سعد بن عبدالله قمي ميگويد : اشتياق فراواني به گردآوري كتب حاوي علوم مشكله و
نكات ريز آنها داشتم و درباره كشف حقايق از درون آنها بسيار تلاش مي كردم .
آزمند حفظ موارد خطا و اشتباه آنها بودم و مسائل علمي را كه برايم حادث مي شد
به آساني به كسي بازگو نمي كردم و نسبت به مذهب اماميه (تشيع) تعصبي خاص داشتم
. از راحتي و آرامش گريزان و همواره به دنبال بحث و مجادله (بامخالفان) بودم و
فرق مخالفت اماميه را نكوهش ميكردم و معايب پيشوايانشان را آشكارا بيان و از
آن پرده دري مي كردم، تا آنكه روزي گرفتار فردي ناصبي (اهانت كننده به حضرات
ائمه (ع)) شدم كه در منازعه عقيدتي سخت گيرتر و در دشمني كينه توزتر و در جدال
و مخاصمه تندتر و در سخن بدزبانتر و در پيروي از باطل، از تمام كساني كه تا آن
وقت ديده بودم متعصبتر بود.
سعد مي گويد: با حيلهاي خود را از دستش رهانيدم ، ولي اندرونم از خشم لبريز
بود و مي خواست جگرم از غصه پاره شود . پيش از اين نيز طوماري تهيه كرده بودم و
در آن چهل و چند مسئله دشوار را كه پاسخ دهنده اي برايش نيافته، نوشته بودم و
مي خواستم آنها را از عالم شهرمان-احمد بن اسحاق كه نماينده حضرت امام عسكري
(ع) بود، بپرسم .
لذا به دنبالش رفتم و وي را در حاليكه براي رسيدن به محضر امام (ع) به قصد
سامرا از قم خارج شده بود، در يكي از منازل بين راه ديدم. با او مصافحه نمودم و
گفتم: اولاً مشتاق ديدار شما بودم و ثانياً طبق معمول سؤالاتي از شما دارم.
گفت: من نيز مشتاق ملاقات مولايم ابومحمد (ع) هستم و مي خواهم اشكالاتي را كه
درباره تأويل و تنزيل دارم از محضرشان سؤال كنم . همراهيت با من مبارك است زيرا
بدين وسيله به دريايي وصل خواهي شد كه عجايب و غرايبش ناتمام و فناناپذير است و
آن امام(ع) است.
با هم به سامرا رفتيم و به درب خانة مولايمان رسيديم و اذن طلبيديم، و اجازه
فرمودند و به داخل شرفياب شديم. بر دوش احمد بن اسحاق انباني قرار داشت كه
محتوي 160 كيسه دينار و درهم بود و سر هر كيسه آن را صاحبش مهر زده بود .
سعد مي گويد : نمي توانم مولاي خود حضرت ابومحمد (ع) را در آن هنگام كه
ديدارشان نمودم و نور سيمايشان ما را فرا گرفتهبود به چيزي تشبيه جز ماه شب
چهارده تشبيه كنم . بر زانوي راست امام (ع) كودكي نشسته بود كه از نظر خلقت و
منظر همچون ستارة مشتري، و فرق مباركش مانند الفي بين دو واو گشوده بود . در
مقابل مولايمان اناري طلايي قرار داشت كه نقش هاي بديع آن در ميان دانه هاي
قيمتيش مي درخشيد و آن را يكي از بزرگان بصره تقديم كرده بود . در دست آن حضرت
(ع) قلمي قرار داشت كه چون مي خواستند با آن بر صفحه كاغذ چيزي بنويسند ، آن
طفل انگشتانشان را مي گرفت و مولاي ما انار را در مقابلش رها مي كردند و كودك
را به آوردن آن سرگرم مي ساختند تا ايشان را از نوشتن باز ندارد .
به آن حضرت سلام نموديم و ايشان پاسخ گرمي دادند و اشاره كردند كه بنشينيم .
هنگامي كه از نوشتن فارغ شدند، احمد بن اسحاق آن انبان را از زير عبايش بيرون
آورد و مقابل حضرت (ع) نهاد. امام (ع) به آن طفل نگريستند و فرمودند:
فرزندم ، مُهر را از هداياي شيعيان و دوستانت بردار.1
و آن كودك فرمود:
مولاي من آيا رواست كه دستي طاهر را به سوي هداياي آلوده و ناپاكي كه حلال و
حرام آن در هم آميخته است دراز كنم.2
و مولايم فرمودند:
اي پسر اسحاق ، آنچه در انبان است را بيرون آور تا (اين كودك) حلال آن را از
حرامش جدا نمايد.3
همين كه احمد اولين كيسه را از انبان خارج ساخت، آن طفل فرمود :
اين كيسه متعلق به فلان شخص، فرزند فلان و ساكن فلان محله قم است. درون آن 62
دينار است كه 45 دينارش از محل بهاي فروش زمين سنگلاخي است كه صاحبش آن را از
پدر خود به ارث برده بود و 14 دينارش از محل بهاي 9 لباس و 3 دينار از اجاره
دكانهاست.4
مولايمان فرمودند :
راست گفتي فرزندم ، اكنون اين مرد را راهنمايي كن كه حرام كدام است.5
آن كودك فرمود :
وارسي كن كه آن دينار ري مربوط به تاريخ فلان سال كه نقش يك طرف آن محو شده و
آن طلاي آملي كه وزن آن ربع دينار است ، كجاست . سبب حرمتش اين است كه صاحب اين
دينارها در فلان ماه از فلان سال ، يك من و يك چارك نخ را به همساية خود داد تا
آن را برايش ببافد ولي مدتي بعد دزد آن نخها را ربود . بافنده به صاحب آن خبر
داد كه نخها ربوده شده اما صاحب آن گفتة وي را تكذيب كرد و به جاي آنها يك من
و نيم نخ از او بازستاند و از آن نخ ها جامه اي بافت كه اين دينار و آن طلا
بهاي آن است.6
وقتي كه احمد بن اسحاق آنرا گشود ، درون آن نامهاي بود كه در آن نام صاحب مال
و مقدار آن نوشته بود و دينارها و طلا با همان نشانه درون آن قرار داشت.
سپس كيسة ديگري را بيرون آورد و آن كودك فرمود :
اين متعلق به فلان شخص، فرزند فلاني، ساكن فلان محله قم است و درون آن 50 دينار
ميباشد كه دست زدن به آن بر ما روا نيست.7
عرض نمودم : چرا؟ فرمود :
زيرا اين از بهاي گندمي است كه صاحب آن بر كشاورزانش دربارة تقسيم آن ستم كرده
است و سهم خود ا با پيمانة كامل برداشته اما سهم كشاورزان را با پيمانة ناقص
داده است.8
مولايمان فرمودند :
راست گفتي فرزندم .
سپس به احمدبن اسحاق فرمودند :
همه اينها را بردار و به صاحبانشان بازگردان يا آنكه بسپار كه آن را به
صاحبانشان بازگردانند ، زيرا ما به آن نيازي نداريم ، و لباس آن پيرزن را
بياور.9
و احمد گفت: آن لباس درون جامهداني بود كه آن را فراموش كردم؛ و هنگامي كه رفت
تا آن را بيرون بياورد، در آن هنگام امام (ع) به من نظري نمودند و فرمودند :
اي سعد ، براي چه اينجا آمدي؟10
عرض نمودم: احمد بن اسحاق مرا به ديدار مولايمان تشويق نمود. حضرت فرمودند :
آن سؤالاتي كه مي خواستي بپرسي چه؟11
عرض كردم : سرورم آن سؤالات نيز باقي است. آنگاه امام فرمودند :
پس (آنها را) از نور چشمم سؤال كن.12
و آن طفل فرمود :
از هرچه برايت پيش آمده سؤال كن.13
عرضه داشتم: اي مولا و فرزند مولاي ما، از شما (اهل بيت) براي ما روايت
كردهاند كه رسول خدا(ص) طلاق زنان خود را به دست اميرالمؤمنين(ع) قرار دادند،
و حضرت امير(ع) در روز جنگ جمل به سراغ عايشه فرستادند و به او فرمودند: «تو با
فتنهگري خود بر اسلام و مسلمين غبار ستيزه پاشيدي و فرزندانت را از روي ناداني
به پرتگاه نابودي كشاندي، اگر دست از من برنداري، تو را طلاق ميدهم»، در حالي
كه زنان رسول خدا(ص) با رحلت آن حضرت(ص) مطلقه شدهاند. [حضرت صاحبالزمان(ع)]
فرمودند:
طلاق چيست؟14
عرض كردم: بازگذاشتن طريق [ازدواج]. فرمودند:
اگر طلاق آنها با رحلت رسول خدا(ص) باشد، پس چرا براي آنها شوهر كردن حلال
نبود؟15
عرض كردم: زيرا خداي متعال شوهر كردن را بر آنها حرام نموده بود. آن حضرت(ع)
فرمودند:
چطور؛ در حالي كه رحلت رسول خدا(ص) راه را براي آنها باز كرد؟16
عرض كردم: اي فرزند مولايم پس آن طلاقي كه رسول خدا(ص) حكم آن را به
اميرالمؤمنين(ع) واگذار فرمودند، چه بود؟ حضرتشان فرمودند:
خداوند متعال شأن زنان پيامبر(ص) را عظيم گردانيد و آنان را به شرافت مادري امت
مخصوص كرد و رسول خدا(ص) به اميرالمؤمنين(ع) فرمودند: اي اباالحسن، اين شرافت
تا هنگامي براي آنها باقي است كه به طاعت خدا مشغول باشند و هر كدام از آنها كه
پس از من از امرخدا نافرماني و عليه تو خروج (شورش) كند، راه را براي شوهر
كردنش باز بگذار و او را از شرافت مادري مؤمنان ساقط كن.17
عرض كردم: معناي «فاحشة مبيّنه» كه اگر زن در مدت «عدّه» آن را مرتكب شود، بر
شوهر او رواست كه او را از خانهاش بيرون براند، چيست؟ فرمودند:
منظور از فاحشة مبينه «مساحقه» است نه زنا؛ زيرا اگر زني مرتكب زنا شود و حدّ
بر او جاري شود، نبايد مردي كه ميخواسته با او ازدواج كند، به خاطر اجراي حد
از ازدواج با او امتناع كند اما اگر مساحقه كند، بايد «رجم» شود و رجم، خواري
است. و كسي كه خداوند فرمان رجمش را بدهد، او را خوار ساخته و كسي را كه خدا
خوار سازد، وي را دور گردانيده است و هيچ كس را نسزد كه با او نزديكي نمايد.18
عرض كردم: اي فرزند رسول خدا، معناي فرمان خدا به پيامبرش موسي(ع) كه به او
فرمود:
فاخلع نعليك إنّك بالوادي المقدّس طويً.19
نعلين خود را بدر آر كه در وادي مقدس «طوي» هستي.
چيست؛ زيرا فقهاي فريقين (شيعه و سني) ميپندارند نعلين او از پوست مردار بوده
است. آن حضرت(ع) فرمودند:
هر كس چنين گويد به موسي افترا بسته و او را در نبوتش نادان شمرده است زيرا امر
از دو حال خارج نيست؛ يا نماز موسي در آن روا بوده و يا نبوده است. اگر روا
بوده، طبعاً جايز است كه با نعلين در آنجا پاي نهد، زيرا هرچند آن بقعه مقدس و
مطهر باشد از نماز مقدستر و مطهرتر نبوده است و اگر نماز موسي در آن نعلين
جايز نبوده است، لازم ميآيد كه موسي حلال و حرام را نداند و نداند كه چه چيزي
در نماز روا و چه چيزي ناروا است كه اين [عقيده] كفر است.20
عرض كردم: پس مقصود از آن چيست؟ فرمودند:
موسي در وادي مقدس با پروردگارش مناجات كرد و گفت: «بارالها، من تو را خالصانه
دوست دارم و از هرچه غير تو است دل شستهام» در حالي كه اهل خود را بسيار دوست
ميداشت. خداي متعال به او فرمود: «نعلين خود را بدر آر» يعني اگر مرا خالصانه
دوست ميداري و از هرچه غير من دل شستهاي، قلبت را از محبت اهل خود تهي ساز.21
عرض كردم: اي فرزند رسول خدا(ص) تأويل آية «كهيعص»22 چيست؟ فرمودند:
اين [حروف] از اخبار غيبي است كه خداوند زكريا را از آن آگاه نموده و سپس آنرا
به [حضرت] محمد[ص] بازگو نموده است و داستان آن از اين قرار است كه زكريا از
پروردگارش درخواست كرد كه نامهاي پنجتن مطهر را به وي بياموزد و خداوند متعال
جبرئيل را بر او فرستاد و آن نامها را به او تعليم نمود. زكريا هنگامي كه
«محمد» و «علي» و «فاطمه» و «حسن» را ياد ميكرد، اندوهش برطرف ميشد و
گرفتاريش زايل ميگشت اما چون «حسين» را ياد مينمود، بغض و غصه گلويش را
ميگرفت و ميگريست و مبهوت ميشد. روزي گفت: «بارالها، چرا وقتي آن چهار نفر
را ياد ميكنم، تسلي مييابم و اندوهم برطرف ميشود، اما وقتي حسين را ياد
ميكنم اشكم جاري و نالهام بلند ميشود؟» خداوند متعال او را از اين ماجرا
آگاه كرد و فرمود: «كهيعص؛ كاف، ها، يا، عين، صاد». « كاف» اسم كربلا، «هاء»
رمز هلاك عترت و «ياء» نام يزيد ظالم بر حسين(ع) و «عين» عطش و «صاد» صبر اوست.
چون زكريا اين مطلب را شنيد نالان و اندوهناك گرديد و تا سه روز از عبادتگاهش
بيرون نيامد و به كسي اجازه نداد كه نزد او بيايد و گريه و ناله سرداد و نوحة
او چنين بود كه: «بارالها، از مصيبتي كه براي فرزند بهترين خلايق خود تقدير
كردهاي دردمندم؛ خدايا، آيا اين مصيبت را در آستانة او نازل ميكني و آيا جامة
اين مصيبت را بر تن علي و فاطمه ميپوشاني و اين فاجعه را بر ساحت آنها فرود
ميآوري.» و بعد از آن ميگفت: «بارالها! فرزندي به من عطا كن تا در پيري چشمم
به او روشن باشد و او را وارث و وصيّ من قرار ده و منزلت او را نزد من مانند
منزلت حسين قرار بده و چون او را به من ارزاني داشتي، مرا شيفتة او گردان و سپس
مرا دردمند او نما همچنان كه حبيبت، محمد را دردمند فرزندش گردانيدي.» و خداوند
يحيي را به او داد و او را دردمند وي ساخت و دورة حمل يحيي شش ماه بود و
بارداري حسين(ع) نيز شش ماه بود كه آن نيز داستاني طولاني دارد.23
عرض كردم: سرورم، چرا مردم از انتخاب امام براي خويش منع شدهاند؟ آن حضرت(ع)
فرمودند:
امام مصلح يا مفسد؟24
عرض كردم: امام مصلح. فرمودند:
آيا امكان ندارد كه انتخابشان فرد مفسدي را شامل شود در حالي كه احدي از صلاح و
فساد درون ديگري آگاه نيست؟25
عرض كردم: چرا، ممكن است. حضرت(ع) فرمودند:
علت آن همين است و برايت دليل ديگري ميآورم كه عقلت آن را بپذيرد. به من بگو
رسولان الهي كه خداي متعال آنان را برگزيده و كتاب بر آنها فرو فرستاده و وحي و
عصمت را پشتيبان آنان نموده تا پيشواي ملتها و براي برگزيدن هدايتيافتهتر از
ديگران باشند. [پيامبراني] مانند: موسي و عيسي(ع)، آيا با وجود برتري عقلي و
كمال علميشان ممكن است منافق را مؤمن بپندارند و او را انتخاب كنند؟26
عرض نمودم: خير. فرمودند:
اين موسي ـ كليمالله ـ است كه با وجود تزايد عقل و كمال و نزول وحي بر او،
هفتاد تن از برجستگان قوم و شخصيتهاي سپاهش را براي ميقات پروردگار خويش
برگزيد و در ايمان و اخلاص آنها هيچگونه شك و ترديدي نداشت، اما انتخاب او بر
منافقين تعلق گرفته بود. خداوند متعال ميفرمايد:
واختار موسي قومه سبعين رجلاً لميقاتنا.27
و موسي هفتاد نفر از قوم خود را براي ميقات ما برگزيد.
تا آنجا كه ميفرمايد:
لن نؤمن لك حتّي نري الله جهرةً فأخذتهم الصّاعقة بظلمهم.28
[آنان به موسي گفتند:] تا خدا را آشكارا نبينيم، به تو ايمان نميآوريم. پس
صاعقة عذاب به سبب ظلمشان ايشان را فرا گرفت.
وقتي كه ميبينيم انتخابشدگان [دست] پيامبر فاسد بودند، نه صالح ـ در حالي كه
او ميپنداشت آنها صالح هستند ـ درمييابيم كه انتخاب (برگزيدن) اختصاص به كسي
دارد كه به ضماير و سراير وجود مردم آگاه است. در جايي كه پيامبران به جاي
صالح، فاسد باشند، انتخاب مهاجرين و انصار اعتبار و ارزشي ندارد.29
[...] سعد ميگويد: سپس مولايمان، حضرت حسنبنعلي، امام عسكري(ع) همراه با آن
طفل مبارك براي اقامة نماز برخاستند و من نيز بازگشتم و به جستجوي احمدبناسحاق
پرداختم، و او گريهكنان به استقبالم آمد. از او پرسيدم: چرا تأخير كردي و چرا
گريان هستي؟ گفت: جامهاي را كه مولايم فرمودند گم كردهام.
به او گفتم: تقصيري متوجه تو نيست، برو و حضرت(ع) را آگاه كن. شتابان رفت و
خندان برگشت و بر محمد و آلش(ص) صلوات ميفرستاد. پرسيدم خبر چيست؟ گفت: آن
جامه را ديدم كه زير قدوم مولايم گسترده بود و بر آن نماز ميخواندند.
سعد ميگويد: خداي را سپاس گفتم و پس از آن نيز چند روزي به منزل مولايمان
رفتيم اما آن كودك گرانقدر را نزد آن حضرت مشاهده نكرديم.30
پاورقيها:
1. يا بنيّ فضّ الخاتم عن هدايا شيعتك و مواليك .
2. يا مولاي أيجوز أن أمدّ يداً طاهراً إلي هدايا نجسةٍ و أموالٍ رجسةٍ قد شيب
أحلّها بأحرمها .
3. يابن إسحق ، إستخرج ما في الجراب ليميّز ما بين الحلال و الحرام منها.
4. هذه لفلان بن فلانٍ من محلّة كذا بقم، يشتمل علي اثنين و ستّين ديناراً ،
فيها من ثمن حجيرة باعها صاحبها و كانت إرثاً له عن أبيه خمسة و أربعون ديناراً
و من أثمان تسعة أثواب أربعة عشر ديناراً و فيها من أجرة الحوانيت ثلاثة
دنانير.
5. صدقت يا بنيّ دلّ الرّجل علي الحرام منها.
6. فتّش عن ديناررازيّ السكّة ، تاريخه سنة كذا ، قد انطمس من نصف إحدي صفحتيه
نقشه و قراضةٌ آمليّةٌ و زنها ربع دينارٍ و العلّة في تحريمها أنّ صاحب هذه
الصّرّة وزن في شهر كذا من سنة كذا علي مائك من جيرانه من الغزل مناً و ربع
منًّ فاتت علي ذلك مدّة و في انتهائها قيض لذلك الغزل سارق ، فاخبر الحائك
صاحبه فكذّبه و استرد منه بدل ذلك منّا و نصف منّ عزلاً ادقّ ممّا كان دفع اليه
و اتّخذ من ذلك ثوباً كان هذا الدينار مع القراضة ثمنه .
7. هذه لفلان بن فلان من محلة كذا بقم تشتمل علي خمسين ديناراً لايحلّ لنا
لمسها .
8. لأنّها من ثمن حنطةٍ جاف صاحبها علي اكّاره في المقاسمة و ذلك أنّه قبض
حصّته منها بكيل وافٍ و كان ما حصّ الأكّار بكيلٍ بخسٍ .
9. يا احمدبن اسحق ، احملها بأجمعها لتردّها أو توصي بردّها علي أربابها
فلاحاجة لنا في شيءٍ منها و ائتنا بثوب العجوز .
10 . ما جاء بك يا سعد؟
11. والمسائل التي أردت أن تسال عنها ؟
12. فسل قرّة عيني.
13. سل عمّا بدا لك منها .
14. ما الطّلاق؟
15. فإذا كان طلاقهنّ وفاة رسول الله(ص) قد خلت لهنّ السّبيل فلم لايحلّ لهنّ
الأزواج؟
16. كيف و قد خلّي الموت سبيلهنّ؟
17. إنّ الله تقدّس اسمه شأن نساءالنّبيّ(ص) فحصّهنّ بشرف الأمّهات فقال
رسولالله: يأباالحسن إنّ هذا الشّرف باقٍ لهنّ ما دمن لله علي الطّاعة
فأيّتهنّ عصت الله بعدي بالخروج عليك فأطلق لها في الأزواج و أسقطها من شرف
أمومة المؤمنين.
18. الفاحشة المبيّنه هي السّحق دون الزّنا فإنّ المرأة إذا زنت و اُقيم عليها
الحدّ ليس لمن أراده أن يمتنع بعد ذلك من التّزوّج بها لأجل الحدّ و إذا سحقت
وجب عليها الرّجم و الرّجم خزيٌ و من قد أمر الله برجمه فقد أخزاه و من أخزاه
فقد أبعده فليس لأحدٍ أن يقربه.
19. سورة طه (20)، آية 12.
20. من قال ذلك فقد افتري علي موسي و استجهله في نبوّته لأنّه ما خلا الأمر
فيها من خطيبين: إمّا أنّ تكون صلاة موسي فيهما جائزةً أو غير جائزةٍ، فإن كانت
صلاة جائزةً جازله لبسهما في تلك البقعة و إن كانت مقدّسةً مطهّرةً فليست بأقدس
و أطهر من الصّلاة و إن كانت صلاته غير جائزةٍ فيهما فقد أوجب علي موسي أنّه لم
يعرف الحلال من الحرام و ما علم ماتجوز فيه الصّلاة و مالم تجز و هذا كفرٌ.
21. إنّ موسي ناجي ربّه بالواد المقدّس فقال: يا ربّ إنّي قد أخلصت لك المحبة
منّي و غسلت قلبي عمّن سواك، و كان شديد الحبّ لأهله، فقال الله تعالي، «إخلع
نعليك»؛ أي أنزع حبّ أهلك من قلبك إن كانت محبّتك لي خالصةً و قلبك من الميل
إلي من سواي مغسولاً.
22. سورة مريم (19)، آية 1.
23. هذه الحروف من أنباء الغيب أطلع الله عليها عبده زكريّا ثمّ قصّها علي
محمّد(ص) ذلك أنّ زكريّا سأل ربّه أن يعلّمه أسماء الخمسة فأهبط عليه جبرئيل
فعلّمه إيّاها فكان زكريّا إذ ذكر محمّداً و عليّاً و فاطمة و الحسن سري عنه
همّه و انجلي كربه و إذا ذكر الحسين خنقته العيرة و وقعت عليه البهرة فقال ذات
يومٍ: ياإلهي ما بالي إذا ذكرت أربعاً منهم تسلّيت بأسمائهم من همومي و إذا
ذكرت الحسين تدمع عيني و تثور زفرتي؟ فأنبأه الله تعالي عن قصّته و قال:
«كهيعص» فـ «الكاف» اسم كربلاء و «الهاء» هلاك العترة و «الياء» يزيد و هو ظالم
الحسين(ع) و «العين» عطشه و «الصّاد» صبره. فلمّا سمع ذلك زكريّا لم يفارق
مسجده ثلاثة أيّامٍ و منع فيها النّاس من الدّخول عليه و أقبل علي البكاء و
النّحيب و كانت ندبته: «إلهي أتفجّع خير خلقك بولدة، إلهي أتنزل بلوي هذه
الرّزيّة بفنائه إلهي أتلبس عليّاً و فاطمة ثياب هذه المصيبة، إلهي اُتحلّ كربة
هذه الفجيعة بساحتهما»؟ ثمّ كان يقول: «اللّهمّ ارزقني ولداً تقرّبه عيني علي
الكبر و اجعله وارثاً و وصيّاً و اجعل محلّه منّي محلّ الحسين، فإذارزقتنيه
فافتنّي بحبّه ثمّ فجّعني به كما تفجّع محمّداً حبيبك بولده» فرزقه الله يحيي و
فجّعه به و كان حمل يحيي ستّة أشهر و حمل الحسين(ع) كذلك و له قصّةٌ طويلةٌ.
24. مصلحٌ أو مفسدٌ؟
25. فهل يجوز أن تقع خيرتهم عليالمفسد بعد أن لايعلم أحدٌ ما يخطر ببال غيره
من صلاحٍ أو فسادٍ؟
26. فهي العلّة و أوردها لك ببرهانٍ ينقاد له عقلك، أخبرني عن الرّسل اصطفاهم
الله تعالي و أنزل عليهم الكتاب و أيّدهم بالوحي و العصمة إذهم أعلام الأمم و
أهدي إلي الإختيار منهم مثل موسي و عيسي(ع) هل يجوز مع وفور عقلهما و كمال
علمهما إذا همّا بالإختيار أن يقع خيرتهما علي المنافق و هما يظنّان أنّه
مؤمنٌ.
27. سورة اعراف (7)، آية 155.
28. سورة نساء (4)، آية 153.
29. هذا موسي كليم الله مع وفور عقله و كمال علمه و نزول الوحي عليه اختار من
أعيان قومه و وجوه عسكره لميقات ربّه سبعين رجلاً ممّن لايشكّ في إيمانهم و
إخلاصهم، فوقعت خيرته علي المنافقين، قال الله تعالي: «واختار موسي قومه سبعين
رجلاً لميقاتنا» إلي قوله: «لن نؤمن لك حتّي نري الله جهرةً» فأخذتهم الصاعقة
بظلمهم» فلمّا وجدنا إختيار من قد اصطفاه الله للنّبوّة واقعاً علي الآقسد دون
الأصلح و هو يظنّ أنّه الأصلح دون الأفسد علمنا أن لاإختيار لمن يعلم ما تخفي
الصّدور و ما تكنّ الضمائر و تتصرّف عليه السّرائر و أن لاخطر لاختيار
المهاجرين و الأنصار بعد وقوع خيرة الأنبياء علي ذوي الفساد لمّا أرادوا أهل
الصّلاح.
30. الصدوق، محمدبنعليبنالحسينبنبابويه، كمالالدين و تمام النّعمة، ص451،
باب44، ح21، با استفاده از ترجمة منصور پهلوان؛ نيز الطبري (الآملي)،
محمدبنحرير، دلائل الإمامة، 274.
منبع:
ماهنامه موعود، شماره 64