ويژگي هاي عرفاني امام خميني (ره)

آيت الله جوادي آملي   


امام (رضوان الله تعالي عليه) خصوصيّاتي داشت كه در ديگر عارفان كمتر بود. البته ديگر عارفان نيز خصوصيّاتي داشتند كه در امام فرصت ظهور و بروز پيدا نكرد. هر يك از عُرفا مظهر اسمي از اسماء الله هستند. كاري كه ديگران كرده اند اين است كه كتاب هاي مبسوطي در اين زمينه نوشته اند، امام (رضوان الله عليه) فرصت اين كار را پيدا نكردند، امّا نوشته هاي ديگران را از علم به عين و از گوش به آغوش آوردند ؛ چيزي كه نهايت سعي و تلاش ديگران بود.

خصوصيّت ممتاز امام اين بود كه اوّلاً ايشان در سيره و سنّت شان بين اخلاق و عرفان كاملاً فرق گذاشتند . فرق اخلاق و عرفان اين نيست كه يكي پويا است و ديگري غير پويا . اخلاق در مرحلة خيلي نازل است و عرفان در اوج قرار دارد ، و بين اخلاق و عرفان ، فلسفه فاصله است. اصلاً نبايد گفت بين اخلاق و عرفان چه تفاوتي هست ، تا بگوئيم يكي پويا است و ديگري غير پويا. اصلاً اينها قابل قياس نيستند، دو كُلّي اند.

اخلاق اين است كه انسان سعي كند آدم خوبي بشود ، زاهد بشود ، اهل بهشت بشود ، عادل بشود ، با تقوا بشود و از طريق فهم همة فضائل نفساني كه در كتاب هاي اخلاق آمده است و عمل به آن ها ، سر انجام يك انسان وارستة به تمام معنا بشود .
امّا در عرفان چنين كسي تازه در پلة اوّل است ، او نمي خواهد آدم خوبي بشود ، آدم خوب شده است . او مي خواهد بهشت را ببيند . آن كجا و اين كجا ! آن يك چيز ديگر است و اين يك چيز ديگر است . اگر كسي همة فضائل را جمع كرد و به درجات عالية تقوا رسيد ، به درجات عالية عدالت رسيد ، و در همة ملكات فاضله ممتاز شد ، شاگرد عرفان است . عرفان معنايش اين نيست كه آدم زحمت بكشد كه آدم خوبي بشود ، عرفان با شهود كار دارد .

در عرفان ، ترس از جهنّم يا اشتياق به بهشت و اشتياق به لقاء الله مطرح نيست . اين ها در اخلاق مطرح است عارف مي خواهد بگويد : بله ، من هم دليل هاي فراواني دارم كه جهنّم را ببينم . مي خواهم بهشت را ببينم ، مي خواهم لقاء الله را درك كنم . آن بزرگواري كه گفته است :
خود هنر دان ، ديدن آتش عيان// نِي گپ دلّ علي النّارِ دُخان (1)

يعني كسي كه در فضائل اخلاقي كار مي كند گپ مي زند ، حرف مي زند ؛ چون استدلال مي كند كه طبق دليل حكمت ، طبق دليل عدالت ، طبق فلان ادلّه ، طبق ظاهر احاديث ، طبق اين برهان عقلي ، طبق اين برهان نقلي جهنّم هست ، بهشت هم هست . اين گپ مي زند ؛ براي اين كه مي گويد : از اين دود مي توان پي برد كه آتش هست : دلّ عَلَي النّار دُخان . هنر آن است كه آدم آتش را ببيند . (خود هنر دان ديدن آتش عيان ، ني گپ دلّ علي النّار دخان) .

در مورد مبداء اين طور است ، در مورد معاد اينطور است ، در مورد وحي و نبوّت اين طور است . همة حرف هائي كه در كتاب هاي اخلاقي است ، در حدّ استدلال است و مفهوم است و برهان است ؛ يا عقلي ، يا نقلي و مانند آن ، و اخلاق جزء علوم جزئي است و زير مجموعة فلسفه است . اخلاق دربارة تهذيب نفس است . اصل اين كه نفس موجود است ، نفس مجرّد است ، و … را فلسفه تبيين مي كند ، بعد به اخلاق مي دهد ، تا دربارة عوارض و اوضاع عقل و نفس بحث كند .
كسي كه فن اخلاق مي نگارد ، موضوع و بسياري از مبادي آن را فلسفه مي گيرد . چون اين علم جزئي است و نه كُلّي . زير مجموعة فلسفه است . تحت اشراف او است و در تحصيل موضوع ، و بسياري از مبادي اساسي وام دار فلسفه است .

بعد از اين كه در فلسفه ثابت شد نفس موجود است و مجرّد است و شئون علمي و عملي دارد ، آن گاه در فن اخلاق بحث مي شود كه فضيلت نفس چيست ، راه تحصيل اش كدام است ؟ و رذيلت اش چيست ، راه درمان اش كدام است ؟
بنابراين اخلاق زير مجموعة فلسفه است ، و فلسفه زير مجموعة عرفان . موضوع آن يك هويّت مقسمي است ، موضوع اين يك وجود بشرط لاي از تخصّص طبيعي و تخصّص رياضي و تخصّص منطقي و تخصّص اخلاقي است كه سايه افكن بر فلسفه است .

چنان كه عرفان به دو بخش عرفان نظري و عرفان عملي تقسيم مي شود ، اخلاق هم به دو بخش تقسيم مي شود : اخلاق نظري كه كارهاي نظري در زمينة اخلاق است ؛ مثل اِحياءُ العلوم غزالي و مَحَجَّهُ‌ البِيضاء فيض كاشاني . و اخلاق سير و سلوك اخلاقي است .

بنابراين ، اخلاق زير مجموعة فلسفه است ، امّا عرفان فوق فلسفه است و در سير و سلوك اخلاقي و عرفاني يكي مي كوشد آدم خوبي بشود، اهل بهشت بشود، يكي مي كوشد جهنّم نرود ، يكي مي كوشد اينجا كه هست ، جهنّم را ببيند . آن هائي كه برابر خطبة متّقين حضرت امير (سلام الله عليه) : ((هُمْ وَالجَنَّه كَمَنْ قَدْ رَءآها)) (2)، وقتي كه شرط تقوا را تحصيل كردند، تازه به مقام (كَأنَّ) مي رسند ، نه مقام (اَنَّ) كه مقام كَأنَّ مقام احسان است. مقام احسان اين است كه : ((اُعْبُدِ اللهُ كَأنَّكَ تَراهْ فَإنْ لَمْ تَكُنْ تَراهُ فَإنَّهُ يَراك))(3) اين مقام كَأنَّ است؛ گويا آدم آتش جهنّم را مي بيند ، گويا بهشت را مي بيند و گويا به لقاء الله بار مي يابد . امّا مقام عرفان مقام اَنَّ است ؛ همان طور كه حضرت امير فرمود : (مَا كُنْتُ اَعْبُدَ رَبَّاً لَمْ اَرَهُ)(4) و ايشان از آن رو غايه آمال العارفين است كه شهود تام را طلب مي كند . پس مرز اخلاق كاملاً پائين است و فلسفه در حدّ وسط است ، و مرز عرفان در اوج است . اخلاق نظري است ، فلسفة نظري است ، و بالاي آن عرفان نظري است . اخلاق عملي پائين است و عرفان عملي بالا .

مطلب دوّم آن است كه اصلي ترين راه براي اين كه انسان بتواند به آن مقام عرفان برسد و ببيند ، بايد از اين خصوصيّت ها برهد ؛ يعني از خصوصيّت هاي بدني برهد . ما هر كدام يك رؤياي صادقي داريم ، يا از ديگران شنيده ايم . در رؤياي صادق ، انسان با اين چشم فيزيكي يا گوش فيزيكي چيزي را نمي شنود و نمي بيند . اينها را مي گذارد كنار و با چشم و گوش ديگر سفر مي كند . يك عارف با موت ارادي اين ها را مي گذارد كنار ، و توانائي آن را دارد كه براي خودش يك حالت مناميّه درست كند . حالت (مناميه) اين است كه انسان بيدار است ، امّا در عين حال كه بيدار است ، چيزهائي را مي بيند كه ديگران نمي بينند و اگر چشمش را ببندد ، باز هم مي بيند .

سيّدنا الاُستاد مرحوم علامة طباطبائي مي فرمودند: اين حالاتي كه براي وجود مبارك سيّد الشهداء در راه پيش آمد ، غالباً حالت مناميه بود. نه اين كه نوم باشد. نه اين كه وجود مبارك سيّد الشهداء خوابيد و خواب ديد كه اين قافله مي رود و مرگ به دنبال آنها . بعد استرجاع فرموده باشد ! اين طور نيست . بلكه همان حالت مناميه بود كه بعد علي بن الحسين (سلام الله عليه) فرمود : چرا استرجاع مي كنيد ؟ ((اَو لَسنَا عَلَي الحَقّ)) . يا در عصر تاسوعا آن طور بود ، يا صبح عاشورا آن طور بود ؛ مثلاً ديد كه وجود مبارك پيغمبر (عليه و علي آله آلاف التحيه والثناء) فرمود: تو فردا شب مهمان مائي . غالباً اين ها حالت هاي مناميه بود ، نه اين كه خواب بود و خواب ديد.

عارف كسي است كه بتواند با موت ارادي بر بدن مسلّط بشود. وقتي كه اين چنين شد ، مرگ طبيعي را تجربه كرده است . وقتي كه مرگ طبيعي برايش تجربه شد ، آن وقت آن سخن بلند مرحوم بو علي در نمط نهم اشارات خوب روشن مي شود كه عارف حشّ است و بشّ است و شجاع است ،‌ كَيْفَ وَ هُوَ بِمُعزلِ عَنْ تَقيّهِ المَوت . استاد ما مرحوم آقاي شعراني (رضوان الله تعالي عليه) مي فرمودند : عبارت هاي مرحوم ابن سينا شبيه نصوص است ، روايت است ؛ مخصوصاً آن نمط نهم و دهم اشارات . بعد معلوم شد اين سخن مرحوم خواجه نصير است در اوّل منطقيّاتِ اشارات كه ابن سينا عباراتي دارد ، جواهري دارد ، فصوصي دارد ، و نصوصي ؛ كه عبارات ايشان مثل نگين است ، مثل گوهري است كه شبيه روايات است . اين سخن خواجه نصير در وصف عبارات مرحوم بو علي است . او در مقامات العارفين اشارات در مورد عارف مي گويد : حشٌ بشٌ بسّامٌ وَ هُوَ شُجاع وَ كَيفَ لا وَ هُوَ بِمُعزلِ عَنْ تَقيَّهِ المَوت . عارف از موت تقيّه اي ندارد .

خصوصيّت بارز امام (رضوان الله عليه) اين بود كه از مرگ نمي ترسيد ؛ چون مرگ ارادي را تجربه كرده بود . وقتي مرگ ارادي را تجربه كرده بود ، وقتي كه ترس از مرگ نباشد ، انسان چيزي كم نمي آورد و بقية مسائل براي او حلّ است . از اين رو در مورد تبعيدشان بعد از واقعة 15 خرداد مي فرمودند : اين ها مي ترسيدند ، من نمي ترسيدم . هم چنين در واقعة 25 شوال كه عوامل رژيم پهلوي بعضي از طلاب را مجروح كردند و بعضي را به شهادت رساندند و بسياري از آقايان ترسيدند و گفتند : وقت تقيّه است و ساكت شدند ، اعلامية امام در فرداي آن روز كه در آن خطاب به رژيم فرمودند : شما روي مُغول را سفيد كرديد ! كسي كه از مرگ نترسد ، چنين آثاري دارد : اَلْعارِفُ شُجاعٌ‌ كَيفَ لا وَ هُوَ بِمُعزِلٍ عَنْ تَقيَّهِ المَوت . و كسي از مرگ طبيعي نمي ترسد ، كه بالاتر اش را تجربه كرده باشد ، و آن مرگ ارادي است . انسان وقتي اميال اش را اِماته كند ، متحرّك بِالهَواء نباشد ، متحرّك بِالهَوس نباشد ، متحرّك بِالمِيل نباشد ، بلكه متحرّك بِالولايه باشد ، از مرگ هراسي ندارد . وقتي كه از مرگ هراسي نداشت ، چنين مي شود . در انجام وظيفة آن چه كه جلوي ديگران را مي گرفت و مي گيرد ، همان ترس از مرگ است . بنده در همان بحبوحة قيام ايشان رفتم خدمت يكي از مراجع كه از اساتيد من هم بودند .

ديدم بحار مرحوم علامة مجلسي را باز كرده اند و مشغول مطالعة بحث تقيّه هستند . او گرچه ممكن بود بحثي از جهاد و مبارزه و فداكاري مطرح كند ، ولي حرف جهاد را مي زد و فكر تقيّه در ذهنش بود . امّا امام حرف جهاد را مي زد ، فكر جهاد را مي كرد ، و قلبش براي جهاد مي تپيد . اين خصوصيّت را داشت . اين هنر است . ديدن نار تمثيل است كه مولانا گفته است ، تعيين كه نيست ؛ خود هنر دان ديدن مرگ عيان ، خود هنر دان ديدن بهشت عيان ، خود هنر دان ديدن جهنّم عيان ، خود هنر دان ديدن غيب عيان .

و امام (رضوان الله تعالي عليه) در بخشي از معارف اسلامي جزء يُؤمِنونَ بِالغِيب نبود ، جزء يُؤمِنونَ بِالشَهاده بود . ما نوعاً جزء مؤمنان بِالغيب هستيم ؛ يعني به جهنّم ايمان داريم ، به بهشت ايمان داريم و به جميع مَا جآءَ بِهِ الوَحي ايمان داريم. امّا همة اينها براي ما ايمان به غيب است . جهنّم را كه نديده ايم ، به ما گفتند: جهنّمي هست، گفتيم: آمَنَّا وَ سَلَّمْنَا ؛ بهشتي هست ، گفتيم : اعتَقَدَنَا وَ صَدَّقَنَا. ايمان ما، ايمان به غيب است و اين ضعيف ترين مرحلة ايمان است كه خداي ناكرده انسان اگر از اين مرحله سقوط كند ، ديگر مؤمن نيست .

اين كه قرآن فرمود: « يُؤمِنُونَ بِالغِيب »(5)، اين بيان حداقل است ، نه معيار كمال ؛ يعني از اين حداقل نگذريد . وگرنه آن كه فرمود : « لُو كُشِفَ الغِطاء مَا ازددتُ يَقيناً »(6) كه ايمان به شهادت دارد . ايمان به غيب ندارد . او با بهشت همراه است ، او جهنّم را از نزديك مي بيند ؛ چون خودش قَسيمُ الجَنَّهِ وَالنّار است‌ و امام (رضوان الله تعالي عليه) جزء مراحل نازلة يُؤمِنُونَ بِالشَهاده بود .

بنابراين از مرگ هراسي نداشت . اغلب ما عاقلانه سخن مي گوئيم و وهّامانه كار مي كنيم . الآن اگر يك مُرده را در يك اتاق تاريك بگذارند و به كسي بگويند: شب پيش او بخواب ، برهان عقلي خوب اقامه مي كند ، در آن زمينه ممكن است مقاله اي بنويسد كه مُرده ، مُرده است و ديگر كاري با آدم ندارد . استدلال كه مي كند ، مي بيند بله همراه است ، امّا اگر بگوئيد : خوب حالا شب پيش اش بخواب ، مي ترسد .

اين توهّمانه عمل كردن و عاقلانه سخن گفتن دَأب خيلي از ماهاست. امّا امام عاقلانه عمل مي كرد و عقلي كه ذات أقدس إله به او داده بوده به حول و قوّة عقل الهي ، كَأنَّ يَقُومُ وَ يَقعُد ، نه مثل ما كه با عقل حرف مي زنيم . امّا فِي الوَهمِ أقُومُ وَ أقْعُد مي گوئيم ؛ چون او بِمعزل عِنْ تَقيَّه المُوت بود ، هراسي نداشت . ايشان وقتي هراس نداشته باشد‌ ، شرح صدر دارد ؛ چون انساني كه مي ترسد ، غمگين مي شود . غم را كه غم گفته اند ، براي اين است كه مثل ابر ، مثل غمام ، فضاي دل را مي بندد و نمي گذارد آن شمس انديشه هاي فضاي ذهن را روشن كند . آدم غمگين ، غمام زده است .

بنابراين وجود او را آفتاب نمي گيرد . يك انسان هراسناك ، غمگين است . يك انسان غمگين زير غمام و ابر به سر مي برد و ديگر شمس عقل و عرفان و … شرح صدر به او نمي دهد ؛ چون بر او نمي تابد ، لذا در انديشه هايش لرزان است .
امام اين چنين نبود ، شفاف بود ، با شرح صدر اين كار را مي كرد . وجود مبارك موسي و هارون (سلام الله عليهما) كه درخواست شرح صدر مي كردند ، « رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدرِي وَ يَسِّرْلِي اَمرِي »(7)، به همين مناسبت بوده . امام هم چون شرح صدر داشت ، امام نداشت و باورش شده بود كه اين راه حقّ است و باورش شده بود كه اين كار را براي رضاي خدا مي كند و باورش شده بود كه كاري را كه خدا به عهده مي گيرد ، شكست در آن راه ندارد .

بنابراين چون از مرگ نمي ترسيد ، از مبادي مرگ هم نمي ترسيد ، از مؤخّرات مرگ هم نمي ترسيد . بعضي از امور هستند كه جزء مبادي مرگ اند ؛ فلان حادثه اگر پيش بيايد ، به مرگ منتهي مي شود . بعضي از امور جزء مؤخّرات و لوازم مرگ اند كه اگر انسان مُرد ، فلان حادثه پيش مي‌ آيد .كسي كه از مرگ هراسي ندارد ، نه از مبادي قبل از مرگ مي ترسد ، نه از پيامدهاي بعد از مرگ .

اين خصوصيّت ايشان بارز بود . در مبارزه ها كسي موفق است كه به بحث هاي علمي مبرّز باشد ، وگرنه صرف مبارزه در عمل بدون مبرّز بودن در علم كار را به جائي نمي رساند . ايشان دستش در علوم نقلي پُر بود ، مبرّز در علم بود ، مجتهد مسلّم بود ، فقيه نامي و اصولي بود و هر چه ديگران داشتند ، او داشت و با مبرّز بودن علمي فتوا مي داد .

مبارز بودن را از آن جهت كه وَ هُوَ بِمعزل عَن تقيَّه المُوت ، تأمين كرده است . با درس و بحث حاصل نمي شود . اين ، هنر است كه در كتاب و كتيبه نيست . الآن غالب ما با آن كه در بخش هاي ادبي اُوزان شعر را خوانده ايم كه مثلاً فَاعِلاتٌ فَاعِلاتٌ چيست و فُعولٌ فُعولٌ چيست ، امّا شاعر نيستيم . شعر هنر است . همچنين كم و بيش خطاطان به ما آموختند كه اگر بخواهيد مثلاً اين حرف را بنويسيد ، راهش اين است كه چگونه قلم در دست بگيريد و چگونه آن حرف را بنويسيد ، ولي غالب ما خطاط نيستيم . آن هنر است . آيات جهاد ، روايت جهاد ، فضيلت جهاد ، « فَضَّلَ الله المُجاهِدينَ عَلَي القَاعِدين »(8) را خيلي از اساتيد براي ما گفتند ، امّا اغلب ما مبارز نشديم . آن هنر چيز ديگر است . كم نبودند عارفاني كه كتاب هاي عرفاني تدريس مي كردند ، امّا بمعزل عَنْ تَقِيَّهِ المَوت نبودند ؛ در عرفان نظري صاحب نظر بودند ، شايد كتاب هاي زيادي هم نوشتند ، امّا آن هنر را كه : (( خود هنر بين ديدن آتش عيان ، نِي گپ دلّ عَلي النّار الدُخان )) نصيب هر كسي نيست .


پى ‏نوشت‏ها :
(1) مثنوي مولوي
(2) نهج البلاغه / خطبه 193 «خطبة متّقين»
(3) بحار الأنوار / جلد 69 / صفحة 279
(4) كافي / جلد 1 / صفحة 97 / حديث 6
(5) سورة بقره / آية 3
(6) بحار الأنوار / جلد 40 / صفحة 153
(7) سورة طه / آيات 25 و 26
(8) سورة نساء / آية 95


منبع: سخنراني در كنگره انديشه هاي اخلاقي ـ عرفاني امام خميني (ره). بهار سال 1382 برگرفته از سايت شبستان  [ ‏لينك‏ ]