هديه‏
بر اساس خاطره‏اى از شهيد على توحيدى

بتول خيبرى


بالاخره به توافق رسيدند نامش را صابر بگذارند. مادرش خوشحال بود. با اينكه از مدت‏ها قبل سر شناسنامه گرفتن حرف‏شان شده بود، اما وقتى پدربزرگ را ديد كه مى‏گفت شناسنامه نوه‏ام را خودم مى‏گيرم و به اين بهانه، به مشهد به پابوس امام رضا(ع) مى‏روم، خوشحال شد و همراه شناسنامه، اسم زيباى صابر را روى برگه‏اى نوشت و به پدربزرگ داد.

نمى‏دانست زن چرا اسم صابر را انتخاب كرده، به معنى‏اش كه انديشيد، گفت: «خدا كند با پاقدمش صبر زيادى برايم به ارمغان آورد.» و نگاه همسرش را كه مى‏ديد، به سليقه‏اش احسنت مى‏گفت.

از سر كار كه برگشت، هنوز از پدربزرگ خبرى نبود. نگاهى به ساعت كرد، گفت: «از فريمان تا مشهد كه راهى نيست، حتماً پدر راه را گم كرده.» هول و ولا به جانش افتاد، نمى‏دانست چه كند، كه زنگ به صدا در آمد، در را باز كرد، پدرش را ديد كه جعبه‏اى شيرينى در دست دارد، دلش آرام گرفت. دستش را گرفت و او را به اتاق رساند، حالت دو گانه‏اى در او يافت. صورتش سرخ بود و چشم‏هايش خيس، گفت: «قبول باشه پدرجان، حرم هم رفتى؟» پدر سرى تكان داد و گفت: «اگه خدا قبول كنه!» چاى را جلوى پدر گذاشت و جعبه شيرينى را باز كرد و گفت: «بفرمايي د. اين شيرينى خوردن داره.»

پدر دستان لرزانش را آرام بالا آورد. ترديد و دو دلى در نگاهش، در لرزش دستانش حس مى‏شد. شيرينى برداشت، منتظر بود هر چه زودتر پدر شناسنامه را بدهد تا نشان همسرش بدهد. ولى نمى‏دانست چرا چهره پدر نگرانش مى‏كند؛ نكند شناسنامه را گم كرده باشد، نه؛ اگر چنين بود حتماً مى‏گفت. چشمش كه به جلد نوى شناسنامه افتاد، آهى از دلش كنده شد و خدا را شكر كرد. سر سفره صابر گريه مى‏كرد، بلند شد، گهواره‏اش را تكان داد، تا مى‏خواست اولين قاشق را به دهانش نزديك كند، پدر شناسنامه را از جيبش در آورد و كنار سفره گذاشت. قاشق را روى بشقاب گذاشت و گفت: «ان شاءاللَّه وجود پسرم به زندگى‏مان بركت بدهد.» شناسنامه را كه باز كرد نگاهش به اسم داخل شناسنامه افتاد، سرش گيج رفت و چشمانش سياه شد. دست و پايش بى‏حس شد، درد شديدى در كمرش حس كرد، يعنى چه! نه حرف من، نه حرف همسرم.
البته «على» اسم خوبى بود، ولى اسمى نبود كه او مى‏خواست. همسرش كه ماجرا را فهميد، گفت: «دليل بايد قانع‏كننده باشد.» چيزى نمى‏توانست همسرش را قانع كند. دنيا دور سرش مى‏چرخيد. نمى‏دانست چه كند.

تصميم گرفت شناسنامه را در اولين فرصت به اداره ببرد و اسم را عوض كند، پدر در حالى كه چشمانش برق مى‏زد گفت: «باور كنيد من مقصر نيستم. وقتى به اداره رسيدم، هر چه دنبال نوشته شما گشتم، پيدايش نكردم، مأمور ثبت هم در حالى كه عصبانى شده بود گفت: پدرجان تو كه ن مى‏توانى كارى انجام دهى، چرا مسئوليت قبول مى‏كنى؟ همان جا گفتم: مى‏توانم اسمش را خودم انتخاب كنم؟ سرش را تكان داد و گفت: بله مى‏توانى. من هم كه آرزويم بود نامش را على بگذارم. مأمور هم در حالى كه مى‏خنديد گفت: «اسمى زيباتر از اين توى ورقه نوشته بودند؟»
حرف‏هاى پدر نمى‏توانست قانع‏كننده باشد، نه ماه انتظار و يك عمر زندگى با اسمى كه خودش براى فرزندش انتخاب نكرده بود.

آن شب تصميم گرفت كه صبح به اداره ثبت برود.

شب در عالم رؤيا دو مرد را ديد كه داراى نيزه و كلاه‏خود بودند و درِ خانه‏شان را زدند. از آنها پرسيد با چه كسى كار داريد؟ گفتند: «آقايمان شما را احضار كرده.» گويا با نگاهشان قفلى بر دهانش زدند. زبانش ياراى سخن گفتن نداشت. ناخواسته به راه افتاد. همين طور م ى‏رفت تا به كوچه پس‏كوچه‏هاى قديمى با خانه‏هايى با ديوارهاى كاهگلى رسيد. همين طور رفت تا به مسجدى قديمى رسيد. با در چوبى بزرگ و دو سكّو و دو نگهبان كه آنجا نشسته بودند. نگهبان‏هايى كه همراهش بودند، او را تحويل نگهبان‏هاى جديد دادند. نگهبانى كه سمت راست ا يستاده بود، گفت: «آقا خيلى وقت است كه منتظر شماست.» همين طور كه جلو مى‏رفت، عطر خاصى به مشامش رسيد، گويا تمام در و ديوار را با گلاب شسته بودند. نمى‏دانست كجاست. تمام مسجد با حصير فرش شده بود و ستون‏ها چوبى بود. تا به حال چنان مسجدى نديده بود. از دور چشمش به محرابى افتاد. نزديك‏تر كه رفت مردى خوش‏قد و قامت با لباس‏هايى به رنگ سبز ديد. جلوتر رفت. نگهبان‏ها گفتند: «آقا هر سؤالى از شما كردند، جواب بدهيد.»

- بله، مولاى من!

خم شد، دست‏شان را بوسيد. كنار جوان خوش‏قد و قامتى ايستاده بود. جوان به چشمش آشنا آمد. گويا او را شناخت ولى نمى‏دانست چرا توان سؤال كردن ندارد. سرش پايين بود و احساس دو گانه‏اى داشت. تفاوت‏هاى زيادى بين خود و آدم‏هاى آنجا حس كرد. آقا گفتند: «خوش آمدى! ما هر كس را به محفل‏مان راه نمى‏دهيم. امشب هم شما را براى اين به اينجا دعوت كرده‏ايم كه بدانيم آيا هديه‏اى كه برايتان فرستاده‏ايم به دست‏تان رسيده يا نه؟» سرش را بالا آورد. هديه؟ كدام هديه؟ نه ما كه هديه‏اى دريافت نكرده بوديم. هنوز جوابى نداده بود كه گفتند : «على هديه‏اى است از جانب ما براى شما، از او به خوبى نگهدارى كنيد و اما اين هديه را خيلى زود بايد به ما برگردانيد. اين جوانى كه كنار من نشسته، همان هديه‏اى است كه چند روز پيش برايتان فرستاديم. اما او هديه‏اى است كه نامش را با خودش آورده، زيباترين نام‏ها و نگهدارنده دين و آئين ماست.»


منبع: مجله پيام زن ، شماره 163 مهر 84