روايت يك سرباز از اشغال ايران توسط متفقين
(سيدحسن مدني صفاءالحق)

اميرشهاب رضويان


مي گويند در يكي از روزهاي رژه ارتش ايران، رضاشاه از وابسته نظامي كشوري اروپايي مي پرسد: به نظر شما اين ارتش در جنگ مقابل يك ارتش اروپايي چقدر دوام مي آورد، مخاطب پاسخ مي دهد: دو روز. رضاشاه از پاسخ صريح و واقع بينانه وي رنجيده خاطر شده، چهره در هم مي كشد. وابسته نظامي آهسته به اطرافيان مي گويد: براي اين كه اعليحضرت ناراحت نشود، گفتم دو روز وگرنه دوساعت هم دوام نمي آورد آنهايي كه جنگ جهاني دوم و اشغال ايران توسط قواي متفقين را به خاطر دارند، از چند واقعه مهم معمولا ياد مي كنند، شكست سريع ارتش ايران در مقابل ارتش شوروي و انگلستان، بمباران شهرها و استعفاي رضاشاه. گويا ارتش ايران آنقدر ضعيف بوده و يا ارتشي ها آنقدر به شخص رضاشاه بي ايمان بوده اند كه مقاومت چنداني نمي كنند و ارتش از هم مي پاشد. بعضي از قديمي ترها، به طنز و كنايه از فرار فرماندهان واحدهاي رزمي ايران با چادر زنانه از مناطق جنگي خاطره تعريف مي كنند و مرحوم دكتر مصدق هم در دفاعيات خود خطاب به تيمسار آزموده، براي تحقير نظامياني كه محاكمه اش مي كنند با طنز مخصوص خود مي گويد كه شما وقتي براي جنگ مي رويد بايد تداركات داشته باشيد اسلحه برداريد، آذوقه تهيه كنيد، چادر برداريد كه اشاره اش به چادر معنايي دوگانه دارد كه چادر صحرايي و چادر زنانه را شامل مي شود. باري آنچه كه در آن روزها اتفاق مي افتد فصلي جديد از تاريخ ايران را رقم مي زند كه به طور خلاصه اينگونه قابل روايت است: سوم شهريورماه ۱۳۲۰ ارتش هاي شوروي و انگليس از شمال و شرق و جنوب وارد ايران مي شوند. ارتش ايران به زودي در مقابل آنها شكست مي خورد و روز هشتم شهريورماه، شوراي عالي نظام دستور مرخصي سربازان وظيفه را صادر مي كند كه در نتيجه اين عمل شتاب زده و خام دستانه، پادگان هاي تهران و شهرستان ها خالي از سرباز شده، دارايي هاي ارتش به يغما مي رود و سربازان بسياري بدون خرج راه، با وضعي ناگوار به سوي شهرها و روستاهاي خويش روان مي شوند. رضاشاه خشمگين از اين حركت امراي ارتش، سرلشكر احمد نخجوان كفيل وزارت جنگ و سرتيپ علي رياضي رئيس اداره مهندسي ارتش و سرپرست ركن دوم ستاد ارتش را مسبب اين طرح تشخيص داده، هر دو را به همراه ديگر ژنرال هايش به كاخ سعدآباد احضار كرده، مورد ضرب و شتم قرار مي دهد و پس از خلع درجه به زندان مي فرستد و البته ساير امراي ارتش هم در اين جلسه از رضاشاه كتك مي خورند. چند روز بعد در ۲۵ شهريورماه، رضاشاه از سلطنت استعفا مي دهد، پسرش به جاي او بر تخت مي نشيند و روز بعد دو ژنرال مضروب و زنداني، آزاد شده از آنها اعاده حيثيت مي شود. در اين روزها هنوز سربازاني بي پول و گرسنه در جاده هاي كشور سرگردانند و... درباره كليات اتفاقات روزهاي اشغال ايران از منظر سياستمداران و تاريخ نويسان بسيار نوشته شده است، اما از ديد آدم هاي عادي كه در دل ماجرا بوده اند كمتر گزارشي باقي مانده است. يكي از كساني كه شرحي نسبتا مفصل از اين روزها نوشته است، سيدحسن مدني ملقب به صفاءالحق همداني، پزشك، محقق و شاعر سبك هندي ۱۳۴۰ ۱۲۵۶ هجري شمسي است. وي در هندوستان تحصيل طب كرده، پس از بازگشت به همدان سال ها در همدان، اسدآباد و كردستان به عنوان پزشك، مامور آبله كوبي و رئيس تيمارستان كار مي كند. صفاءالحق تاليفات متنوعي دارد از جمله ديوان غزليات سبك هندي، رساله پداگوژي در تعليم و تربيت، رساله درباره محمدبن زكرياي رازي، نمكدان، سفرنامه غرب، پهلوي نامه، گلبن راز. متن حاضر بخشي از كتاب گلبن راز او است كه در سال ۱۳۲۹ شمسي نوشته است و ماجراي متلاشي شدن لشكر مريوان را در شهريورماه ۱۳۲۰ هجري شمسي، از زبان پسرش سيدنورالدين كه در آن ايام سرباز وظيفه لشكر كردستان بوده به صورتي مستند و بدون قصه پردازي شرح مي دهد. اين نوشته پيش از اين به چاپ نرسيده است و خواندن آن براي به دست آوردن تصويري از مناسبات پنهان ارتش رضاشاهي و شرايط ارتش ايران در آستانه اشغال كشور دوم مفيد است. اطلاعات متنوعي كه نويسنده مي دهد و نگاه انتقادي اي كه نسبت به شرايط ايران و تجددخواهي آن دوران دارد، از نكات قابل توجه متن حاضر است.

شرح واقعه لشكر مريوان را فرزندم نورالدين كه براي خدمت وظيفه، دو سال در قسمت مريوان كردستان انواع زحمات شاقه را متحمل بود، اجمالا چنين بيان حال مي كرد كه ما را مانند اسيران به طرف مريوان سوق دادند. مدت دو سال به زحمات شاقه، عنان رضا به دست قائد قضا سپردم و صاحب منصب جاهل طماع را به بندگي تن در دادم. آن صاحب منصب جواني بود، بي تجربه و نسبت به تابين ها با كمال خصومت و غلظت رفتار مي كرد و به تابين ها فحاشي و بددهاني مي كرد. ساير صاحب منصبان، جز يكي دو نفر از كاملين آنها رويه شان خوب نبود، حقوق تابين را مي خوردند و آنها را به فلاكت راه مي بردند، اگرچه در عده ما هم جوانان پست بسيار بود و ساغرشان از باده حمق سرشار، ولي چيزي كه اسباب اكراه و تنفر بود، اين بود كه اعلي و ادني، نجيب و نانجيب را با يك چوپ مي راندند و هر كس نماز مي خواند، سخريه و استهزايش مي كردند و هر كس روزه مي گرفت، جيره اش را كه لقمه نان فطير سياهي بود قطع مي كردند. بعضي از آنان شرب عقارشان كار بود و قرب غلامشان شعار.

اغلب شب ها بعد از نوشيدن صهبا، به لحن زابل و رقص كابل، مشغول و فارغ البال از توجه مشمول بودند. به خوردن كباب گوشت خوك راغب و ايراد گرفتن اشكال تراشيدن تابين را مراقب. گاهي از كثرت شرب، عقار و مدهوش بودند و زماني از علت خمار كالعرض المنقوش.
بود چون شير ولي شير علم/ نه ازو بيم كسي را نه هراس
جلوه ها داشت و ليكن از باد/ حمله مي كرد و ليكن كرباس/ اسب مي تاخت ولي در شطرنج/ توپ افكندي ليكن در آس/ ساز كردي چو عدو نرد جدل/ او همي مهره فكندي در طاس
در هفته يك مرتبه آش پلاو به تابين مي دادند كه نه گوشت داشت و نه روغن كافي. برنج آن پاك نشده و چلتوك از آن گرفته نشده و فضله موش آن بسيار بود. بعضي كه ملتفت مي شدند، صرف نظر از خوردن اين غذا كه بلا بود مي كردند و سايرين كه مي خوردند و شب بود چشم شان نمي ديد و اغلب مريض مي شدند و مبتلاي شب كوري بودند. پسر حاجي اسدالله نوحه خوان مي گفت: «ما يك هنگ عده بوديم كه چهار ماه بايستي خدمت كنيم، تمام مبتلاي به شب كوري شديم از آنجا تا همدان كوركورانه آمديم. از معين پزشك درخواست مداوا مي كرديم از معالجه عاجز بود و مي گفت: «از تهران دواي شب كوري خواسته ايم، عنقريب دواهاي عجيب و غريب خواهد رسيد.»
قند و چاي را كه دولت قرار داده بود، به كسي از افراد نمي دادند و محرمانه مي فروختند، تا زماني كه قشون اجنبي ما را محاصره كرد و صاحب منصبانمان را گرفت، انبارهاي قند و برنج و روغن هويدا شد و به دست اجنبي تاراج شد.

تا مدتي كه ماهي هفت قران و نيم نقد بايستي بدهند، هر ماه چندين بهانه و ايرادات بني اسرائيليه مي آوردند و همگي به دستياري همديگر مي خوردند. اگر كسي از ولايتش، پدر و مادر يا خويش و اقوامش يا برادرش، خرجي يا سوغات براي او مي فرستادند، بايستي با مافوق خود از سرجوقه يا ته جوقه مناصفه كند وگرنه كارها خراب و پل آن طرف آب بود. اگر كسي مريض مي شد، حسابش با كرام الكاتبين بود. يكي دو نفر معين پزشك هم داشتيم، رسيدگي به بيماران نمي كردند و اطلاعات هم نداشتند، حتي مزاج دان هم نبودند و به اندازه يهودي هاي همدان و پيره زال هاي دهات هم اطلاع و تجربه نداشتند، بي سواد بودند و رحم و نوع پرستي را جزء اباطيل دانسته، هر كس پول داشت به او دوا مي دادند. دواهايشان فقط سلفات دوسود رست كرده و گنه گنه و بعضي اقراص ديگر بود كه خود معالج نمي دانست چيست و به تمام بيماران، خواه نوبه يا تب غب و يا شطرالغب يا مطبقه يا محرقه يا اسهال يا تب مواضبه يا مفاصل يا سوءالقنيه يا تب ربع يا امراض سودايي يا هر قسم بيماري هاي ديگر، همان دوا را مي دادند و با دكتر خيالي و دواي مثالي، حال بيماران غريب بي كس معلوم است چه خواهد بود و هر كس مرد، معلوم است كه پيمانه اش پر شده و هر كس شفاي غيبي شاملش شد، از بركت وجود حضرت دكتر امي بي تجربه مداوا شده.
و اگر كسي هم شكايت از بي اعتدالي ها مي كرد به كردستان يا مركز، عين عريضه او را عودت مي دادند و شرحي به روسا مي نوشتند كه زبان آن فضول را قطع بايد كرد. ويل لمن شفعانه خصمانه. كمترين مجازات شاكي خوردن تازيانه و شنيدن انواع فحش و هتاكي بود كه ديگران را عبرتي باشد و ناظرين را پندي كه من بعد كسي ديگر از اين فضولي ها نكند.

واي بر احوال مشمول و سپاهي كاز عراق/ با چنين سركردگان مامور كردستان كنند/ با رجال دولت و شه كيست گويد اين سخن/ زودتر تا چاره اين درد بي درمان كنند
من غريب همه شب به درگاه حضرت قاضي الحاجات به مناجات و عرض حاجات و دعاها در شام و صباح خواندم و مفتاح فلاح خواستم، تير دعايم به هدف اجابت اصابت كرد، رئيس و مافوق من عوض شد و با رئيس پدردار و مسلماني مصادف و مالوف شدم و به او اظهار كردم كه من از خاندان بودم و در اين نظام وظيفه ذليل شده ام. پدرم مردي حكيم و به اصول مداواهاي قديم و جديد خبير و عليم. همان بهتر كه مرا به خدمت معين پزشكي قبول نمايند كه تجربه حاصل آرم و تارك فخر بر چرخ اثير سايم، بدبختانه مسئولم مقبول نيفتاد كه فضل و هنر ضايع است تا ننمايند.

مدتي مرا به كار تلفون خانه قشون واداشتند و زماني به مشق بيدق. و مدتي در عمل بنايي و ساختمان مشغول بودم. تا اوايل ماه شعبان ۱۲۶۰ قمري شهريور ۱۳۲۰ شمسي كه جيش اجانب به ناگاه بر ما تاختند و تمام اردو را بيچاره ساختند و شرحي مبسوط از سوءرفتار صاحب منصبان جاهل بيان مي كرد كه نسبت به مردم، خاصه بيچارگان ظلم ها روا مي داشتند، الكل مي خوردند و سگ ها را در آغوش مي گرفتند، ايستاده ادرار مي كردند و تخم عداوت و كدورت را در زمين دل ها مي پاشيدند، بددهاني مي كردند و در نهاني ايجاد كدورت مي كردند و با چشم بد نظر به عيالات و دختران دوشيزه و ناموس مردم مي كردند.

در آن صفحه به سگ پرستي معروف و به ستمگري موصوف شدند. دف را از دست درويشان قادري مي گرفتند و پيروي از خرافات پادري مي كردند، به هر جا ماموريت پيدا مي كردند ريشه مردمان را مي كندند. اعتنا به مال و جان و عصمت مردمان نمي كردند. در مساجد و معابد با كفش مي رفتند و مراعات احترامات مذهب و آيين ديانت را نمي كردند، به ساليان دراز، زرها گرد كردند و سيم ها اندوختند و خانمان ها سوختند و در موقع تهاجم دشمن، تمامي را تقديم دزدان ياغي كردند، بعضي كشته شدند و عده اي اسير اردوهاي اجانب شدند، بعضي ديگر كيف هاي مملو از اسكناس را كه از ده هزار تومان تا سي هزار تومان محتوي بود، تقديم دزدان كرده، به تبديل لباس هاي كهنه و پاره، سر خويش گرفتند و راه بيابان در پيش، الدهر يومان يوم لك و يوم عليك. در امثله پيشينيان است كه مادر دزدان گاهي ... و گاهي سينه زنند.
هر كه فرياد رس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردي كوش

يك ماه قبل از واقعه هايله، به الهام غيبي عيال و اطفال صاحب منصب نجيب خود را به سنندج كردستان صحيح و سالم برده و رسانيدم.

باري برويم بر سر بقيه داستان. عده اي كه اسير اجنبي شديم، خلع سلاح مان كردند و هر چه تقاضاي جنگ كرديم، صاحب منصبان رشيد كه نقش ديوار بودند اجازه ندادند.

عده اي هم كه از مريوان به كردستان بايستي رهسپار شويم، هر يك حامل دو قبضه تفنگ بوديم كه بايستي اسلحه دولت را ببريم كردستان و تا قريه رزاب كه هجده فرسنگ مسافت است، فقط يك نان براي رفع جوع و غذاي سه شبانه روز به ما دادند. در بين راه «خيل چته» كه ياغياني هستند كه باغبان جهل و ستم اين نهال هاي گمراهي را غرس كرده و به خون مظلومان درين سنوات اخير آبياري شده اند، بر ما تاختند و اسلحه تمام جمعيت نظامي را كه آ لت معطله بوديم، پرداختند.
در منزل ديگر يك عده ديگر آمدند، لباس و كفش و كلاه ما را به غارت بردند، چيزي كه تفاوت داشت از ما كسي را نكشتند و بعضي جاها مرد و زن دهات عرض راه، ترحما ناني به ما مي دادند. يك عده از ما بيچارگان خسته و مانده برهنه و گرسنه به باغ و بوستان كه مي رسيدند، از فرط جوع و گرسنگي غوره نارس و هندوانه نيمرس خوردند مبتلا به تب شديد شدند و اغلب در راه و بيراهه ماندند و مردند. من غريب بينوا هم كه از سابق نقاهت داشتم، نيمه جاني به در برده، لخت و برهنه خود را به سنندج رسانيده، قريب يك ماه در بيمارستان لشكر متوقف تا به حمدالله بهبودي در حالم پديد شد و دست غيب ياريم فرمود و شفا يافتم و خرجي از همدان رسيد و به سوي وطن شتافتم. تهيه لباس و تدارك اثاث كرده با سه نفر از هم قطاران به طرف همدان رهسپار شديم.

اواخر ماه رمضان كه در شهر سنندج به هم خوردگي حاصل كرد، ما چهار نفر به قريه صلوات آباد آمديم، شب را تا چند ساعت در قريه راحت و رفع خستگي كرده و رفقا گفتند تا تاريكي شب حايل است برويم. من مايل نبودم كه شب حركت كنيم چون رفقا تصميم به حركت داشتند، آنچه منع كردم به سمع قبول نپذيرفتند و مي رويم و مي رويم، گفتند. ناچار به واسطه تنهايي با آنها همراهي كرده، از عدم حزم و احتياط كر و كور شديم و قريب به يك فرسنگ از آبادي دور، در همان گردنه، ده نفر پياده به ناگاه ما را چون حلقه انگشتري در ميان گرفتند و به مقدار كفايت كتك خورديم و آنچه داشتيم از لباس و توشه و رهاورد تقديم دزدان كلان كرده و تا قريه دهگلان لخت و برهنه و سر و پاي برهنه، چهار فرسنگ مسافت را پيموديم و از اين پيشامد ناگوار يكديگر را ملامت مي كرديم. يك شب در آنجا در خانه پيره زالي پناه آورده و روز ديگر از آنجا به قريه قروه كه شش فرسنگ مسافت است آمديم.

فضل الهي شامل شد كه من مبلغ پنج تومان خرجي داشتم، در موقع كتك خوردن از راهزنان شب تاريك بود و موقع تاريكي در زير سنگي پنهان كرده بودم و آن قليل وجه اسباب نجات ما شد كه در بين راه به دريوزه و گدايي دچار نشويم و خرج راه و كرايه ماشين از قروه به همدان را كفايت كرد. روزانه سيم خود را به همدان رسانيديم، شكر حق كرديم كه از آن مهلكه رستيم و عاقبت به عافيت پيوستيم. اللهم اجعل عواقب امورنا خيرا بمحمد و اله الطاهرين.
 


منابع:
۱- يادداشت هاي شخصي و كتاب گلبن راز تاليف حكيم سيدحسن مدني، صفاءالحق همداني.
۲- روزشمار تاريخ ايران از مشروطه تا انقلاب اسلامي تاليف دكتر باقي عاقلي.


منبع: روزنامه شرق ، شماره 842 ، 4/6/85 ، صفحه 22