فرزندان اسلام و انقلاب و وارثان خط جهاد و شهادت، هم پوياى «راه كمال»اند، هم
اسوه و الگوى ديگران. جهان نيز، تشنه «الگوگيرى» از نيروهاى انقلابى و مؤمن.
«چگونه بودن»، از مهمترين پرسشهاى كاربردى براى سالكان اين راه است و اگر «هفت
گام» در مسير اين چگونه بودن برداشته شود، هر گامى ما را به آن هدف نزديكتر
مىسازد. باشد كه اين گامهاى هفت گانه را با هم برداريم.
1ـ ما «كه» هستيم؟
اندكى در خود نگر تا كيستى؟
از كجايى، در كجايى، چيستى؟
اين، مضمون حديثى از پيشوايان دين است كه فرمودهاند:
«رَحِمَ اللّهُ امرءاً عرف مِنْ اينَ وَ فِى اَيْنَ وَ اِلى اينَ.»
شناسنامه وجودى ما چيست و شجرهنامه ايمان و جهاد و تعهد ما كدام است وريشه در
كدام سرزمين و آبشخور داريم و از كجا تغذيه و سيراب مىشويم؟ برگ و بار زندگىمان
چيست وبوستان عمرمان براى خودمان وديگران چه ثمرى مىدهد؟
ما را برترين آفريده خدا، مسجود فرشتگان، وارثان خط انبيا واوليا مىدانند، با
بارى عظيم از مسؤوليت كه بر دوشمان است و«امانتِ» انتخاب و اراده كه به ما
سپردهاند و راه خير وشر وفلاح وفاجعه و رشد و غَىّ، كه به ما نمودهاند وفرجام
«بهشت» و «جهنم» كه در چشمانداز ما قرار دادهاند. از سوى ديگر، ما «امت
محمديه»ايم، افتخارى بزرگ و مسؤوليتى بزرگتر.
به آخرين و كاملترين دين باور داريم و به آخرين رسول و اوصياى او عقيدهمنديم و
چشم به راه «صبح ظهور»يم و زمينهسازان «عصر حضور». اين همه شهيد، پيشمرگ تحقق
آن وعدههاى الهى است، تا حاكميت قسط و عدل را شاهد باشيم.
نسبنامه ما به هزار و چهارصد سال ايمان و جهاد و حماسه و مظلوميت بر مىگردد.
«آينده» نيز درباره ما داورى خواهد كرد.
با اين سابقه، با آن رگ و ريشه و اعتبار و اصالت، با ميثاقى كه در روز «الست»
با معبود خويش بستهايم، با عشقى كه عمرى است به «ثقلين» داريم و سنگ «قرآن و
عترت» را به سينه مىزنيم، با ادعايى كه در سطح جهان و تاريخ معاصر، براى گشودن
راهى نو پيش پاى بشر داريم، با «ايمان» كه ارمغان انقلاب اسلامى ما به جهان
امروز و نسل تشنه معنويت در دنياى كنونى است، با پشتوانهاى از «عاشورا» از
گذشته و «انتظار» نسبت به آينده، مىبينيم كه در شرايطى حساس قرار داريم. راستى
كه تكليف سنگين است.
دوستان مىخواهند از ما و رفتار و هنجار ما الگو و دشمنان مىخواهند نقطه ضعف
بگيرند و از ديدهها و دلها بيندازند و بىاعتبار سازند.
... و خدا نكند اگر ديگران به خاطر عمل ما از اين راه نورانى عدول كنند و از
اين انقلاب آسمانى قطع اميد نمايند و ناشايستگى ما را به حساب ضعف اسلام
بگذارند، كه دوشمان براى تحمل اين بار مضاعف و وبال اين بدبينى و يأس، بسى
ناتوان است.
وقتى امام صادق(عليه السلام) از آن پيرو خويش مىخواهد كه با رفتارش آبروى عترت
و مايه سربلندى اهل بيت باشد، نه مايه شرمسارى و ننگ و عار، تكليف ما امروز در
رابطه با اسلام وانقلاب و جهان معاصر روشن و بسى سنگين است.
نگاههاى نگران دنيا، انتظار دارند ما را «تجسّم ارزشها» و «عينيّت مكتب»
ببينند. آيا انتظار بيهوده و بىجايى است؟
اگر توقع دارند ما را الگوى ايثار، اخلاص، تلاش صادقانه، جهاد خالصانه،
سادهزيستى وپرهيزگارى، نوعدوستى و مردمخواهى، حقمحورى و انصاف، عدالتخواهى و
ستمستيزى ببينند، آيا توقع نابهجايى است؟
بارى ... ما همانيم كه شعار «ايمان» و «عدل» و «خدا» و «قرآن» دادهايم. گفتهها
و كردههاى ما در برابر چشم ديگران است و حركاتمان مورد تجزيه و تحليل قرار
مىگيرد و اعمال ما مبناى داورى نسبت به مكتب و مرام و انقلاب و نظام ماست; همان
گونه كه ما ديگران و نظامها وگروههاى ديگر را با اعمالشان ارزيابى مىكنيم و
شكاف و فاصله ميان «شعار» و «عمل»، بزرگترين برهان ما در نقد ديگران است.
ما انسانها، هم تأثير پذيريم، هم تأثيرگذار.
هم از ديگران الگو مىگيريم و هم الگو و سرمشق ديگرانيم.
از رفتار ما هم پروندهاى در «قضاوت مردم» شكل مىگيرد، هم «نامه اعمال» ما هر چه
دقيقتر براى ارزيابى نهايى در قيامت و در آن مشهد عام و عرصات محشر، تدوين
مىشود.
ما به عنوان يك نيروى برخاسته از انقلاب، نهادى جوشيده از متن نهضت، ارگانى
نگهبانِ ارزشهاى آسمانى، همراه و همپيمان با شهيدان و بيعت كرده با «ولايت» و
چشم به راهِ فرارسيدن «دولت كريمه مهدوى»، عنوانِ «امت محمد(صلى الله عليه وآله
وسلم)» را نيز داريم و خود را «شيعه على(عليه السلام)» و «پيرو حسين(عليه
السلام)» و فرزند امام و انقلاب مىدانيم. اينها شعارهاى ماست، عملهاى ما در چه
سطحى با اين شعارها همسو و هماهنگ است؟
راستى، ما كه هستيم و در كجاى زمان و تاريخ قرار گرفتهايم؟
2ـ تعبّد
اگر رابطه ما و پروردگار، رابطه «عبوديت» و «ربوبيّت» باشد و اين را پذيرفته
باشيم كه او «ربّ» است و ما «عبد»، در نتيجه بايد در برابر فرمان خداوند،
«تعبّد» داشته باشيم.
او صاحب امر و فرمان است، ما مملوك و بندهاى گوش به فرمان. تعبّد، حالتى است كه
عبد را با مولا پيوند مىدهد. تعبّد، واژهاى است از ريشه «عبد»، يعنى احساس
بندگى داشتن، بنده بودن، اطاعت بىچون و چرا داشتن، پيروى دربست و مطلق و
همهجايى و در همه موارد و در همه حالات از آنچه فرمان خداوند متعال است; يعنى
اطاعت از دين.
بنده، در چه صورت «بنده خوب» به شمار مىرود؟ آن گاه كه به شرايط بندگى و آداب
آن هم آشنا و هم پاىبند باشد. بندهاى كه در مقابل خواسته و دستور مولايش،
بخواهد روى تمايلات و نظرات خود پافشارى كند و براى «خود» هم حسابى بگشايد،
«بنده» نيست.
بندگى خالص در اين است كه انسان در برابر آفريدگار حكيم و خداى عقلآفرين و شارع
مقدس، از خود سلب اراده و سلب نظر بكند; يعنى آنچه را كه خدا خواسته و طلبيده،
بخواهد وانجام دهد، در مقابل پسند و نظر الهى، پسند و نظرى نداشته باشد; چه در
مورد احكام وتشريعات، چه در مورد امور وضعى و شخصى و ارادههاى خالق درباره
مخلوق.
يكى درد و يكى درمان پسندد
يكى وصل و يكى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد[1]
چنين رابطهاى ميان بنده و خدا، همان «تعبّد» است كه نشان كمال مسلمانى و اوج
بندگى است.
مسلمان متعبد، در برابر فرمان خدا و حكم دين، تسليم است و نه تنها مخالفت و
عصيانى ندارد، بلكه حالت قلبى او هم سرشار از پذيرش و رضا و تسليم است.
داشتن چنين حالتى نسبت به پيامبر و امام و ولىّ خدا نيز تداوم همان حالت در
برابر خداست; چرا كه اطاعت از پيامبر و امام، فرمان همان خداوند است و اطاعت از
ولى امر، فرمانِ همان امام معصوم.
آيهاى از قرآن، به زيباترين بيانى اين نكته را در خود دارد:
(فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ،
ثُمَّ لا يَجِدُوا فى اَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا
تَسليماً)[2]
«به پروردگارت سوگند، اينان هرگز مؤمن نخواهند بود، مگر آن كه در اختلافات
خودشان تو را داور قرار دهند، سپس از داورى تو هيچ احساس ناراحتى در دل نداشته
و كاملاً تسليم باشند.»
دو نفر كه براى رفع اختلاف پيش قاضى مىروند، به يقين حكم قاضى به سود يكى و
عليه ديگرى است. تعبد در برابر «رأى محكمه» آن است كه حكم قاضى را چه به سودشان
باشد چه به زيانشان، بپذيرند و تسليم باشند و حتى در دل هم نسبت به قاضى و
محكمه و حكم، بدبينى نداشته باشند ـ البته در مورد محكمه اسلامى و قاضى عادل و
رأى عادلانه و حق ـ .
مسلمان مكتبى، متعبد است و با پذيرش معيارهاى مكتب و دين، آن را در همه امور
زندگى حاكم و جارى و سارى مىداند و چندان در پى پسند اين و آن يا موافقت و
خوشامد اين وآن نيست. «دين محورى»، تعبير ديگرى از تعبد است. اگر خدا بپسندد،
نارضايتى ديگران براى او مهم نيست، و اگر كارى برخلاف امر پروردگار باشد، اگرچه
اقبال مردمى و حمايت ميليونى وپسند عموم را در پى داشته باشد، برايش ارزشى
نخواهد داشت.
از مرز حلال و حرام، نمىتوان بىحساب عبور كرد. گذرنامهاى كه لازم است ارائه
شود، «حجّت شرعى» است و مسلمان، بنده خداست نه بنده دل!
حتى امامان معصوم ما، از جمله اميرالمؤمنين(عليه السلام) كه خود حجت الهى بود و
معيار و ميزان، از مرز «حكمالله» عدول نمىكرد و بر صراط دين خدا راه مىپيمود و
نظام حكومتى را اداره مىكرد، هر چند كه اين شيوه نتواند در برابر شيطنتهاى
معاويه، پايدارى كند. از اين رو، ابن ابىالحديد درباره پاىبندى آن حضرت به حكم
خدا در حكومت، نوشته است:
«آن حضرت از نظر رأى و تدبير، از همه با كفايتتر و آيندهنگرتر و درستانديشتر
بود ... ولى دشمنانش روى اين جهت مىگفتند كه او رأى و تدبير ندارد كه وى مقيد
به شرع بود و برخلاف دين نظرى نداشت و آنچه را در دين حرام شمرده است، عمل
نمىكرد. خود آن حضرت فرموده است: اگر دين و تقوا نبود، من هوشيارترين افراد عرب
به حساب مىآمدم. اما ديگران بر طبق مصالح و منافع خويش عمل مىكردند; چه با دين
مطابق باشد يا مخالف. بىشك، آن كه در مسايل به نظر خود عمل مىكند وپاىبند شرع و
قيود دين نيست، كارهاى دنيايىاش رو به راهتر است ... .»[3]
آنچه امروز، اين حد و حريم را براى ما مشخص مىسازد، حركت در مرز «فتوا» و
«رساله» ومراعات حلال و حرام شرعى است.
«تعبّد»، هم قدرت را مهار مىكند، هم هوسها را تحت كنترل قرار مىدهد، هم از
انحراف جلوگيرى مىكند. كسى كه «متعبّد» به امر و نهى خدا نباشد و گردن را در
برابر «حكم خدا» تسليم نكند و دل را به او نسپارد و ديده را به سيماى دين ندوزد
و گوش را به فرمان وحى نسپارد، سرانجام به بىراهه مىرود و از مرز دين بيرون
مىافتد.
معصيت، اولين و كمترين نتيجه شوم عدم تعبد و پاىبند نبودن به رهنمودهاى وحى
ومكتب است و تعبد، عامل كنترل درونى.
3ـ خدمتگزارى
روحيه نوعدوستى و خدمتگزارى، از جلوههاى زلال و ارزشمند روح بزرگ و انسان خود
ساخته است. پاداش الهى نيز، خادمان مردم را در محاصره رحمت خويش قرار مىدهد و
نگاه لطف حق، بيش از همه به كسانى است كه براى جامعه سودمندتر باشند و گرهگشاى
معضلات مردم و راهنما و ياور درماندگان و نيازمندان.
«نياز»، لازمه طبيعى زندگى انسانهاست. احتياج متقابل افراد به يكديگر، در بافتِ
زندگى اجتماعى نهفته است و «خدمت»، يعنى تلاش براى رساندن خير به ديگران.
چه در خانه، چه بيرون، چه در سفر يا حضر، چه توانگر چه مستمند، چه توانا چه
ضعيف، هر كس در هر شرايط به تناسب شعاع وجودى خويش مىتواند «اهل خدمت» باشد تا
هم به پاداش الهى برسد، هم به محبوبيتِ مردمى، هم به آرامش وجدان و هم به لذت
روحى.
خادمان مردم، بر دلها حكومت مىكنند و اين حكومت معنوى بر قلوب، نتيجه داشتن
روحيه خدمتگزارى است و از كسانى بر مىآيد كه از نفسانيات و خودخواهىها رسته
باشند.
در حديث شريف نبوى آمده است:
«سيّدُ القومِ خادِمُهم.»[4]
«خادم هر جمعيت، سرور آنان است.»
در عمل نيز، مگر جز اين است كه آنان كه كمر خدمت به مردم مىبندند و در غم و
شادى وراحت و رنج مردم در كنارشان هستند و از هر چه در توان دارند مضايقه
نمىكنند، محبوب دلها مىشوند. در حال حيات، مورد محبت مردماند و پس از مرگ، نام
نيكشان بر زبانها جارى است.
نام نيكى گر بماند ز آدمى
به كزو ماند سراى زرنگار
خادمان مردم، گروه ويژه برگزيدگان خدايند. در حديثى از امام صادق(عليه السلام)
آمده است:
«خداوند، گروهى از بندگانش را براى رفع نياز و كمك به مستمندان شيعيان و پيروان
ما برگزيده است، تا در مقابل اين خدمت، بهشت را به عنوان ثواب به آنان عطا كند.
اگر بتوانى از آنان باشى، باش! ... فَاِنْ استَطَعْتَ اَنْ تَكُونَ مِنْهُمْ
فَكُنْ.»[5]
امام صادق(عليه السلام) در حديث ديگرى، يارىرسانى به مسلمان را بافضيلتتر از
هفت دور طواف بر گرد كعبه مىداند.[6]
اين است كه خدمتگزارى يك گام در مسير كمال به شمار مىآيد، گامى كه براى برخى
بسيار سنگين است، ولى برخى شيفته خدمتاند و لذت روحىشان در اين گونه خدمتگزارى
ويارىرسانى و قضاى حاجتِ مؤمنان است وآن را به عنوان بهترين عمل و يادگار انجام
مىدهند.
خدمت به مردم، بذرى است كه ميوهاش محبت در دلها و محبوبيت نزد خدا و كاميابى در
آخرت است.
كسى نيك بيند به هر دو سراى
كه نيكى رساند به خلق خداى
اين كلام ناب علوى آويزه گوشمان باشد كه فرمود:
«خيرُالنّاسِ مَنْ نَفَعَ النّاسَ.»[7]
«بهترين مردم كسى است كه به مردم سود برساند.»
تا توانى به جهان خدمت محتاجان كن
به دمى، يا درمى، يا قلمى يا قدمى
4ـ حفظ اسرار
قدرت و تحمل بر «رازدارى»، نشانه ظرفيت هر انسان است. ماهيت راز، در پوشيده و
پنهان ماندن آن است، وگرنه «راز» نمىشد. اگر چيزى جزء اسرار بود، هر نوع سِرّى
كه باشد، اگر فاش شود ديگر «سرّ» نيست. زندانى اگر از زندان گريخت، بازگرداندن
آن به بازداشتگاه بسيار دشوار است. تيرى هم كه از كمان يا سلاح رها شد، ديگر به
كمان و اسلحه بر نمىگردد.
وضعيت اسرار نيز اين گونه است. راز، همان زندانى است; همان تير و گلوله است، و
دهان وسينه انسانهاى آشنا به اسرار، همچون زندان و چله كمان وخشاب اسلحه. تا
وقتى رازى از دهان برنيامده است، محفوظ و پنهان است. همين كه رها شد، ديگر از
اختيار بيرون است.
چه زيباست سخن اميرمؤمنان(عليه السلام) كه فرمود:
«سِرُّكَ اَسيرُكَ، فَاِنْ اَفْشَيْتَ صِرْتَ اَسيرَهُ.»[8]
«راز تو اسير توست، اگر آن را افشا كردى، تو اسير آن شدهاى.»
به قول سعدى:[9]
خامُشى به، كه ضمير دل خويش
با كسى گويى و گويى كه: مگوى
اى سليم، آب ز سرچشمه ببند
كه چو پر شد نتوان بست به جوى
كسى كه نتواند راز خود را نگه دارد، چه انتظارى دارد كه ديگران حافظ اسرارش
باشند؟
رازهاى ديگران نيز چنين است. وقتى رازى را با ما در ميان مىگذارند، بايد نگهبان
آن بود واز آن «امانت»، پاسدارى كرد.
افشاى اسرار، نشانه ضعف نفس است، برعكس «كتمان راز» دليل قوت روح و كرامت نفس
وظرفيت شايسته و بايسته انسان است. راز خود، راز مردم، راز انقلاب و اسرار
حكومتى بايد در قلمرو نيروى درونىِ «راز آشنايان» محفوظ بماند. اين، هم يك
تكليف شرعى است، هم رسالت انقلابى و هم وظيفه اخلاقى.
در روايات ما، عناوينى همچون «كتمان»، «حفظ سر» و نهى از «اذاعه» و تأكيد بر
«حفظ لسان» بسيار ديده مىشود. حتى در برخى احاديث، عيبپوشى و كتمان راز، صفتى
شايسته شمرده شده كه در اين باره بايد از خدا الهام گرفت كه پردهپوشى او و حفظ
اسرار بندگان، فوق تصور ماست.
بارى ... امانت، فقط در بازپس دادن فرش همسايه يا مراقبت از گلدانهاى او نيست،
«آبرو» هم امانت است كه با رازدارى محفوظ مىماند.
حضرت رضا(عليه السلام) در حديثى فرموده است:
«مؤمن هرگز مؤمن راستين نخواهد بود مگر آن كه سه خصلت داشته باشد: سنتى از
پروردگارش، سنتى از پيامبر و سنتى از ولى خدا.»
آن گاه سنتِ الهى را "رازدارى" مىشمارد:
«وَ اَمّا السُنَّةُ مِنْ رَبِّهِ كتمانُ سِرِّهِ.»[10]
اگر غيبت حرام است; چون خميرمايه اصلىاش همان افشاى اسرار و برملا ساختن عيوب
ديگران و پردهدرى نسبت به حريم آبرويى آنان است.
حفظ اسرار نظام هم بسيار مهم است. همچنان كه خراب بودن قفل درِ خانه را نبايد
به ديگران گفت و نابسامانى وضع درونى خانواده را نبايد به كوچه و بازار كشاند،
اوضاع سرى و امور پنهانى حكومت را نيز نبايد به اطلاع همگان رساند; چرا كه
دشمنان در كمين اين گونه اطلاعاتاند، براى رخنه كردن و ضربه زن به نظام. به
ظاهر الصلاح بودن افراد هم نمىتوان اطمينان كرد، «اى بسا ابليس آدم رو كه هست».
دروغ گفتن حرام است، ولى هر راست را هم نبايد گفت (جز راست نبايد گفت، هر راست
نشايد گفت).
آنچه انسان را به فاشسازى اسرار مىكشاند يا پرحرفى است، يا علاقه به خودنمايى و
خود را مطلع و آگاه از هر خبر جلوه دادن است، يا دوستى و رفاقت است كه موجب
گشودن سفره دل وافشاى راز مىشود، يا گسترش و رشد رسانهها و وسايل ارتباطى و
پيچيدهتر شدنِ دستيابى به اطلاعات محرمانه و اسرار است كه سادهلوحان خوشباور،
با همان صداقت و صفاى خود، مسايل سرى را پخش مىكنند.
پايانِ اين گام مهم را حديثى از حضرت صادق(عليه السلام) قرار دهيم كه فرمود:
«سِرُّكَ مِنْ دَمِكَ، فَلا يَجْرِيَنَّ مِنْ غَيْرِ اَوْداجِك.»[11]
«راز تو جزيى از خون توست، پس نبايد اين خون، جز در رگهاى خودت جريان يابد.»
گفتن هر سخنى در هر جا
نبود شيوه مردان خدا
هر سخن جا و مقامى دارد
مرد حق، حفظ كلامى دارد
حاصل كار دهد باد فنا
گفتن هر خبرى در هر جا
5ـ خداترسى
آن كس كه بيمناك است، مراقب است و آن كه هراسى ندارد، دست به هر كارى مىزند.
«بيم»، بازدارنده از اقدامهاى بدعاقبت است وانسان بىپروا، مثل ماشين بىترمز است
وآن كه از نعمت «خوف» و«خشيت» برخوردار است، از وسوسههاى ابليسى مصونتر است;
چرا كه شيطان، بىپروايان را راحتتر به تور مىاندازد ونفس اغواگر وفريبكار، براى
افراد فاقد خوف از خدا، آسانتر دام مىگسترد و به گناه مىكشاند.
خوف از خدا، خوف از جهنم و حساب وكتاب قيامت نيز هست; چرا كه دوزخ سوزان پيامد
معصيتهاست و كيفر وپاداش را خدا مىدهد و بهشت وجهنم، بازتاب اعمال انسان در
دنياست، پس «خداترسى»، يك گام انسان را به فلاح نزديكتر مىكند.
اميرمؤمنان به مردى نگريست كه «خوف» بر او اثر گذاشته بود. پرسيد: تو را چه
مىشود، چرا اين گونهاى؟
گفت: از خدا مىترسم.
فرمود: اى بنده خدا، از گناهانت بترس و از عدالت خدا نسبت به ستمهايى كه بر
بندگانش كردهاى. از خود خدا نترس، چرا كه او نه به كسى ستم مىكند و نه بيش از
استحقاق، افراد را كيفر مىدهد.[12]
خدا كوچكترين كارهاى ما را مىبيند; آهستهترين سخنان ما را مىشنود و از
پنهانىترين گناهان ما در خلوت و جلوت خبر دارد. انسان خداترس، او را در همه حال
حاضر و ناظر مىبيند وجهان را محضر پروردگار مىيابد.
امام صادق(عليه السلام) به اسحاق بن عمار كه از اصحابش بود، چنين موعظه كرد:
«خَفِ اللّهَ كَانَّكَ تَراهُ وَ اِنْ كُنْتَ لا تَراهُ فَاِنَّهُ يراكَ ...
.»[13]
«از خدا چنان بترس كه گويا او را مىبينى و اگر تو او را نمىبينى او تو را
مىبيند.»
چنين بيمى سازنده و چنين خوفى كمالآور است و بازدارنده از گناه. همين گونه
«خداترسى»، انسان سالك و در مسير خودسازى را به «محاسبه» و «مراقبه» مىكشاند و
او را پيوسته در حال آماده باش نسبت به پاسخگويى اعمالش در محكمه الهى قرار
مىدهد و نسبت به سخن و سكوت خود و گريه و خندهاش، بريدن و پيوستن و دوستى و
دشمنى و خوشرويى وتندخويىاش، معيار و مبنا دارد و انگيزههايش را زير دقيقترين
ارزيابى مىبرد.
سيماى جان و چهره درون و صورت دل را از خدا نمىتوان پنهان كرد و نقش بازى كردن
پيش مردم، نزد خداوند متعال و علم او رنگى ندارد. هيهات كه چه قدر خدا را
فراموش مىكنيم وبه دنبال «خدافراموشى»، دچار «خودفراموشى» مىشويم[14] و عمر را
به بىخيالى و غفلت وبىپروايى مىگذرانيم. خداترسى، كيميايى است گرانبها كه تضمين
كننده رستگارى انسان است و كسب آن، معرفت مىخواهد و زدودن زنگار غفلت از اين كه
ما «بنده»ايم و او «خدا»ست!
6ـ وظيفهشناسى
ميان «معرفت» و «عمل»، رابطهاى اساسى است.
انسان آن گونه عمل مىكند كه مىفهمد و مىشناسد. تصحيح شناختها به تصحيح رفتارها
مىانجامد و كجفهمى موجب كجروى مىشود. از اين رو «وظيفهشناسى» گامى مهم در مسير
قرار گرفتن آدمى در بستر تكليف و انجام تعهدات است.
اگر تصميم بر عمل، موتور حركت انسان است، داشتن بصيرت و شناخت، چراغى است كه
«راه» را نشان مىدهد. از اين رو پيش از عمل بايد بصير بود و قبل از اقدام بايد
معرفت به دست آورد.
كسى مىتواند درست حركت كند كه جاى پاى خود را بشناسد و بداند كجا مىرود و كجا
گام مىنهد و در راه است يا بىراهه، رو به مقصد است يا پشت به آن.
امام على(عليه السلام) فرمودند:
«مَنْ جَهِلَ مَوْضِعَ قَدَمِهِ زَلَّ.»[15]
«كسى كه نداند كجا گام مىنهد، مىلغزد.»
وظيفهشناسى، شناختِ جاى پا در مسير درست و هدف صحيح است. كسى كه وظيفه را درست
بشناسد، نيمى از راه را پيموده است، چرا كه گرفتارى بسيارى از افراد «ندانم
كارى» است ودر پاسخ به اين پرسش كه «چه بايد كرد؟» درماندهاند و به جواب روشن و
اطمينانبخشى نمىرسند.
شناخت، در لحظه لحظه زندگىمان بر مسير ما نور مىافشاند. اگر نور وظيفهشناسى
راهمان را روشن نساخته باشد، گاهى به جاى خدمت، خيانت مىكنيم و به جاى جذب، دفع
و به جاى پيشروى، عقب گرد. اين سخن نبوى را زياد خوانده و شنيدهايم كه هر كس
بدون آگاهى عمل كند، فسادانگيزىاش بيش از اصلاحگرى خواهد بود و بيش از آن كه
بسازد، خراب مىكند:
«مَنْ عَمِلَ عَلى غَيرِ عِلْم كانَ ما يُفْسِدُ اَكْثَرَ مِمَّا
يُصْلِحُ.»[16]
برخى كارها در گرو زمانها و شرايط خاص است و شرايط، در ضرورت و عدم ضرورت آن
مؤثر است.
گاهى بايد صلح كرد، گاهى بايد جنگيد.
گاهى بايد سكوت و مدارا كرد، گاهى بايد فرياد كشيد و خروشيد.
گاهى تقيه واجب است و جزيى از دين، گاهى حرام است و زيانبار.
گاهى نرمش و انعطاف لازم است، گاهى قاطعيت.
گاهى تكليف، ايجاد رابطه است، گاهى وظيفه، ترك رابطه است.
گاهى پيشروى لازم است، گاهى عقبنشينى تاكتيكى.
اين كه اين «گاهى»ها كجاست، همان «وظيفهشناسى» است و با بصيرت و آگاهى
ودينشناسى و معرفت اجتماعى و زمانشناسى به دست مىآيد.
آن جا هم كه افق تاريك است و اوضاع مبهم و شرايط دشوار و خطوط به هم ريخته و
صفوف از هم گسسته و حق و باطل به هم آميخته، از لازمترين كارها تلاش براى
«شناخت وظيفه» است، تا بىهدف و بىراهه، گام برنداريم و به جاى رسيدن به هدف، از
مقصد دور نشويم.
فرهنگ «عمل به وظيفه» و «تكليفگرايى»، كه هم رهنمودى عاشورايى است و هم توصيه
وعمل امام راحل(قدس سره) بر آن مبتنى بود، مرحله دوم شناخت تكليف است. يكى از
بزرگان پيوسته دعا مىكرد: «خدايا! به ما توفيق شناخت وظيفه و عمل به وظيفه را
عنايت كن» و چه دعاى مهم وخواسته برجسته و ارزشمندى!
امام امت، يك روز تصميم داشت اگر جنگ، بيست سال هم طول بكشد، مقاومت كند وتكليف
را آن مىدانست كه در مقابل دشمن بايستد، روزى هم به تكليف ديگرى رسيد وقطعنامه
را پذيرفت و در پيام خويش فرمود:
«در شرايط كنونى، آنچه موجب اين امر شد، "تكليف الهى"ام بود. شما مىدانيد كه من
با شما پيمان بسته بودم كه تا آخرين قطره خون و آخرين نفس بجنگم. امّا تصميم
امروز، فقط براى تشخيص مصلحت بود و تنها به اميد رحمت و رضاى او از هر آنچه
گفتم گذشتم و اگر آبرويى داشتهام با خدا معامله كردم.»[17]
كسى كه اين فرهنگ را پذيرفته باشد، هيچ وقت احساس شكست نمىكند; چون «عمل به
وظيفه»، عين پيروزى است، هر چه كه باشد.
گرچه از داغ لاله مىسوزيم
ما همان سربلند پيروزيم
چون به تكليف خود عمل كرديم
روز فتح و شكست، پيروزيم[18]
7ـ عزّت نفس
هفتمين گام خوديابى و خودسازى و كرامت داشتن و به مرز كمال رسيدن، حفظِ عزت نفس
است. شناخت ارزش انسانى خود و ودايع الهى كه به ما سپرده و انتظارى كه از ما به
عنوان يك «بنده» دارد و بهشت برين كه به عنوان «واپسين منزل» برايمان در نظر
گرفته و «قرب به خدا» را كه برترين پاداش صالحان قرار داده است، موجب مىشود
گوهر نفس خود را حراج نكنيم و خود را رايگان نفروشيم.
راستى ما چند مىارزيم و بهاى ما چيست؟
امام على(عليه السلام) قيمت انسان را معادل بهشت مىداند و مىفرمايد هر كس خود
را به كمتر از بهشت بفروشد، باخته و زيان كرده است:
«اِنَّهُ ليسَ لاَِنْفُسِكُمْ ثمنٌ الاّ الجَنَّةَ، فَلا تَبيعوها اِلاّ
بِها.»[19]
مراقبت از اين گوهر نفيس، عزت نفس است. آنچه اين گوهر را مىشكند، آلودن نفس به
طمع، ذلت، حقارت وپستى است. خواستن، پلى براى ذلتپذيرى است و سند احتياج است
وبايد از آبرو گذشت تا دست طلب گشود. به قول صائب تبريزى:
دست طلب چو پيش كسان مىكنى دراز *** پل بستهاى كه بگذرى از آبروى خويش
در سخنان اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز اين مضمون آمده است كه آبروى تو جامد
است، سؤال ودرخواست، آن را قطره قطره مىچكاند. ببين كه آبرو را نزد چه كسى
مىچكانى؟
افزونخواهى و حرص، انسان را به خواستن وامىدارد و آنچه در اين گونه سؤالها زير
پا گذاشته مىشود همان عزت نفس است. «از تشنگى بمير و مريز آبروى خويش». آنان كه
خود را پيش هر كس حقير و پست مىكنند، تا به اميال نفسانى يا دنيا و موقعيتى
برسند، از قيمت خود بىخبرند.
انسانهاى بلند همت، هيچ گاه خود را ارزان نمىفروشند. آنان كه در مقابل يك نگاه
ولبخند و وعده و ميز و پُست، سپر مىاندازند و دامن اختيار از دست مىدهند، قيمت
خود را نمىدانند و از نرخِ «بازار ارزشها» بىخبرند.
معامله بر سر شرافت و كرامت انسان، زيانبار است. وقتى در اين داد و ستد، كسى در
مقابل دنيا و تمنيّات و خواهشهاى نفسانى حاضر باشد «خود برترِ» خويش را بدهد،
چيزى از دست داده است كه جايگزين ندارد.
راه گريز از اين مهلكه، گاهى «نخواستن» است و مهار زدن بر خواستههاى دل.
نخواهيد، تا عزيز بمانيد.
طمع نداشته باشيد، تا به ذلت گرفتار نشويد.
قانع باشيد، تا اسير نگرديد و مناعت طبع خود را از دست ندهيد.
خود را بشناسيد، تا ذلت را با كرامت نفس خود ناسازگار بدانيد.
به قول اقبال لاهورى:
آدم از بىبصرى بندگى آدم كرد
گوهرى داشت ولى نذر قباد و جم كرد
يعنى از خوى غلامى ز سگان پستتر است
من نديدم كه سگى پيش سگى سرخم كرد
راه كمال، نه به اين «هفت گام» است، و نه گفتنىهاى هر گام، همانهاست كه گفته
آمد.
ولى ... همين جا كلام را به پايان مىبريم، باشد كه گام برداريم، كه راه طولانى
است و دشوار.
پى نوشت :
[1]- بابا طاهر عريان.
[2]- سوره نساء (4) آيه 65.
[3]- نهجالبلاغه ابن ابىالحديد، ج 1، ص 28.
[4]- نهجالفصاحه، حديث 1763.
[5]- اصول كافى، ج 2، ص 192.
[6]- همان.
[7]- ميزان الحكمه، ج 3، ص 214.
[8]- غررالحكم، آمدى، ج 1، ص 437.
[9]- گلستان، باب هشتم (آداب صحبت).
[10]- ميزان الحكمه، ج 4، ص 426.
[11]- بحارالانوار، چاپ بيروت، ج 72، ص 71.
[12]- همان، ج 67، ص 392.
[13]- اصول كافى، ج 2، ص 68.
[14]- سوره حشر (59) آيه 19: (نسوا اللّه فانساهم انفسهم).
[15]- الحياة، ج 1، ص 142.
[16]- اصول كافى، ج 1، ص 44.
[17]- پيام استقامت، ص 24; صحيفه نور، ج 20، ص 241.
[18]- از نويسنده.
[19]- غررالحكم، ج 5، ص 81.