خواجه‌ نصيرالدين‌ طوسي‌ كه بود و چه كرد؟

دكتر علي‌ اصغر حلبي


وهابيون او را ملحد و القاعده اي ها او را "خواجه مضل الدين" مي خوانند! اينان معتقدند كه خواجه را در سقوط بغداد و مرگ خليفه مسلمين، دستي بوده است. آنان نمي توانند بپذيرند كه فساد خلافت بغداد و عياشي هاي عباسيان باصطلاح اسلام پناه، سده ها پيش، پايه هاي حكومت بغداد را پوسانده و دستگاه آنرا گندانده بود. بهر روي مدركي تاريخي دال بر دست داشتن خواجه نصير در سقوط بغداد، وجود ندارد، و بايد دشمني وهابيون و القاعده اي را بيش از هر چيز به رشك و خصومتي كه نياي فكري ايشان ابن تيميه و ابن قيم جوزي نسبت به خواجه و هم مباحثه اش علامه حلي (ديگر متكلم شهير تشيع) روا مي داشتند، مربوط دانست. و اين حقيقت در رساله ها و مكاتبه هاي ايشان، در تاريخ مضبوط است.
بهر روي، خواجه نصير الدين طوسي فيلسوف و متكلم بزرگ، جايگاهي رفيع در تاريخ سده هاي ميانه اين سرزمين دارد و حق آن است كه هر ايراني فرهيخته، زندگي و آراي فلسفي و سياسي او را نيك بشناسد.

جرجي‌ زيدان‌ درباره‌ خواجه‌ نصير مي‌گويد: «علم‌ و حكمت‌ به‌ دست‌ اين‌ ايراني‌ در دورترين‌ نقطه‌هاي‌ بلاد مغول‌ رفت، تو گويي‌ نور تابان‌ بود در تيره‌ شامي.»(1) ما در اينجا تحولات‌ زمانه‌، شخصيت‌ و كارنامه‌ فلسفي‌ و سياسي‌ او را از زبان‌ دكتر علي‌ اصغر حلبي، مرور مي‌كنيم.

روزگار خواجه‌ نصير
سده‌ هفتم‌ هجري‌ بدون‌ شك‌ سخت‌ترين‌ ايام‌ تاريخ‌ ايران‌ است، چه‌ اين‌ مصادف‌ با تركتازي‌ و حمله‌ قوم‌ خونخوار و بي‌رحم‌ مغول‌ بر بلاد اسلامي، به‌ ويژه‌ ايران‌ است. علتهاي‌ عمده‌ اين‌ حمله‌ را حتماً‌ در كتابهاي‌ تاريخ‌ خوانده‌ايد و چون‌ اينجا مقصود نگارش‌ تاريخ‌ نيست‌ از ذكر وقايع‌ و رويدادهاي‌ تاريخي‌ تن‌ مي‌زنيم‌ و فقط‌ چند علت‌ برجسته‌ را كه‌ با مقصود ما ارتباط‌ دارد، ذكر مي‌كنيم.

‌چنگيز خان‌ هنگامي‌ به‌ خيال‌ لشكركشي‌ به‌ ايران‌ افتاد كه‌ سلطان‌ محمد خوارزمشاه‌ (در گذشته‌ 616 ه'.ق) در ايران‌ حكومت‌ مي‌كرد. اين‌ پادشاه‌ البته‌ پادشاهي‌ لشكركش‌ و جنگ‌ آزموده‌ بود، در تحمل‌ سختيها بسيار طاقت‌ داشت‌ و چندان‌ فريفته‌ عياشي‌ و خوشگذراني‌ هم‌ نبود، بلكه‌ بيشتر ايامش‌ به‌ مجالست‌ اهل‌ علم‌ و مناظره‌ با فقيهان‌ مي‌گذشت، تا حدودي‌ به‌ اصلاحِ‌ حال‌ مردم‌ و وضع‌ مملكت‌ هم‌ بي‌اعتنا نبود.

‌اما اميراني‌ كه‌ در بلاد داشت‌ غالباً‌ نالايق‌ و خودسر و نافرمان‌ بودند از قبيل‌ حاكم‌ اُترار يا فاراب‌ كه‌ همه‌ سفيران‌ چنگيز را كشت‌ و اموالشان‌ را به‌ غنيمت‌ برداشت‌ و يكي‌ از علل‌ مهم‌ خشم‌ و لشكركشي‌ چنگيز را فراهم‌ آورد.

‌ثانياً: مادر اين‌ سلطان‌ كه‌ تركان‌ خاتون‌ نام‌ داشت‌ در تمام‌ كارهاي‌ كشور دخالتِ‌ مستفيم‌ مي‌كرد و حتي‌ در انتخاب‌ وليعهد هم‌ اجازه‌ به‌ سلطان‌ محمد نمي‌داد و در اين‌ راه‌ آن‌ زن‌ مستبد بر طبقه‌ روحانيون‌ اتكأ تمام‌ داشت.

‌ثالثاً: هم‌ سلطان‌ محمد و هم‌ مادرش‌ بي‌رحم‌ و ستمكار بودند و وقتي‌ ممالك‌ عظيمي‌ را تسخير مي‌كردند، به‌ جاي‌ حسن‌ سلوك‌ و دلجويي‌ و مهرباني‌ و خوشرفتاري، با مردم‌ سخت‌ مي‌گرفتند و بيش‌ از بيش‌ شعله‌هاي‌ عصيان‌ و نافرماني‌ را در دلهاي‌ آن‌ بيچارگان‌ برمي‌افروختند.
‌رابعاً: بين‌ اميران‌ و رئيسان‌ قشون‌ سلطان‌ محمد خوارزمشاه‌ همواره‌ نزاع‌ و ستيزه‌ و دشمني‌ حكمفرما بود و غالباً‌ همديگر را به‌ بدديني‌ و بستگي‌ به‌ اسماعيليان‌ متهم‌ مي‌كردند، برخي‌ از اين‌ گروه‌ با خود خوارزمشاه‌ هم‌ ميانه‌ خوبي‌ نداشتند و چند بار هم‌ درصدد كشتن‌ او برآمدند و چند تنشان‌ خدمت‌ خوارزمشاه‌ را ترك‌ گفتند و به‌ اردوي‌ چنگيز پيوستند.
‌خامساً: پس‌ از نبرد كه‌ سپاهيان‌ خوارزمشاه‌ در حدود سال‌ 612 با لشكريان‌ پسر چنگيز (جوجي) كردند و اول‌ بار بود كه‌ با مغول‌ روبرو شدند، چنان‌ مرعوب‌ شجاعت‌ و دل‌آوري‌ سپاه‌ دشمن‌ شدند كه‌ پس‌ از مراجعت‌ از سمرقند پيوسته‌ از آنها ياد مي‌كردند.
‌در هر حال‌ مغولان‌ به‌ ايران‌ آمدند و كارهايي‌ كردند كه‌ حمله‌ تازيان‌ را در اواخر ساسانيان‌ از ياد برد و خرابكاريها و قتل‌ و نهب‌ و غارت‌ را به‌ نهايت‌ رسانيدند. تنها قسمتي‌ از ايران‌ كه‌ در اين‌ ايام، پايكوب‌ سمند جور و غارت‌ و چپاول‌ مغولان‌ خونخوار نشد، جنوب‌ ايران‌ است‌ كه‌ در دست‌ اتابكان‌ فارس‌ قرار داشت. سعدي‌ اشاره‌ به‌ همين‌ مطلب‌ كرده‌ آنجا كه‌ در مدح‌ اتابك‌ ابوبكر بن‌ سعد گويد:
سكندر به‌ ديوار رويين‌ و سنگ‌/بكرد از جهان‌ راه‌ يأجوج‌ تنگ‌
ترا سد يأجوج‌ كفر از زر است‌/نه‌ رويين‌ چو ديوار اسنكدر است(2)
‌با همه‌ اين‌ اوصاف، شگفت‌ است‌ اگر بگوييم‌ كه‌ همين‌ سده‌ هفتم، يكي‌ از بهترين‌ ايامي‌ است‌ كه‌ نوابغ‌ و بزرگان‌ علم‌ و حكمت‌ و تاريخ‌ و نقاشي‌ و شعر ايران‌ در آن‌ به‌ عرصه‌ هستي‌ رسيده‌اند، مولوي‌ بلخي‌ و شيخ‌ سعدي‌ و خواجه‌ رشيدالدين‌ فضل‌الله‌ همداني‌ و عطاملك‌ جويني‌ و حمدالله‌ مستوفي‌ و خواجه‌ حافظ‌ شيرازي‌ و ديگران‌ در همين‌ روزگار تار و ظلماني‌ به‌ وجود آمده‌اند و بدون‌ شك‌ بزرگ‌ترين‌ نماينده‌ حكمت‌ و رياضي‌ و اخلاق‌ در اين‌ سده، خواجه‌ ابوجعفر نصيرالدين‌ محمدبن‌ محمدبن‌ حسن‌ طوسي‌ ملقب‌ به‌ استاد بشر است.

زندگي‌ خواجه‌ نصير
خواجه‌ در سال‌ 597 هجري‌ و 1201 ميلادي‌ در طوس‌ خراسان‌ زاده‌ شد و در 672 هجري‌ و 1274 ميلادي‌ در بغدا مرد و در مشهد كاظمين‌ پاي‌ قبر امام‌ موسي‌الكاظم(ع) دفن‌ شد، قاضي‌ نورالله‌ شوشتري‌ و برخي‌ ديگر از همان‌ گروه‌ نقل‌ كرده‌اند كه: وقتي‌ ديد بيماري‌ ديگر علاج‌ ندارد، درباره‌ دفن‌ و كفن‌ خويش‌ با ياران‌ و نزديكانش‌ مذاكره‌ كرد، گفتند: مناسب‌ آن‌ است‌ كه‌ در جوار حضرت‌ علي‌ دفنش‌ كنند. او گفت‌ مرا شرم‌ آيد كه‌ در جوار اين‌ امام‌ بميرم‌ و از آستان‌ او به‌ جاي‌ ديگر برده‌ شوم. پس‌ از مرگ‌ بر وصيت‌ او رفتند و در كاظمين‌ دفنش‌ كردند و در جلوي‌ لوح‌ مزارش‌ اين‌ آيه‌ را نقش‌ كردند كه: «و كلبهم‌ باسط‌ ذراعيه‌ بالوصيد = و سگشان‌ دو دست‌ خويش‌ بر درگاه‌ گشاده‌ است.»

‌اصل‌ خواجه‌ از جهرود [= چاه‌ رود] قم‌ بوده‌ و چون‌ نياكانش‌ به‌ طوس‌ رفته‌ و در آنجا توطن‌ اختيار كرده‌ بودند، خواجه‌ هم‌ آنجا از مادر بزاد و از اين‌ رو «طوسي» مشهور گشت.
‌پدر خواجه‌ «محمدبن‌ حسن» خود از فقيهان‌ فرقه‌ اماميه‌ و از محدثان‌ معروف‌ طوس‌ بود و همو بود كه‌ مبادي‌ صرف‌ و نحو و اشتقاق‌ و اقسام‌ علوم‌ ادبي‌ و قرآن‌ مجيد را به‌ پسر هوشمند خويش‌ تعليم‌ كرد، پس‌ از چندي‌ خواجه‌ پيش‌ خال‌ خويش‌ به‌ اكتساب‌ منطق‌ و مباني‌ علوم‌ عقلي‌ پرداخت. همچنين‌ گفته‌اند جزء سوم‌ از كتاب‌ الغنيه‌ ابي‌المكارم‌ بن‌ زهرة‌ الحلبي‌ را پيش‌ معين‌الدين‌ سالم‌ بن‌ بدران‌ المازني‌ المصري‌ خواند و در سال‌ 619 هجري‌ از او اجازه‌ يافت.

‌خواجه‌ پس‌ از آنكه‌ در طوس‌ پيش‌ خالوي‌ خويش‌ مقدمات‌ حكمت‌ و حساب‌ و هندسه‌ و جبر را تعليم‌ گرفت، براي‌ تكميل‌ معلومات‌ در اوايل‌ جواني‌ رهسپار نيشابور شد. نيشابور تا روزگار خواجه‌ با وجودي‌ كه‌ چندين‌ بار مورد تهاجم‌ و تاخت‌ و تاز قرارگرفته‌ بود به‌ ويژه‌ در حمله‌ غزان‌ خرابي‌ بسيار بدان‌ راه‌ يافته‌ بود، باز هم‌ از مهم‌ترين‌ مراكز علم‌ و حكمت‌ به‌ شمار مي‌رفت. خواجه‌ تازه‌ كسب‌ علم‌ و دانش‌ در نيشابور آغاز كرده‌ بود كه‌ مغولان‌ بسان‌ بلايي‌ آسماني‌ سررسيدند و مدتي‌ شهر در محاصره‌ مغولان‌ ماند و اهالي‌ نيشابور مقاومت‌ كردند و در اين‌ واقعه‌ داماد چنگيز تغاجار نويان‌ در اثر تير يكي‌ از محصوران‌ به‌ قتل‌ رسيد. سرانجام‌ در دهم‌ صفر 618 هجري‌ مغولان‌ نيشابور را فتح‌ كردند و وارد آن‌ شهر شدند. دختر چنگيز كه‌ زن‌ همين‌ تغاجار بود از فرط‌ خشم‌ دستور داد هر كس‌ كه‌ در آن‌ شهر بازمانده‌ بكشند و نيز حكم‌ شد آن‌ شهر را چنان‌ ويران‌ كنند كه‌ در آنجا بتوان‌ زراعت‌ كرد و حتي‌ سگ‌ و گربه‌ آن‌ شهر را هم‌ زنده‌ نگذارند، مغول‌ چنين‌ كردند و هفت‌ شبانه‌ روز بر نيشابور ويران‌ آب‌ بستند و در سراسر آن‌ جو كاشتند و كار بدانجا رسيد كه‌ به‌ تعبير يكي‌ از دانايان‌ «ديواري‌ از آن‌ شهر برپاي‌ نماند».
‌در ضمن‌ خرابي‌ نيشابور مغولان‌ آباديهايي‌ را هم‌ كه‌ به‌ مناسبت‌ قبر امام‌ علي‌بن‌موسي‌الرضا (درگذشته‌ي‌ 203 ه' .ق) و هارون‌ الرشيد (در گذشته‌ 193 ه'.ق) مورد توجه‌ مسلمانان‌ بود به‌ باد غارت‌ و انهدام‌ دادند.
‌در نيشابور خواجه‌ به‌ محضر فريدالدين‌ داماد نيشابوري‌ رسيد و كتاب‌ اشارات‌ ابن‌سينا را از او استماع‌ كرد. اين‌ فريدالدين‌ شاگرد صدرالدين‌ سرخسي‌ است‌ و او از شاگردان‌ افضل‌ الدين‌ غيلاني‌ و او شاگرد ابوالعباس‌ لوكري‌ صاحب‌ كتاب‌ بيان‌ الحق‌ است‌ و همو بود كه‌ علوم‌ حكمي‌ را در خراسان‌ انتشار داد، اين‌ لوكري‌ هم‌ از شاگردانِ‌ بهمنيار مرزبان‌ آذربايجاني‌ بوده‌ كه‌ از شاگردان‌ برجسته‌ ابن‌سينا بوده‌ است، بدين‌ ترتيب‌ خواجه‌ به‌ پنج‌ واسطه‌ شاگرد ابن‌سينا مي‌شود.

خواجه‌ نصير در دژ اسماعيليان‌ (زنداني‌ سياسي)
چون‌ نيشابور مورد تاخت‌ و تاز و نهب‌ و غارت‌ قرار گرفت، هر كس‌ كه‌ مي‌توانست‌ به‌ فكر چاره‌ برآمد و از آنجا كوچ‌ كرد و خود و زن‌ و فرزند را از ورطه‌ بلا خلاص‌ كرد. خواجه‌ نيز در اين‌ ميان‌ حيرت‌زده‌ و سرگردان‌ و مبهوت‌ پي‌مأمني‌ مي‌گشت، قضا را محتشم‌ قهستان‌ ناصرالدين‌ عبدالرحيم‌ بن‌ ابي‌ منصور اسماعيلي‌ او را به‌ قهستان‌ دعوت‌ كرد و در اكرام‌ و احترام‌ او بسيار كوشيد. به‌ دستور همين‌ ناصرالدين‌ محتشم‌ قهستان‌ بود كه‌ خواجه‌ كتاب‌ الطهاره‌ ابن‌ مسكويه‌ رازي‌ (در گذشته‌ 421 ه' .ق) را از عربي‌ به‌ فارسي‌ ترجمه‌ كرد و به‌ نام‌ همو «اخلاق‌ ناصري» ناميد.

‌خواجه‌ در اثنأ اقامت‌ خويش‌ در قهستان‌ قصيده‌اي‌ در مدح‌ مستعصم‌ خليفه‌ عباسي‌ ساخت‌ و با نامه‌اي‌ به‌ بغداد فرستاد، ابن‌العلقمي‌ (وفات‌ 656 ه'.ق) وزير مستعصم‌ كه‌ آوازه‌ فضل‌ و كمال‌ خواجه‌ را شنيده‌ بود و نزديكي‌ او را به‌ خليفه‌ به‌ صلاح‌ خود نمي‌دانست، صورت‌ اين‌ حال‌ را به‌ ناصرالدين‌ محتشم‌ اطلاع‌ داد و او از اين‌ معني‌ بدگمان‌ شد و خواجه‌ را به‌ قلعه‌ الموت‌ قزوين‌ نزد خداوند علأالدين‌ محمدبن‌ حسن‌ (653-618) برد و به‌ حكم‌ همو خواجه‌ در آنجا ماند و پس‌ از آن‌ در قلعه‌ (ميمون‌ دژ) از قلاع‌ رودبار الموت‌ مي‌زيست‌ و پيش‌ ركن‌الدين‌ خورشاه‌ آخرين‌ پادشاه‌ اسماعيلي‌ اقامت‌ داشت‌ تا آنكه‌ هولاكو خان‌ مغول‌ در سال‌ 654 قلاع‌ اسماعيلي‌ را فتح‌ كرد و خورشاه‌ تسليم‌ او شد.

‌خواجه‌ در قلاع‌ اسماعيليان‌ همچون‌ زنداني‌ سياسي‌ نگاهداري‌ مي‌شده‌ در اين‌ مدت‌ ازجمله‌ كارها كه‌ انجام‌ داد شرح‌ كتاب‌ «اشارات» ابن‌سينا است، در مقدمه‌ اين‌ كتاب‌ مي‌گويد:
«بيشتر اين‌ كتاب‌ را در حال‌ سختي‌ نوشتم‌ كه‌ سخت‌تر از آن‌ ممكن‌ نباشد و اغلب‌ آن‌ را در روزگاري‌ پريشاني‌ فكر نگاشتم‌ چنان‌ كه‌ پريشان‌تر از آن‌ پيدا نشود، بلكه‌ در روزگاري‌ كه‌ هر جزء آن‌ ظرفي‌ براي‌ غصه‌ و عذاب‌ دردناك‌ و ندامت‌ و حسرت‌ بود، زماني‌ نگذشت‌ كه‌ ديدگانم‌ اشك‌ نريزد و دلم‌ پريشان‌ نباشد و زماني‌ برنيآمد كه‌ دردهايم‌ افزون‌ نگردد و غمهايم‌ دو چندان‌ نشود و شاعر فارسي‌ چه‌ نيكو گفته‌ است:
‌بگردا گرد خود چندانكه‌ بينم‌ ‌بلا انگشتري‌ و من‌ نگينم!...»
‌برخي‌ از اصحاب‌ تاريخ‌ گفته‌اند: «فتح‌ قلاع‌ اسماعيليه‌ به‌ دلالت‌ خواجه‌ نصير بود كه‌ وزير مطلق‌ صاحب‌ دعوت‌ ملاحده‌ بود و مكانت‌ او پيش‌ ملاحده‌ به‌ مثابتي‌ بود كه‌ اگر او را دستور كاينات‌ گفتندي، ميسر گشتي.»

ابتكاري‌ نبوغ‌آميز براي‌ تأسيس‌ رصدخانه‌
هولاكو شهرت‌ خواجه‌ را در حكمت‌ و رياضي‌ شنيده‌ بود و مهارت‌ خواجه‌ در بستن‌ زيج‌ و رصد حتي‌ تا اقاصيِ‌ مغولستان‌ نيز رسيده‌ بود چنان‌ كه‌ «منگوقاآن» از برادرش‌ هولاكو خواست‌ تا در آنجا رصدخانه‌اي‌ ايجاد كند ولي‌ به‌ سبب‌ برخي‌ پيش‌آمدها هولاكو خواجه‌ را در ايران‌ نگاه‌ داشت‌ و چون‌ خود او به‌ نجوم‌ و احكام‌ آن‌ بسيار اعتقاد داشت‌ و در هر كار با منجمان‌ رأي‌ مي‌زد و به‌ احكام‌ آنها به‌ كارها اقدام‌ مي‌كرد، بر آن‌ شد كه‌ در ايران‌ رصدخانه‌اي‌ داير كند. در سال‌ 657 خواجه‌ را به‌ اين‌ مهم‌ نامزد كرد و دستور داد در مراغه‌ رصدي‌ انشأ كند و در اين‌ راه‌ تمام‌ اوقاف‌ ممالك‌ ايلخاني‌ را تحت‌ اختيار خواجه‌ قرار داد و خواجه‌ دوبار - يكي‌ در سال‌ 662 و ديگري‌ كمي‌ پيش‌ از فوت‌ خويش- به‌ بغداد رفت‌ تا امور اوقاف‌ را تحت‌ نظر بگيرد و پس‌ از وضع‌ مخارج‌ و مستمريات‌ مازاد آن‌ را براي‌ انجام‌ عمل‌ رصد ضبط‌ كند و در ضمن‌ اين‌ سفرها آنچه‌ كتاب‌ و آلات‌ رصدي‌ براي‌ كار خود لازم‌ مي‌دانست‌ از اطراف‌ جمع‌ كند و هولاكو و پس‌ از او اباقا نيز در تهيه‌ اسباب‌ اين‌ امر و جلب‌ دانشمندان‌ مي‌كوشيدند تا زيجِ‌ مراغه‌ به‌ انجام‌ رسيد و خواجه‌ خلاصه‌ اعمال‌ و رصدهاي‌ خود و يارانش‌ را در كتاب‌ «زيج‌ ايلخاني» مدون‌ كرد.

‌برخي‌ از مورخان‌ گفته‌اند كه‌ بستن‌ (تأسيس) رصد مراغه‌ به‌ فكر خود خواجه‌ بود و سالها پيش‌ از آنكه‌ به‌ خدمت‌ هولاكو برسد در اين‌ انديشه‌ بود كه‌ هر وقت‌ اقتضا كند و زمان‌ يابد و وسايل‌ فراهم‌ شود به‌ اين‌ كار اقدام‌ كند، نهايت‌ آنكه‌ چون‌ در روزگار هولاكو اين‌ آرزو را ممكن‌الحصول‌ ديد او را بر اين‌ كار برانگيخت. گويند هولاكو گفت: «فايده‌ اين‌ كار چيست؟» آيا آنچه‌ آمدني‌ است‌ و مقدر است‌ كه‌ بشود با بستن‌ رصد و دانستن‌ حركات‌ كواكب‌ مي‌توان‌ از آنها جلوگيري‌ كرد؟ خواجه‌ گفت‌ جواب‌ را با مثلي‌ ادا كنم، آن‌ گاه‌ از ايلخان‌ درخواست‌ كرد كه‌ يك‌ دو نفر بر بلنديي‌ كه‌ نزديك‌ آن‌ مكان‌ بود برآيد و از آنجا يك‌ طشت‌ مسين‌ بزرك‌ فرواندازد به‌ نحوي‌ كه‌ مردم‌ آن‌ را ندانند، هولاكو اين‌ كار را انجام‌ داد، كسي‌ را مأمور كرد كه‌ بر پشت‌ بام‌ رود و آن‌ طشت‌ را بيندازد، از افتادن‌ طشت‌ آوازي‌ سخت‌ ترسناك‌ و هول‌انگيز پديدار گشت‌ و مردم‌ به‌ هم‌ برآمدند و وحشت‌ همه‌ جا را فراگرفت‌ و جمعي‌ بي‌هوش‌ گشتند. اما خواجه‌ و هلاكو كه‌ از سبب‌ آن‌ امر آگاه‌ بودند نهراسيدند. پس‌ خواجه‌ گفت: اگر علم‌ نجوم‌ را هيچ‌ فايده‌ نيست‌ اين‌ فايده‌ را دارد كه‌ اگر كسي‌ از اوضاع‌ و احوال‌ فلكي‌ آگاه‌ باشد، زمان‌ ظهور حوادث‌ ترسي‌ كه‌ در مردمان‌ غافل‌ و نادان‌ به‌ وجود مي‌آيد، در او پديد نمي‌آيد. هولاكو چون‌ اين‌ طور ديد خواجه‌ را به‌ بستن‌ رصد امر داد و فرمود كه‌ ساختمان‌ آن‌ را آغاز كند.(3)

‌خواجه‌ در اين‌ عمل‌ مددكار و دستياران‌ چند داشت‌ كه‌ مهم‌ترين‌ آنها فخرالدين‌ مراغي، فخرالدين‌ اخلاطي، نجم‌الدين‌ دبيران‌ و مؤ‌يدالدين‌ عرضي‌ بودند كه‌ خواجه‌ خود از آنها نام‌ برده‌ است. غير از اين‌ عده‌ كه‌ برشمرديم‌ گروهي‌ از دانشمندان‌ و منجمان‌ هم‌ در اين‌ كار با خواجه‌ مشاركت‌ داشته‌اند كه‌ نام‌ چند تن‌ از ايشان‌ را ذكر كرده‌اند كه‌ اهم‌ آنها عبارتند از: ركن‌الدين‌ استرآبادي، محيي‌الدين‌ مغربي، قطب‌الدين‌ شيرازي، شمس‌الدين‌ شيرواني، كمال‌الدين‌ ايجي، نجم‌الدين‌ اسطرلابي، قومنجي‌ [تومه‌جي] چيني، ملقب‌ به‌ سينك‌ سينك؛ كه‌ خواجه‌ رشيدالدين‌ آن‌ را به‌ عارف‌ ترجمه‌ كرده‌ است‌ و چند تن‌ ديگر.(4)
‌بناي‌ رصد در سالي‌ تمام‌ شد كه‌ خواجه‌ در آن‌ سال‌ وفات‌ يافت‌ (672). بنابراين‌ بناي‌ اين‌ رصدخانه‌ 15 سال‌ وقت‌ خواجه‌ را گرفت.

‌بزرگواري‌ خواجه‌ در اين‌ كار بزرگ‌ تنها مربوط‌ به‌ قدرت‌ علمي‌ او نيست، چه‌ اگر اين‌ كار را هم‌ نمي‌كرد دانش‌ و معرفت‌ خواجه‌ بر دانشمندان‌ آشكار و معلوم‌ بوده‌ و هست، بلكه‌ در آن‌ است‌ كه‌ با چه‌ مهارت‌ و استادي‌ و متانت‌ و سخنان‌ حكيمانه‌ در عقل‌ هولاكو رسوخ‌ كرد و آن‌ خون‌ آشام‌ بدكردار را واداشت‌ كه‌ به‌ جاي‌ خرابكاري‌ و كشتار خلق‌ خدا به‌ اصلاح‌ امور اجتماعي‌ و پيشبرد فرهنگ‌ و فنون‌ بپردازد و از كسي‌ كه‌ مظاهر تمدن‌ را خراب‌ مي‌كرد شخصي‌ بسازد كه‌ كاخ‌ تمدن‌ را برافرازد و در پيشبرد و ترقي‌دادن‌ علم‌ سر از پا نشناسد.
‌خواجه‌ سرانجام‌ كار را به‌ جايي‌ رسانيد كه‌ هولاكو را برانگيخت‌ تا شخصي‌ به‌ بلاد عربي‌ بفرستد و دانشمنداني‌ را كه‌ از ترس‌ مغول‌ و حمله‌ خرابكارانه‌ آنها فرار كرده‌ بودند و به‌ اربل‌ و موصل‌ و جزيره‌ و شام‌ رفته‌ بودند، تشويق‌ كند و آنها را به‌ ايران‌ بازگرداند و نيز از دانشمندان‌ آن‌ بلاد گروهي‌ را به‌ مراغه‌ بياورد. هولاكو براي‌ اين‌ كار «فخرالدين‌ لقمان‌ بن‌ عبدالله‌ مراغي» را نامزد كرد و اين‌ مرد، شخصي‌ هوشمند و زيرك‌ بود و با حسن‌ تدبير توانست‌ مبلغي‌ خلق‌ را كه‌ به‌ بلاد عربي‌ رفته‌ بودند به‌ شهرهاي‌ خودشان‌ بازگرداند و بدين‌ وسيله‌ كار خود را نيك‌ انجام‌ دهد و برگردن‌ دانش‌ و معرفت‌ حقي‌ داشته‌ باشد.(5)
‌هولاكو مانند ساير شاهزادگان‌ مغول‌ شتابكار بود و مي‌خواست‌ كه‌ كار رصد به‌ زودي‌ پايان‌ يابد و از اين‌ جهت‌ به‌ خواجه‌ و همكارانش‌ فرمان‌ داد كه‌ كار خود را زود انجام‌ دهند.» از اين‌ رو، كار آن‌ چنان‌ كه‌ خواجه‌ مي‌خواست‌ نشد. خود خواجه‌ در مقدمه‌ «زيج‌ ايلخاني» به‌ اين‌ مطلب‌ اشاره‌ كرده‌ و مي‌گويد، «رصد به‌ كمتر از سي‌ سال‌ كه‌ دور اين‌ هفت‌ ستاره‌ تمام‌ شود نتوان‌ ساخت‌ و اگر بيشتر از سي‌ سال‌ به‌ آن‌ كار مشغول‌ باشند بهتر و درست‌تر باشد. وليكن‌ پادشاه‌ ما كه‌ بنياد رصد آغاز فرمود، فرمود كه‌ جهد كنيد تا زودتر تمام‌ كنيد و فرمود كه‌ مگر به‌ دوازده‌ سال‌ ساخته‌ شود. ما بندگان‌ گفتيم: جهد كنيم‌ اگر روزگار وفا كند.»(6)

كتابخانه‌ مراغه‌ با 4000 هزار كتاب‌
از كارهاي‌ بزرگ‌ ديگر خواجه‌ اين‌ است‌ كه‌ در محل‌ رصد مراغه‌ كتابخانه‌ بزرگي‌ احداث‌ كرد و بنا به‌ فرمان‌ هولاكو كتابهاي‌ نفيس‌ و سودمند بسياري‌ كه‌ از بغداد و دمشق‌ و موصل‌ و خراسان‌ غارت‌ شده‌ بود و در كار رصد خواجه‌ هم‌ لازم‌ بود به‌ آن‌ كتابخانه‌ آورده‌ شد. خود خواجه‌ مأموراني‌ به‌ اطراف‌ بلاد مي‌فرستاد كه‌ هر جا كتب‌ علمي‌ بيابند خريداري‌ كنند و براي‌ او بفرستند و خود هر كجا به‌ كتاب‌ مفيد و نفيسي‌ برمي‌خورد و در مسافرتها به‌ نظرش‌ مي‌رسيد همه‌ را مي‌خريد و در اين‌ كار چنان‌ كوشش‌ داشت‌ كه‌ به‌ عقيده‌ برخي‌ از مورخان‌ چهارصد هزار = 000,400 كتاب‌ در كتابخانه‌ مراغه‌ گردآمده‌ بود.(7)

وزارت‌ خواجه‌ نصيرالدين
گذشته‌ از احترام‌ و عزتي‌ كه‌ خواجه‌ در دستگاه‌ ايلخاني‌ داشت، به‌ نظر برخي‌ از مورخان‌ خواجه‌ وزارت‌ هولاكو را نيز به‌ عهده‌ داشته‌ است، خوانساري‌ در روضات‌ الجنات‌ و «ابن‌ شاكر» در فوات‌ الوفيات‌ به‌ اين‌ امر تصريح‌ كرده‌اند، سبكي‌ نيز در طبقات‌ الشافية‌ همين‌ قول‌ را آورده‌ است. وليكن‌ همه‌ وزارت‌ او را مطلق‌ نمي‌دانند بلكه‌ مي‌گويند: خواجه، وزارت‌ هولاكو را داشت‌ بدون‌ اينكه‌ دخالتي‌ در اموال‌ بكند، وليكن‌ چنان‌ عقل‌ او را ربوده‌ بود و بر او مسلط‌ شده‌ كه‌ هولاكو سوار نمي‌شد و مسافرت‌ نمي‌كرد و دست‌ به‌ كاري‌ نمي‌زد مگر وقتي‌ كه‌ خواجه‌ تعيين‌ مي‌كرد...»(8) و اين‌ قول‌ به‌ نظر درست‌تر مي‌آيد چه‌ به‌ آنكه‌ خواجه‌ در پيش‌ هولاكو مقرب‌تر از همه‌ بوده‌ و عظمت‌ و احترام‌ فوق‌العاده‌ داشته‌ از هيچ‌ مأخذي‌ به‌ صراحت‌ برنمي‌آيد كه‌ او وزارت‌ هولاكو را به‌ آن‌ معني‌ كه‌ در خرج‌ و دخل‌ و عزل‌ و نصب‌ مستقيماً‌ دستي‌ داشت‌ باشد پذيرفته‌ باشد بلكه‌ اگر در اموري‌ از او مشورت‌ مي‌خواستند آنچه‌ موافق‌ مصلحت‌ بوده‌ اظهار مي‌داشت‌ و با فراست‌ و كياستي‌ كه‌ داشت‌ در حل‌ و فصل‌ امور هولاكو را ياري‌ مي‌كرد و بيشتر اوقات‌ خويش‌ را به‌ كار ترجمه‌ و تأليف‌ و تصنيف‌ كتب‌ و افاده‌ طالبان‌ مي‌گذرانيد.
‌برخي‌ از مورخان‌ كه‌ وزارت‌ خواجه‌ را مطلق‌ و مسلم‌ پنداشته‌اند، شايد از اين‌ راه‌ بوده‌ كه‌ ديده‌اند، ايلخان‌ مغول‌ تمام‌ اوقاف‌ ممالك‌ پهناور اسلام‌ را در اختيار او گذارده‌ بود تا ده‌ يك‌ آن‌ را صرف‌ مخارج‌ و لوازم‌ رصد و ساختن‌ رصدخانه‌ كند. به‌ هر حال‌ اگر خواجه‌ در دربار ايلخان‌ مذكور سمت‌ رسمي‌ وزارت‌ نداشته‌ در عمل‌ از همه‌ وزيران‌ اقتدار و سيطره‌ و جبروت‌ بيشتر داشته‌ است.

مذهب‌ خواجه‌ و دشمنان‌ او
دانشمندان‌ و اصحاب‌ تاريخ‌ شك‌ ندارند در اينكه‌ خواجه‌ شيعي‌ مذهب‌ بوده‌ است‌ و بيشتر براين‌اند كه‌ دوازده‌ امامي‌ بوده‌ است‌ و در اغلب‌ كتابهاي‌ كلامي‌ خود به‌ دوازده‌ امام‌ و وجوب‌ عصمت‌ آنها اشارت‌ داد.(9)
‌و همو رسالات‌ ويژه‌اي‌ در اين‌ باره‌ پرداخته‌ كه‌ از آن‌ جمله‌ رسالة‌ الفرقة‌ الناجية‌ و رسالة‌ في‌ حصر الحق‌ بمقالة‌ الامامية‌ كه‌ به‌ فارسي‌ نگاشته‌ است‌ و نيز كتاب‌ الاثني‌ عشرية‌ و رسالة‌ في‌الامامة‌ را مي‌توان‌ نام‌ برد.(10)
‌در شرح‌ حال‌ او ديديم‌ كه‌ او فقه‌ را نزد چند تن‌ از فقيهان‌ شيعه‌ خواند كه‌ معين‌ الدين‌ مصري‌ (در گذشته‌ 629 ه' ق) و كمال‌الدين‌ ميثم‌ بحراني‌ (در گذشته‌ 648 ه'.ق) از آن‌ جمله‌اند. نيز چون‌ به‌ بغداد مي‌خواست‌ رفتن، در مجلس‌ رئيس‌ فقهاي‌ شيعه‌ يعني، نجم‌الدين‌ معروف‌ به‌ محقق‌ حلي‌ (در گذشته‌ 676 ه'.ق) صاحب‌ كتاب‌ شرايع‌الاسلام‌ حاضر شد و او را گرامي‌ داشت‌ و در مبحث‌ تياسر كه‌ در بيان‌ قبله‌ اهل‌ عراق‌ است‌ با او بحث‌ كرد و پرسشهايي‌ انجام‌ داد.

‌خواجه‌ تنها از نظر اعتقاد شيعي‌ نبود، بلكه‌ در عمل‌ هم‌ به‌ روح‌ تشيع‌ پاي‌بند بود و در ضمن‌ اشعاري‌ كه‌ از او نقل‌ شده، شعري‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد كه‌ مضمونش‌ اين‌ است:
«اگر كسي‌ تمام‌ صالحات‌ را انجام‌ دهد و همه‌ پيامبران‌ مرسل‌ و اوليأ را دوست‌ بدارد، همواره‌ بدون‌ ملامت‌ روزه‌ بگيرد و شبها را به‌ قصد عبادت‌ نخوابد و به‌ هيچكس‌ آسيبي‌ نرساند و تمام‌ يتيمان‌ را لباس‌ ديبا بپوشاند و آنان‌ را نان‌ و عسل‌ بدهد و در ميان‌ مردم‌ به‌ نيكي‌ به‌ سر برد و از گناه‌ و لغزش‌ بركنار بماند، روز حشر به‌ هيچ‌ روي‌ سودي‌ نبرد، اگر دوستدار علي‌ نباشد.»

‌روي‌ اين‌ اصل، گروهي‌ از عالمانِ‌ اهل‌ سنت‌ و برخي‌ مورخان‌ بر اين‌ رفته‌اند كه‌ چون‌ خواجه‌ شيعي‌ متعصب‌ بوده‌ و خلفاي‌ عباسي‌ را غاصب‌ خلافت‌ آل‌علي‌ مي‌دانسته‌ از اين‌ رو، ايلخان‌ مغول‌ را بگرفتن‌ بغداد و كشتن‌ خليفه‌ برانگيخته‌ است‌ و برخي‌ از علمأ سني، به‌ ويژه‌ حنبليان، در بدگويي‌ از خواجه‌ كار را به‌ وقاحت‌ و بي‌ادبي‌ رسانده‌اند. ابن‌تيميه‌ حنبلي‌ (در گذشته‌ 728 ه'.ق) رساله‌اي‌ در رد نصيريه‌ كه‌ - فرقه‌اي‌ از غلاة‌ شيعه‌ و از پيروان‌ «محمدبن‌ نصير نُمَيري» هستند- نوشته، مي‌گويد: «... قوم‌ مغول‌ وارد بلاد اسلام‌ شدند و خليفه‌ را كشتند و اين‌ كار جز به‌ ياري‌ و معاونت‌ اين‌ گروه‌ صورت‌ نگرفت، زيرا مرجع‌ و مقتداي‌ آنها نصيرالدين‌ طوسي‌ بود كه‌ در الموت‌ وزارت‌ ملاحده‌ را داشت‌ و همو بود كه‌ هولاكو را به‌ كشتن‌ خليفه‌ اسلام‌ واداشت... ظاهر مذهب‌ اين‌ گروه‌ رفض‌ و باطنش‌ كفر صريح‌ است.»

خواجه‌ نصير؛ ملحد ملاحده!
ابن‌ قيم‌ (در گذشته‌ 751 ه'.ق) كه‌ شاگرد ابن‌تيميه‌ بود، دشمني‌ و عناد با خواجه‌ را به‌ مرز وقاحت‌ رسانيده‌ و درباره‌ آن‌ بزرگوار از هيچ‌ افترايي‌ پروا نكرده‌ است. مي‌گويد:
«... چون‌ نوبت‌ به‌ ياور شرك‌ و كفر و وزير ملحد ملاحده‌ نصير طوسي‌ رسيد كه‌ وزارت‌ هولاكو يافته‌ بود، خويش‌ را از پيروي‌ رسول‌ و اهل‌ دين‌ او بر كنار داشت‌ و آنان‌ را عرضه‌ تيغ‌ گردانيد تا از ملحدان‌ اسماعيلي‌ خلاص‌ گشت‌ و همو بود كه‌ خليفه‌ و قضاة‌ و فقيهان‌ و محدثان‌ را به‌ قتل‌ رسانيد و فيلسوفان‌ را زنده‌ نگاه‌ داشت‌ كه‌ برادران‌ او بودند و منجمان‌ و طبيعت‌شناسان‌ و جاودان‌ را گرامي‌ داشت‌ و اوقاف‌ و مدارس‌ و مساجد و اسلام‌ و مواجب‌ آنها را فسخ‌ كرد و مخصوص‌ خود و يارانش‌ كرد. او در كتابهاي‌ خود قدم‌ عالم‌ و بطلان‌ معاد و انكار صفات‌ پروردگار جهانيان‌ را، از علم‌ و قدرت‌ و حيات‌ و سمع‌ و بصر... نصرت‌ كرد و گفت: خدا نه‌ در داخل‌ عالم‌ است‌ و نه‌ در خارج‌ آن‌ و بالاي‌ عرش‌ پروردگاري‌ نيست‌ كه‌ پرستيده‌ شود... براي‌ ملاحده‌ مدارس‌ ساخت‌ و خواست‌ تا «اشارات» امام‌ ملحدان‌ ابن‌سينا را جاي‌ قرآن‌ قرار دهد! وليكن‌ نتوانست‌ و گفت: اين‌ قرآن‌ خواص‌ است‌ و آن‌ قرآن‌ عوام‌ است‌ و همو خواست‌ تا نماز را تغيير دهد و به‌ دو نماز بازگرداند. وليكن‌ اين‌ كار را هم‌ نتوانست؛ در آخر كار جادويي‌ بياموخت‌ و خود ساحر شد و بتان‌ را عبادت‌ مي‌كرد...!. شهرستاني‌ در كتاب‌ المصارعه‌ با ابن‌سينا گلاويز شد و قول‌ او را راجع‌ به‌ قدم‌ عالم‌ و انكار معاد جسماني‌ و نفي‌ علم‌ پروردگار و قدرت‌ او و برخي‌ مسائل‌ ديگر ابطال‌ كرد، اين‌ نصيرالحاد به‌ ياري‌ ابن‌سينا برخاست‌ و كتاب‌ شهرستاني‌ را نقض‌ كرد و كتابي‌ پرداخت‌ به‌ نام‌ مصارعة‌المصارعة‌ ما هر دو كتاب‌ را ديديم، نصير طوسي‌ در آنجا اين‌ اصل‌ را تأييد مي‌كرد كه‌ خدا آسمانها و زمين‌ را در شش‌ روز نيافريد و او چيزي‌ نمي‌داند و به‌ قدرت‌ و اختيار خويش‌ كاري‌ نمي‌دهد و مردگان‌ از گور برنمي‌خيزند...»

‌سبكي‌ در يك‌ جا همين‌ نظر را در مورد خواجه‌ ابراز داشته‌ و سپس‌ مي‌گويد:
«به‌ هولاكو گفته‌ شد كه‌ اگر خون‌ اين‌ خليفه‌ ريخته‌ شود جهان‌ به‌ شيون‌ و زاري‌ برخيزند و سبب‌ خراب‌ ديار تو مي‌شود، چه‌ پسر عموي‌ رسول‌ و خليفه‌ خدا در زمين‌ است. پس‌ شيطان‌ مبين‌ نصيرالدين‌ طوسي‌ حكيم‌ برخاست‌ و گفت: كشته‌ مي‌شود به‌ نحوي‌ كه‌ خونش‌ بر زمين‌ ريخته‌ نشود! و اين‌ نصيرالدين‌ سخت‌ترين‌ مردم‌ بر مسلمانان‌ بود! پس‌ خليفه‌ را در نمد پيچيدند و لگدمالش‌ كردند تا جان‌ داد.»

سرزنشهاي‌ شيخ‌ مرتضي‌ انصاري‌
از مخالفان‌ ديگر خواجه‌ يكي‌ ديگر شيخ‌ مرتضي‌ انصاري‌ (در گذشته‌ 1281 ه'.ق) است‌ كه‌ در كتاب‌ مكاسب‌ ضمن‌ بحث‌ فقهي‌ داستاني‌ از يك‌ آسيابان‌ و خواجه‌ نقل‌ مي‌كند و در پايان‌ از زبان‌ خواجه‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ وي‌ چون‌ جهل‌ خويش‌ را دريافت‌ كتاب‌ خود را ورق‌ ورق‌ به‌ آب‌ شست! و اينكه‌ خلاصه‌ آن‌ داستان:
«وقتي‌ خواجه‌ از شهري‌ به‌ شهري‌ سفر مي‌كرد و يكي‌ دو كتاب‌ از آن‌ خود و ديگران‌ را كه‌ در نجوم‌ و هيئت‌ و رياضي‌ نوشته‌اند، با اسطرلاب‌ خود همراه‌ داشت. وقتي‌ غروب‌ به‌ آسيابي‌ رسيد. فصل‌ بهار بود و هوا خوش‌ و ملايم. كيسه‌اي‌ را كه‌ همراه‌ داشت‌ در كنار آسيا بر زمين‌ نهاد و جايي‌ پهن‌ كرد تا بخوابد. در همين‌ حال‌ آسيابان‌ سالخورده‌اي‌ از آسيا بيرون‌ آمد و چون‌ خواجه‌ را ديد، پس‌ از سلام‌ رو به‌ خواجه‌ كرد و گفت:
- گمان‌ دارم‌ كه‌ امشب‌ باران‌ مي‌آيد؛ از اين‌ رو، بهتر اين‌ است‌ كه‌ تو كيسه‌ و باروبنه‌ خود به‌ درون‌ آسيا بكشي‌ و شب‌ ايمن‌ بخسبي.

‌خواجه‌ از آسيابان‌ سپاسگزاري‌ كرد و گفت: هواي‌ بيرون‌ دلكش‌ است‌ و با اين‌ حال، خوابيدن‌ در آسيا و شنيدن‌ صداي‌ يكنواخت‌ آن‌ روا نيست، من‌ همين‌ بيرون‌ مي‌خوابم.
‌پيرمرد دوباره‌ گفت:
‌من‌ يقين‌ دارم‌ كه‌ امشب‌ باران‌ خواهد آمد و تو نيمه‌ شب‌ به‌ آسيا پناهنده‌ خواهي‌ شد و چون‌ من‌ در را استوار بسته‌ام‌ و گوشم‌ نيز سنگين‌ است، تو نخواهي‌ توانست‌ به‌ اندرون‌ بيآيي.
‌خواجه‌ به‌ پشت‌ گرمي‌ دانش‌ خود، اسطرلاب‌ بيرون‌ كشيد و در اختران‌ خيره‌ شد و تقويم‌ را ديد و دريافت‌ كه‌ هيچ‌ كدام‌ دلالت‌ ندارد بر اينكه‌ آن‌ شب‌ باراني‌ بيايد. از پيرمرد عذر خواست‌ و پير هم‌ ديگر اصراري‌ نكرد و به‌ آسيا رفت‌ و در را استوار ببست.

‌پاسي‌ از شب‌ نگذشته‌ بود كه‌ آسمان‌ دگرگون‌ شد و ابرها پديد آمد و باراني‌ سخت‌ تند باريدن‌ گرفت. خواجه‌ بي‌درنگ‌ خود را به‌ آسيا رسانيد و هر چه‌ به‌ در زد جوابي‌ نشنيد. تا پگاه‌ زير باران‌ و سرما ماند. صبحگاهان‌ چون‌ پيرمرد در آسيا بگشاد و بيرون‌ آمد و خواجه‌ را باران‌ زده‌ ديد خنديد و گفت: اي‌ جوان، به‌ سخن‌ من‌ گوش‌ فراندادي‌ و اينك‌ پاداش‌ خود را دريافتي!
‌خواجه‌ گفت: اي‌ پير گرامي، من‌ بر پايه‌ دانشها و آزمونهاي‌ خود گمان‌ مي‌بردم‌ كه‌ باراني‌ نمي‌آيد. اما اكنون‌ پرسشي‌ دارم‌ و اين‌ است‌ كه: تو از كجا فهميدي‌ كه‌ باران‌ خواهد آمد؟ پيرمرد گفت: من‌ سگي‌ دارم‌ كه‌ هر وقت‌ زوزه‌كنان‌ وارد آسيا شود، پس‌ از آن‌ باران‌ بيايد...
‌با همه‌ اين‌ تفاصيل‌ و اتهامات، اينكه‌ خليفه‌ به‌ تحريك‌ خواجه‌ كشته‌ شده‌ باشد، اصلاً‌ معلوم‌ نيست. وآنگهي‌ سخنان‌ ابن‌قيم‌ و ديگران، به‌ ويژه‌ در مورد فلسفه‌ خواجه‌ و عقايد او بسيار دور از واقع‌ و كودكانه‌ بل‌ جاهلانه‌ است.

‌آري‌ خواجه‌ در ترويج‌ مذهب‌ شيعه‌ اهتمامي‌ تمام‌ داشت‌ و در بزرگداشت‌ عالمان‌ شيعي‌ و سني، من‌جمله‌ ابن‌الي‌الحديد (در گذشته‌ 655 ه'.ق) و برادرش‌ و نيز بسياري‌ از دانشمندان‌ با دل‌ و جان‌ مي‌كوشيد وليكن‌ فرسنگها از تعصبات‌ خشك‌ و سبك‌ مغزي‌ دور بود و تا مي‌توانست‌ با ارباب‌ تمام‌ مذاهب‌ به‌ مهرباني‌ و محبت‌ رفتار مي‌كرد و بنابراين‌ اگر به‌ تهمت‌ و افترأ او را دشمن‌ اسلام‌ بخوانيم‌ و از ناداني، كشته‌ شدن‌ مردم‌ مسلمان‌ را به‌ فرمان‌ هولاكو از ناحيه‌ او بدانيم، از انصاف‌ دور شده‌ايم.

اخلاق‌ و متانت‌ خواجه‌ نصير؛ تجليل‌ علامه‌ حلي‌
خواجه‌ مردي‌ حكيم‌ و سياستمدار بوده‌ و از خواص‌ اين‌ دو حالت‌ بيشتر آن‌ است‌ كه‌ شخص‌ انساني‌ شكيبا و بردبار مي‌شود و به‌ هر بادي‌ از جاي‌ نمي‌جنبد.
‌علامه‌ حلي‌ در حق‌ او مي‌گويد كه‌ خواجه‌ «در اخلاق‌ شريف‌ترين‌ كسي‌ است‌ كه‌ ما تا حال‌ ديده‌ايم...» و ابن‌شاكر درباره‌ او گويد «خواجه‌ سخت‌ نيك‌ منظر و خوش‌رو و كريم‌ و سخي‌ و حليم‌ و خوش‌ معاشرت‌ و زيرك‌ و هشيار بود و يكي‌ از داهيان‌ زمان‌ به‌ شمار مي‌رفت‌ و آورده‌اند كه‌ شخصي‌ به‌ خدمت‌ خواجه‌ آمد و نوشته‌اي‌ از آن‌ ديگري‌ به‌ خواجه‌ داد كه‌ در آن‌ به‌ خواجه‌ بسيار ناسزا گفته‌ و دشنام‌ داده‌ بود و او را كلب‌بن‌كلب‌ خطاب‌ كرده‌ بود. خواجه‌ به‌ زباني‌ نرم‌ و لطف‌آميز در جواب‌ او نوشت: و اما اينها كه‌ نوشته‌اي‌ درست‌ نيست‌ چه‌ سگ‌ در زمره‌ چهارپايان‌ است‌ و عوعو مي‌كند و پوست‌ او پوشيده‌ از پشم‌ است‌ و ناخني‌ دراز دارد و اين‌ صفتها در من‌ نيست‌ و به‌ خلاف‌ او قامت‌ من‌ راست‌ و تنم‌ بي‌موي‌ و ناخنم‌ پهن‌ است. من‌ گويا و خندانم‌ و فصول‌ و خواصي‌ كه‌ مراست‌ غير آن‌ فصول‌ و خواصي‌ است‌ كه‌ سگ‌ دارد و آنچه‌ در من‌ است‌ در او نيست‌ و تمام‌ عيوبي‌ را كه‌ صاحب‌ نامه‌ ذكر كرده‌ بود، بدين‌ سان‌ جواب‌ گفت‌ بدون‌ آنكه‌ كلمه‌اي‌ درشت‌ و زشت‌ بنويسد و يا بگويد...»
‌و همو گويد «خواجه‌ با تقرب‌ و مكانتي‌ كه‌ پيش‌ هولاكو داشت، از منافع‌ مسلمانان‌ به‌ ويژه‌ شيعيان‌ و علويان‌ و حكمت‌دانان‌ و غير ايشان‌ نگاهباني‌ مي‌كرد و به‌ آنها احسان‌ و نيكي‌ مي‌كرد و در ابقأ آنها در شغلشان‌ كوشا بود و مي‌كوشيد كه‌ وجوه‌ اوقاف‌ را در محل‌ اصلي‌ صرف‌ كنند و با وجود همه‌ اينها، شخصي‌ متواضع‌ و فروتن‌ و گشاده‌رو و نيكو معاشرت‌ بود.» اغلب‌ مورخان‌ و اصحاب‌ رجال‌ در حق‌ او و اخلاق‌ او به‌ همين‌ سان‌ سخن‌ گفته‌اند.

تسامح‌ و سعه‌ صدر خواجه‌ نصير
خواجه‌ شخصي‌ با تسامح‌ و با وسعت‌ مشرب‌ بود و دانشمندان‌ و عالمان‌ را از هر طبقه‌ و هر مذهبي‌ كه‌ بودند بزرگ‌ مي‌داشت‌ و در اين‌ ميان‌ به‌ تصوف‌ و صوفيان‌ راستين‌ توجه‌ مخصوص‌ داشت‌ و با توجه‌ به‌ كتابهايي‌ كه‌ نوشته‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌ خود او نيز در اين‌ ره‌ قدمي‌ راسخ‌ داشته‌ است. در نمط‌ نهم‌ «شرح‌ اشارات»، يعني‌ «مقامات‌العارفين» و رساله‌ نفيس‌ «اوصاف‌الاشراف» چنان‌ سخنان‌ صوفيان‌ را بيان‌ مي‌كند كه‌ گويي‌ خود او سالك‌ راه‌ طريقت‌ بوده‌ است. او در اين‌ كتاب‌ دوم‌ برخي‌ اتهامات‌ ناروا و جاهلانه‌ را كه‌ بر صوفيان‌ بسته‌اند كشف‌ مي‌كند و در باب‌ توحيد و اتحاد سخنان‌ لطيف‌ مي‌گويد و دعاوي‌ منصور حلاج‌ و برخي‌ ديگر از صوفيان‌ را به‌ روشي‌ درست‌ تفسير مي‌كند. وليكن‌ به‌ صوفي‌ نمايان‌ و قلندران‌ بيكاره‌ اعتقادي‌ نداشته‌ و آنان‌ را سربار جامعه‌ مي‌دانسته‌ است. «گويند وقتي‌ در برابر سلطان‌ [هولاكو] گروهي‌ از فقيران‌ قلندريه‌ پيدا شدند. سلطان‌ از خواجه‌ پرسيد: اينها چه‌ كسانند؟ خواجه‌ جواب‌ گفت: گروهي‌ زايد و بيهوده‌اند، بر فور سلطان‌ دستور داد كه‌ همه‌ را نابود كردند. كسي‌ را خواجه‌ پرسيد مقصود تو از اين‌ بيان‌ چه‌ بود؟ گفت: مردم‌ چهار طبقه‌ بيش‌ نيستند: جمعي‌ امير و وزير و كسان‌ سلطانند از لشكري‌ و كشوري، دو ديگر بازرگانان‌ و تجارند، سه‌ ديگر پيشه‌وران‌ و صنعتگران‌اند و آخرين‌ گروه‌ برزگران‌ و دهقانانند و آن‌ كس‌ كه‌ از زمره‌ اين‌ چهار گروه‌ نباشد سربار مردم‌ و در جهان‌ زياده‌ است.»

آثار خواجه‌ نصير
خواجه‌ در بيشتر دانشهاي‌ متداول‌ روزگار خويش‌ به‌ ويژه‌ فقه‌ و حكمت‌ و كلام‌ و منطق‌ و رياضيات‌ و فلك‌ و نجوم‌ و اخلاق‌ و برخي‌ ديگر مهارت‌ شايان‌ داشت‌ و در اغلب‌ اين‌ رشته‌ها تأليفات‌ ارزنده‌ نفيس‌ دارد.
‌فهرست‌ آثار مهم‌ خواجه‌ در «فوات‌ الوفيات» ابن‌شاكر كتبي‌ (در گذشته‌ 762 ه'.ق) و روضات‌الجنات‌ خوانساري‌ و از همه‌ دقيق‌تر در آثار مهم‌ خواجه‌ را كه‌ به‌ نحوي‌ از انحأ مورد دقت‌ و نظر اهل‌ فن‌ بوده‌ نام‌ مي‌بريم‌ و درباره‌ آنها سخن‌ مي‌گوييم:
-1 تجريدالاعتقاد، در علم‌ كلام‌ و آن‌ كتاب‌ در اين‌ موضوع‌ از كتابهاي‌ دقيق‌ و استوار است‌ و مورد عنايت‌ بسياري‌ از دانشمندان‌ بوده‌ و بر آن‌ شرح‌ كرده‌اند يا تعلق‌زده‌اند. مهم‌ترين‌ شرحهاي‌ اين‌ كتاب‌ از آن‌ علامه‌ حلي، حكيم‌ قوشچي‌ و عبدالقادر لاهيجي‌ است، اين‌ شرحها اغلب‌ با اصل‌ چاپ‌ شده‌ است‌ و شرح‌ علامه‌ به‌ سال‌ 1353 هجري‌ در صيدا در مكتبه‌ عرفان‌ چاپ‌ شد و نام‌ آن‌ كشف‌المرد است‌ و همين‌ شرح‌ نزديك‌ترين‌ تفسيري‌ است‌ به‌ مقاصد خواجه‌ طوسي‌ كه‌ علامه‌ حلي‌ نوشته‌ است.

-2 شرح‌ اشارات، ابن‌سينا در فلسفه، اين‌ شرح‌ با شرح‌ فخر رازي‌ بر اشارات‌ به‌ سال‌ 1325 هجري‌ در مصر مطبعه‌ خيريه‌ چاپ‌ شد و اخيراً‌ دكتر سليمان‌ دنيا اشارات‌ را در مصر تنها با شرح‌ خواجه‌ و با دقت‌ و حواشي‌ سودمند چاپ‌ كرد. خواجه‌ در اين‌ كتاب‌ بسياري‌ از اشتباهات‌ و نقضهاي‌ نابه‌ جاي‌ امام‌ را بر شيخ‌الرئيس‌ جواب‌ گفته‌ وليكن‌ به‌ هيچ‌ روي‌ از طريق‌ ادب‌ بيرون‌ نرفته‌ و از او به‌ عنوان‌ شارح‌ فاضل‌ ياد كرده‌ است. براي‌ شرح‌ بيشتر در اين‌ باره‌ به‌ ترجمه‌ امام‌ فخر رازي‌ نگاه‌ كنيد.

-3 التذكرة‌ في‌ علم‌ الهياة، و آن‌ كتاب‌ مختصري‌ است‌ كه‌ جامع‌ مسائل‌ اين‌ فن‌ است‌ و شامل‌ چهار باب‌ است، اين‌ كتاب‌ مايه‌ اعجاب‌ دانشمندان‌ گشته‌ و بر آن‌ شده‌اند كه‌ آن‌ را شرح‌ كنند و بر آن‌ تعليق‌ زنند. از شارحان‌ اين‌ كتاب‌ چند تن‌ نام‌ مي‌بريم:
1) نظام‌الدين‌ نيشابوري‌ معروف‌ به‌ نظام‌ اعرج، كه‌ شرح‌ او توضيح‌التذكره‌ نام‌ دارد.
2) شرح‌ سيدالشريف‌ علي‌بن‌ محمدالجرجاني‌ (در گذشته‌ 816 ه'.ق)
3) شرح‌ شمس‌الدين‌ محمدبن‌ احمد خفري‌ (وفات‌ 960 ه'.ق) كه‌ از شاگردان‌ صدرالدين‌ محمد دشتكي‌ است، اين‌ شرح‌التكمة‌ في‌ شرح‌التذكرة‌ نام‌ دارد، كه‌ در سال‌ 832 پايان‌ يافته‌ است.
4) قطب‌الدين‌ محمود بن‌ مسعود شيرازي‌ (در گذشته‌ 710 ه'.ق) شاگرد بزرگوار خواجه، كه‌ شرح‌ او التحفة‌الشاهية‌ نام‌ دارد.
-4 بيست‌ باب، كه‌ در اسطرلاب‌ است‌ و گويند: اين‌ كتاب‌ از اسطرلاب‌ اسماعيليان‌ است، كه‌ خواجه‌ زماني‌ كه‌ در قرب‌ آنها بود، تأليف‌ كرد و از جمله‌ غنايمي‌ بود كه‌ از اسماعيليان‌ گرفته‌ شد و عطا ملك‌ جويني‌ بر آن‌ دست‌ يافت.
اين‌ كتاب‌ در جشن‌ يادبود خواجه‌ در دانشگاه‌ تهران‌ چاپ‌ شد و بر آن‌ چند شرح‌ نوشته‌اند كه‌ از مهم‌ترين‌ آنها شرح‌ دو تن‌ معروف‌تر است:
1) شرح‌ نظام‌الدين‌ بن‌ حبيب‌ الله‌ الحسيني، كه‌ آن‌ را به‌ زبان‌ فارسي‌ در سال‌ 873 هجري‌ به‌ پايان‌ آورد.
2) شرح‌ شيخ‌ عبدالعلي‌ بن‌ محمد بن‌ حسن‌ البيرجندي‌ (در گذشته‌ 934 ه'.ق) كه‌ آن‌ را به‌ سال‌ 893 تأليف‌ كرد.
-5 تحرير اقليدس، در اصول‌ هندسه‌ و حساب، خواجه‌ از تأليف‌ اين‌ كتاب‌ در 22 شعبان‌ سال‌ 646 فراغ‌ يافت. اين‌ كتاب، از كتابهاي‌ پرارج‌ خواجه‌ است‌ و متجاوز از يازده‌ شرح‌ بر آن‌ نوشته‌اند كه‌ مهم‌ترين‌ آنها شرح‌ سيد شريف‌ جرجاني‌ و قاضي‌زاده‌ رومي‌ است، خواجه‌ در آغاز اين‌ كتاب‌ گويد «... تحرير اين‌ كتاب‌ را پس‌ از تحرير مجسطي‌ آغاز كردم».
-6 تحرير اكرمانالاوس، حاوي‌ سه‌ مقالت‌ است؛ مقاله‌ نخستين‌ شامل‌ سي‌ شكل‌ و مقاله‌ دوم‌ شامل‌ هيجده‌ شكل‌ و مقاله‌ سوم‌ شامل‌ 12 شكل‌ است.
خواجه‌ از تأليف‌ اين‌ كتاب‌ در 21 شعبان‌ سال‌ 663 فارغ‌ شده‌ است.
-7 تحرير المجسطي، اصل‌ كتاب‌ از آن‌ بطلميوس‌ است‌ كه‌ در هيئت‌ و علم‌ فلك‌ و حركات‌ نجوم‌ پرداخته‌ و خواجه‌ اين‌ كتاب‌ را براي‌ حسام‌الدين‌ حسن‌بن‌ محمد سيواسي‌ تحرير كرده‌ است‌ و در 5 شوال‌ سال‌ 644 هجري‌ تمام‌ كرده‌ است. اين‌ كتاب‌ را هم‌ گروهي‌ از دانشمندان‌ شرح‌ كرده‌اند ازجمله‌ شمس‌الدين‌ محمد سمرقندي‌ و نظام‌الدين‌ اعرج‌ نيشابوري‌ را مي‌توان‌ نام‌ برد.
-8 زيج‌ ايلخاني، فارسي‌ است‌ و اين‌ همان‌ زيجي‌ است‌ كه‌ حاصل‌ رصد مراغه‌ به‌ دستور هولاكو بنا شده‌ بود در آن‌ آورده‌ است‌ و پيش‌ از اين‌ درباره‌ آن‌ صحبت‌ كرديم. خواجه‌ در مقدمه‌ اين‌ كتاب‌ گويد: «... هولاكو خان‌ همدان‌ را قهر كرد و بغداد بگرفت‌ و خليفه‌ را برداشت، تا حدود مصر بگرفت‌ و كساني‌ كه‌ ياغي‌ بودند نيست‌ كرد و هنرمندان‌ را در همه‌ انواع‌ بنواخت‌ و بفرمود تا هنرهاي‌ خويش‌ و رسمهاي‌ نيكو نهادند و من‌ بنده‌ نصير را كه‌ از طوسم‌ و به‌ ولايت‌ همدان‌ افتاده‌ بودم، از آنجا بيرون‌ آورد و رصد ستارگان‌ فرمود و حكما را كه‌ فن‌ رصد مي‌دانستند چون: مؤ‌يدالدين‌ العرضي‌ كه‌ به‌ دمشق‌ بود و فخرالدين‌ مراغي‌ كه‌ به‌ موصل‌ بود و فخر خلاصي‌ كه‌ به‌ تفليس‌ بود و نجم‌الدين‌ دبيران‌ كه‌ به‌ قزوين‌ بود، بفرمود تا از آن‌ ولايتها بطلبند و زمين‌ مراغه‌ رصد را اختيار كردند و بفرمود تا كتابها از بغداد و شام‌ و موصل‌ و خراسان‌ بياوردند، تقرير چنان‌ كرد كه‌ منگوي‌ از ميان‌ برخاست‌ و بعد از آن‌ رصد ستارگان‌ تمام‌ شد...».

اين‌ كتاب‌ چهار مقاله‌ دارد:
-1 در تواريخ؛ -2 در سير كواكب؛ -3 در اوقات‌ طالع؛ -4 در باقي‌ اعمال‌ نجوم.
بر اين‌ زيج‌ چند شرح‌ معتبر نوشته‌ شده‌ است‌ كه‌ بهتر از همه‌ شرح‌ اين‌ چند نفر است:
-1 زيج‌ شاهي(11) كه‌ آن‌ را عليشاه‌ بن‌ محمد بن‌ القاسم‌ خوارزمي‌ معروف‌ به‌ علأالمنجم‌ نوشته‌ كه‌ به‌ فارسي‌ و مختصر است. مؤ‌لف‌ اين‌ كتاب‌ را (عمدة‌ الايلخانيه) نام‌ داده‌ و آن‌ را براي‌ محمد بن‌ احمد التبريزي‌ وزير تأليف‌ كرده‌ است.
-2 شرح‌ حسن‌ بن‌ محمد نيشابوري‌ قمي‌ معروف‌ به‌ نظام‌ اعرج‌ و آن‌ شرحي‌ فارسي‌ است‌ كه‌ كشف‌ الحقايق‌ نام‌ دارد.(12)
-3 شرح‌ غياث‌ الدين‌ جمشيد بن‌ مسعود كاشاني‌ بنام‌ زيج‌ خاقاني. شارح‌ گويد: اين‌ كتاب‌ را در تكميل‌ زيج‌ ايلخاني‌ پرداختم‌ و همه‌ آنچه‌ را كه‌ از اعمال‌ منجمان‌ استنباط‌ كرده‌ بودم‌ و در هيچ‌ زيج‌ ديگر نيامده، با براهين‌ در آن‌ گرد آوردم.(13)
-9 اخلاق‌ ناصري، خواجه‌ اين‌ كتاب‌ را به‌ امير قهستان، ناصرالدين‌ عبدالرحيم‌ محتشم‌ تأليف‌ كرد، چه‌ او از خواجه‌ خواست‌ تا كتاب‌ الطهاره‌ ابن‌ مسكويه‌ را به‌ پارسي‌ ترجمه‌ كند و چون‌ اين‌ كتاب‌ فاقد دو قسم‌ و تدبير منزل‌ بود خواجه‌ اين‌ دو باب‌ را خود بر آن‌ افزود. خواجه‌ اين‌ كتاب‌ را به‌ دو پادشاه‌ تقديم‌ كرده‌ است؛ نخست‌ همان‌ ناصرالدين‌ محتشم‌ كه‌ نام‌ او را در مقدمه‌ آورده‌ و او را ملك‌ الملوك‌ العرب‌ و العجم‌ خسرو جهان‌ و شهريار ايران‌ خوانده‌ است. وليكن‌ پس‌ از آنكه‌ به‌ بهانه‌ نامه‌نگاري‌ خواجه‌ با خليفه، او را مغضوب‌ داشته‌ و به‌ دژ اسماعيليان‌ تبعيد نموده‌ بود و (پس‌ از آنكه‌ محتشم‌ و گرفتار خان‌ مغول‌ گشته)، خواجه‌ آن‌ مقدمه‌ را بدل‌ نموده‌ و براي‌ آن‌ مقدمه‌اي‌ ديگر پرداخته‌ به‌ هر حال‌ درك‌ عميق‌تر ريشه‌هاي‌ تصميمات‌ خواجه‌ نصير، خود نيازمند پژوهشهاي‌ جامع‌تري‌ است‌ كه‌ اميدواريم‌ دانشجويان‌ بر آن‌ كمر همت‌ بربندند.
به‌ هر حال‌ اين‌ كتاب‌ اخلاق‌ ناصري‌ از پرمايه‌ترين‌ كتب‌ فارسي‌ است‌ كه‌ در علم‌ اخلاق‌ و حكمت‌ علمي‌ نوشته‌ شده. رئوس‌ مسائل‌ و مطالب‌ اين‌ علم‌ را كه‌ حكيمان‌ بزرگ‌ درباره‌ هر سه‌ قسمت‌ تهذيب‌ اخلاق‌ و تدبير و منزل‌ و سياست‌ مدن‌ در تأليفات‌ خويش‌ نوشته‌اند خواجه‌ در اين‌ كتاب‌ جمع‌ كرده‌ و در قسمت‌ مبادي‌ اين‌ كتاب‌ هم‌ آنچه‌ از مسائل‌ فلسفه‌ شرقي‌ براي‌ فهم‌ مطالب‌ لازم‌ بوده‌ با بهترين‌ اسلوب‌ و نيكوترين‌ طرزي‌ نگاشته‌ است.
-10 اوصاف‌ الاشراف، رساله‌ كوچكي‌ است‌ از خواجه‌ در سير و سلوك‌ و اخلاق‌ صوفيان‌ كه‌ پس‌ از اخلاق‌ ناصري‌ تأليف‌ كرده‌ است. خواجه‌ اين‌ كتاب‌ را به‌ خواهش‌ شمس‌الدين‌ محمد جويني‌ وزير پرداخته‌ و آن‌ را بر شش‌ باب‌ نهاده‌ است. اين‌ كتاب‌ را «ركن‌الدين، محمد بن‌ علي‌ الجرجاني» به‌ تازي‌ درآورده‌ است. اين‌ كتاب‌ مكرر چاپ‌ شده‌ است.
-11 الادب‌ الوجيز للولدالصغير، اصل‌ اين‌ كتاب‌ از عبدالله‌ بن‌ المقفع‌ (كشته‌ 142 ه'.ق) است‌ و خواجه‌ اين‌ رساله‌ را به‌ دستور مخدوم‌ نخستين‌ خود ناصرالدين‌ محتشم‌ قهستان‌ به‌ فارسي‌ درآورده‌ است. خواجه‌ اين‌ رساله‌ را مطابق‌ روش‌ ابوالمعاني‌ نصرالله‌ منشي‌ در ترجمه‌ كليله‌ و دمنه‌ و بهأالدين‌ محمدبن‌ حسن‌ بن‌ اسفنديار كاتب‌ در ترجمه‌ نامه‌ تنسر به‌ آيات‌ و اشعار عربي‌ و فارسي‌ مزين‌ ساخته‌ است‌ و مثل‌ دو مترجم‌ مذكور براي‌ آنكه‌ نگاشته‌ خود را به‌ زبان‌ ادبي‌ انشأ كند مطالب‌ اصل‌ كتاب‌ را گرفته‌ و آن‌ را با زوايدي‌ آزادانه‌ در قالب‌ فارسي‌ ريخته‌ است.
-12 جواهرالفرايض، كه‌ برخي‌ آن‌ را الفرايض‌ النصيرية‌ علي‌ مذهب‌ اهل‌ البيته‌ خوانده‌اند، رساله‌ مختصر و جامعي‌ است‌ در اصول‌ علم‌ فرايض‌ و مواريث‌ و گويا اين‌ تنها كتابي‌ است‌ كه‌ خواجه‌ در فقه‌ نوشته‌ و از او باقي‌ است. در اين‌ كتاب‌ خواجه‌ از كتاب‌ تحرير استاد خويش‌ معين‌الدين‌ سالم‌ بن‌ بردران‌ مصري‌ نقل‌ مي‌كند.
-13 اساس‌ الاقتباس، اين‌ كتاب‌ در فن‌ منطق‌ است‌ و پس‌ از منطق‌ شفاي‌ ابن‌سينا بزرگ‌ترين‌ و مهم‌ترين‌ كتابي‌ است‌ كه‌ در اين‌ علم‌ تأليف‌ شده‌ است. كتاب‌ مذكور نه‌ مقاله‌ دارد و هر مقاله، خود به‌ چند فن‌ و هر فن‌ و به‌ چند فصل‌ منقسم‌ مي‌شود بدين‌ قرار:
‌مقاله‌ اولي- در مدخل‌ منطق‌ كه‌ آن‌ را به‌ يوناني‌ ايساغوجي‌ گويند.
‌مقاله‌ دوم- در مقولات‌ عشر و آن‌ را به‌ يوناني‌ قاطيغورياس‌ نامند.
‌مقاله‌ سوم- در اقوال‌ جازمه‌ كه‌ آن‌ را به‌ يوناني‌ باري‌ ارميناس‌ گويند.
‌مقاله‌ چهارم- در علم‌ قياس‌ كه‌ آن‌ را به‌ يوناني‌ آنالوطيقاي‌ اول‌ نامند.
‌مقاله‌ پنجم- در برهان‌ كه‌ آن‌ را به‌ يوناني‌ آنالوطيقاي‌ دوم‌ نامند.
‌مقاله‌ ششم- در جدل‌ كه‌ آن‌ را به‌ يوناني‌ طوبيقا خوانند.
‌مقاله‌ هفتم- در مغالطه‌ كه‌ آن‌ را به‌ يوناني‌ سوفسطيقا نامند.
‌مقاله‌ هشتم- در خطابه‌ كه‌ آن‌ را به‌ يوناني‌ ريطوريقا خوانند.
‌مقاله‌ نهم- در شعر و آن‌ را به‌ يوناني‌ بوطيقا نامند.
‌اين‌ كتاب‌ را خواجه‌ به‌ سال‌ 642 تأليف‌ كرد و آقاي‌ مدرس‌ رضوي‌ آن‌ را در سال‌ 1326 در جزو انتشارات‌ دانشگاه‌ تهران‌ چاپ‌ كرده‌ است. گفتني‌ است‌ كه‌ برخي، تعداد آثار خواجه‌ را از كتاب‌ و رساله‌ به‌ 168 عدد نيز رسانده‌اند.

آراي‌ فلسفي‌ خواجه‌ نصير
كاري‌ كه‌ خواجه‌ در استوار كردن‌ مباني‌ فلسفه‌ مشأ كرد از همه‌ كارهاي‌ او بهتر بود، به‌ ويژه‌ براي‌ گروهي‌ كه‌ ارسطو را استاد مسلم‌ و حقايق‌ عالم‌ را با فلسفه‌ او بيان‌ شده‌ مي‌پنداشتند.
‌حكيمان‌ اسلام، غالباً‌ اقوال‌ ارسطو و افلاطون‌ را مانند اصل‌ ثابت‌ علمي‌ مي‌پذيرفتند و اشتباه‌ و خطا و اختلاف‌ آنها را، از شدت‌ اعتقاد تأويل‌ مي‌كردند. گفتار ابونصر فارابي‌ در مقدمه‌ الجمع‌ بين‌ الرايين‌ و دفاع‌ سخت‌ ابن‌سينا از تعليمات‌ و آرأ ارسطو در كتب‌ خود به‌ خصوص‌ كتاب‌ شفأ نمودار اين‌ حسن‌ اعتقاد و تعصب‌ است. ديگران‌ نيز عقيده‌اي‌ نزديك‌ بدين‌ دو تن‌ داشتند تا بدانجا كه‌ براي‌ متأخران، حقي‌ در اصابت‌ واقع‌ و يافتن‌ مطلبي‌ اضافه‌ بر آنچه‌ حكيمان‌ يونان‌ گفته‌ بودند، قائل‌ نمي‌شدند.

‌در اين‌ ميان‌ اشخاصي‌ از قبيل‌ ابوبكر محمدبن‌ زكرياي‌ رازي‌ (در گذشته‌ 313-20 ه'.ق) و ابوريحان‌ محمدبن‌ احمد بيروني‌ (در گذشته‌ 440 ه'.ق) هم‌ گاهي‌ پديد مي‌آمدند كه‌ خود داراي‌ افكار تازه‌ بودند و به‌ ديگران‌ نيز حق‌ مي‌دادند كه‌ آرأ يونانيان‌ را باطل‌ كنند و بر آن‌ نكته‌اي‌ بيفزايند. مناظرات‌ رازي‌ با ابوحاتم‌ محمدبن‌ حمدان‌ رازي‌ (در گذشته‌ 322 ه'.ق) حاكي‌ از وسعت‌ نظر پسر زكريا و جمود فكر ابوحاتم‌ رازي‌ است.

‌پس‌ از انتشار كتب‌ ابن‌سينا و شهرت‌ و آوازه‌ شگرف‌ او در سده‌ پنجم، حكيمان‌ اسلام‌ با نوعي‌ از تعصب، كتب‌ او را درس‌ مي‌دادند و راستي‌ آنكه‌ فلسفه‌ به‌ جاي‌ تحقيق‌ در اسرار آفرينش‌ نزد بسياري‌ از حكمت‌ پژوهان، عبارت‌ شده‌ بود از بحث‌ در اقوال‌ ابن‌سينا و تدريس‌ كتب‌ او. چنان‌ كه‌ جمعي‌ به‌ دفاع‌ از ابن‌سينا مي‌پرداختند و بعضي‌ نيز سخنان‌ وي‌ را رد مي‌كردند. ابوحامد غزالي‌ در مقدمه‌ تهافت‌ الفلاسفه‌ گفته‌ است‌ كه: هرگاه‌ ما بطلان‌ نظر فارابي‌ را و ابن‌سينا را ثابت‌ كنيم، در نتيجه، بطلان‌ اصول‌ فيلسوفان‌ مقرر خواهد گشت. عمر خيام‌ از هواخواهان‌ ابن‌سينا بود و در اين‌ باره‌ اصرار مي‌ورزيد.

‌فخرالدين‌ محمد بن‌ عمر رازي‌ (در گذشته‌ 606 ه'.ق) مشهور به‌ فخر رازي‌ كه‌ در جدل‌ و علوم‌ نظري‌ سخت‌ قوي‌ پايه‌ بود و در بحث‌ تا بدان‌ مايه‌ گستاخ‌ بود كه‌ پس‌ از نقل‌ حديث‌ و روايت‌ از حضرت‌ رسول‌ اكرم‌ مي‌گفت: محمد تازي‌ چنين‌ گفت‌ و محمد رازي‌ چنين‌ مي‌گويد، بر گفته‌هاي‌ پيشينيان‌ خاصه، ابن‌سينا اعتراضات‌ و شكوك‌ گوناگون‌ وارد ساخت. شاگردان‌ و پروردگان‌ مكتب‌ وي‌ از قبيل: شمس‌الدين‌ عبدالحميدبن‌ خسرو شاهي‌ (در گذشته‌ شوال‌ 652 ه'.ق) و شمس‌الدين‌ احمدبن‌ الخليل‌الخويي‌ (در گذشته‌ 637 ه'.ق) و افضل‌ الدين‌ محمد بن‌ ناماور خونجي‌ (در گذشته‌ 646 ه'.ق) و تاج‌الدين‌ محمد بن‌ الحسين‌ الاُرمَوِ‌ي‌ (در گذشته‌ 654 ه'.ق) و اثيرالدين‌ مفضل‌ بن‌ عمر ابهري‌ (در گذشته‌ 660-3 ه'.ق) در بلاد روم‌ و سوريه‌ و عراق‌ پراگنده‌ شدند و تعليمات‌ استاد خود را منتشر ساختند و بيش‌ از پيش‌ در سست‌ كردن‌ عقايد مشائيان‌ به‌ ويژه‌ شيخ‌ رئيس‌ كوشيدند. تا اينكه‌ خواجه‌ نصير محمدبن‌ حسن‌ طوسي‌ (در گذشته‌ 672 ه'.ق) به‌ دفاع‌ از ابن‌سينا برخاست‌ و شكوك‌ و ايرادهاي‌ فخرالدين‌ رازي‌ و شاگردان‌ او را با دليلهاي‌ استوار و تقريري‌ حكيمانه‌ رد كرد چندان‌ كه‌ طريقه‌ ابن‌سينا بار ديگر سمت‌ قبول‌ يافت‌ و بر جاي‌ محكم‌ خود نشست.
‌از اين‌ مقدمه‌ كلي‌ چند مطلب‌ مهم‌ مي‌توان‌ فهميد:
‌نخست‌ اينكه: سير فلسفه‌ ابن‌سينا تا زمان‌ خواجه‌ چه‌ بوده‌ است.
‌دوم‌ اينكه: خواجه‌ با تمام‌ قوي‌ در تشييد بنيان‌ حكمت‌ ابن‌سينا كوشيده‌ است.
‌حتي‌ گاهي‌ عقايد مشائيان‌ را تزييف‌ و برخي‌ اوقات‌ سخنان‌ ابوالبركات‌ بغدادي‌ (در گذشته‌ 547 ه'.ق) صاحب‌ المعتبر و شيخ‌ اشراق‌ (در گذشته‌ 587 ه'.ق) را بر آرأ شيخ‌ رئيس‌ ترجيح‌ داده‌ و بهتر دانسته‌ است.

شماري‌ از عقايد خواجه‌
گفتني‌ است‌ كه‌ افكار تازه‌ و عقايد اصلي‌ خواجه‌ بيشتر در كتاب‌ تجريد العقايد به‌ چشم‌ مي‌خورد و خود در آغاز اين‌ كتاب‌ مي‌گويد: «... من‌ اين‌ كتاب‌ را بر بهترين‌ روش‌ ترتيب‌ و تنظيم‌ كردم‌ و آنچه‌ را كه‌ با دليل‌ برايم‌ ثابت‌ گشته‌ و معتقد خود قرارش‌ داده‌ام‌ در اين‌ كتاب‌ گنجانيده‌ام...»
-1 گروهي‌ از متكلمان‌ و حكيمان‌ وجود و عدم‌ را تعريف‌ به‌ حد و رسم‌ كنند. متكلمان‌ گويند: موجود چيزي‌ است‌ كه‌ ثابت‌العين‌ باشد و معدوم‌ آن‌ است‌ كه‌ منفي‌العين‌ باشد. حكيمان‌ گويند: موجود آن‌ است‌ كه‌ بتوان‌ از او خبري‌ داد و معدوم‌ آن‌ است‌ كه‌ نتوان‌ از او خبر داد. خواجه‌ گويد: اين‌ تعريفها همه‌ فاسد است‌ و نادرست‌ چه‌ شامل‌ دور مي‌شوند زيرا «ثابت» مترادف‌ «موجود» و «منفي» مترادف‌ «معدوم» است‌ سپس‌ گويد كه: مراد از تعريف‌ وجود، شرح‌ و تعريف‌ لفظ‌ است‌ و تبديل‌ لفظي‌ به‌ لفظ‌ ديگر كه‌ روشن‌تر و واضح‌تر از اولي‌ است‌ و اين‌ از آن‌ روست‌ كه‌ چيزي‌ شناخته‌تر و عام‌تر از وجود نيست‌ تا بتوان‌ آن‌ را وسيله‌ تحديد و تعريف‌ وجود دانست‌ و نظير اين‌ قول‌ است‌ سخن‌ حاجي‌ سبزواري‌ در اول‌ منظومه‌ حكمت:
معرف‌ الوجود شرح‌ الاسم‌/وليس‌ بالحد ولا بالرسم‌
مفهومه‌ من‌ اعرف‌ الاشيأ/و كنهه‌ في‌ غاية‌ الخفأ
و شيخ‌ رئيس‌ در كتاب‌ نجاة‌ گويد: «وجود جز به‌ شرح‌ اسم‌ قابل‌ تعريف‌ نيست، چه‌ او مبدأ و پايه‌ همه‌ شرحهاست، پس‌ شرحي‌ نتواند داشت، وليكن‌ صورت‌ آن‌ - بدون‌ آنكه‌ واسطه‌اي‌ داشته‌ باشد - در ذهن‌ هست.»

-2 خواجه‌ در شرح‌ اشارات، نمط‌ هفتم، درباره‌ علم‌ خدا با شيخ‌ رئيس‌ مخالفت‌ كرده‌ و مي‌گويد: «اگر جز اين‌ بود كه‌ در آغاز اين‌ كتاب‌ با خويشتن‌ شرط‌ كردم‌ كه‌ هر جا عقيده‌ خود را با نظر شيخ‌ مخالف‌ ديدم‌ آن‌ را ذكر نكنم‌ راه‌ گريز از اين‌ مضايق‌ و تنگيها و غير آن‌ را بيان‌ مي‌كردم. وليكن‌ بايد به‌ شرط‌ وفا كرد. با وجود اين‌ از دل‌ خويش‌ رخصت‌ نمي‌يابم‌ كه‌ در اين‌ باره‌ اصلاً‌ به‌ چيزي‌ اشاره‌ نكنم. از اين‌ رو در اينجا اشارتي‌ كوتاه‌ مي‌كنم، براي‌ كسي‌ كه‌ طالب‌ آن‌ است. اينك‌ گوييم: اگر گفتار شيخ‌ را در اين‌ باب‌ كه‌ گويد: «علم‌ باري‌ تعالي‌ به‌ حصول‌ صور در ذات‌ او حاصل‌ مي‌گردد»، پذيرفتن‌ اشكالات‌ زير لازم‌ مي‌آيد:
نخست‌ اينكه: ذات‌ واحد بسيط، فاعلي‌ و قابل‌ آن‌ صورتها مي‌شود، اين‌ امر مستلزم‌ پديد آمدن‌ تركيب‌ در ذات‌ خدا مي‌گردد؛
دوم‌ اينكه: ذات‌ واجب‌ محل‌ به‌ صفات‌ زايد غيراضافي‌ و غيرسلبي‌ متصف‌ مي‌گردد در حالي‌ كه‌ بطلان‌ صفات‌ حقيقي‌ براي‌ ذات‌ واجب‌ ثابت‌ است.
سوم‌ اينكه: ذات‌ واجب‌ محل‌ معلومات‌ ممكن‌ و متكثر مي‌شود.
و بالاتر از همه‌ در اين‌ صورت، بايد معلول‌ اول‌ ذات‌ باري، مباين‌ خود او نباشد، بلكه‌ قائم‌ به‌ ذات‌ او باشد و باري‌ تعالي‌ چيزي‌ مباين‌ ذات‌ خويش‌ نيافريده‌ باشد چه‌ بر اين‌ تقدير معلول‌ اول‌ تصورات‌ ذهني‌ يا صور علميه‌ خواهد بود نه‌ موجودات‌ و اعيان‌ خارجي، در حالي‌ كه‌ عدم‌ تباين‌ معلول‌ نخستين‌ با ذات‌ باري‌ خلاف‌ آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ حكيمان‌ و فيلسوفان‌ پيشين‌ بدان‌ رفته‌ و مقرر كرده‌اند. سپس‌ قول‌ افلاطون‌ را آورده‌ كه‌ گويد: صور معقول‌ قائم‌ به‌ ذات‌ باري‌ هستند و گويي‌ در اين‌ را عقيده‌ شيخ‌ اشراق‌ را كه‌ «علم‌ خدا را حضوري‌ مي‌داند.» پسنديده‌ است‌ وليكن‌ از او در «شرح‌ اشارات» نامي‌ نمي‌برد.
-3 به‌ نظر خواجه‌ اتصاف‌ ذات‌ باري‌ به‌ عليت‌ در حق‌ او نقص‌ است، زيرا اين‌ امر موجب‌ مي‌شود كه‌ او سبب‌ موجب‌ باشد نه‌ سبب‌ مختار و نيز خصوصيت‌ يا حيثيتي‌ كه‌ در زمان‌ ايجاد معلول‌ همراه‌ اوست، در قدمت، با او انباز باشد و اين‌ صورتي‌ از شرك‌ است.
از اين‌ رو خواجه‌ «عليت» را صفتي‌ از «امر» خدا كه‌ در قرآن‌ آمده‌ قرار مي‌دهد؛ «و ما امرناالاواحد كلمح‌ البصر» و نيز: «انما امره‌ اذا ارادشيئا أن‌ يقول‌ له‌ كن‌ فيكون.» و از اين‌ راه‌ است‌ كه‌ خواجه‌ به‌ توحيد صرف‌ و تنزيه‌ محض‌ مي‌رسد.
-4 خواجه‌ در حقيقت‌ مكان‌ نيز با شيخ‌ اختلاف‌ داشته‌ و رأي‌ او را نپسنديده‌ است. مي‌دانيد كه‌ افلاطون‌ و بيشتر اشراقيان‌ گويند: مكان، بعد مساوي‌ با بعد متمكن‌ است‌ و مراد از متمكن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ در مكان‌ جاي‌ مي‌گيرد.
ارسطو و بيشتر مشائيان‌ ازجمله‌ ابن‌سينا گويند: مكان‌ سطح‌ باطن‌ جسم‌ حاوي‌ است‌ كه‌ با سطح‌ ظاهر جسم‌ محوي‌ مماس‌ باشد.
خواجه‌ در كتاب‌ صراحةً‌ مي‌گويد: «معقول‌ آن‌ است‌ كه‌ مكان‌ بعد مساوي‌ با بعد متمكن‌ است‌ و امارت‌ و دلايل‌ با آن‌ سازگارتر است.(14») و دليل‌ بر اين‌ قول‌ آن‌ است‌ كه‌ معقول‌ از مكان، بعد داشتن‌ است‌ زيرا هرگاه‌ كوزه‌اي‌ تهي‌ از آب‌ فرض‌ كنيم‌ تصور ابعادي‌ مي‌كنيم‌ كه‌ جرم‌ كوزه‌ را احاطه‌ كند، به‌ نحوي‌ كه‌ اگر پر از آب‌ شود آب‌ تمام‌ آن‌ ابعاد را فراگيرد- و به‌ طوري‌ كه‌ علامه‌ حلي‌ مي‌گويد: اين‌ قول‌ را ابوبكر كات‌ بغدادي‌ نيز اختيار كرده‌ و روش‌ متكلمان‌ هم‌ نزديك‌ به‌ اين‌ روش‌ است(15).
-5 گفته‌اند خواجه‌ در شماره‌ افلاك‌ نيز با شيخ‌ رئيس‌ اختلاف‌ دارد و بنده‌ تا حال‌ آن‌ را جايي‌ نديده‌ و نفهميده‌ام، چه‌ نه‌ در شرح‌ اشارت‌ و نه‌ شرح‌ تجريد علامه‌ حلي‌ به‌ اين‌ مطلب‌ اشارتي‌ رفته‌ است.
-6 مي‌دانيد كه‌ درباره‌ حقيقت‌ جسم‌ دو نظر مهم‌ ابراز شده‌ است، نخست‌ آنكه: جسم‌ را مركب‌ از هيولي‌ و صورت‌ پنداشته‌اند و اين‌ نظر ارسطو و مشائيان‌ است‌ و شيخ‌ رئيس‌ نيز همين‌ مذهب‌ دارد، دليل‌ عمده‌ اين‌ گروه‌ آن‌ است‌ كه‌ در جسمي‌ كه‌ قابل‌ اتصال‌ و انفصال‌ است‌ بايد ماده‌اي‌ ثابت‌ كه‌ پذيراي‌ آن‌ دو باشد.
دوم‌ آنكه: گويند جسم‌ از ذرات‌ كوچك‌ سختي‌ درست‌ شده‌ كه‌ از غايت‌ خردي‌ و سختي‌ قسمت‌پذير نيست‌ و اين‌ عقيده‌ «ذيمقراطيس(16») و معتقدان‌ به‌ اجزأ مي‌باشد، عقيده‌ متكلمان‌ نيز در باب‌ جسم‌ نزديك‌ به‌ همين‌ مذهب‌ است.
يك‌ عقيده‌ سوم‌ هم‌ سهروردي‌ مقتول‌ ابراز داشته‌ و آن‌ اين‌ است‌ كه: «مادة‌المواد جسم، مطلق‌ است. جزء آن‌ نيست(17) و به‌ دلايل‌ متعدد قول‌ مشائيان‌ را در باب‌ صورت‌ و هيولي‌ رد كرده‌ است.
به‌ هر حال‌ خواجه‌ در كتاب‌ تجريد الاعتقاد دليل‌ معروف‌ اثبات‌ هيولي‌ را درست‌ ندانسته‌ و نامعقول‌ شمرده‌ است‌ و گويد: «اينكه‌ جسم‌ قبول‌ اتصال‌ و انفصال‌ كند به‌ سبب‌ ثبوت‌ ماده‌اي‌ جز جسم، بدان‌ علت‌ كه‌ امري‌ محال‌ پديد آيد اقتضأ ندارد(18).»

مقصود آن‌ است‌ كه‌ جسم‌ بسيط‌ را جزئي‌ نيست‌ و قبول‌ انقسام‌ اقتضاي‌ ثبوت‌ ماده‌اي‌ است‌ كه‌ هر گاه‌ آن‌ را قسمت‌ كنيم‌ محال‌ است‌ كه‌ آن‌ ماده‌ بر وحدت‌ خويش‌ باقي‌ بماند بلكه‌ براي‌ هر جزء آن‌ ماده‌اي‌ جداگانه‌ حاصل‌ مي‌شود، پس‌ اگر ماده‌ هر جزئي‌ بعد از قسمت‌ حادث‌ شود تسلسل‌ لازم‌ مي‌آيد، زيرا در نزد مشائيان‌ هر حادثي‌ ناچار ماده‌اي‌ دارد و اگر اين‌ ماده‌ قبل‌ از قسمت‌ هم‌ موجود باشد لازم‌ مي‌آيد كه‌ فرض‌ وجود مواد بي‌نهايتي‌ در ماده‌ جسم‌ از روي‌ امكان‌ پذيرش‌ انقسامات‌ غيرمتناهي، ممكن‌ باشد(19).


پي‌نوشت‌ها
1. زيدان، جرجي، آداب‌ اللغة‌ العربية، 3/234 «... فزها العلم‌ في‌ بلاد المغول‌ علي‌ يد هذا الفارسي، كانه‌ قبس‌ منير في‌ ظلمة‌ مدلهمة.»
2. شمسِ‌ قيس‌ رازي، المعجم‌ في‌ معايير اشعار العجم، د، مقدمه‌ چاپ‌ علامه‌ مرحوم‌ محمد قزويني.
3. كتبي، ابن‌ شاكر، فوات‌ الوفيات، 2/149-50، چاپ‌ مصر، 129 ه'.ق.
4. عزاوي، عباس، تاريخ‌ علم‌ الفلك‌ في‌العراق، 32-9، و خوانساري، روضات‌ الجنات، 583، چاپ‌ تهران.
5. مجمع‌ الاداب، 256، چاپ‌ هندوستان.
6. احوال‌ و آثار خواجه‌ نصيرالدين‌ طوسي، تأليف‌ مرحوم‌ مدرس‌ رضوي، 29.
7. كتبي، ابن‌ شاكر، فوات‌ الوفيات، 149 و مجلة‌ العرفان، سال‌ 47، شماره‌ 4، ص‌ 330 و زيدان، جرجي، تاريخ‌ التمدن‌ الاسلامي، 3/214. اينك‌ عين‌ عبارت‌ كتبي‌ «...وابتني‌ نصيرالدين‌ الطوسي‌ بمراغة‌ قبة‌ و رصداً‌ عظيماً. واتخذ في‌ ذلك‌ خزانة‌ فسيحة‌ الارجأ و ملأها من‌ الكتب‌ التي‌ نهبت‌ من‌ بغداد والشام‌ و الجزيرة، حتي‌ تجمع‌ فيها زيادة‌ علي‌ أربعمأئة‌ ألف‌ مجلداً).
8. كتبي، ابن‌ شاكر، فوات‌ الوفيات، 2/151 چاپ‌ مصر. «... و كان‌ يعمل‌ الوزارة‌ لهولاكو من‌ غيران‌ يدخل‌ يده‌ في‌الاموال‌ و احتوي‌ علي‌ عقله‌ حتي‌ انه‌ لايركب‌ و لايسافر الا في‌ وقت‌ يأمره...»
9. براي‌ اطلاع‌ رجوع‌ كنيد به‌ كتاب: كشف‌ المرادفي‌ شرح‌ تجريد الاعتقاد، چاپ‌ قم‌ (مكتبه‌ المصطفوي، بي. تا).
10. نعمه، شيخ‌ عبدالله، فلاسفة‌ الشيعة، 501 و 474، چاپ‌ بيروت.
11. حاجي‌ خليفه، كشف‌ الظنون، 2/16. بايد دانست‌ كه‌ اين‌ غير از آن‌ (زيج‌ شاهي) است‌ كه‌ خود خواجه‌ نوشته‌ و نجم‌الدين‌ لبودي‌ آن‌ را شرح‌ كرده‌ و (زيج‌ زاهي) نام‌ داده‌ است، خواجه‌ اين‌ كتاب‌ را به‌ نام‌ ركن‌الدين‌ خورشاه‌ اسماعيلي‌ پرداخته‌ است.
12. نعمه، شيخ‌ عبدالله، فلاسفة‌ الشيعة، 497 و حاجي‌ خليف، كشف‌ الظنون، 2/318.
13. حاجي‌ خليفه، كشف‌الظنون، 2/15.
14. «... والمعقول‌ من‌ الاول‌ البعد (اي‌ البعد المساوي‌ بالبعد المتمكن) فان‌ الامارات‌ تساعد عليه...»
15. حلي، علامه، كشف‌ المراد في‌ شرح‌ تجريد الاعتقاد، 111، چاپ‌ قم.
023-06416) Democritus . ق.م) بنيانگذار مذهب‌ ذره‌ (= ذره‌انگاري‌Atomism = )
17. سهروردي، حكمة‌ الاشراق، 74-80، چاپ‌ هانري‌ كربن.
18. «... ولا يقتضي‌ ذلك‌ اي‌ قبول‌ الجسم‌ الاتصال‌ و الانفصال، ثبوت‌ مادة‌ سوي‌ الجسم‌ لاستحالة‌ وجود مالايتناهي...»
19. حلي، علامه، كشف‌ المراد في‌ شرح‌ تجريد الاعتماد، 110 چاپ‌ مكتبه‌ مصطفوي‌ قم‌ و آثار و احوال‌ خواجه، به‌ قلم‌ آقاي‌ مدرس‌ رضوي، 103-4.


منبع: كانون ايراني پژوهشگران فلسفه و حكمت