خداشناسي در ديوان اشعار امام خميني

مينا درفشي



حضرت امام در انتقال زلال انديشة ناب خداشناسي، در مجموعة اشعار ديوان به مطالبي اشاره فرموده‌اند كه مي‌توان چهار محور اساسي را در ميان آنها استنباط كرد. اين چهار محور را مي توان مباني نظري شناخت خداوند تلقي كرد:

1. تأكيد بر انديشة توحيدي در بيان مقام احديت ذات حق تعالي؛

2.‌ بحث جلوه‌گري و جلوه‌بيني در تشريح رابطة بين كثرات و ذات احدي؛

3 . بحث زيبابيني و زيباشناسي در توضيح شناخت خداوند به زيباي مطلق و سيطرة زيبايي در دار هستي؛

4. بحث حاكميت عشق در ميان موجودات و خداشناسي بر مباني عشق يا خداشناسي عاشقانه.

در شمارة قبل، چهارمين ركن از اركان نظري خداشناسي به چاپ رسيد و مورد نظر خوانندگان محترم قرار گرفت. در اين شماره نيز سعي بر نگاهي اجمالي و ساده بر ديگر مباني شده است.

فصل اول: انديشة توحيدي
يكي از محورهاي مهم و اساسي خداشناسي در انديشة حضرت امام، انديشة توحيدي محض و ناب است. در ديدگاه ايشان شناخت خداوند به وحدانيت و نايل شدن به مقام توحيد ذاتي، صفاتي و افعالي به عنوان كمال معرفت، محور اساسي در سراسر ديوان است. از نظر وي چون خداوند جان جهان و تنها مؤثر در وجود و دادرس موجودات در رسيدن به كمال حقيقي شناخته شود پس سزاوار است كه انسان در مقام نظر و عمل، تسليم محض فرمان او شده و در حوزة انديشه و شناخت، خداوند احد و واحد را حقيقت محض دانسته و ماسوا را مَجاز و سايه و سراب ادراك نكند و در عالم هستي، صفات و افعال آن ذات احدي را شهود نمايد و چشم دل به روي او بگشايد. بدين ترتيب از رهگذر هماهنگي ادراك عقلاني و قلبي يا هماهنگي انديشه و شهود بر محور


ذات اقدس، درخت انديشة توحيدي رشد نموده و ثمرات آن به بار مي‌نشيند:

آنروز كه عاشق جمالت گشتم
ديوانة روي بي‌مثالت گشتم

ديدم نبود در دو جهان جز تو كسي
بيخود شدم و غرق كمالت گشتم[1]

* * *

گرد است اگر هستي ديگر بيني
بودي جز بود او نباشد هرگز[2]

* * *

در اين عرصه است كه موحّد دلبستة او شده و غير او هوسي در سر نمي‌پروراند:

عاشق روي توام اي گل بي‌مثل و مثال
بخدا غير تو هرگز هوسي نيست مرا

پرده از روي بينداز بجان تو قسم
غير ديدار رخت ملتمسي نيست مرا[3]

* * *

اين دلبستگي و دلدادگي، باطن عشق است و عاشق از رهگذر اين عشق، جز تقرب و وصال و شهود نمي‌طلبد و جنت و حور و قصور نمي‌جويد. تنها در اين جهان‌بيني توحيدي و خداشناسي موحّدانه است كه آدمي انديشه‌هاي موهوم و مشوّش را رها كرده و افكار خود را بر پاية محكم و استوار بنا مي‌كند و به آرامش ابدي مي‌رسد:

به تو دل بستم و غير تو كسي نيست مرا
جز تو اي جان جهان دادرسي نيست مرا

مده از جنت و از حور و قصورم خبري
جز رخ دوست نظرسوي كسي نيست مرا[4]

* * *

ما ندانيم كه دلبستة اوئيم همه
مست و سرگشتة آن روي نكوئيم همه[5]

انسان موحّد حقيقت لا اله الا الله را اينگونه دريافته كه فقط موجود حقيقي اوست و ماسوا به تبع او موجود است و وجود خود را وامدار او مي‌د‌اند. تنها خداوند منشأ اثر است كه با يك امر ايجاد مي‌كند و با يك امر هلاك. پس اگر خداي احد و واحد را در هستي نبيند، عيب از اوست:

عيب از ماست اگر دوست زما مستور است
ديده بگشاي كه ببيني همه عالم طور است

لاف كم زن كه نبيند رخ خورشيد جهان
چشم خفاش كه از ديدن نوري كور است

يارب اين پردة پندار كه در ديدة ماست
بازكن تا كه ببينيم همه عالم نور است[6]

انسان اگر قيد پندارگرايي را رها كند و واقع‌گرايي را پيشة خود سازد، به عيان، حضور آن هستي‌بخش بي‌همتا را مشاهده مي‌كند كه يكه و تنها هر لحظه تمام هستي را تحت فرمان خويش دارد. مدير و مدّبر عوالم وجود را قادر مطلقي مي‌بيند كه هم‌كفو و شريكي ندارد. هستي را از او مي‌بيند كه به سوي ذات احدي در حركت و صيرورت است:

اين همه غلغل و غوغا كه در آفاق بود
سوي دلدار روان و همه بانگ جرس است[7]

غايت اين حركت، ديدار و وصال آن مبدأ ازلي و ابدي است كه با تحقق آن، هدف آفرينش تأمين مي‌شود:

با مدّعي بگو كه تو و جنت النعيم
ديدار يار، حاصل سرّ نهان ماست[8]

* * *

چراكه اقامتگاه اصلي همة موجودات، ذات اقدس الهي است و غرض از حركت كاروان هستي، رسيدن به اين اقامتگاه است كه ازلي و ابدي است نه موقتي و گذرا و تنها در اين جاست كه ماسوا آرامش و قرار مي‌گيرد:

سر كوي تو به جان تو قسم جاي من است
خم زلف تو، در ميكده مأواي من است[9]

* * *

كاش روزي به سر كوي توام منزل بود
كه در آن شادي و اندوه مراد دل بود[10]

* * *

كوي او، مجلا و منظر تجليات خاصة الهي است كه در مقام وصول حاصل مي‌شود.

در اين تجليات، معضلات و مشكلاتي در اسرار الهي نمايان مي‌شود كه بر سالك واجب است تا با صعوبت هرچه تمامتر از آن بگذرد. پس به ميكده كه مقام مناجات است به طريق محبّت پناه مي‌برد تا با قدم مناجات مشكلات را برطرف كند و به قرب ذات اقدس رسد و به آرامش ابدي و جاودانه بپيوندد. اما علت اين همه تلاش و غوغا و حركت و صيرورت چيست؟ حقيقت آن است كه اين علت فقط در يك چيز خلاصه مي‌شود و آن چيزي نيست جز آنكه موجودات همه «مبتلاي خداوند» هستند. همه به بلاي فراق موجدِ خويش گرفتار گشته‌اند و به فراقش در رنج و ابتلاء. و براي گذر از اين فراق سوزناك، حاضرند سر اندر قدوم يار نهند و جان اندر هواي وي دهند:

من سر نمي‌نهم مگر اندر قدوم يار
من جان نمي‌دهم مگر اندر هواي دوست

كردي دل مرا زفراق رخت كباب
انصاف خود بده كه بود اين سزاي دوست؟

مجنون اسير عشق شد اما چو من نشد
اي كاش كس چو من نشود مبتلاي دوست[11]

* * *

اما اين ابتلاء و پريشان حالي موجود هم علتي دارد:

اين پريشان حالي از جام «بلي» نوشيده‌ام
اين بلي تاوصل دلبر بي‌بلا دمساز نيست[12]

* * *

درواقع از لحظه‌اي كه موجودات، اقرار به ربوبيتِ رب‌العالمين كردند و مربوب ذاتِ اقدسِ احدي قرار گرفتند و از كتم عدم پا به عرصة وجود نهادند؛ مبتلا به بلا و سختي‌ها و ناملايماتِ «فراق» شدند تا زمان آن رسد كه وصال به ربّ، تحققّ حقيقي يابد و گويا اين چنين مقدّر شده


است كه حقيقت وصال، باطن فراق قرار گيرد تا از ژرفاي عميقِ بُعد، قُرب به ذات احديت، ظهور و تجلّي يابد و اينچنين زبان تكوين، گوياي رنجِ فرقت و غمِ هجرت شود:

اي كه روح مني از رنج فراقت چه نبردم
اي كه در جان مني از غم هجرت چه كشيدم[13]

* * *

اما كاروان هستي مستانه و عاشقانه به سوي او در حركت است تا در كُنج قفسِ خودي نماند و به منزلگه معشوق رسد:

به مستي كاروان عاشقان رفتند ازاين منزل
برون رفتند از «لا» جانب «الا» نمي‌داني

برون رفتند از خود تا كه دريابند دلبر را
تو در كُنج قفس منزلگه عنقا نمي‌داني[14]

* * *

حركتي كه پايان و انجام ندارد و از صبح ازل تا شام ابد همچنان ادامه دارد:

اين قافله از صبح ازل سوي تو رانند
تا شام ابد نيز به سوي تو روانند

سرگشته و حيران همه در عشق تو غرقند
دل سوخته هر ناحيه بي‌تاب و توانند

اي پرده نشين در پي ديدار رخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند[15]

* * *

بدين سبب موجودات در اين حركت ابدي به اميد وصلِ معشوق، رنج بلاي هجران و غم آلام و بلايا را متحمل مي‌شوند و به جان مي‌خرند و همچنان به يكديگر وعدة نزديكي ديدار را مژده مي‌دهند:

وعدة ديدار نزديك است ياران مژده باد
روز وصلش مي‌رسد ايام هجران مي‌رود[16]

* * *

مژدة وصل به رندان خرابات رسيد
ناگهان غلغله و رقص و طرب برپا شد[17]

* * *

باد بهار مژدة ديدار يار داد
شايد كه جان به مقدم باد بهار داد[18]

* * *

ميان مژدة ديدار يار، و ديدار او فرق است. اما به يك اعتبار مژدة ديدار، چنان براي عاشق خوشايند وگوارا است و چنان موجب ابتهاج در ذات است، كه اين خبر براي او عين واقعيت خبر مي‌شود و تقدم و تأخر زماني را از ميان برمي‌دارد و ظاهر خبر، باطن واقعيت را براي او نمايان مي‌سازد. از اين رو گيرندة خبرحاضر است جان خود را فداي رسانندة خبر كند. حال تصور كن! كه اگر ديدار، حاصل شود و باطنِ خبر براي عاشقِ طالب تحققِ عيني يابد از شدتِ ابتهاجِ حاصله از مشاهده، شاهد چه چيزي را بايد فدا و نثار مشهودِ خود كند؟!

فصل دوم: جلوه‌گري و جلوه‌بيني
اين انديشة توحيدي انسان را به كجا رهنمون مي‌شود؟ آنكس كه خدا را تنها علت موجده و مبقيه مي‌يابد كه همواره در خلق جديد است و به سر، سوداي اين علت دارد، در عالم آفرينش كثرات را چگونه مي‌بيند و مي‌شناسد؟ چگونه بين اين كثرات و آن واحد يگانه ارتباط برقرار مي‌سازد؟ رابطة بين وحدت و كثرت را چگونه تبيين مي‌كند؟

در مكتب خداشناسي امام، آفرينش جلوه است و بس:

در سراپاي دو عالم رخ او جلوه‌گر است
كه كند پوچ همه زندگي باطل من[19]

* * *

تمام كثرات جلواتي هستند كه نشان از صاحب جلوه دارند. تنها يك چيز مشهود عالم است. كثرات، آياتِ حاكي از اويند كه از او خبر مي‌دهند و از خود هيچ ندارند و ارزش انسان در اين خلاصه مي‌شود كه حاصل زندگي‌اش اين بينش و باور باشد:

حاصل كون و مكان، جمله زعكس رخ توست
پس همين بس كه همه كون و مكان حاصل ما[20]

* * *

اگر آدمي خود را در معرض امواج درياي جلوة الهي قرار دهد و موانع را از پيش روي سمع و بصر و عقل و دل بردارد، همة وجودش در معرض تابش امواج نوراني الهي، گرما مي‌گيرد و به نورِ فروزانِ متجلي در جان، و به عشق رؤيت روي جانان، ديدار دلبر حاصل مي‌شود.

نور رخسار تو در دلها فروزان شد، نشد
عشق رويت در دل هر پير و برنا هست و نيست[21]

پس آن دلبر پرده نشين از پس حجاب برون مي‌آيد و عاشق با دل آينه‌دار، نور او را در هستي مشاهده مي‌كند:

دلبر پرده‌گي از پرده برون خواهد شد
پرتو نور رخش در دو جهان خواهي ديد[22]

* * *

و اينگونه است كه ديده، رخ زيباي خدا را مي‌بيند و گوش، آواي خدا را مي‌شنود و تا بدانجا سير مي‌كند كه حتي جلوات الهي را نمي‌تواند شرح كند:

بشكنم اين قلم و پاره كنم دفتر را
نتوان شرح كنم جلوة والاي تو را[23]

* * *

جلوة والاي خدا از جانب بشر نه شرح كردني است و از جانب او نه تمام شدني:

جلوة دلدار را آغاز و انجامي نباشد
عشق بي‌پايان ما جز آن چرا و چون نداند[24]

* * *

اما با آنكه آن دلربا صد هزاران جلوه‌گري مي‌كند باز در نقاب است. عجب كه اين زيبارو هم پرده نشين است و هم بي‌حجاب است:

اي خوب رخ كه پرده‌نشيني و بي‌حجاب
اي صد هزار جلوه‌گر و باز در نقاب[25]

حاصل آنكه همة موجودات در معرض امواج جلوات الهي هستند و چون مانعي وجود ندارد، اين امواج را مي‌گيرند، سمع موجود، امواج مسموع الهي را جذب مي‌كند و صداي خدا را مي‌شنود. بصر موجود، امواج مبصرات الهي را مي‌ربايد و رخ او را مي‌بيند. بعنوان مثال، باراني كه از آسمان نازل مي‌شود هر آن چيزي را كه در مسير امواج قطرات باران قرار گيرد، نمناك كرده و اجسام را آب زلال بر تن مي‌نشاند. اما اگر بر سر موجود، چتري و سايباني باشد ديگر تنِ جسماني او نمناك نمي‌شود. لذا اگر انسان، چنين ديدن و شنيدني را تجربه نكند و امواج الهي را نگيرد، به سبب موانعي است كه جسم و جانش را در محاصرة آنان قرار داده است:

آفاق پر از غلغله است از تو و هرگز
با گوش كر خود بصدايي نرسيديم[26]

* * *

پس به محض رفع موانع، بي‌درنگ در صف ساير موجودات با آنها همسو شده حتي از آنان نيز سبقت گرفته و به شهود جلوات حق مي‌نشيند و سرچشمة متكثرات را از وحدتِ ذات حق جستجو مي‌كند:

در هرچه بنگري رخ او جلوه‌گر بود
لوح رخش به هر در و هر رهگذر زدم[27]

* * *

از اعماق فرش تا وراي عرش را جلوة او مي‌بيند:

اي پردگي كه جلوه‌ات از عرش بگذرد
مهر رخت عجين به بن موي موي ماست[28]

* * *

هرجا كه مي‌رود آنجا را از رخ او روشن مي‌يابد، «الله نورالسموات والارض» و جلوات را به نور او نوراني و به روشني او روشن مي‌بيند:

هرجا كه مي‌روي ز رخ يار روشن است
خفاش وار راه نبرديم سوي دوست[29]

همه آفاق روشن از رخ تواست
ظاهري جاي پاي نمي‌خواهم[30]

ماهي در آب است و به دنبال آب مي‌گردد. انسان، غرقِ جلوات خدااست و به دنبال خدا مي‌گردد. اين شيوة جاهلان است نه عارفان.چگونه ندانستي كه او از شدّت ظهور و تجلي در خفاست؟:

با عاقلان بگو كه رخ يار ظاهر است
كاوش بس است اين همه در جستجوي دوست[31]

* * *

پس اي انسان: از اين خواب گران برخيز، خفاش صفتي را رها كن، پردة جهل را كنار زن، كوري چشم را به بينايي روح و جان شفابخش و رخ او را به نظاره بنشين:

بيدار شو اي يار از اين خواب گران
بنگر رخ دوست را به هر ذرّه عيان
تا خوابي در خوديّ خود پنهاني
خورشيد جهان بود زچشم تو نهان[32]

و «حجاب ظلماني» را از پيش رو بردار و همچون خفاش در جلدِ «ظلمت خودي» نمان تا نورِ خورشيد با شكوه او را بيني:

بردار حجاب تا جمالش بيني
تا طلعت ذات بي‌مثالش بيني
خفاش! زجلد خويشتن بيرون آي
تا جلوة خورشيد جلالش بيني[33]

فصل سوم: زيبابيني و زيبا شناسي
در مكتب خداشناسي امام، خداوند زيبايي مطلق است كه او را جز به زيبايي و جمال جميل، نه مي‌توان ديد و نه مي‌توان شناخت. زشتي و شرّ و هرگونه امري كه در تقابل تناقض با زيبايي است در وجود آن ذات اقدس احدي راه ندارد. او منشأ خير و زيبايي است و وجود او سرشار از لطف و حُسن مي‌باشد:

جز رخ يار جمالي و جميلي نبود
در غم اوست كه در گفت و گوئيم همه[34]

* * *

من دل سوخته پروانة شمع رخ او
رخ زيباش عيان بود و عيان است هنوز[35]

* * *

آن خوب رخ، رخ زيباي خود را بدون حجاب به تماشا نشسته و در آينة هستي تصويري جز زيبابي چهرة او منعكس نشده و چشم هستي نيز جز رخ زيباي او در صفحة آينة خود، چيز ديگري نديده است:


ديده‌اي نيست نبيند رخ زيباي تو را
نيست گوشي كه همه نشنود آواي تو را[36]

* * *

انسان با چنين شهود و معرفتي، زيبابين و زيباشناسي است كه در سراسر عمر، حيات خود را در درياي لذت و ابتهاجِ مستي آور غرق كرده است. دريايي كه اثري از شرّ و زشتي و ردّپايي از ناپاكي و پليدي به قدر ذرّه‌اي و قطره‌اي درآن راه ندارد:

امواج حسن دوست، چو درياي بي‌كران
اين مست تشنه كام، غمش در كرانه است[37]

* * *

هركجا پا بنهي حُسن وي آنجا پيداست
هركجا سر بنهي سجده‌گه آن زيباست[38]

* * *

آن زيبارو هر دم در هستي جلوه‌گر شده و تمام جلوات را همچون صاحب جلوه زيبائي مي‌بخشد. هرچه جمال است از جمال او بهره گرفته، و هرچه جميل است از دست تواناي او مايه گرفته:

اي جلوه‌ات، جمال ده هرچه خوبرو
اي غمزه‌ات هلاك كن هرچه شيخ و شاب[39]

* * *

زيبايي او عين اصالت است و زيبايي ماسوا عين اعتبار كه جامة حقيقت بر تن نكره است:

رخ نما تا همه خوبان خجل از خويش شوند
گر كشي پرده ز رُخ كيست كه رسوا نشود[40]

* * *

اگر ماسوا را بهره‌اي از زيبايي است به لطف و كرم آن بخشندة حُسن است كه به موجودات اعتبار و آبرو بخشيده است، چراكه ماسوا همه عين فقر و ربط ووابستگي و نياز به ذات آن واجب متعال هستند:

همه خوبان بر زيبايي‌ات اي ماية حسن
في‌المثل در بر درياي خروشان چو خس است[41]

* * *

بنابراين هرچه در خود مي‌بينند از او مي‌بينند و وابسته به او، و براي وجود خود حقيقتي نمي‌يابند. حتي خود را هيچ هم نمي‌انگارند:

انموذج جمالي و اسطورة جلال
درياي بي‌كراني و عالم همه سراب[42]

* * *

و از درك اين حقيقتِ رنج‌آور لذت مي‌برند و آن را به عنوان بزرگترين گنجينة زندگي خود حفظ مي‌كنند:

جمله خوبان بر حُسن تو سجود آوردند
اين چه رنجي است كه گنجينة پير و برناست[43]

* * *

پس، از مجاز بيزاري مي‌جويند و به حقيقت پناه مي‌برند:

سرو بستان نيكويي گل گلزار جمال
غمزه ناكرده، زخوبان همه بيزارم كرد[44]

* * *

و چون زيبايي موجودات مجاز است به همين سبب در پي آن زيبايي مطلق و حقيقي بر مي‌آيند تا هرچه بيشتر به او نزديك شده و از او بهره‌مند شوند:

بگشاي نقاب از رخ و بنماي جمالت
تا فاش شود آنچه همه در پي آنند
اي پرده نشين در پي ديدار رخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند[45]

* * *

پس آن دلبر نازنين عاشق را واله خود كرده از او شيفتة دلسوخته مي‌سازد:

چه كنم شيفته‌ام سوخته‌ام، غمزده‌ام
عشوه‌ات واله آن لعل گهربارم كرد[46]

* * *

عقل و هوش از او مي‌ربايد به وادي جنونش مي‌اندازد و پريشان حال و پريشان گويش مي‌كند:

حجاب از چهرة دلدار، باد صبا بگرفت
چو من هركس بر او يك دم نظر افكند مجنون شد[47]

و غم عشق و رنج فراق و درد جنون را به وديعت مي‌سپارد:

همه سرگشتة آن زلف چليپاي ويند
در غم هجر رخش اين همه شور و غوغاست[48]

* * *

اما اين عاشقي و دلسوختگي، اين شيدايي و ديوانگي، اين دوري و غمزدگي براي زيبابين و زيباشناس، عين صدرنشيني بر جهان قدس و سرفرازي بر عالم هستي است:

عاشقان صدرنشينان جهان قدسند
سرفراز آنكه بدرگاه جمال تو گداست[49]

و اينچنين است كه عاشقِ زيبايي مطلق هرگز حاضر نمي‌شود تماشاي دلبرش را به دو عالم دهد:

رهرو عشقم و از خرقه و مسند بيزار
بدو عالم ندهم روي دل آراي تو را[50]

* * *

حتي هر لحظه تمناي آن دارد كه محبوب، سر زلف[51] را به كناري زند و رخسار گشايد. آن چنان كه جهان را محو زيبايي خود كند زماني در خود سازد. تا از وجود موجودي غير از آن زيباي مطلق ديگر اثري نماند:

سر زلفت به كناري زن و رخسارگشا
تا جهان محو شود، خرقه كشد سوي فنا[52]

* * *

جان موجودات فداي آن رخ زيبا، كه هستي آنها در گرو نيستي و فدا شدن در اوست:

سربه خاك سر كوي تو نهد جان، اي دوست
جان چه باشد كه فداي رخ زيبا نشود[53]

* * *

وقتي رخ زيباي يار جلوه‌گري كند، و ذات جميل به اعتبار ظهور كثرت اسمائي و صفاتي، مشهود واقع شود، شاهد اگر جان خود را فداي مشهود كند، حق است. جان آدمي برترين سرمايه‌اي است كه حاضر است آن را در طبق اخلاص نهاده و هدية محبوب كند.

انسان عاشق در اين انديشة چاره ساز و راه ياب، تنها راه شهود و وصال زيباي مطلق را، شكستن بت انانيّت و منيّت مي‌يابد و بس. با چشم و گوش غرق در غرور انانيّت نه جمال آن دلبر را ميتوان ديد و نه نغمة او را مي‌توان شنيد:

با چشم مني جمال او نتوان ديد
با گوش توئي نغمة او كس نشنيد[54]

اين كوري و كري فقط يك درمان دارد و بس. اگرانسان خود را نبيند و حجاب خودي را كنار زند ديگر بين او و خداوند حائلي باقي نمي‌ماند، او به تماشاي معبود خواهد نشست:

اين ما و تويي ماية كوري و كري است
اين بت‌بشكن تا شودت دوست پديد[55]

* * *

و در اين تماشا‌گه حقيقتي را خواهد ديد كه زبان قادر به بيان آن نخواهد بود: «سبحان الله عمايضعون»

لب فروبست هر آن كس رخ چون ماهش ديد
آنكه مدحت كند از گفتة خود مسرور است[56]

* * *

از منظر امام، خداوند درياي جمالي است كه ماسوا، امواج اين دريا به شمار مي‌آيند.

اين امواج همچون درياي جمال، جميل است. امواج در دل اين دريا ظهور مي‌يابد و خودنمايي مي‌كند حتي پستي و بلندي آن هم از درياست. پس به اعتباري موج درياست اما عجب آن است كه موج دريا نيست، بلكه جلوة او و نمودي از اوست پس موج هم درياست و هم دريا نيست. جلوات، هم خدايند و هم خدا نيستند. خدايند زيرا نشانه و آية اويند. وجود استقلالي ندارند جز وجود تبعي. و غنايي ندارند جز فقر محض و عينِ ربط. و جلوات نيز به همان سبك، خدا نيستند چون صاحب عكس، همان عكس است اما ويژگيهاي حياتي صاحب عكس در عكس وجود نيست. پس عكس عين صاحب عكس نيست. جلوه عين صاحب جلوه نيست و موج نيز عين دريا نيستٍ

ما همه موج و تو درياي جمالي اي دوست
موج درياست عجب آنكه نباشد دريا[57]

 

پي‌نوشتها:
[1]. ديوان امام. سروده‌هاي امام خميني مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني 1378.
[2] . همان، ص217.
[3] همان.ص41.
[4]. همان، ص41.
[5] . همان، ص179.
[6] . همان، ص52.
[7] . همان، ص52.
[8] . همان، ص55.
[9]. همان، ص59.
[10] . همان، ص104.
[11] . همان، ص63.
[12] . همان، ص65.
[13] . همان، ص146.
[14] . همان، ص182.
[15] . همان، ص102.
[16] . همان، ص111.
[17] . همان، ص88.
[18] . همان، ص75.
[19] . همان، ص174.
[20] . همان،ص45.
[21] . همان، ص69.
[22] . همان، ص118.
[23] . همان، ص42.
[24] . همان، ص98.
[25] . همان، ص47.
[26] . همان، ص147.
[27] . همان، ص141.
[28] . همان، ص56.
[29] . همان، ص64.
[30] . همان،ص160.
[31] . همان، ص64.
[32] . همان، ص227.
[33] . همان، ص247.
[34] . همان، ص179.
[35] . همان، ص127.
[36] . همان، ص42.
[37] . همان، ص61.
[38] . همان، ص49.
[39] . همان، ص47.
[40] . همان، ص112.
[41] . همان، ص53.
[42] . همان، ص47.
[43] .همان، ص49.
[44] . همان، ص82 .
[45] . همان، ص102
[46] . همان، ص82 .
[47] . همان، ص91.
[48] . همان، ص49.
[49] . همان، ص49.
[50] . همان، ص42.
[51] . سر زلف اشاره به ظهور انوار تجليات وحدت است.
[52] . همان، ص43.
[53] . همان، ص112.
[54] . همان،ص214.
[55] . همان، ص214.
[56] . همان، ص52.
[57] . همان، ص43.


منبع: فصلنامه حضور، شماره 45