ـ بس كن! از سر شب هرچه گفتى، هيچ نگفتم، منتظر شدم تا
خسته شوى و زبان به دهان بگيرى.
زن، دستش را از زير چانهاش برداشت. چارقدش را روى سرش محكم كرد و پاهايش را به
طرف ديوار دراز نمود.
ـ چگونه مىتوانم حرفى را كه چيزى جز حقّ نيست، بر زبان نياورم؟!
مرد، دستهايش را زير سرش قلاّب كرد و روى حصير دراز كشيد و پلكهايش را روى هم
گذاشت... از زمانى كه از قصر متوكّل بيرون آمده، تمام وقتش را صرف باغ وحش كرده
بود.
دستورى تازه به «نحرير» رسيده بود؛ متوكّل يكى از افراد زندانى را كه با او
دشمنى سرسختى داشت، به دست وى سپرده بود تا فردا او را ميان حيوانات درّنده باغ
وحش انداخته و براى هميشه خيال خليفه عبّاسى را راحت كند. وجود اين زندانى،
آرامش روحى متوكّل را به كلّى گرفته بود. با اتمام اين كار، پاداش هنگفتى
انتظارش را مىكشيد. چشمانش را باز كرد. زن هنوز داشت حرف مىزد.
ـ تو را به حقّ خدايى كه مىپرستيش! ابومحمّد، مردى نيست كه تو بخواهى از ميان
ببرى. او، مرد شريفى است، از اولاد رسول اللّه است. شرم كن نحرير! از رسول
اللّه شرم كن؛ به خاطر پاداشى ناچيز، دين و ايمانت را نفروش. فرداى قيامت، جواب
رسول خدا را چه مىدهى؟ بگذار متوكّل هركارى كه مىخواهد، بكند؛ تو كارى با او
نداشته باش. آرامش را، از زندگيمان نگير...
حوصلهاش از حرفهاى زن سر رفته بود، فرياد بلندى زد:
ـ دستور، دستوره؛ من نمىتونم روى حرفاى مافوقم حرفى بزنم! اين اتّفاق بايد
بيفته. فردا هنگام طلوع آفتاب، بايد ابومحمّد را ميان حيوانات درّنده بياندازم؛
شايد هم سرنوشت مولايت چنين بوده باشد!
شليك خندهاش توى سر زن پيچيد. به تندى از جا بلند شد و جلوى شوهرش به زانو
افتاد. بدنش لرزيد و قطرات اشك بر گونههايش غلطيد.
ـ تو چنين كارى را نخواهى كرد، تو با فرزند رسول اللّه...
هق هق گريه، اجازه صحبت به زن را نداد. مرد، گوشهاى از لحاف پشمى را روى صورتش
كشيد:
ـ بگذار امشب را به آسودگى بگذرانم؛ با حرفهاى تو شايد فردا، خدا آسودگيم را از
من بگيرد. بلند شو، بلند شو كه ديگر حوصلهام را سر بردى.
زن، دستهايش را روى سرش گذاشت، احساس كرد تمامى تيرگىهاى دنيا جلوى چشمانش
تصوير گرفته، خواست بارديگر التماس بكند و چيزى بگويد؛ بغض، در گلويش ماند. از
وقتى كه شوهرش، امام حسن عليهالسلام را به خانه آورده بود، از سر شب تمامى
لحظاتش به اشك و التماس سپرى شده بود. دست روى زمين گذاشت و از جا بلند شد.
قدمى از مرد دور نشده بود كه صداى خُرّوپفش را شنيد. سربرگرداند و دوباره نگاهش
كرد. احساس تنفّر، تمامى وجودش را فراگرفت. بغض، گلويش را مىسوزاند. چقدر دلش
مىخواست فرياد مىكشيد و بلند بلند مىگريست! مجبور به آرام گريه كردن بود.
بغضش را فرو خورد و بىصدا گريست!
* * *
هواى دم كرده و خفه آلود اتاق، كلافهاش كرده بود. بيرون آمد. به اتاقى كه
ابومحمّد حسن بن على عليهماالسلام در آن زندانى شده بود، نگاهى انداخت.
حلقههاى اشك، جلوى ديدگانش را گرفت. هرگز فكر نمىكرد روزى برسد كه آقا و
مولايش در خانه او به عنوان يك زندانى حضور پيدا كند! قلبش بىتاب بر در و
ديوار سينهاش مىكوبيد. پاورچين پاورچين قدم برداشت. جلوى درب اتاقى كه امام
در آن حبس شده بود، ايستاد.
صداى آرام و دل نوازى از درون اتاق به گوش مىرسيد. همانجا به ديوار كاهگلى
خانه تكيه داد و بر زمين نشست. نگاه به آسمان دوخت. سوز سردى در بدنش پيچيد.
لرزه به اندامش افتاد. احساس كرد توجّه ستارهها همه به خانه اوست. نزديكى
خاصّى را به آسمان احساس مىكرد. امام و مولايش چه زيبا راز و نياز مىكرد و
مىگريست!
دل زن لرزيد. دلش مىخواست در چوبى را بشكنه و جلوى پاى مولايش زانو بزند.
دستانش را روى صورتش گذاشت. شانههايش لرزيد. آرام آرام گريه كرد تا «نحرير»
متوجّه آن نشود.
درباره ابومحمّد بارها شنيده بود. هميشه از او به درستى و نيكى ياد شده بود.
زن، با خود مىانديشيد: آيا ابومحمّد از فردايش خبر دارد؟ آيا مىداند فردا چه
سرنوشتى انتظارش را مىكشد؟
او در اين سالها چشم انتظار روزى بود تا مردى را كه دربارهاش به نيكويى،
درستى و مهربانى ياد مىكنند، زيارت كند. هرگز فكرش را هم در سر نمىپروراند كه
آقا و سرورش ابو محمّد، روزى مهمانش شود؛ مهمانى كه نه اجازه ديدارش را داشته
باشد و نه اجازه پذيرايى و دلجويى! سرش سنگين شده بود. از خودش هم بدش مىآمد.
شبِ طولانى و دردناكى برايش بود. صداى ناله جيرجيركى، سكوت شب را درهم شكست.
ذهنش درگير فكرهاى عجيب و غريبى شده بود؛ درخانهاش چه اتّفاقى داشت مىافتاد؟
چرا آن همه اشك، تسلاّيش نمىداد؟ بغضش لحظه به لحظه سنگينتر مىشد.
ـ پروردگارا! اين، چه امتحانى است؟ چگونه مولايم را از اين راز مطّلع سازم؛
چگونه او را از اين خانه نفرين شده فرارى دهم؟ كمكم كن، به فريادم برس! كاش
فردا، از راه نمىرسيد؛ كاش آفتاب، هرگز طلوع نمىكرد!
* * *
چيزى توى ذهنش جرقّه زد. «اگر حسن بن على نفرينش مىكرد، چه بلايى سرش
مىآمد؟!» صداى روحبخش دعا و نيايش، هنوز مىآمد. برگشت به طرف اتاق. تند به
سربالين مردش رفت:
ـ نحرير، نحرير!
مرد، غرولندى كرد:
ـ هان، باز چى شده؟
ـ بلند شو؛ بلند شو!
ـ چرا نمىگذارى بخوابم؟!
زن، به گريه افتاد.
ـ نحرير! از خدا بترس، مىدانى چه كسى در خانه توست؟ مىدانى اگر بلايى سر او
بيايد، چه اتّفاقى مىافتد؟!
مرد، خميازه بلندى كشيد:
ـ برو بخواب زن! امشب ديوانه شدهاى؟ اين حرفها چيست كه مىگويى! تازه اگه به
گفته تو اين شخص از بهترين بندگان است، خدا هرگز بهترين بندهاش را تنها
نمىگذارد، نيازى به نگرانى تو نيست. تازه براى من هم جالب است، مىخواهم ببينم
اين آقا براى حيوانات درّنده من هم جذّابيتى دارد يا نه؟ فردا وقتى بدن تكّه
تكّهاش را زير دندانهاى حيوانات ديدم، به تو خواهم گفت كه بنده عزيز كيست...
بگذار فردا معلوم مىشود.
زن بدون آنكه چيزى بگويد، به گوشه اتاق پناه برد. زانوها را در آغوش كشيد و سرش
را روى پاها گذاشت. شب كمكم به انتها مىرسيد. خواب از چشمانش فرارى شده بود.
هوا داشت رو به روشنى مىرفت...
* * *
صداى دلنشين مناجات امام عليهالسلام همچنان به گوش مىرسيد. آفتاب از پس
كوهها آرام آرام خودش را به بالاى پشت بام مىرساند.
زن، لباس شوهرش را گرفت:
ـ تو را به حقّ كسى كه مىپرستيش! از خدا بترس، روز قيامت چگونه پيش رسولخدا
سربلند خواهى كرد؟ اگه ابومحمّد نفرينت كند...، او مثل ديگران نيست؛ او مرد
خداست!
مرد، تكانى به همسرش داد و زن، نقش زمين شد.
ـ حرفهاى ابلهانه نگو، بايد اين اتّفاق بيفتد. او بايد كشته شود، آن هم به دست
حيوانات درّندهاى كه خودم بزرگشان كردهام.
زن، سر بلند كرد و از پشت چشمان خيسش امام حسن عليهالسلام را ديد كه به آرامى
از زير درختان نخل مىگذشت. چقدر لاغراندام و ضعيف ديده مىشد. چادرش را برداشت
و به دنبال آنها روانه شد. جرأت نزديك شدن به آنها را نداشت. از مولايش خجالت
مىكشيد. دلش مىخواست زمين، دهان باز مىكرد و شوهرش را مىبلعيد.
* * *
جلوى درب باغ وحش كه رسيدند، ايستادند. مرد، از زير شالش كليد باغ وحش را بيرون
كشيد و به طرف قفس حيوانات درّنده حركت كرد. امام عليهالسلام به آرامى درون
باغ وحش رفت بدون آنكه وحشتى در وى ديده شود. زن، دستانش را روى سر گذاشت،
چشمانش را بست. نبايد مىديد. از شدّت اضطراب بر زمين افتاد... گوش كرد، صدايى
نمىآمد. سر بلند كرد. چيزى را كه مىديد، باور نمىكرد. حيوانات وحشى و
درّنده، گرداگرد ابومحمّد ايستاده بودند و امام عليهالسلام در وسط آنها مشغول
به نماز بود. فرياد بلندى كشيد:
ـ ديدى گفتم او مثل همه نيست!
سپس در حالى كه اشك شادى از ديدگانش جارى بود، خطاب به امام حسن عسكرى
عليهالسلام عرضه داشت:
ـ آقا! ما رو ببخش.1
پىنوشت:
1. اصول كافى، كلينى، ترجمه سيّد هاشم رسولى، ج 2، ص 448، ح 26.
منبع:
کوثر ، شماره 60