چكيده:
يكي از دشوارترين و درعينحال ضروريترين كارها در حوزه پژوهش هاي
تاريخي روشنساختن واقعيت مشهورات تاريخي است. در افكار عمومي و حتي در محافل
علمي و فرهنگي، گاه مطالبي خلاف واقع چنان جايگير ميشوند كه بهسختي ميتوان
درباره آنها چونوچرا روا داشت؛ بهعبارتي همگان بر اثر تكرار، آن را به مثابه
يك واقعيت تاريخي مسلم فرض ميكنند. بازنگري دقيق و علمي اين مشهورات تاريخي
گاه نتايج بسيار متفاوتي را پيشروي ما ميگذارد. شگفتانگيزتر آن است كه
بسياري از شخصيت هايي كه در عصر و دوران خودمان نيز زيستهاند، گاهي با هالهاي
از افسانهها درآميخته ميشوند. ازاينميان حكايت شجاعبودن رضاخان و آنچه از
شخصيت وي در اذهان جاي افتاده، بسيار جالب است. مقاله حاضر سعي دارد با بازبيني
اسناد و منابع، حقيقت مطلب را در اين زمينه روشن سازد.
حكومت قاجار در زمان احمدشاه به نهايت ضعف و پريشاني رسيده و بيم استيلاي
بلشويكها بر ايران، سياستمداران انگليسي را به وحشت افكنده بود. آنها از مدتها
پيش به فروپاشي رژيم قاجار پي برده و درصدد جايگزيني رژيمي جديد برآمده بودند
تا منافع آنان را تامين كند. از حرف و حديثهاي مفصل كه بگذريم، سرانجام راي
آنان بر رضاخان قرار گرفت.
بيترديد لگدزدن به جسد بيجان كسي كه مرده است، راحتترين كاري است كه ميتوان
انجام داد؛ كماآنكه شايد در دنيا كم نباشند كساني كه خود را به اين كار راضي
كنند. يكي از فلاسفه سخن مشهوري دارد كه ميگويد: وقتي خدا ساكت است، هر چيزي
را ميتوان به او نسبت داد. بههمينقياس، درخصوص شخصيتهايي كه ديگر دوران آنها
به سر آمده و بهويژه در زمان حال منفور تلقي ميشوند، بهراحتي ميتوان نبش
قبر كرد و هرگونه بدي را به آنان نسبت داد. اما اين لزوما بدان معنا نيست كه
اگر واقعا جاي آن باشد كه درخصوص واقعيت امر ــ ولوآنكه جز ذكر كژيها و رذيلتها
چيزي نتوان گفت ــ از ترس متهمشدن به مردهزني از ذكر حقايق چشمپوشي كنيم.
بههرحال همه حقيقتها بهگونهاي نيستند كه بدون واهمه از ايراد شبهه بتوان
آنها را بر زبان راند اما اگر گوينده شرط انصاف را فرونگذارد و بهويژه در حوزه
تاريخ به منابع و مستندات متكي باشد، چهبسا بر او هيچ حرجي نتواند بود.
ازاينرو در مقاله حاضر تاآنجاكه مقدور باشد، بر پايه مستندات به ذكر مطالب
درخصوص وجود نوعي ترس در روحيه سه تن از شخصيتهاي خاندان پهلوي، يعني رضاخان،
محمدرضاشاه و رضا پهلوي پرداخته خواهد شد تا خواننده نيز نتيجهگيري نگارنده را
قابل قبول تلقي كند؛ بهويژهآنكه درباره شخص اول اين خاندان، يعني رضاخان،
عموما قول به شجاع و قلدربودن وي تاحدودي تحكيم يافته است و طبعا شايد
متقاعدنمودن خواننده نيز، ولو با ذكر استنادات قابل قبول، دشوار صورت پذيرد.
درخصوص شجاعت و تهور رضاخان تاكنون در كتب و افواه مردم حرفهاي زيادي گفته شده
است، اما بههرحال تعمق در رويدادها، خاطرات، اسناد و... خلاف اين مدعا را به
اثبات ميرساند. درواقع بايد گفت، اغلب در ارتباط با رضاخان، استبداد و خودرأيي
را به اشتباه در جايگاه شجاعت نشاندهاند، حالآنكه تفاوت بسيار معنيداري ميان
اين ويژگيها از هر لحاظ ميتوان برشمرد.
1ــ رضاشاه
درخصوص استبداد رضاشاه بايد گفت: هيچكس ياراي انتقاد و حتي پيشنهاد در حضور او
را نداشت. رضاشاه وزرا را در مقابل كوچكترين نافرماني و انتقاد به باد ناسزا و
كتك ميگرفت. «روزي شاه مبتلا به آنژين شد و در حالت تب، هوس خوردن ترشي
درستشده با سركه كرد. به دكتر گفت ميتوانم ترشي بخورم يا نه؟ دكتر كه
ميدانست نبايد به شاه «نه» گفت، عرض كرد: اعليحضرت بهتر ميدانند كه سركه يكي
از مواد مفيد است و بدون اسيد، بدن نميتواند زندگي كند، اعليحضرت ميتوانند
ترشي ميل نمايند منتها وقتي اسيد بدن زياد ميشود و بايد از آن كاست،
ترشيخوردن ضرورت ندارد! شاه متغير شده گفت چرا براي من فلسفه ميبافي، يك كلمه
بگو بخورم يا نه؟ دكتر تعظيم بلندبالايي كرده گفت: خانهزاد راجع به ترشي عرض
كرد ميشود خورد و نيز نميشود، اگر اراده اعليحضرت تعلق بگيرد كه ترشي بخورند،
ما سگ كي هستيم كه در برابر اراده اعليحضرت اظهار وجود كنيم، اگر ميل نداشته
باشيد البته تناول نفرماييد! شاه حوصلهاش سر رفت و فرياد زد: مرتيكه ترشي
بخورم يا نه؟ دكتر جوابي نداشت بدهد. شاه گفت مردهشور تركيب شما دكترها را
ببرد، به اندازه گاو نميفهميد، هر پيرزني ميداند كه آدم تبدار نبايد ترشي
بخورد! دكتر تعظيم كرد و گفت: قربان، غلام هم آن را ميداند منتها اين احكام
براي اشخاص عادي است و براي نابغهاي مانند اعليحضرت، اراده شاهانه ملاك است نه
احكام عمومي، بنابراين اگر اراده اعليحضرت به خوردن ترشي تعلق گرفته باشد غلام
سگ كيست كه با اراده اعليحضرت مخالفت كند؟ شاه دكتر را مرخص كرد. وقتي دكتر
خواست از اتاق بيرون رود، شاه گفت آخرش نگفتي بخورم يا نه؟ دكتر تعظيمي كرد و
گفت امر، امر مبارك است. خانهزاد چه عرض كند!!»[i]
در يكي از مسافرتهاي رضاشاه به مازندران، در گردنه عباسآباد، وقتيكه شاه
قُربِ دريا را مشاهده كرد، با تعجب پرسيد: آن چيست؟ يكي از خدمتگزاران كرنش
مفصلي كرده، گفت: «قربان بحر خزر شرفياب شده است!»[ii]
استبداد رضاشاه چنان بود كه حتي اعضاي خانواده او، و از جمله محمدرضا و مادرش
نيز از او ميترسيدند. مادر شاه در مهر 1354 به محمدرضا گفته بود: «در مقام
ملكه هم سعي داشتم زياد دوروبر شاه نپلكم.»[iii]
بههرحال، در اثبات استبدادگري مطلق رضاخان حكايتها، دلايل و قراين بسياري را
ميتوان از لابهلاي مراجع و اسناد و خاطرات استخراج كرد، اما درعينحال، ضمن
توجه به نظاميگري رضاشاه و توداري عجيب او، از لابهلاي كتب تاريخي و سياسي
موجود (با عنايت به اينكه هنوز انبوهي از اسناد و خاطرات مربوط به پهلويها
گفته و منتشر نشده است) مواردي را ميتوان يافت كه شجاع و متهوربودن او را نيز
خدشهدار ميكنند. بهعنوانمثال، سرهنگ قهرماني، صاحبمنصب قزاق (از شاهدان
عيني كودتا و تقسيمكننده پول انگليسيها ميان قزاقان)،[iv] در خاطراتش
مينويسد: «در سال 1917 ميلادي (1296 شمسي) انقلاب روسيه برپا شد و حكومت تزاري
از بين رفت. از طرف حكومت موقت روسيه به رياست كرنسكي، سرهنگ كلرژه به سمت
فرماندهي قزاق به ايران آمد و معاونت با سرهنگ ستاروسليسكي [استاروسلسكي] بود.
انگليسيها كه ميخواستند جنگ بينالملل اول را تا شكست آلمان دنبال كنند، از
بيم اينكه مبادا لشكر قزاق ايران به فرماندهي افسران روسي دستخوش افكار
انقلابي روسيه شده و دامنه انقلاب به ايران كشيده شود، صلاح ديدند سرهنگ كلرژه
(فرمانده لشكر قزاق را كه هواخواه حكومت روسيه بود) از كار بركنار كنند و لذا
با سرهنگ ستاروسليسكي (معاون كلرژه) گفتوگو كردند. او قبول كرد به كمك سرهنگ
فيلارتف، فرمانده آترياد همدان، كلرژه را بركنار و خود فرمانده لشكر قزاق ايران
شود. در اين زمان، سربازخانه آترياد همدان بيرون دروازه قزوينِ (تهران) و سرهنگ
رضاخان فرمانده گردان پياده آترياد بود. فيلارتف، رضاخان را متقاعد كرد كه به
او در انجام نقشه ياري كند. روزي كه قرار بود مانوري در قصر قاجار انجام گيرد،
فيلارتف به عمارت قزاقخانه رفته و با كلرژه به مذاكره پرداخت كه تا ساعت يازده
طول كشيد. گردان پياده آترياد همدان كه گاهي براي مشق به ميدان مشق ميآمد،
برحسب معمول به ميدان مشق آمده و پهلوي هر قزاق آترياد تهران در قزاقخانه، يك
نگهبان از آترياد همدان گذاشته شد. روبروي پاسدارخانه و پشتبامها هم عدهاي
فرستادند و دستور دادند اگر كسي خواست مقاومت كند او را بزنند. سرهنگ رضاخان به
دستور فيلارتف به عمارت فرمانده لشكر قزاق رفت. فيلارتف ميگفت: چندبار به
رضاخان گفتم كلرژه تقريبا بازداشت شده و نميتواند بيرون رود. درِ اتاق را
بازكن و داخل شو. اما رضاخان ترديد داشت و ميترسيد. در فكرم، كسي كه درآنموقع
اين اندازه شهامت نداشت، چگونه تغيير اخلاق داده، اينك پادشاهي ميكند!
بههرحال فيلارتف به درون اتاق كلرژه رفته رضاخان را ميخواند و او ناچار به
اتاق ميرود. فيلارتف به كلرژه ميگويد: افسران ايراني از فرماندهي شما ناراضي
هستند، بايد استعفا بدهيد. سرهنگ كلرژه با ديدن اوضاع، ناچار استعفاي خود را
نوشته و سرهنگ پالكوئيك ستاروسليسكي را به جاي خود معين كرد. اين اتفاق در
چهارم جماديالاولي 1336، بيستوهشتم دلو (بهمن) 1296 قبل از ظهر در تهران
اتفاق افتاد.»[v]
سيدضياءالدين طباطبايي، رئيسالوزراي كودتا، روحيات رضاخان را در شبي كه قواي
قزاق به تهران وارد ميشدند، چنين بازگو ميكند: «بيستهزار تومان پول نقد در
ميان قزاقها ــ كه زير امر رضاخان بودند ــ قسمت شد. دوهزار تومان به خود
رضاخان دادم؛ زيرا در بين راه حس كردم در سرعت حركت متأني است و ترديد دارد. شب
سوم اسفند كه در مهرآباد بوديم، از طرف شاه و دولت عدهاي براي ملاقات فرمانده
قزاقها آمدند: معينالملك از طرف شاه، اديبالسلطنه از طرف سپهدار و كلنل هيك و
ژنرال ديكسن از طرف سفارت انگليس آمده بودند [معلوم است سفارت دودوزه بازي
ميكرد و براياينكه نشان دهد دخالتي در كار ندارد و حتي با حركت قزاقها مخالف
است و نقش خود را بپوشاند، نماينده پيش قزاقها فرستاد كه به پايتخت نيايند.] من
با رضاخان تباني كردم كه چگونه صحبت كند و قرار گذاشتيم اگر لازم شد من با او
مشورت كنم، بگويد اتاماژور بيايد. در پشت در اتاق ديگر پنهان شده، گوش ميدادم.
حضرات آمده، پيام شاه و دولت و سفارت را دادند كه نبايد وارد شهر شويد. رضاخان
گفت: اطاعت ميكنم! من بياندازه مشوش شدم؛ زيرا كار خراب شده و رضاخان خود را
باخته، تسليم شده بود. ناچار خود وارد اتاق شدم. به شيپورچي هم دستور دادم
بهمحضاينكه من وارد اتاق آقايان شوم، شيپور حركت را بزند. صداي شيپور حركت،
آقايان را دستپاچه كرد و گفتند ما از طرف دولت آمدهايم و فرمان شاه است كه
نبايد حركت كنيد. من گفتم ما هم از طرف ملت آمدهايم و بايد امشب اين عده به
شهر بروند؛ و به رضاخان گفتم: بيا برويم. حضرات گفتند: چرا ميخواهيد به تهران
برويد؟ گفتم: ميرويم تهران، جنايتكار را به توپ ببنديم! امر كردم حضرات را
توقيف كردند. رضاخان همهجا همراه من بود، ولي متزلزل و مردد بود و من به او
امر ميدادم و او را با خود به هر طرف ميكشيدم كه بيا برويم! رضاخان گفت: آخر
ژاندارم دم دروازه است. گفتم: اهميت ندارد، آنها را به توپ ميبنديم. وارد شهر
شديم. بعد از نصفشب با رضاخان نشسته بوديم. سربازي وارد شد و به رضاخان گفت:
شاهزاده فرمانفرما ميخواهند با شما ملاقات كنند. رضاخان گفت: شاهزاده
فرمانفرما، و از جا برخاست! يافتم كه باز خود را باخته است و الان كار خراب
ميشود. رضاخان خيلي به شاهزاده اهميت ميداد.[vi] او را نشاندم و دستور دادم
شاهزاده را توقيف كردند.»[vii]
تاجالملوك، همسر رضاخان، نيز با اشاره به دفعات ترور او، ميگويد: «چندبار به
طرف رضا تيراندازي شد تا او را مقتول سازند، اما موفق نشدند. يكبار يك ارمني
به نام يوسف كه داراي افكار اشتراكي بود و ميگفتند از خارج براي مقتولساختن
رضا فرستاده شده، لابهلاي شمشادهاي اطراف كاخ شهري پنهان شده بود و قصد
طپانچهاندازي داشته كه موفق نميشود. دفعه دوم موقعي كه رضا دستور داده بود
اعضاي يك انجمن بلشويكي را به محبس بيندازند، سرهنگ پولادي نمكنشناس قصد جان
رضا را ميكند كه او هم موفق نشده، لو ميرود و دستگير ميشود. او از اهالي
كلاردشت مازندران بوده، جذب بلشويكها شده بود. يكبار هم در اياميكه رضا براي
بازديد قواي ارتش به ميدان جلاليه ميرفت، يك سرباز به طرف او طپانچه خالي كرد
كه گلولهها به او نخورد و سرباز را گرفتند. من تا روزي كه رضا در ايران بود،
هميشه بيم داشتم او را مقتول سازند. رضا دشمن زياد داشت. رضا هميشه از اينكه
يك روز مورد حمله و تهاجم قرار گيرد، در وحشت بود و ما هميشه در نگراني به سر
ميبرديم.»[viii]
اصولا شجاعت بهعنوان يك صفت بسيار عالي، زماني مصداق پيدا ميكند كه نيرويي
بزرگتر يا حداقل همطراز و همسنگ در مقابل وجود داشته باشد و در مصاف با آنها،
شجاعت اثبات گردد. رضاخان زمانيكه تمامي ستونهاي برپادارنده رژيم قاجار
پوسيده بودند، با كمك نظامي، اطلاعاتي و مالي خارجي عليه حكومت بسيار ناتوان
قاجار كودتا كرد و اين كودتا از جمله موارد شجاعت و تهور او برشمرده ميشود؛
حالآنكه رضاخان «با دوهزار قزاق گرسنه، برهنه و بيپول» در شرايطي به دولت
حمله كرد كه دولت فقط با ششصد ژاندارم ــ بدونآنكه تفنگهايشان فشنگ داشته باشد
ــ به مقابله با او برخاست و ضمنا روساي سوئدي ژاندارم نيز با كودتا همراه
بودند.[ix] وزير جنگ به قواي دولتي در باغشاه دستور داده بود به قزاقها
تيراندازي نكنند و سپس سردار همايون، رئيس لشكر قزاق، كه از رضاخان هشتصد
پنجهزاري رشوه گرفته بود،[x] به سوي تهران تاخت. استيصال دولت وقت قاجار كه
حتي نتوانست دوهزار قزاق را بكوبد، كاملا آشكار است و كودتاكردن و پيروزشدن تحت
چنين شرايطي، مطمئنا حائز چندان افتخاري نميتواند باشد كه كودتاگر را به صفت
شجاعت موصوف سازد؛ چراكه اصلا نيروي قابلي در مقابل رضاخان نبود تا در مصاف
واقعي با آنها، شجاعت وي ثابت گردد. علاوهبرآنكه گويا خود احمدشاه نيز از
جريان كودتا پيشاپيش باخبر بوده و عملا هيچ كاري از دست وي برنميآمده است.[xi]
درواقع بهترين آزمون براي اثبات شجاعت از سوي رضاخان، هنگامي بود كه قواي
متفقين در شهريور 1320 به كشور هجوم آوردند. اما در اثر اين حادثه، ارتش رضاخان
به فاصله چندساعت چنان از هم پاشيد كه سربازان با رهاكردن سلاحهاي خود در
خيابانها، جويها و ميدانها، پا به فرار گذاشتند[xii] و قواي متفقين بدون هيچ
مقاومتي از سوي ارتش رضاشاه وارد ايران شدند.[xiii] شاه بر اثر شوك واردشده،
اختيار خود را بهكلي از دست داد؛ تا بدانجاكه ارتشبد فردوست ــ شاهد عيني
ماجرا ــ ميگويد: كار او به هذيانگويي كشيد: «به محض وقوع حوادث شهريور1320،
رضاخان ديگر آن رضاخان [قبلي] نبود. راجع به هركاري با ردههاي پايين مشورت
ميكرد و كارهاي ضد و نقيض انجام ميداد. در ظرف چند روز، وضع ظاهري و جسماني
او بهشدت خراب شد؛ بهنحويكه چشمگير بود. با سرعت خود را به بندر عباس رسانيد
و با يك كشتي انگليسي، ايران را ترك كرد... پس از اطلاع از ورود ارتشهاي متفقين
به ايران، رضاخان، آن مرد پرقدرت، يكباره فروريخت و به فردي ضعيف و غيرمصمم
تبديل شد و در ظرف چند روز قيافه و اندامش آشكارا پيرتر و فرسودهتر گرديد...
روز پنجم شهريور، رضاخان بهحدي لاغر شده بود [يعني دو روز بعد از ورود نيروهاي
متفقين] كه كاملا نمايان بود. پشتش خميده شده و بدون عصا نميتوانست حركت كند.
بهمحضاينكه ميايستاد، به درخت تكيه ميزد. او كه قبلا بهندرت در فضاي باز
مينشست و هميشه قدم ميزد، ميگفت صندلي بياوريد! ارادهاش را از دست داده بود
و حرفهاي ضدونقيض ميزد و هركس هرچه ميگفت تصويب ميشد!»[xiv]
شباهت ميان سرگذشت سلطان محمد خوارزمشاه و رضاشاه پهلوي، شگفتانگيز است. ايران
در دوران سلطانمحمد خوارزمشاه از ديدگاه يك فرد خارجي، بسيار قوي و پرتوان
مينمود، اما از داخل پوچ و تهي بود. سلطان محمد نيز خود را فردي خودساخته و
بسيار شجاع و اَبُرمرد تصور ميكرد؛ اما از زمانيكه با نيروي كم جوجي پسر
چنگيز ــ پسر چنگيز، نه خود چنگيز و سربازان انبوهش ــ مواجه شد، از برابر مغول
چنان گريخت كه وقتي چشم باز كرد، خود را در ميان جذاميان جزيره آبسكون يافت.
عقل از سرش پريد و ديوانه شد و شمشير چوبي بهدست گرفته، ميچرخاند و ميگفت:
«قرهتتار گلدي» (تاتار سياه آمد). او همانجا از ترس و وحشت سكته كرد و مرد.
رضاشاه نيز كه خود را مرد خودساخته و ابرمرد ميدانست و به نيروي نظامي خود
بسيار افتخار ميكرد، بدونآنكه حتي مانند سلطان محمد خوارزمشاه حداقل يكبار با
دشمن روبرو شود، در برابر هجوم قواي خارجي بدون هيچ مقاومتي تسليم شد و
زمانيكه چشم باز كرد، خود را در آن سوي دنيا در جزيره دورافتاده موريس يافت و
سرانجام در روز چهارشنبه، چهارم مرداد 1323، در ژوهانسبورگ آفريقاي جنوبي بر
اثر سكته قلبي درگذشت.[xv]
مدتي است برخي نويسندگان، در طرفداري از رضاشاه، او را فردي شجاع معرفي ميكنند
كه خدمات مهمي چون ساخت راهآهن سراسري، رفع غائله شيخخزعل و الغاي
كاپيتولاسيون و... را به انجام رسانده است؛ حالآنكه بررسيها، سنديت اين
ادعاها را نيز تاييد نميكنند؛ ازاينرو، جهت روشنشدن مطلب، به تحليل هركدام
از موارد مذكور ميپردازيم:
الف: تاسيس راهآهن سراسري: فكر ضرورت تاسيس و احداث خطآهن سراسري ايران،
نهتنها از جانب رضاخان صورت نگرفت، بلكه اين ضرورت سالها قبل از كودتاي
رضاخان، توسط دو همسايه قدرتمند ايران، يعني روسيه و انگليس، احساس شد و حتي
اقدامات عملي نيز از سوي آنها صورت گرفت. در كتاب آبي (مجموعه گزارشهاي
محرمانه وزارت امورخارجه انگلستان در مورد انقلاب مشروطه ايران) بيش از ده سند
وجود دارند كه نشان ميدهند اولياي روسيه و انگلستان حتي شركتهايي را جهت
پيشبرد طرح مذكور تاسيس كرده بودند.
اهميت راهآهن سراسري در جنگ جهاني دوم براي متفقين به اندازهاي مهم و حياتي
بود كه آنان خودشان، بدون رضايت دولت ايران، خطوط جديدي را با لوكوموتيوها و
واگنهاي فراوان به راهآهن ايران اضافه نمودند تا حجم عظيم كمكهاي غذايي،
تسليحاتي، پزشكي و قواي امدادي امريكا و انگلستان را به روسيه كه پايتخت آن در
محاصره تانكهاي سريعالسير آلماني قرار داشت، بفرستند و دستگاه مهيب نظامي
آلمان را نه در اروپا (كه سرزمين آنها بود و نميخواستند بيش از آن نابود شود)
بلكه در خاك روسيه نابود سازند. در گزارش ارسالي محمدعلي مقدم، وزيرمختار ايران
در لندن، از انگليس به دفتر مخصوص رضاشاه، آمده است: «معاون وزارتخارجه انگليس
را ملاقات نمودم. از حمله آلمانها به روسيه فوقالعاده اظهار خشنودي مينمود.
محرمانه گفت: عالم از شر هر دو خلاص ميشود و اضافه كرد كه تصور ميكند
آلمانها، روسيه را مغلوب و قطعهقطعه خواهند كرد و در هر قطعه، يك نفر از
اشخاص ملي را بهعنوان رياست آن معين خواهند نمود! بدون اظهار صريحي، مفهوم
صحبتش اين بود كه بهاينترتيب، ميشود آلمان، اروپا را تخليه نمايد و از ثروت
اوكراين و غيره استفاده بكند. خيلي اظهار نگراني ميكرد كه مبادا در خارجه،
سوءتفاهمي پيش آيد كه علاقه به روسها دارند و مكرر ميگفت: بهطوريكه
رئيسالوزراي انگليس (چرچيل) در نطق خود در راديو بيان نمود، بينهايت ما از
كمونيستها منزجر هستيم؛ و در مذاكرات پارلمان صريحا اظهار داشت كه ما با روسها
فقط در يك مقصود كه شكست هيتلر باشد، شركت داريم و بس... افواه عامه در اينجا
ازيكطرف فوقالعاده خوشوقت هستند كه گرفتاري آلمان با روسيه مجالي به آنها
بدهد كه خودشان را بهتر حاضر نمايند ولي ازطرفديگر، بر نگرانيشان افزوده شده
است؛ چون مطمئن هستند درصورتيكه اتفاق غيرمترقبه پيش نيايد، آلمانها بهزودي
روسيه را شكست داده، آنوقت با آسايش خيال به طرف انگلستان متوجه خواهند
شد.»[xvi]
پس از اتمام جنگ، محمدرضاشاه در بيستويكم ارديبهشت 1324، طي فرماني، بنگاه
راهآهن دولتي ايران را بهخاطرآنكه «خدمات برجستهاي از سال 1320 تا 1324 براي
پيشرفت پيروزي و آزادي جهان انجام داده،» با اعطاي يك قطعه نشان لياقت درجه 1
مورد قدرداني و توجه قرار داد و ژنرال امريكايي فرانك س. بسن (مسئول حملونقل
امريكائيها) از حسين نفيسي (مديركل راهآهن) بهخاطر مساعدتها و تشريك مساعي در
طول جنگ براي رسيدن به پيروزي تشكر نمود.[xvii]
ب: رفع غائله شيخخزعل: در مورد اقدام رضاخان عليه شيخخزعل و رفع غائله وي
نيز بايد گفت: سياست انگليس براياينكه رضاخان را در سطح يك قهرمان ملي مطرح
نمايد تا راه رسيدن او به سلطنت هموار شود، ابتدا شيخخزعل را به تمرد عليه
دولت مركزي تحريك كرد و سپس وي را به رضاخان تسليم نمود؛ وگرنه چگونه ممكن بود
بدون خونريزي بسيار و با يك لشكركشي معمولي، شيخ را كه مالك خوزستان بود، به
اطاعت واداشته و به تهران آورند؟ همانگونه كه انگلستان بارها از رضاخان حمايت
كرده بود، بهجاي ابقاي يكي از دستنشاندگانش در يك بخش مهم و نفتخيز ايران،
ترجيح داد در يك سياست كلي و آيندهنگر، كل كشور را به متحد مطمئن خود، يعني
به رضاخان واگذار كند.
سليمان بهبودي، در خاطرات خود مينويسد: «ششم آبان 1304. حضرت اشرف (سردارسپه)
در برابر تحريكات احمدشاه از خارج [احمدشاه در اين زمان در خارج به سر ميبرد]
براي سرپيچي خزعل از اطاعت دولت و اينكه شيخ تلگراف كرد كه من از اين دولت
تبعيت نميكنم و تلگراف او در مجلس خوانده شد و خبر به حضرت اشرف رسيد، او
بسيار عصباني شد و با صداي بلند فرمودند: ”اينها تصور ميكنند من ميرزاتقيخان
اميركبيرم كه بخواهند از بين ببرندش و خودش دستش را دراز كند و بگويد رگ مرا
بزنيد. من ميرزاتقيخاني هستم كه رگ ديگران را ميزنم. ديگر اين ملت و اين
مملكت طاقت ندارد؛ فردا جزاي اين شيخ دزد غارتگر و اربابش را يكجا كف دستشان
ميگذارم.“ و روز بعد به جنوب حركت فرمودند و از راه شيراز به خوزستان تشريف
برده اوضاع آن سامان را پاك و تابع حكومت مركزي نمودند و فاتحانه مراجعت
كردند.»[xviii] اين در حالي است كه خاطرات ارتشبد فردوست، حقيقت قضيه را كاملا
متفاوت بيان ميكند: «در جريان رفع غائله شيخ خزعل در خوزستان، سرتيپ فضلالله
زاهدي (سپهبد فضلالله زاهدي بعدي، مجري كودتا عليه دكتر مصدق) واسطه ميان شيخ
و رضاخان بود و مساله خوزستان را به سفارش انگليسيها به طريق سياسي حل كرد...
او طبق سفارش انگليسيها شيخ را به تهران آورده و تسليم رضاخان كرد درحاليكه
شيخ ميتوانست مدت زيادي در خوزستان مقاومت كند... انگليسيها براي سالها در
خوزستان شيخ خزعل، شيخ محمره كه حكومت خودمختار تشكيل داده بود، را داشتند.
آنها زماني كه خواستند به وسيله رضاخان ايران را يكپارچه و حكومت را متمركز
كنند، به شيخ محمره اشاره كردند كه از رضا تبعيت كند و او به تهران آورده شد.
خزعل آزاد بود كه هرچه ثروت دارد، در ايران به كار اندازد و يا به خارج انتقال
دهد. او هرچه قابل حمل بود، مانند طلاآلات و جواهرات و اشياي عتيقه را بدون
محدوديت به خارج فرستاد و اموال غيرمنقولش را به فرزندانش واگذار كرد. شاپور جي
(فرزند اردشير جي) ميگفت: انگلستان هيچگاه مامورين خود را رها نخواهد كرد. اين
گفته در مورد خزعل مصداق داشت. در زمان محمدرضا، پسر شيخخزعل، شيخ احمد خزعلي،
آجودان كشوري شاه بود و از افراد متنفذ دربار به شمار ميرفت... اصولا
انگليسيها، هم به علت موقعيت سوقالجيشي و هم به علت نفت خوزستان، هميشه
پايگاهي در اين منطقه داشتهاند. زماني حكومت خودمختار شيخ خزعل را ايجاد كردند
و امكانات وسيعي براي او فراهم آوردند ولي بعدا ترجيح دادند كه ايران توسط
رضاخان يكپارچه شود؛ لذا شيخ را تسليم رضا نمودند.»[xix] حتي به نوشته سليمان
بهبودي، شيخ خزعل در تهران مورد لطف و محبت رضاخان بوده و بارها با او ملاقات
خصوصي ميكرد.[xx]
جــ لغو كاپيتولاسيون: در نوزدهم ارديبهشت 1306 پاكروان به دستور رضاشاه
نامهاي به وزراي مختار دول بيگانه در ايران فرستاد كه طي آن آمده بود: «آقاي
وزيرمختار! چنانكه خاطر محترم آنجناب مستحضر گرديده است، اراده سنيه اعليحضرت
شاهنشاه بر اين قرار گرفته كه قضاوت كنسولها و مزاياي اتباع خارجه در مملكت
ايران كه معمولا به حقوق كاپيتولاسيون تعبير ميشود، موقوف و ملغي گردد.»
حال اين سوال اساسي مطرح است: چه اتفاقي رخ داد كه دول معظم صاحب حق
كاپيتولاسيون در ايران (كه اين امتياز ميتوانست موجب پيشرفت سياست آنها در
ايران گردد و منافع مالي، تجاري، قضايي و... برايشان تامين نمايد) در مقابل لغو
امتياز مذكور از طرف دولت ضعيفي مثل ايران و حكومت نورستة پهلوي، اعتراضي نكرده
و فشاري وارد نياوردند؟ آيا آنها از رضاشاه و قدرت او ترسيدند و عقب نشستند؟
آيا دوز و كلكي در كار نبود؟
اردشير جي مينويسد: «در پايان سال 1920 حكومت شوروي به تهران پيشنهاد قراردادي
را نمود كه ظاهري بس فريبنده داشت و خط بطلان بر مزاياي حكومت تزاري در ايران
ميكشيد ولي با لحن معصومانه و حقبهجانب، به روسيه اين حق را ميداد كه در
صورت احساس خطر و تهديد از خاك ايران، بتواند قواي نظامي به ايران اعزام دارد.
اين قرارداد، عامل و عنصر جديدي را به صحنه سياست ايران وارد نمود و مسلم بود
كه بهتر است قواي انگليس هرچهزودتر ايران را تخليه كنند تا دستاويزي به روسها
داده نشود.»[xxi]
درواقع، حضور قواي انگليس در ايران و كمك آنان به روسهاي سفيد و قرارداد1920
ايران و شوروي (كه برطبق يكي از مواد آن، در صورت احساس خطر از جانب ايران ــ
خطر دولت ثالث از مرزهاي ايران ــ قواي روس حق ورود به خاك ايران را داشتند و
برطبق همين ماده، روسها ورود و تهاجم به ايران را در جنگ بينالمللي دوم توجيه
نمودند) زنگ خطر جدي را براي انگلستان به صدا درآورد. با توجه به ضعف شديد دولت
ايران در مقابل همسايه قدرتمند شمالي، هرزمانكه روسها اراده جدي ميكردند،
ميتوانستند رژيم ايران را با اعمال فشار، به سوي خود متمايل سازند و يا حتي آن
را عوض كنند. انگلستان در مقام تدبير اين مساله، برايآنكه ايران به دست روسها
و عمال آنها نيفتد و يا رژيمي متمايل به شوروي در ايران روي كار نيايد، ضمنا
تلاشهايش در ايجاد حكومت پهلوي از بين نرود و مرزهاي هندوستان از تعرض روسهاي
طماع در امان باشد، بهناچار از مقداري حقوق نامشروع خود مانند كاپيتولاسيون
صرفنظر نمود و اعتراضي نسبت به الغاي آن نكرد تا بهانه به دست روسها نيفتد.
ازاينرو بايد گفت احتمالا حتي خود انگلستان رضاخان را به الغاي كاپيتولاسيون
تشويق و تحريك نموده و ساير كشورها را به قبول الغاي حق مذكور دعوت و يا مجبور
كرده است. بدون شك رژيمهاي سلطهگر هيچگاه بر احوال ملل ضعيف دل نميسوزانند و
لذا نميتوان گفت آنان از سر دلسوزي و محبت نسبت به ايران، به لغو كاپيتولاسيون
گردن نهادند. درواقع دولت بريتانيا در ماجراي لغو حق كاپيتولاسيون، منافع خود
را در برابر رژيم كمونيستي شوروي مدنظر قرار ميداد؛ چراكه بههرحال رژيم ضعيف
ايران دير يا زود مجبور ميگرديد امتيازاتي را جهت كسب رضايت به همسايه شمالي
خود اعطا كند.[xxii] بدونشك براي رژيم شوروي بسيار ناگوار بود كه اتباع ساير
دول از محاكمه و مجازات در ايران مصون باشند اما اتباع و طرفداران دولت شوروي
كه به اتهام تبليغات به نفع كمونيسم، در ايران گرفتار ميشدند، بر طبق قوانين
ايران محاكمه و محكوم گردند.[xxiii] ازاينرو بيترديد دولت شوروي نيز پس از
مدتي، سعي ميكرد حق كاپيتولاسيون را بهدست آورد و انگلستان و ديگر دول غربي
نيك ميدانستند كه ايران سرانجام مجبور خواهد شد امتياز مذكور را به روسها
واگذار كند. اما اين مساله، ميتوانست به پيشرفت تبليغات كمونيستي در ايران كمك
كند و زيانهاي بسياري را (مثلا در قالب رويكارآمدن دولتي كمونيست يا متمايل به
روس در ايران و...) متوجه غربيها سازد. درحقيقت با لحاظ اين واقعبينيها بود
كه دولتهاي غربي از لقمه چرب كاپيتولاسيون صرفنظر كردند.
نهتنها توضيحات مذكور ما را مردد ميدارند تا تمامي افتخارات مربوط به الغاي
كاپيتولاسيون را به رضاشاه نسبت ندهيم، واقع امر آن است كه رضاشاه در ميان
ايرانيان نيز نفر اول و پيشتاز در الغاي كاپيتولاسيون نيست، بلكه اولبار
كابينه صمصامالسلطنه بختياري ــ در دوره قاجار ــ طي تصويبنامه شماره 546
مورخه بيستويكم شوال 1336 (ژوئيه 1918) كاپيتولاسيون را ملغي و حتي طي نامهاي
به تروتسكي خواستار عودت هفده شهر قفقاز به ايران شده بود.[xxiv] اما به عللي،
از جمله بهعلت اختلاف شديد احمدشاه با صمصامالسلطنه و سرانجام استعفاي دولت،
اين اقدام صمصامالسلطنه نتيجه نداد.
2ــ محمدرضاشاه
محمدرضا همانند پدرش رضاشاه، با صلاحديد و حمايت قوي انگليس به سلطنت رسيد (در
مقابل امريكا و شوروي كه خواهان بهسلطنترسيدن افراد ديگري بودند؛ مثلا افرادي
چون ارتشبد زاهدي و تيمور بختيار.)[xxv]
محمدرضا در سالهاي بسيار بحراني ايران، زمام امور را به دست گرفت. فردوست
مينويسد: «با فرار رضاخان، روزنامهها و نشريات كشور به افشاي دوران سلطنت او
پرداختند و در صدها شماره، صدها و هزاران مطلب عليه او منتشر شد كه در اوج
ناسزاگويي به رضاخان بود و اكثر اعمالي كه طي دوران حكومتش انجام شده بود، افشا
شد.» فردوست در ادامه مينويسد: «گاهي من اين قبيل روزنامهها را براي محمدرضا
ميبردم. او ميديد و حرفهايي ميزد كه با شناختي كه از او داشتم، ميدانستم
حرف خودش نيست [حرف يادش ميدادند!]. بسيار سنجيدهتر و منطقيتر از شخصيت
محمدرضا بود. او ميگفت: اينكه فلان روزنامه توقيف شود يا حتي تذكر داده شود،
هيچ لازم نيست. زمان، خودش مساله را حل خواهد كرد و مردم از اين حرفها خسته
خواهند شد. شغل من ايجاب ميكند كه تحمل همهچيز را داشته باشم! البته
درعينحال احساس ميكردم كه در درون او نيز يك حسادت نسبت به پدرش وجود دارد و
گاه خودش را با رضاخان مقايسه ميكرد. قامت خودش را با قامت رضاخان ميسنجيد.
نافذبودن ديدش را با نافذبودن ديد رضاخان مقايسه ميكرد و گاه در اين رابطه از
من چيزهايي ميپرسيد. شايد قلباً بدش نميآمد كه افكار عمومي از پدرش بد بگويند
تا خودش مطرح شود.»[xxvi]
محمدرضاشاه ابتدا ادعا ميكرد طبق قانوناساسي سلطنت خواهد كرد،[xxvii] و
ازاينرو در نقش يك پادشاه دموكراتمنش، در عيد غديرخم سال 1325 در جلسهاي
خطاب به علما چنين گفت: «آقايان بهتر ميدانند كه ايران دو دسته پادشاه داشته
است: سلاطين خوب و سلاطين بد. به نظر من مسئوليت آن دسته سلاطيني كه بدي
كردهاند، بيشتر متوجه ملت و مردم است كه اجازه بدي به زمامداران دادهاند؛
زيرا ملت نبايد نسبت به اعمال زمامداران خود بيطرف و ساكت بماند بلكه اگر ديد
دولتها حقوق او را پايمال كرده و قوانين را نقض مينمايند، بايد قيام كند و به
زمامداران اجازه ندهد كه به حدود و حقوق وي تجاوز كنند. آري ملت بايد به حقوق
خود آشنا باشد تا در هنگام تجاوز بتواند از آن جلوگيري كند. يكي از وظايف عمده
آقايان حججاسلام هم بيداركردن مردم و آشناساختن آنان به حقوق قانوني خويش است
تا در نتيجه، دولتها و زمامداران نتوانند به اعمال بيرويه و خلاف قانون مبادرت
كنند.»[xxviii] اما شاه دموكرات، در سالهاي بعد، با رويكرد به ديدگاه سنتي و
موروثي استبدادگرانه، مخالفت و قيام مردم و روحانيون عليه ظلمها و تعديها را
ارتجاع سرخ و سياه ناميد و خونهاي زيادي ريخت. او در بيستوچهارم فروردين 1355
درباره روحانيون، چنين اظهارنظر كرد: «آخوندها در سراسر دنياي اسلام، محكوم به
فنا هستند.»[xxix]
استبداد محمدرضاشاه صرفا گروه يا اشخاص خاصي را هدف نگرفته بود بلكه بهتدريج
در تمامي جنبههاي خُلقي و نگرش سياسي او سرايت كرد. اسدالله علم در خاطرات روز
جمعه بيستونهم تير 1352، مينويسد: «شاه آدم گوشتتلخي است؛ لذا كاركردن با او
دشوار است. هركاري هم كه براي جلب رضايت او انجام دهيد، هيچوقت نميتوانيد
مطمئن باشيد كه خوشآمدنش صميمانه است.»[xxx] در نوشتههاي علم در پنجشنبه اول
آذر 1352، چنين ميخوانيم: «بيانات شاه در جلسه فرماندهان عاليرتبه ارتش،
نخستوزير، روساي مجلسين و من: نقش نيروهاي مسلح نه در صحنه سياسي بلكه در
وفاداري مطلق به شاه است، رئيس مملكت حق نهايي تصميمگيري را دارد و هيچكس
نبايد حرفي برخلاف حرف او بزند، نيروهاي مسلح صرفا بايد از فرامين او
بيچونوچرا اطاعت كنند.»[xxxi] علم در خاطرات پنجشنبه بيستويكم شهريور 1352
نيز مينويسد: «شاه گفت در اين كشور، منم كه حرف آخر را ميزنم؛ واقعيتي كه فكر
ميكنم بيشتر مردم با خوشحالي ميپذيرند.»[xxxii] و در خاطرات دوشنبه
بيستوپنجم فروردين 1354، ميخوانيم: «شاه گفت: من و جانشينانم بهعنوان قدرت
فائقه و راي قوه مجريه باقي خواهيم ماند.»[xxxiii]
ژنرال هايزر كه در بحبوحه انقلاب اسلامي جهت جلوگيري از سقوط رژيم شاهنشاهي از
طرف امريكا به ايران آمده بود، در خاطراتش مينويسد: «شاه تمام تصميمات را، حتي
اگر كوچك هم بود، خود ميگرفت. اين تصميمات حتي شامل آن دسته از مطالبي نيز
ميشد كه در اغلب سازمانهاي نظامي دنيا به وسيله سرهنگ دوم يا سرهنگها گرفته
ميشود.»[xxxiv]
اميرعباس هويدا، نخستوزير شاه، چندماه قبل از فروپاشي نظام ستمشاهي، به برادرش
فريدون هويدا (آخرين سفير شاه در سازمان ملل) چنين گفته بود: «مگر شاه ميگذارد
كسي احساس مسئوليت كند؟ همه تصميمها را شخصا ميگيرد.»[xxxv] فريدون هويدا
اضافه ميكند: «روش زمامداري شاه بهگونهاي بود كه اكثر تصميمها را شخصا
ميگرفت و بههمينخاطر، چنان جوي بهوجود آمده بود كه هيچكس حتي نزديكترين
مشاورانش هم جرات انتقاد از او را به خود نميدادند و وزراي كابينه نيز
برايآنكه از خشم شاه در امان بمانند، در موارد متعدد ترجيح ميدادند هر
مسالهاي را هرقدرهمناچيز و پيشپاافتاده باشد، قبلا به اطلاع او برسانند؛
چنانكه در سال 1356 وزير بهداري وقت به من گفت: چون تعداد سگهاي ولگرد تهران
خيلي زياد شده بود، گزارش به شاه داد تا از او اجازه اتلاف اين سگها را
بگيرد!»[xxxvi]
محمدرضا ادعا ميكرد كه او نظركرده است و از جانب خدا ماموريت دارد. طبيعتا
چنين فردي ميبايست داراي شخصيتي قوي، بدون ترس و اعصابي پولادين ميبود. اما
اسناد موجود درخصوص او نيز از نوع ديگري حكايت دارند. ثريا اسفندياري، همسر دوم
شاه، مينويسد: «در دوران سهساله حكومت دكتر مصدق، محمدرضا، هنگام خواب، سلاح
كمري زير بالشش ميگذاشت و شبهنگام مرا بيدار نموده، اتاق خوابمان را عوض
مينمود و نيز در خوردن غذا دچار دلهره ميشد؛ زيرا ميترسيد در آن سم ريخته
باشند.»[xxxvii]
در بيستوپنجم مرداد 1332 كودتاي اول عليه دكتر مصدق شكست خورد و نعمتالله
نصيري، حامل حكم عزل مصدق، دستگير گرديد. شاه كه براي درامانماندن از عواقب
شكست كودتا، از چند روز قبل در شمال به سر ميبرد، به فكر فرار از ايران افتاد.
ثريا اسفندياري مينويسد: «يكشنبه بيستوپنجم مرداد، ساعت چهار صبح، شاه بيدارم
كرد و درحاليكه شانههايم را تكان ميداد، گفت: ثريا، نصيري را هواخواهان مصدق
توقيف كردهاند. بايد هرچهزودتر از اينجا بگريزيم. هر لحظه ممكن است دشمنان
اينجا بريزند و ما را بكشند. بايد بدون درنگ حركت كنيم! با عجله پرسيدم كجا
برويم؟ جواب داد: خودمان را به رامسر ميرسانيم، از آنجا با هواپيما به عراق
پناهنده ميشويم. يك ثانيه را هم نبايد از دست بدهيم.»[xxxviii] هر دو را چنان
ترس و وحشت فرا گرفته بود كه شاه فراموش كرد ثريا را به هواپيما سوار كند و
تنها سوار شد. سپس هواپيما دوباره پايين آمد و ثريا نيز سوار شد. ثريا از ترس
چنان خود را به هواپيما انداخت كه روي سلاح كمري شاه نشست![xxxix]
به نوشته سرهنگ غلامرضا مصور رحماني، شتاب و دستپاچگي شاه در هنگام فرار به حدي
بود كه او حتي نتوانست لباسش را مرتب كند؛ چنانكه حتي جوراب نيز به پا
نداشت![xl] سي.ام. وودهاوس، مقام امنيتي بلندپايه اينتليجنسسرويس انگلستان و
طراح اصلي كودتاي چكمه يا آژاكس ــ كه عليه دكتر محمد مصدق برنامهريزي و اجرا
شد ــ مينويسد: «در طرح كودتا، فرار شاه از ايران پيشبيني نشده بود اما خود
محمدرضا اصرار كرد برنامه فرار از ايران در صورت شكست، به طرح اضافه شود.»[xli]
خود محمدرضاشاه در توجيه فرار خود، مينويسد: «پس از ابلاغ فرمان بركناري مصدق،
من كه از طرحهاي سياسي و جاهطلبيهاي او كاملا باخبر بودم، تصميم گرفتم براي
جلوگيري از هرگونه خونريزي، كشور را ترك كرده، ايرانيان را در انتخاب راه آينده
كشور آزاد بگذارم. اين تصميم بيمخاطره نبود، ولي با تعمق و تامل و سنجش نتايج،
آن را اختيار نمودم.»[xlii] شاه سالها بعد نيز تلخي سكوت مصدق را از ياد نبرده
بود. او در بيستوپنجم شهريور 1352 خطاب به اسدالله علم گفت: «بدترين سالهاي
سلطنتم، زمان نخستوزيري مصدق بود. مصدق به هيچچيز راضي نميشد و هر روز صبح،
من با اين احساس از خواب بيدار ميشدم كه امروز آخرين روز سلطنتم است و هر شب
با تحمل بيشرمانهترين اهانتها نسبت به خودم در مطبوعات، به رختخواب
ميرفتم.»[xliii]
مطابق خاطرات و اسناد برجايمانده از شخصيتها و عوامل رژيم شاه، محمدرضا پهلوي
هيچوقت نميتوانست وجود اشخاص قاطع، بااراده، شجاع و سريعالعمل را در اطراف
خود تحمل نمايد و از چنين اشخاصي، احساس خطر مينمود؛ لذا دربار خود را از
افراد چاپلوس، بياراده و بلهقربانگو پر نموده بود. شاه از وجود نخستوزيري
مثل سپهبد حاجعلي رزمآرا كه فردوست وي را «فوقالعاده شجاع و سريع و قاطع در
اتخاذ تصميم و با حافظه قوي»[xliv] و كيانوري او را «باسوادترين افسر ارتش و يك
سازماندهنده فوقالعاده و باهوش و پيگير»[xlv] معرفي مينمايند، احساس خطر جدي
مينمود.
شاه، بهخاطر ترس از اطرافيان، حتي سپهبد فضلالله زاهدي، يعني تاجبخش خود و
عامل اجرايي كودتاي بيستوهشتم مرداد را كنار گذاشت. ثريا اسفندياري مينويسد:
«شاه روزي برابر من ايستاد و گفت: زاهدي دارد زياد مزاحم ميشود، بايد شر او را
كند! بهتزده از خود پرسيدم: چگونه او اين تصميم را ميگيرد؟ او كه همه چيزش را
مديون زاهدي است! درهمينوقت، مستخدمي حضور سپهبد زاهدي را اعلام داشت. محمدرضا
وي را به گرمي پذيرفت و در هنگام ناهار به زاهدي گفت: آقاي سپهبد زاهدي، از شما
بهخاطر آنچه براي من و ايران انجام دادهايد متشكرم و ميانديشم كه وظيفه
اداره امور مملكت براي شما كمي سنگين شده و خستهتان كرده است، بد نيست چندي
براي استراحت به سوئيس برويد و به شما توصيه ميكنم هرچهزودتر اقدام به اين
كار كنيد! زاهدي رنگپريده و غافلگيرشده، ساكت ماند! شاه گفت: براي شما يك پست
سفير فوقالعاده در ژنو در نظر گرفته شده است، يك ويلاي زيبا و حقوق و مزاياي
كافي هم به شما داده خواهد شد... شاه از نفوذ زياد زاهدي در ارتش بيم داشت؛
چراكه ميترسيد مثل كاري كه جمال عبدالناصر در مصر انجام داد، زاهدي هم تاج و
تخت او را سرنگون سازد و اين چيزي نبود جز يك بيماري دائم ترس از آسيب
ديگران.»[xlvi]
مورخان امريكايي درباره ترس شاه از زاهدي مينويسند: «بدگماني شاه نسبت به
اينكه امريكائيها، زاهدي را قدرت واقعي پشت سر شاه ميدانستند، براي شاه
آزاردهنده بود. اگر امريكائيها به اين نتيجه ميرسيدند كه نخستوزير توانا و
جاهطلب ايران ميتواند قابل اطمينانتر از شاهي باشد كه تاكنون متزلزل بوده
است، چه ميشد؟ محمدرضا در سراسر دوران زمامداري خود، در مقابل خطر
نخستوزيراني كه او را به پشت صحنه ميراندند، كاملا هوشيار بود. كساني را
ترجيح ميداد كه كاملا وابسته به اراده او باشند اما توانايي اداره يك حكومت
مدرن را نيز داشته باشند. زاهدي بهخاطر نقشي كه در اعاده سلطنت ايفا كرد،
پاداش خوبي گرفته بود. وي به نخستوزيري رسيده و پسرش اردشير با شاهدخت شهناز،
تنها دختر و فرزند شاه از نخستين همسرش (فوزيه خواهر ملك فاروق پادشاه مصر)
ازدواج كرده بود. بااينوجود، شاه همچنان زاهدي را يك تهديد نهفته تلقي ميكرد.
بنابراين در آوريل 1955 (1334) به بهانه نگراني براي ازدستدادن سلامت زاهدي،
از او خواست استعفا دهد و به او دستور داد براي بازيافتن سلامت خود به سوئيس
برود. اين سفر نهايتا به يك تبعيد مبدل شد تا به نوكران دربار يادآور شود نبايد
بيشازحد بزرگ شوند. گفته ميشود كه زاهدي هنگام ترك كشور در فرودگاه مهرآباد،
به دوستاني كه براي بدرقه او رفته بودند، گفته بود: مثل اينكه حق با دكتر مصدق
بود!»[xlvii]
فريده ديبا، مادر فرح ديبا، در مورد ترس دامادش از افراد باشخصيت و مدبر،
ميگويد: «محمدرضا، به دليل تربيت غربياش، مردم را كوچك و ذليل و زبون
ميانگاشت و جان كلام اينكه افرادِ مقابل خود را فاقد شخصيت ميخواست! اگر كسي
در برابر او خودي نشان ميداد، درجا كنار گذاشته ميشد. او مايل بود هركاري در
مملكت انجام ميشود، بهحساب او گذاشته شود و دوست داشت همه نوكر و كارگزار او
باشند. خدا لعنت كند اطرافيان محمدرضا و بخصوص هويدا را كه هميشه شاه را باد
ميكردند و او را عقل كل ميناميدند! از اينكه ميديدم پيدرپي دوران
نخستوزيري هويدا تمديد ميشود يا رياست مجلس شوراي ملي پيوسته در دست عبدالله
رياضي است، بياندازه شگفتزده ميشدم. يكبار به دخترم گفتم مگر در مملكت
بيستميليوني ايران، آدمي ديگر پيدا نميشود كه رياست مجلس سنا هميشه بايد در
اختيار شريفامامي باشد؟ دخترم گفت: ”اين افراد كبريت بيخطرند و امتحان خود را
دادهاند!“ محمدرضا مايل نبود خطر كند و افرادي را سركار بياورد كه از مكنونات
قلبي آنها مطمئن نيست. در ارتش نيز همين سياست را دنبال ميكرد. امرا و
فرماندهان ارتش، مشتي افراد پيروپاتال و بهراستي بيعرضه بودند. محمدرضا
بهويژه در ارتش سعي ميكرد افراد بيعرضه و نوكرصفت و بلهقربانگو و حقير را
مصدر امور كند. من در مراسم رسمي يا ميهمانيها ميديدم كه چطور افسران
عاليرتبه ارتش، دست و حتي كفش محمدرضا را ميبوسيدند. محمدرضا از اينكه
گروهي از فرماندهان بلندپايه ارتش با آن لباسهاي پرزرق و برق، جلوي او صف
ميكشيدند و بهترتيب دستش را ميبوسيدند، بسيار لذت ميبرد. اين افسران، فاقد
هر نوع شخصيت بودند. شاه به همه كس بدبين بود و يكبار از دخترم فرح پرسيد اگر
امريكاييها يا انگليسيها از او بخواهند شوهرش (محمدرضا) را ترور كند و به قتل
برساند، اين درخواست را قبول خواهد كرد يا نه؟! در روزهاي آخر اقامت در تهران،
محمدرضا به دروديوار هم بدگمان شده بود و تصور ميكرد همه اشخاص درصدد كشتن او
هستند!»[xlviii] وي (فريده ديبا) در جاي ديگر مينويسد: «محمدرضا هروقت از
بازديدي برميگشت، چندبار دستهايش را ضدعفوني ميكرد و ميگفت رعايا اَخ و تُف
خود را به دست من ماليدهاند! همه ميدانند كه محمدرضا بياندازه دچار وسواس
بود و از ابتلا به ميكروب ميترسيد اما ميگفت: اگر دست خود را عقب بكشم و
اجازه ندهم مردم آن را ببوسند، آزردهخاطر ميشوند،[xlix] آنها دست مرا براي
تبرك ميبوسند و ميخواهند عمق علاقه خودشان را به من نشان بدهند!»[l]
ارتشبد فردوست، بهعنوان يك شاهد عيني، در مورد قيام پانزدهم خرداد 1342 و
واهمه شديد محمدرضاشاه از آن، مينويسد: «... تظاهرات پانزدهم خرداد 1342 كاملا
سازمان نيافته و از پيش تدارك نشده بود و بههميندليل ساواك از قبل اطلاعي
درباره آن نداشت. اگر تظاهرات از قبل تدارك ميشد و دو موضوع در آن رعايت
ميگرديد، بدون هيچ ترديد به سقوط محمدرضا ميانجاميد: اگر تظاهركنندگان در حد
يك گردان موتوريزه مسلح بودند و يا اگر يك گردان موتوريزه از ارتش به آنها
ميپيوست و با حدود پنجاههزار نفر جمعيت به سمت سعدآباد حركت ميكردند، بدون
ترديد زمانيكه اين جمعيت به حوالي قلهك ميرسيد، محمدرضا با هليكوپتر به
فرودگاه ميرفت. با رفتن او، گارد در مقابل مردم تسليم ميشد و با اين اطلاع،
محمدرضا با هواپيما ايران را ترك ميكرد.»[li]
و اما درخصوص وقايع سال 1357 و روحيه شاه در شرايطي كه شعارهاي انقلابي عليه او
فراگير شده بود، ژنرال هايزر امريكايي ــ كه جهت جلوگيري از فروپاشي ارتش و
برپانگهداشتن رژيم پهلوي از طرف امريكا به ايران اعزام شده بود ــ در خاطراتش
مينويسد: «در ديدار با شاه، وي به من گفت: تهديد [امام] خميني براي نابودي
سلطنت پهلوي، تنها به هدف پايينكشيدن او از تخت طاووس نيست بلكه او ميخواهد
گردن مرا بِبْرد. اين عبارتي بود كه اعليحضرت حتي با حركت دست نشان داد! گويي
كه او [امامخميني] واقعا در حال كندن سر اوست.»[lii]
دكتر احسان نراقي ميگويد: «در يكي از ملاقاتهايم با شاه كه چهارمين روز محرم
هم بود و صداي اللهاكبرها روي پشتبامها شروع شده بود، اين صداي اللهاكبرها
به كاخ هم ميآمد. شاه پرسيد: ديشب شما هم شنيديد؟ گفتم بله. گفت اينجا [كاخ
نياوران] هم ميآمد، چرا تظاهركنندگان فرياد ميزنند مرگ بر شاه؟ مگر من با
آنها چه كردهام؟ اصلا گيج شده بود، اللهاكبرها اصلا اعصابش را داغون كرده
بود و نميدانست كه با آن بهچهنحو برخورد كند؟»[liii] به گفته نراقي، «وي
چنان خود را گم كرده بود كه شبها در كاخ نياوران تلاش ميكرد روح پدرش را احضار
كرده از او راهنمايي بخواهد.»[liv] دكتر نراقي در جاي ديگر ميگويد: «روزي پيش
شاه رفتم، برخوردم به پاكروان كه آدم واردي بود. دستم را گرفت و گفت پيش شاه
ميروي؟ گفتم بله. گفت نگذاريد برود. او مرد ترسويي است، در ميرود. نگذاريد
برود. او بايد بماند تا مملكت را درست كند! پاكروان شاه را ميشناخت. شاه ميل
به رفتن داشت و ميخواست برود و اگر بشود از خارج كاري انجام بدهد، [اما
بهعنوان] كسي كه بماند و تغييرات را تحمل كند، شاه اين جرات و جسارت را
نداشت.»[lv]
دكتر علي اميني ــ از نزديكان دربار كه به نخستوزيري نيز رسيده بود ــ
ميگويد: «شاه، ضعف شخصيت داشت. او آدمي بود كه در مواقع آرامش براي مملكت
ايدهآل بود ولي بهمحضاينكه به يك مشكل برميخورد، خودش را ميباخت؛ كمااينكه
در سالهاي حكومت مصدق خودش را باخت و فرار كرد. در اين روزهاي آخر هم واقعا
ناخوش بود و خودش را باخت.»[lvi]
داريوش همايون، وزير اطلاعات شاه و داماد سپهبد زاهدي، ميگويد: «تظاهراتي كه
بر ضد شاه شد، در آغاز برايش باوركردني نبود. وقتي مسلم شد، بهكلي رها كرد و
ترجيح ميداد اصلا در مملكت نباشد و شايد از حدود هفتهشتماه پيش از انقلاب
بود كه درصدد رفتن از ايران بود. من اطلاع شخصي دارم كه به نزديكانش گفته بود
كه زندگي در اروپا بسيار هم خوش خواهد گذشت!»[lvii]
در زمينه لحظهشماري شاه براي فرار از ايران، آنتوني پارسونز، آخرين سفير
انگلستان در دربار پهلوي، جريان جالبي را نقل ميكند. او مينويسد: «در ملاقات
با شاه، وي گفت: در برابر سه پيشنهاد مختلف قرار گرفته است: يكياينكه بماند و
خشونت به خرج دهد، دوماينكه به يك پايگاه دريايي برود و بگذارد ارتش در غياب
او مردم را ساكت كند، سوماينكه كشور را ترك كند. آنگاه عقيده مرا پرسيد. پاسخ
دادم: ترجيح ميدهم به اين سوال جواب ندهم؛ چون هرچه بگويم بهعنوان توطئه
انگليس تفسير خواهد شد. شاه اصرار ورزيد. با تاكيد بر اينكه نظرات شخصي خود را
اظهار مينمايم كه هيچ ربطي به دولت بريتانيا ندارد، گفتم: بهكاربردن زور
فايدهاي ندارد. اگر شاه را اكنون مجبور كنند به پايگاه دريايي برود، ديري
نخواهد گذشت كه مجبور خواهد شد درهرحال ايران را ترك نمايد ولي اگر هماكنون
ايران را ترك كند، شانس بازگشت او ناچيز خواهد بود. دراينحال شاه حركت عجيبي
كرد. به ساعتش نگريست و گفت: اگر به ميل خودم بود،[lviii] تا ده دقيقه ديگر
ايران را ترك ميكردم.»[lix]
شاه معتقد بود: «هركس با او درافتد، برافتد.» علم در مورد اين اعتقاد وي
مينويسد: «بيستوهفتم بهمن 1349، شاه به من گفت: من به تجربه دريافتهام كه
هركس با من دربيفتد، پايان غمانگيزي پيدا ميكند. جمال عبدالناصر كه ديگر وجود
ندارد، جان و رابرت كندي هر دو كشته شدند، برادرشان ادوارد هم كه آبرويش رفته،
خروشچف از كار بركنار شده. اين ليست پايان ندارد. همين فرجام در انتظار دشمنان
داخلي من نيز هست. مصدق را ببين، همينطور قوام.»[lx] اما خود شاه، زمانيكه بر
اثر وقوع انقلاب، از ايران فرار كرده و در مصر به سر ميبرد، به سادات گفت:
«تاريخ مصرف من به سر آمده بود؛ لذا امريكاييها و پسرعموي انگليسيشان، مرا مثل
يك دستمال مصرفشده دور انداختند!»[lxi]
3ــ رضا پهلوي، رضاي دوم!
محمدرضا پهلوي، به پسرش رضا علاقه زيادي داشت و ميگفت: پسرم، رضاشاه دوم خواهد
بود![lxii] اما در اسناد لانه جاسوسي امريكا، درباره شخصيت رضا در دوران
وليعهدياش ميخوانيم: «وليعهد رضا، وارث ذكور شاه، اكنون مقبول واقع شده و در
استانها از محبوبيت زيادي برخوردار است. ولي گويا ديگران وي را بهعنوان جانشين
آتي شاه جدي تلقي نكردهاند. در برابر عموم، صفاتي را به وي نسبت ميدهند كه
بيش از حد توان يك فرد شانزدهساله است اما در محافل خصوصي او را دانشآموزي
بين متوسط و بالاي ميانگين توصيف ميكنند.»[lxiii] و در جاي ديگر آمده است:
«شاه آتي ايران، پسربچهاي چهاردهساله است، او عليرغم تبليغات رسمي، از
استعداد آنچناني برخوردار نبوده و علائقش همان چشمداشتهاي يك فرد عادي
است.»[lxiv]
اسدالله علم در خاطراتش مينويسد: «چهاردهم ارديبهشت 1353. در مورد وليعهد به
شاه گفتم كه اشتباه است او دائما در احاطه زنان باشد: شهبانو، مادربزرگش فريده
ديبا (مادر فرح)، معلمش مادموازل ژوئل و يك گله معلمههاي مدرسه. او به آموزگار
سختگيرتري، مثلا يك فرد نظامي، نياز دارد. شاه گفت: هنوز دارد موضوع را بررسي
ميكند و ما بايد براي وليعهد، يكي دو تا دوستدختر پيدا كنيم! گفتم شايد هنوز
جوانتر از آن باشد كه علاقهاي به اين جور چيزها داشته باشد. شاه بهتندي گفت:
ابدا اينطور نيست. وقتي من به سن او بودم، همهچيز را خوب ميفهميدم؛ يكدل
نه، صددل عاشق ايران، دختر تيمورتاش، [وزير دربار مقتدر رضاشاه] بودم!... سفير
انگليس در ملاقات با من [علم] گفت: اگر وليعهد به معلمي انگليسي نياز داشته
باشد، دختر خودش كه هيجده سال دارد، حاضر است اين وظيفه را بر عهده گيرد. به من
اطمينان داد دختر نه هيپي است و نه كمونيست! جرات نكردم بپرسم آيا خوشگل هم
هست؟ اما قول دادم موضوع را بررسي كنم.»[lxv]
بيترديد سفير انگليس از خصيصه ديگر پهلويها، يعني از علاقه شديد و افراطي آنان
نسبت به مسائل جنسي و شهواني،[lxvi] اطلاع داشت و ميخواست عنصري انگليسي آنهم
توسط دختري هيجدهساله، دلربا و با آرايش و مد انگليسي را در پوشش معلمي وليعهد
در خصوصيترين مسائل و مراحل زندگي شاه آتي ايران وارد نمايد و همان نقشي را كه
اردشير جي و ژنرال آيرونسايد در تعليم رضاخان و ارنست پرون[lxvii] و سفراي
انگليس در تعليم محمدرضاشاه ايفا نمودند، دختر سفير انگليس نيز در مورد وليعهد
ايفا كند.
محمدرضاشاه در آخرين دقايق عمر خود، ملت ايران را به پسرش رضا سپرد و افزود:
«خدا او را حفظ كند. اين آخرين آرزوي من است.» اكنون رضا پهلوي با ثروت
بيحسابي كه از ايران بيرون برده، در نقاط خوش آبوهواي اروپا و امريكا، به
همراه همسرش به خوشگذراني ميپردازد. او خودش را رضاشاه دوم و شاهنشاه ايران
ميداند[lxviii] و مطبوعات، راديو و تلويزيونهاي خارجي يا ايراني مستقر در
خارج، پولهاي زيادي براي تبليغ او دريافت ميكنند. اما احمدعلي مسعود انصاري،
مسئول سابق امورمالي رضا پهلوي در خارج از ايران (مادر انصاري، دخترخاله فرح
بود؛ لذا انصاري يكي از نزديكان پهلويها ــ قبل و بعد از انقلاب ــ و شاهدي از
درون به حساب ميآيد) مينويسد: «... كاظميان در امريكا در پي برنامه فعاليتي
بود و در سفري كه در سال 1983 رضا به آن سرزمين كرد وي را به آقاي مرين اسموك
كه از افراد بسيار بانفوذ امريكا بود و در سازمان سيا و نزد مقامات تصميمگيري
نفوذ بسيار داشت، معرفي كرد. آقاي اسموك هم بهقولمعروف سنگ تمام گذاشت و يك
ميهماني ترتيب داد كه در آن چند تن از وزراي امريكا و ويليام كيسي، رئيس سازمان
سيا، و شخصيتهايي چون مايكل ديور، مشاور كاخ سفيد، و ديك هلمز، رئيس سابق سيا و
سفير پيشين امريكا در ايران، دعوت شده بودند. در آن مجلس حتي ويليام كيسي جام
خود را به سلامتي رضا نوشيد. بههرحال اين آشنايي و دوستي، مقدمه ريختن طرحي
براي سقوط دولت جمهوري اسلامي شد. مدتي بعد رضا برايم تعريف كرد كه طرح جدي شده
و ماموريني براي بررسي شيوه كار و نحوه اجراي طرح در كشورهاي اروپايي و كشورهاي
همجوار ايران و حتي در خود ايران تعيين شده و مشغول به كار شدهاند. اما پس از
مدتي، مسئول طرح ابراز داشت كه ادامه كار فايدهاي ندارد و اين جوان اهل اين
كارها نيست و علاقهاي هم به بازگشت به ايران ندارد و تلاشها وقتتلفكردن است.
بدينترتيب از اجراي طرح منصرف شدند[lxix]... راستش را بخواهيد بهنظر من رضا
را اطرافيانش به فشار مدعي سلطنت نگه داشتهاند و اگر او را به حال خود
بگذارند، هيچ علاقهاي به بازگشت به ايران ندارد، چه رسد به سلطنت آن! و ترجيح
ميدهد به دنبال زندگي راحت شخصي خود برود و بههمينسبب هم بارهاوبارها در جمع
نزديكان خود ميگفت: ”بابا ولم كنيد. من نميخواهم پادشاه بشوم.“ بهخاطر دارم
در سال 1988 كه از سانفرانسيسكو برگشته بود، اصرار داشت كه او را به حال خود
رها كنند و ميگفت در نظر دارد رستوران مجللي در سانفرانسيسكو داير كند و از
درآمد سرشار آن استفاده كند. در جواب ما كه به خواستهاش اعتراض ميكرديم، همان
حرف هميشگياش را تكرار ميكرد كه ”من اصلا نميخواهم به ايران برگردم، آنجا به
درد من نميخورد.“ البته ما ميدانستيم او درست ميگويد؛ زيرا امريكا و زندگي
در آن را بسيار دوست دارد. ... رضا ميداند گرفتن حكومت، محتاج تحمل سختيها و
صرف پول زياد و پذيرش خطر بسيار است كه هيچكدام با روحيه رضا جور درنميآيد!
اولا رضا از رفاهي كه در آن است، بسيار لذت ميبرد و آن را به هيچ قيمتي
نميخواهد از دست بدهد، ثانيا از پولخرجكردن، جز براي لذائذ شخصي خودش، خوشش
نميآيد. بههمينسبب هم مجلسي در امريكا و اروپا نيست كه سلطنتطلبان و رجال
اين گروه در آن باشند و به دليلي مساله خسِت رضا مطرح نشود. ثالثا او نهتنها
اهل جنگ و خطركردن نيست، بلكه اهل رقابت و زورآزمايي هم نميباشد... در سال
1986 چندتن از دوستان ــ كه بهتر است نامشان را ذكر نكنم ــ از طريق نيكسون و
يارانش به فكر پيادهكردن طرحي ضربتي براي گرفتن حكومت ايران افتادند. نخست به
ديدار نيكسون رفتند؛ چون حقيقت آن است كه هنوز هم در امريكا كارها تاحدزيادي به
دست او و دارودستهاش هست و بههمينسبب هم در تعيين سياست دولت نقش موثري
دارد. وي پس از موافقت، آنها را به جان كانلي، فرماندار سابق تگزاس، شخصي كه در
موقع ترور كندي در ماشين او بود و از جمهوريخواهان بسيار بانفوذ است، معرفي
كرد. با حمايت جان كانلي و جمعي از مقامات نظامي امريكا، طرحي با عنوان ”كيش“
تهيه شد. بر طبق طرح، قرار بود كه با حمايت نيروهاي امريكا در منطقه، رضا
غافلگيرانه در جزيره كيش پياده شود و به جمهوري اسلامي اعلام جنگ كند. البته
نيروهاي هوايي عربستان سعودي و ناوگان امريكا در منطقه نيز از او پشتيباني
كنند. پيشبيني ميشد اگر او چند روز بهاينترتيب در مقابل نيروهاي جمهوري
اسلامي تاب بياورد، ارتشيان و نفرات بسياري از نيروهاي سهگانه، كه يا از
جمهوري اسلامي و بهويژه تسلط پاسداران و بسيجيها ناراحتاند و يا همانگونه كه
تصور ميشود، بر طبق علاقه ديرينه خود در دل به شاه ايران وفادار ماندهاند، به
او خواهند پيوست. بدينترتيب، جزيره كيش پايگاه حكومت ميشود و با اين نيرو از
آنجا به سوي تهران و تسخير حكومت حركت خواهد شد! اين طرح با ژنرال والترز، سفير
وقت امريكا در سازمان ملل، در ميان گذاشته شد. بعد هم طرح مذكور از سوي مقامات
پنتاگون بررسي گرديد و قرار شد جزئيات عمليات، امكانات اجرا، مقدار نيروي لازم
و غيره مورد مطالعه دقيق قرار گيرد. اما جالب آن است كه پسازآنكه مراحل تصويب
و برنامهريزي اوليه طرح تمام شد و براي نخستينبار آن را با رضا در ميان
گذاشتند، وي بيآنكه در مورد طرح و جزئيات و اهدافش بپرسد، اولين سوالي كه مطرح
كرد، اين بود كه خوب براي فرار چه فكري كردهايد؟ و اگر موفق نشديم، چگونه
ميتوانم از آنجا فرار كنم؟ به او گفتند: قربان شما قرار است برويد ايران را
بگيريد و ازهمينحالا به فكر فرار و نجات جان خودتان هستيد؟! بدينترتيب بار
ديگر طرحي ديگر قبل از اجرا در مرحله اوليه خود عقيم ماند. البته كساني كه با
روحيه پدر وي آشنا هستند ميدانند كه او هم همين خصوصيت را داشت. بسياري از
كساني كه در مورد وقايع سال 1357 و يا سال 1332 نوشتهاند، شواهد بسياري از اين
خصلت شاه آوردهاند. لذا طبيعي است كه فرزند آن پدر، بهويژهكه نازپرورده و
حكومتنكرده هم باشد و با مشكلي مواجه نشده باشد، در مواجهه با خطر چنين
عكسالعملي را بروز دهد! بههرحال، اين طرح كه از اواخر سال 1986 روي آن كار
ميشد، در تابستان سال 1987 به سرنوشت طرحهاي ديگري كه قبلا نمونههايش را به
دست دادم، دچار شد و يكبار ديگر آزموده شد كه رضا اهل اينگونه مبارزات
نيست.[lxx]... پهلويها علاوه بر خسّت، عموما نمكنشناس و ضمنا ترسو هستند، از
آدمهاي فاسد هم خوششان ميآيد و محبتي نسبت به آدمهاي سالم ندارند. مردم را هم
داخل آدم حساب نميكنند. عموما هم خارجيپرست هستند و در برابر خارجي بهگونه
عجيبي مرعوب و مجذوباند و اگر يك ايراني درباره مسالهاي هزار دليل منطقي
بياورد، بهمجردي كه يك نفر خارجي اظهارنظر غيرمنطقي درباره آن مساله بكند،
آنها تمام استدلال شما را فراموش ميكنند و فقط به همان نظر خارجي ميچسبند...
نمكنشناسي يكي از خصوصيات آنها بوده و هست...»[lxxi]
پينوشتها:
* دانشجوي كارشناسي ارشد
[i]ــ مجله خواندنيها، شماره 47، مورخ 23 تير 1324، ص23
[ii]ــ مجله نداي عدالت (به دليل توقيف چند شماره از مجله خواندنيها، اين مجله
به نام مجله نداي عدالت منتشر ميشد)، شماره 3، مورخ 7 آبان 1327، ص10
[iii]ــ اسدالله علم، گفتگوهاي محرمانه من با شاه (خاطرات اميراسدالله علم)،
زير نظر عبدالرضا هوشنگ مهدوي، ج2، تهران، طرح نو، 1371، ص714
[iv]ــ ملكالشعراء بهار، تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران، ج1، تهران، اميركبير،
چاپ چهارم، 1371، ص85
[v]ــ همان، صص78ــ74
[vi]ــ رضاخان قبلا جزو افراد شاهزاده فرمانفرما (دايي دكتر محمد مصدق) بود و
شاهزاده، بر رضاخان رياست داشت. گويا انگليسيها طرحي آماده كرده بودند
مبنيبراينكه در سال 1297.ش، حكومت خودمختار فرمانفرما و پسرانش را در استان
فارس ايجاد نمايند. اما اين طرح با اقدامات سفارت آلمان عقيم ماند. رك: خاطرات
ابوالقاسم كحالزاده، به كوشش مرتضي كامران، تهران، البرز، چاپ دوم،
صص336ــ334؛ احتمالا انگليسيها با تهيه مقدمات رويكارآوردن رضاخان و
بهدستگيري مقدرات كل ايران از فكر حكومت خودمختار فرمانفرما بر فارس، دست
كشيدند.
[vii]ــ ملكالشعراء بهار، همان، ص114
[viii]ــ تاجالملوك: ملكه پهلوي (خاطرات تاجالملوك)، تهران، انتشارات
بهآفرين، 1381، صص87ــ84
[ix]ــ ملكالشعراء بهار، همان، ص67
[x]ــ همان، ص112
[xi]ــ همان، ص69
[xii]ــ حسين فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي (خاطرات ارتشبد حسين فردوست)،
تهران، انتشارات روزنامه اطلاعات، ج1، ص99
[xiii]ــ در مورد علل و نحوه تهاجم متفقين به ايران و اسناد مربوط به آن رك:
صفاءالدين تبرائيان، (به كوشش)، ايران در اشغال متفقين (مجموعه اسناد و مدارك
1324ــ1318)، تهران، موسسه خدمات فرهنگي رسا، چاپ اول، 1371؛ محمد تركمان،
اسناد نقض بيطرفي ايران در شهريور 1320، تهران، كوير، چاپ اول، 1370
[xiv]ــ حسين فردوست، همان، صص72، 89 و 97
[xv]ــ رضاشاه (خاطرات علي ايزدي)، تهران، طرح نو، چاپ اول، 1372، ص79، ص480
[xvi]ــ اسناد مربوط به جنگ جهاني دوم در وزارت امورخارجه ايران، اسناد سفارت
ايران در لندن، كارتن 47، سال 1320، به نقل از محمد تركمان، همان، صص95ــ94
[xvii]ــ صفاءالدين تبرائيان، همان، صص602ــ601
[xviii]ــ رضاشاه (خاطرات سليمان بهبودي)، همان، ص252
[xix]ــحسين فردوست، همان، صص77، 284 و 377
[xx]ــ رضاشاه، (خاطرات سليمان بهبودي)، همان، صص236، 240، 248 و 252
[xxi]ــ حسين فردوست، همان، ج2، ص151؛ برطبق عهدنامه مودت ايران و روسيه كه در
هفتم اسفند 1299 (بيستوششم فوريه 1921) امضا شد، روسها علاوه بر صرفنظرنمودن
از كليه حقوق و امتيازاتي كه در دوران قاجار بهزور از ايران گرفته بودند،
متعهد شدند به سياست تجاوزكارانه و ظالمانه خود خاتمه دهند. همچنين كليه قروض
ايران كه بالغ بر يازدهميليون ليره انگليسي بود، بخشوده شد و امتياز خطوط آهن
و راههاي شوسه و تاسيسات بندري و گمركهاي شمال ايران را به ايران واگذار كردند
و بانك استقراضي، خطوط تلگرافي، جزيره آشوراده و ساير جزاير مجاور استرآباد و
قصبه فيروز را كه در دست آنها بود، به ايران بازگردانيدند. علاوهبراين، ايران
حق كشتيراني آزاد در درياي خزر را به دست آورد و روسها از حق كاپيتولاسيون
صرفنظر كردند.
[xxii]ــ ترس از قدرت همسايه شمالي در زمان محمدرضاشاه نيز وجود داشت. علاوه بر
قضاياي فرقه دموكرات آذربايجان و استقرار سيستمهاي شنود امريكايي در مرزهاي
ايران و شوروي (رك: هايزر، خاطرات، ترجمه: محمدحسين عادلي، تهران، موسسه فرهنگي
رسا، 1365، ص229)، در اين مورد اسدالله علم مينويسد: «يازدهم تير 1355، خرس
بزرگ روسي ميتواند ما را يك لقمه چرب نمايد. امريكا متحد طبيعي ما و تنها
قدرتي است كه توانايي محافظت ما را در برابر روسها دارد!» اسدالله علم، همان،
ص798
[xxiii]ــ مانند گرفتاري و حبس و شكنجه طرفداران و همفكران دكتر تقي اراني
معروف به گروه 53 نفر. رك: بزرگ علوي، 53 نفر، تهران، انتشارات جاويدان، 1357؛
ايرج اسكندري، خاطرات، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1372، صص102ــ49
[xxiv]ــ رك: خاطرات ابوالقاسم كحالزاده، همان، صص380ــ375
[xxv]ــ رك: حسين فردوست، همان، ج1، صص128ــ100
[xxvi]ــ حسين فردوست، همان، ج1، ص114
[xxvii]ــ محمدعلي فروغي نخستوزير وقت، روز بيستوپنجم شهريور 1320، چند دقيقه
بعد از استعفاي رضاشاه به مجلس شوراي ملي رفته و در مورد محمدرضا چنين گفت: «در
اين موقع كه ايشان زمام امور را به دست گرفتند و بنا شد كه ما كنارهگيري
اعليحضرت سابق و زمامداري اعليحضرت لاحق را به ملت اعلام كنيم، امر فرمودند كه
به اطلاع عامه و مجلس شوراي ملي برسانم كه ايشان در امر مملكتداري نظريات خاصي
دارند كه چون مجال نداشتيم تهيه كنيم و بر روي كاغذ بياوريم، نميتوانم به
تفصيل عرض كنم، لذا به اجمال عرض ميكنم و آن اين است كه ملت بدانند من كاملا
يك پادشاه قانوني هستم و تصميم قطعي من اين است كه قانوناساسي دولت و مملكت و
ملت ايران را كاملا رعايت كنم و محفوظ بدارم و جريان قوانيني را هم كه مجلس
شوراي ملي وضع كرده يا وضع خواهد كرد، تامين كنم. اگر در گذشته به مردم جمعا يا
فرداً تعدياتي شده باشد، از هر ناحيهاي كه آن تعديات واقع شده باشد، از صدر تا
ذيل مطمئن باشند كه اقدام خواهيم كرد، ازبراياينكه آن تعديات مرتفع و
حتيالامكان جبران بشود.»
محمدرضا در بيستوششم شهريور در مجلس شوراي ملي بر طبق اصل 39 متمم قانوناساسي
سوگندنامهاي را قرائت كرد كه چنين آغاز ميشود: «اكنون مقتضيات داخلي كشور
ايجاب نموده كه من وظايف خطير سلطنت را عهدهدار شوم و در چنين موقع سنگيني
مهام امور كشور را مطابق قانوناساسي تحمل نمايم...» (صفاءالدين تبرائيان،
همان، صص142ــ141).
[xxviii]ــ مجله خواندنيها، شماره 28، سال هفتم، مورخ سهشنبه 5 آذر 1325، ص5
[xxix]ــ اسدالله علم، همان، ص766
[xxx]ــ همان، ص482
[xxxi]ــ همان، ص530
[xxxii]ــ همان، ص617
[xxxiii]ــ همان، ص669
[xxxiv]ــ هايزر، همان، ص63
[xxxv]ــ شاه در اغلب موارد، هويدا را در جريان كارها قرار نميداد و حتي با او
مشورت هم نميكرد، درحقيقت او را به بازي نميگرفت! رك: اسدالله علم، همان، ج1،
صص113، 155، 207، 379 و ج2، ص706
[xxxvi]ــ فريدون هويدا، سقوط شاه، ترجمه: ح. ا. مهران، تهران، انتشارات
اطلاعات، 1365، صص86ــ85
[xxxvii]ــ ثريا اسفندياري، كاخ تنهايي (خاطرات ثريا اسفندياري)، ترجمه:
اميرهوشنگ كاووسي، تهران، نشر البرز، چاپ سوم، ص197
[xxxviii]ــ همان، ص224
[xxxix]ــ همان، ص224 و پاورقي آن صفحه به نقل از يك شاهد عيني.
[xl]ــ به نقل از: حسينقلي سررشته، خاطرات من، تهران، نويسنده، چاپ اول، 1367،
ص108
[xli]ــ سي. ام وودهاوس، شرح عمليات چكمه (اسرار كودتاي 28 مرداد)، ترجمه:
نظامالدين بندري، تهران، نشر راهنما، چاپ دوم، 1368، صص77 و 84
[xlii]ــ محمدرضا پهلوي، پاسخ به تاريخ، به كوشش شهريار ماكان، تهران، انتشارات
شهرآشوب، چاپ اول، 1371، ص102
[xliii]ــ اسدالله علم، همان، ج2، ص501؛ در مجموعه داستان انقلاب راديو
بيبيسي، به تاريخ 3/9/68 به نقل از حضرت امامخميني(ره) چنين آمده است: «آنكه
تاسف دارد، اين است كه در آن وقت كه متفقين آمدند و رضاشاه رفت، يكصدا بلند
نشد كه ما پسرش را نميخواهيم، يك نفر مثلا از رجال يا علما يا جمعي از مردم كه
ما نميخواهيم اين سلسله را. اين يكي از غفلتهايي بود در تاريخ ايران كه اگر
اين غفلت نشده بود، مسير تاريخ ايران را گردانده بود. قوامالسلطنه ميتوانست
اين كار را بكند لكن با غفلتها و ضعفها نكرد. از او بالاتر دكتر مصدق بود، قدرت
دست دكتر مصدق بود لكن اشتباهات هم داشت. براي مملكت ميخواست خدمت كند لكن
اشتباهات هم داشت. يكي از اشتباهات اين بود كه آنوقت كه قدرت دستش آمد، اين
شاه را خفه نكرد تا قضيه را تمام كند، اين كاري براي او نداشت، همه قدرت و ارتش
دست او بود. او قوي بود و شاه ضعيف بود. زير چنگال او بود لكن غفلت كرد. مجلس
را منحل كرد و وكلا را وادار كرد استعفا دهند. وقتي استعفا دادند، يك طريق
قانوني براي شاه پيدا شد تا بعدازاينكه مجلس نيست، تعيين نخستوزير با شاه است.
اين اشتباهي بود كه از دكتر مصدق واقع شد و دنبال او، اين مرد را دوباره
برگرداندند به ايران. به قول بعضي، محمدرضاشاه رفت، رضاشاه آمد؛ يعني يكنفر
قلدر آمد.» ع. باقي، تحرير شفاهي تاريخ انقلاب اسلامي ايران (مجموعه برنامه
داستان انقلاب از راديو بيبيسي)، تهران، نشر تفكر، چاپ اول، بهار 1373،
ص122ــ121
[xliv]ــ حسين فردوست، همان، ج1، ص164
[xlv]ــ خاطرات نورالدين كيانوري، تهران، انتشارات اطلاعات، 1371، ص93
[xlvi]ــ ثريا اسفندياري، همان، صص303ــ300
[xlvii]ــ گاوين همبلي، امين سايكل و حامد الگار، سلسله پهلوي و نيروهاي مذهبي
به روايت تاريخ كمبريج (فصولي از جلد هفتم تاريخ ايران كمبريج)، ترجمه: عباس
مخبر، تهران، انتشارات طرح نو، چاپ دوم، بهار 1372، ص105
[xlviii]ــ فريده ديبا، دخترم فرح (خاطرات فريده ديبا، ترجمه: الهه رئيس
فيروز، تهران، بهآفرين، 1382، صص311ــ309، 392
[xlix]ــ شاعري ميگويد:
سيرم از مردمِ دنياطلب دون كه به جهد
لقمه از گرسنه گيرند و خورانند به سير
ايبسا دست كه مردم به ضرورت بوسند
كه اگر دست دهد قطع كنند از شمشير
[l]ــ فريده ديبا، همان، ص186
[li]ــ حسين فردوست، همان، ج1، صص514ــ513
[lii]ــ هايزر، همان، ص35
[liii]ــ ع. باقي، همان، ص334؛ احسان نراقي، از كاخ شاه تا زندان اوين، ترجمه:
سعيد آذري، تهران، موسسه خدمات فرهنگي رسا، چاپ دوم، 1373، ص155
[liv]ــ فريده ديبا، همان، ص406
[lv]ــ ع. باقي، همان، صص397ــ396
[lvi]ــ همان، ص398
[lvii]ــ همان، ص399
[lviii]ــ فريده ديبا ميگويد: «شب قبل از خروج از ايران، محمدرضا همگي ما را
جمع كرد و گفت اين شام آخري است كه در ايران ميخوريم، واشنگتن و لندن از من
خواستهاند كه فوري خاك ايران را ترك كنم و فكر بازگشت را هم از سر بيرون كنم!»
فريده ديبا، همان، ص403
[lix]ــ ويليام شوكراس، آخرين سفر شاه، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوي، تهران،
نشر البرز، چاپ سوم، 1369، ص25
[lx]ــ اسدالله علم، همان، ج1، ص315
[lxi]ــ فريده ديبا، همان، ص403
[lxii]ــ همان، ص62
[lxiii]ــ از ظهور تا سقوط (اسناد لانه جاسوسي امريكا)، دانشجويان مسلمان پيرو
خط امام، تهران، مركز نشر اسناد لانه جاسوسي امريكا، 1366، ص186
[lxiv]ــ همان، ص199
[lxv]ــ اسدالله علم، همان، ج2، صص582ــ581
[lxvi]ــ در مورد فساد اخلاقي شديد محمدرضا رك: اسدالله علم، همان، ج1 و 2؛
ويليام شوكراس، همان؛ حسين فردوست، همان؛ ثريا اسفندياري، همان؛ مينو صميمي،
پشتپرده تخت طاووس، ترجمه: دكتر حسين ابوترابيان، تهران، انتشارات اطلاعات،
1370؛ در مورد فساد اخلاقي اشرف، خواهر شاه، رك: حسين فردوست، همان؛ در مورد
فساد اخلاقي فرح، رضا پهلوي، برادرهايش، خواهرش فرحناز و ياسمين همسر رضا
پهلوي، رك: احمدعلي مسعود انصاري، پس از سقوط (سرگذشت خاندان پهلوي در دوره
آوارگي)، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، چاپ اول، 1371؛ گويا از
خانواده پهلوي، فقط شهناز ــ دختر محمدرضا پهلوي، از همسر اولش فوزيه مصري ــ
از دام شهوات جنسي خود را رهانيده است.
[lxvii]ــ در مورد ارنست پرون رك: حسين فردوست، همان، ج 1 و 2
[lxviii]ــ «رضا پهلوي در قاهره بعد از مرگ پدرش، خود را شاه خواند.» احمدعلي
مسعود انصاري، همان، ص199
[lxix]ــ همان، صص294ــ290
[lxx]ــ همان، صص244ــ243
[lxxi]ــ همان، ص178
منبع:
ماهنامه زمانه ، شماره 40 , از طر يق شبكه
خبرگزاري فارس