تالار قصر شلوغ بود. يهوديان گوشه اى گرم گفتگو بودند و
مسيحيان گوشه اى ديگر. « جاثَليق »، بزرگ نصارا صليبى طلايى برگردن انداخته بود
و در لباس قهوه اى مخصوصش بزرگتر مى نمود. همه چشم به خليفه داشتند. مأمون بر
مَخدّه آبى رنگى تكيه كرده بود و مجلس را زير نظر داشت.
بعضى ميوه مى خوردند و گروهى مشغول بگو و بخند بودند. قصر بوى مشك و عنبر مى
داد. نسيمى كه از پنجره قصر مى وزيد، هواى تالار را تلطيف مى كرد. مأمون گاه به
بزرگان يهود و نصارا چشم مى دوخت و گاه از پنجره صحن قصر را مى پاييد. از وقتى
خدمتكار مخصوصش را به دنبال امام فرستاده بود ساعتى مى گذشت. اميران و سران
لشكر با سينه هاى برآمده و گردنهاى كشيده در دو سوى تخت خليفه با غرور نشسته
بودند. سربازان كنار ستونها چون مجسمه خشكشان زده بود. گاه سر و صدا اوج مى
گرفت؛ اما همين كه صدايى به گوش مى رسيد، همه ساكت مى شدند.
مأمون به مهمانانش ميوه تعارف كرد. لبخندى زد. شاد و خوشحال بود. او چنين
مجالسى را دوست داشت. احساس مى كرد اين بار على بن موسى الرضا را شكست خواهد
داد. تمام علماى مشهور مذاهب جمع شده بودند تا با امام مناظره كنند. بايد او را
تحقير و كوچك مى كرد. مردم دسته دسته شيفته رفتار و گفتار امام مى شدند. اگر
امروز امام در مناظره كم مى آورد، ابّهت او شكسته مى شد. همه مى فهميدند كه
علمِ پسر موسى بن جعفر آنقدرها هم زياد نيست.
صدايى از حياط قصر بلند شد. گردن كشيد. از پنجره حضرت را ديد كه عباى زيبايى به
تن دارد و با چهره اى خندان از لابه هاى درختان مى گذرد و پيش مى آيد. سيبى را
كه تا نيمه خورده بود در بشقاب گذاشت. لبهايش را با دستمال حرير پاك كرد. جابه
جا شد. وقتى امام پا داخل قصر گذاشت، برخاست. همه حتى بزرگان يهود و نصارا بلند
شدند. مأمون سلام كرد. امام با چهره گشاده جوابش را داد. مأمون پيش رفت. با
حضرت ديده بوسى كرد و با چاپلوسى گفت كه دلش براى او تنگ شده است. بعد تعارف
كرد حضرت روى تخت او بنشينند. حضرت قبول نكرد. مأمون هم روى زمين، روى تشكى
نرم، كنار حضرت نشست. همه درباره تازه وارد در گوشى صحبت مى كردند. لحظه اى چشم
از صورت زيبا و نورانى امام بر نمى داشتند. حضرت موهايش را مرتب شانه كرده بود.
بوى عطر و گلاب مى داد.
مأمون سرفه اى كرد و رو به جاثليق كه گره در ابرو انداخته بود و ناراحت به نظر
مى رسيد، گفت:
ـ اى جاثليق ! اين مرد پسر عمويم على بن موسى الرضا از فرزندان دختر پيامبر
خداست.
مكثى كرد و ادامه داد:
ـ از فرزندان على بن ابيطالب.
سپس لبخندى زد و گفت:
ـ تو بزرگ نصارا هستى و عالِمى مشهور. دوست دارم با ايشان به انصاف مناظره كنى
تا همه بهره ببريم.
جاثليق كه از اين همه احترام خليفه به امام ناراحت شده بود، روى دو زانو نشست.
لايه هاى عبايش را كه حاشيه هاى آن طلا دوزى شده بود باز و بسته كرد. از زير
ابروان پر پشت خاكسترى اش به امام چشم دوخت. حضرت با بزرگان علوى خوش و بش مى
كرد. جاثليق بادى در غبغب انداخت و گفت:
ـ اى خليفه ! چگونه با كسى مناظره و گفتگو كنم و چيزى بپرسم كه از كتاب و
پيغمبرى دليل مى آورد كه من آنها را قبول ندارم ؟
امام كه با دقت به سخنان جاثليق گوش مى داد، تبسمى كرد و گفت:
ـ اى نصراني ! اگر از انجيل برايت دليل بياورم آيا قبول مى كنى ؟
جاثليق با تعجب به علماى مسيحى نگاه كرد. باور نمى كرد عالِم مسلمانى از انجيل
چيزى بداند. گفت:
ـ به خدا سوگند آرى ، اگر چه برضررم تمام شود !
سكوت مجلس را فرا گرفت. جاثليق به مأمون نيم نگاهى كرد. خليفه خنده موزيانه اى
بر لب داشت. احساس كرد خليفه دوست دارد هم كيش خودش در اين مناظره شكست بخورد.
قوّت قلبى گرفت. مى خواست چيزى بگويد كه سخنان امام به مجلس طراوت بخشيد:
ـ هر چه مى خواهى بپرس.
جاثليق سرى تكان داد. لبخندى زد. مأمون چشم به دهان جاثليق داشت. اين بار على
بن موسى حتماً مغلوب مى شد. عالِمى به دانايى جاثليق روى زمين نبود. جاثليق
گلويش را صاف كرد. با چشمان نافذش به امام خيره شد و گفت:
ـ درباره پيامبرى عيسى مسيح و كتابش چه مى گويى ؟ آيا اين دو را انكار مى كنى ؟
طنين خوش آهنگ امام در تالار قصر پيچيد:
ـ من به پيامبرى عيسى و كتاب او اعتراف مى كنم و به هر چه كه امّت خود را بدان
مژده داده و حواريين اقرار كرده اند.
جاثليق لبخند پيروزمندانه اى زد. امام ادامه داد:
ـ اما پيغمبرى عيسايى را كه به پيامبرى محمّد و كتاب او اقرار نكرده و امّت خود
را بدان مژده نداده است، قبول ندارم.
همهمه اى سراسر مجلس را فرا گرفت. اين چه ادعايى بود ؟ جاثليق با كنايه گفت:
ـ چنين ادعايى نيازمند دو شاهد عادل است كه عيسى به پيامبرى محمّد و كتاب او
مژده داده باشد؛ البته افرادى غير از امّت خود محمّد. شاهدهايى كه ما آنها را
قبول داشته باشيم.
مأمون منتظر جواب امام بود. حضرت گفت:
ـ درباره يوحنّاى ديلمى چه مى گويى ؟
جاثليق كه آب يك ليوان را خورده بود لبهايش را خشك كرد. دستى تكان داد و با سر
سخنان امام را تأييد كرد و گفت:
ـ او مرد خوبى است. پيرو مسيح بوده و از همه مردم بيشتر او را دوست داشته است.
امام گفت:
ـ آيا در انجيل آمده كه يوحنّا مى گويد مسيح مرا به دين محمّد عربى خبر داده
است ؟
صداى نه، نه بزرگان نصارا مجلس را فرا گرفت. جاثليق نيم خيز شد. روبه مأمون كه
سخت شيفته مناظره آن دو شده بود گفت:
ـ نه، يوحنّا از مسيح به نبوّت مردى مژده داده است، اما نگفته در چه زمانى و
كجا. حتى نام او را نگفته تا او را بشناسيم.
ـ اگر كسى را بياوريم كه انجيل بداند و نام محمّد و خاندان و امّت او را براى
تو بخواند، ايمان مى آورى ؟
اين صداى مطمئن امام لرزه بر تن مسيحيان مى انداخت. جاثليق كه فكر نمى كرد امام
از انجيل چيزى بداند، گفت:
ـ آرى . اين گفتارى درست و استوار است.
امام نگاهى به علماى يهودى و مسيحى كرد. سپس به مرد پيرى كه كنار پنجره نشسته
بود، اشاره كرد و گفت:
ـ آيا تو سِفْر سوم انجيل را مى دانى ؟
رنگ مرد پريد. همه به طرف « بنسطاس » رومى برگشتند. او با صداى لرزانى گفت:
ـ نه، من آن را حفظ نيستم.
جاثليق لبخندى پيروزمندانه زد. امام باز تك تك افراد را نگاه كرد. سپس رو به
عالِم بزرگ يهوديان كرد و گفت:
ـ آيا تو انجيل خوانده اى ؟
« رأس الجالوت » با غرور گفت:
ـ به جان خودم سوگند كه آن را مى خوانم !
امام تبسمى كرد و گفت:
ـ من سِفْر سوم انجيل را مى خوانم. تو گوش كن. اگر نام محمّد و خاندان و امّت
او در آن
بود گواهى ده، و اگر نبود گواهى نده.
رنگ جاثليق پريد. مأمون شكست را در چهره او مى ديد. جاثليق فكر نمى كرد كه بزرگ
مسلمانان به انجيل دانا باشد. امام با صدايى رسا شروع به خواندن انجيل كرد.
وقتى به نام پيامبر اسلام رسيد ساكت شد. رو به جاثليق كرد و گفت: اى نصرانى !
بحق مسيح و مادر او، آيا من به انجيل دانا هستم ؟
بزرگ نصارا به چهچه بلبلى گوش سپرد كه در باغ قصر نغمه سر داده بود. على بن موسى
الرضا حتى آگاه تر از او به انجيل بود. سر بلند كرد و با عجز گفت:
ـ به خدا سوگند تو داناتر از من به انجيل هستى !
سپس امام شروع كرد به خواندن قسمتهايى از انجيل كه درباره خاندان پيامبر اسلام
و امّت او بود. بعد به آسانى آنها را تفسير كرد. علماى يهودى دست به دندان
گرفته بودند. همه متحيّر بودند. امام لحظه اى ساكت شد. مجلس را سكوتى پر معنا
فرا گرفت. حضرت با مهربانى گفت:
ـ آيا اين گفته مسيح است ؟
سپس رو به جاثليق ادامه داد:
ـ اگر تو آنچه را انجيل مى گويد دروغ بپندارى ، موسى و عيسى را تكذيب كرده اى .
هر كس اين دو را انكار كند، كشتن او واجب مى شود؛ چون به پيامبر خدا و كتاب او
كافر شده.
جاثليق كه هيچ تصور نمى كرد حتى امام بتواند آيه اى از آيات انجيل را بخواند چه
برسد آنها را تفسير كند، با صداى لرزانى گفت:
ـ من به آنچه در انجيل است، اعتراف مى كنم.
امام تبسمى كرد. رو به مأمون نمود. چهره خليفه گرفته و ناراحت بود؛ اما دوستان
امام لبخندى بر لب داشتند. حضرت رو به شركت كنندگان در جلسه گفت:
ـ بر اقرار او گواه باشيد !
سپس از جاثليق خواست هر چه مى خواهد بپرسد. جاثليق كه هنوز گيج بود به چهره
امام خيره شد. احساس مى كرد تنها راه حقيقى به سوى او است. بايد چيزهاى زيادى
قبل از مرگ از او فرا مى گرفت. شروع كرد به پرسيدن مسائل خود.
منبع:
شبكه امام رضا (ع)
Imamreza.net