كرامت انسان

مجتبى احمدى


انسان, گوهر آفرينش است, شبچراغ شبستان آن.
به انسان, جهان زيباست, با معنى, پر جلوه و رخشان.
جهان, بى جان و روح بود, آيينه اى كدر و زنگار گرفته, با آفرينش انسان, جان گرفت, صيقل خورد و روشن شد.

رواق رواق دنيا, جاى جاى زمين, به نور عقل اوست كه روشنايى گرفته و مى گيرد. آنى اگر چراغ عقل او خاموش شود و از درخشيدن باز ماند, دنيا در تاريكى فرو خواهد رفت, تاريكى كه تاريك تر از آن به وَهم نايد.

همه آفريده هاى آفريدگار, از كوچك ترين, تا بزرگ ترين آنها, آن گاه در آيينه گيتى نما و جامِ جم, جلوه گرى آغازيدند, نمود يافتند و رخ نمودند كه ذات بارى, نور آسمانها و زمين, انسان, حامل اسماى خود را بيافريد و بر تارَك اين جهان شكوفاند و بر كرسى فرمانروايى جهان برنشاند.
انسان به آفرينش معنى داد و آن را به زيبايى شكوفاند و جلوه گر ساخت. اين, از آن روست كه نسبت انسان به جهان, چون نسبت نگين است به انگشترى. نگين است كه انگشترى را معنى دار مى سازد و به آن جلوه مى بخشد.

و اين نگين, زيبايى و شكوه خود را از اسمايى دارد كه بر آن نقش شده و روحى كه بر كالبد آن دميده و عقلى كه بر تارَك وجود او درخشيده و بار امانتى كه براى هميشه بر دوش گرفته است.
انسان, از گِل آفريده شده, خاك, صلصالى از حمأ مسنون, صلصالى چون فخّار, يك ماده, يك مبدأ, كه احوال مختلفى به خود گرفته است. اما مهم انقلابى است كه در اين آفريده, پس از تسويه, تعديل و تركيب اعضاى او رخ مى دهد. انقلابى كه به انسان اوج مى دهد و او را از همه آفريده ها برتر مى نشاند و آن, همانا دميدن خداوند از روح خود به كالبد اوست. چون انسان, با روح خدا از عدم به هستى گام گذارد, شرافت يافت و مسجود ملائك گرديد.

خداوند از اين انقلابِ بزرگ و دگرگونى شگفت و آفرينش بسيار باشكوه, چندين بار در قرآن ياد مى كند, گويا با اين يادكرد مى خواهد جايگاه والاى انسان را در بين آفريده ها در جهان هستى به روشنى بنماياند:
(اذ قال ربك للملائكة انّى خالق بشراً من طين
فاذا سوّيته ونفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين
فسجد الملائكة كلهم اجمعون
الاّ ابليس استكبر و كان من الكافرين.)1
آن گاه كه پروردگارت به فرشتگان گفت: من بشرى از گِل آفريدم پس هرگاه بساختم اش و از روان خويش در آن بدميدم, براى او به سجده درافتيد.
فرشتگان همه شان با هم سجده بردند.
مگر ابليس كه خود را برتر داشت و از سركشان شد.
ابليس, بُعد مادى انسان را ديد و از بُعد معنوى و ملكوتى و روحِ الهى كه در كالبد او جاى گرفته بود, غافل ماند, از اين روى سركشى آغازيد و از سجده بر انسان, كه در جايگاه بس برترى قرار گرفته بود, سرباز زد.

خداوند از ابليس مى پرسد: چه چيز تو را بازداشت از اين كه بر انسان سجده كنى, هموى كه از روحِ خودم بر او دميدم و با دستان خودم او را آفريدم.
ابليس, چون نگاه اش نگاه مادى بود, از درك جايگاه انسان در گردونه جهان هستى ناتوان ماند و از اين كه خداوند, او را براى خود آفريده و از روحِ خود بر او دميده و با دستان خود او را پديد آورده بود, غفلت ورزيد و اين پديده شگفت را از نظر دور داشت, در جواب خداوند گفت:
او را از گل آفريده اى و مرا از آتش; از اين روى من از او برترم!
(قال يا ابليس ما منعك ان تسجد لما خلقت بِيَدَيّ استكبرت ام كنت من العالين.)2
گفت اى ابليس, تو را چه باز داشته است كه به چيزى كه به دو دست خويش ساخته ام سجده مى نكنى؟ آيا خود را برتر داشته اى, يا از گردن كشانى.

علامه طباطبايى ذيل اين آيه شريفه مى نويسد:
(اين كه در اين آيه, خداوند خلقت بشر را به دست خود نسبت داده و فرموده: (چه مانعت شد از اين كه براى چيزى سجده كنى كه من آن را با دستهاى خود آفريدم) به اين منظور بوده كه براى آن شرافتى اثبات نموده. بفرمايد: هر چيز را به خاطر چيز ديگر آفريدم, ولى آدم را به خاطر خودم. همچنان كه جمله (ونفخت فيه من روحى= و از روح خودم در او دميدم) نيز اين اختصاص را مى رساند و اگر كلمه (يد) را تثنيه آورد و فرمود (يَدَيّ= دو دستم) با اين كه مى توانست مفرد بياورد, براى اين است كه به كنايه بفهماند: در خلقت او اهتمام تام داشتم, چون ما انسانها هم, در عملى هر دو دستِ خود را به كار مى بنديم كه نسبت به آن اهتمام بيش ترى داشته باشيم…)3

با اين حال, با توجه به والايى شأن و مقام انسان در نزد خدا, ابليس كفر را پيشه مى كند و جايگاه انسان را ناديده مى انگارد و سر از سجده او برمى تابد و در پاسخ خداوند, مى گويد:
(… انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين)4
من از وى بِه ام. مرا از آتش آفريدى و او را از گل.
ابليس نُماد مادى انگارى انسان است. ابليس با نگاه مادى خود, به تفسير انسان پرداخت. از اين زاويه او را پست شمرد. در اين چشم انداز, او را لاشه اى انگاشت پديد آمده از گِل و صلصالى از حمأ مسنون, از سجده بر او سر باز زد و شرافت, والايى مقام و جايگاه بَس بلند انسان را ناديده گرفت و در تاريكى كفر فرو رفت و تا ابد از بارگاه ربوبى رانده شد. در قيامت هم جايگاه او آتش است و هم جايگاه پيروان او. كسانى كه با اين نگاه به انسان بنگرند و انسان را از جايگاه خود پايين آورند و او را به سوى باتلاق حيوانيت هى كنند و از بهشت معنويت دورش بدارند و نگذارند در مَرغزارى سير كند و بچمد, بخرامد, ببالد و قد كشد كه خداوند براى او مهيا ساخته است و شبان و روزان و آن به آن, به سوى آن مى خواند.

نگاه ابليسى به انسان, تباهى انسان و جامعه را در پى خواهد داشت. از اين روزَن به جهان انسان درنگريستن, همه زواياى وجودى انسان به درستى در حدقه چشم قرار نمى گيرد و تنها آن بخش مادى و خاكى انسان رصد مى شود و بخش ملكوتى انسان از رصدگاه به دور مى ماند.
وقتى اين بُعد و زاويه وجودى انسان در كانون نگاه و اهميت قرار نگيرد و تلاشى براى شكوفانى و بالندگى آن انجام نپذيرد, ركن اصلى انسان, كه قوام و استوارى انسان و جامعه انسانى به آن بستگى تام و تمام دارد, رو به ويرانى مى نهد و بُعد مادى انسان روز به روز فربه تر مى شود.
از اين روى خداوند, در آيه هاى بسيارى از كتابِ شريف خود, بزرگى انسان را مى نماياند و زيباييها و ارزشهاى او را جلوه گر مى سازد و به هر دو بعد وجودى او توجه مى دهد و از پيامبر خود مى خواهد, در راه شناساندن انسان به تلاش برخيزد و نماياندن جايگاهِ انسان را سرلوحه كار و حركت خود قرار دهد, تا مرداب يك سويه نگرى به انسان دامن نگسترد و در اين گيرودار, حقوق واقعى او پايمال نگردد.

انسان بايد دريابد اين كه خداوند مى فرمايد: (نفخت فيه من روحى) و (خلقت بيديّ) و جمله (نفخت فيه من روحى) را در چند جاى قرآن, تكرار مى فرمايد, مراد او بيان يك جمله خبرى نيست و نمى خواهد انسانها را تنها از يك رويداد بياگاهاند, بلكه مراد برانگيختگى و پديد آوردن يك رستاخيز درونى است. يك شور و نشور هميشگى و سرمدى است.

انسان, وقتى به اين قله فراز رفت, انگيخته شد و در درون خود, هنگامه آفرينى, نواى خوش آهنگ, نغمه دل انگيز, شورآفرين و هيجان انگيزِ روح الهى را احساس و درك كرد, با آهنگ آن, آناتِ زندگى خود را هماهنگ مى سازد و از دايره تنگ يك سونگرى به درمى آيد و به (تن) بسنده نمى كند و به (خودزيانى) و (خودفراموشى) دچار نمى شود.
دچار شدن انسان به (خود فراموشى) و (خود زيانى) كه در آيات شريفه زير بازتاب يافته:
(قد خسروا انفسهم و ضلّ عنهم ما كانوا يفترون.)5
خود را باخته اند و آن چه برمى ساخته اند از آنان ناپديد شده است.
(قل ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم.)6
بگو, زيان كرده و سرمايه باخته آن است كه خويشتن را زيان كرده و باخته است.
به خاطر فراموشى خداست. انسان وقتى از خدا در جهان وجود خود غفلت بورزد و از ياد ببرد دستان توانايى كه او را از عدم به وجود آورده و روحى كه دمادم بر كالبد تن اش دميده مى شود و به او شادابى و توانايى و حركت مى بخشد, خدا خود او را از خودش مى فراموشاند.
(نسو الله فانسهم انفسهم.)7
خدا را فراموش كردند, پس خدا خودشان را از خودشان فراموشاند.
چگونه ممكن است انسان خود را فراموش كند و به خود زيانى دچار آيد و در بازار زندگى خود را ببازد؟
شهيد مطهرى چنين پاسخ مى دهد:
(مثلاً آن جا كه انسان, واقعيت خود را همين (تن) مى پندارد و هر چه مى كند, براى (تن) و (بدن) مى كند, خود را گم كرده و فراموش كرده و (ناخود) را (خود) پنداشته است. به قول مولوى, مَثَل اش, مَثَل كسى است كه قطعه زمينى در نقطه اى دارد, زحمت مى كشد و مصالح و بنا و عمله مى برد, آن جا را مى سازد و رنگ و روغن مى زند و به فرشها و پرده ها مزين مى نمايد و اما روزى كه مى خواهد به آن خانه منتقل گردد, يك مرتبه متوجه مى شود كه به جاى قطعه زمين خود, يك قطعه زمين ديگر, كه اصلاً به او مربوط نيست و متعلق به ديگرى است, ساخته و آباد كرده و مفروش و مزيّن نموده و قطعه زمين خودش خراب به كنارى افتاده است.
در زمين ديگران خانه مكن
كار (خود) كن, كار (بيگانه) مكن
كيست بيگانه؟ (تن) خاكى تو
كز براى اوست غمناكى تو
تا تو (تن) راچرب و شيرين مى دهى
گوهر جان را نيابى فربهى)8
انبياى الهى آمدند, به تلاش برخاستند و جان خود را فدا ساختند, تا انسان به خودفراموشى دچار نگردد و همه سببها و انگيزه هايى كه او را از خوديابى باز مى دارد, شناسايى كنند و انسان را در برابر آنها برانگيزانند و توانا سازند.

انسان آن گاه كه خود را يابيد, كه اين بدون خدايابى ممكن نيست; زيرا معرفةالنفس از معرفةالله جدا نيست, شبان و روزان از خود به خود سفر مى كند, يعنى از خود ضعيف, به سوى خود قوى به حركت درمى آيد, در مسير تكامل فطرى خود ره مى پيمايد و به قانونها, آيينها, نظامها و رژيمهايى گردن مى نهد و پيروى از آنها را در دستور كار خود قرار مى دهد كه او را در پيمودن اين راه, يارى برسانند و بازدارنده ها را از سر راه او بردارند.

برنهادن قانون و آيين براى انسان, بدون شناخت دقيق او ممكن نيست و شناخت او هم, بستگى به شناخت خدا دارد.
بدون شناخت خدا, نمى توان انسان را شناخت و نيازهاى او را درك كرد و راه كمال او را از راه انحراف باز شناخت. خدا, از خود انسان به خودش نزديك تر است:
(ونحن اقرب اليه من حبل الوريد.)9
و ما, از رگ گردن اش به وى نزديك تريم.
(واعلموا أنّ الله يحول بين المَرءِ وقلبِهِ.)10
بدانيد كه خدا ميان مرد و دل اش مى ايستد.
حال چطور مى شود از كرامت انسان سخن گفت و قانونها و آيينهايى را كه آفريدگار و علت واقعى او, براى كرامت بخشى به انسان فرو فرستاده, ناديده انگاشت و به كار نبست و به (ناخود) بها داد و از (خود) غفلت ورزيد.

آفريننده انسان, ذات بارى, كه از رگ گردن انسان به انسان نزديك تر است و ميان انسان و دل اش مى ايستد, نيازهاى او را مى داند و اين كه پيمودن چه راه هايى به كمال او مى انجامد و پيمودن چه راه هايى به فرو افتادن او از قلّه كمال و انسانيت.
بسيار بسيار پيش مى آيد كه انسان بدون الهام از وحى, به رديف كردن و تفسير نيازهاى خود مى پردازد و راه هايى را راه كمال مى پندارد كه همان بنا كردن خانه در زمين غير است. حركت و تلاش بيهوده اى كه وقتى بيهودگى آن روشن مى شود كه راه برگشت و جبرانى نيست.
انسان, براى قرار نگرفتن در راه هاى بى بازگشت و واديها و درّه هاى هراس انگيز و هستى سوز, ناگزير بايد سخن وحى را درباره خود و جايگاه واقعى خود, بنيشود و از اين كوثر زلال لبالب شود.
انسان, ناگزير است كه به جست وجو برخيزد و خود و نيازهاى خود را در آيينه وحى ببيند و گمشده خود را در اين جام جم بجويد و در اين آبگينه, جمال واقعى خود را به تماشا بايستد. در قرآن, در آيات بلند و آبشارگون آن. بدون قرار گرفتن در زير اين آبشارهاى بلند, شادابى به جان اش فرو نمى ريزد. هميشه غبارآلود خواهد بود و افسرده جان. هيچ دستى نمى تواند به يارى او برخيزد, جز دو دستى كه او را آفريده و راه كمال او را در كتاب خود نموده است.

انسان براى رسيدن به قلّه سعادت, آرامش روح, صفا و جلاى دل, بايد برنامه اى بريزد, حركتى بيافريند, تا هميشه وهمه گاه, ياد و ذكر او كه از رگ گردن انسان به او نزديك تر است, در كانون دل اش, شورانگيزد و آنى اين شعله مقدس در سُوَيداى دل اش خاموش نگردد.
امام على(ع) مى فرمايد:
(ان اللّه سبحانه جعل الذكر جِلاءً للقلوب تسمَعُ به بعدَ الوَقرَةِ و تُبصر به بعد العشوة و تنقادُ به بعد المعاندة و ما بَرِحَ للّه ـ عزَّت آلاؤه ـ فى البرهة و فى ازمان الفترات عبادٌ ناجاهم فى فكرهم و كلَّمهم فى ذات عقولهم فاستصبحوا بنور يقظة فى الأسماع والابصار والافئدة….)11
همانا خداى سبحان, ياد خود را روشنى بخش دلها كرد, تا از آن پس كه ناشنوايند, بدان ياد بشنوند و از آن پس كه نابينايند, بينا شوند و از آن پس كه ستيزه جويند, رام گردند و همواره خدا را ـ كه بخششهاى او بى شمار است و نعمتهايش بسيار ـ در پاره اى از روزگار, پس از پاره اى ديگر, در زمانى ميان آمدن دو پيامبر, بندگانى است كه از راه انديشه, با آنان در راز است و از طريق خِرد, دمساز….

انسان با ياد خدا و شعله ور ساختن روح و روان خود با ياد و ذكر خدا, به (خود) نزديك مى شود و از (ناخود) دور مى گردد و در اين انقلاب بزرگ معنوى, پرده ها كنار مى رود و انسان, خود را آن گونه كه هست مى بيند و به خوديابى, كه رمز كاميابى و كليد هر قفل بسته اى است, دست مى يابد و آن گاه با نيازها خود براى پيمودن راه كمال آشنا مى شود.

انسان, وقتى خود را شناخت و به نيازهاى واقعى خود پى برد و دريافت كه تشنگى جان خويش را چسان فرو نشاند و در كجا فرود آيد كه جان اش آرام بگيرد و از كدام آبشخور جام جان اش را لبالب سازد, به قلّه كرامتِ خود دست يافته است و غير از اين, هر وادى و هر سرزمينى را كه بپيمايد, جز سراب هيچ نخواهد ديد و آن به آن تشنه تر و سرگردان تر خواهد گرديد.

انسان, با برگشت به اصل و زادگاه و برخاستنگاه خويش, به كرامت دست مى يابد. بايد آن به آن, از بيگانه و ناخود دورى گزيند, تا به سرزمين آشنا برسد, آن جايى كه بوى آشنا مى دهد و عطر سُكرآور حق به مشام مى رسد و از دورى, غربت و هجران خبرى نيست.
اين برگشت ممكن نمى گردد, مگر با پرستش, همان چيزى كه رمز آفرينش انسان است. خدا بشر را بيهوده نيافريد كه به وادى بيهودگى ره بپيمايد و در اين وادى, كرامت خود را از دست بدهد. چون بشر, وقتى به راز آفرينش خود پى نبرد و بپندارد پوچ و بى هدف در عالم خاكى رها شده و رانده باغ ملكوت است و هيچ راهى براى برگشت به اصل خويش ندارد, تن به پستى مى دهد و طوق بندگى غير را به گردن مى افكند.

در اين مرحله, هيچ دستى نمى تواند جام شكسته وجود انسان را بازسازى كند و كرامت از دست رفته او را باز گرداند و با برنهادن قانونها و آيينهايى به او كرامت بخشد.
كرامت, گوهرى است كه وقتى از دست رفت و يا شكست, هيچ قدرتى نمى تواند با آيين نامه و بخشنامه و… آن را به انسان برگرداند و يا باز سازد, مگر اين كه در درون خود انسان دگرگونى پديد آيد و از حصار بيهوده گرايى و بيهوده پندارى به درآيد و آفرينش خود را به دست ذات بارى, هدف مند و حكيمانه بداند و به اين مهم باور كند.

اين منطق قرآن است كه انسان, عبث آفريده نشده و خداوند از آفرينش او هدفى داشته است:
(افحسبتم انما خلقناكم عبثاً وانّكم الينا لاترجعون.)12
آيا پنداشته ايد كه ما بيهوده آفريدم تام و به سوى ما باز نگردانندتان.
استاد شهيد مطهرى در ذيل اين آيه شريفه مى نويسد:
(عبث, چيزى را مى گويند كه غايت حقيقى ندارد. در مقابل حكمت. يعنى حكمت در خلقت شما نيست؟ غايت حكيمانه اى نيست؟ پس اين خلقت عبث و بيهوده و پوچ است.)13
انسان وقتى به اين اوج برسد و به اين قلّه دست بيابد و به درستى دريابد, آفريدگار از آفرينش او هدف حكيمانه اى داشته است و آن هدف را هم به روشنى در كتاب خود ياد كرده, هدف مند حركت مى كند و خود را به هدف حكيمانه خدا از آفرينش انسان, نزديك مى كند كه در اين آيه شريفه بازتاب يافته است:
(ما خلقت الجن والانس الاّ ليعبدون.)13
پريان و آدميان را نيافريده ام, جز بدان كه پرستندم.
پس سعادت بشر, هرچه بيش تر دانستن, به هر چه نيرومند شدن, به اراده و قدرتِ بالا دست يافتن و جهان را در زير چتر قدرت خود درآوردن و يا هر چه بيش تر بهره مند شدن از مواهب زندگى نيست, بلكه برابر آيه شريفه و سخن وحى, عبادتِ ذات بارى و آن وجود بى چون است.
وقتى انسان به اين مرحله از شناخت رسيد كه هدف اصلى از زندگى, جز معبود چيز ديگرى نيست و خدا در گردونه زندگى هدف است و بس و هرچيز ديگر جنبه مقدمى دارد, در افق نگاه خود دگرگونى پديد مى آورد و به جست وجو مى پردازد, تا اسوه هاى راستينى براى پيمودن اين راه بيابد. در پى انسان كامل خواهد افتاد, آنان كه قرآن به عنوان الگو به بشر شناسانده است, و رفتار و منش و تمامى برنامه هاى خود را براى رسيدن به كمال و كرامتى كه خداوند به او ارزانى داشته, با آن الگوهاى سرشار و لبالب از عزت و كرامت و خويها و منشهاى انسانى و كانونهاى محبت, هماهنگ خواهد كرد.

انسان, با قرار گرفتن در اين دايره و فضاى عطرآگين, در فضاى پرستش قرار مى گيرد و با ابراهيم, معلم بزرگ انسان و تلاش گر در راه بازگرداندن انسان به راه و مسير كمال و دور كردن او از (ناخود), همنوا مى شود, آن جا كه فرمود:
(وجهت وجهى للذى فطر السموات والارض حنيفاً و ما انا من المشركين.)15
من پرستش خويش, خاص كسى كرده ام كه آسمانها و زمين را پديد كرده و من از مشركان نيستم.
ييا مى فرمايد:
(إنّ صلاتى و نسكى و محياى و مماتى للّه ربّ العالمين.)16
نماز و عبادت و زندگى و مرگ من براى خداست كه پروردگار جهانيان است.
و با نيرويى كه از پرستش گرفته, با الگوهاى قرآنى و انبياى بزرگ, همگام مى شود براى ساختن جامعه انسانى براساس عدالت كه هدف بزرگ و بنيادين انبياى الهى است و پاسدارى از كرامت و جايگاه انسانى كه در پرتو عدالت و پيوند ژرف با خداوند, به حقيقت مى پيوندد.


پى نوشتها:
1. سوره ص, آيه70ـ74, ترجمه ابوالقاسم امامى.
2. همان, آيه75.
3. الميزان, علامه طباطبايى, ترجمه سيد محمدباقر موسوى همدانى, ج17/343, انتشارات اسلامى.
4. سوره ص, آيه76.
5. سوره اعراف, آيه53.
6. سوره زمر, آيه15.
7. سوره حشر, آيه19.
8. سيرى در نهج البلاغه, استاد شهيد مرتضى مطهرى/295ـ296.
9. سوره ق, آيه16.
10. سوره انفال, آيه24.
11. نهج البلاغه, ترجمه سيد جعفر شهيدى, خطبه222.
12. سوره مؤمنون, آيه115.
13. تكامل اجتماعى انسان, شهيد مطهرى/75, صدرا.
14. سوره الذاريات, آيه56.
15. سوره انعام, آيه79.
16. همان, آيه162.


منبع: حوزه ، شماره ۱۲۷ ، از طريق شبكه شارح