آفتاب، در قفس!

ليلا اسلامى گويا


ـ بس كن! از سر شب هرچه گفتى، هيچ نگفتم، منتظر شدم تا خسته شوى و زبان به دهان بگيرى.

زن، دستش را از زير چانه‏اش برداشت. چارقدش را روى سرش محكم كرد و پاهايش را به طرف ديوار دراز نمود.

ـ چگونه مى‏توانم حرفى را كه چيزى جز حقّ نيست، بر زبان نياورم؟!

مرد، دستهايش را زير سرش قلاّب كرد و روى حصير دراز كشيد و پلكهايش را روى هم گذاشت... از زمانى كه از قصر متوكّل بيرون آمده، تمام وقتش را صرف باغ وحش كرده بود.

دستورى تازه به «نحرير» رسيده بود؛ متوكّل يكى از افراد زندانى را كه با او دشمنى سرسختى داشت، به دست وى سپرده بود تا فردا او را ميان حيوانات درّنده باغ وحش انداخته و براى هميشه خيال خليفه عبّاسى را راحت كند. وجود اين زندانى، آرامش روحى متوكّل را به كلّى گرفته بود. با اتمام اين كار، پاداش هنگفتى انتظارش را مى‏كشيد. چشمانش را باز كرد. زن هنوز داشت حرف مى‏زد.

ـ تو را به حقّ خدايى كه مى‏پرستيش! ابومحمّد، مردى نيست كه تو بخواهى از ميان ببرى. او، مرد شريفى است، از اولاد رسول اللّه است. شرم كن نحرير! از رسول اللّه شرم كن؛ به خاطر پاداشى ناچيز، دين و ايمانت را نفروش. فرداى قيامت، جواب رسول خدا را چه مى‏دهى؟ بگذار متوكّل هركارى كه مى‏خواهد، بكند؛ تو كارى با او نداشته باش. آرامش را، از زندگيمان نگير...

حوصله‏اش از حرفهاى زن سر رفته بود، فرياد بلندى زد:

ـ دستور، دستوره؛ من نمى‏تونم روى حرفاى مافوقم حرفى بزنم! اين اتّفاق بايد بيفته. فردا هنگام طلوع آفتاب، بايد ابومحمّد را ميان حيوانات درّنده بياندازم؛ شايد هم سرنوشت مولايت چنين بوده باشد!

شليك خنده‏اش توى سر زن پيچيد. به تندى از جا بلند شد و جلوى شوهرش به زانو افتاد. بدنش لرزيد و قطرات اشك بر گونه‏هايش غلطيد.

ـ تو چنين كارى را نخواهى كرد، تو با فرزند رسول اللّه...

هق هق گريه، اجازه صحبت به زن را نداد. مرد، گوشه‏اى از لحاف پشمى را روى صورتش كشيد:

ـ بگذار امشب را به آسودگى بگذرانم؛ با حرفهاى تو شايد فردا، خدا آسودگيم را از من بگيرد. بلند شو، بلند شو كه ديگر حوصله‏ام را سر بردى.

زن، دستهايش را روى سرش گذاشت، احساس كرد تمامى تيرگى‏هاى دنيا جلوى چشمانش تصوير گرفته، خواست بارديگر التماس بكند و چيزى بگويد؛ بغض، در گلويش ماند. از وقتى كه شوهرش، امام حسن عليه‏السلام را به خانه آورده بود، از سر شب تمامى لحظاتش به اشك و التماس سپرى شده بود. دست روى زمين گذاشت و از جا بلند شد. قدمى از مرد دور نشده بود كه صداى خُرّوپفش را شنيد. سربرگرداند و دوباره نگاهش كرد. احساس تنفّر، تمامى وجودش را فراگرفت. بغض، گلويش را مى‏سوزاند. چقدر دلش مى‏خواست فرياد مى‏كشيد و بلند بلند مى‏گريست! مجبور به آرام گريه كردن بود. بغضش را فرو خورد و بى‏صدا گريست!

* * *

هواى دم كرده و خفه آلود اتاق، كلافه‏اش كرده بود. بيرون آمد. به اتاقى كه ابومحمّد حسن بن على عليهماالسلام در آن زندانى شده بود، نگاهى انداخت. حلقه‏هاى اشك، جلوى ديدگانش را گرفت. هرگز فكر نمى‏كرد روزى برسد كه آقا و مولايش در خانه او به عنوان يك زندانى حضور پيدا كند! قلبش بى‏تاب بر در و ديوار سينه‏اش مى‏كوبيد. پاورچين پاورچين قدم برداشت. جلوى درب اتاقى كه امام در آن حبس شده بود، ايستاد.

صداى آرام و دل نوازى از درون اتاق به گوش مى‏رسيد. همانجا به ديوار كاهگلى خانه تكيه داد و بر زمين نشست. نگاه به آسمان دوخت. سوز سردى در بدنش پيچيد. لرزه به اندامش افتاد. احساس كرد توجّه ستاره‏ها همه به خانه اوست. نزديكى خاصّى را به آسمان احساس مى‏كرد. امام و مولايش چه زيبا راز و نياز مى‏كرد و مى‏گريست!

دل زن لرزيد. دلش مى‏خواست در چوبى را بشكنه و جلوى پاى مولايش زانو بزند. دستانش را روى صورتش گذاشت. شانه‏هايش لرزيد. آرام آرام گريه كرد تا «نحرير» متوجّه آن نشود.

درباره ابومحمّد بارها شنيده بود. هميشه از او به درستى و نيكى ياد شده بود. زن، با خود مى‏انديشيد: آيا ابومحمّد از فردايش خبر دارد؟ آيا مى‏داند فردا چه سرنوشتى انتظارش را مى‏كشد؟

او در اين سال‏ها چشم انتظار روزى بود تا مردى را كه درباره‏اش به نيكويى، درستى و مهربانى ياد مى‏كنند، زيارت كند. هرگز فكرش را هم در سر نمى‏پروراند كه آقا و سرورش ابو محمّد، روزى مهمانش شود؛ مهمانى كه نه اجازه ديدارش را داشته باشد و نه اجازه پذيرايى و دلجويى! سرش سنگين شده بود. از خودش هم بدش مى‏آمد. شبِ طولانى و دردناكى برايش بود. صداى ناله جيرجيركى، سكوت شب را درهم شكست.

ذهنش درگير فكرهاى عجيب و غريبى شده بود؛ درخانه‏اش چه اتّفاقى داشت مى‏افتاد؟ چرا آن همه اشك، تسلاّيش نمى‏داد؟ بغضش لحظه به لحظه سنگين‏تر مى‏شد.

ـ پروردگارا! اين، چه امتحانى است؟ چگونه مولايم را از اين راز مطّلع سازم؛ چگونه او را از اين خانه نفرين شده فرارى دهم؟ كمكم كن، به فريادم برس! كاش فردا، از راه نمى‏رسيد؛ كاش آفتاب، هرگز طلوع نمى‏كرد!

* * *

چيزى توى ذهنش جرقّه زد. «اگر حسن بن على نفرينش مى‏كرد، چه بلايى سرش مى‏آمد؟!» صداى روح‏بخش دعا و نيايش، هنوز مى‏آمد. برگشت به طرف اتاق. تند به سربالين مردش رفت:

ـ نحرير، نحرير!

مرد، غرولندى كرد:

ـ هان، باز چى شده؟

ـ بلند شو؛ بلند شو!

ـ چرا نمى‏گذارى بخوابم؟!

زن، به گريه افتاد.

ـ نحرير! از خدا بترس، مى‏دانى چه كسى در خانه توست؟ مى‏دانى اگر بلايى سر او بيايد، چه اتّفاقى مى‏افتد؟!

مرد، خميازه بلندى كشيد:

ـ برو بخواب زن! امشب ديوانه شده‏اى؟ اين حرفها چيست كه مى‏گويى! تازه اگه به گفته تو اين شخص از بهترين بندگان است، خدا هرگز بهترين بنده‏اش را تنها نمى‏گذارد، نيازى به نگرانى تو نيست. تازه براى من هم جالب است، مى‏خواهم ببينم اين آقا براى حيوانات درّنده من هم جذّابيتى دارد يا نه؟ فردا وقتى بدن تكّه تكّه‏اش را زير دندانهاى حيوانات ديدم، به تو خواهم گفت كه بنده عزيز كيست... بگذار فردا معلوم مى‏شود.

زن بدون آنكه چيزى بگويد، به گوشه اتاق پناه برد. زانوها را در آغوش كشيد و سرش را روى پاها گذاشت. شب كم‏كم به انتها مى‏رسيد. خواب از چشمانش فرارى شده بود. هوا داشت رو به روشنى مى‏رفت...

* * *

صداى دلنشين مناجات امام عليه‏السلام همچنان به گوش مى‏رسيد. آفتاب از پس كوه‏ها آرام آرام خودش را به بالاى پشت بام مى‏رساند.

زن، لباس شوهرش را گرفت:

ـ تو را به حقّ كسى كه مى‏پرستيش! از خدا بترس، روز قيامت چگونه پيش رسول‏خدا سربلند خواهى كرد؟ اگه ابومحمّد نفرينت كند...، او مثل ديگران نيست؛ او مرد خداست!

مرد، تكانى به همسرش داد و زن، نقش زمين شد.

ـ حرفهاى ابلهانه نگو، بايد اين اتّفاق بيفتد. او بايد كشته شود، آن هم به دست حيوانات درّنده‏اى كه خودم بزرگشان كرده‏ام.

زن، سر بلند كرد و از پشت چشمان خيسش امام حسن عليه‏السلام را ديد كه به آرامى از زير درختان نخل مى‏گذشت. چقدر لاغراندام و ضعيف ديده مى‏شد. چادرش را برداشت و به دنبال آنها روانه شد. جرأت نزديك شدن به آنها را نداشت. از مولايش خجالت مى‏كشيد. دلش مى‏خواست زمين، دهان باز مى‏كرد و شوهرش را مى‏بلعيد.

* * *

جلوى درب باغ وحش كه رسيدند، ايستادند. مرد، از زير شالش كليد باغ وحش را بيرون كشيد و به طرف قفس حيوانات درّنده حركت كرد. امام عليه‏السلام به آرامى درون باغ وحش رفت بدون آنكه وحشتى در وى ديده شود. زن، دستانش را روى سر گذاشت، چشمانش را بست. نبايد مى‏ديد. از شدّت اضطراب بر زمين افتاد... گوش كرد، صدايى نمى‏آمد. سر بلند كرد. چيزى را كه مى‏ديد، باور نمى‏كرد. حيوانات وحشى و درّنده، گرداگرد ابومحمّد ايستاده بودند و امام عليه‏السلام در وسط آنها مشغول به نماز بود. فرياد بلندى كشيد:

ـ ديدى گفتم او مثل همه نيست!

سپس در حالى كه اشك شادى از ديدگانش جارى بود، خطاب به امام حسن عسكرى عليه‏السلام عرضه داشت:

ـ آقا! ما رو ببخش.1


پى‏نوشت:
1. اصول كافى، كلينى، ترجمه سيّد هاشم رسولى، ج 2، ص 448، ح 26.


منبع: کوثر ، شماره  60