امام هادي پس از سپري کردن سيزده سال از دوران امامت خويش، از سوي متوکل به
سامرا احضار شد و به ناچار بيست سال[1] و به عقيده برخي يازده يا نوزده سال[2]
در سامرا اقامت گزيد. اينکه چه عواملي سبب شد تا او به سامرا تبعيد شود، موضوعي
است که در اين مقاله آن را بررسي ميکنيم.
نفوذ اجتماعي امام(ع)
امامان در دوران انزوا و فشار، بر قلبها حکومت ميکردند و اين خود
عاملي بود که خلفاي ستمگر همواره پايههاي حکومت خود را متزلزل بدانند. روزي
هارون، پيشواي هفتم امام موسي بن جعفر(ع) را کنار کعبه ديد، به او گفت: تويي که
مردم پنهاني با تو بيعت ميکنند و تو را به پيشوايي برميگزينند؟
امام فرمود: «اَنا امام القلوب و انت امام الجسوم؛ من بر دلهاي مردم حکومت
ميکنم و تو بر بدنها».[3]
جلوههايي از نفوذ معنوي
صقر بن ابي دلف ميگويد: هنگامي که امام هادي(ع) را به سامرا آوردند،
تصميم گرفتم به خدمت آن حضرت بروم و از حال او جويا شوم. آن حضرت در نزد
رزّاقي، دربان متوکل عباسي، محبوس بود. چون رزّاقي مرا ديد، دستور داد وارد
شوم. پرسيد: براي چه کار آمدهاي؟ گفتم: خير است. مرا نشاند، ولي هراسان شدم.
با خود گفتم: اشتباه کردم، ممکن است مرا دستگير کند. پس از آنکه رزاقي کار مردم
را انجام داد و مجلس خلوت شد، گفت: گويا آمدهاي که خبر از امام خود بگيري.
گفتم: مولاي من کيست؟ مولاي من خليفه است. گفت: ساکت شو، مولاي تو برحقّ است.
نترس که من نيز بر اعتقاد تو هستم و او را امام ميدانم. خدا را حمد و سپاس
گفتم. سپس گفت: آيا ميخواهي نزد او بروي؟ گفتم: بلي. به غلامش گفت که اين فرد
را نزد مرد علوي که در زندان است، بگذار و برگرد. چون به خدمت امام(ع) رسيدم،
حضرت را ديدم که روي حصيري نشسته و در برابرش قبري حفر شده است. سلام کردم.
فرمود: بنشين. نشستم. امام پرسيد: براي چه آمدهاي؟ گفتم: آمدهام از احوالت
خبري بگيرم. چون نظر من بر قبر افتاد، گريان شدم. حضرت فرمود: گريان مباش که در
اين روزها از ايشان آسيبي به من نميرسد. گفتم: الحمدلله. آن گاه از معناي حديث
«لاتعادوا الايّام فتعاديکم» پرسيدم. امام(ع) جواب گفت سپس فرمود: وداع کن و
بيرون رو که بيم آن است که اذيِتي به تو برسانند.[4]
يحيي بن هرثمه مأموريت داشت امام هادي(ع) را از مدينه
به سامرا ببرد. وي ميگويد: چون به مدينه وارد شدم، اهل مدينه بانگ و فرياد
برداشتند؛ چنان که مانند آن را نشنيده بودم. براي آنان سوگند خوردم که من قصد
صدمه زدن به حضرت ندارم و بدين طريق آنان را آرام کردم. از حضرت خواستم مقدمات
حرکت به سامرا را آماده کنند. پس از آنکه به بغداد رسيديم، در آغاز به ديدن
اسحاق ابن ابراهيم طاطري رفتم. او والي بغداد بود. چون مرا ديد، گفت: اي يحيي!
اين مرد (يعني امام علي نقي(ع)) پسر پيامبر است. اگر متوکل را به کشتن او تحريک
و ترغيب کني، بدان که خونخواه و دشمن تو رسول خدا(ص) خواهد بود. در پاسخ گفتم:
به خدا قسم، من جز نيکي و خوبي چيزي از او سراغ ندارم.
به سوي سامرا حرکت کرديم، پس از ورود به شهر سامرا
جريان را براي وصيف ترکي، از درباريان با نفوذ متوکّل، نقل کردم. او نيز به من
گفت: اگر يک مو از سر او کم شود، مسئول آن تو خواهي بود. از سخنان ابراهيم و
وصيف ترکي تعجّب کردم. پس از ورود به دربار و ديدار با متوکل، گزارش سفر را به
اطلاع او رساندم. ديدم متوکل نيز براي او احترام قائل است.[5]
اين حديث بيانگر پايگاه مردمي امام(ع) در مدينه است؛ چنان که حديث پيشين نشانگر
ميزان محبوبيت امام(ع) حتي در ميان درباريان است.
نفوذ معنوي امام(ع) گسترهاي فراتر از مرزهاي عراق و
مدينه داشت و شعاع نورانيت امام(ع) در همه قلبهاي پاک و مشتاق حضور داشت. محمد
بن داود قمي و محمد طلحي ميگويند: اموالي از قم و اطراف آن که شامل خمس و
نذورات و هدايا و جواهرات بود، براي امام ابوالحسن هادي(ع) حمل ميکرديم. در
راه پيک امام رسيد و به ما خبر داد که بازگرديم؛ زيرا موقعيّت براي تحويل اين
اموال مناسب نيست. به قم بازگشتيم و آنچه نزدمان بود، نگه داشتيم؛ تا آنکه پس
از چند روز امام دستور داد اموال را بر شتراني که فرستاده بود، بار کنيم و آنها
را بدون ساربان به سوي او روانه کنيم. ما اموال را به همين کيفيت حمل کرديم و
فرستاديم. بعد از مدتي که به حضور امام(ع) رسيديم، فرمود: به اموالي که
فرستادهايد بنگريد. ديدم در خانه امام، اموال به همان حال محفوظ است.[6]
گزارش کارگزاران متوکل
بريحه عباسي که مسئول نظارت بر اقامه نماز در حرم مدينه و مکه بود، در
نامهاي به متوکل نوشت: اگر به مدينه و مکه نياز داري، علي بن محمد را از آنجا
بيرون ببر؛ زيرا او بيشتر مردم اين ناحيه را مطيع فرمان خويش گردانيده است.[7]
عبدالله ابن محّمد فرماندار مدينه، ديگر فردي است که نامههاي زيادي عليه آن
حضرت به متوکل نوشت؛ به گونهاي که سبب خشم و غضب متوکل گشت. از اين رو، امام
هادي(ع) به متوکل نامهاي مرقوم داشت که فرماندار مدينه به من اذيّت و آزار
ميرساند و آنچه درباره من نوشته، دروغ محض است.[8]
آگاهي خلفا از جايگاه امامان
يکي از علل احضار امام به سامرا آگاهي خلفاي بني عباس از جايگاه ويژه
امامان نزد شيعيان بود. آنان به خوبي ميدانستند که طبق اعتقادات شيعه، امام
نقش محوري دارد و نصّ امام قبلي و معجزات و احاديث رسيده از پيامبر(ص) اين امر
را اثبات و مشخص ميسازد. همچنين آنان آگاه بودند که شيعيان، سخنان و مواضع
امام را به جان و دل ميخرند و چون آنان را به حکم تطهير از هر گونه آلودگي
مبرّا ميدانند، خلافت کساني جز معصومان را غاصبانه ميدانند. بر اين اساس،
خلفا به جانشين امام قبل حسّاسيت خاصي داشتند. به عنوان مثال، ابن جوزي
ميگويد: نيمه شبي ابوجعفر دوانيقي مرا طلبيد. چون رفتم، ديدم بر کرسي نشسته و
شمعي در پيش او نهادهاند و نامهاي در دست دارد و ميخواند. نامه را پيش من
انداخت و گريست و گفت: اين نامه محمد بن سليمان است که خبر وفات امام جعفر
صادق(ع) را نوشته است. سپس سه بار گفت: )انالله و انا اليه راجعون( و آن گاه
ادامه داد که: مثل جعفر کجا پيدا خواهد شد!؟ سپس گفت: بنويس که اگر او فرد خاصي
را وصيّ کرده است، او را بطلب و گردن بزن. بعد از چند روز جواب نامه رسيد که
چندين نفر را وصي کرده است: خليفه، محمد بن سليمان، والي مدينه و دو پسر خود
عبدالله و موسي و حميده مادر موسي را. چون منصور نامه را خواند، گفت: اينها را
نميتوان کشت.[9]
بدين جهت بود که خلفاي غاصب براي مقابله با امامان، روشهاي مختلفي را
پيميگرفتند: يا آنان را به زندان ميافکندند، يا مثل امام رضا(ع) او را به
مرکز خلافت فراميخواندند و حتي او را ولايتعهد خود قرار ميدادند، يا همانند
امام هادي(ع) و امام عسکري(ع) آنان را به مرکز حکومت خود تبعيد ميکردند تا
کاملاً تحت مراقبت قرار گيرند. در نهايت چون ناکام ميماندند، آنان را به شهادت
ميرساندند.
از اين رو، متوکل در ترفندي مکرآميز نامهاي به ظاهر
محترمانه به حضرت مينويسد و ميخواهد که آن بزرگوار راهي سامرّا شود. بخشي از
نامه اين چنين است:
«اميرالمؤمنين به منزلت شما آگاه است، حق مراتب و خويشاوندي شما را رعايت
ميکند، طبق دستور شما فرمانده سپاه و امام جمعه شهر، عبدالله ابن محمد، را که
حق شما را پاس نداشته و گزارشي داده است که شما از آن مبرّا هستيد، برکنار
کردم... . اگر علاقهمند به ديدار خليفه باشيد، ميتوانيد به اتقاق خانواده و
دوستان حرکت کنيد. برنامه سفر به اختيار خودتان است. اگر مايل باشيد، يحيي بن
هرثمه و مأمورين همراه وي در اين سفر همراه شما باشند و آنان فرمانبردار شما
خواهند بود».[10]
يحيي بن هرثمه در آغاز ورودش به مدينه منزل امام(ع) را
تفتيش ميکند و ميگويد: جز قرآن و دعا و کتابهاي علمي چيزي ديگري نيافتم. او
سپس همراهي با امام(ع) را تا بغداد و از آنجا به سوي سامرا عهدهدار ميشود.
البته امام با اکراه مدينه را ترک ميکند؛ چنان که خود فرمود: «من با اکراه
وارد سامرا شدم».[11] ملاقات يحيي بن هرثمه با والي بغداد و وصيف ترکي در همين
سفر رخ داد که آن را نقل کرديم.
تا اينکه آن حضرت وارد سامرا ميشوند و براي اهانت به
او، ابتدا آن بزرگوار را در کاروانسراي گدايان و مستمندان معروف به «خان
الصّعاليک» جاي ميدهند. صالح بن سعيد ميگويد: روزي داخل سامرا شدم و به خدمت
امام هادي(ع) رسيدم. گفتم: اين ستمکاران در همه امور سعي در خاموش ساختن نور تو
دارند؛ به گونهاي که شما را در چنين جايي مسکن دادند. حضرت فرمود: اي پسر
سعيد! هنوز معرفت تو به منزلت ما در اين پايه است؟! پس از آن، با دست مبارک خود
به نقطهاي اشاره کرد. چون نظر کردم، بستانهايي ديدم آراسته به انواع رياحين،
و نهرها ديدم که در ميان باغها جاري بود، و حوريان و غلمان بهشتي را مشاهده
کردم و از اين منظره حيران شدم. پس حضرت فرمود: اينها براي ماست و ما در
کاروانسراي گدايان نيستيم.[12]
پس از آن امام(ع) خانهاي را از «دليل بن يعقوب نصراني» خريد و با خانواده خود
در آنجا اقامت کرد و مدفن شريفش نيز همانجا است.[13]