تـا درایـن خـاک همی سلسله می جـنبانی شـدهام در پـی تـو چون کهن
کنعانی
دوش آمدسخن ازحسن توای جان به میان آنچه آمـدبه خــدا بهـتـر و فـوق
آنی
ز مـیان گـل وآبـت ، که درآمـیخـته است آن چنین هـیات ونیکوروش روحانی
وه تبارک بود آن دست وعجب معجزه کرد آفـــرین بـاد بـسی بــر قـلـم
سبحانی
صحن مینو است هـمانا که از جـلـوه فتاد از چه مـینـو سزای تـو بـود
ارزانی؟
آنـچـه بـخشـید خـــدا نـقـش کــمال تـو بـود شده است خلقت تو تکمله ی
انسانی
به حلاوت ببری گاه دل از دوست چنان به ملاحـت ببری گـه ز عدوی جانی
عاقـلی گفت:که باعشوه ی خویشت بفریفت که بهش ناورد هرگز به سر او
پیمانی
گفتمش باری نگارند اگر از ره مهر به جنون دفـتـر عشقـم کـمین عنوانی
به کست می نتوانم که هـمانند کنم نه به کس مانی وچون منحصر دورانی
آنچه از وصف تو خواندم مرا مجنون کرد وای از آن روز شوی دیده چوباچشمانی
به گـدایی بـپـذیرنـد ، اگر کـوی تـو ام تـاج فـخری شـود ایـن مرتبـت
سلطانی
خیل ناخبره دراین کوی همه داعـیه دار چـشم بر تـست که آن گـوی زن
میدانی
گرچه درکوچه وبازارشد آشوب وشغب گشت مرعوب تو خواهد شغب شیطانی
از چه(عبدا) به خریداری یوسف آیی
که چـواز واقـعه ی سوء تهی انبانی
|