بالاخره به توافق رسيدند نامش را صابر بگذارند. مادرش
خوشحال بود. با اينكه از مدتها قبل سر شناسنامه گرفتن حرفشان شده بود، اما
وقتى پدربزرگ را ديد كه مىگفت شناسنامه نوهام را خودم مىگيرم و به اين
بهانه، به مشهد به پابوس امام رضا(ع) مىروم، خوشحال شد و همراه شناسنامه، اسم
زيباى صابر را روى برگهاى نوشت و به پدربزرگ داد.
نمىدانست زن چرا اسم صابر را انتخاب كرده، به معنىاش
كه انديشيد، گفت: «خدا كند با پاقدمش صبر زيادى برايم به ارمغان آورد.» و نگاه
همسرش را كه مىديد، به سليقهاش احسنت مىگفت.
از سر كار كه برگشت، هنوز از پدربزرگ خبرى نبود. نگاهى
به ساعت كرد، گفت: «از فريمان تا مشهد كه راهى نيست، حتماً پدر راه را گم
كرده.» هول و ولا به جانش افتاد، نمىدانست چه كند، كه زنگ به صدا در آمد، در
را باز كرد، پدرش را ديد كه جعبهاى شيرينى در دست دارد، دلش آرام گرفت. دستش
را گرفت و او را به اتاق رساند، حالت دو گانهاى در او يافت. صورتش سرخ بود و
چشمهايش خيس، گفت: «قبول باشه پدرجان، حرم هم رفتى؟» پدر سرى تكان داد و گفت:
«اگه خدا قبول كنه!» چاى را جلوى پدر گذاشت و جعبه شيرينى را باز كرد و گفت:
«بفرمايي د. اين شيرينى خوردن داره.»
پدر دستان لرزانش را آرام بالا آورد. ترديد و دو دلى در
نگاهش، در لرزش دستانش حس مىشد. شيرينى برداشت، منتظر بود هر چه زودتر پدر
شناسنامه را بدهد تا نشان همسرش بدهد. ولى نمىدانست چرا چهره پدر نگرانش
مىكند؛ نكند شناسنامه را گم كرده باشد، نه؛ اگر چنين بود حتماً مىگفت. چشمش
كه به جلد نوى شناسنامه افتاد، آهى از دلش كنده شد و خدا را شكر كرد. سر سفره
صابر گريه مىكرد، بلند شد، گهوارهاش را تكان داد، تا مىخواست اولين قاشق را
به دهانش نزديك كند، پدر شناسنامه را از جيبش در آورد و كنار سفره گذاشت. قاشق
را روى بشقاب گذاشت و گفت: «ان شاءاللَّه وجود پسرم به زندگىمان بركت بدهد.»
شناسنامه را كه باز كرد نگاهش به اسم داخل شناسنامه افتاد، سرش گيج رفت و
چشمانش سياه شد. دست و پايش بىحس شد، درد شديدى در كمرش حس كرد، يعنى چه! نه
حرف من، نه حرف همسرم.
البته «على» اسم خوبى بود، ولى اسمى نبود كه او مىخواست. همسرش كه ماجرا را
فهميد، گفت: «دليل بايد قانعكننده باشد.» چيزى نمىتوانست همسرش را قانع كند.
دنيا دور سرش مىچرخيد. نمىدانست چه كند.
تصميم گرفت شناسنامه را در اولين فرصت به اداره ببرد و
اسم را عوض كند، پدر در حالى كه چشمانش برق مىزد گفت: «باور كنيد من مقصر
نيستم. وقتى به اداره رسيدم، هر چه دنبال نوشته شما گشتم، پيدايش نكردم، مأمور
ثبت هم در حالى كه عصبانى شده بود گفت: پدرجان تو كه ن مىتوانى كارى انجام
دهى، چرا مسئوليت قبول مىكنى؟ همان جا گفتم: مىتوانم اسمش را خودم انتخاب
كنم؟ سرش را تكان داد و گفت: بله مىتوانى. من هم كه آرزويم بود نامش را على
بگذارم. مأمور هم در حالى كه مىخنديد گفت: «اسمى زيباتر از اين توى ورقه نوشته
بودند؟»
حرفهاى پدر نمىتوانست قانعكننده باشد، نه ماه انتظار و يك عمر زندگى با اسمى
كه خودش براى فرزندش انتخاب نكرده بود.
آن شب تصميم گرفت كه صبح به اداره ثبت برود.
شب در عالم رؤيا دو مرد را ديد كه داراى نيزه و
كلاهخود بودند و درِ خانهشان را زدند. از آنها پرسيد با چه كسى كار داريد؟
گفتند: «آقايمان شما را احضار كرده.» گويا با نگاهشان قفلى بر دهانش زدند.
زبانش ياراى سخن گفتن نداشت. ناخواسته به راه افتاد. همين طور م ىرفت تا به
كوچه پسكوچههاى قديمى با خانههايى با ديوارهاى كاهگلى رسيد. همين طور رفت تا
به مسجدى قديمى رسيد. با در چوبى بزرگ و دو سكّو و دو نگهبان كه آنجا نشسته
بودند. نگهبانهايى كه همراهش بودند، او را تحويل نگهبانهاى جديد دادند.
نگهبانى كه سمت راست ا يستاده بود، گفت: «آقا خيلى وقت است كه منتظر شماست.»
همين طور كه جلو مىرفت، عطر خاصى به مشامش رسيد، گويا تمام در و ديوار را با
گلاب شسته بودند. نمىدانست كجاست. تمام مسجد با حصير فرش شده بود و ستونها
چوبى بود. تا به حال چنان مسجدى نديده بود. از دور چشمش به محرابى افتاد.
نزديكتر كه رفت مردى خوشقد و قامت با لباسهايى به رنگ سبز ديد. جلوتر رفت.
نگهبانها گفتند: «آقا هر سؤالى از شما كردند، جواب بدهيد.»
- بله، مولاى من!
خم شد، دستشان را بوسيد. كنار جوان خوشقد و قامتى
ايستاده بود. جوان به چشمش آشنا آمد. گويا او را شناخت ولى نمىدانست چرا توان
سؤال كردن ندارد. سرش پايين بود و احساس دو گانهاى داشت. تفاوتهاى زيادى بين
خود و آدمهاى آنجا حس كرد. آقا گفتند: «خوش آمدى! ما هر كس را به محفلمان راه
نمىدهيم. امشب هم شما را براى اين به اينجا دعوت كردهايم كه بدانيم آيا
هديهاى كه برايتان فرستادهايم به دستتان رسيده يا نه؟» سرش را بالا آورد.
هديه؟ كدام هديه؟ نه ما كه هديهاى دريافت نكرده بوديم. هنوز جوابى نداده بود
كه گفتند : «على هديهاى است از جانب ما براى شما، از او به خوبى نگهدارى كنيد
و اما اين هديه را خيلى زود بايد به ما برگردانيد. اين جوانى كه كنار من نشسته،
همان هديهاى است كه چند روز پيش برايتان فرستاديم. اما او هديهاى است كه نامش
را با خودش آورده، زيباترين نامها و نگهدارنده دين و آئين ماست.»
منبع:
مجله پيام زن ، شماره 163 مهر 84