قضاوت شگفت

مرتضى عبدالوهابى


باد موافق كه وزيد همه خوشحال شدند. ولوله اى در كشتى افتاد. به دستور ناخدا ملاحان با سرعت بادبانهاى بزرگ را برافراشتند. كشتى بحر پيما خسته از سكون چند روزه دل آبهاى نيلگون را شكافت و به مسيرخود ادامه داد.
شب هنگام كسى به جز ناخدا روى عرشه نبود. سكان بزرگ كشتى را در دست گرفته بود و گاه به گاه در ستاره هاى بيشمار آسمان خيره مى شد. نسيم خنكى مى وزيد و رطوبت دريا را براى گونه هاى چروكيده ناخدا به ارمغان مىآورد. در اين هنگام پيرمردى به او نزديك شد. از مسافران كشتى بود و عازم سفر حج. محاسنى سفيد و صورتى نورانى داشت.
ـ سلام ناخدا! خسته نباشى.
ـ عليكم السلام جناب شيخ
ـ كى به جده مى رسيم؟
ـ چيزى نمانده. امروز حوالى غروب جزاير فرسان را پشت سرگذاشتيم. اگر خدا يارى كند و باد موافق قطع نشود دو هفته ديگر در جده لنگر مى اندازيم. دعا كنيد.
ـ ان شإالله. ترسم از اين است بميرم و موفق به زيارت خانه خدا نشوم. از بصره كه حركت كرديم روز به روز و ساعت به ساعت شوقم افزون شده.
ناخدا دوباره نگاهش را به آسمان دوخت و با دقت ستاره ها را زير نظر گرفت.
ـ از ستاره ها چه استفاده اى مى كنيد؟
ـ جهت را تشخيص مى دهيم. اگر آن ها نبودند شايد به جاى پياده شدن در سواحل عربستان از خليج بنگال سر در مىآورديم!
پيرمرد تبسمى كرد و از ناخدا دور شد. به گوشه عرشه رفت و نگاهى به دريا انداخت. ناخدا او را زير نظر گرفت. پيرمرد با صفايى بود وقتى در بندر بصره مى خواست سوار كشتى شود مردم به او احترام زيادى مى گذاشتند. مى گفتند: از ياران حضرت على(ع) است.زمان آن حضرت را درك كرده. اسمش اصبغ بن نباته است. پيرمرد برگشت. ناخدا پرسيد:
ـ جناب شيخ؟
ـ بله.
ـ من بيشتر عمرم را روى دريا گذرانده ام. خبر شهادت حضرت على(ع) را هم در زنگبار از زبان بازرگانى مصرى شنيدم. اصلا آن حضرت را زيارت نكردم. يعنى توفيقش را پيدا نكردم. در بصره از زبان مردم شنيدم كه شما جزو ياران آن حضرت بوده ايد. آيا اين مسإله حقيقت دارد؟
ـ اگر خدا قبول كند, بله!
ـ سوالى از شما دارم.
ـ بپرس.
ـ داستانهايى كه در مورد قضاوتهاى حضرت امير(ع) گفته مى شود, حقيقت دارد؟
ـ بله ناخدا. خود من در سرزمين شام شاهد يكى از شگفت ترين آنها بوده ام.
ـ برايم تعريف كنيد.
ـ مى گويم. مى گويم. اما دلم را آتش زدى ناخدا. مرا به ياد مولايم انداختى. داغ دلم تازه شد. دوباره به ياد محراب مسجد كوفه افتادم. خدا لعنت كند ابن ملجم مرادى را.

من وعده اى ديگر به همراه مولا به شام رفته بوديم. داخل مسجد شام بوديم. ناگاه صداى گريه جوانى بلند شد. مثل زنان فرزند مرده گريه مى كرد. عده زيادى گرد او جمع شدند.
امام مرا صدا زد:
ـ اصبغ
ـ بله يا اميرالمومنين.
ـ برو و علت گريه اين جوان را جويا شو.
ـ چشم مولاى من.
به سراغ جوان رفتم. هرچه از او پرسيدم چيزى نگفت. با عصبانيت گفتم:
ـ جوان حضرت على(ع) مرا فرستاده!
تا اين جمله را گفتم ساكت شد. اشكها را از پهناى صورتش پاك كرد و به من خيره شد.
ـ آقا كجاست؟
ـ بياباهم به نزد او برويم.
جوان را پيش حضرت بردم.
ـ فرزندم براى چه گريه مى كنى؟
جوان دست حضرت را گرفت و بر آن بوسه زد. حلقه اى بزرگ از جمعيت دورما حلقه زدند. سكوت سنگينى مسجد شام را فرا گرفت. همه منتظر بودند جوان سخن بگويد.
ـ يا اميرالمومنين! شريح قاضى درباره من و بر عليه من حكمى كرده كه نمى دانم آن داورى چيست؟
ـ قضيه را تعريف كن.
ـ پدر من بازرگان بود. با چند نفر ديگر از بازرگانان شام عازم مسافرت شد. مدتى بعد همسفران پدرم بازگشتند اما پدرم با آنها نبود. سراغ پدرم را گرفتم. گفتند: از دنيا رفته. از مال او سوال كردم. گفتند: مالى باقى نگذاشت. در حالى كه دروغ مى گفتند. آنها را نزد شريح قاضى بردم. شريح قسمشان داد. قسم خوردند. آنها را رها كرد. يا اميرالمومنين! من مى دانم پدرم مال زيادى به همراه برد.
ـ امروز حكمى مى كنم كه كسى قبل از من نكرده باشد, مگر داود پيامبر. حضرت به غلامش اشاره كرد.
ـ قنبر!
ـ بله آقاجان
ـ همراه اين جوان برو جماعتى را كه با پدرش همسفر بوده اند را حاضر كن.
ـ چشم
ـ قنبر و جوان رفتند و ساعتى بعد با همسفران بازرگان متوفى برگشتند. حضرت نگاهى طولانى به آن ها انداخت و گفت:
ـ شما چنين گمان مى كنيد كه من از كارتان اطلاعى ندارم. اگر چنين باشد من مردى جاهل و نادان هستم در كار شما!
به دستور حضرت على(ع) آن چند نفر را از هم جدا كردند. و هركدام را به نقطه اى دور در مسجد بردند. در اين هنگام حضرت خطاب به عبدالله ابن ابى رافع كاتب خود گفت:
ـ عبدالله من اين افراد را جداگانه احضار مى كنم و از آن ها سوالاتى مى پرسم. اقرار آن ها را بنويس.
انبوه جمعيت با دقت به صحنه نگاه مى كردند. حضرت به مردم گفت:
ـ هرگاه من تكبير گفتم شما نيز با صداى بلند تكبير بگوييد.
به دستور حضرت يكى از همسفران بازرگان را حاضر كردند. مولا سوالات متعددى از او پرسيد. او با مكث جواب مى داد.
گيج شده بود. سوالات از اين قرار بود:
ـ چه روزى عازم سفرشديد؟ چند نفر بوديد؟ اين مسافرت در چه سالى, چه ماهى, چه روزى وچه ساعتى از شب يا روز آغاز شد؟ پدر اين پسر در كدام منزل مريض شد؟ مرض او چه بود؟ مرضش چند روز طول كشيد؟ دواى او چه بود و چه كسى پرستارى او را مى كرد؟ روز از دنيا رفت يا شب؟ چه ساعتى از دنيا رفت؟ چه كسى او را غسل داد و كفن كرد؟ چه كسى بر او نماز خواند؟ چه كسى او را دفن كرد؟ جنس پارچه كفنش چه بود؟
عبدالله ابن ابى رافع با دقت سوالات حضرت و جوابهاى مرد را مى نوشت. سوال و جواب كه تمام شد, حضرت بادست اشاره كرد. مرد را بردند. مولا تكبير گفت. مردم حاضر در مسجد شام نيز يكصدا تكبير گفتند. دومين متهم را حاضر كردند. بيچاره رنگ از صورتش پريده بود. صداى تكبير مردم را كه شنيده بود فكر كرده بود رفيقش اعتراف كرده اما سعى مى كرد خودش را خونسرد نشان بدهد. حضرت خطاب به او گفت:
ـ واى برتو گمان مى كنى من نمى دانم با پدر اين جوان چه كرده ايد؟ مولاى متقيان سوالات قبلى را از او هم پرسيد. جوابهايى كه مى داد با نفر قبل فرق داشت. آخر سرهم گريه اش گرفت و روى پاى حضرت افتاد.
ـ به خدا من كشتن پدر اين جوان را خوش نداشتم و از اين كار كراهت داشتم. مرا مجبور كردند. با آنان همدست شوم با اقرار مرد حضرت تكبير فرستاد. صداى تكبير مردم در مسجد پيچيد. سومين متهم را حاضر كردند. اعتراف كرد. همين طور چهارمى و پنجمى. در نهايت تمام آن پنج مرد در حضور شريح قاضى به قتل همسفر خود اعتراف كردند. و مالى را كه از مقتول ربوده بودند به پسرش بازگرداندند و خونبهاى او را هم پرداختند.

صبحت پيرمرد كه تمام شد ناخدا به شگفتى گفت:
ـ الله اكبر! عجب قضاوتى
ـ نا خدا! اين يك نمونه از صدها قضاوت حضرت على(ع) است. پيرمرد پس از گفتن اين جمله با قدمهايى آهسته دور شد و ناخدا را با شب و دريا و مولا تنها گذاشت.


منبع: قضاوتهاى اميرالمومنين(ع), ذبيح الله محلاتى ، مجله كوثر ، شماره 42 شهريور 79