دوست دارم با قلم، پر، وا كنم
با سرشك خامهام غوغا كنم
پر كشم تا اوج عرض كبريا
جويم اسرار نهان عشق را
اوج گيرم بر فراز قاف عشق
تا بيابم معني شفاف عشق
شورها برپا كنم با نام او
گويم از آغاز و از انجام او
عشق را ديدم به دام واژهها
از حقيقت دور و از واقع رها
عشق را هركس به نوعي شرح كرد
هيئتي تازه ز عاشق طرح كرد
عشق را هركس به يك عنوان ستود
ديگري معناي دلخواهش نمود
هيچكس اما نشد دمساز عشق
ماند اندر پرده پنهان راز عشق
عشق از معناي اصلي گشت دور
گشت بازارش از اين رو سوت و كور
عشق سر تا پا مجازي گشته است
پاك گوي واژه بازي گشته است
با تمام سعي و عزم و اهتمام
معني عشق آخر آمد ناتمام
عشق را مفهوم پنهان ماند باز
باز هم شد قسمت ما سوز و ساز
عقل حيران ماند در معناي عشق
فهم هم جا ماند در پهناي عشق
ناگهان در اوج يأس و اضطراب
يافتم خضر رهي پا در ركاب
جستم از او راستين معناي عشق
رمز و راز مستي از صهباي عشق
گفت، رو، خود درد خود را چاره كن
بند و زنجير تعلق پاره كن
بايد از قيد علائق وارهي
جان و سر در مسلخ ليلا نهي
كس به اين معنا تواند دست يافت
كاندر اين ره با براق جان شتافت
بگسل اين زنجيرهاي عافيت
بگذر از مرز خود و خود خواهيت
رو به دشت كربلا اي نور عين
معني اين واژه را جوي از حسين
عشق را از عاشقان بايست جست
واندر اين ره بايد از جان دست شست
راه اقليم جنون در پيش گير
صبر و ايمان زاده راه خويش گير
تو، قدم در راه نه پروا مكن
پرسش از كيف و كم دريا مكن
ناگهان هشيار گشتم زآن سخن
هجرت آغازيدم از زندان تن
تاختم بيواهمه تا كربلا
ره سپردم تا سپهر اعتلا
ناگهان در ساحل درياي عشق
شد نمايان قامت رعناي عشق
ديدم آنجا عشق را من آشكار
واقعي، اصلي، حقيقي، ماندگار
ديدم آنجا جلوهگاه عشق را
يافتم من شاهراه عشق را
ديدم آنجا عاشقان را بينقاب
ماه و انجم در طواف آفتاب
ديدم آنجا عاشقي گل كرده بود
عشق جاري بود آنجا رود رود
ديدم آنجا كعبه مقصود را
وعدهگاه شاهد و مشهود را
ديدم آنجا قبله توحيد را
بر سر ني من سر خورشيد را
عشقبازي بيسر و بيپيرهن
روي خاك افتاده بيغسل و كفن
او كه از جام بلا سرمست بود
غرق خون شعر هدايت ميسرود
او كه عشق و عاشقي مديون اوست
او كه مردي وامدار خون اوست
رازهاي عشق را افشا نمود
عشق را با خون خود معنا نمود
روي ني قرآن تلاوت مينمود
عشق عريان را روايت مينمود
بار ديگر ديدم آنجا ماه عشق
ساقي لب تشنه درگاه عشق
ديدم آنجا تك سواري بيبراق
ماه مهر آوازهاي را در محاق
در محاق فتنه رخشان بود باز
صورتش چون ماه تابان بود باز
عشقبازي سرو قامت، ماه رو
آنكه عالم دارد از او آبرو
او كه آئين وفا مرهون اوست
خسروان، فرهادها، مجنون اوست
او كه شعر عشق را با خون سرود
خيمههاي عشق را هم بود عمود
دستهايش گرچه بود از تن جدا
باز ميغرّيد مثل شيرها
باز بود او محرم اسرار عشق
باز هم او بود پرچمدار عشق
او علم افراشت با دندان خويش
مشك را برداشت او با جان خويش
مشك شد سوراخ و او هم غرق خون
شد علم هم مثل صاحب سرنگون
تا عمودي آهنينش زد عدو
جلوهگر شد عشق در چشمان او
جاي آب از چشم او خون ميچكيد
باز از طفلان خجالت ميكشيد
ديدم آن دم آشكارا راز عشق
ابتلا آمد پر پرواز عشق
ديدم عريان عشق را در كربلا
قبلهگاه عاشقان مبتلا
ديدم اصلاً عشق يعني ابتلا
عشق يعني يكه تازي در بلا
عشق يعني كربلايي داغ و غم
مشهدي پر سنگلاخ و پيچ و خم
عشق يعني آفتابي روي ني
بر لب مقراض كين گيسوي وي
عشق يعني يك غريب آشنا
مسلمي در كوفهاي جورو جفا
عشق يعني، تشنه كامي، در فرات
عشق يعني يك غدير آب حيات
عشق يعني تشنگي در شط آب
ماهتابي شرمگين از آفتاب
عشق يعني اكبري آشفته مو
كاكلي خونين ز بيداد عدو
عشق يعني اصغري غلطان به خون
پاره حنجر، جامه خون، قنداقه خون
عشق يعني شير خواري ماهوش
پايكوبان از تب و سوز عطش
عشق يعني خواهري شوريده سر
از غم هجر برادر خون جگر
عشق يعني زينبي بيخانمان
در نماز شب، نشسته، قد كمان
عشق يعني خيمهگاهي سوخته
كودكي با دامني افروخته
عشق يعني گلشني پرپر شده
خيمههايي تل خاكستر شده
عشق يعني سوز دلهاي رباب
در رثاي اصغري عطشان آب
عشق يعني يك بيابان التهاب
كودكاني از عطش در پيچ و تاب
عشق يعني يك نيستان ناي ني
جابري، با آه و واويلاي ني
عشق يعني اربعيني داغ و درد
نوگلي بي باغبانش زرد زرد
عشق يعني ليلياي مجنون شده
از جفاي اهرمن دلخون شده
عشق يعني ناله امالبنين
از غم عون و ابالفضلش غمين
عشق يعني مادري آسيمه سر
در فراق فضل و جعفر ديده تر
عشق يعني داغ دل، داغ جگر
يعني يك امالبنين بي پسر
عشق يعني طاعت محض خدا
اقتدا بر احمد و آل عبا
عشق يعني، بيدلي، دلدادگي
تا بهار وصل در آمادگي
|