهاى جديدى بر خرابههاى دولتى قديمى بر پا دارند رخ
مىدهد . . . در سطح جهانى يا كلان، تعارضهاى دولتهاى محورى ميان دولتهاى
بزرگ و عمده متعلق به تمدنهاى متفاوت پديد مىآيد . . . جنگ دولتهاى هستهاى و
محورى مىتواند از تغييرات در موازنه جهانى قدرت ميان تمدنها ناشى شود .»
10) در سند موسوم به «خطاب به ملتها» ، (Ad Gentes) ، شوراى دوم واتيكان از «آن
دسته از مردم عادى كه با تحقيقات تاريخى يا علمى - مذهبى خود در دانشگاهها و
مؤسسات علمى به ارتقاء شناخت ملتها و مذاهب مىپردازند و به مبلغان انجيل كمك
مىرسانند و براى گفت و گو با غير مسيحيان آماده مىشوند» تمجيد ويژهاى به عمل
آمده است .
11) پاپ ژان پل دوم در سخنرانى اخير خود (8 دسامبر 2000) به مناسبت روز جهانى
صلح (1 ژانويه 2001) گفته است: «گفتگو به شناخت تنوع منتهى مىشود و فكر را به
روى پذيرش متقابل و همكارى و تعاون اصيل كه لازمه اشتياق اساسى خانواده بشر به
وحدت است مىگشايد . بدين سان، گفتگو ابزارى ويژه براى بنا كردن تمدن عشق و صلح
است . . .»
(Dialogue between cultures for a civilization oflove and peuced, no. 60;
vatican velease, Dec. 14)
12) پاپ ژان پل دوم در همان سخنرانى اظهار داشته است: «گفت و گو ميان فرهنگها
امروزه به دليل اثرات فن آورى ارتباطات بر زندگى افراد و ملتها از ضرورت
ويژهاى برخوردار است . عصر ما عصر ارتباطات جهانى است كه جامعه را همسو با
الگوهاى فرهنگى جديد كه كم و بيش با الگوهاى گذشته فاصله مىگيرد شكل مىدهد .
. . ملاقاتهاى فراوان من با نمايندگان ساير اديان . . . مرا در اين اعتقاد
راسختر كرده است كه گشايش و سعهصدر متقابل ميان پيروان اديان گوناگون كمك
مؤثرى براى پيشبرد صلح و سعادت مشترك خانواده بشرى خواهد بود .»
13. The power of truth.
14) قابل ذكر است كه ويرايش گران يكى از مجلدات اخير مجموعه
Oxford Reading in Philosophy: truth (edd. S.Blaclburn & K. Simmons, Oxford
up, 1999. pp.3-4)
از طرح مساله ماهيت كلى حقيقت در مقابل طرفداران مكتب اثبات گراتر يا اثبات
گراى جديد كه منكر موضوعيت چنين بحثى هستند و آن را «غلط و نادرست» مىدانند،
دفاع مىكنند . به اعتقاد آنان اگر مساله حقيقت از ميان برداشته شود، بخش اعظم
فلسفه محو خواهد شد; چرا كه اين مساله به «رابطه ميان فكر و جهان به طور عام
مربوط مىشود . . . و ما با روشن ساختن ماهيت دريافتخود از واقعيت،
ماهيتحقيقت را روشن مىسازيم .»
15. Augustine Di Noia.
16. exclusivism.
17. inclusivism.
18. Augustine Di Noia, OP, The Diversity og Religions: A Christian
Perspective ( Washington, D.C The Catholic University of America. 1993).
19. Dominus Iesus.
20. Ad Gentes.
21) از ميان آثار متعدد از باب نمونه رك:
An Interpretation of Religion: Human Responses to the Transcendent (New
Haven: Yale, 1989).
در مقابل تكثرگرايى تقليلى هيك، به بحث ممتاز تكثرگرايى غير تقليلى توسط محمد
لگنهاوزن در اثر زير مراجعه كنيد:
M.Legenhausen, Islam and Religions Pluralism (London, 1991, e.g.p.179).
كه اگر درست فهميده باشم، در صدد بيان همان چيزى است كه من در حال حاضر،
«شناسايى تنوع اديان» توصيف مىكنم، كه در آن، تفاتها مانع گفت و گوى بيشتر
نيست .
22. Karl Rahner
23) رك . به تحقيق وى با عنوان:
"Anonymius christiacans", Theological Investigations (London: Darton,
Longman & Todd, 1961-) V 01.6, 390-98.
و نيز رك:
"Observations on the Problem of the "Anonymous Christian", vol.14, 280-94.
24. DINoia, P.159: «در گفت و گو، شركت كنندگان نه تنها ديگران را از آموزههاى
خود مطلع مىسازند بلكه آنها را به عنوان آموزههايى واقعى و درست مطرح مىكنند
.» رك . به: بحث وى پيرامون براهين ارجاعى، ص 146 به بعد .
25. avatar
26. theotokos
27. demodo loquendi
28) به همين دليل، فرد مسيحى وقتى وارد مكالمه با پيرو مذهبى غير مسيحى مىشود،
برداشتخود از عناصر كليدى آن مذهب را بايد به تعبير «دى نويا» به صورت «فرضى»
بيان دارد . او در مورد كتاب خود مىگويد كه براى پرهيز از اشتباهات فاحش در
فهم و برداشت، «مثالها در قالبى فرضى عنوان شده» ، شايد - اگر درست فهميده
باشم - به اين خاطر كه در جريان گفت و گو ممكن ستبراى فهم واقعىتر و
منصفانهتر يكديگر، تعديل گردد . (DiNoia, P.157) و اين تذكر احتياطآميز در
مورد تمام طرفها و شركتكنندگان گفت و گو به صورتى متقابل صدق مىكند .
29. normative
30. perfective
31) در مورد تحليل احساسى و ظريف چنين تجربهاى رك:
Gabriel Marcel, The Mystery of Being (The Gifford Lectures, 1949-50; New
York: University Press of America reprint of Regenry Gateway, 1978), vols.
vol.I: Reflection and mystery: C.4: "Truth as value. The I Ntelligible
Background" esp.pp.63-64. 67-69.
71-79.
منبع: فصلنامه نامه مفيد، شماره 25