مادر سلام

منصور ايماني


سالهاست كه بزرگ شده ام مادر! بچه ها، بابا صدايم مي كنند و طفل شيرخواره ات، نان آور خانه شده است. مي بيني مادر! من براي خودم مردي شده ام، ولي باز مثل هميشه به سراغ تو آمده ام. تقلاي امروز من براي دست بوسي تو، همان دست و پازدنهاي كودك ديروز است كه تا رنجي مي ديد، به آغوش تو پناه مي برد. تقلاي نان آور امروز، همان گريه كودك گرسنه اي است كه نيلوفرانه، به ساقه دستان تو مي آويخت و عصاره جانت را مي نوشيد. من بزرگ شده ام مادر! ولي هنوز دلتنگ لالايي هاي توأم، دلتنگ دو بيتي هايي كه مرا هر شب، پيش فرشته ها مي برد و صبح فردا، به خانه ام مي آورد و روي دامنت مي نشاند. هر صبح، آفتاب نگاه تو بود كه پيش از خورشيد، به رويم لبخند مي زد و دنياي كوچكم را روشن مي كرد.

مادر! بگذار همان طفل بي دست و پاي تو باشم و در پاي گهواره كودكي هايم، زمزمه مادرانه ات را بشنوم. بگذار كودكي باشم، افتاده در آغوش مهرباني تو و آغوشت، پناهي باشد براي گريه هاي يكريز من.

غروب نزديك است مادر! پدر با بقچه اي پر از نان و خستگي به خانه مي آيد، مرا از كوچه صدا بزن و اگر نيامدم، تو بيا و به همبازيهايم بگو؛ بچه ها دير وقت است، برويد خانه! آمدم مادر، آمدم. باشد باشد! حتماً دست و پايم راتميز مي شويم. مادر مي بيني صورتم را شسته ام!؟ پرچين دامنت كجاست كه مي خواهم شره هاي آب دست و رويم را بگيرم. بيا يكي به شانه ام بزن كه زودتر به خانه بيايم، پيش از اذان مسجد.

مادر! اين روزها، سري به انباري قديمي خانه زده بودم كه چشمم به گهواره بچه هايت افتاد. مرا كه ديد، تكاني خورد و پرسيد: براي خودت حالا بزرگ شده اي و راه مي روي پسر؟! يعني لقمه گرفتنت را ياد گرفته اي؟ خوردنش را چه طور؟ به من نگاه كن مرد! به من نه، به كودكي خودت نگاه كن و خجالت نكش. تو بزرگ شده اي، ولي ببين چگونه جواني مادرت را به پاي من پير كرده اي! كاش آن وقتها، فقط يك شب بيدارت مي كردم و چشمهاي مادر را نشانت مي دادم كه چگونه تا صبح به پايت مي نشست و ستاره ها را مي شمرد.

مادر! گهواره راست مي گفت. بگذار ميان دو ابرويت را ببوسم و چشمهايت را، كه نيمه هاي شب، خواب كودكش را تماشا مي كرد و لبخند مي زد. هر وقت كه تو شاد بودي، فرشته ها هم شاد بودند و غصه ات كه مي گرفت، آنها براي تو گريه مي كردند. شانه ات كجاست مادر! كه مي خواهم براي رنجهايت، به جاي همه ابرهاي عالم ببارم. بگذار پيشاني پرچينت را ببوسم كه از غصه من، در جواني پير شده بود و صورت مادر بزرگ را به يادم مي آورد.

مي بيني مادر، مي بيني كه بزرگ شده ام. ولي هنوز همان طفل ناتوان ديروزم كه اگر شانه هاي تكيده ات نباشد، از پا خواهم افتاد. مادر! آغوشت را باز كن و باباي نان آور نوه هايت را پناه بده.


منبع: دوشنبه 26 تير 1385