لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد
استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها و الله سميع عليم. (بقره / 256)
پيش درآمد
سالها قبل در كلاس «فلسفه علوم اجتماعى»، آقاى دكتر سروش سؤالى بدين نحو براى
دانشجويان مطرح كردند كه: اگر بين باورى دينى و باورى علمى تعارض وجود داشته باشد
چه بايد كرد؟ آن روز كسى از دانشجويان پاسخى به اين سؤال نداد. به نظر مىرسيد تنها
پاسخ تلويحى به اين سؤال پاسخ استاد بود كه هرگز فراتر از طرح سؤال بيان نگرديد.
اين سؤال علىرغم ظاهر معصومانهاش چندان هم معصوم نبود. اصولا اين سؤال
معرفتشناسانه در طول تاريخ علوم تجربى مكررا به اشكال مختلفى مطرح گرديده است.
علوم تحصلى در تلاش براى پنهان ساختن اهداف سياسى و اخلاقى خود حيلههاى
معرفتشناسانه فراوانى به كار بستهاند. اين علوم از همان ابتداى تولدشان تعارض خود
با معرفتهاى ديگر را مدنظر داشته تلاش كردهاند آنها را در اذهان عمومى بىاعتبار
سازند، به دلايلى كه ضمن اين مقاله به تدريج آشكار خواهد شد.
آن روز تا آنجا كه به خاطر دارم تنها كسى كه به غلط بودن اصل آن سؤال اشاره كرد
و تا حدودى از استاد جلب همراهى نمود كه طرح چنين سؤالى پيشاپيش جوابى خاص را
پيشنهاد مىكند اين دانشجو بود، اما به خوبى نمىدانستم با چنين معضلات
معرفتشناسانهاى چه بايد كرد. اولين واكنشم به اين مساله، دست زدن به
مسالهسازيهاى مشابه بود: همين سؤال را در خود حوزه علوم هم مىتوان مطرح نمود كه
اگر باور علمى با باور علمى ديگرى در تعارض بود چه بايد كرد؟ و اين كه در حوزه دين
هم ممكن است بين دو باور دينى تعارض باشد. هدف اين مسالهسازى كاستن از شدت اين
حمله معرفتشناسانه به دين بود. در مرحله بعد به نظرم رسيد كه در نهايتحل اين
مساله برمىگردد به ايمان شخص به علم يا دين. در صورت وجود تعارضى غير قابل حل شخص
بايد بنگرد كه به كداميك بيشتر ايمان دارد به علم يا دين. به نظر مىرسيد كسى كه
بخواهد در قالبهاى معرفتشناسانه به اين قبيل سؤالات كه توسط خود معرفتشناسى
قاعدهمند و طرح مىشوند پاسخ دهد بايد به ميزان قبولى كه او نسبتبه علم يا غير
علم دارد توجه كند. به عبارت ديگر، علم و دين براى تسخير قلب و روح شخص با يكديگر
مبارزه خواهند نمود تا يكى ديگرى را از صحنه اين كارزار حذف نمايد.
آن روزها به همين ميزان بسنده مىنمودم كه جوابى به سؤال استاد دادهام و معضله
را به همان شكل روحآزارش رها نكردهام، اما سالها بعد وقتى به اين ماجرا
بازمىنگرم مىبينم معرفتشناسىاى كه اين سؤالها را قاعدهمند و طرح مىكرد خود
تا آخر خط را خوانده بود. اگر راهحل ايمان باشد، برخلاف آنچه ظاهرا پنداشته مىشود
دين به دليل ايمانى بودن و ريشه داشتن در اعماق روح و روان آدمى بايد برنده اين
كارزار باشد ولى اين علم است كه پيشاپيش ايمانى عمل كرده است و بدين ترتيب احتمال
پيروزى خود را افزايش داده است. ممكن است گفته شود مگر نه آن است كه خود
بنيانگذاران علوم تحصلى تاكيد داشتهاند: هيچ اصل مسلم و مقدسى در علم وجود ندارد،
در علم همه چيز را زير سؤال مىبرند، بىطرفى علمى را ارج مىنهند، عينيتگرا
مىباشند و از تحليلهاى عاطفى و قضاوتهاى ارزشى پرهيز مىشود، بين هست و نيستها و
بايد و نبايدها رابطهاى برقرار نمىسازند، موضعشان نسبتبه كاربردهاى سياسى و
اخلاقى مختلف يافتههاى علمى به عنوان عالم تجربى على السويه است، و مگر نه آن است
كه مىتوانند صدها و صدها فضيلت «غير ايمانى» از اين قبيل براى خود ذكر كنند؟ پس
چگونه ممكن است كسى به علم بيش از دين ايمان داشته باشد در حالى كه خود علم مىگويد
مرا با ايمان شما كارى نيست چه من هم كار خدا را به خدا واگذاشتهام و هم كار قيصر
را به قيصر و سر خويش دارم؟
اگر علم در اين ادعا صادق مىبود و همان كه بود مىنمود، شايد مىشد انتظار داشت
كه متواضعانه به محدوديتهاى خود اعتراف كند و صحنه را در صورت تعارض غير قابل حل به
نفع دين ترك گويد، اما زهى خيال باطل تمامى تواضعات مزبور خودستايى بود به هزار
زبان. در حقيقت آنچه را علم از خود طرد مىكرد ايمانجويى نبود بلكه «تعصبات كورى»
بود كه در حوزههاى غيرعلمى رايج مىباشند. در واقع تبرئه و تطهير خود بود از آنچه
به غير خود نسبت مىداد وگرنه علوم تحصلى از لحظه انعقاد نطفه سياسى - اخلاقى
بودهاند و داعيههاى مذهبى داشتهاند. عدم توجه به اين امر ناشى از عدم توجّه به
واقعیّت تاریخی- اجتماعی علم است. در هر صورت اينك پس از چندين سال به نظر مىرسد
پاسخ آن روز اين دانشجو به آن سؤال معرفتشناسانه، خود، معرفتشناسانه بود و چيزى
نبود جز تكرار همان سؤال خطابى كه در پوششى معرفتشناسانه مطرح مىگرديد و پاسخ خود
را در درون خود داشت. به این سؤال باز خواهیم گشت.
دين چيست و علم تجربى كدام است؟
تعريف مفاهيم دين و علم تجربى دست كم به صورت موقتى در چنين بحثى اجتنابناپذير
مىباشد. از آنجا كه هدف اصلى اين مقاله كاوش معانى اين مفاهيم نيست بلكه تحقيق
رابطه مصاديق آنها با يكديگر است و نيز به دليل آن كه مصاديق خارجى اين دو امورى
كموبيش شناخته شده در عرف مىباشند، خود را از ارائه تعريفى منطقى و جامع و مانع
در اينجا معاف مىدارم. (به ويژه در ارتباط با دين و تعريف آن اين مقاله ساكت
خواهد بود و چون هدف اصلى شناخت علم تجربى است سعى خواهد شد ويژگيهاى آن بيشتر به
بحث گذاشته شود) . (1)
آشنايان به جامعهشناسى و مردمشناسى بىنياز از معرفى اثرى در زمينه تعريف
دين از ديدگاه اين رشتهها مىباشند . در اين مقاله دين اسلام به عنوان مصداق بارز
و تام دين برگزيده شده است. گرچه پارهاى از آنچه راجع به اسلام گفته مىشود ممكن
است در مورد اديان ديگر نيز صادق باشد، در ارتباط با مساله حاكميت بر سرنوشتخود،
اسلام ويژگى خاص خود را دارد كه به خواستخداوند اشاراتى بدان خواهد شد. در هر صورت
در اين نوشته هر جا سخن از دين مىرود مقصود دين اسلام است.
هرچند انتخاب اسلام به عنوان مصداق خارجى دين مشكل تعريف را تا حدى ممكن است
آسانتر سازد، اما مشكل ديگرى باقى مىماند و آن اين است كه كدامين اسلام؟ با توجه
به بحثهايى كه مدتى است در جامعه ايران گرمى خاصى يافتهاند ممكن است گفته شود:
قرائتهاى مختلفى از اسلام وجود دارد، بنابراين، شايد بهتر باشد به جاى آن كه به
طور مبهم گفته شود اسلام، جوهر دين تعريف شود و بر اساس آن تعريف رابطه دين و علوم
تجربى به بحث گذاشته شود. مساله قرائتهاى مختلف و يا به بيانى سادهتر تفسيرها و
برداشتهاى مختلف دينى گرچه امرى است پراهميت، اما در اين ارتباط راه حل سادهاى
ندارد؛ زيرا اولا، تعريف جوهر دين، خود بر اساس نظريههايى كه تفسيرى بودن فهم را
ترويج مىكنند نوعى برداشت است. ثانيا، وقتى امرى چنان فراگير و عميق شد كه گريزى
از آن نبود بهتر است ديگر به آن، به صورت محدوديتى براى فهم نگاه نشود بلكه به
عنوان وضعيتى هستىشناختانه تلقى شود. به عبارت ديگر، چنين امرى بهتر است جزء
ثابتهاى فهم در نظر گرفته شود، هر چند نوع آن در هر فردى ممكن است فرق كند. از
ديدگاهى وسيعتر هر كس به نوعى غوطهور در پيشينهاى است و از اين جهت مزيتيا
نقصانى اساسى نسبتبه ديگرى ندارد. درنتيجه، مىتوان گفت اگر هر كسى با قرائتى و
بردداشتى از اسلام سروكار دارد، نويسنده اين مقاله هم بر اساس برداشتخود از اسلام
بحثخود را ارائه مىدهد. ثالثا، همانطور كه در بحثهاى آتى اين مقاله روشن خواهد
شد اصولا روش پيشنهادى اين مقاله بىاعتنايى به كليه سؤالات و اشكالات معرفتشناختى
از اين قبيل مىباشد.
علاوه بر اين، انتخاب اسلام به عنوان مصداق تام و بارز خارجى دين به دلايل
دروندينى نيز قابل توجيه است. به كمك آياتى نظير:
ان الدين عند الله الاسلام...(19:3 آل عمران)
و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو فى الآخرة من الخاسرين.(85:3 آل
عمران)
... و رضيت لكم الاسلام دينا...(3:5 مائده)
شواهد قرآنى فراوان ديگرى مىتوان بر اين معنا ارائه نمود، اما همين مقدار بايد
براى مقصود ما بسنده باشد.
حال، در خصوص اين كه علوم تجربى كدامند و چگونه از غير خود تمايز بيرونى
مىيابند و بر اساس چه ملاكى از درون، از يكديگر جدا مىشوند نيز بحثهاى فراوانى
صورت گرفته است. در اين ارتباط نيز اين مقاله عهدهدار ارائه نظرى مستقل نمىباشد
(از اين پس هرجا سخن از علم مىرود مقصود علوم تجربى مىباشد مگر آنكه توضيح داده
شود). به نظر نگارنده مهمتر از جمعبندى نظرات رايج در خصوص تعريف علم، معرفى و
توضيح دو نوع برداشت كلى مختلف از علم است. برداشت نخست از علم برداشتى معرفتى از
علم است از آن جهت كه امرى ذهنى است.
هابر ماس (194-192: ( a ) 1992) اين رويكرد را «سرمشق ادراكى» ( paradigm of
consciousness ) مىنامد. در سرمشق ادراكى رابطه مدرك با جهان خارج و پديدههاى
خارجى از آن جهت كه مدرك ذهنى مىباشند بررسى مىشود. تاكيد اين سرمشق بر
معرفتشناسى ( epistemology ) و روششناسى ( methodology ) است. در مقابل اين سرمشق
برداشت ديگرى نيز بعد از جنگ جهانى دوم در اروپا رواج يافت كه به سرمشق زبانى (
paradigm of language ) مشهور گرديد (هابرماس، همان منبع؛ فوكو، 202 :1993). سرمشق
زبانى كه به صور گوناگونى توسط نظريهپردازان مختلف قاعدهمند شده است به تفهيم و
تفاهم به عنوان امرى زبانى و به نقش زبان در شكلگيرى فهم به طور كل علاقه نشان
مىدهد. از اين ديدگاه، رشته علمى نيز در حقيقت امورى زبانى هستند. (2)
سرگرمى عمده سرمشق ادراكى معرفتشناسانه و سؤال اساسى آن چگونگى دستيابى به
معرفت مطابق با واقع است و به همين جهت روششناسى را با اهميتترين بحث محسوب
مىكند. در اين سرمشق «شعور انسان منشا علم و عمل است و اين دو، دو روى يك نظام
فكرى مىباشند» (فوكو 301 :1998). علاوه بر اين، سرمشق ادراكى «درصدد است وراى آنچه
بيان مىشود به قصد و نيت ناطق، به فعاليت آگاهانه او، به اين كه چه معنايى را
اراده كرده است و حتى به الگوى ناخودآگاهانهاى كه خارج از اراده او در گفتار و يا
لايههاى پنهانى آن رخ مىنمايد دست يابد» (همان منبع ص307).
طرفداران سرسخت علوم تحصلى از سرمشق ادراكى تبعيت مىكنند و اهميت ويژهاى براى
معرفتشناسى و روششناسى قائل هستند. عدهاى مانند آگوست كنت ( 6-7 :1988) علم را
با روش مشاهده و تجربه معرفى مىكنند و برآنند كه با روش تجربى تاييد و ابطال
گزارههاى علمى امكانپذير است. از طرفى ديگر فردى مانند كارل پوپر نيز كه طرفدار
جدى علوم است روش علمى يا استقرايى را كه از مشاهده و آزمايش شروع مىشود براى
تمايز علم از غيرعلم كافى نمىداند. وى ابطالپذيرى را شرط لازم تمايز نظريههاى
علمى از نظريههاى غيرعلمى مىداند. به نظر وى اين ابطالپذيرى نوعى مخاطرهپذيرى
است كه هر نظريه علمى بايد با پيشبينى كردن بدان تن دردهد (كارل پوپر 96 و 92
1981: ).
در هر صورت، به نظر مىرسد در سرمشق زبانى حداقل نسبت به شرط لازم بودن مشاهده
و آزمايش اجماع وجود داشته باشد، ليكن اگر خواسته باشيم شرط ابطالپذيرى را نيز
بپذيريم بسيارى از نظريههاى علوم انسانى از صلاحيت علمى برخوردار نخواهند بود، و
درنتيجه از بحث رابطه دين و علم خارج خواهند شد و حتى شايد بتوان گفت كليه علوم
انسانى به استثناء علم اقتصاد شرط علمى بودن را دارا نمىباشند مگر در پارهاى از
نظريههاى محدود و قابل اغماض. بحث علمى بودن يا نبودن علوم انسانى از لحظه تولدشان
تا امروز دامان اين علوم را رها نكرده است. معرفتشناسى سرمشق ادراكى كه خود منشاء
اين مشكل بوده از عهده حل اين مساله خودساخته هنوز برنيامده است. گرچه صلاحيت علمى
علوم انسانى در سرمشق ادراكى به راحتى قابل به رسميتشناخته شدن نيست، اين مقاله
آنها را از بحث «دين و علوم تجربى» بيرون نمىداند؛ زيرا تلاش اين نوشتار بر آن
است كه بيرون از سرمشق ادراكى بحثخود را انجام دهد.
بحث اين مقاله در سنت زبانى صورت مىگيرد و در اين سرمشق «تمايز معتبرى بين آنچه
ما رشتههاى علمى مىناميم وجود ندارد» (فوكو 303 :1998). سرمشق زبانى رويكردى
كاملا متفاوت به علم دارد و معرفتشناسى و روششناسى را شالوده فعاليتهاى علمى
نمىداند و خود را سرگرم سؤالات و مسائلى از اين قبيل نمىكند كه: معيار صدق و كذب
گزارهها چيست؟ فرق اثبات و ثبوت كدام است؟ آيا امكان مطابقت ذهن و عين وجود دارد؟
رابطه علم و ارزش چيست؟ عينيتگرايى چگونه امكان دارد؟ و نظاير آن. در اين رويكرد،
تلقى زبانى از علم مطرح است، لذا از تعابيرى نظير مبحث ( Discourse ) براى علم
استفاده مىشود. در اين سرمشق علم به عنوان كيفى نفسانى، صورتى ذهنى، مجموعهاى از
قضايا، يا نحوهاى از وجود كه عالم با آن متحد مىباشد و يا امورى از اين قبيل
مدنظر نيست. هر چند اين برداشتها بهجاى خود ممكن است معنادار و قابل قبول و يا
صحيح باشند، متعلق به سرمشق ادراكى مىباشند و با تغيير رويكرد اهميتخود را از دست
مىدهند و دليلى ندارد راهبر ما در تمامى بررسىهايى باشند كه از علم داريم. چهبسا
براى مقاصدى خاص و مطالعاتى متفاوت اين مفاهيم و برداشتها گمراهكننده باشند.
در سرمشق زبانى همان طور كه گذشت اعتنايى به معرفتشناسى نمىشود. معرفتشناسى و
روششناسى فرزندان اثباتگرايى مىباشند و در خدمت علوم تجربى. تحويل علوم به مباحث
و سؤالات معرفتشناسانه افتادن به دامى است كه پوزيتيويسم براى منتقدان خود گسترده
است تا آنها را از شناخت دقيقتر ماهيتخود بازدارد.
از ميان عناوين و برداشتهاى مختلفى كه در سرمشق زبانى در ارتباط با رشتههاى
علمى مطرح است عنوان «مبحث» ( discourse ) و برداشت ميشل فوكو از آن ترجيح دارد.
براى آشنايى كامل با اين رويكرد مطالعه دقيق تمامى آثار فوكو ضرورى است، اما ذكر
كلياتى چند در اين ارتباط مىتواند مفيد واقع شود:
1. مبحث (يا يك رشته علمى) يك رويداد مىباشد و در سرمشق زبانى از اين حيث
مطالعه مىشود نه به عنوان يك سنت علمى، نفوذ و تاثير فكرى، تكامل اصلى نظرى، و يا
روح علمى عصر (21 :1972 فوكو). اين نوع سنتزها و گروهبنديهاى پيشساخته نمىتوانند
حقيقت علم را آشكار سازند.
2. مبحث تابع قواعدى است.
3. مبحثبرخلاف زبان كه نامحدود است و حد و مرزى ندارد، داراى حد و مرز مشخص و
از نوعى وحدت و تشخص برخوردار است (21-30 :1972 فوكو).
4. رويكرد زبانى تمامى وحدتهاى شناختهشده معرفتشناسانه را رها مىكند و نشان
مىدهد كه علوم از هيچ يك از وحدتهاى معرفتشناسانه برخوردار نيستند. وحدت علوم
(مبحثها) ناشى از (1) وحدت موضوع؛ (2) وحدت سبك؛ (3) اشتراك در مفاهيم كليدى؛ (4)
وحدت تم (ديدگاه)؛ (5) وحدت مؤلف؛ (6) وحدت كتاب و يا مجموعه رسائل؛ و يا (7) وحدت
منشاء نيست (306-303 :1998؛ 35-34 :1972 فوكو).
باستانشناسى نشان مىدهد كه هيچ يك از اين مقولات تا آنجا كه به مبحث ربط دارند
خود از وحدت برخوردار نيستند چه رسد به آنكه منشاء وحدت مبحث باشند. باستانشناسى
قائل به انقطاع و بريدگى در اين مقولات است و درنتيجه وحدت مبحث را در «رويداد»
بودن جستجو مىكند (306 :1998 فوكو).(3)
اين وحدت يك رويداد است كه مجموعهاى پراكنده از بيانهاى كتبى و شفاهى را
وحدت مىبخشد (همان منبع).
5. فرق مبحثشناسى با زبانشناسى در آن است كه تحليل زبانشناسانه درصدد آن است
كه بداند: «مطابق چه قواعدى بيان خاصى ساخته شده است و متعاقبا طبق چه قواعدى،
بيانات مشابه ديگرى مىتواند ساخته شود» (307 :1998 فوكو). اما توصيف مبحث مىپرسد:
«چرا اين بيان مطرح گرديد و نه بيانى ديگر به جاى آن؟» (همان منبع). در توصيف
مبحث، به جاى مطالعه و تحليل فكر در صورتهاى ضمير ناخودآگاه و معانى مخفى و اسرار
درونى، پرسيده مىشود: «چه چيزى در اين موجود قاعدهدار، وقتى گفته مىشود، ظاهر
مىشود و در جايى ديگر ظاهر نمىشود؟» (همان منبع، ص308) .
6. هدف از تلقى مبحث به عنوان يك رويداد اين نيست كه آن را جدا و در انزوا
بررسى كنيم، «بلكه بالعكس هدف آن است كه ارتباط اين رويداد بحثى را با رويدادهاى
ديگرى كه ذاتا بحثى نيستند بررسى كنيم، رويدادهايى كه ممكن است تكنيكى، عملى،
اقتصادى، اجتماعى، سياسى و يا به گونههاى ديگرى باشند» (308 :1998 فوكو). فوكو
معتقد است اين رابطهها بايد - بدون ارجاع به شكل كلى زبان يا شعور گويندگان - فقط
در حوزه رويدادها برقرار شوند (همان منبع).
چنين تحليلى از رويدادها را فوكو «باستانشناسى» مىنامد (310-309 :1998 فوكو).
عنوان «باستانشناسى» را وى تا حدودى براى معنايى ويژه وضع مىكند براى آنكه روش
خود را از «تاريخ علم» متمايز سازد. چراكه تاريخ علم ارتباط بسيار نزديكى با
معرفتشناسى و سرمشق ادراكى دارد (195-135 :1972 فوكو).
7. باستانشناسى، برخلاف معرفتشناسى و تاريخ علم كه به ارتباط افكار و عقايد
علاقهمند است، به مطالعه مجموعه قواعدى مىپردازد كه «در يك فرهنگ، پديدار شدن و
ناپديد شدن بيانات، حفظ و نابوديشان و وجود متناقض آنها را هم به صورت رويدادها و
هم به عنوان اشياء تعيين مىكند» (309:1998 فوكو). فوكو اين مجموعه قواعد را
«آرشيو» مىنامد (همان منبع ص310-309).
8. مبحث، وحدت رويدادى خود را از چهار رشته قواعد عاريت مىگيرد که در پانوشت
مطرح شده اند. (4)
نتيجه آنكه حقيقت را نبايد در كاشفيت آن از خارج جستجو نمود گرچه اين نيز امرى و
بحثى مشروع مىتواند باشد؛ سؤال اساسى بايد اين باشد كه چرا علوم به شكلى خاص
پديدار شده، استمرار يافته، تقويت و يا فراموش شدهاند. بدين منظور، بايد آنها را
به عنوان رويدادهايى كه با قواعدى خاص شكل مىگيرند بررسى كرد و رابطه آنها را با
رويدادهاى غيربحثى جستجو نمود. ادعاى اين مقاله آن است كه رابطه علوم در دو قرن
گذشته با دين بايد از اين ديدگاه بررسى شود وگرنه كمترين شناختى از آنچه در اين
صحنه گذشته حاصل نخواهد شد. نكته ديگر اين كه با توجه به چنين برداشتى از علم فرق
اساسى بين علوم تجربى و علوم انسانى وجود نخواهد داشت اگرچه، هر دو مبحث، باشند؛
زيرا اصولا در رويكرد باستانشناسانه قضاوت معرفتى نسبت به محتواى مباحث صورت
نمىگيرد بلكه علاقه و عنايت به اين است كه چرا و چگونه مبحثى خاص در شرايطى معين
شكل گرفته است و نه مبحثى ديگر به جاى آن. در مورد موضوع اين مقاله از ديدگاهى
باستانشناسانه بايد ديد چرا علوم تجربى در دو قرن گذشته شكل گرفتهاند و اين
رويداد چه ارتباطى به رويدادهاى ديگرى كه ممكن است مبحث نبوده، نظير دين داشته است.
به عبارت ديگر، نوع رابطه علم با دين چگونه تعيينكننده ويژگيهاى علم شده است.
سالها پس از طرح آن سؤال
آشنايى با نظريات زبانى كمك كرد دريابم تحميل معرفتشناسى بر تمامى حوزههاى
ذهنى و اعتقادى ناشى از تماميتخواهى علوم تحصلى است كه حاضر به تحمل هيچ رقيبى
نيستند. معرفتشناسى كه از درون، سنگر مستحكمى براى داعيههاى سياسى - اخلاقى علم
مىباشد استحكامش ناشى است از به درون كشيدن طعمههاى خود، اما براى كسى كه بتواند
در برابر وسوسههاى فكرى آن مقاومت كند بيت عنكبوتى بيش نخواهد بود و وهن آن برايش
آشكارتر خواهد گرديد. يك عنكبوت توسعهطلب كه مىكوشد تارهايش را در تمامى لايههاى
ذهن و مغز و اعصاب دوانده مجال هيچ رويكرد متفاوتى به فكر و انديشهها ندهد. شاهد
اين مدعا اين كه موفقترين نظريهپردازان فلسفى معاصر سرمشق ادراكى و معرفتشناسى
را ترك كردهاند. متفكرانى نظير هابرماس، ليوتار، دريدا، گادامر و فوكو به همان
ميزان كه از معرفتشناسى فاصله گرفتهاند موفقتر بودهاند. مثلا مقايسه فوكو و
هابرماس به خوبى نشان مىدهد كه هابرماس علىرغم ترك صريح حوزه سرمشق ادراكى و
معرفتشناسى در «نظريه كنش ارتباطى» ( The Theory of Communicative Action ) و
آثار متعاقب آن، رسوباتى از معرفتشناسى را در نظرياتش به ويژه در نظريه «اخلاق
ارتباطى» و نقش اجماع در آن هنوز به همراه دارد و به همان ميزان از كارآيى
نظريههايش كاسته شده است. از طرف ديگر فوكو كه بيشترين تلاش را بر كنارنهادن سرمشق
ادراكى و معرفتشناسى نموده است و با دقت فراوان كوشيده تا خود را گرفتار سؤالات
معرفتشناسانه نسازد به نظر مىرسد موفقيتبيشترى در تبيين علوم و عملكردهاى آنها
از خود نشان داده است.
يكى از حيلههاى رايج معرفتشناسى كه تا حد بسيار زيادى در بازگرداندن ناراضيان
به اردوگاه خود موفق بوده است اين است كه سعى مىكند نشان دهد منتقدان و ناراضيان
تا بيرون از حوزه وى قرار دارند گرفتار تناقض مىباشند، مثلا در همين مورد ممكن
استبگويند شما چگونه كارآيى و موفقيت تبيينهاى زبانى را ارزيابى مىكنيد؟ چگونه
مىتوانيد بگوييد تبيين فوكو مثلا بر تبيين ديگرى ترجيح دارد؟ ملاك اين ترجيح چيست؟
تلويحا از اين سؤالات اراده آن دارند كه بگويند هيچ ملاك ترجيحى غير از ملاكهاى
معرفتشناسانه و روشهاى علمى وجود ندارد. سؤالات و انتقاداتى از اين قبيل ناشى از
اين پندار است كه معيارى خارج از معيارهاى سرمشق ادراكى و معرفتشناسى نمىتوان
يافت.
در ارتباط با سؤالات مزبور ذكر مطالبى چند ممكن است مفيد واقع شود. يك نكته آن
است كه بىاعتنايى به محتواى علوم و پرداختن به جنبهاى از آنها كه بااهميتتر تلقى
مىشود هيچ لازمهاى از جهت نفى و اثبات محتواى علوم ندارد و اصولا آگاهان از مباحث
تاريخ علم به خوبى مىدانند كه توماس س. كوهن (1970) در اثر كلاسيك خود «ساختار
انقلابهاى علمى» نشان داده است كه با تغيير سرمشق، سؤالات علمى در كل عوض مىشوند
و هيچ مقايسهاى بين دو سرمشق نمىتوان انجام داد. بىاعتنايى به سؤالات سرمشق
ديگر، هيچ معنايى ندارد جز آنكه در اين سرمشق بىمعنا هستند. در رويكرد
باستانشناسانه، سؤالاتى از اين قبيل بىمعنا هستند چراكه در اين رويكرد حتى براى
تحليل باستانشناسانه خود علم، هويت مبحثى مدنظر است. موفقيت يا عدم موفقيت در
اينجا با ملاكهاى درون - سرمشقى ارزيابى مىشود. اجازه بدهيد براى توضيح بيشتر
خاطرهاى را ذكر كنم: در همان سالهايى كه بحث رابطه دين و علم و تعارضات آن دو را
شروع به مطرح كردن نمودند بحث اساسى ديگرى را رواج دادند و آن مساله رابطه «هست و
نيست» با «بايد و نبايدها» بود. آن سالها توفيق يار بود و در محضر شريف و پرلطف
استاد بزرگوار حضرت آيتالله جوادى آملى(مدظلهالعالى) حضور مىيافتم. در يكى از
جلسات از حضورشان راجع به نظر ايشان در خصوص ارتباط «هست و نيستها» با «بايد و
نبايدها» سؤال كردم. جناب استاد مطلبى بدين مضمون فرمودند: «شايد نتوان با تشكيل
قياسى منطقى «بايد و نبايدها» را از «هست و نيستها» استنتاج نمود، اما هم قضاياى
هستىشناسانه و هم قضاياى دستورى هر دو مظروف موجودى به اسم انسان مىباشند، همان
انسانى كه راجع به هست و نيستها حكم مىكند راجع به بايد و نبايدها هم حكم مىكند،
همان كسى كه به هستى مىانديشد همان هم عمل مىكند، بنابراين، اين دو در انسان با
يكديگر تلاقى مىكنند و به نحوى مرتبط مىشوند.
اين توضيح شايد يكى از بهترين تبيينهايى بود كه از اين مساله شنيده بودم، اما آن
هنگام هيچگاه به خصوصيتبارز اين جواب پىنبردم. بعد از آشنايى با نظريات متفكران
زبانگرا بود كه به اهميت اين پاسخ و امتياز آن آگاهى يافتم. اهميت توضيح مزبور در
آن است كه اصل سؤال را كنار مىگذارد و حاضر مىشود بيرون از چارچوبى كه سؤال تعيين
مىكند رابطه را بررسى كند. در واقع طراح سؤال به ارتباط منطقى بين قضاياى توصيفى و
قضاياى ارزشى علاقه نشان مىدهد و از آن سؤال مىكند، اما پاسخگو به خود جرات
مىدهد كه بگويد تنها شكل نگاه كردن به اين امر شكلى نيست كه شما تعيين مىكنيد شما
با پيشدستى نمودن و قاعدهمند كردن شكلى خاص از سؤال مىخواهيد هر نوع نگاه ديگر را
بىارزش و يا حداقل كمارزشتر معرفى كنيد. در واقع، شما مىخواهيد قواعد بازى يا
انديشه را تعيين كنيد، اما من قواعد ديگرى را نيز سراغ دارم كه اگر باارزشتر از
قواعد شما نباشد كمارزشتر از آن نيست. ابتكار و امتياز توضيح حضرت استاد در واقع
اتخاذ رويكردى متفاوت به مساله بود و آن اين بود كه تمامى آنچه در عالم انسانى
مىگذرد قابل تحويل به منطق صورى نيست. اصولا با آشنايى مختصرى كه اين شاگرد با
نظرات فلسفى و عرفانى اين فرزند گرانقدر حوزه تشيع دارد نمونههاى فراوانى از اين
نوع نوآوريها در دروس و آثار ايشان مىتوان يافت، ليكن گويا حضرت استاد بنا به
دلايلى كه به نظر بنده بىارتباط با رويدادهاى غيرمبحثى نمىباشند تاكنون رويكرد
مستقلى را براى مساله علم قاعدهمند نكردهاند بلكه بالعكس در اثرى چون «شريعت در
آينه معرفت» عنايت قابل توجهى به معرفتشناسى نمودهاند.
نكته ديگرى كه در مورد نقد معرفتشناسى نسبتبه ناراضيان و مخالفان مىتوان گفت
اين است كه همت معرفتشناسى بر آن است كه تمامى واقعيتهاى جهان را تحت پوشش منطق
صورى و يا روششناسى درآورد. حال آنكه حتى خود منطقيون صورى از ديرباز به مشكلى كه
خطابه ( Rhetoric ) براى منطق صورى مىتواند پديد آورد توجه داشتهاند. اگر بپذيريم
خطابه قدرت ايجاد پاسخ و واكنش فورى در مخاطب را دارد و حالتى در مخاطب ايجاد
مىكند كه مساعد انگيزش عملى است، چگونه مىتوان با ملاكهاى منطقى و روشهاى تجربى
اين انگيزش را ارزيابى كرد. از يكطرف، خطابه در ظاهر مىتواند جنبه توصيفى داشته
باشد از طرف ديگر، نوعى قدرت محسوب شده امرى خارجى را ايجاد مىكند (485/19 :1989؛
24-22 :1976 گادامر). در اين صورت، حتى قضاياى توصيفى منطقى را نمىتوان فقط در
حوزه منطق صورى فهميد و بايد از جهتى ديگر نيز آنها را در نظر گرفت.
نمونه ديگرى از امور معرفتى كه تن به ملاكهاى معرفتشناسى نمىدهند، كليه علوم
حضورى ماست . حتى صور ذهنى ما و تصورات و تصديقات ذهنى از آن جهت كه امور ذهنى
هستند از حوزه معرفتشناسى بيرون هستند، حالآنكه ممكناست ازحوزه رويكردى ديگرخارج
نباشند.اينسرىمعارف هرچندربطىمستقيم به بحث ما ندارند براى آن مطرح مىشوند كه
نشان داده شود تمامى واقعيات را نمىتوان تسليم معرفتشناسى نمود.
نكته ديگر اين كه اگر همانند بعضى فيلسوفان زبانگرا مثل گادامر انسان را وجودى
زبانى بدانيم و يا حتى اگر تا اين حد پيش نرويم ولى بخواهيم پديده «معنا و مقصود»
را در ارتباطات انسانى بشناسيم آنگاه تلاش معرفتشناسانه براى سنجش آنچه گفته
مىشود با مابازايى خارجى امرى بىفايده خواهد بود. سرانجام در اين ارتباط مايلم به
نكتهاى از فرهنگ عرفانى خودمان اشاره كنم : گرچه عدهاى از عرفا مانند ابوحامد
محمد اصفهانى و صائنالدين على بن محمد تركه ماتن و شارح «قواعد التوحيد» كه تحت
عنوان «تمهيد القواعد» به چاپ رسيده است در آخر اين اثر (ص270-269 چاپ انجمن حكمت
و فلسفه اسلامى) مىگويند سالك براى تشخيص مشاهدات حق از فاسد، معيارى ندارد و در
صورت عدم حضور مرشد كامل بايد خود را به علوم نظرى مجهز نمايد تا به وسيله آن
بتواند در اين خصوص داورى كند، برخى از اهل كشف ملاك ديگرى علاوه بر آنچه اين دو
عارف شهير مطرح كردهاند معرفى مىنمايند و آن اين است كه ملاك نهايى حق و باطل
«شرح صدر» است. اين ابيات مولوى را نيز بر همين معنا حمل كردهاند:
هر ندايى كه تو را بالا كشيد |
|
آن ندايى دان كه از بالا رسيد |
هر ندايى كه تو را حرص آورد |
|
بانگ گرگى دان كه او مردم درد
|
(مثنوى، د فتر 2)
غرض از ذكر اين مثالها آن است كه اولا نگرانى خاطر كسانى كه مىپندارند
معرفتشناسى دژ مستحكم دانش و خرد است تا حدودى زدوده شود و ثانيا نشان داده شود
امكان فاصله گرفتن از معرفتشناسى همواره توسط ديدگاههاى مختلفى مطرح بوده است،
ليكن در مورد اين كه چه جايگزينى مناسبتر است بايد موردى تصميم گرفت. اين مقاله
در اين ارتباط بر آن است كه براى تحقيق در مورد علوم، باستانشناسى، آن گونه كه
فوكو آن را قاعدهمند نموده است، بهترين جايگزين مىباشد. در بخش قبل به طور اجمال
راجع به اين كه باستانشناسى چيست بحثشد و طى بحثهاى آتى نيز ممكن است توضيحات
بيشترى داده شود.
اما در پايان اين قسمت ذكر دونكته را مفيد مىدانم، نخست آنكه اصولا معرفتشناسى
به معناى امروزيش فرزند فلسفه تحصلى ( Positivism ) است و ذاتا به نفع علوم تحصلى
تعصب دارد. اين كه گفته شد به معناى امروزيش براى آن است كه عدهاى مىپندارند
مباحث متافيزيكى علم از قبيل: كيف نفسانى بودن علم يا نحوهاى از وجود بودن آن؛
وجود ذهنى و كاشفيت آن از خارج؛ اتحاد عاقل به معقول؛ معيار صدق و كذب قضايا و بحث
نفسالامر و بحثهايى نظير آنها نيز معرفتشناسى مىباشند. اگر چنين فرضى صحيح باشد
باز با قطعيت مىتوان گفت كه معرفتشناسى امروزى به خاطر تاكيدش بر روششناسى
تفاوتى اساسى با اين معرفتشناسى متافيزيكى دارد. در هر صورت رويكردهاى زبانى بدون
آن كه صحت و يا فايده اين معرفتشناسىها را در نظر بگيرد براى مقاصدى خاص كه
پارهاى از آنها در قسمت پيش گذشت، آنها را ناتوان و ناقص مىداند.
نكته ديگر آنكه، احترامى كه بسيارى از حاميان دين در بحث تعارض علم و دين نسبت
به علم نشان مىدهند لازمهاش پذيرش عصمت علم است. حال آنكه علم، وحى منزل نيست تا
مصون از خطا باشد. چه شده است كه ما مىخواهيم وحى م نزَل (دين) را با علم سازگار
سازيم، علمى كه مصداق خارجىاش منزه نيست و امكان تنزيه آن با حفظ چارچوب موجودش
وجود ندارد. اين پندار كه علوم مىتوانند يقينى و دور از خطا باشند پندار صحيحى
نيست، اگر اين چنين است فرض تعارض حقيقى بين دين و علم از ديدگاهى معرفتشناسانه
فرض غلطى است.
به علاوه اصولا علوم تجربى علومى تماميتخواه شدهاند و عملا تحمل هيچ رقيبى،
حتى متواضعترين آن را نخواهند داشت مگر از طرقى غيرمعرفتشناسانه اين مساله حل
شود. نبايد از ياد برد كه ماهيت رقابت علوم تحصلى با غير خود، سياسى است نه معرفتى؛
معرفتشناسى روپوشى بيش بر چهره سياسى اين مبارزه نيست. به عبارت ديگر، هر امر
ديگرى كه در اين هدف با آنها مشترك باشد رقيب است و بايد از صحنه خارج شود، اين
اشتراك در هدف است كه علت رقابت است و حل اين رقابت تنها از طريق سياسى با ارائه
مبحثى جايگزين كه جذابيتهاى سياسى لازم را داشته باشد از طريق دين امكانپذير است
وگرنه تا علوم تحصلى بتوانند جذابيت سياسى خود را حفظ كنند احتمال استمرار اين
تعارض قوى خواهد بود. البته لازم به تذكر است كه اين ديدگاه و برداشت از مساله
رابطه دين و علم برداشتى است فوكويى و ملهم از مبحثشناسى او.
نتيجهاى كه پيشنهاد مىشود اين است كه بهتر است از برخورد معرفتشناسانه با علم
صرفنظر شود و آن را به عنوان رويدادى مبحثى مورد تحقيق قرار دهيم تا حقيقت آن و
علل رقابتش با دين و راه حل آن را بهتر ارزيابى كنيم.
خودسازى يا تحكم پذيرى
دانش و قدرت دو روى يك سكه مىباشند و هرگز از يكديگر جدا نشدهاند. در طول
تاريخ، انسانسازى با بهرهجويى از قدرت صورت گرفته است و يكى از اهداف اساسى
دستيابى به قدرت شكل بخشيدن به انسان و ايجاد فاعل اخلاقى بوده است. به نظر فوكو
(177 :1997) «تمامى فعاليتهايى كه با آن فاعل تعريف و تغيير داده شده است همراه ب
ايجاد انواعى خاص از معرفتبودهاند، و در غرب، به دلايل گوناگونى، تمايل معرفت به
آن است كه حول محور صور و هنجارهايى كه كموبيش علمى ( scientific ) هستند سازمان
داده شود». چرا در قالب ريختن انسان و فاعل اخلاقى نمودن او بايد درطول تاريخ همراه
نوعى دانش و يا علم تجربى بوده باشد؟ اين حقيقتى است كه بهسادگى قابل تحصيل
مىباشد و تحقيقات فوكو به ويژه آن را بيشتر آشكار ساخته است، اما سؤال اين است كه
چرا علم و دانش بايد در ايجاد فاعلى اخلاقى سهيم باشند؟ جوابى معرفتشناسانه قبلا
به اين سؤال داده شده است كه خود به نوبه خود معرفتشناسى را به بحران معروف رابطه
«هست و نيستها» و «بايد و نبايدها» كشانده است. گفتهاند چون انسان موجودى
انديشمند است پس فعل اختيارى او هم ريشه در فكر و انديشه وى دارد. آن گاه اين سؤال
مىشود كه چگونه چنين ربطى را يك موجود انديشمند برقرار مىكند؟
شايد سؤال مهمتر اين باشد كه چرا معرفتشناسى تا اين حد بر اين سؤال بحرانآفرين
اصرار مىورزد؟ به نظر مىرسد علوم تجربى و اصولا دانش، در كل، از نقش انسانسازى
خود اطمينان حاصل كرده است و مىداند كه منشاء اين توانايى در ربطى منطقى نيست.
باستانشناسى با بىاعتنايى به كليشههاى معرفتشناسانه موفق شده است همراهى
انسانسازى با دانش و علم را در پرتو پيوند دانش و قدرت تبيين كند. مساله پيوند
دانش و قدرت امرى نيست كه جديدا مطرح شده باشد، همه ما سخن حكيم يگانه ابوالقاسم
فردوسى را شنيدهايم كه «توانا بود هر كه دانا بود». آنچه جديد است تبيين تفصيلى
اين پيوند در علوم مختلف مورد به مورد است.
صاحبنظران و انديشمندان تاكنون توجه كافى به نحوه حضور دانش در صحنه انسانسازى
مبذول نداشتهاند. اصولا گويا مخفى بودن اين علاقه علم به انسانسازى خواسته يا
ناخواسته به نفع اين هدف علم نيز بوده است. دين و عرفان و حتى فلسفه با صداقت اين
هدف خود را صراحتا اعلان نمودهاند ؛ علم نيز در ابتدا چنين بوده است، اما امروز كه
اين هدف پوشيده است اهميت مطالعه باستانشناسانه بيشتر جلب نظر مىكند.
هابرماس در يكىاز آثار معرفتشناسانه خود ( Knowledge and Human Interests ) كه
بر اساس تز دكترى خود نگاشته است سه نوع اصلى از تكنيك در جوامع انسانى را مشخص
مىكند:
«1. تكنيكهايى كه به شخص امكان توليد، تغيير، و تصرف در اشياء را مىدهند ؛
2. تكنيكهايى كه به شخص امكان استفاده از نظامهاى نمادى را مىدهند ؛
3. تكنيكهايى كه به شخص امكان تعيين رفتار افراد ديگر، تحميل خواستههايى معين
بر آنها، و محكوم نمودن آنها به مقاصد و غايات خاصى را مىدهند. به عبارت ديگر، در
جوامع مختلف تكنيكهاى توليد، تكنيكهاى نمادسازى و تكنيكهاى سلطه يافت مىشوند» (180
:1997 فوكو).
در ابتدا به نظر مىرسد آنچه در انسانسازى و ايجاد فاعل اخلاقى دخيل است همان
تكنيكهاى سلطه مىباشد. تكنيكهايى از قبيل وضع و اجراى قانون، تحميل انضباط،
مجازات، زندان، كنترل، پاداش، بهرهور ساختن از امتيازات، يا محرومسازى از آنها، و
نظاير آنها كه از بيرون ارادهاى بر اراده فرد تحميل مىكنند، اما همانطور كه فوكو
مىگويد با دقت بيشتر مىتوان نوعى ديگر از تكنيك در جوامع انسانى يافت كه وى آن
را «تكنيكهاى خودسازى» مىنامد (همان منبع ص181). در مطالعه ايجاد فاعل اخلاقى
بايد هم «تكنيكهاى سلطه» و هم «تكنيكهاى خودسازى» را در نظر گرفت. به عقيده فوكو
شناخت فاعل اخلاقى در تمدن غربى بدون در نظر گرفتن اين امر كه «چگونه از يك طرف،
تكنيكهاى سلطه در تكنيكهايى كه فرد براى فعاليتخود به كار مىگيرد نفوذ مىكنند و
از سوى ديگر، چگونه تكنيكهاى خودسازى در ساختارهاى سلطه و تحاكم جاسازى مىشوند»
امكانپذير نيست (همان منبع، ص181). فوكو نقطه تلاقى اين دو تكنيك را «حاكميت»
مىنامد (همان منبع ص181).
به منظور شناخت مساله حاكميت بر انسان، شناخت مكانيسمهاى عملكرد قدرت ضرورى
است. عدم توجه به اين امر يكى از نقاط ضعف نظريههايى است كه در سرمشق ادراكى ارائه
شدهاند، حتى ماركسيسم كه سخن از سلطه طبقاتى مىراند مكانيسمهاى عملكرد قدرت را
هرگز تحليل نكرده است (116 :1977 فوكو). تحليلهاى رايج از مساله قدرت و نقش آن در
حاكميت از دو نقص اساسى رنج مىبرند. يكى استفاده و سوءاستفاده از مفهوم
«ايدئولوژى» با مشكلات معرفتشناسى خاص خود كه پرداختن به آنها از حوصله اين
بحثخارج است و ديگرى برداشت سلبى از قدرت به عنوان امرى سركوبگر كه مانع تحقق
اراده ديگرى مىشود. اين برداشت از قدرت در غرب منشاء تلقى قدرت به عنوان امرى
حقوقى و سلبى شده است؛ اين است كه حكومتخود را نوعى داور و بازدارنده با هويتى
حقوقى معرفى مىكند. اما قدرت فقط سلبى و حقوقى نيست بلكه تكنيكى و ثبوتى نيز
مىباشد (همان منبع ص121). قدرت فقط محروم نمىسازد بلكه بهرهور هم مىنمايد و
تنها نمىتوان آن را از حيث مشروع و يا نامشروع بودن بررسى نمود بلكه تكنيكى است كه
در حوزههاى استراتژيك مختلفى فعاليت مىنمايد. اصولا تمايز قدرت مشروع و قدرت
نامشروع از يكديگر ارزش تبيينى چندانى ندارد. همچنين حكومت، به معناى ساختارها و
نهادهاى رسمى و غيررسمى سياسى، را جلوهگاه و محل ظهور اصلى قدرت دانستن نيز خطا
است هرچند اهميت آن در ارتباط با مساله قدرت بسيار زياد است. قدرت به عنوان يك
تكنيك، در لابلاى تعاملات و فعاليتهاى روزمره جزئى در كار مىباشد. همچنين برداشت
ماركسيستى از قدرت به عنوان امرى روبنايى مورد قبول فوكو نيست. فوكو معتقد است:
«اولا نفوذ قدرت عميقتر از سطح روبناهاست»، ثانيا قدرت مستقل از هر بنيانى است؛
رابطه است نه شىء (همان منبع ص155-154)، قدرت بايد همواره «در ارتباط با حوزهاى
از تعاملات و رابطهاى انفكاكناپذير با صور گوناگون دانش ملاحظه و فهميده شود»
(همان منبع، ص59).
بازگرديم به اين كه چرا در غرب ايجاد فاعل اخلاقى همواره همراه با صورى از
معرفت به ويژه علوم تجربى بوده است. انسانسازى اصولا به وسيله تكنيكهاى سلطه و
تكنيكهاى خودسازى صورت مىگيرد كه نقطه تلاقىشان را حاكميت ناميديم. مراد از
حاكميت در اينجا لزوما اصطلاح رايج دستگاهها و نهادهاى سياسى نيست بلكه همان طور
كه گذشت نظامى خاص از دو تكنيك مذكور مىباشد. حاكميت چه در بعد سلطهگرى و چه در
بعد خودسازى مستلزم اعمال قدرت مىباشد. حال با توجه به توضيحاتى كه راجع به قدرت
داده شد بايد بدانيم كه قدرت و مبحثهاى علمى از يكديگر انفكاكناپذيرند. به تعبير
فوكو: «معرفتبراى اين كه نقش معرفتى خود را ايفاء كند ناچار از اعمال قدرت
مىباشد. در مبحثهاى معرفتى ديگر در ارتباط با مبحثهاى احتمالى، هر بيانى (
statement ) كه حق لحاظ شود نوعى قدرت را اعمال كرده همزمان امكانى را فراهم
مىآورد. از طرف ديگر تمام صور اعمال قدرت، حتى اگر مساله كشتن (وحشيانه) كسى باشد
حداقل متضمن دانشى كاربردى مىباشد» (67-66 :1997 فوكو).
آن رابطهاى را كه معرفتشناسى با هزار حيله سعى در انكارش داشت، باستانشناسى
به سادگى مىپذيرد. چگونه امكان دارد هر بيانى كه «حق» پنداشته شود، اعمال قدرت
نمايد؟ فوكو در بسيارى از آثارش سعى كرده است رابطه بين «حق» ( Truth ) و «قدرت»
را از ديدگاهى باستانشناسانه تبيين نمايد. به طور خلاصه او نشان مىدهد كه در غرب
تكنيكهايى براى اعتراف به حق و كشف حق اختراع شدند. در سايه اين تكنيكها كه با
اعمال قدرت همراه بودند و هستند، فرد نهتنها حق را كشف مىكند بلكه بدان اعتراف
نيز مىنمايد. از طرفى ديگر اعتراف به حق خود نوعى اعمال قدرت از سوى حق يا دانش بر
فرد مىباشد. پذيرش حقانيت علمى امرى به وسيله تكنيكهاى خودسازى، فرد را به عمل بر
خود مىگمارد. نمونههايى از اين امر را در سنتهاى يونانى استاد و شاگرد، مريد و
مراد، سنتهاى اعتراف و توبه در مسيحيت، تفتيش عقايد، و روشهاى روانكاوانه امروزى
مىتوان مشاهده كرد. البته نبايد تصور شود اين نمونهها استمرار يكديگرند و يا از
ماهيتى مشابه برخوردارند، تنها وجه مشترك آنها شايد همين رابطه «حق» و «قدرت»
باشد. ادعاى باستانشناسى آن است كه هر رويداد بيانى و هر مبحثى كه «حق» دانسته
شود اعمال قدرت مىنمايد و هر قدرتى همراه با دانشى است و از طريق تحقيقات
باستانشناسانه در جامعه صحت اين ادعا را آشكار مىسازد. براى كسانى كه با
معرفتشناسى انس بيشترى دارند، شايد در ابتداء پذيرش اين ادعا دشوار باشد؛ لذا ذيلا
توضيحاتى از صاحبنظران زبانگرايى كه بحثهايشان رنگ و بويى از معرفتشناسى دارد
نقل مىشود.
يورگن هابرماس ازجمله زبانگرايانى است كه جنبههايى از سرمشق ادراكى و
معرفتشناسى را حفظ كرده است. وى كه قائل به «خرد تفاهمى» است، معتقد است در هر
عمل كلامى ( speech act ) كهمتكلم و مخاطب بر آناجماع داشته باشند، سه نوع
ادعاى متفاوت وجود دارد. وى اين ادعاهاى سهگانه را«ادعاهاىاعتبار» ( claims to
validity ) مىنامد. آنها عبارتند از:
1. ادعاى حقانيت ؛( claims to truth )
2. ادعاى صلاح ؛( claims to rightness )
3. ادعاى اخلاص ( claims to truthfulness ) .
اگرچه اين سه ادعا از نظر تحليلى از يكديگر متمايزند، در خود عمل كلامى با
يكديگر يافت مىشوند. به بيان هابرماس (137-136:1990) وقتى تمايل به تفاهم باشد، با
هر نطق قابل فهم، متكلم مدعى است كه نطق مورد نظر حق است (به عبارت ديگر پيشفرضهاى
وجودى در محتواى قضيهاى صادق مىباشند)، عمل كلامى در متن هنجارى خاصى صلاح
مىباشد (به عبارت ديگر مورد رضايت متن هنجارىاى است كه خود مشروعيت دارد)، و نيات
مشخص متكلم اراده همان چيزى را دارند كه بر زبان رانده شده است.
به عبارت ديگر ادعاهاى مذكور سه مرجع متفاوت دارند:
1. مرجع ادعاى حقانيت جهان خارجى مىباشد (به عنوان تماميت نفسالامرى موجود).
2. مرجع ادعاى صلاح چيزى است در جهان مشترك اجتماعى (به عنوان تماميت تعاملهاى
بينالطرفينى شرعا قانونمند يك گروه اجتماعى).
3. مرجع ادعاى اخلاص چيزى است در جهان درونى متكلم (به عنوان تماميت تجاربى كه
شخص در دسترسى به آنها اولى است) (همان منبع، ص58).
همان طور كه ملاحظه مىشود «ادعاى صلاح» جنبه هنجارى و ارزشى دارد و به نظر
هابرماس مىتواند منشا داوريهاى اخلاقى شود. اين نوعى تبيين زبانى است كه براى
قضايا و مطابقت آنها با مابازايى خارجى در چارچوبى خاص توجيهاتى ذكر مىكند.(5)
هانس - گئورگ گادامر ( Hans-Georg Gadamer ) فيلسوف هرمسى مشرب آلمانى نيز
متفكرى زبانگراست و به شيوه خاص خود كوشيده است دانش و فعل اخلاقى - سياسى را با
هم مرتبط ببيند. گادامر در آثارش توجهى خاص به خطابه ( rhetoric ) دارد. خطابه از
ابتدا در ميان يونانيان به خاطر تاثير ملموس و فورىاش اهميت داشته است و نيرويى
تلقى مىشده كه مىتواند شعور مدنى و تحول سياسى ايجاد كند (23-22 :1976 گادامر).
با چنين ويژگىاى خطابه هميشه با فلسفه در تضاد بوده است (19 :1989 گادامر). زيرا
خطابه تنها هنر سخنورى نيست بلكه هنر سخن گفتن از سر خير و صلاح نيز مىباشد (همان
منبع ص485). گادامر توضيح مىدهد كه نفوذ خطابه و قدرت ايجاد تحول كه در آن يافت
مىشود ناشى از مساله «بداهت» در خطابه است. مساله بداهتبه سنتخطابه تعلق داشته
و دارد: «بديهى، جزء امورى است كه از درستبودن خود در برابر حق بودن و يقينى بودن
آنچه به اثبات رسيده و شناخته شده است دفاع مىكند» (همان منبع، ص485). وى
مىگويد: «بداهت» به حوزه احتمالات و امكان تعلق دارد نه به حوزه يقينيات و امور
اثبات شده. حتى ممكن است عليه امور بديهى كسى استدلال نمايد (همان منبع، ص485).
اما با اين وجود، آنها از «درست» (يا صلاح) بودن خود دفاع مىكنند. قدرت خطابه در
همين جاست كه درستبودن آن در مخاطب امرى بديهى است. گرچه فيلسوفان بعد از خطيبان
مفهوم بديهى و بداهت را زيربناى قضاياى يقينى دانسته و گفتهاند بازگشت علوم يقينى
به بديهيات اوليه است، تا به امروز عملا خطابه بداهتخود را در صحنه شعور سياسى و
مدنى موفقتر عرضه كرده است.
با توجه به نقش بداهت در خطابه و قدرت خطابه در ايجاد شعور مدنى و تحول سياسى،
مىتوان فهميد كه چرا فوكو مىگويد: «هر بيانى كه حق لحاظ شود نوعى قدرت را اعمال
مىكند و همزمان امكانى را فراهم مىآورد» (66 :1977 فوكو) چراكه «حق» بودن يعنى
مشاركت در آن بداهتى كه از آن خطابه بود؛ به عبارت ديگر «درست» بودن، يعنى صلاح
بودن. ملاحظه مىشود كه گادامر از طريق مساله خطابه همان نتيجهاى را مىگيرد كه
هابرماس گرفت؛ به طريقى ديگر، گادامر حتى بر آن است كه علوم تحصلى از آن جهت كه از
طريق زبان و ارتباط شفاهى تفهيم مىگردند با خطابه پيوند دارند (رجوع شود به 1992
گادامر).
خلاصه بحثها تا اينجا اين است كه انسان تحتحاكميت، با تكنيكهايى از سلطه و
خودسازى، شكلگيرى و ساخته مىشود. اين تكنيكها همواره همراه با صورى از مبحثهاى
معرفتى مىباشند كه هم از بيرون و هم از درون بر فرد اعمال قدرت مىنمايند. قدرتى
كه لزوما سركوبگر و سلبى نيست بلكه مىتواند در فرد ايجاد لذت و خرسندى كند. حال
سؤال اساسى اين قسمت از بحث مىتواند به اين صورت مطرح شود كه جايگاه فرد و شخص
انسان در اين جريان شكلگيرى وى به عنوان فاعل اخلاقى چيست؟ واكنش او به حاكميت و
تحكم مبحثهاى علمى چگونه است؟ آيا او منفعل محض است يا فعال نيز برخورد مىكند؟
سؤال در واقع اين است: خودسازى يا تحكمپذيرى؟ بخش بعدى اين مقاله عهدهدار پاسخ به
اين سؤال است كه اميد مىرود در سايه اين پاسخ جايگاه علوم تجربى در جامعه معاصر
روشن شده، رابطه آن با دين مشخصتر گردد.
انسان در جستجوى حاكميت بر
سرنوشت خود
دين، علم و هر مبحث ديگرى كه اهداف سياسى و اخلاقى داشته باشد، وارد صحنهاى از
كشمكشهاى قدرتهاى سياسى مىشود. حوزههاى اين قدرتهاى سياسى هم فعاليتهاى جزئى
روزمره را فرامىگيرد و هم ساختارهاى كلان را شامل مىشود. در اين ميان انسان
نمىتواند موجودى بىاراده و منفعل محض محسوب شود. در شرايط مختلف، انسان ممكن است
با قدرتهاى متفاوتى عليه قدرتهايى ديگر ائتلاف كند زيرا آن را به سود خود بداند؛ از
طرف ديگر، قدرتهاى رقيب نيز براى جذب و جلب انسان با يكديگر رقابت مىكنند، گاه
رقابتهايى خونين. يكى از خونينترين رقابت قدرتها در تاريخ جوامع بشرى پديده انقلاب
مىباشد.
فوكو در ارتباط با مساله تلاش انسان براى حاكميت بر سرنوشت خود دو مقاله كوچك
از كانت را بررسى و تحليل مىكند. اين دو مقاله كه به فاصله تقريبا چهارده سال از
يكديگر نوشته شدهاند، مكمل يكديگر مىباشند. عنوان مقاله اول كه در سال 1784 در
پاسخ به سؤال يك روزنامه در آلمان نوشته است، «روشنگرى چيست؟» و عنوان مقاله دوم كه
در سال 1798 به چاپ رسيد، «انقلاب چيست؟» مىباشد.
كانت در پاسخ سؤال «روشنگرى چيست؟» مىگويد:
روشنگرى عبارت است از اين كه انسان خود را از قيد قيموميتهاى خود تحميل كرده
رها سازد. تحت قيموميت بودن يعنى آنكه انسان از بكارگيرى فهم خود بدون جهت دادن
ديگرى ناتوان باشد. وقتى اين قيموميتخود تحميل شده است كه علتش فقدان خرد نباشد
بلكه ريشه در عدم همت و شهامت براى بكارگيرى آن داشته باشد. «شهامت دانستن داشته
باش»، «شهامتبه كار بردن خرد خود را داشته باش!» اين استشعار روشنگرى (7 :1997
فوكو).
به نظر كانت روشنگرى يعنى به بلوغ رسيدن و از صغارت خارج شدن. به عقيده او هر
نوع واگذارى فكر و انديشه به انسانى ديگر، صغارت است؛ حتى اگر انسان اجازه دهد
كتاب، و پزشك به جاى او انديشه كنند (همان منبع، ص7). كانت بين كاربرد عمومى خرد
و كاربرد خصوصى آن به نحوى كه خود تعريف مىكند، تمايز قايل مىشود و معتقد است
آزادى در كاربرد عمومى خرد روشنگرى است نه در كاربرد خصوصى آن.
بحث، بررسى و تحليل مفصل مقاله كانت از حوصله اين نوشتار مختصر خارج است؛ اما
آنچه در سخنان كانت در ارتباط با موضوع اين مقاله اهميت دارد اين است كه وى
مىگويد:
من نقطه اصلى روشنگرى - خروج انسانها از قيموميتخود تحميل شده - را عمدتا در
موارد مذهبى قرار دادهام زيرا حاكمان علاقهاى به ايفاء نقش قيم در امور مربوط به
هنر و علوم ندارند و همچنين به خاطر اينكه بىصلاحيتى مذهبى نهتنها خطرناكترين
بلكه ذلتبارترين بىصلاحيتگرىهاست (همان منبع، ص17).
سؤال خوبى كه در اينجا مىتوان مطرح كرد اين است كه چرا حاكمان در زمان كانت
علاقهاى به نظارت و سرپرستى علوم نداشتهاند اما به شدت به مساله دين و سرپرستى
دينى علاقهمند بودهاند. به عبارت ديگر، چرا صورى از قدرت كه كانت مهم تلقى
مىكرده است، سعى در كنترل از طريق مذهب داشتهاند. با توجه به آنچه تاكنون در اين
مقاله از نظر گذشت، مىتوان گفت در شرائط خاص كانت، علوم بخشى از تكنيكهاى سلطه بر
انسان نشده بودند برخلاف مذهب. از طرفى ديگر، كانتبا ذكر اين مطلب كه ناآگاهى و
بىصلاحيتى دينى خطرناكتر و ذلتبارترين ناآگاهى و بىصلاحيتى است بر كارآيى دين
در شكلگيرى فاعل اخلاقى تاكيد مىورزد.
اما چهارده سال بعد از نوشتن اين مقاله، كانت به سؤال ديگرى پاسخ مىدهد كه:
«انقلاب چيست؟». به نظر فوكو فلسفه مدرن با اين دو سؤال به شرايط «موجود» و «حال»
در برابر گذشته مىپردازد (همان منبع، ص85-84). در واقع كانت و فلسفه مدرن
مىخواهند بدانند اين روشنگرى و انقلاب كه ما (آنها) جزئى از آن مىباشيم، چيستند.
آنها مىخواهند بدانند كه آيا آنها پيشرفت تاريخى داشتهاند يا خير؟ به عبارت ديگر،
آيا براى انسانيت پيشرفت امرى دائمى است؟ كانت نمىخواهد به اين سؤال با كلىگويى
پاسخ دهد؛ بلكه به دنبال حادثهاى است كه بتواند علت پيشرفت دائمى باشد، به تعبير
فوكو بدين منظور او در جستجوى يك حادثه منفرد تاريخى است كه ارزش نشانه را داشته
باشد، نشانهاى كه سه ويژگى را دارا باشد:
1. جنبه تذكارى داشته باشد؛
2. جنبه اثباتى داشته باشد؛
3. جنبه پيشآگهى داشته باشد (همان منبع، ص91).
به نظر كانت چنين حادثهاى پديده انقلاب است. اما انقلاب نه به عنوان يك عمل
بلكه به عنوان نمايش. انقلاب به عنوان يك عمل براى كانت مهم نيست و چهبسا افرادى
در بازنگرى آن در مقايسه آن با بهاى سنگينى كه پرداختشده است دوباره حاضر به تكرار
آن نباشند. اين انقلاب به عنوان عكسالعملى به شرايط موجود و حاكم بر انسانهاست كه
مهم مىباشد. در اين عكسالعمل انقلابى، انسانها ويژگى و گرايش خاصى را به نمايش
مىگذارند و از اين جهت انقلاب يك نشانه است، انقلاب نشانه «استعداد و آمادگى
اخلاقى در انسان است» (همان منبع، ص94). انسان نشان مىدهد كه اشتياق به شكل خاصى
از شدن دارد، مىخواهد در جريان شكلگيرى شخصيت اخلاقى خود سهيم باشد. انسانى كه
جزئى از روشنگرى است و در انقلاب مشاركت مىكند؛ در واقع، هدفى واحد را در اين دو
جريان تكميلى دنبال مىكند.
هدف از ارائه خلاصهاى از تحليل فوكو از دو مقاله كانت اين است كه نشان دهد در
رقابتى كه بين نيروها و قدرتهاى مختلف براى شكلدهى فاعل اخلاقى صورت مىگيرد،
انسان منفعل محض نمىباشد؛ بلكه در پديدهاى مثل انقلاب، انسان در جستجوى حاكميتبر
سرنوشت خود، با قدرتهايى كه اميد رهايى از قدرتهاى سركوبگر را زنده نگه مىدارند،
عليه قدرتهاى سلطهگر ائتلاف مىنمايد و با برخوردارى از روشنگرى سعى مىكند
مبحثهايى جديد را جايگزين مبحثهايى كند كه با قدرت سلطهگر خود، نقش او را در
سرنوشتخود كاستهاند. هيچكس به اندازه انسان ايرانى معاصر نمىتواند عمق اين تحليل
را تحسين نمايد. چه، او با بازگشت به دين قدرت جديدى را در سايه معارف دينى مىجست
و در نوعى روشنگرى خاص، خود، شركت جسته بود و با مشاركت در انقلاب اشتياق خود را
براى تغيير سرنوشت و شرايط خويش به نمايش گذاشت.
حال سؤال اين است كه نهادهاى فرهنگى، مبحثسازان علمى، قدرتهاى غيرمبحثى، و
ديگر فعالان اجتماعى - سياسى در اين كشور چگونه مىتوانند در زنده نگه داشتن اين
اشتياق و در صحنه نگه داشتن اين انسان بكوشند.
يكى از محصولات و يا پيآمدهاى تلاش انسان براى حاكميت بر سرنوشتخود در غرب
تفكر انتقادى بود. به عقيده فوكو روحيه انتقادى ( critical attitude ) در غرب كه
نوعى فضيلت محسوب مىشد، هم نحوهاى از تفكر بود و هم نحوهاى از عمل (همان منبع،
ص25-24). اين روحيه در غرب در واكنش به تحكمگرايى سازمان مريد و مرادى مسيحيت
ايجاد گرديد. در قرن 15 و 16 ميلادى سؤال اساسى در غرب «چگونه بايد حكومت كرد؟»
بود. در اروپاى قرن 16 ميلادى واكنش به روحيه تحكمگرايى روحيه انتقادى بود كه سؤال
مىكرد «چگونه مىتوان محكوم نبود؟» يا «چگونه مىتوان محكومى از نوع خاص نبود،
محكوم فلان اصول، و چنين و چنان اهدافى و از طريق فلان شيوه، نه مثل آن، نه براى
آن، نه به وسيله آنها؟» (همان منبع ص28). اين نوع سؤالها بود كه تفكر انتقادى را
در خود مىپرورانيد. به عقيده فوكو، نقد اصولا از نظر تاريخى انجيلى است يعنى
رويكرد جديدى به متون مذهبى با قرائتى متفاوت. از لحاظ ماهوى رويكرد انتقادى اساسا
حقوقى است (نه معرفتى)، در ابتداء اعتراضى نسبتبه «قانون» بود و آن را نامشروع
مىدانست و در مقابل «قانون» رنسانس «حقوق طبيعى» را اختراع كرد (همان منبع،
ص31).
تفكر انتقادى به معناى فوق با برداشتى كه كانت از «روشنگرى» و «انقلاب» داشت،
بسيار نزديك است؛ اما به عقيده فوكو خلاء بزرگ كار كانت هم اينجاست كه او بين
روشنگرى و تفكر انتقادى ارتباط برقرار نمىكند. در عوض وى نقدهاى سهگانه خود را
مىنويسد: «نقد خرد ناب»، «نقد عقل عملى»، و «نقد داورى». در واقع انتقادى
انديشيدن عبارت شد از: آگاهى نسبتبه محدوديتهاى انديشه و علم (همان منبع،
ص36-35). بدين ترتيب او به معرفتشناسى نزديك مىشود و جنبه عملى انتقادى بودن را
فراموش مىكند. فوكو ويژگى اين تفكر انتقادى را كه از سنت روشنگرى فاصله گرفت در
قرن 19 و 20 ميلادى در اروپا سه امر مىداند:
1. اعتماد به علم تحصلى؛
2. توسعه حكومتبه عنوان نظامى كه خود را با خردگرايى توجيه مىكند و مىكوشد
جامعه و اقتصاد را تعقلى كند؛
3. ايجاد علم حكومت.(همان منبع، ص37).
پاسخ اين سؤال را كه دين و علم چه نوع ارتباطى با يكديگر مىتوانند داشته باشند
- از ديدگاهى باستانشناسانه - بايد در اين نقش دوگانه علم در جامعه مدرن جستجو
كرد. از يك طرف، علم تحصلى به نوعى از تفكر انتقادى پيوند مىخورد و از طرف ديگر،
از آن نوع روحيه انتقادى كه با روشنگرى نسبت داشت و داراى جنبه عملى بود فاصله
مىگيرد. درصدد «تعقلى» كردن تمامى حوزههاى حيات اجتماعى به ويژه حكومت و اقتصاد
برآمده، آنها را به عنوان تنها حوزه معرفتى قابل اعتنا مطرح كرده و تمامى صور
معرفتى ديگر را نقد مىكند. اعتمادى بيش از حد به خود دارد با اينكه «نسبت به هر
يك از نتايجخود با دقت انتقادى باقى مىماند» (همان منبع، ص37)، در حالى كه
بررسى اين مطلب در پرتوى تلاش انسان براى حاكميت به سرنوشتخود امكانپذير است.
مبحثهاى علمى و غيرعلمى با قدرت پيوند دارد و انسانها از اعمال قدرت آنها با خبر
مىباشند. اين ائتلاف سياسى انسان با قدرتها و توانايى مبحثها در اعمال نفوذ و قدرت
بر انسانهاست كه مشخص مىكند چه مبحثى سكه رايج جامعهاى خاص خواهد شد نه اعتبار
معرفتشناسانه آنها. انسانها براى ترجيح مبحثى خاص بر مبحثى ديگر، ملاكهايى غير از
ملاكهاى معرفتشناسانه نيز دارند. بايد ديد كه كدام مبحث اميد توانمندى فاعل اخلاقى
را بيشتر مىكند و در اين مبارزه سياسى از حمايتخود فاعل اخلاقى برخوردار مىشود.
نسبشناسى علم تحصلى
در اين بخش سعى خواهد شد نه به شيوه تاريخى رايج، بلكه به شيوه نسبشناسى كه به
اهميت فعلى امور اعتنا دارد و مىكوشد آن را با توجه به جزئيات ظاهرا قابل اغماض
تبيين نمايد، علل استقبال جامعه مدرن به علم تحصلى بررسى شود. براى اين مقصد آگوست
كنت را انتخاب كردهام نه به خاطر آنكه بنيانگذار جامعهشناسى و يا قاعدهمند كننده
فلسفه تحصلى است، بلكه به دليل آنكه همان طور كه لنزر ( Lenzer , 1975: xiv )
مىگويد شناخت عصر مدرن بدون شناخت كنت ممكن نيست. بدين منظور مقدمهاى را كه كنت
بر «فلسفه تحصلى» خود نگاشته است، مناسب يافتم.
كنت علىرغم آنچه معمولا تصور مىرود، از فعالان اجتماعى زمان خود بود، نه شخصى
محافظهكار؛ پروژه فكرى كنت دوگانه بود. در ابتدا كوشش نمود فلسفه تحصلى را
قاعدهمند نمايد و وجوه تمايز آن از متافيزيك و كلام (دين) را مشخص نمايد. در مرحله
دوم كوشيد تا پيامدهاى اين انقلاب معرفتى را براى تمدن بشرى بيان كند. پيامدهايى كه
عمدتا سياسى و مذهبى بودند. از اين نظر، كنت به خوبى به نقش انديشه و علم در
شكلدهى شخصيت فردى و سازماندهى اجتماعى - سياسى واقف مىباشد. كتب تاريخ
جامعهشناسى عموما از علاقه كنت به اختراع «مذهب انسانى» به عنوان نكته، در
پاورقى، گذشتهاند. اما در نسبشناسى علم تحصلى شايد كمتر نكتهاى در آثار كنت
بدين پايه اهميت داشته باشد. چرا بايد اينچنين ايدهاى براى او بدان اهميتباشد كه
به جاى تقويم مذهبى مسيحى، تقويمى از قهرمانان علمى معرفى و پيشنهاد كند و خود
ايامى از سال را به بزرگداشت نام و ياد قهرمانان و شخصيتهاى علوم تحصلى اختصاص داده
و همان گونه كه مؤمنان مسيحى به ياد قديسهاى مسيحى ايامى را بزرگ مىدارند، او نيز
شخصا نسبت به دانشمندان علوم تحصلى چنين رسمى را رعايت نمايد؟ (رجوع شود به مقدمه
فردريك فر در x :1988 كنت).
اصولا اين علم تحصلى چيست كه كنت مىكوشد بر اساس آن «دينى» جديد تاسيس كند؛ در
ابتدا شايد گمان شود همان كه كنت خود مىگويد در معرفى علم تحصلى كافى باشد. كنت
علم تحصلى را از نظر سلبى غير از كلام ( Theology ) و متافيزيك دانسته و به صورت
ايجابى آن را علمى بر پايه استدلال و تجربه معرفى مىكند (2-1 :1988 كنت). اما اين
كه پديده جديدى نيست، همان طور كه خود كنت مىگويد:
تعيين تاريخ دقيقى براى اين انقلاب علمى محال است؛ ما فقط اينقدر مىتوانيم
بگوييم كه امرى مستمر و فزاينده بوده است، به ويژه از عصر ارسطو و كوششهاى وى و
مكتب اسكندريه، و پس از معرفى علم تجربى در اروپاى غربى توسط عربها (11 :1988
كنت).
اگر علوم تجربى از زمان ارسطو وجود داشته است و عربها (مسلمين) نيز آن را به كار
مىبردند و آن را به اروپاييان نيز معرفى كردند، جامعه مدرن و قرن 19 و 20 اروپا چه
اهميتى در اين ارتباط دارد؟ كمى دقت در آثار كنت جواب اين سؤال را به روشنى آفتاب
نمايان مىسازد. علوم تجربى هزاران سال سابقه دارند اما در همزيستى و دادوستد
متقابل با معارف غيرتحصلى بودهاند. اشكال از نظر كنت دقيقا هم اينجاست. پوزيتيويسم
همان تجربه و مشاهده نيست. پوزيتيويسم ويژگى ديگرى نيز دارد و آن «جهانى» (
Universal ) بودن است. كنت در مواضع متعددى بر اين ويژگى پوزيتيويسم تاكيد مىكند
(12 :1988 كنت). علوم تجربى به كمال خود كه همان پوزيتيويسم است نمىرسند، مگر آنكه
از ديگر صور معرفتى (كلامى، و متافيزيكى) مشروعيتزدايى كنند؛ پوزيتيويسم تكصدايى
معرفتى است نه مشاهده و تجربه، حذف كامل رقيبهاى ديگر است، نه به رسميتشناختن
حوزهاى از معرفت كه مورد غفلتبوده است. اين مهم تا قرن 19 تحقق نيافته بود، و
رسالت كنت دقيقا اين بود.
چشمها به كنت دوخته شده است كه او چگونه مىخواهد جامه «جهانى» بر قامت علوم
تجربى كند. استراتژى كنت بسيار دقيق و مشخص مىباشد. ابتدا بايد موانع اين امر
برطرف شوند و سپس نقص موجود مرتفع گردد. مانع اصلى چيست؟ به عقيده كنت تقسيم كار
فكرى مانع اصلى است. چرا تقسيم كار علمى كه موجب كارآمدى علوم گرديده است بايد نقص
محسوب شود، تا حدى كه كنت آن را شر بنامد (17 :1988 كنت)؟ براى پاسخ به اين سؤال
ابتدا بايد ببينيم او چه راه حلى را پيشنهاد مىكند. راه حل كنت حذف تقسيم كار
فكرى و تخصصگرايى علمى نيست؛ بلكه بالعكس، عميقتر ساختن آن با ايجاد تخصصى جديد
است، تخصصى سنتزى (تركيبى) كه بتواند وجوه عمومى همه شعب علمى را به نحوى معنادار
با يكديگر تركيب كند و برداشتى كلى از جهان و پديدهها ارائه دهد (18-17 :1988
كنت). بدون تحقق چنين علمى خطر از سر پوزيتيويسم رفع نمىشود:
«ما نبايد اين امر را از خود بپوشانيم كه اين (تقسيم كار علمى) نقطه ضعف ذاتى
سيستم ماست، و اين نقطهاى است كه از آن نقطه ممكن است مجاهدان فلسفه كلامى و
متافيزيكى به اميد موفقيتى فلسفه تحصلى را مورد هجوم قرار دهند» (17 :1988 كنت).
در قرن نوزدهم در مساعدترين شرايط براى پوزيتيويسم، كنت نگران هجمه موفقيتآميز
متافيزيك و كلام است. اين نگرانى چرا؟ زيرا نقطه ضعف وجود دارد؛ نقطه ضعف چيست؟
فقدان برداشتى كلى و تركيبى. راه حل چيست؟ ايجاد چنين شعبهاى. كنت اين شعبه را
فلسفه تحصلى مىنامد. كار فلسفه تحصلى معنادار ساختن يافتههاى علوم تحصلى در قالب
نظام كلى از معرفت است. با توجه به اهميت چنين امرى است كه كنت مىگويد:
«بدين ترتيب من مشخص نموده تلاش و همتم همواره متوجه چه هدفى خواهد بود و در اين
سلسله دروس و در هر جاى ديگرى بدون تعلل هميشه متوجه آن خواهم بود» (33 :1988 كنت).
اينجا كنت، به عنوان يك فعال اجتماعى، اوقات عمر، انرژى و توان خود را براى
هميشه وقف توانمند نمودن علوم تجربى مىكند. نگرانى كنت آن است كه تخصصگرايى شديد
علوم از ارزش سياسى - اخلاقى آنها بكاهد. انسان در جستجوى حاكميت بر سرنوشت خود
موجودی تام است و هماهنگى در انديشههايش براى اعمال وی ضرورى است:
«احتياجى به اثبات اين معنا براى خوانندگان اين اثر وجود ندارد كه جهان با عقايد
اداره و سرنگون مىشود، يا به عبارت ديگر، تمامى مكانيسم اجتماعى در نهايت مبتنى بر
عقايد مىباشد. آنها مىدانند كه بيش از هر امرى ديگر، شديدترين بحران سياسى و
اخلاقى جوامع موجود، در تحليل نهايى، ناشى از هرجومرج فكرى است. وخيمترين شرى كه
گريبانگير ماست در حقيقت عبارت است از اين چندگانگى ژرفى كه اينك بين اذهان در مورد
تمامى اصول اساسى وجود دارد و علاج آن اولين شرط نظم اجتماعى حقيقى است» (28 :1988
كنت).
كنت اميدوار است با قاعدهمند كردن فلسفه تحصلى، اين مانع و هرجومرج فكرى را
از سر راه جهانى شدن علوم تحصلى بردارد و از ميدان رقابتى كه قرنها در اختيار دين و
فلسفه متافيزيكى بوده است، پيروز بيرون آيد.
به طور خلاصه موضوع اين است: فلسفههاى كلامى و متافيزيكى اينك در مورد اينكه
كداميك عهدهدار مسئوليت بازسازى جامعه باشد با يكديگر در نزاع مىباشند، گرچه اين
مسئوليت از توان هر دوى آنها متحدا هم در حقيقت بيرون باشد؛ هنوز فقط بين اين
مكاتب است كه در اين ارتباط مبارزه وجود دارد. فلسفه تحصلى، تا حال، فقط براى نقد
هر دو مكتب وارد اين رقابتشده است؛ و اين نقد را به حدى از كمال رسانده است كه
آنها را سلب اعتبار كامل نموده است. (30 :1988 كنت).
كنت مرحله نقد را تمامشده مىداند؛ ديگر نيازى نيست وارد بحثهاى معرفتشناسانه
راجع به دين و علم شد. فلسفه نيز به همين نحو ضربه نهايى را از علم دريافت كرده
است؛ ليكن، جامعه انسانى جايگزينى براى آنها مىخواهد براى ايجاد نظم اجتماعى. علوم
تجربى هنوز نتوانستهاند خود را به عنوان جايگزين معتبرى مطرح كنند و اين خطر وجود
دارد كه اگر نتوانند وحدت سياسى - اخلاقى لازم را ايجاد كنند، دين و متافيزيك
دوباره به صحنه برگردند. به نظر كنت فلسفهاى مبتنى بر دستآوردهاى علوم تحصلى،
مىتواند اين علوم را در موضع فعال اداره جامعه و انسان قرار دهد. بنابراين ماهيت
اين رقابتسياسى، و نه معرفتى، براى آن بود كه حريف از اعتبار سياسى ساقط شود؛ براى
همين است كه بحثهاى معرفتى راجع به ارزش معرفتى دين و متافيزيك، به نظر كنت از اين
به بعد بيهوده مىباشد و نبايد وقت برايشان تلف كرد. اين نوع قضاوت هنگامى كه هنوز
رقيب در صحنه سياسى اعتبار داشت، هرگز صورت نمىگرفت. آشنايان با تاريخ فلسفه غرب
مىدانند: فيلسوفان حسگرا و انتقادى غرب در دورانى كه دين قدرت سياسى داشت، با چه
ظرافت و احترامى از دين مسيحيت فاصله مىگرفتند. هيچگاه حسگرايان اوليه اروپايى
چنين اظهار نظر نمىكردند كه بحث از اعتبار معرفتى دين و متافيزيك بىفايده است،
هرچند چنين باورى را نيز مىداشتند؛ چراكه، ماهيت اين بازى معرفتشناسانه تا حد
زيادى سياسى بود و تا وقتى رقيب، قدرت حاكم سياسى است از موضع ضعف برخورد مىشود.
در هر صورت پوزيتيويسم صرفا تجربه و مشاهده نيست؛ چه، اين دو هزاران سال است كه
به عنوان راههاى معرفتى مطرح بودند. پوزيتيويسم تماميتگرايى فلسفه تحصلى است،
مبحثى سياسى - اخلاقى است. ريشه رقابت پوزيتيويسم با دين در همين تماميتخواهى است؛
دين را به عنوان يك نيروى سياسى - اخلاقى نمىتواند تحمل كند، نه به عنوان يك رقيب
معرفتى. اصولا معلوم نيست دين در حوزه معرفتى مورد ادعاى علوم تجربى - شناخت روابط
افقى (عرضى) بين پديدههاى مادى - داعيه انحصارى داشته باشد. كدام حكم دينى راه را
بر فرمولى فيزيكى يا شيميايى و يا دارويى درمانى مىبندد؟ اصولا تحمل دين از علوم
به مراتب بيشتر از تحمل علوم از دين است. انصاف آن است كه دين حتى از تحقيقات علمى
و نتايج آنها استقبال هم مىنمايد. اگر در مواردى مانند گردش زمين و يا نظريه تكامل
داروينى جنگ و نزاعهايى بين علم و دين درگرفته است، اولا در مقايسه با مواردى كه
نزاعى در كار نبوده است، اندك مىباشند و ثانيا دقت كافى نشان مىدهد كه منشا نزاع
در اين گونه موارد سياسى است. عدهاى به خاطر رهايى از سلطه قدرتهاى مذهبى از اين
يافتههاى علمى براى بىاعتبارسازى كلى دين در تمامى حوزههاى سياسى و اجتماعى
استفاده مىكردند. در واقع آن نزاع معرفتى نيز سياسى بود.
با از پيش پا برداشته شدن اين مانع كه ناشى از تقسيم كار علمى بود، هنوز ويژگى
«جهانى» شدن علم تجربى تامين نشده است. از معارف غيرتجربى مشروعيتزدايى شده است
اما كنت به خوبى مىداند اگر علوم تجربى بخواهند جايگزين دين و متافيزيك شوند بايد
در حوزه جامعه و روابط انسانى نيز كه حوزه بلامنازع دين و متافيزيك بوده است وارد
شوند. براى همين است كه تا تولد فيزيك اجتماعى (جامعهشناسى) امكان «جهانى» شدن
اين علوم فراهم نشده بود و طبقهبندى فيزيك اجتماعى آخرين علمى است كه تكون مىيابد
(همان منبع، ص57-56) چگونه مىتوان از ديدگاهى متفاوت از دين و متافيزيك داعيه
اداره جامعه نمود، بدون آنكه علمى تحصلى به جامعه و پديدههاى انسانى اختصاص يافته
باشد. بدين ترتيب جامعهشناسى متولد مىشود براى آنكه توان سياسى علوم را تام و
كامل كند. در اين ارتباط شواهد بىشمار ديگرى از آثار كنت مىتوان نشان داد كه ورود
به آنها از حوصله اين مقاله خارج است.
نكتهاى كه در نزاع دين و علم در غرب اهميت دارد و مىتواند موفقيت علم در بيرون
راندن دين به طور نسبى از صحنه سازماندهى جامعه و انسانسازى را تا حدودى توضيح
دهد، مساله انتقادى بودن آن به معناى تلاش براى حاكميت بر سرنوشتخود است. به
مصداق:
عيب مى جمله بگفتى هنرش نيز بگو نفى حكمت مكن از بهر دل عامى چند
بايد اين ويژگى علم تحصلى در برابر سازمان مسيحى و تكنولوژيهاى انسانسازى مسيحى
را در نظر داشت. انسان غربى با دامن زدن به مبحثهاى تحصلى قدرتى را به صحنه مبارزه
سياسى آورده بود تا خود را از سلطه تكنيكهاى انسانسازى مسيحى آزاد سازد. به تعبير
فوكو:
(به نظر من) يكى از بزرگترين مسائل فرهنگ غربى دستيابى به خودشناسىاى بوده است
كه مانند خودشناسى مسيحيت اوليه، مبتنى بر قربانى كردن خود نباشد؛ بلكه بالعكس،
مبتنى باشد بر ظهور ثبوتى، و ظهور نظرى و عملى خود. اين هدف نهادهاى حقوقى بود،
همان، هدف فعاليتهاى پزشكى و روانكاوانه بود، هدف نظريه سياسى و فلسفى همين بود كه
مبنايى ذهنى را تشكيل دهند به عنوان ريشه خودى ثبوتى، امرى كه مىتوانيم آن را
انسانشناسى دائمى فكر غربى بناميم (229 :1997 فوكو).
امروزه به خوبى روشن است كه علوم تحصلى در نيل به چنين مقصودى شكستخوردهاند و
براى جبران شكستخود تماميتخواه شدهاند و معرفتشناسى را به عنوان سنگر محكم اين
تماميتخواهى برگزيدهاند. اما نبايد اشتباه كرد؛ داورى نهايى اين شكست يا پيروزى
نه معرفتشناسى است و نه باستانشناسى. داور نهايى - كسى كه با ائتلاف خود سرنوشت
اين مبارزه را تعيين مىكند - انسانى است كه در جستجوى حاكميت بر سرنوشتخود و
رهايى از نظامهاى تحاكمى است، انسانى كه قادر به انقلاب است.
انسان و اسلام
دين اسلام نيز به سرنوشت انسان علاقهمند است و درصدد ساختن فاعل اخلاقى موردنظر
خود مىباشد. اما سؤال اين است كه در رقابتبا اديان ديگر و علوم تجربى در اين
ارتباط چه وجه مميزهاى در اسلام مىتوان يافت كه براى انسان علاقهمند به
سرنوشتخود اميدبخشتر از وعده رهايى علوم باشد. همانگونه كه ملاحظه شد علوم نيز
چنين داعيهاى دارند و اصولا به چنين منظورى ايجاد شدهاند. چرا انسان بايد اسلام
را انتخاب كند و نه علم را؟ سؤال اين است. ديديم كه علوم تحصلى خود را به عنوان
تنها انتخاب مطرح مىكنند و هيچ جايى براى همزيستى با معارف ديگر نمىبينند؛ البته
مقصود همزيستى سياسى است. علوم تحصلى به این اکتفا نمی کنند که در حوزه توليد و
سلطه بر طبيعت باشند و معارف ديگر در حوزه اخلاق و سياست.
برداشت اين مقاله از اسلام، به عنوان دينى است كه توان حاكم ساختن انسان بر
سرنوشتخود را دارد. دينى كه صغارت هميشگى بر انسان تحميل نمىكند : صغارت هميشگى
از سوى سرپرستى تحميل مىشود كه توان رشد دادن و توانمند نمودن انسان تحتسرپرستى
خود را ندارد و تنها با تكيه بر روشهاى تحاكمى جهتدهى مىكند؛ به عبارت ديگر تكنيك
سلطه، نقش اساسى در انسانسازى وى را دارد. در ابتداى اين مقاله پذيرفتم كه اين
سؤالى مشروع است اگر كسى بپرسد «شما از كدام اسلام سخن مىگوييد»، اما اجازه خواستم
در اينجا از برداشت خود از اسلام سخن بگويم. مانند تمام بحثهاى ديگر داور نهايى
مخاطبين هستند، همان انسانهايى كه درصدد مشاركت و يا حاكميت بر سرنوشتخود
مىباشند.
به نظر من مىرسد بتوان نشان داد كه قرآن مجيد روشهاى تحاكمى در اداره جامعه و
انسانسازى را تاييد نمىكند؛ بلكه بالعكس، روشهاى توانمندسازى را برگزيده است.
اجازه بدهيد با آيهاى كه صدر اين مقاله را با آن مزين ساختم، اين بحث را تفصيل
بيشترى دهم. آيه كريمه 256 سوره مباركه بقره مىفرمايد:
لا اكراه فىالدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد
استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها و الله سميع عليم.(256:2 بقره).
نگاهى اجمالى به تفاسير مختلف اين آيه كريمه توسط مفسران، نشان مىدهد
كهبرداشتهاى گوناگون و حتى بعضا متضاد از اين آيه شده است. مقصود از نبودن اكراه
در دين چيست؟ اكراه را اغلب به معناى اجبار و قسر گرفتهاند مگر آنكه بعضى گفتهاند
اجبار و قسر در امور طبيعى و حوزه افعال و اعمال است و اكراه مربوط به امور نفسانى
است. در هر صورت نوعى عدم رضايت و عدم اختيار در آن ملحوظ است. اين كريمه ظهور در
آن دارد كه در دين اجبار و سلب اختيار نيست؛ اكثرا مفسران در اين ظهور از اين جهت
تشكيك نكردهاند، مگر آنكه در مورد معناى اينكه آيا احكام شرعى مراد است، اصول
اعتقادى مقصود مىباشد و يا هردو، بحثهايى وجود دارد. نكته ديگرى كه جلبنظر مىكند
اين است كه در ميان متقدمين كمتر كسى توجه را به شكل منطقى اين قضيه جلب نموده است،
اما مرحوم علامه طباطبايى(ره) اين سؤال را مطرح فرموده است كه «اكراهى در دين
نيست» خبرى استيا انشايى؟(6) ايشان با هر دو احتمال به يك نتيجه
مىرسند و آن اينكه تحميل در امر دين جايز نيست. مشخص نيست ايشان تا چه حد اين دو
احتمال را به عنوان پاسخگويى نسبت به تشكيكات معرفتشناسانه معاصرين مطرح
فرمودهاند، اما براى رشته مباحثى كه در اين مقاله مطرح شدهاند اين كار ايشان
بسيار با اهميت است.
خوانندگان آشنا به بحث ارتباط «هست و نيستها» و «بايد و نبايدها» مىدانند كسى
كه قائل به ارتباط بين اين دو نباشد، ممكن استبگويد جمله «اكراهى در دين نيست»
قضيهاى خبرى است و به هيچ وجه بدان معنا نيست كه شما «نبايد» دين را به كسى تحميل
كنيد. چهبسا ممكن است دين در ذات خود مطابق با فطرت باشد و ملايم طبع هر انسان
سليمالنفسى؛ اما براى عدهاى كه از فطرت خود دور شدهاند، چنين تحميلى مانند
خوراندن دارو به كودك بيمارى باشد كه از روى نادانى دارو را طرد مىكند. پايه و
اساس چنين استدلالى بر معرفتشناسى است و بدين وسيله است كه شخص به خود اجازه
مىدهد ظهور اين آيه را مورد سؤال قرار دهد. چه عقل سليم عرفى هرگز در اين آيه جايى
براى چنين حيله معرفتشناسانهاى نمىيابد تا با تمسك به تمثيلات طبى، ظهور آن را
كنار بگذارد. جالب توجه است كه مرحوم علامه طباطبايى(ره) با بىاعتنايى از كنار اين
دام معرفتشناسانه مىگذرند و فقط مىفرمايند: چنانچه اين قضيهاى خبرى باشد
نتيجهاش حكمى شرعى است؛ مبنى بر اينكه، اكراه بر دين و اعتقاد جايز نيست و اگر هم
حكمى انشايى باشد كه جمله «قد تبين الرشد من الغى» مىتواند شاهدى بر آن باشد،
متكى است بر امرى تكوينى كه تحميل در امور قلبى و اعتقادى امكان ندارد (361:ج2
:1372 طباطبايى) گويا كه قائل باشند بين «هست و نيستها» و «بايد و نبايدها» ارتباط
هست ولى نوع اين ارتباط را مشخص نمىكنند. شايد بتوان گفت در ارتباط با ظهور اين
آيه در حكم تشريعى اجماع وجود دارد.
اما در مورد اينكه اين آيه كريمه با آيات ديگر، نظير آيات 193 سوره مباركه بقره
و آيه 73 سوره مباركه توبه نسخ شده است يا خير، هيچگونه اجماعى بين مفسران وجود
ندارد. بسيارى قائل به نسخ آن مىباشند و بسيارى ديگر معتقدند آيه 256 بقره با هيچ
آيه ديگرى نسخ نشده است. اصولا بعضى از صاحبنظران نسخ آيات قرآن مجيد را در كل
قبول ندارند، مانند آيت الله خويى(ره) (295:ق1394 خويى) و درنتيجه نسخ اين آيه را
نيز نمىپذيرند (همان منبع، ص329-326). صاحبنظرى مانند مرحوم علامه طباطبايى(ره)
كه ظاهرا نسخ بعضى از آيات را مىپذيرند - به دلايلى كه خواهد آمد - معتقدند اين
آيه هرگز نسخ نشده است. صرفنظر از مساله نسخ، خود اين بحث نشان مىدهد كه ظهور اين
آيه در حكمى تشريعى - چه به طور مستقيم و چه به نحو غيرمستقيم و مبتنى بر قضيهاى
خبرى - مورد قبول قائلان به نسخ است.
نسخ اصولا در احكام است كه فرض صحيح دارد و قائل شدن به نسخ در قضاياى اخبارى -
العياذ بالله - نسبت كذب و خطا بر سرچشمه وحى دادن است. كسانى كه نسخ در احكام را
پذيرفتهاند، علت آن را مصالح اجتماعى و خصوصيات زمان و مكان دانستهاند. چنين امرى
در مورد قضاياى اخبارى فرض صحيح ندارد. به نظر مرحوم علامه طباطبايى(ره) جملهاى كه
در ادامه جمله «در دين اكراهى نيست» آمده است - جمله قد تبين الرشد من الغى -
تعليل است از براى جمله پيشين. به عبارت ديگر مىفرمايد: علت آنكه در دين اكراهى
نيست، جدا شدن واضح رشد و غى از يكديگر مىباشد؛ به نظر ايشان براى آنكه اين آيه
نسخ شده باشد بايد اين تعليل يعنى جدايى رشد از غى نيز نسخ شده باشد. بديهى است كه
جدايى رشد و غى نسخ نشده است؛ بنابراين، آيه نيز نسخ نشده است (361:ج2 :1372
طباطبايى).
اصولا همانطور كه مرحوم علامه طباطبايى(ره) مىفرمايند: كسى افراد تحتسرپرستى
خود را اكراه بر كارى مىنمايد كه يا به خاطر قاصر بودن فهم آنها و يا به دلايل
ديگر نتواند مقصود خود و امتياز آن را به آنها تفهيم كند. با جمله «قد تبين الرشد
من الغى» خداوند عليم چنين احتمالى را نفى مىفرمايد. او از طريق قرآن مجيد و سنت
نبوى و ائمه اطهار(سلام الله عليهم اجمعين) رشد را از غى به وضوح جدا ساخته است؛
باقى امر به عهده انسان است كه رشد (ديندارى) را انتخاب مىكند يا غى (ترك دين)
را. چه انسان را آفريد و به نيكوترين وجه هدايتش فرمود:
انا هديناه السبيل اما شاكرا واما كفورا.(3:76 انسان)
و اگر مىخواست انسانها را يك امت قرار مىداد، اما در دار امتحان و ابتلاء چنين
امرى حكيمانه نبود:
...و لو شاء الله لجعلكم امة واحدة و لكن ليبلوكم فيما آتاكم فاستبقوا الخيرات
الى الله مرجعكم جميعا فينبئكم بما كنتم فيه تختلفون.(48:5 مائده)آياتى از اين قبيل
كه انتخاب را وظيفه انسان مىدانند بسيارند و جاى ذكر همه آنها، اين مقاله نيست.
به طور خلاصه مىتوان از آنچه گذشت نتيجه گرفت كه آيه كريمه 256 سوره مباركه
بقره اولا نسخ نشده است و ثانيا جنبه تشريعى نيز حداقل دارد، اگر نگوييم اصولا حكمى
تشريعى است. از كسانى كه آشنا به ماهيت وحى و نبوت نيستند تعجبى نيست اگر به راحتى
قائل به نسخ چنين آيه كريمهاى شوند. اما براى آشنايان، به خوبى مشخص است كه اين
بزرگترين تجليلى است كه خداوند از رسول گراميش مىكند كه از رهگذر وحى او و عظمت
شأن حضرت ختمىمرتبت چنين امكانى در تاريخ بشر پديد آمده است كه رشد و غى از يكديگر
به وضوح تمام جدا شوند.
مطلب مهم ديگرى نيز در مورد اينكه چرا اكراهى در دين نيست عموما مطرح مىشود كه
توجه به آن در اين مقاله ضرورى است. عموما مساله عدم اكراه را در سرمشقى
معرفتشناسانه و با توجه به تعريفى كه از دين كردهاند توجيه نمودهاند. ابتدا سعى
شده است به نحوى دين را تعريف كنند كه منحصر شود به اصول اعتقادى دين. آنگاه
گفتهاند اعتقاد امرى قلبى است و اصولا امكان تحميل اعتقاد وجود ندارد. به عنوان
نمونه گفتهاند: همانگونه كه علوم ضرورى در قلب به مجرد افاضه حاصل مىشوند بدون
اكراه و جبر؛ علوم نظرى و معارف الهى نيز پس از فراهم آمدن مبادى و مقدمات الهامى
يا تعليمى به مجرد القاء حاصل مىشوند. بدين ترتيب اعتقادات دينى مىشوند ازجمله
امور باطنى و هيچ كس بر باطن انسان و قلب او تسلط ندارد مگر واحد حق از جهت مناسبات
ذاتيه و قرب معنوى كه با وى دارد.
اما نكاتى چند در اين ارتباط مطرح مىباشد: اولا به تعبير آيتالله خويى(ره) دين
اعم از اصول و فروع است و در آيه 256 سوره بقره دلالتى بر حصر دين فقط به اصول وجود
ندارد و حتى از ذكر «كفر» و «ايمان» بعد از آن نمىتوان چنين حصرى را فهميد
(327:ق1394 خويى). ثانيا اگر عدم اكراه در دين به خاطر آن بوده باشد كه دين امر
قلبى است و قابل تحميل يا اجبار نيست، عين اين سخن را در خصوص كفر نيز مىتوان جارى
دانست. تمامى شعب كفر نيز ابعادى اعتقادى دارند و از آن جهت قابل تحميل به اجبار
نيستند. حاشا كه قرآن مجيد با چنين ملاك مشتركى بخواهد امتياز و شرافت دين خاتم را
بيان كند. ظهور آيه 256 سوره مباركه بقره در اين است كه افتخار و شرافتى براى دين
كه همان دين اسلام است ذكر مىشود. آن شرافت بىنيازى از اكراه است كه نتيجه جدا
شدن رشد از غى مىباشد. انتخاب تعابير رشد و غى به جاى تعابيرى نظير علم و جهل،
هدايت و ضلالت، خير و شر و نظاير آن خود نيز گويايى خاصى دارد بر اين كه مساله
تشويق انسان به انتخاب احسن مطرح است. ثالثا تمامى كسانى كه به تحميلناپذير بودن
اعتقادات توجه كردهاند، نسبتبه واقعيتخارجى عنايتى نداشته و اين موضوع را از
دريچه محدود منطق صورى و معرفتشناسى بررسى كردهاند. حتى علمى چون جامعهشناسى
معرفتى كه خود كموبيش در چارچوب معرفتشناسى تحقيق مىكند، بدون هيچ شك و شبههاى
بر آن است كه كليه معارف و عقايد را مىتوان تحميل كرد. هرچند شخص معتقد در ظرف
اعتقاد ممكن است تحميل و اكراهى احساس نكند، همه ما در تجارب بىشمار زندگى خود
ديدهايم و مىبينيم كه قدرت بيرونى رفتار و اعتقادات ما را به صور مختلف كنترل
مىكند اما بتدريج از كراهت آن كاسته مىشود؛ تا جايى كه، آنچه قبلا بيگانه تلقى
مىشد جزئى از شخصيت اخلاقى ما مىشود. اصولا تعليم و تربيت با قدرت و در بسيارى
از موارد با كراهت همراه است و تقريبا تمامى اعتقادات انسانها ناشى از
جامعهپذيريهاى گوناگونى است كه كنترل فرد را در چارچوبهاى خاصى ميسر مىسازد. اين
امر از جمله اوليات در جامعهشناسى معرفت است كه معرفتهاى مختلف ازجمله علوم تجربى
و غير آن در يك روند پيچيده و كنترلشده درونريزى مىشوند. اين موضع، علمى است كه
در حوزه سرمشق ادراكى و معرفتشناسى فعاليت مىكند؛ تحقيقات باستانشناسانه با وضوح
بيشترى نقش قدرت در شكلگيرى علوم را مطرح مىكنند.
بنا بر سه نكته فوق اين استدلال كه دين جنبه اعتقادى دارد و اعتقاد قابل تحميل
نيست، چندان قابل اعتنا نيست؛ اصولا اكثر اعتقادات تحميلى و درنتيجه تقليدى
مىباشد. پس اين امر كه «عدم اكراه در دين» اصولا امكانپذير نيست صحيح به نظر
نمىرسد: اصولا تحميل دين امكانپذير است؛ نشانهاش آنكه، بسيارى از اديان باطل و
خلاف فطرت بر معتقدانشان چندان تحميل شدهاند كه افرادى حاضر به دادن جان خود بر سر
آن عقايد هستند. از اينجا مىتوان فهميد كه قضيه «لا اكراه فىالدين» نبايد خبرى
باشد زيرا اگر خبرى باشد العياذ بالله كذب خواهد بود و با واقعيات آن طورى كه ما
بالوجدان مشاهده مىكنيم سازگار نمىباشد و محدود كردن معناى اين آيه كريمه به
روابط منطقى و اصول معرفتشناختى هم چندان كمكى نمىكند؛ زيرا در آن صورت شرافت و
امتياز دين اسلام را از آن گرفتهايم و آن را با عقايد باطل از اين جهت مشترك
دانستهايم. ممكن است اشكالى مطرح شود مبنى بر اين كه اگر آن را تشريعى بدانيم باز
هم دين را با بسيارى از مكاتب باطل ليبرالى شريك ساختهايم. در جواب بايد گفت: خير،
چنين شراكتى مطرح نيست. اصولا هدف اين مقاله روشن ساختن اين معنا بوده است كه هيچ
دين يا مكتبى به غير از اسلام نمىتواند چنين حكم تشريعىاى را به نحوى كه اسلام
مطرح مىسازد وضع نمايد. در اسلام چنين تشريعى به معناى رها ساختن به حال خود نيست؛
بلكه، جمله «قد تبين الرشد من الغى» مىرساند كه تمامى راههاى رشد و غى به وضوح
تمام معرفى شدهاند؛ تشريع چنين حكمى با چنين قيدى است كه افتخار اسلام است و هيچ
مكتبى ديگر چنين شرافتى را ندارد.
بنابراين مساله اين نيست كه نمىشود در دين اكراه باشد و يا دين نمىتواند اكراه
كند. هم اكراه امكانپذير است و هم توانايى انجام آن ممكن است وجود داشته باشد؛
مساله آن است كه بنا به دلايلى آن را حكيمانه نمىداند و نمىخواهد اكراه كند؛ از
همين رو، به رسول اكرم(ص) مىفرمايد:
فذكر انما انت مذكر. لست عليهم بمصيطر.(22-21 :88 غاشيه)
نحن اعلم بما يقولون و ما انت عليهم بجبار فذكر بالقرآن من يخاف وعيد.(45 :50 ق)
در آيه كريمه 256 سوره بقره هم اشاراتى به كمال و خاتميت دين اسلام است؛ آنجا كه
مىفرمايد: «قد تبين الرشد من الغى» و هم به رسميتشناختن قدرت تشخيص انسانها به
طور عموم و اين چيزى كه دين اسلام را در حوزه انسانسازى بىنياز از علوم مىسازد.
علوم تحصلى تنها مىتوانند در حوزه توليد و تسلط بر طبيعت مفيد باشند، كه آنهم
امروز به شدت مورد ترديد است چون كه اين علوم بدون نظارت بيرونى ارزشهاى اخلاقى،
سيستم توليدى را به مرز نابودى محيط زيست سوق دادهاند. اگر در حوزه طبيعت اينچنين
خطرآفرينى كردهاند، در حوزه انسانى خطرشان دوچندان است. ممكن است اشكال شود به
اينكه تاريخ اديان نيز چندان درخشان نيست، و چه جنگها و تخريبها كه به نام دين شده
است. صرفنظر از درجه صحت و سقم اين اشكال بايد پذيرفت كه به عنوان واقعيتى خارجى
اين سخنى است قابل اعتنا اما نبايد دستآوردهاى اديان را هم ناديده انگاشت. باز
ممكن است گفته شود: عين همين سخن را در مورد علوم نيز مىتوان گفت، آنها نيز خدمات
شايان ذكرى كردهاند. اين سخن نيز مىتواند حظى از حقيقت داشته باشد. اما اميد
مىرود تاكنون روشن شده باشد كه اين مقاله به هيچ وجه در مورد صحت و سقم علوم از
نظر درونى قضاوتى نكرده است و همچنين خدمات علوم در كل را نيز مورد سؤال قرار نداده
است؛ حتى گفته شد كه در ابتدا علوم تحصلى از جنبه رهايىبخشى انسان از سلطه
تكنيكهاى خشن انسانسازى مسيحى اهميتيافتند، اما دو نكته مطرح است: اول آنكه علوم
تحصلى به تدريج تماميتخواه شدند و تبديل شدند به قدرتى سلطهگر كه اختيار انسان را
از وى سلب كردند؛ دوم آنكه روح اين مقاله دفاع از صلاحيت انسانسازى اسلام به عنوان
يك دين الهى در برابر صور معرفتى ديگر است نه دفاع از عملكرد «دينداران» و هر
مسلمانى. نويسنده به خوبى از فاصله كيهانى بين ايدهآلهاى اسلامى با واقعيات تاريخى
جوامع اسلامى آگاهى دارد. اين سخنى بوده است كه بنيانگذار راحل جمهورى اسلامى حضرت
امام خمينى(ره) همواره در سخنانشان يادآور مىشدند كه تازه جمهورى اسلامى كه گل
سرسبد كشورهاى اسلامى است، نسيمى از اسلام حقيقى است. اما مباحثى ديگر در مورد آيه
كريمه 256 سوره بقره نيز مطرح است، از قبيل: چگونگی جمع آن با آيات قتال و بعضى
ديگر از احكام اسلامى به ويژه آنهايى كه مربوط به روابط اجتماعى مىباشند. ورود به
اين بحثها با هدف اين مقاله و اختصار آن تناسب ندارد لذا علاقهمندان بايد به منابع
معتبرى كه در مورد اينگونه مباحث نوشته شده است رجوع كنند. در عين حال براى نمونه
عباراتى از حضرت آيتالله حسنزاده آملى نقل مىكنم:
هيچ پيغمبرى براى آدمكشى نيامده است و هيچ پيغمبر و امامى افتتاح به جنگ نكرده
است و در هيچ كتابى سراغ نداريد كه پيغمبرى و وصى پيغمبرى در غزوهاى افتتاح به جنگ
كرده باشد. آنها كه، سر جنگ با مردم ندارند، آنها كه براى احياى نفوس بشر آمدهاند،
آنها فرمودهاند: من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس جميعا
(32 :5 مائده). اميرالمؤمنين - عليهالسلام - فرمود: انبيا براى روشن كردن چراغ
عقول مردم آمدند. اين دنيازدههاى بىعقلند كه دارند با منطق انبيا مىجنگند.
هرچند، سوداى خامى است كه در سر مىپزند، و هرگز به آرزويشان نمىرسند. كتبالله
لاغلبن انا و رسلى انالله قوى عزيز (21 :58 مجادله).(137 :1375 حسنزاده آملى)
آرى، به درستى كه اميرمؤمنان درست گفته است: انبيا براى روشن كردن چراغ عقول
مردم آمدند. و قرآن مجيد نيز به ما مىآموزد كه روشن كردن چراغ عقول مردم با اجبار
و اكراه انجامپذير نيست. چرا؟ آيا بدين خاطر كه معرفت تحميلشدنى نيست يا اينكه
انسان تحميلپذير نيست؟ خير! هر دو امكانپذير است؛ ليكن، انسانى كه با زور تسليم
شده باشد، فاعل اخلاقى ايدهآل اسلام نيست و معرفتى كه تحميل شده باشد شايسته نام
عقل نيست. عقلى كه شايسته چنين تعريفى است:
العقل ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان. (پيامبر اكرم(ص))
در فرهنگ قرآن و اسلام، انسان با اختيار و انتخاب در پرتوى وحى است كه مىتواند
فاعل اخلاقى تلقى شود و از روشنايى عقل بهرهمند گردد.
وداع با پوزيتيويسم
در جستجوى محور اشتراكى براى علم و دين، به هدف انسانسازى، به منزله نقطه
اشتراك اين دو رسيديم: هدفى كه تحت پوششى معرفتى از ناحيه علم تعقيب مىشود. اما
شناخت ماهيت علم روشن ساخت كه علم نوعى مبحث است و با قدرت، پيوندى ذاتى دارد. علم
كه در ابتدا در برابر تكنيكهاى سلطه، بيشتر به عنوان تكنيك خودسازى و با وعده
رهاسازى انسان و حاكم ساختن انسان بر سرنوشتخود به ميدان آمده بود، خاصيت انتقادى
- روشنگرى خود را به تدريج از دست داد و به سرمشقى معرفتى براى بىاعتبار ساختن دين
و فلسفه تمسك جست و تماميتخواه گرديد و فعالانه به دين و فلسفه حمله كرد و جايى
براى آنان در سرمشق ادراكى تحصلى باقى نگذاشت. اما اين حملهها و ضدحملهها، سياسى
بودند و سياسى هستند و به منظور جذب و جلب انسان صورت مىگيرند.
انسان در اين نزاع منفعل محض نيست. گاه با علم عليه دين و فلسفه ائتلاف مىكند و
گاه با يكى از آن دو يا هر دو عليه علم ائتلاف مىكند. امروز كليه جوامع شاهد
كشمكشهاى سياسىاى هستند كه در پوشش مبحثهاى مختلف صورت مىگيرد. پيشنهاد اين مقاله
آن است كه به جاى تلاش ناموفق براى ائتلاف با علم، دينداران بايد با انسان ائتلاف
كنند: همان استراتژى قرآن مجيد كه رشد را از غى به وضوح جدا مىسازد و انسان را
دعوت به انتخاب مىكند و درصدد تسلط بر وى برنمىآيد. بدين ترتيب انسان سرخورده از
پوزيتيويسم به جايگزينى رهايىبخش براى علم دستخواهد يافت: جانشينى در حوزه
انسانسازى و احيانا در حوزه طبيعت. به عبارت ديگر به جاى وحدت با علمى كه به هيچ
وجه زمينه وحدت با غير خود را ندارد، پتانسيلهاى رهايىبخشى، توانمندى و عزتبخشى
به انسان در دين مطرح و معرفى شوند تا انسانها خود، بين رشد (دين) و غى (غير دين)
انتخاب كنند. استراتژى سياسى انبيا و شاگردان برجسته آنها هميشه مشوق چنين امرى
بوده است:
چون به آزادى نبوت هادى است |
|
مؤمنان را زانبياء آزادى است |
اى گروه مؤمنان شادى كنيد |
|
همچو سرو و سوسن آزادى كنيد |
(مثنوى ملاى رومى، دفتر ششم)
البته آزادى به عنوان امرى خارجى هميشه در شرايط مختلف معنا و مفهوم مىيابد و
تحقق آن در هر وضعيتى استراتژى خاصى را مىطلبد. در اين مقاله هرگاه از حاكميت
انسان بر سرنوشتخود و رهايى از تكنيكهاى سلطه و مبحثهاى قدرتگر سخن رفته است، بايد
آنها را در ارتباط با شرايط خارجى خاصى در نظر گرفت، نه مفهوم كلى و انتزاعى آنها
را، چرا كه آزادى در جامعهاى خاص و در شرايطى ويژه ممكن است براى زنان به معنايى
باشد و براى مردان به معنايى ديگر و گاه نيز ممكن است اشتراك داشته باشد. همچنين
است مساله آزادى براى اقشار محروم و اقشار مرفه؛ براى جوانان و سالمندان. چه اينكه
محروميتها، مشكلات، امكانات و استعدادهاى متفاوت اجتماعى براى هر يك ممكن است وجود
داشته باشد و هزاران فرق و تفاوت ديگر، ضمن آنكه نقاط اشتراكى هم ممكن است يافت
شود. ازاينرو، ممكن است علم و دين و مبحثهايى كه توسط هر يك پرورانده مىشوند،
براى هر گروهى جذابيتهاى متفاوتى داشته باشد. روح اصلى اين مقاله اصرار بر صلاحيت
تام قرآن مجيد و دين اسلام براى پاسخگويى به نيازهاى متفاوت فوق در حوزه انسانسازى
بود، هرچند اين سخن به آن معنا نيست كه كليه مبحثهاى دينى موجود بدين سوى تمايل
دارند و يا چنين امكانى را در خود مىپرورانند بلكه فقط امكان بالقوه چنين امرى
مطرح گرديد.
در ارتباط با امكان فوق بود كه اين مقاله پيشنهاد كرد ورود علوم تحصلى
تماميتخواه به حوزه دين پتانسيلهاى رهايىبخش دين را مىكاهد، هرچند اين علوم
اساسا به چنين همزيستىاى اعتقاد ندارند و استعدادش را هم ندارند. در عين حال اين
نفى نسبت به علوم تحصلى نبايد نفى كلى تلقى شود؛ اين نوشتار هيچ موضعى نفيا يا
اثباتا راجع به واقعنمايى و يا عدم واقعنمايى علوم تحصلى ندارد؛ چه، چنين قضاوتى
اصولا معرفتشناسانه است كه مورد اعتناى اين مقاله نبوده است. از طرفى ديگر، نقد
علوم تحصلى به معناى نفى پتانسيلهاى سياسى و رهايىبخشى آنها در شرايط خاصى هم
نيست. مثلا مشاهده مىشود در اكثر كشورهاى غيرغربى علوم تحصلى هنوز به عنوان تنها
اميد فاعلهاى اجتماعى است كه مىكوشند از زير سلطه سنتهاى محرومگر و از قيد
تكنيكهاى سركوبگر آزاد شوند. به همين نحو اين مقاله نمىخواهد چشمبسته هر نوع مبحث
غيرعلمى و حتى دينى را تاييد كند، بلکه اذعان دارد که مبحثهاى ديگر مانند مبحثهاى
فلسفى، كلامى، فقهى، هنرى، سياسى، نظامى و غيره نيز مىتوانند بخشى از تكنيكهاى
سركوبگر را تشكيل دهند. اصرار اين مقاله تنها بر اين است كه اسلام مىتواند
مبحثهايى را در اختيار اقشار و فاعلهاى اجتماعى متفاوت قرار دهد كه با آن به سوى
حاكميت بر سرنوشتخود نزديكتر شوند و از تكنيكها و مبحثهاى تحاكمى آزادتر گردند.
اما تحقق خارجى اين مبحث و قاعدهمند كردن آنها وظيفهاى بس سترگ و مسئوليتى بس
خطير است كه متوجه همه علاقهمندان به اسلام و انسان است.
منابع:
منابع فارسى، عربى
- ابن تركه، صائنالدين على بن محمد، 1355. تمهيد القواعد.
تهران: انجمن حكمت و فلسفه اسلامى.
- جوادى آملى، عبدالله، 1372. شريعت در آينه معرفت. تهران: مركز نشر فرهنگى
رجاء.
- حسنزاده آملى، حسن، 1375. انسان در قرآن. قم: انتشارات قيام.
- خويى، سيدابوالقاسم، 1394ق. البيان فى تفسير القرآن. قم: المطبعة العلمية.
- طباطبايى، سيدمحمدحسين، 1372. الميزان فى تفسير القرآن. چاپ پنجم. تهران:
دارالكتب الاسلامية.
منابع انگلیسی
Comte, Auguste, "Introduction to positive Philosophy", Edited
by Frederick Ferre", Hackett Publishing Company, Inc., Indianapolis 1988
Foucault, Michel, "Essential Works of Foucault, Vol 2, 1945-1984:
Epistemology", Edited by James D. Faubion. The New Press. New York 1988
Foucault, Michel, "The Politics of Truth. Edited by Sylvere
Lotringer", Semiotext(e), New York. 1997
Foucault, Michel, "About the Beginning of the Hermeneutics of the
Self: Two lectures at Dartmouth", Political Theory 21 (2): 198-227. 1993
Foucault, Michel, "Truth and power", Pp. 108-133 in Power /
Knowledge: Selected Interviews & Other Writings 1972-1977. Edited by Colin
Gordon.Pantheon Books, New York. 1997
Foucault, Michel, "The Archaeology of Knowledge", Alan M. Sheridan
Smith, trans. Pantheon Books, New York. 1972
Gadamer, Hans-Georg, "The Expressive Power of Language: On the
Function of Rhetoric for Knowledge", PMLA 107: 2: 348-352, 1992
Gadamer, Hans-Georg, "Truth and Method", Second Revised Edition.
Translation revised by Joel Weinsheimer and Donald G. Marshall, Continuum Pub.,
New York, 1994
Habermas, Jurgen, "The Theory of Communicative Action. Reasons and
Realization of Society Vol 2" Translated by Thomas McCarthy. Beacon press,
Boston, 1987
Habermas, Jurgen, "Moral Consciousness and Communicative Action",
Translated by Christian Lenhardt and Shierry W. Nicholsen. The MIT Press,
Cambridge, 1990
Habermas, Jurgen, "Autonomy & Solidarity: Interviews with Jurgen
Habermas", Edited by Peter Dews. Verso, London. 1992(a)
Habermas, Jurgen, "Postmetaphysical Thinking: Philosophical
Essays", Translated by William M. Hohengarten. The MIT Press.Cambridge. 1992(b)
Kuhn, Thomas S., "The Structure of Scientific Revolution", The
University of Chicago Press, Chicago, 1970
Lenzer, Gertrud, "Auguste Comte and Positivism: The Essential Writings", Harper
Trorchbooks, New York, 1975
Popper, Karl, "Science, Pseudo-Science, and Falsifiability",Pp. in
On Scientific Thinking. Edited by Ryand D. Tweney, Michael E. Doherty and
Clifford R. Mynatt. New York: Columbia University Press, 1981
پىنوشتها:
* این مقاله نخستین بار در نشریه حوزه و دانشگاه (شماره 19، ص
11، 1378) به چاپ رسید، و به خاطر علاقهای که در این زمان نیز به این موضوع مشاهده
میشود، با ویرایش مجدد، به علاقمندان ارائه می گردد.
1. علاقهمندان به تعريف دين مىتوانند به بخش اول «شريعت در آينه معرفت»
استاد گرانقدر حضرت آيتالله جوادى آملى مراجعه نمايند.
2. نويسندگان مختلفى از اين دو سرمشق سخن گفتهاند. به عنوان نمونه رجوع شود به
هابرماس (194-192: (a) 1992) ، (34/7: (b) 1992)، (76-1:1987)؛ فوكو (202:1993).
همچنين آثار متفكران زبانگرايى نظير افرادى كه نامشان ذيلا خواهد آمد نيز به
طور عمده از سرمشق زبانى الهام مىگيرد. البته هر يك به نحوى خاص خود و حتى بعضا
متضاد با يكديگر.
Hans – Georg Gadamer, Ludwig Wittgenstein, Michel Foucalut, Jacques Derrida,
Jacques Lacan, Mikhail Bakhtin
3. فوكو نفى هر يك از مقولات شناخته شده معرفتشناسانه فوق را با بررسى
رشتههاى علمى مختلف انجام مىدهد. ما در اينجا درصدد اثبات اين ادعاى رويكرد زبانى
نيستيم، اما براى آنكه نشان دهيم متفكران دقيق در حوزه اسلامى نيز به نكته ياد شده
واقف مىباشند، ولى متاسفانه سرمشق مستقلى را قاعدهمند نكردهاند، به اين نكته
اشاره مىكنم كه حضرت آيتالله جوادى آملى در دروس كتاب برهان ابنسينا كه ساليانى
پيش تدريس مىكردند تا آنجا كه به خاطر دارم بر همين نكته كه وحدت علوم نمىتواند
ناشى از وحدت موضوعاتشان باشد استدلال فرمودند كه علوم مجموعهاى از مسائل پراكنده
است و هر مسالهاى موضوع و محمولى مستقل دارد.
4. این چهار رشته قواعد، که مکمل یکدیگر می باشند، عبارتند از:
الف - قواعد ايجاد كليه موضوعات مبحث: به منظور آن كه بين برداشت
معرفتشناسانه از «موضوع» و برداشت باستانشناسانه خلط نشود، فوكو از لفظ موضوع
يا مرجع استفاده نمىكند بلكه از تعبير «امر ارجاعى» (referential) بهره مىجويد
(314:1998 فوكو). مقصود از «امر ارجاعى» «قواعد پراكندگى موضوعات و مراجع مختلفى
است كه مجموعهاى از بيانات را به كار مىاندازد و وحدت آنها را دقيقا همين قواعد
است كه تعريف مىكند» (همان منبع، ص314). اين قواعد يك «امر ارجاعى» را ايجاد
مىكنند (همان منبع ص321).
ب - قواعد ايجاد كليه تركيبات نحوى مبحث: در مبحث، همزيستى، پراكندگى و
گوناگونى مشهودى بين بيانات يافت مىشود. به عبارت ديگر مبحث (علم خواه تجربى، خواه
غيرتجربى) تنها از يك نوع خاص (توصيفى يا دستورى) از قضايا تشكيل نشده است. در هر
مبحثى مىتوان دستورات سياسى، تصميمات اقتصادى، راهحلهاى نهادى، مدلهاى تربيتى...
پراكندهاى يافت كه از نوعى وحدت برخوردارند. اين وحدت ناشى از قواعدى است كه
شكلگيرى اين بيانات را در عين گوناگونى تنظيم مىكنند. اين قواعد وحدت انشعابات
اعلامگرى را به عهده دارند (همان منبع، ص315، ص321).
ج - قواعد ايجاد معانى و مفاهيم: مبحث، متضمن مفاهيم كموبيش متخالف فراوانى
است، اما نظامى خاص بر ظهور، پراكندگى و حتى تعارض آنها حاكم است. اين نظام نيز
تشكيل شده است از مجموعه قواعدى كه بر مفهومسازى حاكم است و «شبكهاى نظرى» را
ممكن مىسازد (همان منبع، ص318-316).
د - قواعد ايجاد احتمالات اجرايى: در برابر كسانى كه، تحت تاثير معرفتشناسى،
مىپندارند وحدت علم ناشى از وجود عقيدهاى واحد است، فوكو بر آن است كه اولا به
راحتى مىتوان عقايد متفاوت و بعضا متضادى را در علمى واحد يافت و ثانيا در علوم
مختلف گاه مىتوان نظرات مشابه ديد. در هر علمى احتمالات گوناگونى يافت مىشود كه
بايد از ميان آنها دستبه انتخاب زد؛ اين انتخابات در حوزهاى از احتمالات
استراتژيك صورت مىگيرد. قواعدى كه توزيع اين گزينشها را در يك حوزه استراتژيك
تعيين مىكنند، عهدهدار وحدت مبحث مىباشند (همان منبع، ص320).
همانطور كه در ابتداى اين نكته اشاره شد اين چهار سرى از قواعد نهتنها با
يكديگر ناسازگار نيستند بلكه مكمل يكديگرند. نكته مهم آن است كه وقتى اين چهار ملاك
را براى تعيين يك مبحث به كار ببريم، آنچه مشخص مىشود همان چيزى نيست كه با
ملاكهاى معرفتشناسانه مشخص مىشود. به عبارت ديگر، مسائلى كه با ملاكهاى
معرفتشناسانه، به علوم متفاوت تعلق دارند با ملاكهاى باستانشناسانه ممكن است به
مبحثى واحد مربوط شوند و بالعكس ممكن است مسائلى در معرفتشناسى از آن علمى واحد
باشند، حال آنكه در باستانشناسى به دو مبحث متفاوت ارجاع شوند. ملاكهاى ياد شده
قواعد «مبحثسازى» مىباشند و مجموعهاى از رويدادهاى بيانى را در نظامى از تمايز
و پراكندگى وحدت مىبخشند (همان منبع، ص321).
5. اما در مقايسه با اين تبيين هابرماس، توجيهات فوكو توصيفى است و از سطح
خارجى اشياء فراتر نمىرود. به همين دليل در نظر فوكو مهم آن است كه نشان داده شود
دانش در عمل و واقعيات خارجى با قدرت همراه است. فوكو توجيه نظرى دانش را نزديك شدن
به معرفتشناسى مىداند كه ممكن است براى مقاصدى خاص اهميت داشته باشد، اما براى
اهداف باستانشناسانه اهميتى ندارند.
6. مرحوم آيتالله خويى نيز اين دو احتمال را مطرح كردهاند و قائل به اخبارى
بودن اين جمله شدهاند (328:ق1394 خويى) كه شايان توجه است و توجيهاتى براى آن
مىتوان انديشيد كه اختصار اين مقاله مانع از ورود در آنهاست.
منبع اصلی:
سایت awwal.org
توضیح مهم: نویسنده محترم باز انتشار این مقاله را مشروط بر اینکه منبع اصلی
آن ذکر گردد بلامانع اعلام نموده اند.