بسم الله الرحمن الرحيم
بحث امروز ما يك بحث تاريخى و از فروع مسائل مربوط به امامت و خلافت است و
آن،مسأله به اصطلاح ولايتعهد حضرت رضا عليه السلام است كه مأمون ايشان را از
مدينه به خراسان آن وقت(به مرو)آورد و به عنوان ولى عهد خودش منصوب كرد،و حتى
همين كلمه«وليعهد»يا«ولى عهد»هم در همان مورد استعمال شده،يعنى اين تعبير تنها
مربوط به امروز نيست،مربوط به همان وقت است،و من از چند سال پيش در فكر بودم كه
ببينم اين كلمه از چه تاريخى پيدا شده،در صدر اسلام كه نبوده،يعنى اصلا موضوعش
نبوده،لغتش هم استعمال نمىشده،اين كار كه خليفه وقت در زمان حيات خودش فردى را
به عنوان جانشين معرفى كند و از مردم بيعت بگيرد،اول بار در زمان معاويه و براى
يزيد انجام شد،ولى اين اسم را نداشت كه براى يزيد بيعت كنيد به عنوان«ولى
عهد».در دورههاى بعد هم يادم نيست[اين تعبير را]ديده باشم با اينكه به اين
نكته توجه داشتهام.ولى در اينجا مىبينيم كه اين كلمه استعمال شده است و
همواره هم تكرار مىشود،و لهذا ما نيز به همين تعبير بيان مىكنيم چون اين
تعبير مربوط به تاريخ است،تاريخ به همين تعبير گفته،ما هم قهرا به همين تعبير
بايد بگوييم. نظير شبههاى كه در مسأله صلح امام حسن هست در اينجا هم هست با
اينكه ظاهر امر اين است كه اينها دو عمل متناقض و متضاد است،زيرا امام حسن
خلافت را رها كرد و به تعبير تاريخـيا به تعبير خود امامـتسليم امر كرد يعنى
كار را وا گذاشت و رفت،و در اينجا قضيه بر عكس است،قضيه،وا گذارى نيست،تحويل
گرفتن است به حسب ظاهر.ممكن است به نظر اشكال برسد كه پس ائمه چكار بكنند؟وقتى
كه كار را وا گذار مىكنند مورد ايراد قرار مىگيرند،وقتى هم كه ديگران
مىخواهند وا گذار كنند و آنها مىپذيرند باز مورد ايراد قرار مىگيرند.پس
ايراد در چيست؟
ولى ايراد كنندگان وجهه نظرشان يك امرى است كه مىگويند مشترك است ميان هر
دو،ميان آن وا گذار كردن به ديگران،و اين قبول كردن از ديگران در حالى كه دارند
وا گذار مىكنند .مىگويند در هر دو مورد نوعى سازش است،آن وا گذار كردن،نوعى
سازش بود با خليفه وقت كه به طور قطع به ناحق خلافت را گرفته بود،و اين قبول
كردنـكه قبول كردن ولايتعهد استـنيز بالاخره نوعى سازش است.كسانى كه ايراد
مىگيرند حرفشان اين است كه در آنجا امام حسن نبايد تسليم امر مىكرد و به اين
شكل سازش مىنمود بلكه بايد مىجنگيد تا كشته مىشد،و در اينجا هم امام رضا
نمىبايست مىپذيرفت و حتى اگر او را مجبور به پذيرفتن كرده باشند مىبايست
مقاومت مىكرد تا حدى كه كشته مىشد.حال ما مسأله ولايتعهد را كه يك مسأله
تاريخى مهمى است تجزيه و تحليل مىكنيم تا مطلب روشن شود.درباره صلح امام حسن
قبلا تا حدودى بحث شد.
اول بايد خود ماجرا را قطع نظر از مسأله حضرت رضاـكه[چرا ولايتعهدى را]قبول
كرد و به چه شكل قبول كردـاز نظر تاريخى بررسى كرد كه جريان چه بوده است.
رفتار عباسيان با علويين
مأمون وارث خلافت عباسى است.عباسيها از همان روز اولى كه روى كار آمدند
برنامهشان مبارزه كردن با علويين به طور كلى و كشتن علويين بود،و مقدار جنايتى
كه عباسيان نسبت به علويين بر سر خلافت كردند از جناياتى كه امويين كردند كمتر
نبود بلكه از يك نظر بيشتر بود،منتها در مورد امويين چون فاجعه كربلاـكه طرف
امام حسين استـرخ مىدهد قضيه خيلى اوج مىگيرد و الا منهاى مسأله امام حسين
فاجعههايى كه اينها راجع به ساير علويين به وجود آوردند از فاجعه كربلا كمتر
نبوده و بلكه زيادتر بوده است.منصور كه دومين خليفه عباسى است،با علويين،با
اولاد امام حسنـكه در ابتدا خودش با اينها بيعت كرده بودـچه كرد و چقدر از
اينها را كشت و اينها را چه زندانهاى سختى برد كه واقعا مو به تن انسان راست
مىشود،كه عده زيادى از اين سادات بيچاره را مدتى ببرد در يك زندانى،آب به آنها
ندهد،نان به آنها ندهد،حتى اجازه بيرون رفتن و مستراح رفتن به آنها ندهد،به يك
شكلى آنها را زجر كش كند و وقتى كه مىخواهد آنها را بكشد بگويد برويد آن سقف
را روى سرشان خراب كنيد.
بعد از منصور هم هر كدامشان كه آمدند به همين شكل عمل كردند.در زمان خود مأمون
پنج شش نفر امام زاده قيام كردند كه مروج الذهب مسعودى و كامل ابن اثير همه
اينها را نقل كردهاند .در همان زمان مأمون و هارون هفت هشت نفر از سادات علوى
قيام كردند.پس كينه و عداوت ميان عباسيان و علويان يك مطلب كوچكى نيست.عباسيان
به خاطر رسيدن به خلافت به هيچ كس ابقاء نكردند،احيانا اگر از خود عباسيان هم
كسى رقيبشان مىشد فورا او را از بين مىبردند .ابو مسلم اينهمه به اينها خدمت
كرد،همين قدر كه ذرهاى احساس خطر كردند كلكش را كندند .برامكه اينهمه به هارون
خدمت كردند و ايندو اينهمه نسبت به يكديگر صميميت داشتند كه صميميت هارون و
برامكه ضرب المثل تاريخ است (1) .ولى هارون به خاطر يك امر كوچك از نظر
سياسى،يكمرتبه كلك اينها را كند و فاميلشان را دود داد.خود همين جناب مأمون با
برادرش امين در افتاد،اين دو برادر با هم جنگيدند و مأمون پيروز شد و برادرش را
به چه وضعى كشت.
حال اين خودش يك عجيبى است از عجايب تاريخ كه چگونه است كه چنين مأمونى حاضر
مىشود حضرت رضا را از مدينه احضار كند،دستور بدهد كه برويد او را بياوريد،بعد
كه مىآورند موضوع را به امام عرضه بدارد،ابتدا بگويد خلافت را از من بپذير (2)
،و در آخر راضى شود كه تو بايد ولايتعهد را از من بپذيرى،و حتى كار به تهديد
برسد،تهديدهاى بسيار سخت.او در اين كار چه انگيزهاى داشته؟و چه جريانى در كار
بوده است؟تجزيه و تحليل كردن اين قضيه از نظر تاريخى خيلى ساده نيست.
جرجى زيدان در جلد چهارم تاريخ تمدن همين قضيه را بحث مىكند و خودش يك استنباط
خاصى دارد كه عرض خواهم كرد،ولى يك مطلب را اعتراف مىكند كه بنى العباس سياست
خود را مكتوم نگاه مىداشتند حتى از نزديكترين افراد خود و لهذا اسرار سياست
اينها مكتوم مانده است .مثلا هنوز روشن نيست كه جريان ولايتعهد حضرت رضا براى
چه بوده است؟اين جريان از نظر دستگاه خلافت فوق العاده مخفى نگاه داشته شده
است.
مسأله ولايتعهد امام رضا و نقلهاى تاريخى
ولى بالاخره اسرار آن طور كه بايد مخفى بماند مخفى نمىماند.از نظر ما كه شيعه
هستيم اسرار اين قضيه تا حدود زيادى روشن است.در اخبار و روايات ماـيعنى در
نقلهاى تاريخى كه از طريق علماى شيعه رسيده است نه رواياتى كه بگوييم از ائمه
نقل شده استـمثل آنچه كه شيخ مفيد در كتاب ارشاد نقل كرده و آنچهـاز او
بيشترـشيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا نقل كرده است،مخصوصا در عيون اخبار
الرضا نكات بسيار زيادى از مسأله ولايتعهد حضرت رضا هست،و من قبل از اين كه به
اين تاريخهاى شيعى استناد كرده باشم،در درجه اول كتابى از مدارك اهل تسنن را
مدرك قرار مىدهم و آن،كتاب مقاتل الطالبيين ابو الفرج اصفهانى است.
ابو الفرج اصفهانى از اكابر مورخين دوره اسلام است.او اصلا اموى و از نسل بنى
اميه است،و اين از مسلمات مىباشد.در عصر آل بويه مىزيسته است و چون ساكن
اصفهان بوده به نام«ابو الفرج اصفهانى»معروف شده است.اين مرد،شيعه نيست كه
بگوييم كتابش را روى احساسات شيعى نوشته است،مسلم سنى است،و ديگر اينكه يك آدم
خيلى با تقوايى هم نبوده كه بگوييم روى جنبههاى تقوايى خودش مثلا تحت
تأثير[حقيقت ماجرا]قرار گرفته است.او صاحب كتاب الاغانى
است.«اغانى»جمع«اغنيه»است و اغنيه يعنى آوازها.تاريخچه موسيقى را در دنياى
اسلامـو به تناسب تاريخچه موسيقى،تاريخچههاى خيلى زياد ديگرى راـدر اين كتاب
كه ظاهرا هجده جلد بزرگ است بيان كرده است.مىگويند صاحب بن عبادـكه معاصر
اوستـهر جا مىخواست برود،يك يا چند بار كتاب با خودش مىبرد،وقتى كتاب ابو
الفرج به دستش رسيد گفت:«من ديگر از كتابخانه بىنيازم».اين كتاب آنقدر جامع و
پر مطلب است كه با اينكه نويسندهاش ابو الفرج و موضوعش تاريخچه موسيقى و
موسيقيدانهاست افرادى از محدثين شيعه از قبيل مرحوم مجلسى و مرحوم حاج شيخ عباس
قمى مرتب از كتاب اغانى ابو الفرج نقل مىكنند.
گفتيم ابو الفرج كتابى دارد كه از كتب معتبره تاريخ اسلام شمرده شده به
نام«مقاتل الطالبيين»تاريخ كشته شدنهاى بنى ابى طالب(اولاد ابى طالب).او در
اين كتاب،تاريخچه قيامهاى علويين و شهادتها و كشته شدنهاى اولاد ابى طالب اعم
از علويين و غير علويين راـكه البته بيشترشان علويين هستندـجمع آورى كرده است
كه اين كتاب اكنون در دست است.در اين كتاب حدود ده صفحه را اختصاص داده به حضرت
رضا،و جريان ولايتعهد حضرت رضا را نقل كرده،كه وقتى ما اين كتاب را مطالعه
مىكنيم مىبينيم با تاريخچههايى كه علماى شيعه به عنوان«تاريخچه»نقل كردهاند
خيلى وفق مىدهد،مخصوصا آنچه كه در مقاتل الطالبيين آمده با آنچه كه در ارشاد
مفيد آمدهـايندو را با هم تطبيق كردمـخيلى به هم نزديك است،مثل اين است كه يك
كتاب باشند،چون گويا سندهاى تاريخى هر دو به منابع واحدى مىرسيده است.بنابراين
مدرك ما در اين مسأله تنها سخن علماى شيعه نيست.
حال برويم سراغ انگيزههاى مأمون،ببينيم مأمون را چه چيز وادار كرد كه اين
موضوع[را مطرح كند؟]آيا مأمون واقعا به اين فكر افتاده بود كه كار را به حضرت
رضا واگذار كند كه اگر خودش مرد يا كشته شد خلافت به خاندان علوى و به حضرت رضا
منتقل شود؟اگر چنين اعتقادى داشت آيا اين اعتقادش تا نهايت امر باقى ماند؟در
اين صورت بايد قبول نكنيم كه مأمون حضرت رضا را مسموم كرده،بايد حرف كسانى را
قبول كنيم كه مىگويند حضرت رضا به اجل طبيعى از دنيا رفتند.از نظر علماى شيعه
اين فكر كه مأمون از اول حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيت خود باقى بود
مورد قبول نيست.بسيارى از فرنگيها چنين اعتقادى دارند،معتقدند كه مأمون واقعا
شيعه بود،واقعا معتقد و علاقهمند به آل على بود.
مأمون و تشيع
مأمون عالمترين خلفا و بلكه شايد عالمترين سلاطين جهان است.در ميان سلاطين جهان
شايد عالمتر،دانشمندتر و دانش دوستتر (3) از مأمون نتوان پيدا كرد.و در اينكه
در مأمون تمايل روحى و فكرى هم به تشيع بوده باز بحثى نيست،چون مأمون نه تنها
در جلساتى كه حضرت رضا شركت مىكردند و شيعيان حضور داشتند دم از تشيع مىزده
است،[در جلساتى كه اهل تسنن حضور داشتهاند نيز چنين بوده است.]«ابن عبد
البر»كه يكى از علماى معروف اهل تسنن است اين داستانى را كه در كتب شيعه هست،در
آن كتاب معروفش نقل كرده است كه روزى مأمون چهل نفر از اكابر علماى اهل تسنن در
بغداد را احضار مىكند كه صبح زود بياييد نزد من.صبح زود مىآيد از آنها
پذيرايى مىكند،و مىگويد من مىخواهم با شما در مسأله خلافت بحث كنم.مقدارى از
اين مباحثه را آقاى[محمد تقى]شريعتى در كتاب خلافت و ولايت نقل كردهاند.قطعا
كمتر عالمى از علماى دين را من ديدهام كه به خوبى مأمون در مسأله خلافت
استدلال كرده باشد،با تمام اينها در مسأله خلافت امير المؤمنين مباحثه كرد و
همه را مغلوب نمود.
در روايات شيعه هم آمده است،و مرحوم آقا شيخ عباس قمى نيز در كتاب منتهى الآمال
نقل مىكند كه شخصى از مأمون پرسيد كه تو تشيع را از چه كسى آموختى؟گفت:از پدرم
هارون.مىخواست بگويد پدرم هارون هم تمايل شيعى داشت.بعد داستان مفصلى را نقل
مىكند،مىگويد پدرم تمايل شيعى داشت،به موسى بن جعفر چنين ارادت داشت،چنين
علاقهمند بود،چنين و چنان بود،ولى در عين حال با موسى بن جعفر به بدترين شكل
عمل مىكرد.من يك وقت به پدرم گفتم تو كه چنين اعتقادى درباره اين آدم دارى پس
چرا با او اين جور رفتار مىكنى؟گفت:الملك عقيم (مثلى است در عرب)يعنى ملك
فرزند نمىشناسد تا چه رسد به چيز ديگر.گفت:پسرك من!اگر تو كه فرزند من هستى با
من بر سر خلافت به منازعه برخيزى،آن چيزى را كه چشمانت در او هست از روى تنت
برمىدارم،يعنى سرت را از تنت جدا مىكنم.
پس در اينكه در مأمون تمايل شيعى بوده شكى نيست،منتها به او مىگويند«شيعه امام
كش» .مگر مردم كوفه تمايل شيعى نداشتند و امام حسين را كشتند؟!و در اين كه
مأمون مرد عالم و علم دوستى بوده نيز شكى نيست و اين سبب شده كه بسيارى از
فرنگيها معتقد بشوند كه مأمون روى عقيده و خلوص نيت،ولايتعهد را به حضرت رضا
تسليم كرد و حوادث روزگار مانع شد،زيرا حضرت رضا به اجل طبيعى از دنيا رفت و
موضوع منتفى شد.ولى اين مطلب البته از نظر علماى شيعه درست نيست،قرائن هم بر
خلاف آن است.اگر مطلب تا اين مقدار صميمى و جدى مىبود عكس العمل حضرت رضا در
مسأله قبول ولايتعهد به اين شكل نبود كه بود.ما مىبينيم حضرت رضا قضيه را به
شكلى كه جدى باشد تلقى نكردهاند.
نظر شيخ مفيد و شيخ صدوق
فرض ديگرـكه اين فرض خيلى بعيد نيست چون امثال شيخ مفيد و شيخ صدوق آن را قبول
كردهاندـاين است كه مأمون در ابتداى امر صميميت داشت ولى بعد پشيمان شد.در
تاريخ هستـهمين ابو الفرج هم نقل مىكند،و شيخ صدوق مفصلترش را نقل مىكند،شيخ
مفيد هم نقل مىكندـكه مأمون وقتى كه خودش اين پيشنهاد را كرد گفت:زمانى برادرم
امين مرا احضار كرد(امين خليفه بود و مأمون با اينكه قسمتى از ملك به او واگذار
شده بود وليعهد هم بود)من نرفتم و بعد لشكرى فرستاد كه مرا دست بسته ببرند.از
طرف ديگر در نواحى خراسان قيامهايى شده بود و من لشكر فرستادم،در آنجا شكست
خوردند،در كجا چنين شد و شكست خورديم،و بعد ديدم روحيه سران سپاه من هم بسيار
ضعيف است،براى من ديگر تقريبا جريان قطعى بود كه قدرت مقاومت با برادرم را
ندارم و مرا خواهند گرفت،كت بسته تحويل او خواهند داد و سر نوشت بسيار شومى
خواهم داشت.روزى بين خود و خداى خود توبه كردمـبه آن كسى كه با او صحبت مىكند
اتاقى را نشان مىدهد و مىگويدـدر همين اتاق دستور دادم كه آب آوردند،اولا بدن
خودم را شستشو دادم،تطهير كردم(نمىدانم كنايه از غسل كردن است يا همان شستشوى
ظاهرى)،سپس دستور دادم لباسهاى پاكيزه سفيد آوردند و در همين جا آنچه از قرآن
حفظ بودم خواندم و چهار ركعت نماز بجا آوردم و بين خود و خداى خود عهد كردم(نذر
كردم)كه اگر خداوند مرا حفظ و نگهدارى كند و بر برادرم پيروز گرداند،خلافت را
به كسانى بدهم كه حق آنهاست،و اين كار را با كمال خلوص قلب كردم.از آن به بعد
احساس كردم كه گشايشى در كار من حاصل شد.بعد از آن در هيچ جبههاى شكست نخوردم
.در جبهه سيستان افرادى را فرستاده بودم،خبر پيروزى آنها آمد.بعد طاهر بن
الحسين را فرستادم براى برادرم،او هم پيروز شد،مرتب پيروزى و پيروزى،و من چون
از خدا اين استجابت دعا را ديدم مىخواهم به نذرى كه كردم و به عهدى كه كردم
وفا كنم.
شيخ صدوق و ديگران قبول كردهاند،مىگويند قضيه همين است،انگيزه مأمون فقط همين
عهد و نذرى بود كه در ابتدا با خدا كرده بود.اين يك احتمال.
احتمال دوم
احتمال ديگر اين است كه اساسا مأمون در اين قضيه اختيارى نداشته،ابتكار از
مأمون نبوده،ابتكار از فضل بن سهل ذو الرياستين وزير مأمون بوده است (4) كه آمد
به مأمون گفت:پدران تو با آل على بد رفتار كردند،چنين كردند چنان كردند،حالا
سزاوار است كه تو افضل آل على را كه امروز على بن موسى الرضا است بياورى و
ولايتعهد را به او وا گذار كنى،و مأمون قلبا حاضر نبود امام چون فضل اين را
خواسته بود چارهاى نديد.
باز بنا بر اين فرض كه ابتكار از فضل بود،فضل چرا اين كار را كرد؟آيا فضل شيعى
بود؟روى اعتقاد به حضرت رضا اين كار را كرد؟يا نه،او روى عقايد مجوسى خود باقى
بود،خواست عجالتا خلافت را از خاندان عباس بيرون بكشد،و اصلا مىخواست با اساس
خلافت بازى كند،و بنا بر اين با حضرت رضا هم خوب نبود و بد بود،و لهذا اگر
نقشههاى فضل عملى مىشد خطرش بيشتر از خلافت خود مأمون بود چون مأمون بالاخره
هر چه بود يك خليفه مسلمان بود ولى اينها شايد مىخواستند اساسا ايران را از
دنياى اسلام مجزا كنند و ببرند به سوى مجوسيت.
اينها همه سؤال است كه عرض مىكنم،نمىخواهم بگويم كه تاريخ يك جواب قطعى به
اينها مىدهد .
نظر جرجى زيدان
جرجى زيدان يكى از كسانى است كه معتقد است ابتكار از فضل بن سهل بود،ولى همچنين
معتقد است كه فضل بن سهل شيعى بود و روى اعتقاد به حضرت رضا چنين كارى را
كرد.ولى اين حرف هم حرف صحيح و درستى نيست[زيرا]با تواريخ تطبيق نمىكند.اگر
فضل بن سهل آنچنان صميمى مىبود و واقعا مىخواست تشيع را بر تسنن پيروزى بدهد
عكس العمل حضرت رضا در مقابل ولايتعهد اين جور نبود كه بود،و بلكه در روايات
شيعه و در تواريخ شيعه زياد آمده است كه حضرت رضا با فضل بن سهل سخت مخالف بود
و بلكه بيشتر از آن كه با مأمون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن
سهل را يك خطر به شمار مىآورد و گاهى به مأمون هم مىگفت كه از اين بترس،اين و
برادرش بسيار خطرناكند.و نيز دارد كه فضل بن سهل نيز عليه حضرت رضا خيلى سعايت
مىكرد.
پس تا اينجا ما دو احتمال ذكر كرديم:يكى اينكه ابتكار از مأمون بود و مأمون
صميميت داشت به خاطر آن نذر و عهدى كه كرده بود،حال يا بعدها منحرف شد،كه شيخ
صدوق و ديگران اين نظر را قبول كردهاند،و يا به صميميت خودش تا آخر باقى
ماند،كه بعضى از مستشرقين اين طور عقيده دارند.
دوم اينكه اصلا ابتكار از مأمون نبود،ابتكار از فضل بن سهل بود،كه برخى
گفتهاند فضل،شيعى و صميمى بود،و بعضى مىگويند نه،فضل سوء نيت خطرناكى داشت.
احتمال سوم:
الف.جلب نظر ايرانيان
احتمال ديگر اين است كه ابتكار از خود مأمون بود و مأمون از اول صميميت نداشت و
به خاطر يك سياست ملكدارى اين موضوع را در نظر گرفت.آن سياست چيست؟بعضى
گفتهاند جلب نظر ايرانيها،چون ايرانيها عموما تمايلى به تشيع و خاندان على
عليه السلام داشتند و از اول هم كه عليه عباسيها قيام كردند تحت عنوان«الرضا(يا
الرضى)من آل محمد»قيام كردند و لهذا به حسب تاريخـنه به حسب حديثـلقب«رضا»را
مأمون به حضرت رضا داد،يعنى روزى كه حضرت را به ولايتعهد نصب كرد گفت كه بعد از
اين ايشان را به لقب«الرضا»بخوانيد،مىخواست آن خاطره ايرانيها را از حدود نود
سال پيش كه تحت عنوان«الرضا من آل محمد»يا«الرضى من آل محمد»قيام كردند زنده
كند كه ببينيد!من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احياء مىكنم،آن كسى كه
شما مىخواستيد من او را آوردم،[و با خود]گفت فعلا ما آنها را راضى
مىكنيم،بعدها فكر حضرت رضا را مىكنيم.و اين مسأله هم هست كه مأمون يك جوان
بيست و هشت ساله و كمتر از سى ساله است،و حضرت رضا سنشان در حدود پنجاه سال
است(و به قول شيخ صدوق و ديگران حدود چهل و هفت سال،كه شايد همين حرف درست
باشد.)مأمون پيش خود مىگويد:به حسب ظاهر،ولايتعهدى اين آدم براى من خطرى
ندارد،حد اقل بيست سال از من بزرگتر است،گيرم كه اين چند سال هم بماند،او قبل
از من خواهد مرد.
پس يك نظر هم اين است كه گفتهاند[طرح مسأله ولايتعهدى حضرت رضا]سياست مأمون
بود،ابتكار از خود مأمون بود و او نظر سياسى داشت و آن آرام كردن ايرانيها و
جلب نظر آنها بود.
ب.فرو نشاندن قيامهاى علويان
بعضى[براى اين سياست مأمون]علت ديگرى گفتهاند و آن فرو نشاندن قيامهاى
علويين است .علويون خودشان يك موضوعى شده بودند،هر چند سال يك بارـو گاهى هر
سالـاز يك گوشه مملكت يك قيامى مىشد كه در رأس آن يكى از علويون بود.مأمون
براى اينكه علويين را راضى كند و آرام نگاه دارد و يا لا اقل در مقابل مردم خلع
سلاح كرده باشد[دست به اين كار زد] .وقتى كه رأس علويون را بياورد در دستگاه
خودش،قهرا آنها مىگويند پس ما هم سهمى در اين خلافت داريم،حالا كه سهمى داريم
برويم آنجا،كما اينكه مأمون خيلى از اينها را بخشيد با اينكه از نظر او جرمهاى
بزرگى مرتكب شده بودند،از جمله«زيد النار»برادر حضرت رضا را عفو كرد.با خود گفت
بالاخره راضىشان كنم و جلوى قيامهاى اينها را بگيرم.در واقع خواست يك سهم به
علويين در خلافت بدهد كه آنها آرام شوند،و بعد هم مردم ديگر را از دور آنها
متفرق كند،يعنى علويين را به اين وسيله خلع سلاح نمايد كه ديگر هر جا بخواهند
بروند دعوت كنند كه ما مىخواهيم عليه خليفه قيام كنيم،مردم بگويند شما كه الآن
خودتان هم در خلافت سهيم هستيد،حضرت رضا كه الآن وليعهد است،پس شما عليه حضرت
رضا مىخواهيد قيام كنيد؟!
ج.خلع سلاح كردن حضرت رضا
احتمال ديگر در باب سياست مأمون كه ابتكار از خودش بوده و سياستى در كار
بوده،مسأله خلع سلاح كردن خود حضرت رضاست و اين در روايات ما هست كه حضرت رضا
روزى به خود مأمون فرمود هدف تو اين است.مىدانيد وقتى افرادى كه نقش منفى و
نقش انتقاد را دارند،به يك دستگاه انتقاد مىكنند،يك راه براى اينكه آنها را
خلع سلاح كنند اين است كه به خودشان پست بدهند،بعد اوضاع و احوال هر چه كه
باشد،وقتى كه مردم ناراضى باشند آنها ديگر نمىتوانند از نارضايى مردم استفاده
كنند و بر عكس،مردم ناراضى عليه خود آنها تحريك مىشوند،مردمى كه هميشه
مىگويند خلافت حق آل على است،اگر آنها خليفه شوند دنيا گلستان خواهد شد،عدالت
اينچنين بر پا خواهد شد و از اين حرفها.مأمون خواست حضرت رضا را بياورد در منصب
ولايتعهد تا بعد مردم بگويند:نه،اوضاع فرقى نكرد،چيزى نشد،و يا[آل على عليه
السلام را]متهم كند كه اينها تا دست خودشان كوتاه است اين حرفها را مىزنند ولى
وقتى كه دست خودشان هم رسيد ديگر ساكت مىشوند و حرفى نمىزنند.
بسيار مشكل است كه انسان از ديدگاه تاريخ بتواند از نظر مأمون به يك نتيجه قاطع
برسد .آيا ابتكار مأمون بود؟ابتكار فضل بود؟اگر ابتكار فضل بود روى چه جهت؟و
اگر ابتكار مأمون بود آيا حسن نيت داشت يا حسن نيت نداشت؟اگر حسن نيت داشت در
آخر برگشت يا برنگشت؟و اگر حسن نيت نداشت سياستش چه بود؟اينها از نظر
تاريخ،امور شبههناكى است.البته اغلب اينها دلايلى دارد ولى يك دلايلى كه
بگوييم صد در صد قاطع است نيست و شايد همان حرفى كه شيخ صدوق و ديگران
معتقدند[درست باشد]گو اينكه شايد با مذاق امروز شيعه خيلى سازگار نباشد كه
بگوييم مأمون از اول صميميت داشت ولى بعدها پشيمان شد،مثل همه اشخاص كه
وقتى[دچار سختى مىشوند تصميمى مبنى بر باز گشت به حق مىگيرند اما وقتى رهايى
مىيابند تصميم خود را فراموش مىكنند:] فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين
له الدين فلما نجيهم الى البر اذا هم يشركون (5) .قرآن نقل مىكند كه افرادى
وقتى در چهار موجه دريا گرفتار مىشوند خيلى خالص و مخلص مىشوند،ولى هنگامى كه
بيرون آمدند تدريجا فراموش مىكنند.مأمون هم در آن چهار موجه گرفتار شده
بود،اين نذر را كرد،اول هم تصميم گرفت به نذرش عمل كند ولى كم كم يادش رفت و
درست از آن طرف برگشت.
بهتر اين است كه ما مسأله را از وجهه حضرت رضا بررسى كنيم.اگر از اين وجهه
بررسى كنيم،مخصوصا اگر مسلمات تاريخ را در نظر بگيريم،به نظر من بسيارى از
مسائل مربوط به مأمون هم حل مىشود.
مسلمات تاريخ:
1. احضار امام از مدينه به مرو
يكى از مسلمات تاريخ اين است كه آوردن حضرت رضا از مدينه به مرو،با مشورت امام
و با جلب نظر قبلى امام نبوده است.يك نفر ننوشته كه قبلا در مدينه مكاتبه يا
مذاكرهاى با امام شده بود كه شما را براى چه موضوعى مىخواهيم و بعد هم امام
به خاطر همان دعوتى كه از او شده بود و براى همين موضوع معين حركت كرد و
آمد.مأمون امام را احضار كرد بدون اينكه اصلا موضوع روشن باشد.در مرو براى
اولين بار موضوع را با امام در ميان گذاشت.نه تنها امام را،عده زيادى از آل ابى
طالب را دستور داد از مدينه،تحت نظر و بدون اختيار خودشان حركت دادند[و به
مرو]آوردند.حتى مسيرى كه براى حضرت رضا انتخاب كرد يك مسير مشخصى بود كه حضرت
از مراكز شيعه نشين عبور نكند،زيرا از خودشان مىترسيدند.دستور داد كه حضرت را
از طريق كوفه نياورند،از طريق بصره و خوزستان و فارس بياورند به نيشابور.خط سير
را مشخص كرده بود.كسانى هم كه مأمور اين كار بودند از افرادى بودند كه فوق
العاده با حضرت رضا كينه و عداوت داشتند،و عجيب اين است كه آن سردارى كه مأمور
اين كار شد به نام«جلودى»يا«جلودى» (ظاهرا عرب هم هست) آنچنان به مأمون وفادار
بود و آنچنان با حضرت رضا مخالف بود كه وقتى مأمون در مرو قضيه را طرح كرد او
گفت من با اين كار مخالفم.هر چه مأمون گفت:خفه شو،گفت :من مخالفم.او و دو نفر
ديگر به خاطر اين قضيه به زندان افتادند و بعد هم به خاطر همين قضيه كشته
شدند،[به اين ترتيب كه]روزى مأمون اينها را احضار كرد،حضرت رضا و عدهاى از
جمله فضل بن سهل ذو الرياستين هم بودند،مجددا نظرشان را خواست،تمام اينها در
كمال صراحت گفتند ما صد در صد مخالفيم،و جواب تندى دادند.اولى را گردن زد.دومى
را خواست.او مقاومت كرد.وى را نيز گردن زد.به همين«جلودى»رسيد (6) .حضرت رضا
كنار مأمون نشسته بودند.آهسته به او گفتند:از اين صرف نظر كن.جلودى گفت:يا امير
المؤمنين!من يك خواهش از تو دارم،تو را به خدا حرف اين مرد را درباره من نپذير
.مأمون گفت:قسمت عملى است كه هرگز حرف او را در بارهات نمىپذيرم.(او
نمىدانست كه حضرت شفاعتش را مىكند.)همان جا گردنش را زد.به هر حال حضرت رضا
را با اين حال آوردند و وارد مرو كردند.تمام آل ابى طالب را در يك محل جاى
دادند و حضرت رضا را در يك جاى اختصاصى،ولى تحت نظر و تحت الحفظ،و در آنجا
مأمون اين موضوع را با حضرت در ميان گذاشت.اين يك مسأله كه از مسلمات تاريخ
است.
2. امتناع حضرت رضا
گذشته از اين مسأله كه اين موضوع در مدينه با حضرت در ميان گذاشته نشد،در مرو
كه در ميان گذاشته شد حضرت شديدا ابا كرد.همين ابو الفرج در مقاتل الطالبيين
نوشته است كه مأمون،فضل بن سهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا و[ايندو
موضوع را مطرح كردند .]حضرت امتناع كرد و قبول نمىكرد.آخرش گفتند: چه
مىگويى؟!اين قضيه اختيارى نيست،ما مأموريت داريم كه اگر امتناع كنى همين جا
گردنت را بزنيم.(علماى شيعه مكرر اين را نقل كردهاند.)بعد مىگويد:باز هم حضرت
قبول نكرد.اينها رفتند نزد مأمون.بار ديگر خود مأمون با حضرت مذاكره كرد و باز
تهديد به قتل كرد.يكدفعه هم گفت:چرا قبول نمىكنى (7) ؟!مگر جدت على بن ابى
طالب در شورا شركت نكرد؟!مىخواست بگويد كه اين با سنت شما خاندان هم منافات
ندارد،يعنى وقتى على عليه السلام آمد در شورا شركت كرد و[در امر انتخاب
خليفه]دخالت نمود معنايش اين بود كه عجالتا از حقى كه از جانب خدا براى خودش
قائل بود صرف نظر كرد و تسليم اوضاع شد تا ببيند شرايط و اوضاع از نظر مردمى
چطور است،كار به او واگذار مىشود يا نه.پس اگر شورا خلافت را به پدرت على
مىداد قبول مىكرد،تو هم بايد قبول كنى.حضرت آخرش تحت عنوان تهديد به قتل كه
اگر قبول نكند كشته مىشود قبول كرد.البته اين سؤال براى شما باقى است كه آيا
ارزش داشت كه امام بر سر يك امتناع از قبول كردن ولايتعهد كشته شود يا نه؟آيا
اين نظير بيعتى است كه يزيد از امام حسين مىخواست يا نظير آن نيست؟كه اين را
بعد بايد بحث كنيم.
3. شرط حضرت رضا
يكى ديگر از مسلمات تاريخ اين است كه حضرت رضا شرط كرد و اين شرط را هم قبولاند
كه من به اين شكل قبول مىكنم كه در هيچ كارى مداخله نكنم و مسؤوليت هيچ كارى
را نپذيرم.در واقع مىخواست مسئووليت كارهاى مأمون را نپذيرد و به قول امروزيها
ژست مخالفت را و اينكه ما و اينها به هم نمىچسبيم و نمىتوانيم همكارى كنيم
حفظ كند و حفظ هم كرد.(البته مأمون اين شرط را قبول كرد.)لهذا حضرت حتى در نماز
عيد شركت نمىكرد تا آن جريان معروف رخ داد كه مأمون يك نماز عيدى از حضرت
تقاضا كرد،امام فرمود:اين بر خلاف عهد و پيمان من است،او گفت:اينكه شما هيچ
كارى را قبول نمىكنيد مردم پشت سر ما يك حرفهايى مىزنند،بايد شما قبول كنيد،و
حضرت فرمود:بسيار خوب،اين نماز را قبول مىكنم،كه به شكلى هم قبول كرد كه خود
مأمون و فضل پشيمان شدند و گفتند اگر اين برسد به آنجا انقلاب مىشود،آمدند
جلوى حضرت را گرفتند و ايشان را از بين راه برگرداندند و نگذاشتند كه از شهر
خارج شوند.
4. طرز رفتار امام پس از مسأله ولايتعهدى
مسأله ديگر كه اين هم باز از مسلمات تاريخ است،هم سنىها نقل كردهاند و هم
شيعهها،هم ابو الفرج نقل مىكند و هم در كتابهاى ما نقل شده است،طرز رفتار
حضرت است بعد از مسأله ولايتعهدى.مخصوصا خطابهاى كه حضرت در مجلس مأمون در
همان جلسه ولايتعهدى مىخواند عجيب جالب است.به نظر من حضرت با همين خطبه يك
سطر و نيمىـكه همه آن را نقل كردهاندـوضع خودش را روشن كرد.خطبهاى
مىخواند.در آن خطبه نه اسمى از مأمون مىبرد و نه كوچكترين تشكرى از او
مىكند.قاعدهاش اين است كه اسمى از او ببرد و لا اقل يك تشكرى بكند.
ابو الفرج مىگويد بالاخره روزى را معين كردند و گفتند در آن روز مردم بايد
بيايند با حضرت رضا بيعت كنند.مردم هم آمدند.مأمون براى حضرت رضا در كنار خودش
محلى و مجلسى قرار داد و اول كسى را كه دستور داد بيايد با حضرت رضا بيعت كند
پسر خودش عباس بن مأمون بود .دومين كسى كه آمد يكى از سادات علوى بود.بعد به
همين ترتيب گفت يك عباسى و يك علوى بيايند بيعت كنند و به هر كدام از اينها هم
جايزه فراوانى مىداد و مىرفتند.وقتى آمدند براى بيعت،حضرت دستش را به شكل
خاصى رو به جمعيت گرفت.مأمون گفت:دستت را دراز كن تا بيعت كنند.فرمود:نه،جدم
پيغمبر هم اين جور بيعت مىكرد،دستش را اين جور مىگرفت و مردم دستشان را
مىگذاشتند به دستش.بعد خطبا و شعرا،سخنرانان و شاعرانـاينها كه تابع اوضاع و
احوال هستندـآمدند و شروع كردند به خطابه خواندن،شعر گفتن،در مدح حضرت رضا سخن
گفتن،در مدح مأمون سخن گفتن،و از اين دو نفر تمجيد كردن.بعد مأمون به حضرت رضا
گفت:«قم فاخطب الناس و تكلم فيهم»برخيز خودت براى مردم سخنرانى كن.قطعا مأمون
انتظار داشت كه حضرت در آنجا يك تأييدى از او و خلافتش بكنند.نوشته است:«فقال
بعد حمد الله و الثناء عليه»اول حمد و ثناى الهى را گفت.. (8)
مسأله ولايتعهدى امام رضا عليه السلام(2)
موضوع بحث،مسأله ولايتعهد حضرت رضا نسبت به مأمون بود.در جلسه پيش عرض كرديم كه
در اين داستان يك سلسله مسائل قطعى و مسلم از نظر تاريخى،و يك سلسله مسائل
مشكوك است،و حتى مورخينى مثل جرجى زيدان تصريح مىكنند كه بنى العباس سياستشان
بر كتمان بود و اسرار سياسىشان را كمتر مىگذاشتند كه فاش شود،و لهذا اين
مجهولات در تاريخ باقى مانده است .آنچه كه قطعيت دارد و جاى بحث نيست اين است
كه مسأله ولايتعهد اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده،يعنى اينچنين نيست كه براى
اين كار اقدامى از اين طرف شده باشد،از طرف مأمون شروع شده،و تازه شروع هم كه
شده به اين شكل نبوده كه مأمون پيشنهاد كند و حضرت رضا قبول نمايد،بلكه به اين
شكل بوده كه بدون اينكه اين موضوع را فاش كنند،عدهاى را از خراسانـاز خراسان
قديم،از مرو،از ما وراء النهر،از اين سر زمينهايى كه امروز جزء روسيه به شمار
مىرود و مأمون در آنجا بودهـمىفرستند به مدينه و عدهاى از بنى هاشم و در رأس
آنها حضرت رضا را به مرو احضار مىكنند،و صحبت اراده و اختيار در ميان نبوده
است،و حتى خط سيرى را هم كه حضرت را عبور مىدهند قبلا مشخص مىكنند كه از
شهرستانها و از راههايى عبور دهند كه شيعه در آن كمتر وجود دارند يا وجود
ندارند.مخصوصا قيد كرده بودند كه حضرت رضا را از شهرهاى شيعه نشين عبور
ندهند.وقتى كه[اين گروه را]وارد مرو مىكنند،حضرت رضا را جدا در يك منزل اسكان
مىدهند و ديگران را در جاى ديگر،و در آنجا براى اولين بار اين موضوع عرضه
مىشود و مأمون پيشنهاد مىكند كه[حضرت رضا ولايتعهد را بپذيرد .]صحبت اول
مأمون اين است كه من مىخواهم خلافت را واگذار كنم.(البته اين خيلى قطعى نيست
.)به هر حال يا ابتدا خلافت را پيشنهاد كرد و بعد گفت اگر خلافت را نمىپذيرى
ولايتعهد را بپذير،و يا از اول ولايتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا شديد امتناع
كرد.
حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟چرا امام امتناع كرد؟البته اينها را ما به
صورت يك امر صد در صد قطعى نمىتوانيم بگوييم ولى در رواياتى كه از خود ما نقل
كردهاندـاز جمله در روايت عيون اخبار الرضاـذكر شده است كه وقتى مأمون گفت من
اين جور فكر كردم كه خودم را از خلافت عزل كنم و تو را به جاى خودم نصب كنم و
با تو بيعت نمايم،امام فرمود:يا تو در خلافت ذى حقى و يا ذى حق نيستى.اگر اين
خلافت واقعا از آن توست و تو ذى حقى و اين خلافت يك خلافت الهى است،حق ندارى
چنين جامهاى را كه خدا براى تن تو تعيين كرده است به غير خودت بدهى،و اما اگر
از آن تو نيست باز هم حق ندارى بدهى.چيزى را كه از آن تو نيست تو چرا به كسى
بدهى؟!معنايش اين است كه اگر خلافت از آن تو نيست تو بايد مثل معاويه پسر يزيد
اعلام كنى كه من ذى حق نيستم،و قهرا پدران خودت را تخطئه كنى همان طور كه او
تخطئه كرد و گفت:پدران من به نا حق اين جامه را به تن كردند و من هم در اين چند
وقت به ناحق اين جامه را به تن كردم.بنا بر اين من مىروم،نه اينكه بگويى من
خلافت را تفويض و واگذار مىكنم.وقتى كه مأمون اين جمله را شنيد فورا به اصطلاح
وجهه سخن را تغيير داد و گفت:شما مجبور هستيد.
سپس مأمون تهديد كرد و در تهديد خود استدلال را با تهديد مخلوط نمود
(9).جملهاى گفت كه در آن،هم استدلال بود و هم تهديد،و آن اين بود كه گفت:«جدت
على بن ابى طالب در شورا شركت كرد(در شوراى شش نفرى)و عمر كه خليفه وقت بود
تهديد كرد،گفت:در ظرف سه روز بايد اهل شورا تصميم بگيرند و اگر تصميمنگرفتند
يا بعضى از آنها از تصميم اكثريت تمرد كردند ابو طلحه انصارى مأمور است كه
گردنشان را بزند.»خواست بگويد الآن تو در آن وضع هستى كه جدت على در آن وضع
بود،من هم در آن وضعى هستم كه عمر بود.تو از جدت پيروى كن و در اين كار شركت
نما.در اين جمله تلويحا اين معنا بود كه جدت على با اينكه خلافت را از خودش
مىدانست چرا در كار شورا شركت كرد؟اينكه در كار شورا شركت كرد يعنى آمد آنجا
تبادل نظر كند كه آيا خلافت را به اين بدهيم يا به آن؟و اين خودش يك نوع تنزلى
بود از جد شما على بن ابى طالب كه نيامد سر سختى كند و بگويد شورا يعنى
چه؟!خلافت مال من است،اگر همهتان كنار مىرويد برويد تا من خودم خليفه
باشم،اگر نه،من در شورا شركت نمىكنم.اينكه در شورا شركت كرد معنايش اين است كه
از حق مسلم و قطعى خود صرف نظر كرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد.تو الآن
وضعت در اينجا نظير وضع على بن ابى طالب است . اين،جنبه استدلال قضيه بود.اما
جنبه تهديدش:عمر خليفهاى بود كه كارهايش براى عصر و زمان تقريبا سند شمرده
مىشد.مأمون خواست بگويد كه اگر من تصميم شديدى بگيرم جامعه از من
مىپذيرد،مىگويند او همان تصميمى را گرفت كه خليفه دوم گرفت،او گفت مصلحت
مسلمين شوراست و اگر كسى از آن تخلف كند گردنش را بزنيد،من هم به حكم اينكه
خليفه هستم چنين فرمانى را مىدهم،مىگويم مصلحت مسلمين اين است كه على بن موسى
ولايتعهد را بپذيرد،اگر تخلف كند،به حكم اينكه خليفه هستم گردنش را
مىزنم.استدلال را با تهديد مخلوط كرد.
پس يكى ديگر از مسلمات تاريخ اين مسأله است كه حضرت رضا[از قبول ولايتعهد
مأمون]امتناع كرده است ولى بعد با تهديد به قتل پذيرفته است.
مسأله سوم كه اين هم جزء قطعيات و مسلمات است اين است كه امام از اول با مأمون
شرط كرد كه من در كارها مداخله نكنم،يعنى عملا جزء دستگاه نباشم،حالا اسم
مىخواهد ولايتعهد باشد،باشد،سكه به نام من مىخواهند بزنند،بزنند،خطبه به نام
مىخواهند بخوانند،بخوانند،ولى در كارها عملا مرا شريك نكن،كارى را عملا به
عهده من نگذار،نه در كار قضا و داد گسترى دخالتى داشته باشم،نه در عزل و نصبها
و نه در هيچ كار ديگرى (10) .در همان مراسم تشريفاتى نيز امام طورى رفتار كرد
كه آن ناچسبى خودش به دستگاه مأمونى را ثابت كرد.آن جملهاى كه در اولين خطابه
ولايتعهدش خواند به نظر من خيلى عجيب و با ارزش است.آن مجلس عظيم را مأمون
تشكيل مىدهد و تمام سران مملكتى از وزرا و سران سپاه و شخصيتها را دعوت مىكند
و همه با لباسهاى سبزـكه شعارى بود كه آن وقت مقرر كردندـشركت مىكنند (11)
.اول كسى را كه دستور داد بيايد با حضرت رضا به عنوان ولايتعهد بيعت كند پسرش
عباس بن مأمون بود كه ظاهرا قبلا وليعهد يا نامزد ولايتعهد بود،و بعد ديگران يك
يك آمدند و بيعت كردند.سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهاى بسيار عالى خواندند و
خطابههاى بسيار غرا انشاء كردند.بعد قرار شد خود حضرت خطابهاى بخواند.حضرت
برخاست و در يك سطر و نيم فقط،صحبت كرد كه جملاتش در واقع ايراد به تمام كارهاى
آنها بود.مضمونش اين است:«ما(يعنى ما اهل بيت،ما ائمه)حقى داريم بر شما مردم به
اينكه ولى امر شما باشيم:معنايش اين است كه اين حق اصلا مال ما هست و چيزى نيست
كه مأمون بخواهد به ما واگذار كند.و شما در عهده ما حقى داريد.حق شما اين است
كه ما شما را اداره كنيم.و هر گاه شما حق ما را به ما داديدـيعنى هر وقت شما ما
را به عنوان خليفه پذيرفتيدـبر ما لازم مىشود كه آن وظيفه خودمان را درباره
شما انجام دهيم،و السلام» (12) .دو كلمه:«ما حقى داريم و آن خلافت است،شما حقى
داريد به عنوان مردمى كه خليفه بايد آنها را اداره كند،شما مردم بايد حق ما را
به ما بدهيد،و اگر شما حق ما را به ما بدهيد ما هم در مقابل شما وظيفهاى داريم
كه بايد انجام دهيم،و وظيفه خودمان را انجام مىدهيم .»نه تشكرى از مأمون و نه
حرف ديگرى،و بلكه مضمون بر خلاف روح جلسه ولايتعهدى است.بعد هم اين جريان همين
طور ادامه پيدا مىكند،حضرت رضا يك وليعهد به اصطلاح تشريفاتى است كه حاضر نيست
در كارها مداخله كند و در يك مواردى هم كه اجبارا مداخله مىكند به شكلى مداخله
مىكند كه منظور مأمون تأمين نمىشود،مثل همان قضيه نماز عيد خواندن كه مأمون
مىفرستد نزد حضرت و حضرت مىگويد:ما با تو قرار داريم كه من در هيچ كار مداخله
نكنم .مىگويد آخر اينكه تو در هيچ كار مداخله نمىكنى مردم مرا متهم
مىكنند،حال اين يك كار مانعى ندارد،حضرت مىفرمايد:اگر بخواهم اين كار را بكنم
بايد به رسم جدم عمل كنم نه به آن رسمى كه امروز معمول است.مأمون مىگويد بسيار
خوب.امام از خانه خارج مىشود.چنان غوغايى در شهر بپا مىشود كه در وسط راه
مىآيند حضرت را بر مىگردانند.
بنابر اين تا اين مقدار مسأله مسلم است كه حضرت رضا را بالاجبار[به
مرو]آوردهاند و عنوان ولايتعهد را به او تحميل كردهاند،تهديد به قتل كردهاند
و حضرت بعد از تهديد به قتل قبول كرده به اين شرط كه در كارها عملا مداخله
نكند،و بعد هم عملا مداخله نكرده و طورى خودش را كنار كشيده كه ثابت كرده است
كه خلاصه ما به اينها نمىچسبيم و اينها هم به ما نمىچسبند.
مسائل مشكوك
اما مسائلى كه عرض كرديم مشكوك است.در اينجا قضاياى مشكوك زياد است.اينجاست كه
علما و اهل تاريخ،اجتهادشان اختلاف پيدا كرده.اصلا اين مسأله ولايتعهد چه
بود؟چطور شد كه مأمون حاضر شد حضرت رضا را از مدينه بخواهد براى ولايتعهد،و
خلافت را به او تفويض كند،از خاندان عباسى بيرون ببرد و تحويل خاندان علوى
بدهد؟آيا اين ابتكار از خودش بود يا از فضل بن سهل ذو الرياستين سرخسى و او بر
مأمون تحميل كرده بود از باب اينكه وزير بسيار مقتدرى بود و لشكريان مأمون كه
اكثريت قريب به اتفاقشان ايرانى بودند تحت نظر اين وزير بودند و او هر نظرى كه
داشت مىتوانست تحميل كند.حال او چرا اين كار را كرد؟بعضىـكه البته اين احتمال
خيلى ضعيف است گو اينكه افرادى مثل«جرجى زيدان»و حتى«ادوارد براون»قبول
كردهاندـمىگويند:اصلا فضل بن سهل شيعه بوده[و در اين موضوع]حسن نيت داشت و
مىخواست واقعا خلافت را[به خاندان علوى]منتقل كند.اگر اين فرض صحيح باشد بايد
حضرت رضا با فضل بن سهل همكارى كند،به جهت اينكه وسيله كاملا آماده شده است كه
خلافت به علويين منتقل شود،و حتى نبايد بگويد من قبول نمىكنم تا تهديد به قتلش
كنند و بعد هم كه قبول كرد بگويد بايد جنبه تشريفاتى داشته باشد،من در كارها
مداخله نمىكنم،بلكه بايد جدا قبول كند،در كارها هم مداخله نمايد و مأمون را
عملا از خلافت خلع يد كند. البته اينجا يك اشكال هست و آن اين كه اگر فرض هم
كنيم كه با همكارى حضرت رضا و فضل بن سهل مىشد مأمون را از خلافت خلع كرد،چنين
نبود كه ديگر اوضاع خلافت رو به راه باشد،چون خراسان جزئى از مملكت اسلامى
بود،همين قدر كه به مرز رى مىرسيديم،از آنجا به آن طرف،يعنى قسمت عراق كه قبلا
دار الخلافه بود،و نيز حجاز و يمن و مصر و سوريه وضع ديگرى داشت،آنها كه تابع
تمايلات مردم ايران و مردم خراسان نبودند و بلكه تمايلاتى بر ضد اينها
داشتند،يعنى اگر فرض هم مىكرديم كه اين قضيه به همين شكل بود و عملى
مىشد،حضرت رضا در خراسان خليفه بود،بغداد در مقابلش محكم مىايستاد،همچنانكه
تا خبر ولايتعهد حضرت رضا به بغداد رسيد و بنى العباس در بغداد فهميدند كه
مأمون چنين كارى كرده است فورا نماينده مأمون را معزول كردند و با يكى از بنى
العباس به نام ابراهيم بن شكلهـبا اينكه صلاحيتى هم نداشتـبيعت كردند و اعلام
طغيان نمودند،گفتند ما هرگز زير بار علويين نمىرويم،اجداد ما صد سال است كه
زحمت كشيدهاند،جان كندهاند،حالا يكدفعه خلافت را تحويل علويين بدهيم؟!بغداد
قيام مىكرد و به دنبال آن خيلى جاهاى ديگر نيز قيام مىكردند.
ولى اين يك فرض است و تازه اصل فرض درست نيست،يعنى اين حرف قابل قبول نيست كه
فضل بن سهل ذو الرياستين شيعى بود و روى اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنين كارى
كرد.اولا اينكه ابتكار از او باشد محل ترديد است.ثانيا:به فرض اينكه ابتكار از
او باشد،اينكه او احساسات شيعى داشته باشد سخت محل ترديد است.آنچه احتمال بيشتر
قضيه است اين است كه فضل بن سهل كه تازه مسلمان شده بود مىخواست به اين وسيله
ايران را برگرداند به ايران قبل از اسلام (13) ،فكر كرد الآن ايرانيها قبول
نمىكنند چون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همين قدر كه اسم مبارزه با
اسلام در ميان بيايد با او مخالفت مىكنند.با خود انديشيد كه كلك خليفه عباسى
را به دست مردى كه خود او وجههاى دارد بكند،حضرت رضا را عجالتا بياورد روى كار
و بعد ايشان را از خارج دچار دشواريهاى مخالفت بنى العباس كند،و از داخل هم
خودش زمينه را فراهم نمايد براى برگرداندن ايران به دوره قبل از اسلام ودوره
زردشتيگرى .
اگر اين فرض درست باشد،در اينجا وظيفه حضرت رضا همكارى با مأمون است براى قلع و
قمع كردن خطر بزرگتر،يعنى خطر فضل بن سهل براى اسلام صد درجه بالاتر از خطر
مأمون است براى اسلام،زيرا بالاخره مأمون هر چه هست يك خليفه مسلمان است.
يك مطلب ديگر را هم بايد عرض كنم و آن اين است كه ما نبايد اين جور فكر كنيم كه
همه خلفايى كه با ائمه مخالف بودند يا آنها را شهيد كردند در يك عرض هستند،بنا
بر اين چه فرقى ميان يزيد بن معاويه و مأمون است؟تفاوت از زمين تا آسمان
است.مأمون در طبقه خودش يعنى در طبقه خلفا و سلاطين،هم از جنبه علمى و هم از
جنبههاى ديگر يعنى حسن سياست،عدالت نسبى و ظلم نسبى،و از نظر حسن اداره و مفيد
بودن به حال مردم،از بهترين خلفا و سلاطين است.مردى بود بسيار روشنفكر.اين تمدن
عظيم اسلامى كه امروز مورد افتخار ماست به دست همين هارون و مأمون به وجود
آمد،يعنى اينها يك سعه نظر و يك روشنفكرى فوق العاده داشتند كه بسيارى از
كارهايى كه كردند امروز اسباب افتخار دنياى اسلام است.مسأله«الملك عقيم»و اينكه
مأمون به خاطر ملك و سلطنت بر ضد عقيده خودش قيام كرد و همان امامى را كه به او
اعتقاد داشت مسموم كرد يك مطلب است،و ساير قسمتها مطلب ديگر.
به هر حال اگر واقعا مطلب اين باشد كه مسأله ولايتعهد ابتكار فضل بن سهل بوده و
فضل بن سهل نيز همين طور كه قرائن نشان مىدهد[سوء نيت داشته است،در اين صورت
امام مىبايست طرف مأمون را بگيرد.]روايات ما اين مطلب را تأييد مىكند كه حضرت
رضا از فضل بن سهل بيشتر تنفر داشت تا مأمون،و در مواردى كه ميان فضل بن سهل و
مأمون اختلاف پيش مىآمد،حضرت طرف مأمون را مىگرفت.در روايات ما هست كه فضل بن
سهل و يك نفر ديگر به نام هشام بن ابراهيم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند كه خلافت
حق شماست،اينها همهشان غاصبند،شما موافقت كنيد،ما مأمون را به قتل مىرسانيم و
بعد شما رسما خليفه باشيد.حضرت به شدت اين دو نفر را طرد كرد.اينها بعد فهميدند
كه اشتباه كردهاند،فورا رفتند نزد مأمون،گفتند:ما نزد على بن موسى
بوديم،خواستيم او را امتحان كنيم،اين مسأله را به او عرضه داشتيم تا ببينيم كه
او نسبت به تو حسن نيت دارد يا نه.ديديم نه،حسن نيت دارد.به او گفتيم بيا با ما
همكارى كن تا مأمون را بكشيم،او ما را طرد كرد.و بعد حضرت رضا در ملاقاتى كه با
مأمون داشتندـو مأمون هم سابقه ذهنى داشتـقضيه را طرح كردند و فرمودند اينها
آمدند و دروغ مىگويند،جدى مىگفتند،و بعد حضرت به مأمون فرمود كه از اينها
احتياط كن.
مطابق اين روايات،على بن موسى الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر مأمون بالاتر و
شديدتر مىدانسته است.بنا بر اين فرض[كه ابتكار ولايتعهد از فضل بن سهل بوده
است] (14) حضرت رضا اين ولايتعهدى را كه به دست اين مرد ابتكار شده است خطرناك
مىداند،مىگويد نيت سوئى در كار است،اينها آمدهاند مرا وسيله قرار دهند براى
برگرداندن ايران از اسلام به مجوسىگرى.
پس ما روى فرض صحبت مىكنيم.اگر ابتكار از فضل باشد و او واقعا شيعه باشد(آن
طور كه برخى از مورخين اروپايى گفتهاند)حضرت رضا بايد با فضل همكارى مىكرد
عليه مأمون،و اگر اين روح زردشتيگرى در كار بوده،بر عكس بايد با مأمون همكارى
مىكرد عليه اينها تا كلك اينها كنده شود.روايات ما اين دوم را بيشتر تأييد
مىكند،يعنى فرضا هم ابتكار از فضل نبوده،اينكه حضرت رضا با فضل ميانه خوبى
نداشت و حتى مأمون را از خطر فضل مىترساند،از نظر روايات ما امر مسلمى است.
فرضيه ديگر اين است كه اصلا ابتكار از فضل نبوده،ابتكار از خود مأمون بوده
است.اگر ابتكار از خود مأمون بوده،مأمون چرا اين كار را كرد؟آيا حسن نيت داشت
يا سوء نيت؟اگر حسن نيت داشت آيا تا آخر بر حسن نيت خود باقى بود يا در اواسط
تغيير نظر پيدا كرد؟اينكه بگوييم مأمون حسن نيت داشت و تا آخر هم بر حسن نيت
خود باقى بود سخن غير قابل قبولى است.هرگز چنين چيزى نبوده.حد اكثر اين است كه
بگوييم در ابتدا حسن نيت داشت ولى در انتها تغيير عقيده داد.عرض كرديم كه شيخ
صدوق و ظاهرا شيخ مفيد هم[بر اين عقيده بودهاند].شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار
الرضا عقيدهاش اين است كه مأمون در ابتدا حسن نيت داشت،واقعا نذرى كرده بود،در
آن گرفتار شديدى كه با برادرش امين پيدا كرد نذر كرد كه اگر خدا او را بر
برادرش امين پيروز كند خلافت را به اهلش برگرداند،و اينكه حضرت رضا[از
قبولولايتعهد]امتناع كرد از اين جهت بود كه مىدانست كه او تحت تأثير احساسات
آنى قرار گرفته و بعد پشيمان مىشود،شديد هم پشيمان مىشود.البته بيشتر علما با
اين نظر شيخ صدوق و ديگران موافق نيستند و معتقدند كه مأمون از اول حسن نيت
نداشت و يك نيرنگ سياسى در كار بود.حال نيرنگ سياسىاش چه بود؟آيا مىخواست
نهضتهاى علويين را به اين وسيله فرو بنشاند؟و آيا مىخواست به اين وسيله حضرت
رضا را بدنام كند؟چون اينها در كنار كه بودند به صورت يك شخص منتقد بودند.خواست
حضرت را داخل دستگاه كند و بعد ناراضى درست كند،همين طور كه در سياستها اغلب
اين كار را مىكنند،براى اينكه يك منتقد فعال وجيه الملهاى را خراب كنند
مىآيند پستى به او مىدهند و بعد در كار او خرابكارى مىكنند،از يك طرف پست به
او مىدهند و از طرف ديگر در كارهايش اخلال مىكنند تا همه كسانى كه به او طمع
بسته بودند از او برگردند .در روايات ما اين مطلب هست كه حضرت رضا در يكى از
سخنانشان به مأمون فرمودند:«من مىدانم تو مىخواهى به اين وسيله مرا خراب
كنى»كه مأمون عصبانى و ناراحت شد و گفت:اين حرفها چيست كه تو مىگويى؟!چرا اين
نسبتها را به ما مىدهى؟!
بررسى فرضيهها
در ميان اين فرضها،در يك فرض البته وظيفه حضرت رضا همكارى شديد بوده،و آن فرض
همان است كه فضل شيعه بوده و ابتكار در دست او بوده است.بنا بر اين فرض،ايرادى
بر حضرت رضا از اين نظر نيست كه چرا ولايتعهد را قبول كرد،اگر ايرادى باشد از
اين نظر است كه چرا جدى قبول نكرد.ولى ما از همين جا بايد بفهميم كه قضيه به
اين شكل نبوده است.حال ما از نظر يك شيعه نمىگوييم،از نظر يك آدم به اصطلاح
بىطرف مىگوييم:حضرت رضا يا مرد دين بود يا مرد دنيا.اگر مرد دين بود بايد
وقتى كه مىبيند چنين زمينهاى[براى انتقال خلافت از بنى العباس به خاندان
علوى]فراهم شده[با فضل]همكارى كند،و اگر مرد دنيا بود باز بايد با او همكارى
مىكرد.پس اينكه حضرت همكارى نكرده و او را طرد نموده دليل بر اين است كه اين
فرض غلط است.
اما اگر فرض اين باشد كه ابتكار از ذو الرياستين است و او قصدش قيام عليه اسلام
بوده،كار حضرت رضا صد در صد صحيح است،يعنى حضرت در ميان دو شر،آن شر كوچكتر را
انتخاب كرده و در آن شر كوچكتر(همكارى با مأمون)هم به حداقل ممكن اكتفا نموده
است.
اشكال،بيشتر در آنجايى است كه بگوييم ابتكار از خود مأمون بوده است.اينجاست كه
شايد اشخاصى بگويند وظيفه حضرت رضا اين بود كه وقتى مأمون او را دعوت به همكارى
مىكند و سوء نيت هم دارد،مقاومت كند،و اگر مىگويد تو را مىكشم،بگويد
بكش.بايد حضرت رضا مقاومت مىكرد و به كشته شدن از همان ابتدا راضى مىشد،و
حاضر مىگرديد كه او را بكشند و به هيچ وجه همان ولايتعهد ظاهرى و تشريفاتى و
نچسب را نمىپذيرفت.
اينجاست كه بايد قضاوت شود كه آيا امام بايد همين كار را مىكرد يا بايد قبول
مىكرد؟مسألهاى است از نظر شرعى:مىدانيم كه خود را به كشتن دادن يعنى كارى
كردن كه منجر به قتل خود شود،گاهى جايز مىشود اما در شرايطى كه اثر كشته شدن
بيشتر باشد از زنده ماندن،يعنى امر داير باشد كه يا شخص كشته شود و يا فلان
مفسده بزرگ را متحمل گردد،مثل قضيه امام حسين.از امام حسين براى يزيد بيعت
مىخواستند و براى اولين بار بود كه مسأله ولايتعهد را معاويه عملى مىكرد.حضرت
امام حسين كشته شدن را بر اين بيعت كردن ترجيح داد،و بعلاوه امام حسين در
شرايطى قرار گرفته بود كه دنياى اسلام احتياج به يك بيدارى و يك اعلام امر به
معروف و نهى از منكر داشت و لو به قيمت خون خودش باشد،اين كار را كرد و
نتيجههايى هم گرفت.اما آيا شرايط امام رضا نيز همين طور بود؟يعنى واقعا براى
حضرت رضا كه بر سر دو راه قرار گرفته بود جايز بود[كه خود را به كشتن دهد؟]
يك وقت كسى به جايى مىرسد كه بدون اختيار خودش او را مىكشند،مثل قضيه مسموميت
كه البته قضيه مسموميت از نظر روايات شيعه يك امر قطعى است ولى از نظر تاريخ
قطعى نيست.بسيارى از مورخينـحتى مورخين شيعه مثل مسعودى (15) ـمعتقدند كه حضرت
رضا به اجل طبيعى از دنيا رفته و كشته نشده است.حال بنا بر عقيده معروفى كه
ميان شيعه هست و آن اين است كه مأمون حضرت رضا را مسموم كرد،بسيار خوب،انسان يك
وقت در شرايطى قرار مىگيرد كه بدون اختيار خودش مسموم مىشود،ولى يك وقت در
شرايطى قرار مىگيرد كه ميان يكى از دو امر مختار و مخير است،خودش بايد انتخاب
كند،يا كشته شدن را و يا اختيار اين كار را.نگوييد عاقبت همه مىميرند.اگر من
يقين داشته باشم كه امروز غروب مىميرم ولى الآن مرا مخير كنند ميان انتخاب يكى
از دو كار،يا كشته بشوم يا فلان كار را انتخاب كنم،آيا در اينجا من مىتوانم
بگويم من كه غروب مىميرم،اين چند ساعت ديگر ارزش ندارد؟نه،باز من بايد حساب
كنم كه در همين مقدار كه مىتوانم زنده بمانم آيا اختيار آن طرف اين ارزش را
دارد كه من حيات خودم را به دست خودم از دست بدهم؟حضرت رضا مخير مىشود ميان
يكى از دو كار:يا چنين ولايتعهدى راـكه من تعبير مىكنم به«ولايتعهد نچسب»و از
مسلمات تاريخ استـبپذيرد و يا كشته شدن كه بعد هم تاريخ بيايد او را محكوم
كند.به نظر من مسلم اولى را بايد انتخاب كند.چرا آن را انتخاب نكند؟!صرف همكارى
كردن با شخصى مثل مأمون كه ما مىدانيم گناه نيست،نوع همكارى كردن مهم است.
همكارى با خلفا از نظر ائمه اطهار
مىدانيم كه در همان زمان خلفاى عباسى،با آنهمه مخالفت شديدى كه ائمه ما با
خلفا داشتند[و افراد را از همكارى با آنها منع مىكردند،در موارد خاصى همكارى
با دستگاه آنها را به خاطر نيل به برخى اهداف اسلامى تجويز و بلكه تشويق
مىنمودند.]صفوان جمالـكه شيعه موسى بن جعفر استـشترهايش را براى سفر حج به
هارون كرايه مىدهد.مىآيد خدمت موسى بن جعفر .حضرت به او مىگويد:تو همه چيزت
خوب است الا يك چيزت.مىگويد چى؟مىفرمايد:چرا شترهايت را به هارون كرايه
دادى؟مىگويد من كه كار بدى نكردم،براى سفر حج بود،براى كار بدى نبود
.فرمود:براى سفر حج هم[نبايد چنين مىكردى.]بعد فرمود:لا بد پس كرايهاش باقى
مانده است كه بعد بايد بگيرى.عرض كرد:بله،فرمود:و لا بد اگر به تو بگويند
چنانچه هارون همين الآن از بين برود راضى هستى يا راضى نيستى،دلت مىخواهد كه
طلب تو را بدهد و بعد بميرد .اين مقدار راضى به بقاى او
هستى.گفت:بله.فرمود:همين مقدار راضى بودن به بقاى ظالم گناه است.صفوان كه يك
شيعه خالص است ولى سوابق زيادى با هارون دارد فورا رفت تمام وسايل كار خود را
يكجا فروخت.(او حمل و نقل دار بود).به هارون خبر دادند كه صفوان هر چه شتر و
وسايل حمل و نقل داشته همه را يكجا فروخته است.هارون احضارش كرد.گفت چرا اين
كار را كردى؟ گفت:ديگر پير شدهام و از كار ماندهام،نمىتوانم بچههايم را خوب
اداره كنم،فكر كردم كه ديگر از اين كار به كلى صرف نظر كنم.هارون گفت:راستش را
بگو.گفت:همين است.هارون خيلى زيرك بود،گفت:آيا مىخواهى بگويم قضيه چيست؟من فكر
مىكنم بعد از اينكه تو با من اين قرار داد معامله را بستى موسى بن جعفر به تو
اشارهاى كرده.گفت:نه،اين حرفها نيست .گفت بيخود انكار نكن.اگر آن سوابق چندين
سالهاى كه من با تو دارم نبود همين جا دستور مىدادم گردنت را بزنند.
همين ائمه كه همكارى[با خلفا]را تا اين حد نهى مىكنند و ممنوع مىشمارند،در
عين حال اگر كسى همكارىاش به نفع جامعه مسلمين باشد،آنجا كه مىرود از مظالم و
شرور بكاهد،يعنى در جهت هدف و مسلك خود فعاليت كندـنه آن كارى كه صفوان جمال
كرد كه فقط تأييد و همكارى استـاين همكارى را جايز مىدانند.يك وقت يك كسى
مىرود پستى را در دستگاه ظلم اشغال مىكند براى اينكه از اين پست و مقام حسن
استفاده كند.اين همان چيزى است كه فقه ما اجازه مىدهد،سيره ائمه اجازه
مىدهد،قرآن هم اجازه مىدهد.
استدلال حضرت رضا
برخى به حضرت رضا اعتراض كردند كه چرا همين مقدار اسم تو آمد جزء
اينها؟فرمود:آيا پيغمبران شأنشان بالاتر است يا اوصياء
پيغمبران؟گفتند:پيغمبران.فرمود:يك پادشاه مشرك بدتر است يا يك پادشاه مسلمان
فاسق؟گفتند:پادشاه مشرك.فرمود:آن كسى كه همكارى را با تقاضا بكند بالاتر است يا
كسى كه به زور به او تحميل كنند؟گفتند:آن كسى كه با تقاضا بكند.فرمود :يوسف
صديق پيغمبر است،عزيز مصر كافر و مشرك بود،و يوسف خودش تقاضا كرد كه: اجعلنى
على خزائن الارض انى حفيظ عليم (16) ،چون مىخواست پستى را اشغال كند كه از آن
پست حسن استفاده كند.تازه عزيز مصر كافر بود،مأمون مسلمان فاسقى است،يوسف
پيغمبر بود،من وصى پيغمبر هستم،او پيشنهاد كرد و مرا مجبور كردند .صرف اين قضيه
كه نمىشود مورد ايراد واقع شود.
حال،حضرت موسى بن جعفرى كه صفوان جمال را كه صرفا همكارى مىكند ووجودش فقط به
نفع آنهاست شديد منع مىكند و مىفرمايد:چرا تو شترهايت را به هارون اجاره
مىدهى،على بن يقطين را كه محرمانه با او سر و سرى دارد و شيعه است و تشيع خودش
را كتمان مىكند تشويق مىنمايد كه حتما در اين دستگاه باش،ولى كتمان كن و كسى
نفهمد كه تو شيعه هستى،وضو را مطابق وضوى آنها بگير،نماز را مطابق نماز آنها
بخوان،تشيع خودت را به اشد مراتب مخفى كن،اما در دستگاه آنها باش كه بتوانى كار
بكنى.
اين همان چيزى است كه همه منطقها اجازه مىدهد.هر آدم با مسلكى به افراد خودش
اجازه مىدهد كه با حفظ مسلك خود و به شرط اينكه هدف،كار براى مسلك خود باشد نه
براى طرف،[وارد دستگاه دشمن شوند]يعنى آن دستگاه را استخدام كنند براى هدف
خودشان،نه دستگاه،آنها را استخدام كرده باشد براى هدف خود.شكلش فرق مىكند،يكى
جزء دستگاه است،نيروى او صرف منافع دستگاه مىشود،و يكى جزء دستگاه است،نيروى
دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ايدهاى كه خودش دارد استخدام مىكند.
به نظر من اگر كسى بگويد اين مقدار هم نبايد باشد،اين يك تعصب و يك جمود بى جهت
است .همه ائمه اين جور بودند كه از يك طرف،شديد همكارى با دستگاه خلفاى بنى
اميه و بنى العباس را نهى مىكردند و هر كسى كه عذر مىآورد كه آقا بالاخره ما
نكنيم كس ديگر مىكند،مىگفتند همه نكنند،اين كه عذر نشد،وقتى هيچ كس نكند كار
آنها فلج مىشود،و از طرف ديگر افرادى را كه آنچنان مسلكى بودند كه وقتى در
دستگاه خلفاى اموى يا عباسى بودند در واقع دستگاه را براى هدف خودشان استخدام
مىكردند تشويق مىكردند چه تشويقى!مثل همين«على بن يقطين»يا«اسماعيل بن
بزيع»،و رواياتى كه ما در مدح و ستايش چنين كسانى داريم حيرت آور است،يعنى
اينها را در رديف اولياء الله درجه اول معرفى كردهاند.رواياتش را شيخ انصارى
در مكاسب در مسأله«ولايت جائر»نقل كرده است.
ولايت جائر
مسألهاى داريم در فقه به نام«ولايت جائر»يعنى قبول پست از ناحيه ظالم.قبول پست
از ناحيه ظالم فى حد ذاته حرام است ولى فقها گفتهاند همين كه فى حد ذاته حرام
است در مواردى مستحب مىشود و در مواردى واجب.نوشتهاند اگر تمكن از امر به
معروف و نهى از منكرـكه امر به معروف و نهى از منكر در واقع يعنى خدمتـمتوقف
باشد بر قبول پست از ناحيه ظالم،پذيرفتن آن واجب است.منطق هم همين را قبول
مىكند،زيرا اگر بپذيريد مىتوانيد در جهت هدفتان كار كنيد و خدمت نماييد،نيروى
خودتان را تقويت و نيروى دشمنتان را تضعيف كنيد.من خيال نمىكنم اهل مسلكهاى
ديگر،همانها كه مادى و ماترياليست و كمونيست هستند اين گونه قبول پست از دشمن و
ضد خود را انكار كنند،مىگويند:بپذير ولى كار خودت را بكن.
ما مىبينيم در مدتى كه حضرت رضا ولايتعهد را قبول كردند كارى به نفع آنها صورت
نگرفت،به نفع خود حضرت صورت گرفت.صفوف،بيشتر مشخص شد.بعلاوه حضرت در پست
ولايتعهدى به طور غير رسمى شخصيت علمى خود را ثابت كرد كه هيچ وقت ديگر ثابت
نمىشد.در ميان ائمه،به اندازهاى كه شخصيت علمى حضرت رضا و حضرت امير ثابت
شدهـو حضرت صادق هم در يك جهت ديگرىـشخصيت علمى هيچ امام ديگرى ثابت نشده
است،حضرت امير به واسطه همان چهار پنج سال خلافت،آن خطبهها و آن احتجاجات كه
باقى ماند،حضرت صادق به واسطه آن مهلتى كه جنگ بنى العباس و بنى الاميه با
يكديگر به وجود آورد كه حضرت حوزه درس چهار هزار نفرى تشكيل داد،و حضرت رضا
براى همين چهار صباح ولايتعهد و آن خاصيت علم دوستى مأمون و آن جلسات عجيبى كه
مأمون تشكيل مىداد،و از ماديين گرفته تا مسيحيها،يهوديها،مجوسيها،صابئيها و
بوداييها،علماى همه مذاهب را جمع مىكرد و حضرت رضا را مىآورد و حضرت با اينها
صحبت مىكرد،و واقعا حضرت رضا در آن مجالسـكه اينها در كتابهاى احتجاجات هستـهم
شخصيت علمى خود را ثابت كرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود،در واقع از پست
ولايتعهد يك استفاده غير رسمى كرد،آن شغلها را نپذيرفت ولى استفاده اينچنينى هم
كرد.
پرسش و پاسخ
سؤال:وقتى معاويه يزيد را به ولايتعهدى انتخاب كرد همه مخالف بودند،نه به خاطر
اينكه يزيد يك شخصيت فاسدى بود،بلكه اساسا با اصل ولايتعهدى!143 مخالفت
مىشد.آنوقت چطور شد كه ولايتعهدى در زمان مأمون اين ايراد را نداشت؟
جواب:اولا اين كه مىگويند مخالفت مىشد،آنچنان هم مخالفت نمىشد،يعنى آن وقت
هنوز ديگران به خطرات اين مطلب توجه نكرده بودند،فقط عده كمى توجه داشتند،و اين
بدعتى بود كه براى اولين بار در دنياى اسلام به وجود آمد،و علت آن عكس العمل
بسيار شديد امام حسين نيز همين بود كه بى اعتبارى و بدعت بودن و حرام بودن اين
كار را مشخص كند كه كرد.در دورههاى بعد اين امر ديگر جنبه مذهبى خودش را از
دست داده بود،همان شكل ولايتعهدهاى دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود كه
پشتوانهاش فقط زور بود و ديگر جنبه به اصطلاح اسلامى نداشت،و علت مخالفت حضرت
رضا با قبول ولايتعهدى نيز يكى همين بودـو در كلمات خود حضرت هستـكه اصلا خود
اين عنوان«ولايتعهد»عنوان غلطى است،چون معنى«ولايتعهد»اين است كه حق مال من است
و من زيد را براى جانشينى خودم انتخاب مىكنم،و آن بيانى كه حضرت فرمود اين مال
توست يا مال غير و اگر مال غير است تو حق ندارى بدهى،شامل«ولايتعهد»هم هست.
سؤال:فرضى فرمودند كه اگر فضل بن سهل شيعى واقعى بود مصلحت بود كه حضرت در
ولايتعهدى با ايشان همكارى كند و بعد دست مأمون را از خلافت كوتاه كنند.اينجا
اشكالى پيش مىآيد و آن اينكه در اين صورت لازم مىشد كه حضرت مدتى اعمال مأمون
را تصويب كنند و حال آنكه با توجه به عمل حضرت على عليه السلام امضا كردن كار
ظالم در هر حدى جايز نيست.
جواب:به نظر مىرسد كه اين ايراد وارد نباشد.فرموديد به فرض اينكه فضل بن سهل
شيعى بود حضرت بايد مدتى اعمال مأمون را امضاء مىكرد و اين جايز نبود همچنانكه
حضرت امير حكومت معاويه را امضاء نكرد.
خيلى تفاوت است ميان وضع حضرت رضا نسبت به مأمون و وضع حضرت امير نسبت به
معاويه.حضرت امير مىبايست امضايش به اين شكل مىبود كه معاويه به عنوان يك
نايب و كسى كه از ناحيه او منصوب است كار را انجام دهد،يك ظالمى مثل معاويه به
عنوان نيابت از على بن ابى طالب كار كند.ولى قضيه حضرت رضا اين بود كه حضرت رضا
بايد مدتى كارى به كار مأمون نداشته باشد،يعنى مانعى در راه مأمون ايجاد
نكند.به طور كلى،هم منطقا و هم شرعا فرق است ميان اينكه مفسدهاى را ما خودمان
بخواهيم تأثيرى در ايجادش داشته باشيمـكه در اينجا يك وظيفه داريمـو اين كه
مفسده موجودى را بخواهيم از بين ببريم[كه در اينجا وظيفه ديگرى داريم .]
مثالى عرض مىكنم.يك وقت هست من شير آب را باز مىكنم كه آب بيايد داخل حياط
شما خرابى به بار آورد.اينجا من ضامن حياط شما هستم به جهت اينكه در خرابى آن
تأثير داشتهام.و يك وقت هست كه من از كنار كوچه رد مىشوم،مىبينم كه شير آب
باز شده و آب به پاى ديوار شما رسيده است.اينجا اخلاقا من وظيفه دارم كه اين
شير را ببندم و به شما خدمت كنم.نمىكنم و اين ضرر به شما وارد مىآيد.در اينجا
اين كار بر من واجب نيست.
اين را گفتم از نظر اين كه خيلى فرق است ميان اين كه كارى به دست شخصى يا به
دست دست او مىخواهد انجام شود.و اين كه كارى را يك كس ديگر انجام مىدهد و
ديگرى وظيفه از بين بردن آن را دارد.معاويه،مافوقش على عليه السلام بود،يعنى
تثبيت معاويه معنايش اين بود كه على عليه السلام معاويه را به عنوان دستى براى
خود بپذيرد،ولى تثبيت[مأمون توسط]حضرت رضا(به قول شما)معنايش اين است كه حضرت
رضا مدتى در مقابل مأمون سكوت داشته باشد.اين،دو وظيفه است.در آنجا على عليه
السلام مافوق است.در اينجا قضيه بر عكس است،مأمون مافوق است.اين كه حضرت رضا
مدتى با فضل بن سهل همكارى كند،يا به قول شما[مأمون را]تثبيت كند،يعنى مدتى در
مقابل مأمون ساكت باشد.مدتى ساكت بودن براى مصلحت بزرگتر،براى انتظار كشيدن يك
فرصت بهتر،مانعى ندارد.و بعلاوه در قضيه معاويه،مسأله تنها اين نيست كه حضرت
راضى نمىشد كه معاويه يك روز حكومت كند(البته اين هم يك مسأله آن است،فرمود:من
راضى نمىشوم كه ظالم حتى يك روز حكومت كند)،مسأله ديگرى هم وجود داشت كه جهت
عكس قضيه بود،يعنى اگر حضرت،معاويه را نگاه مىداشت،او روز به روز نيرومندتر
مىشد و از هدف خودش هم بر نمىگشت . ولى در اينجا فرض اين است كه بايد صبر
كنند تا روز به روز مأمون ضعيفتر شود و خودشان قويتر گردند.پس اينها را نمىشود
با هم قياس كرد. سؤال:سؤال بنده راجع به مسموميت حضرت رضا بود چون جنابعالى ضمن
بياناتتان فرموديد كه حضرت رضا معلوم نيست كه مسموم شده باشد،ولى واقعيت اين
است كه چون هر چه مىگذشت بيشتر معلوم مىشد كه خلافت حق حضرت رضاست،مأمون
مجبور شد كه حضرت رضا را مسموم كند.دليلى كه مىآورند راجع به سن حضرت رضاست كه
حضرت رضا در سن 52 سالگى از دنيا رفتند.اينكه امامى كه تمام جنبههاى بهداشتى
را رعايت مىكند و مثل ما افراط و تفريط ندارد در سن 52 سالگى بميرد خيلى بعيد
است.همچنين آن حديث معروف مىفرمايد:«ما منا الا مقتول او مسموم»يعنى هيچ كدام
از ما(ائمه)نيستيم الا اينكه كشته شديم يا مسموم شديم.بنابراين اين امر از نظر
تاريخ شيعه مسلم است.حالا اگر صاحب مروج الذهب(مسعودى)اشتباهى كرده دليل
نمىشود كه ما بگوييم حضرت رضا را مسموم نكردهاند بلكه از نظر اكثر مورخين
شيعه حضرت رضا مسلما مسموم شدهاند.
جواب:من عرض نكردم كه حضرت رضا را مسموم نكردهاند.من خودم شخصا از نظر مجموع
قرائن همين نظر شما را تأييد مىكنم.قرائن همين را نشان مىدهد كه ايشان را
مسموم كردند،و يك علت اساسى همان قيام بنى العباس در بغداد بود.مأمون در حالى
حضرت رضا را مسموم كرد كه از خراسان به طرف بغداد مىرفت و مرتب[اوضاع بغداد
را]به او گزارش مىدادند.به او گزارش دادند كه اصلا بغداد قيام كرده.او ديد كه
حضرت رضا را معزول كه نمىتواند بكند،و اگر با اين وضع هم بخواهد برود آنجا كار
بسيار مشكل است.براى اينكه زمينه رفتن به آنجا را فراهم كند و به بنى العباس
بگويد كار تمام شد،حضرت را مسموم كرد.آن علت اساسىاى كه مىگويند و قابل قبول
هم هست و با تاريخ نيز وفق مىدهد همين جهت است،يعنى مأمون ديد كه رفتن به
بغداد عملى نيست و بقاى بر ولايتعهد هم عملى نيست(با اينكه مأمون جوانتر
بود،حدود 28 سال داشت و حضرت رضا 55 سال داشتند،و حضرت رضا نيز در آغاز به
مأمون فرمود :من از تو پيرترم و قبل از تو مىميرم)و اگر به اين شكل بخواهد به
بغداد برود محال است كه بغداد تسليم بشود و يك جنگ عجيبى در مىگيرد.وضع خود را
خطرناك ديد.اين بود كه تصميم گرفت هم فضل را از ميان بردارد و هم حضرت رضا
را.فضل را در حمام سرخس از بين برد.البته اين قدر معلوم است كه فضل به حمام
رفته بود،عدهاى با شمشير ريختند و قطعه قطعهاش كردند و بعد هم گفتند«افرادى
با او كينه داشتند»(و اتفاقا يكى از پسر خالههاى او نيز جزء قتله بود)و خونش
را لوث كردند،ولى ظاهر اين است كه آن هم كار مأمون بود،ديد او خيلى قدرت پيدا
كرده و اسباب زحمت است،او را از بين برد.بعد،از سرخس آمدند به همين طوس.مرتب
گزارشهاى بغداد هم مىرسيد.ديد نمىتواند با حضرت رضا و وليعهد علوى وارد بغداد
شود،اين بود كه حضرت را نيز در آنجا كشت.
يك وقت يك حرفى مىزنيم از نظر آنچه كه براى خود ما امرى است مسلم.از نظر
روايات شيعى شكى نيست در اينكه مأمون[حضرت رضا را مسموم كرد]ولى از نظر برخى
مورخين اين طور نيست،مثلا مورخ اروپايى اين حرف را قبول نمىكند،او مدارك
تاريخى را مطالعه مىكند،مىگويد:تاريخ نوشته«قيل».اغلب مورخين اهل تسنن
كه[اين قضيه را]نقل كردهاند،نوشتهاند حضرت آمد در[طوس]مريض شد و فوت كرد
و«قيل»كه مسموم شد(و گفته شده كه مسموم شد).اين بود كه من خواستم با منطقى غير
منطق شيعه نيز در اين زمينه صحبت كرده باشم،و الا قرائن همه حكايت مىكند از
همين كه حضرت را مسموم كردند.
پىنوشتها:
1ـ البته نمىخواهم مثل خيلى از به اصطلاح ايران
پرستان از برامكه دفاع كنم چون ايرانى هستند.آنها هم در رديف همينها
بودند،برامكه هم با خلفايى مثل هارون از نظر روحى و از نظر انسانى كوچكترين
تفاوتى نداشتند.
2ـ البته اين از نظر همه تواريخ قطعى نيست ولى در بسيارى از تواريخ اين طور
است.
3ـ نه به معنى مشوق علما.
4ـ مأمون وزيرى دارد به نام فضل بن سهل.دو برادرند:حسن بن سهل و فضل بن
سهل.ايندو ايرانى خالص و مجوسى الاصل هستند.در زمان برامكهـكه نسل قبل
بودهاندـفضل بن سهلـكه با هوش و زرنگ و تحصيلكرده بود و مخصوصا از علم
نجوم اطلاعاتى داشت آمد به دستگاه برامكه و به دست آنها مسلمان شد.(بعضى
گفتهاند پدرشان مسلمان شد و بعضى گفتهاند نه،خود اينها مجوسى بودند،همان
جا مسلمان شدند.)بعد كارش بالا گرفت،رسيد به آنجا كه وزير مأمون شد و دو
منصب را در آن واحد اشغال كرد.اولا وزير بود(وزير آن وقت مثل نخست وزير
امروز بود،يعنى همه كاره بود،چون هيئت وزرا كه نبود،يك نفر وزير بود كه بعد
از خليفه قدرتها در اختيار او بود.)و علاوه بر اين به اصطلاح امروز رئيس
ستاد و فرمانده كل ارتش بود.اين بود كه به او«ذو الرياستين»مىگفتند،هم
داراى منصب وزارت و هم داراى فرماندهى كل قوا.لشكر مأمون،همه،ايرانى
هستند(عرب در اين سپاه بسيار كم است)چون مأمون در خراسان بود،جنگ امين و
مأمون هم جنگ عرب و ايرانى بود،اعراب طرفدار امين بودند و ايرانيها و
بالاخص خراسانيها(مركز،خراسان بود)طرفدار مأمون.مأمون از طرف مادر ايرانى
است.مسعودى،هم در مروج الذهب و هم در التنبيه و الاشراف نوشته استـو ديگران
هم نوشتهاندـكه مادر مأمون يك زن بادقيسى بود.
كار به جايى رسيد كه فضل بن سهل بر تمام اوضاع مسلط شد و مأمون را به صورت
يك آلت بلا اراده در آورد.
5ـ عنكبوت/ .65
6ـ جلودى يك سابقه بسيار بدى هم داشت و آن اين بود كه در قيام يكى از
علويين كه در مدينه قيام كرده و بعد مغلوب شده بود،هارون ظاهرا به همين
جلودى دستور داده بود كه برو در مدينه تمام اموال آل ابى طالب را غارت
كن،حتى براى زنهاى اينها زيور نگذار،و جز يك دست لباس،لباسهاى اينها را از
خانههاشان بيرون بياور.آمد به خانه حضرت رضا.حضرت دم در را گرفت و فرمود
من راه نمىدهم.گفت:من مأموريت دارم،خودم بايد بروم لباس از تن زنها بكنم و
جز يك دست لباس برايشان نگذارم.فرمود:هر چه كه تو مىگويى من حاضر مىكنم
ولى اجازه نمىدهم داخل شوى.هر چه اصرار كرد حضرت اجازه نداد.بعد خود
حضرت[به زنها]فرمود:هر چه داريد به او بدهيد كه برود،و او لباسها و حتى
گوشواره و النگوى آنها را جمع كرد و رفت .
7ـ آنها خودشان مىدانستند كه ته دلها چيست و حضرت رضا چرا قبول
نمىكند.حضرت رضا قبول نمىكرد چون خود حضرت هم بعدها به مأمون فرمود:تو
مال چه كسى را دارى مىدهى؟!اين مسأله براى حضرت رضا مطرح بود كه مأمون مال
چه كسى را دارد مىدهد؟و قبول كردن اين منصب از وى به منزله امضاى اوست.اگر
حضرت رضا خلافت را من جانب الله حق خودش مىداند،به مأمون مىگويد تو حق
ندارى مرا ولى عهد كنى،تو بايد واگذار كنى بروى و بگويى من تاكنون حق
نداشتم،حق تو بوده،و شكل واگذارى قبول كردن توست،و اگر انتخاب خليفه به
عهده مردم است باز به او چه مربوط؟!
8ـ [چند دقيقه از آخر اين سخنرانى متأسفانه روى نوار ضبط نشده است.]
9ـ مأمون واقعا مرد دانشمند و مطلعى بوده،از حديث آگاه بود،از تاريخ آگاه
بود،از منطق آگاه بود،از ادبيات آگاه بود،از فلسفه آگاه بود و شايد اندكى
از طب و نجوم آگاه بود،اصلا جزء علما بود و شايد در طبقه سلاطين و خلفا در
جهان نظير نداشته باشد.
10ـ در واقع امام نمىخواست جزء دستگاه مأمونى قرار گيرد به طورى كه به اين
دستگاه بچسبد .
11ـ البته اينكه لباس سبز چرا،بعضى مىگويند اين،تدبير فضل بن سهل بود،زيرا
شعار خود عباسيها لباس سياه بود،فضل از آن روز دستور داد كه همه با لباس
سبز بيايند،و گفتهاند در اين تدبير،روح زردشتيگرى وجود داشت و رنگ سبز
شعار مجوسيها بود.ولى من نمىدانم اين سخن چقدر اساس دارد.
12ـ [در بحار الانوار،ج49/ص146 عبارت چنين است:لنا عليكم حق برسول الله
صلى الله عليه و آله،و لكم علينا حق به،فاذا انتم اديتم الينا ذلك وجب
علينا الحق لكم.]
13ـ عرض كرديم كه اينها هيچ كدام قطعى نيست و از شبهات تاريخ است،ولى برخى
از روايات اين طور حكايت مىكند.
14ـ حال يا خودش تازه مسلمان بود يا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به
دست برمكيها مسلمان شده بود و اسلامش يك اسلام سياسى بود زيرا يك آدم
زردشتى نمىتوانست وزير خليفه مسلمان باشد.
15ـ مسعودى به عقيده بسيارى از علما يك مورخ شيعى است.
16ـ يوسف/ .55
منبع:
مجموعه آثار جلد هجدهم صفحه 129 , از طر يق
شبكه
امام
علي