لطايفى از دفاع مقدس

محمد اصغرى نژاد


خومانيم خومانيم
در خاطره رزمنده‏اى آمده است: يك شب با دوست همرزمم سالار محمودى در سنگر بوديم و نگهبانى مى‏داديم. نوبت ما تقريباً تمام شده بود. منتظر نفر بعدى بوديم. سرو كله كسى از دور پيدا شد. طبق معمول ايست داديم. گفت: آشنا. پرسيدم: آشنا كيست و اسم رمز چيست؟ او پيرمردى بود كه سواد خواندن و نوشتن نداشت و اسم رمز بالطبع در خاطرش نمانده بود. دستپاچه و هراسان به زبان محلى گفت: «خومانيم،خومانيم» يعنى خودمان هستيم خودمان هستيم. او را روى زمين خوابانديم. محمودى دوباره از او اسم رمز خواست. بيچاره مانده بود چه بكند، با عصبانيت گفت: بابا من چراغان معافى هستم كه دو ساعت پيش شام با هم سيب‏زمينى خورديم.(1)

يا حضرت عباس
در روايت برادر مرندى آمده است: خاطره‏اى كه از جلسات مشترك با ارتش...دارم، اين است كه در يك قرارگاه تاكتيكى مشترك، نماز جماعت مى‏خوانديم. يك روز از يكى از سرهنگهاى ارتش خواستند كه پيشنماز شود. پاى سرهنگ به شدت آسيب ديده بود. وقتى از او خواستند امام جماعت شود، رد كرد. چندتا از فرماندهان ما از جمله بروجردى اصرار كردند. هرچه سرهنگ گفت نمى‏تواند نماز بخواند، قبول نكردند. او هم مجبور شد برود جلو(ى) صف نماز. ركعت اول را خوانديم. وقتى مى‏خواست براى ركعت دوم از جا بلند شود، گفت: يا حضرت عباس!
همه زدند زير خنده و نماز به هم خورد. او برگشت و گفت: بابا من كه گفتم من رو جلو نفرستيد.
او از شدت درد پا نتواسته بود جلو خودش را بگيرد و گفته بود يا حضرت عباس.(2)

عكس‏العمل عجيب قاطرها
در حسينيه شهيد حاج همت در دوكوهه مراسمى بود با حضور برادران اعزام مجدد. سخنران كه از برادران روحانى تبليغى - رزمى بود، ضمن صحبتهايش گفت: در يكى از مناطق كردستان عراق، با چند قاطر كه بارشان سلاح و مهمات و تجهيزات بود، راهى منطقه عملياتى بوديم. عراقيها با شليك توپ و خمپاره ردّ ما را مى‏زدند. منتها چون فاصله زيادى با ما داشتند، گلوله‏هايشان كارگر نبود. نكته قابل توجه اين بود كه وقتى با شنيدن سوت خمپاره يا سفير توپ روى زمين دراز مى‏كشيديم، قاطرها نيز كنار ما زانو مى‏زدند. و هرچند بار اين عمل تكرار مى‏شد، آنها نيز روى زمين مى‏خوابيدند...(3)

تأييد نابه جا
سال 61، پادگان 21 حمزه، فخرالدين حجازى آمده بود منطقه براى ديدن دوستان، طى سخنانى خطاب به بسيجيان روى ارادت و اخلاصى كه داشت، گفت: من بند كفش شما هستم. يكى از برادران، نفهميدم خواب بود يا عبارت درست برايش مفهوم نشد، از آن ته مجلس با صداى بلند در تأييد و پشتيبانى از حرف او تكبير سر داد. جمعيت هم با اللّه اكبر خودشان بند كفش بودن او را قبول كردند!(4)

كولى گرفتن از عراقى
در روايت آزاده‏اى مى‏خوانيم: يك بار دو نفر از بچه‏ها بر سر كولى گرفتن از سربازى عراقى شرط بندى كردند...در همين وقت سرباز مذكور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وى پرسيد: تو قوى‏ترى يا من؟ سرباز عراقى بادى به غبغب انداخت و خنديد و گفت: البته من، تو با اين بدن ضعيف و لاغر مردنى و تغذيه كم، اصلاً زورى ندارى و من از تو خيلى قوى ترم. برادر بسيجى به وى گفت: اگر راست مى‏گويى كه زورت زياد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را مى‏چرخانم تا ببينم زور چه كسى بيشتر است. سرباز عراقى با نگاهى مردد، كمى درباره اين پيشنهاد فكر كرد و سپس پذيرفت كه او را پشت خود سوار كند و دور آشپزخانه بگرداند نوبت به برادر بسيجى كه رسيد، او به ظاهر قدرى تلاش كرد و سپس گفت كه متأسفانه نمى‏تواند آن هيكل گنده را بچرخاند. خبر اين موضوع به سرعت در تمام اردوگاه پيچيد و تا مدتها اسباب خنده و شادمانى ما بود.(5)

از فرط ناراحتى نزديك بود سكته كند
در گزارشى از وضعيت نابهنجار بهداشت در زندانها و اسارتگاههاى عراق در هنگامى كه رزمندگان اسلام در آنجا اسير بودند، آمده است: توالتهاى غير بهداشتى نيز مشكل عمده‏اى را به وجود مى‏آورد. در ابتداى اسارت بدون هيچ پيش بينى درب آسايشگاهها را به روى اسرا مى‏بستند و ساعات بسيارى از روز و تمام شب كسى به توالت دسترسى نداشت. وقتى اين مطلب را به عراقيها گوشزد مى‏كرديم، در كمال بيشرمى به پنجره‏ها اشاره مى‏كردند و مى‏گفتند: از پنجره‏هاى پشت استفاده كنيد. به ناچار در چند روز اول عدّه‏اى از بين ميله‏هاى پنجره‏هاى پشت آسايشگاه به بيرون ادرار مى‏كردند و در نتيجه فضاى پشت آسايشگاهها متعفن شده بود... بعد از مدتى سطلى جهت اين امر اختصاص دادند و اسرا با آويزان كردن پتويى در پشت درب بسته آسايشگاه، آن محل را مخصوص اين (امر) قرار داده و به نوبت دو نفر هر روز صبح سطل را خالى مى‏كردند. خاطره خنده دارى كه گفتنى است، اين است كه روزى دو نفر از بچه‏ها سطل را در حالى كه پر بود، در دست گرفته و از پله‏ها آرام آرام پايين مى‏بردند. ناگهان يكى از سربازان عراقى، در تعقيب يكى از اسرا كه در حال گريز بود، از پله‏ها به سرعت بالا آمد، و چون اين دو را مقابل خود ديد، فرياد زد كه كنار برو و كابل دستش را از پايين به طرف آنان پرتاب كرد. آن دو عمداً يا سهواً از روى ترس، ناگهان سطل را رها كرده و فرار كردند. سطل واژگون شد و تمام محتويات آن به روى سرباز بعثى پاشيده شد. بيچاره از فرط ناراحتى نزديك بود سكته كند. در حالى كه دشنام مى‏داد و سربازان ديگر بر وى مى‏خنديدند، از تعقيب دست برداشت و به طرف حمام دويد.(6)

پستانك را در دهان عراقى گذاشت
عمليات والفجر چهار، در گردان ميثم به فرماندهى برادر كساييان، تك تيرانداز بودم. آقاى ژوليده - كه احتمالاً شهيد شده باشد - مسؤول دسته بود و پستانكى به گردنش انداخته بود. همينطور كه به سوى منطقه پيش مى‏رفتيم، گاهى با صداى شبيه بچه شيرخواره گريه مى‏كرد و يكى از برادران پستانك را در دهانش مى‏گذاشت و او ساكت مى‏شد. بعد از عمليات در قله 1904 كله قندى و كانى‏مانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخميها را روى برانكارد گذاشتيم و داديم دست اسرايى كه در اختيار داشتيم تا آنها را پايين بياورند... يكى از اسرا حاضر به كمك نبود. دوستى داشتيم كه او را با اسلحه تهديد كرد. عراقى فكر كرد مى‏خواهيم او را بكشيم، زد زير گريه. ژوليده پستانكش را از جيبش درآورد و در دهان اسير گذاشت. با ديدن اين صحنه همه خنديدند حتى خود اسير. بعد آمد و زير برانكارد را گرفت.(7)

اى عراقى قاتل
در خاطره‏اى از سردار عراقى، فرمانده لشكر پياده 17 على بن ابى طالب(ع) آمده است: شب عمليات بدر، بعد از عبور از آبراههاى هور فكر مى‏كردم سنگر كمين دشمن پاكسازى شده است، غافل از اينكه دشمن از آن سنگر، حركات ما را نظاره مى‏كرد. و ناگهان از پشت سر، قايق ما زير آتش رگبار تيربار سنگر قرار گرفت. دو تن از همراهانم شهيد و يكى هم مجروح شد. دو گلوله به سمت راست سينه‏ام اصابت كرد و ريه هايم را سوراخ و از پشت كمرم بيرون آمد... همان وقت، به چهار نفر از همراهان كه سالم بودند، دستور دادم كه برگردند،... و من با پيكر دو شهيد، يكه و تنها ماندم... عراقيها آمدند، جيبهاى ما را خالى كردند و قايق را هم به كنار سنگرشان بردند... بعد از آن دوباره عراقيها به طرف قايق آمدند و يكى از آنها متوجّه شد كه من زنده‏ام و به صورتم آب ريخت. چشمهايم باز شد. مرا به سنگر خود بردند. دستهاى مرا بستند و شكنجه‏ام كردند و اطلاعات مى‏خواستند و حتى دوبار مرا با ريه تير خورده به داخل آب انداختند. وقتى مرا از آب بيرون كشيدند، ديگر تنفس برايم سخت بود و با دست و پا زدن، خون و آب از ريه هايم خارج مى‏شد. آن‏ها هم ايستاده بودند تا ظهر شد. به آنها گفتم دستم را باز كنيد تا نماز بخوانم اما اعتنا نكردند. بااشاره نماز خواندم تا اينكه متوجه شدم عراقيها دارند وسايلشان را جمع مى‏كنند تا عقب نشينى كنند. آنها رفتند و مرا كه ديگر رمقى نداشتم، تنها گذاشتند. تلاش كردم و دستهايم را باز كردم و به زحمت جليقه‏اى پوشيدم و تصميم گرفتم به داخل آب بروم و در نيزارها مخفى شوم. وقتى وارد آب شدم،آب به داخل ريه‏هايم رفت و ديگر قادر به نفس كشيدن نبودم. با زحمت زياد خودم را از آب بيرون كشيدم و بى‏حال روى زمين افتادم. ناگهان متوجه صداى قايقهاى خودى شدم. بچه‏هاى يكى از گردانهاى لشكر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل كردند. بى‏هوش شدم. در بيمارستان شهيد دستغيب شيراز چشمهايم را باز كردم. بالاى تخت من كاغذى زده بودند كه نوشته بود: «عراقى».
خانم پرستارى وارد اتاق شد و تا به تخت من رسيد، محكم بر سر من كوبيد و گفت: اى قاتل عراقى!
امام من كه بى‏رمق روى تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقى نيستم، فاميلى من عراقى است.(8)

محمد گاوى
در روايت آزاده‏اى مى‏خوانيم: روزى يكى از برادران اسير در اردوگاه موصل 4 مورد هجوم وحشيانه سرباز عراقى به نام محمد قرار گرفت. برادر كتك خورده ناخودآگاه و با لحنى تند به سرباز عراقى گفت: مگر گاوى؟! سرباز عراقى كه معنى لغت «گاوى» را نفهميده بود، پرسيد: گاوى يعنى چه؟ برادر اسيرمان نيز در جواب اين پرسش غير منتظره سرباز عراقى گفت: سيدى(يعنى آقاى من) در ايران به انسان با شخصيت و قدرتمند اين لقب را مى‏دهند. سرباز عراقى بدون اينكه از اين توضيح، مشكوك شود، با خوشحالى و تكبّر، بادى به غبغب انداخت و او را رها كرد. فرداى آن روز وقتى يكى ديگر از برادران او را به نام سيدّ محمد صدا زد، سرباز عصبانى شد و با خشونت گفت: سيد محمد گاوى، فهميدى؟ آن بنده خدا هم كه از كل ماجرا بى‏خبر بود، با تعجب گفته او را تأييد و تكرار كرد. و از آن به بعد لقب «محمد گاوى» رسماً بين برادران (در مورد آن شخص) رواج يافت.(9)

به كورى چشم دشمن چايخانه سرپاست‏
در هر مكان و وضعيتى كه بوديم چاى را آماده مى‏كرد. به شوخى مى‏گفت: هر خطى كه چايى در آن درست شود، سقوط نمى‏كند. او پيرمرد خوش مشرب و دوست داشتنى بود... حتى در عمليات والفجر 8، قند و چايى را در پلاستيكى گذاشته و زير كلاهش جاسازى كرده بود و آن سوى رودخانه كه باور نداشتيم ديگر چاى بنوشيم، با روشن كردن آتش بساط چاى را فراهم كرد... هواپيماهاى دشمن ما را بمباران كردند و چايخانه حاجى هم مورد اصابت قرار گرفت و زير و رو شد. مدتى بعد حاجى از زير خاكها بيرون آمد و بى‏اعتنا به آنچه اتفاق افتاده بود گفت: بچه‏ها غمتون نباشد، به كورى چشم دشمن چايخانه سرپاست.(10)

پدر صلواتى
در روايت برادر جهانگيرى مى‏خوانيم: يك روز در منطقه داشتيم واليبال بازى مى‏كرديم. پاسور من برادرى بود كه مثل بعضيها او را «پدر صلواتى» صدا مى‏زدند. وقتى چند بار درست پاس نداد، برگشتم و گفتم: «پدر صلواتى دفعه آخرت باشد كه اينطور پاس مى‏دى و الاّ هرچه از دهنم در بياد، بهت مى‏گم». فرمانده گردان تخريب پشت سرم ايستاده بود. بازى كه تمام شد، دستش را گذاشت روى شانه‏ام و گفت: «آفرين خيلى خوشم آمد» او نمى‏دانست كه همه به آن بنده خدا مى‏گويند «پدر صلواتى». تصور مى‏كرد من از روى توجه و با كنترل زبان او را به اين نام صدا زده‏ام. اين شد كه مرا با خودش برد به گردان تخريب. آنقدر خوشحال بودم كه نگو و نپرس. چيزى نگذشته بود كه عمليات خيبر شروع شد. براى تخريب پل «القرنه» وارد عمل شديم كه به اسارت نيروهاى بعثى درآمدم. يك پدر صلواتى گفتن هفت سال كار دستمان داد و ما را برد و آورد.(11)

انگار هركى هركيه
يك روز در مقر اعلام كردند به هيچ كس بدون داشتن برگ مأموريت اجازه ورود به مقر ندهيد. من و يكى از دوستان دژبان بوديم. پاسى از شب گذشته بود كه ماشين پاترولى با چند سرنشين آمد جلو(ى) طناب. طبق دستور از آنها برگ تردد خواستيم. هيچكدام نداشتند و در عين حال مصر بودند كه بروند داخل. داشتيم با هم جر و بحث مى‏كرديم كه يكى از آنها يك دسته برگ مأموريت سفيد از جيبش درآورد و شروع كرد به نوشتن. ما به آنها خنديديم و گفت(يم) تو را (به) خدا نگاه كن، چه وضعى شده. هركس براى خودش برگ مأموريت مى‏نويسد. بعد توضيح داديم كه برگ مأموريت را بايد فرمانده بنويسد و امضاء كند. مگر هركى هركيه! آنها هم خنده‏شان گرفت. بعد از ما خواستند كه بگذاريم با فرماندهى تلفنى تماس بگيرند ولى ما اجازه نداديم. گفتيم نمى‏شود كه هركس از راه رسيد، مزاحم فرمانده بشود. خلاصه وقتى پافشارى كردند، من خودم به فرماندهى تلفن زدم و مشخصات ماشين را دادم. او بلافاصله خودش آمد دژبانى. آن وقت بود كه متوجّه شديم نامبرده فرمانده كل سپاه، برادر محسن رضايى و همراهانش هستند.(12)

راهى براى خوابيدن‏
در دوره آموزشى معمولاً بعد از نماز صبح نمى‏گذاشتند كسى بخوابد. اما اگر كسى خوابش مى‏آمد، يك راه وجود داشت. بايد مى‏رفت وضو بگيرد و نماز بخواند. بعد سرش را از روى مهر برندارد و همانطور در سجده بخوابد. در اين صورت هيچكس حق بيدار كردن او را نداشت. يعنى جايز بود كه هركس مى‏خواهد، به اين ترتيب چرتى بزند. به چنين كسى مى‏گفتند از خوف خدا غش كرده.(13)


پى‏نوشت‏ها: -
1. فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 2، ص 132.
2. حكايت سالهاى بارانى، ص 180 و 181.
3. روايت برادر جرزه صور اسرافيل، ر.ك: فرهنگ جبهه(مشاهدات، ج 4)، ص 107 و 108.
4. همان، ص 114.
5. فرياد از بيداد، سيامك عطايى،ص 111 و 112(نمايندگى ولى فقيه در امور آزادگان، چاپ اول: 1376).
6. مقاومت در اسارت، ج 1،ص 284.
7. روايت برادر مسعودى، ر.ك: فرهنگ جبهه (مشاهدات، ج 4)، ص 114 و 115.
8. مقاومت در اسارت، ج 1، ص 304.
9. معبر(ويژه نامه ياد ياران، بزرگداشت هفته دفاع مقدس)، مهر1381، ص 7.
10. روايت يكى از رزمندگان اسلام، رك: خودشكنان، ص 82.
11. فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 5، ص 111 و 112.
12. روايت برادر سينايى، ر.ك: فرهنگ جبهه(مشاهدات، ج‏4)،ص 190 و 191.
13. روايت برادر اسم على، رك: فرهنگ جبهه(مشاهدات، ج 10)، ص 105 و 106.


منبع: پاسدار اسلام ـ ش279و280-اسفند،فروردين84