رحلت جانگداز

حسن كشور دوست


سالها قبل ، امام خوابى ديدند و اين خواب را براى همسرشان تعريف كردند و متذكر شدند: در زمان حياتم راضى نيستم كه براى كسى تعريف كنيد. ايشان در خواب ديده بودند كه فوت كرده اند و حضرت على (ع) ايشان را غسل و كفن كردند و بر ايشان نماز خواندند. سپس امام را در قبر گذاشتند و از ايشان پرسيدند: حالا راحت شديد؟ امام فرمودند: در سمت راستم خشتى است كه ناراحتم مى كند. در اين موقع حضرت على (ع) دستى به ناحيه راست بدن امام كشيدند و ناراحتى امام برطرف شد. (1)

بيمارى قلبى امام مربوط به ده سال پيش بود. قبل از آن ، امام هر ماه يك تا دو روز فرصت استراحت داشتند. (2)

در فروردين سال 1365، حضرت امام به علت انفاركتوس دچار ايست قلبى شدند و در بيمارستان بسترى گرديدند كه با آمادگى مركز درمانى و پزشكان ، ايشان معالجه و بهبودى حاصل شد. (3)

اوايل بيمارى آقا بود كه يكى از بستگان ايشان ، آقا مصطفى ، فرزند امام را در خواب ديد كه به سر يك سفره بلند نشسته و مى گويد: منتظر آقا هستم ، چرا معطلش كرده ايد و نمى گذاريد بيايد؟ (4)

دو هفته قبل از عمل جراحى امام ، يك شب ناراحتى قلبى برايشان رخ داده بود. پزشكان خدمت امام رسيدند. فورا آقا را بسترى كردند و مشغول معالجه شدند. همان طور كه آقا استراحت كرده اند، وقتى فشار خونشان را گرفتند، فرمودند: هر چيزى پايانى دارد و اين هم پايانش است .

يكى از همراهان امام مى گويد: من گفتم آقا ! اين حرفها را نزنيد شما ان شاءالله عمر زيادى خواهيد كرد. ما همه نگران شده بوديم ؛ ولى باز هم امام فرمودند: ديگر، آخر كار است . اين نخستين بارى بود كه امام چنين حرفى مى زدند. گويا ما را آماده وفاتشان مى كردند. (5)

يكى از دختران امام مى گويد: آن روز آقا رو به من كردند و گفتند: بگو غذا بياورند. در ظاهر خودشان هم متوجه اين نكته شدند كه بر خلاف هميشه غذا را مطالبه كرده اند، فورا گفتند: خيلى ضعف دارم ، حتى قاشق را نمى توانم بلند كنم . با سابقه اخلاقى كه فرزندانشان از ايشان داشتند، كه به هيچ وجه اهل اين نبودند تا اظهار ضعف كنند، متوجه شدند كه به طور حتم بايد مورد خاصى باشد. به همين دليل ، فورى آمدند و مساءله را با آقاى دكتر طباطبايى در ميان گذاشتند و بعد هم به دكتر عارفى اطلاع دادند.

آقاى دكتر طباطبايى خدمت امام رسيد و گفت: ما مى خواهيم از شما آزمايش بگيريم .امام رضايت نداده بودند. مجددا فرداى آن روز اجازه آزمايش از امام گرفتند و ايشان راضى شده بودند. بعد از آزمايش وقتى كه زا وضعيت جسمى امام سؤ ال كردند، ايشان فرمودند: شايد سى آزمايش روى من انجام دادند و خيلى مرا اذيت كردند.

البته بطور ضمن اين را فرمودند و نشان مى داد كه خيلى اذيت شده بودند . در حالى كه چند سال پيش كه ايشان كسالت پيدا كرده بودند، هيچ شكايتى از كارهاى آقايان پزشكان نمى كردند. (6)

يكى از نوه هاى امام مى گويد: سه روز قبل از عمل ، صبح روز يكشنبه خبردار شدم كه امام كسالت دارند و معده شان خونريزى كرده است . با عجله خود را به خانه ايشان رساندم . طبق معمول شاد و سر حال به نظر مى رسيدند و در اتاق قدم مى زدند. دستشان را بوسيدم . گفتند: فاطمه كجاست ؟ ديگر بدون فاطمه اينجا نيايى .منظورشان دختر چهار ساله ام بود هر چه سعى كردم از بيمارى شان بپرسم ، نتوانستم . در واقع نمى توانستم به خودم اين جراءت را بدهم .

صبح روز دوشنبه با اعضاى خانواده ناهار را با خوشى و شادى خورديم . هنوز تصميم عمل جراحى امام قطعى نبود؛ اما بعداظهر انجام آن حتى شد.

همان شب ، قلبشان كمى ناراحت شده بود. من جراءت نگاه كردن به صورت آقا را نداشتم . پس از آن هم بعضى اوقات ناراحتى قلبى پيدا مى كردند؛ به همين دليل ما فكر كرديم كه مانند دفعه هاى قبل است ؛ اما آن شب با هميشه فرق داشت . طبق معمول خانم را خواستند تا رد خدمتشان باشد. موقع شام بود گفتند: خانم ! من در يك سرازيرى دارم مى روم كه ديگر راه برگشت ندارد. اين را به شما بگويم كه من ديگر دارم مى روم . اين چيز مسلمى براى من است ؛ ولى چيزى كه از تو مى خواهم اين است كه در مرگ من هيچ هياهو نكن . صبر داشته باش ، مى دانم صبر دارى ؛ چون هميشه در زندگى ات صبر داشته اى ؛ ولى اين دفعه هم صبر داشته باش .

آن شب هر كارى كرديم كه آقا شام بخورند، نخوردند. بالاخره على - پسردايى - را صدا كرديم . فكر كرديم شايد به علت علاقه اى كه امام به او دارند، به خاطر او كمى غذا بخورند؛ كه موفق هم شديم و ايشان مقدار خيلى كم غذا خوردند. (7)

امام شب قبل از عملشان ، اصرار داشتند كه اگر قرار است عمل فردا صبح انجام شود؛ ايشان شب به بيمارستان نروند و براى انجام عبادات ، آزادى عمل بيشترى داشته باشند؛ كه اين خواسته به دليل مصالح پزشكى از جانب پزشكان معالج پذيرفته نشد. (8)

پس از آنكه پزشكان تصميم خود را مبنى بر بسترى شدن امام در بيمارستان اعلام كردند؛ ايشان در هنگام وداع با اهل منزل خطاب - آنان گفتند: من براى هميشه از نزد شما مى روم و هرگز باز نخواهم گشت . اهل منزل گفتند: شما باز خواهيد گشت و سلامتى خود را دوباره خواهيد يافت ؛ ولى امام دوباره تكرار كردند: اما اين بار مى دانم كه بازگشتى در كار نيست ؛ و سپس خطاب به همسر حاج احمد آقا گفتند: به پدرتان كه فرد بسيار مؤ من و عالم است ، تلفن بزنيد و بگوييد برايم دعا كند و از خدا بخواهد مرا بپذيرد و عاقبت مرا ختم به خير بگرداند. (9)

در راه رفتن به بيمارستان ، احمد آقا را بغل كرد و چندين بار بوسيد؛ حالت آن دو چنان بود كه انگار نمى خواهند از يكديگر جدا شوند. هنگامى كه از سرازيرى كوچه پايين مى رفتند، گفتند: اين سرازيرى كه من مى روم ، ديگر بالا نمى آيم . در هنگام رفتن به بيمارستان ، خانم سعى مى كرد كه ظاهرش را حفظ كند. صبح همان روز، امام سراغ خانم را گفته بودند. خانم با اينكه به علت درد ستون فقرات در استراحت مطلق به سر مى برد، وقتى صداى آقا را شنيد، به بالكن آمد؛ امام كه در آن لحظه در حياط قدم مى زندند، گفته بودند خانم ، قار است فردا مرا عمل كنند؛ و خانم گفته بود: شما كه مثل كوه استواريد. من بايد بخوابم .

با اينهمه شب كه امام را به بيمارستان مى بردند، همينكه ايشان رد شدند، خانم دست به شيون زدند. (10)

ساعت ده شب به علت ضعف شديد امام ، به ايشان خون تزريق شد. ساعت يازده كه استراحت كرده بودند؛ وضو گرفتند و بعد آن نماز شب مفصل را به جا آوردند كه مردم ، فقط يك پنجم آن را از تلويزيون مشاهده كردند. اولين شبى بود كه امام نماز شب مى خواندند و چراغ اتاق روشن بود و به همين دليل توانستند با دوربين مخفى فيلم تهيه كنند. (11)

مى گويند در نماز شبى كه امام در بيمارستان خوانده بودند، گريه و زارى مى كردند و مى گفتند: خدايا ! مرا بپذير. (12)

يكى از اعضاى دفتر امام نقل مى كرد: مدتى به اذان صبح مانده بود كه وارد اتاق امام در بيمارستان شدم . ايشان را در حالت عجيبى يافتم . امام آنقدر گريه كرده بودند كه تمام چهره منورشان خيس شده بود. هنوز هم اشكهاى مباركشان چون بارانى جارى بود و چنان با خداى خود راز و نياز مى كردند كه من تحت تاءثير قرار گرفتم . وقتى متوجه من شدند با حوله اى كه بر شانه داشتند، صورت خود را خشك كردند.

ايشان مى گويد: ساعت پنج صبح خدمت ايشان رسيدم و سلام كرده و حالشان را جويا شدم . كلام الله و مفاتيح در كنار تخت امام توجه مرا جلب كرد. وقتى خوب دقيق شدم ، ديدم امام تا پيش از آن مشغول خواندن دعاى عهد بوده اند. ناگهان حالم دگرگون شد؛ ولى با تلاش بسيار بر خود مسلط شدم . در همان لحظه به امام لباس اتاق عمل پوشاندند و ايشان به راه افتادند. ديگر گريه امانم را بريد و از حركت بازماندم و نتوانستم ايشان را تا اتاق عمل همراهى كنم . (13)

ساعت هشت و نيم صبح روز سه شنبه ، امام را عمل كردند، عمل تا ساعت ده و نيم صبح طول كشيد. اعضاى خانواده را به بيمارستان دعوت كردند كه جريان عمل را در تلويزيون مدار بسته ببينند. (14)

لحظه ها به سنگينى كوهها، سينه حاضران را مى فشرد. آن زمزمه دعا بر زبان و ذكر خدا در دل و اشك بر ديدگان داشتند. بتدريج سران سه قوه وارد شدند، همچنين چند نفر از اعضاى دفتر و حاج احمد آقا و يكى از خواهران نيز حضور داشتند، چشمها بر صفحه تلويزيون دوخته شده بود و اشك ، مجال ديدن را نمى داد. آرامتر از همه ، فرزندان امام بودند كه دل شير را به ارث برده بودند. توان ديدن نبود، تيغ جراحى بود كه سينه او را مى شكافت يا خنجرى كه جگر عاشقان امام را مى دريد. سرانجام فضا از خوشحالى پر شد و عمل بدون عارضه قلبى با موفقيت پايان يافت . (15)

عمل كه تمام شد، پزشكان اعلام كردند كه آقا حالشان خوب است و به هوش آمده اند. فورى موضوع را به اطلاع همسر ايشان رساندند. همه شاد بودند. عصر همان روز گفتند: هر كس بخواهد، مى تواند خدمت آقا برود.

امام در آن ده روز آخر زندگى شان ، در روزهاى پس از عمل خيلى درد كشيدند. بعضى اوقات مى ديديم كه اشك در چشمانشان است . يك بار همسر امام گفت: آقا ! چه مى خواهيد؟ امام پاسخ دادند: مرگ مى خواهم . مثل اينكه آقا تمام عزمشان را جزم كرده بودند كه از اين دنيا بروند. ديگر طاقت نداشتند. به هر حال رسيدن به حق تعالى است . ايشان خودشان طالب ذوب شدن در خداوند بودند. همانطور كه در اسلام ذوب شده بودند. (16)

هر كس خدمت ايشان مى رفت ، اظهار ناراحتى و درد نمى كردند. البته بستگى داشت چگونه از ايشان سؤ ال كنند. اگر مى پرسيدند حالتان چطور است ؟ در جواب مى گفتند: خوب است ، بد نيستم ؛ يا جواب مناسب ديگرى مى دادند؛ ولى اگر مى پرسيدند: درد داريد؟چون اهل دروغ گفتن نبودند، جواب مى دادند: درد دارم . (17)

يكى از پزشكان مى گويد: در موقعى كه امام روى تخت عمل جراحى قرار مى گرفتند، يك آرامش كامل روحى در همه سكنات ايشان اعم از حالت ظاهرى و يا ريتم قلبى مشاهده مى شد؛ گويا ايشان مى دانستند كه به طرف زمان موعود، كه همان وعده ديدار حق و رستگارى و پيوستن به ملكوت اعلاست ، نزديك مى شوند؛ و در همان زمان در خيال خود حالت درونى امام را به طور مجسم ، مصداق جمله فزت و رب الكعبه حضرت على (ع) مى ديدم .

پس از عمل جراحى ، ايشان هر روز و در روزهاى آخر چند بار در روز، حاج احمد آقا و بعضى از اعضاى خانواده و بعضى از پزشكان و اعضاى دفتر را احضار مى فرمودند و خصوصى با آنها به صحبت مى پرداختند (احتمالا وصايايى را مطرح مى فرمودند). (18)

در اين مدت كارهاى مربوط به دفتر امام مرتب انجام مى شد و مسئولان مربوطه براى انجام كارهاى دفتر و مهر كردن قبوض به خدمتشان مشرف مى شدند. (19)

يك روز، امام در اواخر عمرشان از عروسشان پرسيدند كه على كجاست . به ايشان گفتند: على هم سراغ شما را مى گيرد و مى گويد مى خواهم با آقا بازى كنم و دوست ندارم كه خوابيده باشند؛ ولى به او گفتم كه صبر كن ، ان شاءالله تا چند روز ديگر مى آيند و مثل هميشه با هم بازى مى كنيد.امام در پاسخ فرمودند: چند روز ديگرى نمانده ، به او وعده نده . (20)

عروس امام مى گويد: امام يك بار در مقابل يك گل ديوارى ايستادند و گفتند: هر وقت كه من به اين گل نگاه مى كنم ، مى گويم اين على است كه دارد شكفته مى شود. همان جا گل بزرگى هم بالاى دخت بود كه پژمرده شده بود و تا حدودى برگهايش ريخته بود. ايشان به آن گل اشاره كردند و گفتند: آن هم خودم هستم كه ديگر پژمرده شده ام و دارم مى روم . هميشه بين اين دو تناسبى مى بينم . اين غنچه ، على است كه دارد باز مى شود و آن هم من هستم كه سرازير شده و دارد پژمرده مى شود. (21)

يكى از دختران امام مى گويد: جمعه به ديدن امام آمدم كه چندان حلى نداشتند. دكتر گفت: بايد مراقب غذاى آقا بودگفتم: من مراقبت غذاى را به عهده مى گيرم پيش از من خواهرم مراقبت از غذاى آقا را به عهده داشت . گفت: آقا بايد روزى هفت - هشت بار غذا بخورند؛ ولى هر بار خيلى كم .

روز جمعه مقدارى سوپ درس كردم و سه - چهار قاشق از آن را خوردند. از صبح شنبه آقا اصلا بهوش نبودند. دكتر گفت: بياييد دست آقا را بماليد بعد از مدتى كه دست آقا را ماساژ دادم ، چشمشان را باز كردند و به دكتر اشاره كردند كه اين از اينجا برود. من بيرون رفتم . پشت در اتاق بودم . (22)

صبح روز شنبه به امام صبحانه دادند؛ ولى در پايان صبحانه يكدفعه شروع به سرفه كردند. (23)

ساعت هشت صبح بود كه حال امام رو به وخامت گذاشت و مرتب مى فرمودند: احساس حرارت در قلبم مى كنم . به همين دليل ، كيف آب گرم را پر از آب سرد كردند و روى قلب امام گذاشتند.

امام فرمودند: حالا خوب شد. بعد به تجويز دكترها به ايشان آب كمپوت دادند. امام دو - سه جرعه تناول كردند. (24)

يكى از نوه هاى امام يم گويد: ساعت نه صبح بود كه پيش امام رفتم . سلام و عليك و احوالپرسى كردم . گفتند: شكر، شكر، ساعت يك بعد اظهر قرار بود برايشان غذا ببرم . وقتى به بيمارستان رسيدم ، ديدم درها باز است و دكترها با لباس سبز در تلاش و رفت و آمدند. دايى احمد اشك در چشم داشت و گوشه اى نشسته بود. معلوم بود كه دكترها كارى از دستشان بر نمى آمد. چهره امام زيبا و نورانى شده بود. هيچ وقت نديده بودم كه امام اينقدر زيبايى را هرگز نديده بودم . گويى تمام صفات خدا، تمام كمال و جمالش در صورت امام متجلى شده بود. وقتى به ايشان سلامى كردم ، با چشم فقط اشاره كردند. وقتى دقت كردم در آن لحظه ذكر مى گفتند. فقط نشستم . گفتم: خدايا ! مى دانم كه اين آخرين لحظاتى است كه يم توانم امام را ببينم ، نمى خواستم ، فرصت را از دست بدهم ، تازه فهميده بودم كه نوه چه كسى بوده ام ، در آن لحظه احساس كردم كه قدر و ارزش وجودى را كه سالها در كنار داشتم ، نفهميدم . در اقيانوس غرق بودم و نمى داشتم آب تمام مى شود و به خشكى نزديك مى شوم . دست امام را گرفتم و چندين بار بوسيدم ؛ ولى از بوسيدن سير نمى شدم عاقبت دايى آمد و گفت زهرا! بدان كه آقا الان به هوش هستند و تو نبايد اينطور بكنى آهسته گفتم: دايى ، اجازه بدهيد اين لحظات آخر، دست امام در دستم باشد. بگذاريد دست آقا روى قلبم باشد؛ شايد مرا اندكى تسكين بدهد؛ ولى متاءسفانه حالم بد شد و مرا بيرون بردند. (25)

صبح ، آقا به دكترها گفته بود: من مى دانم زنده نمى مانم . اگر مرا براى خودم نگه داشته ايد، به حال خود بگذاريد؛ اما اگر براى مردم است ، هر كارى مى خواهيد بكنيد. (26)

ساعت حدود ده صبح بود كه حال امام بدتر شد؛ ولى به هوش بودند. ايشان بعدازظهر آقايان: آشتيانى و توسلى و انصارى را خواستند و با آقاى آشتيانى در رابطه با حكم دو مساءله شرعى: وضوى قبل از وقت نماز و بلاد كبير صحبت كردند و تذكراتى دادند. البته كلام امام بسيار سخت قابل فهم بود؛ زيرا هم صداى ايشان خيلى ضعيف بود و هم از پشت ماسك اكسيژن صحبت مى كردند. آقاى آشتيانى مى گفتند: چشم ، چشم !بعد فرمودند: من با شما ديگر كارى ندارم . (27)

روز دوشنبه سيزدهم خرداد (آخرين روز) مراجعه ها به دفتر امام زياد بود و در عين حال ، مسؤ ولان دفتر قبضها و كارها را براى انجام در روز يكشنبه طبق معمول گذشته آماده كردند؛ ولى قبضها و كارها براى هميشه ماند و ديگر انجام نشد. (28)

ساعت يك ربع به يازده بود كه آقا سؤ ال كردند: ساعت چند است ؟ پاسخ دادند، بعد فرمودند: من مى خواهم وضو بگيريم . گفتند: چون وقت زيادى به ظهر مانده است ، يك ساعت استراحت كنيد.فرمودند: پس به آقاى انصارى بگوييد. ساعت بيست دقيقه به دوازده بيايد كه من مى خواهم وضو بگيرم گفتند: چون وقت زيادى به ظهر مانده است ، يك ساعت استراحت كنيد.فرمودند: پس به آقاى انصارى خبر دادند و در همان ساعت خدمت امام رسيد و امام وضو گرفتند، فرمودند: مى خواهم نماز بخوانم . آقاى انصارى گفتند: آقا مى خواهند نماز نافله بخوانند و فعلا نيازى به مهر نيست .امام پس از خواندن نافله و نماز ظهر و عصر، همچنان به نماز خواندن (همراه با اذان و اقامه ) و ذكر گفتن ادامه دادند.

ساعت حدود يك بعداظهر بود كه اهل بيت را خواستند و فرمودند: به اهل بيت بگوييد بيايند. براى اولين بار لفظ اهل بيت را درباره خانواده شان به كار مى بردند. همسر و فرزندان و نوه هايشان همه آمدند و دور تخت امام را گرفتند. ايشان بعد از چند كلامى كه راجع به مسائل شرعى صحبت كردند، فرمودند: اين راه خيلى راه سخت و واقعا مشكلى است ؛ مواظب راه خودتان ، كار خودتان و گفتار خودتان باشيد. بعد فرمودند: من ديگر كارى با شما ندارم . چراغ را خاموش كنيد و هر كدام مى خواهيد بمانيد، و هر كدام مى خواهيد، برويد. چراغ را خاموش كردند و امام چشمهايشان را روى هم گذاشتند. (29)

حدود ساعت چهار بعداظهر دچار ايست قلبى شدند كه با همت پزشكان و با كمك دستگاه تنفس و قلب مصنوعى مشكل برطرف شد. صداى الله اكبر بلند شد، همه خوشحال شدند. (30)

هنگام مغرب ، اعضاى خانواده بالاى سرشان بودند و با توجه به آنكه حساسيت ايشان را مى دانستند، صدايشان كردند و گفتند: آقا وقت نماز است . مثل اينكه يك كوه روى پلكهايشان باشد، با سختى چشمهايشان را باز كردند. خانم هم ايستاده بودند، صدا زدند: آقا! آقا ! منم ، منم آقا چشمهايشان را باز كردند؛ يك نگاه كردند. (31)

امام كه از يك و نيم بعداظهر بيهوش شده بودند، نسبت به اين صدا عكس العمل نشان دادند. همه حاضران شاهد بودند كه ايشان در آن حالت با حركات دست و ابروها نماز مغرب را به جا آوردند. (32)

يكى از دختران امام مى گويد: ساعت هشت بود كه ضربان قلب ايشان يكدفعه به هيجده و بعد به دوازده رسيد و رنگشان سفيد شد. باز همه ناراحت شدند. من آن ساعت در اتاق نبودم . وقتى رسيدم ، ديدم دكترها روى سينه امام مشت مى زنند كه ديگر صداى من بلند شد: چقدر به سينه آقا مشت مى زنيد؟ چرا چنين مى كنيد؟باز قلب ايشان شروع به كاركرد و خوب شدند. (33)

پزشكان تا ساعت ده و بيست و دو دقيقه شب توانستند امام را زنده نگه دارند. تمام پاسدارهاى بيت يكى يكى آمدند امام را زيارت كردند و رفتند. نگاه كردن به اين افراد، دل سنگ را كباب مى كرد. تمام جمعيت و مسئولان ، از كشورى و لشكرى ، مثل مسجدى داخل صحن بيمارستان نشستند. تمام بچه هاى حفاظت بيت آمدند. احمد آقا همه را خبر كرده بود. مى گفت: من بايد فردا جواب اينها را بدهم ؛ اگر اين كار را نمى كردم در مقابل اين حرف آنها كه ما ده سال از آقا محافظت كرديم ، بايد آقا را در ساعات آخر مى ديديم ، جوابى نداشتم .

بنابراين ، همه را خبر كردند بيايند آقا را ببينند. منظره ديدار جمعيت ، منظره عجيبى بود، مى ديدم كه جمعيت مى آيند آقا را بينند؛ اما... اما به چه وضعى برمى گشتند... نفس از ديوار در مى آمد و از آنها در نمى آمد. شايد دو هزار نفر آمدند تا امام را ببينند؛ ولى شما بگوييد نفس از ديوار در مى آمد. شايد دو هزار نفر آمدند تا امام را ببينند؛ ولى شما بگوييد نفس از ديوار در مى آمد، در نمى آمد. گويى برگ درختان هم تكان نمى خورد. بچه هاى حفاظت بيت صف به صف مى آمدند، يك نگاه به آقا مى كردند... بعضيها به زانو برمى گشتند، بعضيها به حالت ركوع ، بعضيها اصلا به زمين كشيدن مى شدند، بعضى از شدت ناراحتى دهانشان باز بود، و دهانشان را گرفته بودند كه صدايشان بلند نشود. يكباره صداى خود دكترها به فرياد بلند شد. تمام آن سكوت سنگين به فرياد تبديل شد. همه آنان كه در جماران بودند فرياد مى زدند لا اله الله ، لا اله الاالله . (34)

تقريبا ساعت ده - ده و نيم شب بود. يكى از دختران امام مى گويد: من ساعت را نگاه نكردم . داشتم به طرف بيمارستان مى رفتم كه ديدم صداى فرياد از بيمارستان بلند است ؛ همينطور دويدم ، دويدم ، ديدم تمام آقايانى كه در محوطه بيمارستان بودند، دارند مى دوند، يكى مى دود رو به ديوار، يكى رو به اين طرف ، يكى رو به آن طرف ؛ به سالن رسيدم ، ديدم همه دارند مى دوند؛ هر كس به يك طرف مى دود. من اصلا نمى توانستم تصور كنم كه چنين اتفاقى افتاده است . اصلا نمى دانم چه كار مى كردم ؛ داشتم مى دويدم . رفتم و به تخت رسيدم ، ديدم مثل اينكه آقا خوابند. آقا خيلى لاغر شده بودند. پزشكان مى گفتند: به خاطر اين است كه ايشان غذا نمى خورند. ما هم نمى توانيم به ايشان غذا بدهيم . نصف استكان غذا را به اسم دوا به ايشان مى دهيم بدنشان خيلى لاغر شده بود. فقط به خاطر تزريق سرم قدرى روى دستهايشان ورم داشت ؛ ولى خدا شاهد است كه آن ساعات ديدم صورت آقا بزرگ شده ، هيكل آقا درشت شده ، سينه آقا پهن شده و قد آقا از تخت بلندتر بود و از دور صورتشان نور مى تابيد. من جيغ مى زدم ، خودم را روى جنازه آقا انداختم ، و نمى دانم به چه نحوى بلندم كردند. تخت و دست آقا را ول نمى كردم . آمدند سرم را از دست آقا باز كنند، خواهرم نگذاشت . (35)

عروس امام مى گويد: آن شب على خواب بود. از صداى شيون و گريه از خواب پريد و گفت: چيه ؟ من گفتم: هيچ ، على جان ! دسته آمده است . على بلند شد و گفت: خوب ، پاشو، پاشوپيش آقا برويم . گفتم: نه آقا خواب هستند بغلش كردم ، نمى دانم چه حالى به او دست داد كه يكباره گفت: بيا برويم توى آسمان ! برويم توى آسمان ! گفتم: چرا على ؟ ! گفت: آخر آقا رفته اند توى آسمان . (36)

آرى ، امام به آسمان رفته بود، پيش محبوب خود رفته بود، بلكه امام پيش ‍ خدا رفته بود. آخر خود امام در وصيتنامه خود فرموده بودند: با دلى آرام و قلبى مطمئنى و روحى شاد و ضميرى اميدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوى جايگاه ابدى سفر مى كنم .


پي نوشتها:
1. پابه پاى آفتاب ؛ ج 1، ص 257
2. همان ؛ ص 205.
3. حضور؛ ش 15 (بهار 1375)، ص 294
4. پابه پاى آفتاب ؛ ج 1، ص 224
5. همان ؛ ج 2، ص 183 - 184
6. همان ؛ ج 1 ص 127 - 128 (تلخيص )
7. همان ؛ ص 205 - 206 (تلخيص )
8. حضور؛ ش 15 ص 306
9. پابه پاى آفتاب ؛ ج 1، ص 255 - 256
10. پابه پاى آفتاب ؛ ج 1 ص 206
11. همان ؛ ج 2، ص 133 (تلخيص )
12. همان ؛ ج 1 ص 207
13. همان ؛ ص 256
14. همان ؛ ص 207
15. در سايه آفتاب ؛ ص 257
16. پابه پاى آفتاب ؛ ج 1، ص 207 - 208 (تلخيص )
17. همان ؛ ص 130 - 131
18. حضور؛ ش 15 ص 306
19. در سايه آفتاب ؛ ص 261
20. پابه پاى آفتاب ؛ ج 1 ص 192
21. همان ؛ ص 256 (تلخيص )
22. همان ؛ ص 117 - 118
23. همان ؛ ص 132
24. همان ؛ ج 2 ص 134 (تلخيص )
25. همان ؛ ج 1 ص 206
26. همان ؛ ص 210
27. همان ؛ ص 132 - 133 (تلخيص )
28. در سايه آفتاب ؛ ص 261
29. همان ؛ ج 1 ص 133 - 134. (تلخيص )
30. حضور؛ ش 15 ص 307
31. پابه پاى آفتاب ؛ ج 1، ص 118- 119
32. همان ؛ ص 225
33. همان ؛ ص 90
34. همان ؛ ص 119
35. همان ؛ ص 90
36. همان ؛ ص 192


منبع: كتاب ماه تابان، فصل هفتم از طريق پايگاه بلاغ