توفان كربلا


فهرست
• كربلا نزديك است
• بار بگشاييد، اين جا كربلاست
• سپاه دشمن صف مى آرايد
• تشنگى در كنار فرات
• شمر و فرمان حمله
• شب عاشورا و پايدارى ياران
• آخرين رخدادها در شب عاشورا
• عاشورا، صف آرايى دو سپاه
• هشدار به كوفيان
• توبه اى باشكوه
• پيكار آغاز مى شود
• جنگ در ميمنه و ميسره سپاه
• نماز در گرماگرم پيكار
• اكبر به ميدان مى رود آه و واويلا
• دلاوران بنى هاشم هم مى روند
• عباس و فرزندان على هم مى روند
• حسين تنها مى شود
• حسين به ميدان مى رود
• عصر عاشورا

درآمد
عاشورا رويدادى ماندنى است كه تفسير تمامى آنچه را در برگرفته بيرون از توان مى نمايد، و سخن گفتن از لحظه هاى اين روز تاريخى نيز دشوار.
عاشورا كتابى است گران و گرانسنگ كه با پاكترين خون بر چهره تاريخ نوشته شده است و برگ برگ، سطر سطر و واژه واژه آن درس ايثار و استقامت و خداجويى و عرفان و، در يك كلمه، همه فضيلتهاست.
بدين سان كسانى در طول تاريخ به وقايع نگارى عاشورا پرداخته اند و مردمان نيز از اين نگاشته ها بهره ها برده اند. آنچه در واقعه نگارى عاشورا نوشته شده در نزد ارباب فن به "مقتل" نامور شده است - سوكمندانه - اين چيزى است كه ما در مجالس خود از آن كمتر بهره مى بريم.
اميد كه هر روز برگى از يك مقتل فراروى نهيم، كه ذكر مصيبت سنتى است كه از همان عاشورا و از هنگامى كه زينت - سلام الله عليها - بر بالاى تل زينبيه رفت آغاز شده است.

كربلا نزديك است
حسين - عليه السلام - رفت تا به قصر بنى مقاتل رسيد و در آن جا فرود آمد. در آن جا چادرى زده بود.
پرسيد: اين از آن كيست؟
گفتند: از عبيدالله بن حرّ جعفى.
فرمود: او را نزد من بخوانيد.
چون فرستاده آن حضرت، حجاج بن مسروق جعفى به او گفت: حسين بن على عليه السلام تو را مى خواند. گفت: "انا لله و انا اليه راجعون" به خدا من براى كناره جستن از حسين بن على عليه السّلام از كوفه بيرون آمدم. به خدا دوست ندارم او را ديدار كنم و او مرا ببيند.
فرستاده امام پاسخ او را به امام رساند و آن حضرت برخاست، نزد او آمد، سلام داد و نشست و او را به همراهى خود دعوت كرد. جعفى همان پاسخ را داد و عذر خواست.
امام حسين عليه السّلام فرمود: اگر ما را يارى نكنى مباد با ما بجنگى. به خداوند هر كه فرياد ما را بشنود و ما را يارى ندهد هلاك شود.
گفت: همراهى با دشمنان شما هرگز شدنى نيست.
حسين عليه السّلام برخاست و به خيمه گاه خويش بازگشت.
در آخر شب، حسين عليه السلام فرمود تا آب برداشتند و از قصر بنى مقاتل كوچيدند.
عقبة بن سمعان گويد: با آن حضرت روانه بوديم كه بر پشت اسب خود به خوابى سبك رفت.
سپس بيدار شد و سه بار گفت: "انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين".
پسرش على بن الحسين سوار اسب نزد او رفت و پرسيد: از چه روى حمد خداى گفتى و استرجاع كردى؟
فرمود: پسرم، به خوابى كوتاه رفتم و سوارى بر پشت اسبم نمودار شده مى گفت: اين جمع مى روند و مرگ نيز به سوى آنها مى آيد. دانستم كه آن روح ماست كه از مرگ ما خبر مى دهد.
پسر پرسيد: پدرم، خداى برايت بد نياورد. مگر ما برحق نيستيم؟
فرمود: به حق آن كه بندگان نزد او بازگردند، چرا.
گفت: اگر چنين است ما را از مرگ باكى نيست.
حسين عليه السلام دعا كرد كه خداوند بهترين پاداشى كه پدر مى تواند به پسر دهد به تو دهاد.

* * *
سپيده دميد و امام نماز صبح خواند و پس از آن شتابان سوار شد. او آهنگ رفتن به سمت چپ و نيز قصد آن داشت كه ياران خود را بپراكند، اما هر بار حرّبن يزيد رياحى مى آمد و او را با اصحابش برمى گردانيد و چون بسختى آنان را به سمت كوفه برمى گرداند سرباز مى زدند و عقب مى كشيدند. بر همين شيوه پيش رفتند تا هر دو سپاه به نينوا رسيدند، جايى كه حسين عليه السلام در آن اردو زد.
ناگاه سوارى سلاح دار و كمان بر دوش سوار بر اسبى راهوار از جانب كوفه بدان سوى آمد. همه ايستادند و به او نگريستند. چون به آنان رسيد به حرّ و يارانش سلام كرد، ولى بر حسين عليه السلام و يارانش سلام نداد. او نامه اى از عبيدالله بن زياد به حرّ داد كه در آن چنين نوشته بود:
"اما بعد، چون نامه من به تو رسيد و فرستاده ام نزد تو آمد بر حسين [عليه السلام] سخت بگير و او را در سرزمينى برهنه بازداشت كن كه نه قلعه اى داشته باشد و نه آبى. به فرستاده ام دستور داده ام با تو همراه باشد تا به من خبر دهد كه دستور مرا اجرا كرده اى. والسلام".
حرّ چون نامه را خواند به آنان گفت: اين نامه اميرعبيدالله بن زياد است و به من دستور داده كه هر جا نامه اش به دستم رسيد شما را بازداشت كنم. اين هم فرستاده اوست كه مأمور بازرسى چگونگى اجراى فرمان اوست.
ابوالشعثاء كِنْدى به فرستاده ابن زياد نگاهى افكند و گفت: تو مالك بن غير هستى؟ گفت: آرى، او يكى از مردم كِنْدِه بود. گفت: مادرت بر تو بگريد، چه دستورى آورده اى! گفت: چه دستورى آورده ام؟ از امام خود فرمان بردم و به بيعت خود وفا كردم!
ابوالشعثاء گفت: پروردگار خود را نافرمانى كنى و پيشوايت را فرمان برى و خويشتن را به هلاكت افكنى؟ چه بد پيشوايى دارى! خداى عزوجل فرمايد: برخى از آنان را پيشوايانى كرديم كه به دوزخ فراخوانند و در روز رستاخيز ياورى نيابند" (قصص /41) پيشواى تو از آنهاست.
حرّ سپاه امام عليه السلام را واداشت در همان جايى كه نه دهى بود و نه آبى منزل كنند.
امام عليه السلام فرمود: واى بر تو! بگذار در اين ده نينوا يا غافريه يا در اين ده شفيه منزل كنيم.
حرّ گفت: به خداوند سوگند، نمى توانم چنين اجازه اى دهم، اين مرد بازرس من است.

* * *
حسين عليه السلام در همان نقطه منزل كرد، و اين در روز پنج شنبه دوم محرّم سال 61 هجرت بود.

هر گـه كه از مصيبت آن شه رقم زنند   بـر دفـتر مـصائب عـالم قلم زنند
نـتـوان دهند شرح يكى از هـزار را   يك عمر عالمى گر از اين غم رقم زنند
بـر بـام آسمـان پـى تجديد اين عـزا   هـر سال از هلال مـحرّم عـلم زنند
آنـان كه دست ظلم و تطـاول فـداختند   بر سر به روز واقعه دست نـدم زنند
آنان كه مى زنند به سر دست از اين الم   كى روز حشر دست تأسف به هم زنند
از مـرتبت به دوش مـلايـك نهند پاى   در هـر گذر كه تعزيه داران قدم زنند
همرنگ خون شفق شده از بهر اين قتيل   زين غم كشيده جبّه خود آسمان به نيل

دفتر مصائب متين اصفهانى

* * *
بار بگشاييد، اين جا كربلاست
چون حسين عليه السلام در كربلا منزل كرد فرمود: نام اين سرزمين چيست؟ گفتند: عقر. فرمود: بار خدايا، به تو پناه مى برم از عقر (پى كردن).
در تذكره سبط بن جوزى آمده است كه حسين عليه السلام پرسيد: اين زمين چه نام دارد؟
گفتند: كربلا، و آن را زمين نينوا نيز خوانند كه دهى است در آن.
در ملهوف است كه چون بدان جا رسيد فرمود: نام اين سرزمين چيست؟ گفتند: كربلا.
گفت: بار خدايا من از كرب و بلا به تو پناه مى برم. اين جا كرب و بلا نهان است. بار بگشاييد كه اين جا منزلگاه ماست. هم اين جا خون ما بر زمين مى ريزد و اين جا گورستان ماست و از همين جا برانگيخته مى شويم. جدّم رسول خدا صلى الله عليه وآله به من چنين وعده فرموده است.
پس همه فرود آمدند و حرّ و يارانش نيز در آن سوى ديگر منزل كردند.
در كشف الغمه گويد: آن دسته فرود آمدند و بارهاى خود بر زمين نهادند و حرّ نيز سپاهش را در برابر حسين عليه السلام پياده كرد و آن گاه به عبيدالله بن زياد نامه نوشت و اردو زدن حسين عليه السلام در كربلا را به وى خبر داد.
در مروج الذهب گويد: حسين عليه السلام با پانصد سوار و صد پياده از خويشان و ياران خود در كربلا فرود آمد.

* * *
در بحارالانوار است كه زهير گفت: ما را ببر تا در كربلا منزل كنيم كه بر كرانه فرات است. آن جا مى مانيم و اگر با ما نبرد كردند با آنها نبرد كنيم و از خداوند يارى خواهيم.
چشمان حسين عليه السلام اشكين شد و فرمود: بار خدايا از كرب و بلا به تو پناه مى برم.
سپس در آن جا فرود آمد و حرّ با هزار سوار در برابرش اردو زد.

* * *
آن گاه حسين عليه السلام كاغذ و دوات خواست و به سران موافق كوفه چنين نامه نوشت:
از حسين بن على عليه السلام به سليمان بن صرد، مسيّب بن نجبه، رفاعة بن شدّاد،عبدالله بن والى و جماعة كوفيان.
اما بعد، شما مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در زندگانى خود فرمود: هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال شمارد و پيمان خدا را بشكند و سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله را مخالفت كند و در ميان يندگان خدا بناحق عمل كند،-هر كس چنين سلطانى ببيند و دربرابراو به كردار يا گفتار اعتراض نكند بر خداوند لازم آيد كه او را همنشين وى كند. هان اى مردم! اين زمامداران به فرمانبرى شيطان چسبيده اند، فرمان خدا را وا نهاده اند،فساد وتباهى آشكارساخته اند،حدود الهى را به يك سو نهاده اند ، بيت المال را از آن خود ساخته اند ، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كرده اند ، و من سزاوارترين اعتراض كننده ام. شما خود به من نامه نوشتيد و نامه هايتان به من رسيد و فرستادگان شما نزد من آمدند و خبر بيعت شما را آوردند و گفتند عهد كرده ايد مرا به دشمن نسپاريد و وانگذاريد. اينك اگر بر بيعت خود باشيد درست رفته ايد. من حسين بن على پسر فاطمه دختر رسول خدايم. جانم با جان شماست و خاندانم با خاندان شما و شما با من همدرد باشيد. اگر هم به پيمان خود عمل نكنيد و بيعت مرا از گردن خود فرو نهيد از شما بعيد نيست كه اين كار را با پدر و برادر و پسر عموى او كرده ايد ...
نامه را پيچيد و مهر نهاد و به قيس بن مسهر صيداوى داد و او را روانه كرد.

* * *
آن جا كه منزل كرده بودند يكى از ياران به نام هلال بن نافع پيش جست و گفت:
اى پسر رسول خدا! تو خود مى دانى كه جدّت رسول خدا صلى الله عليه وآله نيز نتوانست مهر خويش را به همه مردم بچشاند و هر چه را مى خواهد بدانها كار فرمايد. در ميان آنها كج دلانى بودند كه وعده يارى مى دادند و سپس پيمان شكنى مى كردند... .
به خداوند از مقدّرات الهى هراس نداريم و لقاى پروردگار خود را ناخوشايند ندانيم و بر قصد و بينايى خود بجاييم. با دوستان تو دوستيم و با دشمنان تو دشمنيم.
پس برپا خاست و گفت: به خدا! اى پسر رسول خدا، خداوند بر ما منّت نهاد كه پيش روى تو پاره پاره شويم و روز قيامت جدّت خود شفيع ما شود. مردمى كه زاده دختر پيغمبر خود را از دست دادند رستگار نشوند.

* * *
چون حسين عليه السلام در كربلا فرود آمد حرّ نيز در برابر او اردو زد و آن گاه خبر توقف امام در كربلا را براى ابن زياد نوشت.
ابن زياد پس از خبر يافتن از توقف امام در كربلا به امام چنين نامه نوشت:
"اما بعد، اى حسين! به من خبر رسيده كه در كربلا منزل گرفته اى. يزيد براى من نوشته است كه سر بر بالين ننهم و سير نخورم مگر آن كه تو را به لقاى خداى فرستم يا آن كه تسليم حكم من و حكم يزيد بن معاويه شوى. والسلام".
چون نامه به حسين عليه السلام رسيد و آن را خواند، به دور افكند و فرمود: "آنان كه رضاى خلق را به خشم خدا خريدند رستگار نشوند."
آن كه نامه را آورده بود پاسخ خواست. امام فرمود:
"او نزد من پاسخى ندارد، چه خشم خداوند بر او محقّق است."
فرستاده نزد ابن زياد بازگشت و آنچه را گذشته بود بازگفت و خشم ابن زياد بر امام عليه السلام افزون گشت.

بـار بـگشـاييـد اين جـا كعبه جانان مـاست   سـرزمـيـن كـربـلا قربانگـه يـاران ماست
بار بگشاييـد و بربنديد چشم از هر چه هـست   اين مناى عشـق و منـزلگاه جاويـدان مـاست
زود باشد كـايـن زمين از خون ما دريـا شود   خون ما بـر محـو آيين ستم بـرهـان مـاست
بر سـر پيمان بـا حق از سر و جان بگـذريم   بر سر نى ها سـر مـا شـاهد پيمـان مـاست
گرچه جسم ما به خون غلطد در اين صحرا ولى   عصمت دين را نگهبان پيكـر عـريـان مـاست
تـا نمـاند ماجـراى اين شهـادت نـاتــمـام   بي خبـر از ايـن كه پشتيبان ما يـزدان ماست
خـصـم خواهد محو سازد جلوه مـا را ولـى   بي خبر از اين كه پشتيبـان مـا يـزدان ماست
كـشته مـى گرديم ما در راه دين و عـالمـى   تا قيامت چون "مؤيـد" دست بر دامـان مـاست
سيد رضا مؤيد    

* * *
سپاه دشمن صف مى آرايد
فرداى آن روز عمربن سعد بن ابى وقّاص در رأس چهار هزار سوار از كوفه به كربلا آمد.
چون عمربن سعد به كربلا رسيد در نينوا اردو زد و از عروة بن قيس خواست نزد حسين عليه السلام برود و از او بپرسد: از چه روى به اين سرزمين آمده اى و چه مى خواهى؟
عروه از كسانى بود كه براى حسين عليه السلام نامه نوشته بود و به همين سبب شرم داشت نزد آن حضرت برود.
عمربن سعد پس از نپذيرفتن عروه اين پيشنهاد را به همه فرماندهانى كه پيشتر به حسين عليه السلام نامه نوشته بودند عرضه كرد، اما آنان نپذيرفتند. پس كثيربن عبدالله شعبى داوطلب اين كار شد او به خيمه گاه ياران حسين عليه السلام رفت، ولى به ملاقات آن حضرت توفيق نيافت.
پس از او قرة بن قيس حنظلى به اردوى امام رفت و با امام ملاقات كرده، پيغامى كه داشت رساند.
حسين عليه السلام او را فرمود: همشهريان شما براى من نوشته اند كه بيا. اينك اگر مرا خوش نداريد بازمى گردم.
فرستاده عمربن سعد برگشت و خبر اين ديدار را آورد.
عمربن سعد پس از شنيدن ماجرا گفت: اميدوارم خداوند مرا از جنگ با او و كشتن او معاف بدارد. سپس براى عبيدالله بن زياد چنين نوشت:
"بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد، من تا به منزل رسيدم. كسى را نزد حسين فرستادم و پرسيدم چرا آمده و چه مى خواهد گفت: اهالى اين بلاد به من نوشتند و كسانى فرستادند و مرا خواستند و من آمدم. اگر مرا خوشايند ندارند و از آنچه فرستاده هايشان به من گفتند پشيمانند از نزد آنها بازمى گردم."
نامه را براى ابن زياد بردند و چون آن را خواند گفت: اكنون كه او را در چنگ داريم اميد رهايى دارد.
سپس براى عمربن سعد چنين نوشت:
"نامه تو به من رسيد و آنچه را در آن گفته بودى فهميدم به حسين پيشنهاد كن كه خود با همه اصحابش با يزيد بيعت كند پس از آن كه چنين كرد خواهيم ديد كه چه كنيم. والسلام".
چون پاسخ براى عمربن سعد آمد وى گفت: بيم آن دارم كه ابن زياد صلح و عافيت نخواهد.
ابن سعد پيشنهاد عبيدالله را نزد حسين نبرد، زيرا مى دانست او هرگز بيعت نمى كند.
در آن سوى، عبيدالله پس از فرستادن اين نامه مردم را در مسجد كوفه گرد آورد و بر منبر رفته گفت:
"اى مردم! شما خاندان ابوسفيان را آزموديد و آنان را همان گونه كه خواستيد يافتيد... يزيد مردمان را گرامى مى دارد و آنان را توانگر مى كند. او صدصد به حقوق شما افزوده و به من نيز فرموده آن را بيفزايم و شما را به جنگ حسين بفرستم. از او فرمان بريد و اطاعتش كنيد."
پس از منبر فرود آمد و هداياى فراوانى به مردم داد و آنان را به كمك عمربن سعد و براى جنگ با حسين عليه السّلام فرستاد.
عبيدالله پى درپى لشكر مى فرستاد و تا ششم محرّم بيست هزار سوار نزد عمربن سعد فراهم شد.
سپس شبث بن ربعى را نزد خود خواند و در پى واداشتنش به همكارى، او را نيز با هزار سوار روانه كربلا ساخت.
در بحارالانوار است كه ابن زياد همچنان براى عمر بن سعد لشكر مى فرستاد تا آن كه سى هزار نفر از سواره و پياده نزد او گرد آمدند.
شش روز از محرّم گذشته بود و عبيدالله همچنان عمربن سعد را به جنگ با حسين عليه السلام تشويق مى كرد. او براى ابن سعد چنين نوشت:
"اينك هيچ بهانه اى از نظر شما سپاهيان براى تو باقى نمانده است. بدان كه هر صبح و هر پسين خبر تو را به من مى دهند."

* * *
بستن آب
هفتم محرّم بود كه ابن زياد به عمربن سعد نوشت:
"امّا بعد، آب را بر حسين و اصحابش ببند، مباد قطره اى از آن بنوشند."
همين كه نامه به ابن زياد رسيد بى درنگ عمروبن حجاج را با پانصد سوار فرستاد. شريعه فرات را در محاصره گرفتند و آب را بر حسين و اصحابش بستند و نمى گذاشتند قطره اى از آن ببرند.
عبيدالله بن حصين ازدى به آواز بلند گفت:
"اى حسين! اين آب را نمى بينى كه به سان آسمان آبى است؟ به خداوند قطره اى از آن ننوشى تا از تشنگى مرگ را هم آغوش شوى".

 

قحط آب است وصدف،از رنگ گوهر شد خجل   هم زمادر طفل وهم از طفل مـادر شـد خـجل
كـافـرى از بـسكه زان مسـلم نمايان ديد دين   سـر به پيش افكند و در پيش پيمبر شد خـجـل
هاجرى زمـزم پديد آورد و طفـلش تـشنه بود   سعى بى حـاصل شد وزمزم زهاجر شد خجل
با عمـو مى گفت طـفلى، تشنه كامم خود وليك   سرفرازم كن،ربـاب از روى اصغر شد خجل
مـشك خـالىّ و دلـى پر از اميـد آورده بود   وز رخ بى آب و رنـگش آب آور شد خـجل
سخت سـقا بـهـر آب و آبـرو كـوشيد ليك   عاقبت كـوشش زسعى آن فلك فر شد خجـل
كـام پـور ساقـى كوثر نشد تـر از فـرات   وز رخ ساقى كوثر حوض كوثر شد خـجـل
على انسانى    

* * *
تشنگى در كنار فرات
در روز هفتم محاصره حسين بن على عليه السّلام شدت يافت و راههاى رسيدن به فرات بر روى او و اصحابش بسته شد.
اندوخته آبى كه در اختيار حسين و اصحابش بود پايان يافت و اندك اندك لبان از تشنگى خشكيد و بى آبى بر زنان و كودكان سنگين افتاد.
در اين ميان يكى از اصحاب امام حسين عليه السّلام كه مردى زاهد بود و يزيد به حصين همدانى نام داشت برخاست و به امام گفت: اى پسر رسول خدا! آيا مرا اذن مى دهى نزد ابن سعد بروم و درباره آب با او گفتگو كنم، شايد از آنچه كرده است برگردد؟
امام فرمود: خود مى دانى.
ابن حصين همدانى نزد عمربن سعد رفت و چون بر او وارد شد سلام نكرد. ابن سعد گفت: اى همدانى، چرا سلام نكرده اى؟ آيا من مسلمانى نيستم كه خدا و رسول را مى شناسم؟ گفت: اگر چنان كه مدّعى هستى مسلمان بودى به آهنگ كشتن عترت پاك پيامبر صلّى الله عليه و آله به رويارويى آنان مى آمدى. بگذريم. اين آب فرات است كه چهارپايان بيابان از آن مى نوشند، اما اينك حسين بن على و برادران و زنان و دختران و اهل بيت او از تشنگى مى ميرند.تو ميان آنان و آب فرات فاصله افكنده اى و مانع برداشتن آب شده اى و در عين حال مدّعى هستى كه خدا و رسول را مى شناسى!
عمربن سعد سر فرو افكند و آن گاه گفت: اى مرد همدانى! من خود از حرمت آزردن اينان آگاهم ولى آنچه هست اين كه عبيدالله از همه خاندان خود درگذشته و مرا براى كارى برگزيده است و من همان دم بيرون آمده ام. به خداوند سوگند نمى دانم و درمانده ام، و البته از همين آگاهم كه كارى بس پرخطر در پيش دارم كه از آن خشنود نيستم و بلكه نگرانم. آيا با آن كه رى آرمان من است زمامدارى رى را واگذارم يا در حالى بازگردم كه خون حسين را بر گردن دارم؟ فرجام كشتن او دوزخ است و هيچ چيز مانع آن نشود، اما حكومت رى هم روشنى ديدگان من است.
اى مرد همدانى! دلم ياراى آن نمى دهد كه حكومت رى را به ديگرى واگذارم.
يزيد بن حصين همدانى پس از اين گفت و شنود بازگشت و به حسين عليه السّلام گفت: اى پسر رسول خدا! عمر بن سعد به اين تن داده است كه در برابر ملك رى تو را بكشد.

* * *
طبرى و ابوالفرج اصفهانى آورده اند كه چون تشنگى حسين و يارانش سخت شد برادر خويش عباس بن على بن ابى طالب را خواند و او را رأس سى سوار و بيست پياده روانه كرد و بيست مشك نيز به آنان داد.
شبانه نزديك آب آمدند، در حالى كه نافع بن هلال بجلى پرچم را در دست داشت و پيشاپيش آنان حركت مى كرد. عمروبن حجاج زبيدى كه از گماشتگان ابن سعد بر فرات بود پرسيد: كيستى؟
گفت: نافع بن هلال هستم.
گفت: برادر، خوش آمدى، اين جا به چه كار آمده اى؟
گفت: آمده ايم تا از اين آب كه بر روى ما بسته ايد بنوشيم.
گفت: بنوش گوارايت باد.
گفت: به خداوند سوگند در حالى كه حسين و اصحابش تشنه اند قطره اى از اين آب نمى نوشم.
چون ياران نافع نزديك شدند وى پيادگان را بانگ زد كه مشكهايتان را پر كنيد!
مشكهاى خود را پر كردند و بناگاه عمروبن حجاج و همراهانش بر آنان يورش آورد. اما عباس بن على و نافع بن هلال با آنان نبرد كردند و آنان نيز گريختند و به سپاه خود پيوستند، اما آنان را گفتند: برگرديد و در برابر آنها بايستيد. برگشتند اما كارى از پيش نبردند و ياران حسين عليه السّلام توانستند با مشكهاى پر آب به خيمه گاه بازگردند.
 

جان عمـو براى حـرم فكـر آب كن   رفـع عطش ز عترت خـتمى مآب كن
سقـاى تـشنـگـان حريم خدا تويـى   از بـهـر تشنگان حرم فـكر آب كن
اى يـادگـار فـاتـح خيـبر عنـايتى   راه شريعـه بـسته بـود فتح باب كن
در خيمه ها ز تـشنگى افتـاده انقلاب   خـامُش زآب آتش اين انـقـلاب كـن
اصغر فسرده حال به دامان مادر است   رحمى به جان اصغر و حال رباب كن
گه لحظه اى دگر نرسد آب در حـرم   اصغر ز دست مىرود اينك شتاب كن
سيد رضا مؤيد    

* * *
يك گفتگو، افشا كننده ماهيت ابن سعد
حسين عليه السلام عمرو بن قرظه انصارى را نزد ابن سعد فرستاد و از او
خواست شبانه همديگر را در نقطه اى ميان دو اردو ديدار كنند.
شب كه فرا رسيد هر يك از آن دو در رأس بيست تن بيرون آمدند.
حسين عليه السلام همراهان را فرمود عقب تر بايستند، و تنها عباس و فرزند خود على اكبر را جلوتر برد.ابن سعد نيز چنين كرد و پسرش حفص و نيز غلامش را همراه گذاشت.
حسين عليه السلام، ابن سعد را گفت:اى پسر سعد آيا با من مى جنگى؟ آيا از خدايى كه به نزد او باز خواهى گشت پروا نمى كنى؟ من فرزند همان كسى هستم كه تو خود مى دانى! نمى خواهى با من همراه شوى و اينان را واگذارى؟ اين كار به خشنودى خداوند نزديكتر است.
ابن سعد گفت: مى ترسم خانه ام را ويران كنند.
حسين عليه السلام فرمود: من خانه ات را براى تو مى سازم.
گفت:مى ترسم باغ مرا بگيرند!
فرمود: من از مالى كه در حجاز دارم به جاى آن چيزى بهتر به تو مى دهم.
گفت: من در كوفه زن و فرزندانى دارم و مى ترسم ابن زياد آنان را بكشد!
حسين عليه السلام كه از او نوميد شد در حالى كه برمى خواست فرمود: تو را چه مى شود؟ خداوند بزودى تو را به بسترت بكشد و آن روز كة تو را برانگيزد هيچ نيامرزد.به خداوند سوگند اميدوارم جز اندكى از گندم عراق نتوانى بخورى.
ابن سعد از سر ريشخند گفت: جو مرا بسنده خواهد كرد.

* * *
شمر و فرمان حمله
ابن سعد براى آن كه به گمان خود با صلح و صفا به همه چيز پايان دهد و كارى كند كه به ديانت خود او نيز آسيبى نرسد! نامه اى به ابن زياد نوشت و در آن چنين مدعى شد كه حسين عليه السّلام را ملاقات كرده و آن حضرت به او وعده داده است يا به همان جا كه آمده برگردد، يا به يكى از سرحدّات برود، و يا نزد يزيد برود و دست بيعت به او بدهد.
نامه به ابن زياد رسيد و وى آن را خواند و گفت: اين نامه كسى است كه قصد خيرخواهى دارد.
ابن زياد خواست به نامه ابن سعد پاسخ دهد كه شمر برخاست و گفت: آيا اكنون كه حسين در سرزمين تو فرود آمده چنين چيزى را از او مى پذيرى؟ به خداوند سوگند اگر او از اين جا برود و دست در دست تو نگذارد او قويتر خواهد بود و تو در موضع ضعف و سستى. ابن زياد نظر شمر را پذيرفت و به ابن سعد چنين نوشت:
"من تو را براى آن به سوى حسين نفرستاده ام كه دست از او بدارى، يا با او مماشات كنى، يا سلامت او را بخواهى و يا نزد من شفاعت او كنى.
اينك ببين كه اگر حسين و اصحابش به حكم من سر فرود مى آورند آنان را بسلامت نزد من فرست و اگر از تو نمى پذيرند بر آنان بتاز و آنان را بكش و مثله كن كه مستحق چنين كارىاند. اگر حسين كشته شد بر بدن او اسب بتازان. البته گمان نمى كنم چنين كارى پس از مرگ به مرد زيانى رساند، اما اين بدان واسطه است كه پيش از اين گفته ام اگر او را بكشم با او چنان خواهم كرد.
اگر اين فرمان ما را اجرا كردى تو را پاداش دهيم كه از آن فرمانبران است و اگر از انجام آن سرباز مى زنى از گماشتگى ما و از سپاه ما كناره گير و سپاه را به شمر بن ذى الجوشن واگذار."

* * *
شمر نامه را آورد و ابن سعد به او گفت: واى بر تو، خداوند تو را از سراى سعادت دور كند!
چه بد پيامى آورده اى من بر اين گمانم كه اين تو بوده اى كه ابن زياد را از كارى جز اين بازداشته اى و كارى را تباه كرده اى كه اميد درست كردنش را داشتيم. به خداوند سوگند، حسين تسليم نمى شود، چه، خون پدرش در رگهاى اوست.
شمر در پاسخ او گفت: به من بگو تو چه مى كنى؟ آيا فرمان اميرت را اجرا مى كنى؟ اگر جز اين است سپاه را به من واگذار.
عمربن سعد گفت: خود اين كار را بر دوش مى گيرم و هيچ آقايى را به تو وانمى گذارم. البته تو را به فرماندهى پيادگان مى گمارم.

عصر روز پنج شنبه نهم محرم بود كه ابن سعد به لشكريان خود فرمان حمله داد و به آنان
گفت : اى سپاه خدا، سوار شويد! شما را به بهشت مژده باد!
لشكريان ابن سعد بر مركب نشستند و به سوى اردوى حسين عليه السلام پيش رفتند.
امام عليه السلام در برابر خيمه نشسته بود. شمشير خود را ميان دو دست گرفته و سر را روى شمشير نهاده بود.
خواهرش زينب غلغله سپاه دشمن را شنيد. به برادر نزديك شد و گفت: برادر، آيا صدا را نمى شنوى كه نزديك مى شود؟
حسين عليه السلام سر برداشت و گفت: اكنون رسول خدا را به خواب ديدم كه به من فرمود: تو نزد ما مى آيى.
خواهر بيقرارى كرد و حسين عليه السلام او را فرمود: خداى تو را رحمت كند، آرام باش.

* * *
مهلتى دهيد
در اين ميان عباس پيش آمد و حسين عليه السلام به او فرمود: جانم فداى تو. بر مركب نشين و نزد آنان برو و بپرس كه چرا پيش آمده اند و چه مى خواهند؟
عباس در رأس بيست تن كه زهير و حبيب بن مظاهر نيز در ميان آنان بود به سوى مهاجمان رفت و سبب پيش آمدنشان را جويا شد. گفتند: فرمان امير آمده است كه از شما بخواهيم يا سر در برابر حكم او فرود آوريد و يا آن كه با شما بجنگيم.
عباس نزد حسين عليه السلام برگشت و خبر آورد كه مهاجمان چه مى خواهند. حسين عليه السلام به برادر فرمود: برگرد و از آنان امشب را مهلت بخواه تا بر درگاه خداوند نماز گزاريم و دعا و استغفار كنيم. خداوند خود مىداند كه من نمازگزاردن در پيشگاه او، خواندن كتاب او و دعا و استغفار فراوان را دوست دارم.
عباس نزد مهاجمان آمد شب را از آنان مهلت خواست.
عمروبن حجاج گفت: سبحان الله! اگر بيگانه بودند و چنين چيزى از تو مى خواستند بايسته بود به خواسته آنان پاسخ مثبت دهى.
قيس بن اشعث گفت: خواسته آنان را برآور، به خداوند سوگند، فردا به جنگ تو حاضر خواهند بود.
ابن سعد گفت: به خداوند سوگند اگر چنين مى دانستم امشب را به آنان مهلت نمى دادم.
پس براى حسين عليه السلام چنين به عباس پيغام داد: ما تا فردا شما را مهلت مى دهيم. اگر تسليم ما شديد شما را نزد امير ابن زياد خواهيم برد و اگر خوددارى ورزيديد شما را وانخواهيم گذاشت.

* * *
شب عاشورا و پايدارى ياران
در آغاز شب ، حسين بن على عليه السلام اصحاب خود را گرد آورد و با آنان چنين سخن گفت : خداى را سپاس مى گويم و در پيدا و پنهان مى ستايم. خداوندا! تو را سپاس كه ما را به نبوت گرامى داشتى، به ما قرآن آموختى، ما را در دين آگاه ساختى و براى ما چشم و گوش و دل قرار دادى و ما را در سلك مشركان نبردى.
اى ياران ، من يارانى وفادارتر، نيكوتر، پايبندتر از شما سراغ ندارم. خداوند همه شما را پاداش دهد.
بدانيد فردا روز رويارويى ما با آنان است . اينك من به شما اجازه داده ام و بيعت خويش را از شما برداشته ام. اكنون شب است و تاريكى همه جا را فراگرفته است. بر مركب سياهى شب سوار شويد و هر يك دست يكى از كسان مرا بگيريد و پراكنده شويد و مرا با اين مهاجمان واگذاريد، كه آنان تنها در پى منند و اگر به من دست يابند ديگران را وامى گذارند.

نشانه هاى وفادارى
نخست بنى هاشم پاسخ دادند و در آغاز همه آنان عباس بن على عليه السلام گفت: چرا چنين كنيم ؟ براى اين كه پس از تو بمانيم ؟ خداى ما را پس از تو زنده ندارد.
حسين عليه السلام رو به فرزندان عقيل كرد و گفت : شما را همين بس است كه مسلم كشته شد برويد كه به شما اجازه رفتن داده ام.
گفتند: آنگاه مردم به ما چه مى گويند و ما به آنان چه مى گوييم؟ مى گوييم بزرگ خود و سرور خود و عموزادگان خود را واگذاشتيم و در كنار آنان تيرى نيفكنديم، شمشيرى نزديم، نيزه اى فرود نياورديم و هيچ خبر نداريم كه آنان با دشمن چه كردند! نه، به خدا سوگند هرگز چنين نمى كنيم، بلكه جان و مال و كسان خود را فداى تو خواهيم كرد. در كنار تو خواهيم جنگيد تا سرنوشتى همانند تو يابيم. زشت باد زندگانيى كه پس از تو باشد!
امام عليه السلام به همراهان و كسان فرمود: من فردا كشته مى شوم و همه شما نيز با من كشته مى شويد و يك نفر از شما هم نمى ماند.
گفتند: خدايى را سپاس مى گوييم كه ما را به يارى دادن تو گرامى بداشت و افتخار كشته شدن در كنار تو را به ما داد. اى پسر رسول خدا! آيا راضى نيستى همراه تو و در رتبه تو باشيم؟
امام براى آنان دعاى خير كرد و فرمود: خداوند سزايتان دهد.
قاسم بن حسن پرسيد: من هم از كسانى هستم كه كشته مى شوند؟ امام با او مهربانى كرد و پرسيد: فرزندم، مرگ را چگونه مى يابى؟ گفت: شيرين تر از عسل. امام فرمود: آرى، عمويت به فدايت باد، تو يكى از مردانى هستى كه پس از آزمونى سخت به همراه من كشته مى شوى و فرزندم عبدالله نيز چنين.

* * *
مسلم بن عوسجه گفت: آيا تو را وامى گذاريم؟ فردا چه بهانه اى به درگاه خداوند مى آوريم؟ به خداوند سوگند از تو جدا نمى شوم تا نيزه خود را در سينه آنان فرو برم و شمشيرخويش را بر سر آنان بكوبم تا آن كه دسته اش در دستم بماند. اگر هم سلاحى نداشته باشم كه با آنان بجنگم با سنگ به جنگ آنان مى روم تا در كنار تو بميرم.
سعيد بن عبدالله حنفى گفت: به خداوند سوگند تو را وانمى نهيم تا خداوند بداند ما در غيبت رسول او حق پيامبر را در همراهى با شما پاس داشته ايم. به خداوند سوگند اگر بدانم كه كشته مى شوم، سپس زنده مى شوم و آنگاه سوزانده مى شوم و خاكسترم بر باد داده مى شود و هفتاد بار با من چنين مى كنند تو را وانمى گذارم تا هنگامى كه در پيشگاهت با مرگ هم آغوش
شوم. اكنون چرا چنين نكنم كه فقط يك بار كشته شدن است و پس از آن كرامتى كه هرگز آن را پايانى نيست؟

* * *
زهير بن قين گفت : به خداوند سوگند دوست دارم كه هزار بار كشته مى شدم و دوباره زنده مى شدم و ديگر بار به قتل مى رسيدم و خداوند به اين كشته شدن من كشته شدن را از تو و از اين جوانان كه اهل بيت تواند دور مى كرد.
در همين شب به محمد بن بشير حضرمى گفتند: فرزندت در مرز رى به اسارت درآمده است. گفت: دوست ندارم فرزندم اسير شود و پس از او زنده بمانم. حسين عليه السلام به او فرمود: بيعت من از تو برداشته است. برو و براى آزادى فرزندت كار كن. گفت: نه، به خداوند سوگند چنين نمى كنم. درندگان مرا زنده بخورند اگر كه از تو جدا شوم.

 

گـفـت اى گـروه هر كه ندارد هواى مـا   سر گيـرد و بـرون رود از كـربلاى مـا
ناداده تن به خـوارى و ناكرده تـرك سـر   نتوان نهـاد پاى به خـلـوت سـراى مـا
تا دست و رو نشست به خون مى نيافت كس   راه طـواف بـر حـرم كـبـريـاى مـا
هـمـراز بـزم مـا نـبود طـالبان جـاه   بـيـگانه بايد از دو جـهـان آشنـاى مـا
برگردد آن كـه بـاهوس كشور آمده است   سـر نـاورد به افـسر شاهـى گـداى ما
ما را هـواى سـلطنت ملك ديـگـر است   كاين عرصه نيست در خور فرّ هـمـاى ما
يـزدان ذوالجلال به خلوت سـراى قـدس   آراستـه است بـزم ضـيافت بـراى مـا
حجت الاسلام نيّر تبريزى    

* * *
شب عاشورا چگونه گذشت ؟
شب عاشورا را يكسر به ذكر و استغفار و دعا و نماز گذراندند. ابن طاووس در اللهوف آورده است كه راوى مى گويد حسين و اصحابش آن شب را در حالى گذراندند كه زمزمه قرآن و نماز چونان كه صداى بالهاى زنبوران عسل درهم آميزد، درهم آميخته بود، برخى در ركوع بودند، برخى سجده مى گزاردند، برخى ايستاده و برخى ديگر نشسته بودند.

* * *
برير با عبدالرحمن انصارى شوخى مى كرد. او گفت: برير، اكنون كه زمان شوخى و خنده نيست!
برير گفت: خاندانم مى دانند كه من نه در جوانى خوشگذرانى را دوست داشته ام و نه در ميانسالى، اما اينك از آنچه به ديدارش خواهيم رفت شادمان و سرمستم. به خداوند سوگند، ميان ما و حوريان همين اندازه فاصله است كه اين دشمنان با شمشيرهايشان بر ما يورش آورند. دوست داشتم آنان همين لحظه به ما حمله مى كردند.

* * *
حبيب بن مظاهر از خيمه بيرون آمد و مى خنديد. يزيد بن حصين همدانى به او گفت : اكنون كه زمان خنده نيست! حبيب گفت : چه وقتى سزامندتر از اين براى خنديدن ؟ تنها همين مانده است كه دشمنان با شمشيرهايشان بر ما يورش آورند تا با حوريان هم آغوش شويم.

* * *
از امام سجاد عليه السلام چنين روايت شده است: پدرم با تنى چند در ميان خيمه نشسته بود و جَون غلام ابوذر شمشير آن حضرت را تيز مى كرد. در آن هنگام پدرم اين اشعار را بر زبان داشت:
اى روزگار اف بر تو كه بد دوستى هستى!
در هر پگاه و پسين چه دوستان و خواهندگانى از خويش به كشتن مى دهى.
و با اين همه روزگار به هيچ جايگزينى قانع نمىشود.
كار را به خداوند واگذاريم.
و هر زنده اى براى خويش راهى را برگزيند.
امام سجاد عليه السلام مى فرمايد:
من اين ابيات را شنيدم و فهميدم كه شهادت امام فرارسيده است و از همين روى چشمانم پر از اشك شد.
عمّه ام كه به طبيعت خود يك زن بود و طبيعت زن آن است كه دل نازك باشد و بىتاب شود، نيز اين ابيات را شنيد و نتوانست خود را نگه دارد، جامه كشان و سر برهنه پيش دويد و نزد پدرم آمد. آنگاه گفت: وامصيبتا! كاش مرده بودم و چنين نمى ديدم. اى يادگار گذشتگان و اى سرآمد برجاى ماندگان، اينك به مصيبت تو گويا ديگر بار مادرم فاطمه، پدرم على و برادرم حسن مرده اند.
حسين عليه السلام در چهره خواهر نگريست و فرمود: خواهر مباد شيطان شكيبايى از تو بگيرد! آنگاه ديدگان حسين اشك آلود شد و سپس خواهر را تسلاّ داد و فرمود: خواهرم، خداى همراه توست، آرام باش و بدان همه زمينيان مى ميرند و همه آسمانيان نيز مىميرند و نمىمانند و همه چيز جز روى او از ميان رفتنى است. جدّم بهتر از من بود، پدرم بهتر از من بود، مادرم بهتر از من بود، برادرم بهتر از من بود [و همه رفتند] و براى هر مسلمانى و نيز براى من، رسول خدا بهترين الگوست.
زينب گريست و زنان همراه او گريستند و امّ كلثوم فرياد كشيد كه وا محمّدا! وا عليّا! وا اُمّاه ! وا حسينا!
حسين عليه السلام فرمود: خواهرم، اى ام كلثوم، اى فاطمه، اى رباب، چون من كشته شوم مباد صورت بخراشيد يا گريبان بدريد و يا سخنى بيهوده بگوييد.
در روايت امام سجاد عليه السلام چنين آمده است كه امام پس از آن عمّه ام زينب را برگرداند و نزد من نشاند.
 

امشب شهادت نامه عشّاق امضـا مـى شـود   فردا ز خون عاشقان اين دشت دريـا مى شود
امـشب كنـار يكدگر بنشسته آل مـصـطفـى   فردا پريشان جمعشان چون قلب زهرا مى شود
امـشب بود برپا اگر اين خيمـه ثـارالـلهـى   فردا به دست دشمنان بركنـده از جا مى شود
امشب صداى خوانـدن قرآن به گوش آيد ولى   فـردا صداى الامان زين دشت برپا مى شـود
امشب كنار مادرش لب تشنه اصغر خفته است   فردا خدايـا بسترش آغوش صحرا مى شـود
امشب به خيل تـشنگان عـباس باشد پـاسبان   فردا كنار علقمـه بـى دست سقّا مـى شـود
امشب كه قاسم زيـنت گلزار آل مصطفـاست   فردا زمركب سرنگون اين سرو رعنا مى شود
امشب بود جـاى على آغـوش گرم مـادرش   فردا چو گلها پيكـرش پامال اعدا مـى شـود
امشب گرفته در ميان اصـحـاب، ثـارالله را   فردا عزيز فاطمه بى يار و تنها مـى شـود
امشب سر سرّ خدا بر دامـن زيـنـب بـود   فردا انيس خولى و دير نصـارا مـى شـود
ترسم زمين و آسمان زير و زبر گردد(حسان)   فردا اسارت نامه زينب چو اجرا مـى شـود
حبيب چايچيان    

* * *
آخرين رخدادها در شب عاشورا
حسين عليه السلام برخاست و از خيمه بيرون رفت. آنگاه اصحاب خود را فرمود خيمه ها را به يكديگر نزديك كنند و طنابهاى خيمه ها را درهم برند و خيمه ها را نيز به گونه اى گرد هم آورند كه تنها از يك سوى يعنى همان كه روبروى دشمن است باز باشد.
سپس فرمان داد پشت خيمه ها خندقى كندند و پر هيزم كردند تا در هنگام حمله دشمن آنها را آتش بزنند و اين مانع هجوم آنان از پشت شود.
همچنين فرزند خود على را در رأس سى سوار و بيست پياده روانه كرد تا آب بياورند. آنگاه به اصحاب خود فرمود: برخيزيد، آب بخوريد تا آخرين ذخيره شما باشد. وضو گيريد و غسل كنيد و جامه هاى خود را بشوييد كه همين كفنهاى شماست.

* * *
حسين عليه السلام درميانه شب از خيمه گاه بيرون آمد و گودالها و پيچ و خم گذرگاههاى آن پيرامون را وارسى كرد. نافع بن هلال بجلى نيز در پى آن حضرت رفت.
حسين عليه السلام از علت بيرون آمدن نافع پرسيد و او در پاسخ گفت: اى پسر رسول خدا، بيرون آمدن تو در اين وقت شب و حركتت به سمت اردوى اين سركش مرا نگران ساخت.
حسين عليه السلام فرمود: بيرون آمده ام تا گودالها و تپه ماهورهاى اين پيرامون را وارسم، مباد فردا كه هنگامه جنگ و گريز است دشمن در اين پيرامون كمين كرده باشد.
سپس در حالى كه دست نافع را در دست داشت مىفرمود: به خداوند سوگند همين است، همين است وعده اى كه تخلف نپذيرد.
آنگاه به نافع فرمود: چرا راه ميان اين دو تپه را در پيش نمى گيرى و نمى گريزى و خود را نجات نمى دهى؟
نافع خود را روى گامهاى امام انداخته ، بوسه مى زد و مى گفت : مادرم به عزايم بنشيند! اين شمشير من است و اين هم اسب من ، سوگند به خدايى كه به همراهى با تو بر من منت نهاد از تو جدا نمى شوم تا آن زمان كه اين اسب و شمشيرم از جنگ و پيكارم درهم شكنند وفروايستند.
سپس حسين عليه السلام به خيمه زينب رفت و نافع در بيرون خيمه به انتظار ايستاد. او در همين حال شنيد كه زينب به حسين عليه السلام مى گويد: آيا نيّت ياران خويش را آزموده اى؟ من از اين بيم دارم كه تو را در هنگام پيكار واگذارند.
حسين عليه السلام به خواهر فرمود: به خداوند، آنان را آزموده ام و جز مردانى جنگاور و ناترس نديده ام كه با مرگ همدمند و به آن آرامند، چونان كه كودك به پستان مادر آرام است.
نافع مى گويد: من چون اين سخن را از زينب شنيدم گريستم و سپس نزد حبيب رفتم و آنچه از حسين و خواهرش شنيده بودم با او گفتم.
حبيب گفت: به خداوند سوگند اگر در انتظار فرمان حسين عليه السلام نبودم همين امشب شمشير برمىگرفتم و به اردوى دشمن مىتاختم.
نافع مى گويد: به حبيب گفتم: من حسين را نزد خواهرش گذاشتم و گمان مى كنم اكنون زنان ديگر نيز آمده اند و در اين احساس با زينب همراهى مى كنند. آيا مى توانى ياران خود را گرد آورى و با آن زنان سخن بگوييد كه دلهايشان آرام شود؟
حبيب برخاست و بانگ زد: اى مردان غيرتمند و اى شيران پيكار!
همه چونان شيرانى آماده از خيمه ها بيرون جستند.
حبيب به مردانى از بنى هاشم كه در آن جمع بودند گفت: شما برگرديد. نبايد بيدارى بكشيد.
سپس رو به اصحاب خود كرد و آنچه را نافع شنيده و ديده بود با آنان در ميان نهاد. همه گفتند: به خداوند سوگند، اگر در انتظار فرمان او نبوديم همين امشب شمشير برمىگرفتيم و بر دشمن مى تاختيم.
حبيب دل آرام و شادمان شد و به ياران گفت: همراه من بياييد تا بر در خيمه زنان رويم و آنان را آرامش دل دهيم.
حبيب و همراهانش نزد زنان آمدند و بانگ زدند: اى ناموسهاى رسول خدا، اين شمشيرهاى نوكران آماده شماست و سوگند ياد كرده اند آنها را تنها در سينه آنان كه آهنگ آزردن شما را دارند در نيام كنند. اين نيزه هاى غلامان شماست و قسم خورده اند آنها را تنها در سينه كسانى كه جمع شما را بر هم مىزنند فرو برند.
زنان گريان و ناله كنان درآمدند و گفتند: اى پاكان، از دختران رسول خدا و ناموسهاى اميرمؤمنان دفاع كنيد.
آن مردان همه گريستند، گويى كه زمين مى لرزد و آنان را از اين سو به آن سو مى كشاند.

* * *
عاشورا، صف آرايى دو سپاه
چون صبح عاشورا فرارسيد حسين عليه السلام پس از گزاردن نماز صبح در ميان ياران به ايراد سخن پرداخت و پس از حمد و ثناى خداوند فرمود: اراده خداوند بر اين است كه امروز من و شما كشته شويم . بر شما باد به جنگ و پايدارى.
سپس اسب رسول خدا صلّى الله عليه وآله را خواست و بر آن سوار شد و اصحاب خود را كه به روايتى سى ودو تن سواره و چهل پياده بودند آماده كرد.

* * *
امام ياران خود را در برابر خيمه ها به صف آراست، در حالتى كه خيمه ها پشت سر آنان و دشمن روبرويشان قرار مىگرفت.
حسين عليه السلام زهير بن قين را بر جناح راست و حبيب بن مظاهر را بر جناح چپ سپاه كوچك خويش گماشت و آنگاه خود و خاندانش در قلب سپاه قرار گرفتند. پرچم را نيز به برادرش عباس بن على عليه السلام داد، چه قمر بنى هاشم را در ميان همه خاندان خود وفادارتر و به اين مهم شايسته تر مىديد.

* * *
از آن سوى نيز عمربن سعد با سى هزار تن آماده نبرد شد. در آن زمان مهترى چهار بخش شهر كوفه يعنى بخشهاى مدنيها، مذحج و اسد، ربيعه و كنده، و تميم و همدان به ترتيب با بدالله بن زهير، عبدالرحمن بن ابى سيره، قيس بن اشعث و حرّ بن يزيد رياحى بود كه همه در جنگ حضور داشتند و جز حرّ بن يزيد رياحى كه به امام حسين عليه السلام پيوست بقيه در اردوى ابن سعد بودند.
ابن سعد فرماندهى جناح راست سپاه خود را به عمروبن حجاج زبيدى، فرماندهى جناح چپ را به شمربن ذى الجوشن عامرى، فرماندهى سواران را به عروة بن قيس احمسى، فرماندهى پيادگان را به شبث بن ربعى و پرچم را به غلام خود دريد داد.
سپاهيان ابن سعد به گشت زنى پيرامون خيمه هاى ياران حسين عليه السلام پرداختند، اما ديدند آنان خندقى را كه از شب آماده كرده اند برافروخته اند. شمر با صداى بلند فرياد زد: اى حسين، پيش از آن كه قيامت فرارسد آتش خود را جلو افكنده اى. حسين پرسيد: اين كيست؟ مثل اين كه شمربن ذى الجوشن است! گفتند: آرى. فرمود: اى پسر بزچران تو سزاوارترى كه به آتش درآيى. مسلم بن عوسجه قصد داشت تيرى به سوى او افكند. امام حسين عليه السلام او را از اين كار بازداشت و فرمود: نمى خواهم من جنگ را آغاز كرده باشم.

* * *
هشدار به كوفيان
حسين عليه السلام بر مركب نشست و به ميانه ميدان آمده با صدايى بلند رو به سپاهيان ابن سعد چنين فرمود:
اى مردم! سخن مرا بشنويد و شتاب مورزيد تا شما را اندرز دهم حقّى را كه بر شما دارم بازگويم و دليل آمدن خويش به اين سرزمين را بيان كنم. اگر دليل مرا پذيرفتيد و سخنم را باور داشتيد و انصاف ورزيديد، سعادت را در آغوش خواهيد گرفت و بهانه اى بر من نخواهيد داشت، و اگر هم دليل مرا نپذيرفتيد و انصاف نورزيديد هر چه خود و همدستانتان در توان دارند گرد آوريد و در كار خويش انديشه و درنگ نكنيد و مرا مهلت ندهيد و بر من يورش آوريد. ولى خداى من خدايى است كه كتاب قرآن را فرو فرستاد و خود ولىّ همه صالحان است.
چون زنان اين سخنان را شنيدند فرياد زدند و گريستند و صدايشان برخاست.
حسين عليه السلام كه صداى زنان را شنيد برادر خود عباس و فرزند خود على اكبر را فرستاد و آنان را فرمود: زنان را خاموش كنيد كه به جانم سوگند از اين پس بسيار خواهند گريست.
پس از آن كه زنان خاموش شدند، حسين عليه السلام خداى را حمد و سپاس گفت و آنگاه خطاب به مردمان فرمود: اى بندگان خدا، از خدا پروا كنيد و از دنيا برحذر باشيد كه اگر دنيا براى كسى ماندنى بود يا كسى در دنيا ماندنى بود پيامبران سزاوارتر به ماندن، سزامندتر به خشنودى و خشنودتر به چنين قضايى الهى بودند. اما حقيقت آن است كه خداوند دنيا را براى از ميان رفتن آفريد؛ نو اين دنيا كهنه شدنى است، نعمتش از ميان رفتنى و شادىاش به غم و سختى درآميخته.
اين سراى افزون بر يك تپّه و اين خانه جز يك قلعه نيست؛ از آن به بهترين صورتى كه شود توشه برگيريد و از خداوند پروا كنيد، شايد كه رستگار شويد.
اى مردم ، خداوند دنيا را آفريد و آن را سراى فنا و از ميان رفتن قرار داد، سرايى كه هر روز و هر دم ساكنانش از وضعى به وضع ديگر درآيند؛ پس فريب خورده كسى است كه اين دنيا او را بفريبد و تيره بخت نيز كسى كه شيفته اين دنيا شود. مباد اين دنيا فريبتان دهد كه اين سراى اميد هر كه را در آن اميد بسته بريده و هر كه را بدان آرزومند شده ناكام كرده است.
اينك مىبينم بر كارى گرد هم آمده ايد كه خداوند را ناخشنود كرده ايد و او بدان سبب روى از شما برگردانده و خشم و كيفر خويش را بر شما فرود آورده است. خوب پروردگارى است پروردگار ما و بد بندگانى هستيد شما.
شماييد كه فرمانبرى از خداوند را پذيرفتيد و به پيامبر او محمد صلّى الله عليه وآله ايمان آورديد و آنگاه همين شما به سوى خاندان و فرزندان او هجوم آورده ايد و مى خواهيد آنان را بكشيد. شيطان بر شما چيره شده و خداى بزرگ را از ياد شما برده است. نفرين بر شما و بر آنچه مىخواهيد! ما از خداييم و به سوى خدا بازمى گرديم و اينان كسانى اند كه پس از ايمان
كافر شده اند. ستمگران از رحمت خداوند دورند!
اى مردم ، نسب مرا به خاطر آوريد كه من چه كسى هستم ، و پس به خود آييد و خويشتن را بازخواست كنيد و ببينيد آيا براى شما حلال است مرا بكشيد و حرمت ناموس مرا بشكنيد؟
آيا من پسر دختر پيامبر شما، پسر وصىّ او، پسرعموى او و فرزند نخستين كسى نيستم كه به خدا ايمان آورد و پيامبر او را در رسالتى كه از جانب خداوند آورده است باور داشت؟
آيا حمزه سيّدالشهدا عموى پدر من نيست ؟ آيا جعفر طيّار عموى من نيست؟ آيا اين سخن رسول خدا درباره من و برادرم به شما نرسيده است كه اين دو سروران جوانان بهشتند؟
اگر مرا باور داريد همين حق است كه به خداوند سوگند از همان دم كه دانسته ام خداوند بر دروغگويان خشم مى آورد و زيان دروغ به بر سازندگانش مىرسد هيچ دروغ نگفته ام اگر هم مرا باور نداريد در جهان شما كسانى هستند كه اگر از آنان بپرسيد شما را خبر دهند. از جابربن عبدالله انصارى، از ابوسعيد خدرى، از سهل بن سعد انصارى، از زيدبن ارقم و از انس بن مالك بپرسيد تا به شما بگويند اين سخن را درباره من و برادرم از رسول خدا صلّى الله عليه وآله شنيده اند. آيا همين شما را از ريختن خون من بازنمى دارد؟
اى مردم! اگر در اين سخن رسول خدا صلّى الله عليه وآله ترديد داريد آيا در اين هم ترديد مى كنيد كه من فرزند دختر پيامبرتان هستم؟ به خداوند سوگند، ميان خاور و باختر، در ميان شما و در ميان ما جز من پسرى براى پيغمبر نيست.
واى بر شما، آيا خون كسى از شما را ريخته ام كه به خون خواهى آمده ايد؟ يا مال كسى را از بين برده ام يا بر كسى زخمى وارد ساخته ام؟
پس از اين سخنان همه سپاهيان دشمن سكوت گزيدند.
امام عليه السلام فرياد برآورد: اى شبث بن ربعى! اى حجار بن ابحر! اى قيس بن اشعث! اى زيدبن حارث! آيا شما نبوديد كه براى من نوشتيد بيا كه ميوه رسيده و آماده چيدن است و سپاهى براى تو آراسته است؟
آنان گفتند: نه، ما چنين نكرده ايم.
امام فرمود: سبحان الله! به خداوند سوگند كه شما خود چنين نوشتيد.
سپس فرمود: اى مردم! اگر مرا خوش نداريد مرا واگذاريد تا از شما دور شوم و به سرزمين امنى بروم.
قيس بن اشعث به آن حضرت گفت: آيا در برابر حكومت عموزاده خود (مقصود بنى اميه است) سر فرود نمى آورى؟ آنان جز خوبى بر تو روا نخواهند داشت و هيچ ناخوشايندى از آنان به تو نخواهد رسيد.
حسين عليه السلام فرمود: آيا تو برادر برادر خود هستى؟ آيا مى خواهى بنى هاشم چيزى افزون بر خون مسلم بن عقيل از تو بخواهند؟ نه، به خداوند سوگند دست زبونى در دست او نمى نهم و به سان بردگان نيز نمى گريزم. اى بندگان خدا! از اين كه مرا متّهم كنيد به خداوند پناه مىبرم.

* * *
سپس شتر خويش را نشاند و عقبة بن سمعان را فرمود زانوى آن را ببندد.

من از تـبـار عـشق و ايثار و جـهادم   آزادگـى سرچشمـه گيـرد از نـهـادم
جـدّم رسول الله ختـم المرسليـن است   بابم على يـعنى امـيرالمؤمـنيـن است
باشـد امام مـجـتـبى مـن را بـرادر   يـك عمّ من حمزه بـود آن شـير داور
يك عـمّ ديگر جعـفر طـبّـار بـاشـد   كـو را به نـزد حق بسى مقدار بـاشد
مـن يـادگـار آل طـاهـايم حـسيـنم   پـرورده دامـان زهـرايـم حـسيـنم
روى زمين امروز من را برترى نيست   ديگر سليـل دختر پـيغمـبرى نـيست
نامـوس اسلام و شرف را پـاسـدارم   زهـد و شهادت از على مـيراث دارم
ريـزد شجاعت از سر شمشير تـيـزم   با يك جهـان لشكر به تنهايى سـتـيزم
من با يزيد دون نخـواهم كرد بـيـعت   چون برگزيدم مرگ خـونين را به ذلت
با پورسفيان من سـر سـازش نـدارم   گر سر دهم حاشا در اين ره پـا گذارم
من از نژاد بت شـكنهـاى جـهـانـم   نسل خليلـم حجّـت صبـر زمـانـم
مظلوم كشتن رسم هيـچ آيين نـبـاشد   آزاده باشيد ار شما را ديـن نبـاشـد
سيد رضا مؤ يد    

* * *
توبه اى باشكوه
حرّ اين سخن حسين بن على عليه السلام را شنيد كه مى گويد: آيا دادرسى نيست كه براى خدا به فرياد ما برسد؟
آيا كسى نيست كه از ناموس رسول خدا صلّى الله عليه وآله دفاع كند؟
حرّ بن يزيد رياحى مى ديد كه سپاهيان حكومت آهنگ جنگ با حسين عليه السلام دارند. پس روى به عمربن سعد كرد و گفت: اى پسر سعد، آيا تو با اين مرد مىجنگى؟
ابن سعد گفت : به خداوند سوگند مى جنگم ، جنگى كه كمترينش آن است كه سرها بر زمين افتد و دستها از تن جدا شود.
حرّ گفت: آيا پيشنهادى كه حسين عليه السلام به شما كرده است خشنودتان نمىكند؟
ابن سعد گفت: اگر تصميم با من مى بود مىپذيرفتم. اما امير اين را نپذيرفته است.

* * *
حرّ، ابن سعد را واگذاشت و در كنارى همراه با تنى چند از ياران ايستاد.
قرّة بن قيس در كنار او بود. به او گفت : آيا تو امروز به اسب خود آب داده اى؟
قرّه گفت: نه.
حرّ گفت: آيا نمى خواهى آن را آب دهى؟
قرّه از اين سخن حرّ گمان كرد حرّ مى خواهد كه او وى را تنها بگذارد. از همين روى نيز حرّ را تنها گذاشت.

* * *
حرّ بن يزيد رياحى آرام به سوى اردوى ياران حسين عليه السلام حركت كرد.
اندكى پيش رفت كه مهاجر بن اوس او را ديد و پرسيد: اى حرّ! آيا آهنگ حمله كردن دارى؟
حرّ پاسخى نداد و لرزه بر اندامش افتاد.
مهاجر بن اوس كه چنين ديد ترديد كرد و به حرّ گفت: اگر از من مى پرسيدند شجاع ترين مرد در كوفه كيست؟ از جز تو نام نمى بردم. اكنون اين چه حالت است كه در تو مى بينم؟
حرّ گفت: خود را ميان بهشت و دوزخ مى بينم و به خداوند سوگند هيچ چيز را بر بهشت برنمى گزينم، هر چند پاره پاره شوم يا سوزانده شوم.

* * *
بر اسب نشست ، سپر خويش را وارونه كرد، نيزه خود را واژگون ساخت، سر را فرو افكند، و شرمگين دست بر روى سر نهاد و مى گفت: خدايا به درگاه تو توبه مى كنم، توبه ام را بپذير كه من اولياى تو و فرزندان دختر پيامبرت را ترسانده ام.
آنگاه بر اسب نواخت و به سوى خيمه هاى حسين عليه السلام رفت و رو به آن حضرت چنين گفت: اى حسين! اى فرزند رسول خدا! جانم به فداى تو باد. من همانم كه راه را بر تو گرفتم و تا اين نقطه با تو آمدم و تو را در اينجا به ناگزير فرود آوردم. هيچ گمان نمى بردم اين مردمان پيشنهاد تو را نپذيرند و با تو چنين كنند. به خداوند سوگند، اگر مى دانستم با تو چنين خواهند كرد هرگز به آنچه انجام دادم دست نمى يازيدم. اينك به درگاه خداوند توبه كرده ام. آيا اين توبه از من پذيرفته است؟
امام عليه السلام فرمود: آرى، خداوند توبه ات را بپذيرد. فرود آى!
حرّ گفت: در سپاه تو سواره باشم بهتر است تا پياده. دمى بر اسب خويش مى نشينم و با آنان پيكار مىكنم تا چون زندگى ام آخر شود از اسب فرو افتم.
حسين عليه السلام فرمود: خداى تو را رحمت كند، هر چه خود مى پسندى بكن.

* * *
حرّ از حسين اجازه خواست نزد سپاهيان ابن سعد رود و آنان را اندرز دهد.
در روايت ملهوف است كه حرّ به امام گفت: اگر من نخستين كسى بودم كه در برابر تو ايستادم اجازه ام ده نخستين كسى باشم كه پيشاپيش تو شهيد مى شوم. شايد در شمار كسانى درآيم كه فرداى قيامت دست در دست جدّت محمّد صلّى الله عليه وآله مى نهند.
حرّ را اجازه داد و او به ميدان آمده، با سپاهيان ابن سعد چنين سخن گفت:
اى مردمان كوفه ! هماره در مصيبت و گريان باشيد! اين بنده درستكار خداوند را نزد خويش خوانديد و چون به سوى شما آمد او را واگذاشتيد. شما مدعى بوديد كه پيشمرگ او مى شويد، اما اينك پيش تاخته ايد كه او را بكشيد!
راه نفس كشيدن را بر او بسته ايد، او را از هر سو در ميان گرفته ايد و جان او را مى خواهيد! و مانع مى شويد در زمين بيكران خدا به سويى رود. اينك او چونان اسيرى در دست شماست و هيچ سود و زيان خود را در اختيار ندارد.
شما او و زنان و فرزندان و كسان او را از آب جارى فرات محروم كرده ايد، با آن كه يهوديان و مسيحيان و آتش پرستان از اين آب مىنوشند و چهارپايان بيابان در آن مى لولند.
اينك تشنگى زنان و فرزندان او را بى تاب كرده است. چه خوب پس از پيامبر صلّى الله عليه وآله با فرزندان او رفتار كرديد! خدايتان سيراب نكند!
در پاسخ سخن حرّ تنى چند به سوى او تير افكندند و او ناچار به سوى خيمه ها بازگشت.

اگر بر آستان خوانى مـرا خاك رهـت گردم   و گر از در برانى خـاك پاى لشكرت گـردم
به دامانت غبارآسا نشـستم برنمـى خـيـزم   و گر بفشانى ام چون گرد بر گِرد سرت گردم
على شير خـدا باب تو شير خـود به قاتل داد   تو اى دلـبند او مپسند نوميد از درت گـردم
دل و جانم زتاب شرم همچون شمع مى سوزد   بده پروانه تا پروانه وش خـاكستـرت گردم
به دربارت اگر بارم دهى بارى زهـى عزت   وليكن با چه رويى روبرو با خواهرت گردم
ببين از كرده خود سر به پيشم سر بلندم كـن   مرا رخصت بده تا پيش مرگ اكبرت گـردم
به صد تعظيم نام فاطمه آرم به لـب زآن رو   كه خواهم رستگار از فيض نام مادرت گردم
اگر بـاشد به دستم اختيار از بعد سـر دادن   سرم گيرم به دست و باز بر گرد سرت گردم
على انسانى    

* * *
پيكار آغاز مى شود
عمربن سعد به سوى اردوى حسين عليه السلام تاخت و تيرى به آن سوى افكنده گفت: نزد امير گواهى دهيد من نخستين كسى بودم كه تير انداختم.
در پى او ديگر سپاهيان نيز تير افكندند و هيچ كس از ياران حسين عليه السلام نماند مگر آن كه تير دشمن به او رسيد.
حسين عليه السلام كه چنين ديد به اصحاب خود فرمود: خدايتان بيامرزد. برخيزيد به پيشواز مرگى برويد كه گريزى از آن نيست. اين تيرها فرستادگان اين مردمان به سوى شماست.
ياران حسين عليه السلام همگى به رويارويى دشمن برخاستند و دمى جنگيدند. چون غبار جنگ فرو نشست پنجاه تن بر خاك افتاده بودند.
از سپاه دشمن دو تن به نامهاى يسار و سالم كه يكى غلام يا آزاد شده زياد و ديگرى غلام عبيدالله بن زياد بود به ميدان آمدند و هماورد طلبيدند. حبيب و برير براى رويارويى برخاستند. امام حسين عليه السلام آنان را اجازه نفرمود.
پس عبدالله بن عمير كلبى كه مردى جنگاور و قوى اندام بود و او را ابووهب مىخواندند برخاست. امام به او اجازه داد و فرمود: او را همتاى نبرد مىبينم.
چون ابووهب به رويارويى آنان رفت گفتند: تو كيستى؟ او نسب خود را بيان كرد. گفتند: ما تو را نمىشناسيم. بايد زهير يا برير يا حبيب براى نبرد با ما بيايند.
يسار نزديك ابووهب بود. ابووهب به او گفت: اى زنازاده تو را آن رسيده است كه از هماوردى با من روى برتابى؟ آنگاه شمشير بر او فرود آورد و او را بر زمين افكند. در همين حال از آن طرف ، سالم ضربه اى بر ابووهب فرود آورد و او دست خود را سپر كرد. شمشير به انگشتانش خورد و انگشتان او پريد. آنگاه ابووهب بر سر سالم تاخت و او را نيز از پاى درآورد. پس در حالى كه رجز مى خواند او به سوى خيمه گاه حسين عليه السلام حركت كرد.
در اين ميان همسر او ام وهب عمود خيمه برداشت و به ميدان آمده به سوى شوهر شتافت، در حالى كه مىگفت: پدر و مادرم به فداى تو! به دفاع از فرزندان پاك رسول خدا بجنگ. ابووهب خواست زن را به خيمه ها برگرداند. اما او برنمى گشت و جامه شوهر را مى كشيده و مىگفت: تو را رها نخواهم كرد مگر آن كه همراهت كشته شوم.
حسين عليه السّلام مادر وهب را صدا زد كه: خداى شما را از جانب خاندان پيامبر جزا دهد، برگرد كه جنگ بر زن نيست. مادر وهب نيز برگشت.
چون ياران باقيمانده حسين عليه السلام به فراوانى كشتگان نگريستند دو، دو يا سه، سه يا چهار، چهار نزد امام مىآمدند و اجازه نبرد مىخواستند.
سيف بن حارث بن سريع و مالك بن عبد سريع نزد امام آمدند و گريستند. امام فرمود: چرا مى گرييد؟ اميدوارم دمى ديگر ديدگانتان روشن شود!
گفتند: خدا جان ما را فداى تو كند. ما براى خويش نمى گرييم ، بلكه بر تو مى گرييم، تو را مى بينيم كه دشمن در ميانت گرفته است و نمىتوانيم سودى به تو رسانيم.
امام آن دو را پاداش داد و در همان نزديكى حضرت جنگيدند تا به قتل رسيدند.
عبدالله بن عروه و عبدالرحمن عروه غفارى نزد امام آمدند و گفتند: دشمن ما را به سوى تو رانده است . پس در پيشگاه امام جنگيدند تا به شهادت رسيدند.
عمروبن خالد صيداوى و غلامش سعد به همراه جابربن حارث سلمانى و مجمع بن عبدالله عائدى بر دشمن تاختند و چون به ميان سپاه فرو رفتند دشمن آنان را در ميان گرفت و از ياران حسين عليه السلام جدايشان كرد. حسين عليه السلام برادر خويش، عباس را به يارى آنان خواست. عباس همه آنان را كه مجروح نيز شده بودند از چنگ دشمن رهانيد. در راه بازگشت دشمن ديگر بار خود را به آنان نزديك كرد و آنان با همه زخمى كه بر تن داشتند در برابر دشمن ايستاده ، جنگيدند تا به شهادت رسيدند.

* * *
چون حسين عليه السلام فراوانى كشتگان اردوى خويش را ديد ريش مقدس خود را در دست گرفت و فرمود: خشم خداوند بر يهوديان شدت يافت ، آنگاه كه براى او فرزندى قرار دادند. خشم خداوند بر مسيحيان شدت يافت آنگاه كه او را يكى از خدايان سه گانه دانستند. خشم خداوند بر مجوس شدت يافت آنگاه كه به جاى او ماه و خورشيد را پرستيدند. خشم خداوند بر كسانى هم شدت يافت كه همه بر اين شدند كه پسر دختر پيغمبر خود را بكشند. به خداوند سوگند هيچ يك از خواسته هايى را كه دارند برنمىآورم تا آن كه خداى را در حالى كه ريشم به خونم رنگين شده است ديدار كنم.
سپس فرياد زد: آيا ياورى نيست كه ما را فرياد رسد! آيا كسى نيست كه از ناموس رسول خدا صلّى الله عليه وآله دفاع كند!
زنان كه اين فرياد را شنيدند گريستند و ناله برآوردند.
در آن سوى ، دو تن انصارى ، سعد بن حارث و برادرش ابوالحتوف چون فرياد يارىخواهى حسين عليه السلام و نيز گريه زنان و فرزندان او را شنيدند از سپاه ابن سعد بيرون آمدند و به حسين پيوسته ، به يارى او بر دشمن تاختند و به شهادت رسيدند.

* * *
جنگ در ميمنه و ميسره سپاه
پس از آن كه شمار ياران حسين عليه السلام اندك شد و كاستى سپاهيان، خود را آشكار ساخت ياران آن حضرت يك يك به ميدان رفتند و بسيارى از كوفيان را كشتند. در اين هنگام عمروبن حجاج از سپاه كوفيان رو به ديگران فرياد برداشت كه آيا مىدانيد با چه كسى مى جنگيد؟ با يلان و سواران نامدار شهر و اهل بصيرت و با كسانى مى جنگيد كه آماده مرگند و با همه شمار اندكشان هر كه به هماورد آنان رود او را بكشند. به خداوند سوگند، اگر به سوى آنان سنگ نپرانيد شما را مىكشند.
عمربن سعد گفت: راست مى گويى، همان كه گفتى سنجيده و پسنديده است. به سپاهيان سفارش كن كه آنان كه آهنگ پيكار دارند تنهايى به هماورد نروند كه اگر يك يك به پيكار ياران او رويد شما را به قتل خواهند رساند.
پس از آن بود كه عمروبن حجاج بر جناح راست سپاه حسين عليه السلام حمله آورد. اما ياران امام عليه السلام در برابر آنان مقاومت كرده، به زانو نشستند و نيزه ها را رو به مهاجمان گرفتند و در نتيجه سواران نتوانستند پيش روند. چون خواستند برگردند ياران حسين عليه السلام آنان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و بدين سان تنى چند از سپاهيان ابن سعد بر زمين افتادند و تنى چند نيز مجروح شدند.
عمروبن حجاج آن هنگام كه يورش مى كرد به ياران خود گفت: با آنان كه از دين برگشته اند و از جماعت مسلمانان بيرون رفته اند بجنگيد!
امام عليه السلام در پاسخ او فرمود: واى بر تو، اى عمرو، آيا مردم را بر من مى شورانى؟ آيا ما از دين برگشته ايم و تو بر دين استوار مانده اى؟ آن هنگام كه روح از تنهايمان جدا شود خواهيد دانست چه كسى سزامندتر آن است كه به دوزخ درآيد.

* * *
عمروبن حجّاج پس از آن از سمت فرات به ياران حسين عليه السلام حمله كرد و دمى در آن سوى درگير شدند. در همين جا بود كه مسلم بن عبدالله ضبابى و عبدالرحمن بجلى به مسلم بن عوسجه حمله كردند و از شدت درگيرى غبارى سخت برخاست و زمانى كه فرونشست مسلم بن عوسجه را ديدند كه بر زمين افتاده است و اندك رمقى در بدن دارد.
حسين عليه السلام در حالى كه حبيب بن مظاهر او را همراهى مى كرد نزد مسلم بن عوسجه رفت و به او فرمود: اى مسلم ، خداوند بر تو رحمت فرو فرستد! از مسلمانان كسانى هستند كه زندگيشان به سر آمده است و كسانى نيز هستند كه در انتظارند و بر اين پيمان مانده اند و هيچ تغيير نداده اند.
حبيب به او نزديك شد و گفت: كشته شدنت بر من گران است. اى مسلم! تو را به بهشت مژده باد.
مسلم نيز با صدايى ضعيف گفت: خداوند تو را نيز به خير بشارت دهد.
حبيب گفت: اگر مى دانستم كه از پى تو زنده مى مانم دوست داشتم مرا به آنچه انديشه ات را به خود مشغول كرده است وصيت كنى.
مسلم به حسين عليه السلام اشاره اى كرد و در پاسخ حبيب گفت: تو را به همراهى با اين مرد سفارش مىكنم.
شايسته است جانت را فداى او كنى.
حبيب گفت: به خداى كعبه ، چنين خواهم كرد.
روح مسلم در حالى كه حسين در يك سويش و حبيب در سوى ديگرش بود از تن پرواز كرد و در اين هنگام كنيز مسلم فرياد برآورد: وا مسلماه، يا سيداه، يا ابن عوسجتاه.
سپاهيان عمروبن حجاج كه اين فرياد شنيدند، فرياد كشيدند كه مسلم را كشته ايم.
شبث بن ربعى كه شنيد به كسانى كه پيرامونش بودند گفت: مادرتان به عزايتان بنشيند! آيا مسلم كشته مىشود و شما شادمانى مى كنيد؟ او چه مواضع و افتخارات درخشانى در ميان مسلمانان داشت! روز فتح آذربايجان او را ديدم كه پيش از آماده شدن سپاهيان مسلمانان شش تن از مشركان را كشت.

* * *
در ميسره سپاه حسين عليه السلام ، شمر به همراه گروهى ديگر به ياران حسين عليه السلام يورش آورد. آنان در برابر مهاجمان ايستادند. در همين جا بود كه عبداللّه بن عمير كلبى (ابووهب) پس از آن كه نوزده سوار و دوازده پياده از لشكريان ابن سعد را كشت خود مورد هجوم هانى بن ثبيت قرار گرفت و به قتل رسيد.
پس از آن كه كشته شد همسرش ام وهب به بالينش آمد و در حالى كه خاك و خون از چهره او مى زدود خطاب به وى گفت : بهشت گوارايت باد. از خداوندى كه بهشت را روزى تو كرد مى خواهم مرا نيز با تو همراه كند.
شمر كه اين سخنان شنيد به غلام خود رستم گفت: سر او را به نيزه خود بزن. رستم نيزه خويش بر سر آن زن فرود آورد و اين نخستين زن در ميان ياران حسين عليه السلام بود كه به شهادت رسيد.
سر عبداللّه بن عمير را بريدند و به سوى خيمه گاه حسين عليه السلام افكندند. مادرش سر را برداشت ، خون از آن پاك كرد و آنگاه ستون خيمه اى برداشت و به سوى دشمن شتافت. حسين عليه السلام او را برگرداند و فرمود: خدايت رحمت كند، برگرد كه جهاد از زن برداشته است.
او برگشت، در حالى كه مى گفت: خدايا اميدم را مگسل. حسين عليه السلام فرمود: خداوند نوميدت نكند.

* * *
شمر آن اندازه پيش تاخت كه توانست نيزه خود را بر خيمه حسين عليه السلام فرود آورد. او در اين هنگام گفت: برايم آتش بياوريد تا خيمه را بر سر ساكنانش آتش زنم.
زنان فرياد برداشتند و از خيمه بيرون آمدند. حسين عليه السلام نيز به شمر فرمود: اى پسر ذى الجوشن، آيا آتش مى خواهى تا خيمه مرا بر سر ساكنانش آتش بزنى؟ خداى تو را در آتش بسوزاند!
شبث بن ربعى از سپاهيان ابن سعد، كه اين رفتار شمر ديد به او گفت: آيا به آن جا رسيده اى كه زنان را بترسانى؟ هيچ سخنى زشت تر از اين سخن تو و هيچ رفتارى زشت تر از اين رفتار تو نديده ام.
شمر از اين سخن شرم كرد و از خيمه ها دست كشيد.
از آن سوى ، زهيربن قين به همراه ده تن ديگر به شمر و همراهانش حمله كردند و آنان نيز از اطراف خيمه ها گريختند.

* * *
نماز در گرماگرم پيكار
ابوثمامه صائدى به خورشيد نگريست و ديد ظهر شده است. پس به حسين عليه السلام گفت: جانم به فداى تو، مىبينم كه دشمنان به تو نزديك شده اند. به خداوند سوگند، نه نمىتوانم بپذيريم تو كشته شوى مگر آن كه پيش از تو كشته شوم. امّا دوست دارم در حالى به ديدار خداوند روم كه اين نماز را كه وقتش نزديك شده است بجاى آورده باشم.
حسين عليه السلام نيز سر به آسمان بلند كرد و فرمود: خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكران قرار دهد، نماز را به ياد آوردى. آرى، اكنون اوّل وقت نماز است. از دشمنان بخواهيد از ما دست بدارند تا نماز بگزاريم.

* * *
حصين بن تميم كه از سپاهيان ابن سعد بود اين سخن حسين عليه السلام را شنيد و گفت: نماز از شما پذيرفته نيست.
حبيب بن مظاهر در پاسخ او گفت: اى الاغ، آيا مدعى هستى كه نماز از خاندان پيامبر صلّى الله عليه و آله پذيرفته نمى شود و از تو پذيرفته مى شود؟
حصين به حبيب هجوم آورد. حبيب شمشيرى بر صورت اسب نواخت و حصين از روى اسب بر زمين افتاد. يارانش او را كه زخمى شده بود برداشتند و رهانيدند.
پس از آن حبيب جنگ سختى كرد و با همه آن كه سنّى از او گذشته بود، شصت و دو تن را از سپاه دشمن به قتل رساند. در اين ميان بديل بن صريم به او حمله كرد و شمشيرى بر او فرود آورد. از آن سوى نيز مردى تميمى نيزه اى بر او فرود آورد و در نتيجه وى بر زمين افتاد. چون خواست برخيزد حصين خود را به او رساند و چند ضربت شمشير بر پيكر او فرود آورد. پس حبيب بر زمين افتاد و آن مرد تميمى پيش تاخته، سر او را از تن جدا كرد.
كشته شدن حبيب ، حسين عليه السلام را تكان داد، و فرمود: از خداوند براى خود و يارانم صبر مى طلبم.

* * *
پس از او حرّبن يزيد رياحى در حالى كه زهيربن قين نيز از او پشتيبانى مى كرد از ميان ياران حسين عليه السلام بيرون آمد. هر دو دمى چند جنگيدند و هر كدام كه پيش مىتاختند ديگرى از او پشتيبانى مى كرد و مهاجمان را از پيرامونش مىپراكند.
اسب حرّ نيز زخم برداشته بود و خون از سر و رويش مى ريخت و حرّ نيز بيتى از عنتره بر زبان داشت كه مىگويد:
همچنان بر دشمن مى تازم و اسب خويش را به ميان آنان مى رانم تا هنگامى كه شكم اسب را خون فراگيرد.
حصين از ياران ابن سعد به يزيدبن سفيان گفت: اين همان حرّ است كه آرزوى كشتنش داشتى و يزيد گفت: آرى.
پس به هماوردطلبى حرّ بيرون آمد و طولى نكشيد كه حرّ او را به قتل رساند.
سپس ايوب بن مشرح تيرى به سوى اسب حرّ افكند و اسب را پى كرد اسب سكندرى خورد و حرّ بر زمين افتاد، شمشير به دست و چونان شيرى كه فرود آمده باشد. او پياده جنگيد تا آن كه افزون بر چهل تن از ياران ابن سعد را كشت . پس از آن سپاهيان ابن سعد او را در ميان گفتند و از پاى درآوردند.
حرّ را به اردوى ياران حسين آوردند و در مقابل خيمه كشتگان گذاشتند.
حسين عليه السلام حرّ را نگريست و در حالى كه خون از چهره او پاك مىكرد خطاب به او كه هنوز نيمه جانى در تن داشت فرمود: تو آزاده اى چونان كه مادرت تو را آزاده نام نهاده است. تو در دنيا و آخرت آزاده اى.

* * *
حسين عليه السلام نماز ظهر را برپا داشت. گفته اند او با ياران باقيمانده نماز خوف به جاى آورد و به هنگام نماز زهيربن قين و سعيدبن عبداللّه حنفى در رأس نيمى از ياران پيشاپيش نمازگزاران ايستاده بودند. پس از آن زخم تيرها سعيدبن عبداللّه را ناتوان ساخت بر زمين افتاد در حالى كه مى گفت: خدايا اين دشمنان را به همان لعن و نفرينى گرفتار كن كه عاد و ثمود را گرفتار كردى. خدايا به پيامبرت از جانب من سلام برسان و به او برسان كه چه زخمهايى برداشته ام. من خواسته ام به اين كارم از پاداشى كه در يارى خاندان پيامبرت مى دهى برخوردار شوم.
سعيد در اين هنگام، همچنين روى به حسين عليه السلام كرد و گفت: اى پسر رسول خدا! آيا كار خود به انجام رساندم؟ حسين عليه السلام در پاسخ او فرمود: آرى، تو فرداى قيامت پيشاپيش من خواهى بود.
بدين سان سعيد نيز درگذشت. پس از شهادت در بدن او افزون بر زخم شمشيرها، سيزده نيزه بود.
پس از آن كه حسين عليه السلام نماز را به پايان برد به باقيمانده يارانش فرمود:
اى بزرگان، اين بهشت است كه اكنون درهايش گشوده و نهرهايش براى شما مهيا و ميوه هايش آماده چيدن است، و اين رسول خدا و شهيدان راه خدايند كه در انتظار گامهاى شمايند. دين خدا و دين پيامبر خدا را پاس داريد و از ناموس پيامبر دفاع كنيد.
ياران همه گفتند: جان همه ما فداى تو باد و خون ما سپر بلاى تو. به خداوند سوگند تا خون در رگهاى ما جارى است هيچ گزندى به تو و ناموست نخواهد رسيد.
 

از حـسيـن است پـايـدار نـماز   وز قـيـام وى اسـتـوار نـمـاز
نخل سرسبز نهـضـت او راست   آب از خـون و بـرگ و بار نماز
بـيـن اهـمّـيّت نـمـاز كـه او   خواند در حال اضـطـرار نـماز
اى حسين اى كه نزد حق ّ چون تو   كـس نـبـوده به روزگـار نمـاز
ز تو اى بهتـريـن نـمـازگـزار   زد به سر تـاج افتـخـار نـمـاز
اثرش از قـيامـت افـزون بـود   اين كه خوانـدى به كـارزار نماز
زنده كردى نمـاز را خـوانـدى   چون در آن دشت مرگبار نـمـاز
ز سـحـاب كــمـان آل زيـاد   كه از آن فرقه داشت عار نـمـاز
هـمه بـاران تيـر مـى بـاريد   تا كه كـردى تـو برگزار نـمـاز
ليك با جمـلـه بـى قـرارى ها   داد جـان تـو را قـرار نـمـاز
سيد رضا مؤيد    

 * * *
ياران به شهادت مى رسند

ابوثمامه
ابوثمامه صائدى، همان كه نماز را يادآور شده بود به ميدان آمد و پيكار كرد تا آن كه زخمهاى فراوان برداشت. در اين هنگام قيس بن عبداللّه پسرعموى ابن سعد كه دشمنى ديرينى با ابوثمامه داشت بر او يورش آورد و او را به قتل رساند.

زهير و پسرعمويش
سلمان بن مضارب بجلى پسرعموى زهير به ميدان آمد و پيكار سختى كرد و پس از آن به شهادت رسيد.
آنگاه زهيربن قين نزد امام آمد و دست بر شانه امام نهاده، اجازه خواست و گفت: به ميدان مى روم كه امروز روز ديدار من با جدّ تو پيامبر خدا صلّى الله عليه و آله، امام مرتضى على عليه السلام، حسن عليه السلام، جعفر طيّار و حمزه شير خداست. امام نيز فرمود: من هم در پى ات مى آيم.
زهير به هنگام پيكار چنين رجز مى خواند كه: (من زهير پسر قين هستم و به شمشير خويش شما را از حسين عليه السلام بازمى دارم.)
زهير پس از آن كه صدوبيست تن از سپاه ابن سعد را بر زمين افكند به شهادت رسيد.

عمروبن قرظه
تيرهاى دشمن به سوى حسين عليه السلام مى آمد. عمروبن قرظه انصارى برخاست و خود را سپر امام كرد و به سينه و پيشانى خود، امام را در برابر تيرهايى كه به سوى او مى آمد حفاظت كرد و بدين سان آسيبى به حسين عليه السلام نرسيد. عمرو هنگامى كه زخمهاى فراوان برداشت رو به حسين عليه السلام كرد و گفت: اى پسر رسول خدا! آيا وفا كردم؟ امام فرمود: آرى تو در قيامت نيز پيشاپيش من هستى. سلام مرا به رسول خدا برسان و او را بگوى كه من نيز در پى مىآيم. عمرو پس از اين آخرين گفت وگو با امام بر زمين افتاد. در اين هنگام برادر او على كه در سپاه ابن سعد بود فرياد زد: اى حسين! اى دروغگو! برادرم را فريفتى و او را به كشتن دادى. امام عليه السلام فرمود: من برادر تو را نفريفتم، بلكه خداوند او را هدايت و تو را گمراه كرد. على گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم. پس به سوى حسين عليه السلام يورش آورد، امّا نافع بن هلال بر سر راه او ايستاد و او را به نيزه خويش بر زمين افكند.

نافع بن هلال
نافع به سوى دشمن تير مىافكند. او به تيرهاى خود دوازده تن را كشت. و چون تيرهايش به آخر رسيد شمشير از نيام برآورد و به ميان دشمن زد. او را محاصره كردند و هدف تيرها و سنگهاى خود قرار دادند تا آن جا كه دو بازوى او را شكستند و او را به اسارت درآوردند. شمر او را به نزد ابن سعد برد. ابن سعد از او پرسيد: چه چيز تو را واداشته كه با خود چنين كنى؟ گفت: خدايم خود مى داند كه چه خواسته ام. يكى ديگر از سپاهيان ابن سعد كه مى ديد خون از سر و روى نافع مى ريزد رو به او كرد و گفت: نمى بينى كه چه بر سرت آمده است؟ نافع گفت: به خداوند سوگند، من دوازده تن از شما را، افزون بر زخميان، كشته ام و خود را بر پيكارى كه كرده ام سرزنش نمى كنم. اكنون هم اگر دست داشتم نمى توانستيد مرا در بند كشيد.
شمر شمشير برهنه كرد، نافع به او گفت: اى شمر! خداى را سوگند كه اگر از مسلمانان بودى بر تو گران بود كه در حالى خداى را ملاقات كنى كه دستت به خون ما آلوده است. سپاس خدايى را كه مرگ ما را به دست بدترين آفريدگان خويش قرار داد. پس شمر پيش آمد و سر نافع را از تن جدا كرد.

واضح
واضح ، غلام حرث مذحجى به ميدان رفت و چون بر زمين افتاد حسين عليه السلام را به يارى خواست. امام عليه السلام خود را به او رساند و او را در آغوش گرفت. واضح كه چنين ديد گفت: من كيم كه پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله گونه خويش بر گونه من نهاده است؟ پس روحش به ملكوت پر كشيد.

اسلم
اسلم غلام امام بود كه به ميدان رفت و پس از پيكار بر زمين افتاد. در اين هنگام امام نزد او رفت و وى كه هنوز نيمه جانى داشت لبخندى زد و به آنچه مى ديد افتخار كرد.
لحظاتى بعد او نيز به شمار شهيدان درآمد.

بريربن خضير
يزيدبن معقل از سپاه ابن زياد فرياد برآورد: اى برير، آنچه را خدا با تو كرده است چگونه مى بينى؟
برير گفت: خداوند خير براى من پيش آورده و براى تو شر و بدى پيش آورده است.
يزيد گفت: دروغ گفتى، با آن كه پيش از اين دروغگو نبوده اى. آيا به ياد مى دهى كه روزى در ميان طايفه بنى لوفان با يكديگر قدم مى زديم و تو مى گفتى: معاويه گمراه بود و على بن ابى طالب عليه السلام امام هدايت بود.
برير گفت: آرى به ياد دارم و اينك نيز گواهى مى دهم كه همين نظر من است.
يزيد گفت: و من گواهى مى دهم كه تو از گمراهانى.
پس برير را به مباهله خواند. هر دو دستهاى خود به آسمان برداشتند و از خداوند خواستند آن را كه دروغ مى گويد لعن كند و بكشد.
سپس با همديگر به پيكار پرداختند و برير چنان ضربه اى بر سر يزيد فرود آورد كه كله خود و سر او دو نيم شد و شمشير در ميان كله خود ماند. هنگامى كه برير قصد بيرون كشيدن شمشير را داشت رضى بن منقذ عبدى بر او حمله برد و با همديگر درآويختند. برير، رضى را بر زمين كوبيد و بر روى سينه او نشست. رضى از ياران خود كمك خواست.
كعب بن جابر در پاسخ كمك خواهى او روانه شد تا با نيزه خويش به برير حمله كند، در اين هنگام عفيف بن زهير كه شاهد ماجرا بود فرياد زد:
اى مرد! اين بريربن خضير است، كسى كه در جامع كوفه براى ما قرآن مى خواند.
امّا كعب به هشدار عفيف گوش نداد و بر او حمله برد و نيزه خويش در پشت او نشاند. كعب با نيزه خود برير را از روى رضى بلند كرد و آنگاه او را به ضربت شمشيرى به شهادت رساند.

حنظله شبامى
حنظلة بن سعد شبامى كه از ياران حسين عليه السلام بود رو به سپاهيان دشمن كرد و اين آيات را بر آنان خواند: (يا قوم انى اخاف عليكم مثل يوم الاحزاب...، اى مردم، بر شما از آنچه بر سر آن اقوام ديگر آمده است بيمناكم، همانند قوم نوح و عاد و ثمود و كسانى كه از آن پس آمدند. امّا خداوند ستم بر بندگان را نمى خواهد. اى قوم من، از آن روزى كه يكديگر را به فرياد بخوانيد بر شما بيمناكم، آن روز كه همگى پشت كرده باز مىگرديد و هيچ كس شما را از عذاب خداوند نگاه نمىدارد. هر كس كه خدا او را گمراه كند هيچ راهنمايى ندارد) (غافر /30-33) اى مردم! حسين را نكشيد كه خداوند شما را به عذاب خويش گرفتار كند.
حسين عليه السلام براى او دعا كرد و فرمود: خداوند بر تو رحمت فرستد. آنان هنگامى عذاب خداى را بر خود واجب كردند كه آنان را به حقّ خواندم، امّا به پيكار تو و همراهانت برخاستند تا بنياد شما بركنند. چه رسد به اين زمان كه برادران درستكار تو را كشته اند.
حنظله گفت: راست گفتى، اى پسر رسول خدا، آيا به آن سراى ديگر نشتابيم؟
امام او را اجازه رفتن داد. وى پيش تاخت و تا سر كشيدن جام شهادت پيكار كرد.

عابس بن شبيب
عابس نزد امام آمده ايستاد و گفت: در روى زمين هيچ چيز عزيزتر از تو برايم نيست. اگر مى توانستم به چيزى گرانتر از جانم اين مهاجمان را از تو دور كنم دريغ نمى داشتم. اينك بدرود. فرداى قيامت گواهى ده كه من در راه تو و پدرت بودم.
سپس به سوى مهاجمان رفت و در حالى كه پيشانى اش زخمى برداشته بود، شمشير برهنه كرد و فرياد زد: آيا در ميان شما مردى هست؟
مهاجمان از پيكار با او رخ برتافتند؛ چه، مى دانستند او شجاعترين مردمان است.
در اين هنگام عمربن سعد فرياد زد: او را سنگباران كنيد. عابس را هدف سنگها قرار دادند. او كه چنين ديد زره و كله خود به كنارى نهاد و به كوفيان حمله ور شد. گاه اتفاق مى افتاد كه دويست تن را به فرار وامى داشت.
به هر روى، دمى بعد او را از هر سوى در ميان گرفتند و كشتند.
پس از كشته شدن عابس تنى چند مدّعى تصاحب سر بريده او شدند، امّا عمربن سعد گفت: هيچ كدام شما بتنهايى نتوانسته است او را بكشد.

جَون
جون، غلام پيشين ابوذر غفارى نزد امام آمد و در پيشگاه او ايستاده، اجازه پيكار خواست. امام عليه السلام فرمود: اى جون ، تو براى درامان بودن همراه ما آمده اى. اينك آزادى كه بروى.
جون خود را بر روى گامهاى امام عليه السلام انداخت و گفت: من در گشايش از همه كم بهره ترم و در سختى نيز از همه خوارتر! بويم ناخوشايند است، حسب و نسبم ناشناخته و رنگم سياه. مرا گشايش بهشت ده تا بويم خوش، حسب و نسبم والا و رنگم سفيد شود. به خداوند سوگند از شما جدا نمى شوم تا اين خون سياه به خون شما درآميزد.
امام جون را اجازه پيكار داد.
او به ميدان رفت ، بيست و پنج تن از كوفيان را كشت و سپس خود نيز به شهادت رسيد.
امام عليه السلام خود را به كنار پيكر او رساند و چنين دعا كرد: خدايا روى او را سفيد و بوى او را خوش گردان و او را همراه با محمّد صلى الله عليه و آله برانگيز و آشناى او و خاندانش كن.

انس كاهلى
انس بن حارث بن نبيه كاهلى پيرمردى از نخستين مسلمانان بود كه در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله در نبرد بدر و حنين شركت جسته و در دوران حيات از رسول خدا صلى الله عليه و آله حديث شنيده بود.
اين صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله به حضور امام آمد و از او اجازه پيكار خواست. امام او را اجازه داد. انس عمامه از سر گشود و به كمر بست و ابروهاى خود را با پيشانى بند نگه داشت و آنگاه وارد ميدان شد. امام كه او را با چنين هيئتى ديد گريست و فرمود: اى پير، خداى خود سپاس تو را دهد.
انس با همه آن كه عمرى از او مى گذشت هيجده تن از مهاجمان را به قتل رساند و سپس خود نيز شهيد شد.

نوجوان شهيد
عمروبن جناده افزون از يازده سال نداشت. پس از آن كه پدر را از دست داد نزد امام آمده از او اجازه پيكار خواست. امّا امام او را اجازه نداد و فرمود: اين هنوز نوجوان است و پدرش هم در نخستين هجوم كوفيان كشته شده است . شايد مادرش دوست نداشته باشد كه او نيز كشته شود.
عمرو گفت: مادرم خود مرا فرستاده است. چنين بود كه امام به او اجازه پيكار داد. عمرو بسيار زود به شهادت رسيد. سر او را به سوى مادرش افكندند. مادر آن را برداشت، خون از آن پاك كرد و به سوى مردى از سپاه دشمن كه در آن نزديكى بود افكند و بدين سان او را كشت. آنگاه به خيمه ها بازگشت و نيزه اى و در روايت ديگر شمشيرى برگرفت و به سوى دشمن پيش تاخته، چنين رجز مى خواند:
من گرچه زنى تكيده و ضعيفم امّا ضربتى سخت بر شما فرود مى آورم و از فرزندان گرامى فاطمه دفاع مى كنم . پس از آن كه اين زن دو تن از سپاه دشمن را به نيزه خود بر زمين افكند امام او را به خيمه گاه فراخواند.

حجاج جعفى
حجاج بن مسروق جعفى آن اندازه با دشمن جنگيد كه صورتش به خون رنگين شد. با اين حال نزد حسين عليه السلام برگشت و گفت: اينك به ديدار جدپ تو پيامبر و نيز پدر بزرگوارت على، همان كه او را وصىّ مىدانيم، مى روم.
امام فرمود: من نيز از پى مى آيم.
پس دگر باره بر اردوى دشمن تاخت و تا شهادت جنگيد.

* * *
اكبر به ميدان مى رود آه و واويلا
چون همه ياران حسين عليه السلام كشته شدند و كسى جز خاندان آن حضرت نماند، برجاى ماندگان يعنى فرزندان على بن ابى طالب عليه السلام ، فرزندان جعفربن ابى طالب، فرزندان عقيل، فرزندان حسن عليه السلام و فرزندان حسين عليه السلام گرد آمدند و با يكديگر وداع كردند تا آهنگ جنگ كنند.
نخستين مبارز بنى هاشم كه اذن ميدان خواست على اكبر بود. او از زيباروى ترين كسان، خوشخوترين كسان و همانندترين كس به رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.
على اكبر كه به روايتى در اين زمان بيست و هفت سال داشت نزد پدر آمد و از او اجازه ميدان خواست. پدر او را اجازه فرمود. آنگاه نگاهى نوميدانه به قد و بالاى او افكند. سپس چشمان خويش فرو هشت و گريست.
وداع على اكبر بر زنان گران آمد. گرد او جمع شدند و او را در ميان گرفتند و گفتند: بر غربت و تنهايى ما رحم كند. ما را توان جدايى تو نيست. امّا على اكبر اعتنايى نكرد و بر اسب حسين عليه السلام نشست و آهنگ ميدان كرد.
در روايت است كه چون على روانه شد حسين عليه السلام محاسن در دست گرفت و سر به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا تو خود بر اين قوم گواه باش. اينك جوانى براى رويارويى با آنان به ميدان شتافته كه در خلق و خوى و سخن شبيه ترين كس به رسول خداست.
ما هر گاه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله دلتنگ مى شديم در سيماى اكبر مى نگريستيم . خداوندا! بركتهاى آسمان را از اين قوم بازدار، آنان را از هم بگسل و جمعشان را پاره پاره كن و هرگز هيچ زمامدارى را از آنان خشنود مدار؛ كه آنان ما را دعوت كردند تا ياريمان دهند، امّا بر ما هجوم آوردند و ما را مى كشند.

* * *
اكبر روانه ميدان شد واز آن سوى عمربن سعد بدان واسطه كه ميان ليلى با خاندان ابوسفيان اندك قرابتى بود، على اكبر را بانگ زد كه اى جوان تو با يزيد خويشاوندى و ما مىخواهيم اين خويشاوندى را پاس بداريم. اگر مىخواهى تو را امان مىدهيم. على اكبر عليه السلام در پاسخ فرمود: خويشاوندى با پيامبر سزامندتر است كه پاس داشته شود. حسين عليه السلام هم كه سخن ابن سعد را شنيده بود فرياد زد: پسر سعد تو را چه مى شود؟ خداوند پيوند تو با وابستگان را بگسلد، هيچ تو را خير ندهد، و بر تو كسى را مسلط كند كه تو را در بستر بكشد.

* * *
على اكبر به ميدان تاخت ، گاه به ميمنه حمله كرد و گاه به ميسره مى زد و گاه به ميانه لشكر دشمن مىتاخت، و هر كه را به رويارويى مىآمد بر زمين مى انداخت.
در روايت است كه چون افزون بر صد تن از كوفيان را كشت، تشنگى بر او فشار آورد، در حالى كه زخمهاى فراوان برداشته بود نزد پدر بازگشت و گفت: پدر! تشنگى مرا از پاى درآورده است، سنگينى زره مرا بستوه آورده است، آيا جرعه آبى هست تا بنوشم و ياراى پيكار با دشمن يابم؟
امام عليه السلام گريست و فرمود: فرزندم اندكى ديگر بجنگ كه زود است به رسول خدا صلى الله عليه و آله بپيوندى و او تو را از جامى سيراب كند كه پس از آن هرگز تشنه نشوى.
در روايت ديگرى است كه امام فرمود: زبان خود را پيش آور. پس زبان على را در كام گرفت و آنگاه انگشترى خود را به او داد تا در دهان گذارد و از سوز تشنگى بكاهد.

* * *
اكبر به ميدان بازگشت و همچنان بر كوفيان تاخت تا شمار كشتگان آنان را به دويست تن رساند. ناگاه مرّة بن منقذ عبدى نيزه اى در پشت او فرو كرد و ضربتى بر سر او فرود آورد. اكبر بر زمين افتاد و سپاهيان دشمن او را در ميان گرفتند و پيكرش را پاره پاره كردند.
در روايت است كه اكبر در آخرين لحظات زندگى پدر را صدا زد و فرمود: پدرم خداحافظ اينك اين رسول خداست كه آمده است تا سيرابم كند. حسين عليه السلام كه صداى على اكبر را شنيد خود را به كنار پيكر او رساند، صورت بر صورت او نهاده مى گفت: از پس تو خاك بر سر دنيا و زندگانى دنيا. چه اين مهاجمان در برابر خداوند و در شكست حرمت ناموس رسول خدا صلى الله عليه و آله جسور و بى باكند!

* * *
فرمود تا جنازه على را به خيمه گاه بردند.
از آن سوى زنان مىديدند پيكر اكبر بر شانه هاى جوانان بنى هاشم است و از آن خون مى چكد. پس از خيمه ها بيرون دويدند و پيشاپيش همه زينب جلو آمد، خود را بر روى اكبر انداخت و فرياد مى زد: واويلا برادرم، واويلا پسر برادرم.
حسين عليه السلام، زينب را از روى جنازه بلند كرد و فرمود تا به خيمه ها برود.

* * *
 

در رزمگاه عشق نه فـرق پـسر شكست   دشمن درست شيـشه عـمر پـدر شكست
پشـتـى كه جـز مقابل يـكتـا دوتا نشد   پشت حسين بود و ز داغ پـسـر شكست
تا شد سپر به تيغ سـر شبـه مــصطفى   سر شد دو تا و رونق شق القمـر شكست
شد با سر شكستـه ز زين سرنگون ولـيك   بـا آن شكـست داد به بيـدادگـر شكست
مادر در انتظار و ازين بى خبر كـه تـيغ   از تو سر و ازو دل و از من كمر شكست
آن دست بشكند كه سرت را شكست و يافت   پـاى امـيـد مادر خونين جـگـرشكست
صـيـاد دون به داغ تـو او را ز پا فكند   زان دل شكسته از چه دگر بال وپر شكست
بـا اشـك چشم ريخته شد طرح اين رثـا   زان اين سروده قـيمت درّ و گهر شكست
على انسانى    


* * *
دلاوران بنى هاشم هم مى روند

عبدالله بن مسلم
پس از اكبر، نخستين هاشمى كه آهنگ ميدان كرد عبدالله پسر مسلم بن عقيل بود. او به
ميدان شتافت و در سه حمله نزديك به صد تن از كوفيان را كشت. در اين ميان يكى از سپاهيان ابن سعد تيرى به سوى وى افكند. وى دست خود را سپر پيشانى كرد، امّا تير دست و پيشانى اش را به هم دوخت و نتوانست دست را از پيشانى بردارد.
در همين زمان يكى ديگر به نيزه بر او حمله آورد و نيزه خويش به قلب او فرو برد و بدين سان عبدالله بن مسلم نيز به شمار شهيدان پيوست.

عون بن عبداللّه بن جعفر
شمار ياران اندك شد و سپاهيان دشمن از هر سوى نزديك شدند و ياران باقيمانده را در
ميان گرفتند. در اين هنگام عبداللّه بن قطبه به عون بن عبداللّه پسر زينب حمله كرد و او را به قتل رساند.
در روايت ديگرى است كه او به ميدان رفت و پس از آن كه سه سوار و هيجده پياده از
دشمن كشت به شهادت رسيد.

محمّدبن عبداللّه بن جعفر
محمّد برادر عون و پسر دوم عبدالله بن جعفر است كه در اين هنگامه به شهادت رسيد. در روايت است كه او پس از كشتن ده تن از دشمنان جام شهادت نوشيد.
ابوالفرج روايت كرده است كه پس از محمّد برادر ديگرش عبيداللّه بن جعفر به شهيدان
پيوست. گفتنى است اين دو فرزند عبدالله نه از زينب ، بلكه از زن ديگر او خوصاء هستند.

عبدالرحمن بن عقيل
وى از فرزندان عقيل است كه در اين آخرين حمله بنى هاشم پس از كشتن هفده تن از
دشمنان به شهادت رسيد.

جعفربن عقيل
وى برادر عبدالرحمن و ديگر فرزند عقيل است كه پس از كشتن دو تن و به روايتى پانزده تن از كوفيان به شمار شهيدان درآمد.

عبدالله بن عقيل
او ديگر فرزند عقيل است كه پس از پيكار سخت و پس از برداشتن زخم هايى چند به دست عثمان بن خالد تميمى به قتل رسيد.
ابن قتيبه در معارف مى آورد: فرزندان عقيل بن ابى طالب به همراه حسين عليه السلام روانه شدند و نه تن از آنان به شهادت رسيدند كه مسلم شجاعترينشان بود.

قاسم بن الحسن
پس از آن كه ابوبكربن حسن پسر بزرگتر امام حسن مجتبى عليه السلام به شهادت رسيد،
قاسم كه هنوز نوجوانى بيش نبود نزد حسين عليه السلام آمده اجازه پيكار خواست. امام در قد وبالاى قاسم نگريست و سپس او را در آغوش گرفت و گريست، امام او را اجازه پيكار نداد. قاسم خود را بر روى پاى عمو انداخت و بر پاى او بوسه مى زد و گاه نيز بر دستان او بوسه مى زد و اجازه مى خواست، آن قدر اصرار كرد تا از امام اجازه ميدان رفتن گرفت .
رجزخوانان آهنگ ميدان كرد و سخت جنگيد تا جايى كه به رغم خردسالى سى و پنج تن
از دشمنان را به هلاكت رساند. در اين ميان بند كفش او باز شد و چون به بستنش مشغول شد عمربن سعد بن نفيل گفت : به خداوند سوگند هم اكنون به او حمله مى كنم. حميدبن مسلم به او گفت: از اين نوجوان چه مى خواهى ؟ اينان كه مى بينى او را در ميان گرفته اند تو را بسنده مى كنند، امّا عمروبن سعد گوش نداد و حمله كرد و شمشيرى بر سر قاسم فرود آورد.
قاسم به روى زمين افتاد و در همين هنگام فرياد كشيد: عمو كجايى؟
حسين عليه السلام چونان شيرى خشمگين خود را به بالين او رساند. قاسم در همين حال
جان سپرد و عمو او را در آغوش گرفت و سينه او را به سينه خود فشرد و در حالى كه پاهايش به زمين كشيده مى شد به سوى خيمه گاه برد و در خيمه گاه پيكر او را در كنار پيكر اكبر نهاد. سپس روى به آسمان كرد و گفت: خدايا! يك يك اين مهاجمان را كيفر ده و هيچ كس از آنان بر جاى مگذار و آنان را ميامرز. اى عموزادگانم! صبر كنيد، اى خاندانم! صبر كنيد، پس از اين خوارى نبينيد.
 

چون عـزيز مجتبى در خـون تپيد   جام پر شهد شهادت سـر كـشيـد
گرچـه از بيداد جان بودش بـه لب   نام آن جـان جهـان بودش به لـب
شد روان عـشـق سـوى او روان   تا دهد جان بر تـن آن نـيمه جـان
ليك هر سو روى كـرد او را نـديد   ساحل جـان را در آن دريا نـديـد
بانگ زد كـاى سرو دلجوى حـسن   روى تــو يـادآور روى حـسـن
گر به دست كـين ز پا افـتـاده اى   با عـمـو بـرگو كجا افـتـاده اى
خود برآ از پـشت ابر اى مـاه من   رخ نمـا اى يـوسف در چـاه مـن
من نگويم گفـت وگـو كن با عـمو   يك عمو زان غـنچـه لبـها بـگـو
اى گل پـرپـر بـدست كـيـستـى   بوى تو آيـد ولـى خـود نـيـستى
اى كه مـرگت ازعسل شيرين تراست   مى رسد بانگت ولى بـى جوهرست
گشته از زخـم فزون بانگ تـو كـم   يا عسل آورده لبـهـايـت بـه هـم
گرچه او گم كـرده در ميدان نيـافت   بوى گل بشنيد و سوى گـل شتـافت
ديد بـر گـرد گـل خـود خـارهـا   مـى كـشـد از خـارهـا آزارهـا
دوست افـتاده به چـنـگ دشمنـان   گرد خاتـم حـلقـه اهـريـمـنـان
گرچه او را جان شيرين بـرلب است   دور ماهش هاله اى از عـقرب است
گفت از گـرد گلم دور اى خـسـان   كاين امانت داده بـر مـن باغـبـان
با جوانى تا بـدين حـد كـيـن چرا   بهر يك گل اين همـه گلچـيـن چرا
اين بـدن از برگ گل نازك تر است   همـچون اكبر جان من اين پيكراست
ديـد گـلچـينـى به بـالين گلـش   در كفش بگرفته خـونيـن كاكـلش
گفتى آمد بـر دل پـاكـش خـدنگ   ديد اگر آن جـا كـند لختـى درنگ
مى كند سـر از تـن آن مـه جـدا   مى شود از سـوره بـسم الله جـدا
دست بر شمشير برد و جنگ كـرد   عرصه راچون چشم دشمن تنگ كرد
من نـمـى گويم دگـر در آن نبـرد   اسب ها با پـيـكر قاسم چه كرد...
على انسانى    


* * *
عباس و فرزندان على هم مى روند
چون عباس عليه السلام فراوانى كشتگان بنى هاشم را ديد به برادران خود عبدالله ، عثمان و جعفر گفت: پسران مادرم! پيش رويد تا ببينم كه همه آنچه را در راه خدا بايسته است به جاى آورده ايد و در راه خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله دريغ نداشته ايد.
آنگاه رو به عبداللّه كه از عثمان و جعفر بزرگتر بود كرد و گفت: برادرم تو پيش رو تا تو را كشته ببينم و بر اين نيز از خداوند اجر گيرم.
عبدالله پيش رفت و جنگى سزامند كرد، پس با هانى بن ثبيت درگير شد و به ضربت
شمشير او به شهادت رسيد. عبدالله در اين هنگام بيست و پنج سال داشت.
سپس جعفربن على عليه السلام پيش تاخت و او نيز به دست هانى بن ثبيت به شهادت
رسيد. در روايت ديگرى است كه خولى به سوى جعفر تير افكند و او به اين تير ستم شهيد شد.
سپس عثمان بن على كه از همه خردسال تر بود و تنها بيست و يك سال داشت و او نيز به تير خولى بر زمين افتاد و آنگاه مردى از بنى ايام به او حمله كرد و سرش از تن بريد.

عباس علمدار روانه ميدان است
آن هنگام كه صبحگاهان امام حسين عليه السلام سپاه خود را آراست ، پرچم را به دست
برادر خويش قمر بنى هاشم سپرد. او گرانقدرترين اندوخته در سپاه محدود حسين عليه السلام بود و پرچم را بر دوش داشت . و از همين روى حسين عليه السلام به او اجازه ميدان نمى داد و مى فرمود: برادر، تو پرچمدار منى.
اينك كه همه رفته بودند عباس را هم ياراى ماندن نبود. چنين شد كه اين بار در پاسخ امام
عرضه داشت: برادر دلم از اين منافقان گرفته است! مى خواهم انتقام خود از آنان بستانم، حسين عليه السلام برادر را فرمود كه براى كودكان آب بخواهد.
عباس نزد سپاهيان دشمن رفت، آنان را اندرز داد و از خشم خداوند ترساند. امّا سخنش
آنان را سودى نرساند! پس فرياد برداشت: اى پسر سعد! اين حسين پسر دختر رسول خداست كه اصحاب و كسان و خاندان او را كشته ايد و اينك اين زن و فرزندان اويند كه تشنه اند. قدرى آب به آنان بدهيد كه جگرشان از تشنگى مى سوزد.
سخن عباس در دلهاى برخى از آنان اثر گذاشت و حتى گريستند! امّا در اين ميان شمر با
صداى بلند نهيب زد: اى پسر ابوتراب! اگر سرتاسر زمين آب باشد و آن را در اختيار داشته باشيم قطره اى آب به شما نمى دهيم، مگر آن كه به بيعت يزيد درآييد.
عباس نزد برادر بازگشت و خبر اين برخورد را به او داد.
در اين ميان فرياد كودكان را شنيد كه از تشنگى بلند است. غيرت هاشمى در او به جوش
آمد. بر مركب نشست، مشكى برداشت و آهنگ فرات كرد. چهار هزار تن او را در ميان گرفتند، ولى نتوانستند عبّاس را بترسانند و او همچنان در حالى كه پرچم را در دست داشت آنان را پيش مى راند؛ گويا على است كه به ميدان نبرد آمده است. چنين بود كه كسى در مقابل او نايستاد و همه گريختند و بدين سان عباس به فرات درآمد.
چون مشتى آب برداشت، تشنگى حسين عليه السلام را به ياد آورد. آب را ريخت و گفت:
عباس، پس از حسين تو را زندگى مباد. اينك حسين با مرگ هم آغوش مى شود و تو آب سرد مى نوشى؟ به خداوند سوگند كه اين رفتار از دين نيست.
سپس مشك را پر آب كرد و روانه خيمه گاه شد. راه را بر او بستند، امّا با مهاجمان جنگيد و آنان را از سر راه كنار زد.
در اين ميان زيدبن رقاد جهنى در پشت نخلى كمين كرد و چون عباس از آن جا گذشت
ضربتى بر دست راست او فرود آورد و آن را از تن جدا كرد.
امّا عبّاس كه تنها به رساندن آب مى انديشيد به از دست دادن دست اعتنايى نكرد و اين
رجز را بر زبان آورد:

والله ان قطعتم يمينى
انى احامى ابدا عن دينى
وعن امام صادق اليقينى
نجل النبى الطاهر الامينى%^

از آن سوى، حكيم بن طفيل در پشت درختى ديگر كمين كرده بود و چون عبّاس از آنجا گذشت از كمينگاه بيرون جهيد و دست چپ او را از تن جدا كرد.
سپاهيان ابن سعد ،عبّاس را در ميان گرفتند و از هر سوى او را هدف تير قرار دادند. تيرها چون باران مى آمد و تيرى در مشك نشست و آب ريخت. تيرى ديگر در سينه او نشست و مردى هم نيزه اى بر سر او فرود آورد و سر او را شكافت.
عبّاس بر زمين افتاد و فرياد برآورد: برادر بدرود!
امام شتابان بدان سوى آمد امّا برادر را زنده نيافت. فرمود: اكنون كمرم شكست و چاره
كارم نماند.
حسين عليه السلام برادر را به سوى خيمه گاه نبرد، و راز آن روشن نيست، آيا توانى در تن نداشت؟ يا از كودكان تشنه شرم مى كرد؟
حسين در حالى كه اندوهگين و گريان بود و اشك ديدگان به آستين خشك مى كرد به سوى
خيمه ها بازگشت.
سكينه پيش دويد و از حال عمو پرسيد؛ حسين عليه السلام خبر كشته شدن علمدار را به
آنان داد و فرياد وا اخاه، وا عباسا، از درون خيمه برخاست. اين فرياد زينب بود.

 

گفت اى دست اوفتادى خوش بيفت   تيـغ در دست دگر بگرفت و گفت
آمـدم تـا جان ببازم دست چيست   مست كز سيلى گريزد مست نيست
خاصه مست بـاده عشـق حـسين   يادگـار مرتضـى مـيـر حنيـن
خود به پاداش دو دست فـرشى ام   حقّ برويـاند دو بـال عـرشى ام
تا بـدان بـر جعـفـر طيّـار وار   خوش بپرّم در بهـشـتـستـان يار
اين بگفت و بى فسوس و بى دريغ   اندر آن دست دگر بگرفـت تـيـغ
صيد را ند تاخت در صف نــبرد   خيره مانده چـرخ از بازوى مـرد
بركشيده ذوالـفــقـار تـيـز را   آشكـارا كــرده رستـاخيـز را
 

* * *

 
مصطفـى با مرتضى مى گفت هين   بـازوى عبـاس را اينـك بـبـيـن
گفت حـيـدر با دو چشـم تـر بدو   كه كـدامـيـن بازويـش بينم بگـو
بينم آن بــازو كه تيغ انداخت است   يا خود آن بازو كه تيغ انداخت است
 

* * *

 
كـافـرى ديـگـر درآمد از قـفـا   كرد دست ديـگـرش از تـن جـدا
چـون بـيـافكـنـد از نـامـقبلى   هر دو دست دست پـرورد عـلـى
گفت گر شـد منـقطع دست از تنم   دست جان در دامن وصـلش زنـم
بايـدم صـد دست در يك آسـتـين   تـا كنـم ايـثـار شـاه راسـتيـن
مـنـت ايـزد كه انـدر راه شـاه   دست را دادم گـرفـتـم دسـتگـاه
دست من بر خون به دشت افكنده به   مرغ عاشـق پـر و بالـش كنده به
مى كنم در خون شنا بى دست مـن   برخـلاف هـر شنـاور در زمـن
گرچـه ناكـرده شنا بى دست كس   اين شنا خاص شهيدان است و بـس
سروش اصفهانى    

 
* * *
حسين تنها مى شود

نخستين وداع
چون عبّاس به شهادت رسيد حسين عليه السلام از سويى پيكرهاى پاره پاره ياران را
مى ديد كه بر زمين افتاده است، از سويى فرياد ناله زنان و كودكان را مى شنيد كه از خيمه ها بلند است، و از سويى دشمن را مى ديد كه او را در ميان گرفته و تا نزديك خيمه ها جلو آمده است.
پس فرياد برداشت: آيا كسى نيست از ناموس رسول خدا صلى الله عليه و آله دفاع كند؟ آيا
يگانه پرستى نيست كه از خدا بترسد؟ آيا ياورى نيست تا ما را يارى دهد و ديده بر پاداش
خداوند بدارد؟
زنان كه فرياد خواهى امام را شنيدند صدا به گريه بلند كردند.
امام سجّاد عليه السلام در حالى كه بيمار بود و توانى در تن نداشت بر عصا تكيه زد و
برخاست. حسين عليه السلام امّ كلثوم را خواند كه او را نگه دار تا زمين از حجّت خدا تهى نشود. امّ كلثوم نيز زين العابدين عليه السلام را به بستر بازگرداند. سپس زنان و كودكان خويش را به سكوت امر كرد و آنگاه آنان را وداع گفت: اى سكينه، اى فاطمه، اى زينب، اى امّ كلثوم! بدرودتان باد. سكينه كه اين شنيد پرسيد: پدر، آيا تسليم مرگ شده اى؟، فرمود: چگونه آن كه هيچ يار و ياورى ندارد تسليم مرگ نشود؟

پيراهن كهنه
او مى دانست كشته مى شود و جامه هاى او را درمى ربايند. از همين روى جامه اى كهنه خواست تا كسى را به آن رغبتى نباشد و او را برهنه نكنند. جامه اى كهنه برايش آوردند. آن را پاره كرد و سپس بر تن پوشيد. ديگر كسى را به اين جامه رغبت نخواهد بود و پيكر مطهّر حسين عليه السلام برهنه نخواهد ماند!

طفل شيرخواره
آنگاه فرزند خود عبدالله را خواست تا او را ببوسد و با او نيز خداحافظى كند. زينب، عبدالله شيرخواره را آورد. حسين عليه السلام او را گرفت و بر دامن نشاند و بوسه مى زد. در همين حال بود كه حرملة بن كاهل اسدى تيرى به سوى او افكند و تير در گلوى عبدالله نشست.
در روايت ديگرى است كه حسين از درون خيمه ها صداى كودكى شنيد كه مى گريد. او كسى جز فرزندش عبدالله نبود. امام او را خواست، آنگاه او را بر روى دست گرفت و به سوى مهاجمان رفته، روى به آنان كرد و فرمود: اى مهاجمان، اگر بر ما رحم نمى آوريد دست كم بر اين كودك رحم آوريد. امّا در پاسخ او تيرى افكندند و تير در گلوى عبداللّه نشست و خون سرازير شد. امام خون را گرفت و به آسمان پاشيد. آنگاه گريست و از خداوند چنين خواست: خدايا تو خود ميان ما و اين قوم داورى كن كه ما را دعوت كردند تا ياريمان دهند، امّا اكنون ما را مى كشند.
در روايت ديگر است كه فرمود: خداوندا! من از آنچه با من و برادران و فرزندانم كردند به تو شكايت مى كنم. سپس فرمود: آنچه بر من نازل مى شود برايم آسان است؛ چرا كه خداوند خود مى بيند. پس از آن از اسب فرود آمد و با غلاف شمشير خود گودالى كند و پيكر فرزند آغشته به خون را در آن دفن كرد.
در روايت ديگرى است كه پيكر عبدالله را نيز به خيمه گاه آورد و در كنار پيكرهاى ديگر شهيدان گذاشت .

حسين به ميدان مى رود
آنگاه آهنگ ميدان كرد و هماورد طلبيد. هيچ كس به هماوردى او نيامد مگر آن كه به
شمشير آن حضرت بر زمين افتاد.
گاه به ميمنه سپاه دشمن مى زد و چنين رجز مى خواند:
الموت اولى من ركوب العار _ والعار اولى من دخول النار
گاه نيز به ميسره سپاه مى زد و مى خواند:
انا الحسين بن على _ آليت ان لا انثنى
عبدالله بن عمار مى گويد: هيچ نديدم كسى در محاصره دشمن باشد و همه ياران و برادران و فرزندان او را كشته باشند و چنين دل استوار و پر جرأت بماند، به هر سوى سپاه كه مى زد از مقابل او مى گريختند و هيچ كس در برابر او نمى ايستاد. در اين هنگام عمربن سعد فرياد كشيد:
هان! او پسر يگانه جنگاور عرب است ، او را از هر سوى در ميان گيريد. پس چهار هزار تير از هر طرف به سوى او آمد و مهاجمان ميان او و خيمه گاه جدايى انداختند. امام كه چنين ديد فرياد كشيد: اى پيروان خاندان ابوسفيان، اگر شما را دين نيست و از قيامت هم نمى ترسيد در دنيايتان آزاده باشيد و اگر چنان كه مدّعى هستيد عربيد، رسم گذشتگان خود به جاى آريد. شمر صدا زد: پسر فاطمه چه مى گويى؟ امام فرمود: اين منم كه با شما مى جنگم ؛ فرزندان و زنان را گناهى نيست. تا من زنده ام مهاجمان خود را از ناموسم بازداريد.
شمر گفت : اين خواسته ات برآورده است .

* * *
مهاجمان از هر طرف به سوى او آمدند و پيكارى سخت درگرفت . تشنگى بر امام سنگينى كرد. پس به عمروبن حجاج كه در رأس چهار هزار نفر از فرات نگهبانى مى داد حمله كرد و آنان را از راه كنار زد و خود را به آب رساند. اسب خواست آب بنوشد. حسين عليه السلام فرمود: تو تشنه اى و من هم تشنه ام . آب نمى نوشم تا تو بنوشى! اسب سر را بلند كرد، گويا كه فهميده بود.
چون حسين عليه السلام دست به سوى آب برد مردى از مهاجمان بانگ برآورد: آب مى نوشى و دل خنك مى كنى، در حالى كه به خيمه هايت حمله برده اند؟ حسين عليه السلام آب راريخت و ننوشيد و تشنه به خيمه گاه بازگشت .
 

ظـهـر عـاشـورا زمين كربلا بود و حـسين   پـيـش خيل دشمنان تنها خـدا بـود و حـسين
هر طـرف پرپر گلى از شاخه يى افتـاده بـود   واندر آن گـلشـن خزان لاله ها بود و حسـين
داشت در آغوش گـرمـش آخرين سربـاز را   زان همه ياران على اصغر بجا بـود وحـسيـن
آخرين سربـاز هم غلـطـيد در خـون گـلـو   بعد از آن گل خيمه ها ماتم سرا بود و حـسيـن
يـك طرف جـسم عـلمـدار رشيـد كـربـلا   غرقه در خون دستش از پيكر جدا بود وحـسين
عون وجعفر اكبر واصغر به خون خود خضاب   كربـلا چـون لاله زاران باصفا بود وحـسيـن
تيـربـاران شد تـن سالار مـظلـومـان "فراز"   هر طرف از شش جهت تير بلا بود و حـسـين
سيّد تقى قريشى (فراز)    


* * *
وداع دوم
حسين عليه السلام براى دوّمين بار با زنان و كودكان وداع كرد، آنان را به صبر و شكيبايى فرمان داد و فرمود:
"براى بلا آماده شويد و بدانيد خداوند از شما دفاع و شما را حفظ مى كند. او شما را از شر دشمنان نجات خواهد بخشيد، فرجام كار شما را خير قرار خواهد داد، دشمنانتان را عذاب خواهد كرد، و در برابر اين مصيبت به شما عوض خواهد داد. مباد شكايت كنيد يا چيزى بر زبان آوريد كه از ارج و منزلتتان بكاهد".
زنان و كودكان مى ديدند كه ستون خيمه آنان مى رود و اين بار رفتن او را برگشتن نيست .
هيچ دور از ذهن نيست كه بر گرد او آمده باشند، يكى بدرود گويد، يكى نوحه سرايد و بگريد، يكى آب بخواهد و يكى از فرداى سفر اين كاروان بپرسد.
در اين ميان، حسين دختر خود سكينه را ديد كه در كنارى نشسته، با خداى خود خلوت
كرده و نگران و نالان است. به كنار او رفت، او را در بغل گرفت و به صبر و آرامش خواند.

* * *
در همين حال عمربن سعد سپاهيان خود را گفت:
"هان! تا حسين [عليه السلام] به خود و خانواده اش مشغول است بر او حمله بريد كه اگر به سراغتان آيد ميمنه سپاه خويش را از ميسره بازنخواهيد شناخت ".
از هر سوى تيرها را به سمت حسين عليه السلام افكندند تا جايى كه تيرها بر طنابهاى خيمه ها نشست و تيرى گوشه دامن يكى از زنان را گرفت. زنان وحشت زده به درون خيمه رفتند تا بنگرند كه حسين عليه السلام چه مى كند.
حسين عليه السلام چنان شيرى خشمگين و برآشفته به سپاه دشمن زد و در حالى كه از هر طرف به سويش تير مى افكندند بر آنان تاخت. به راست مى تاخت و به چپ و هر گاه كه به ميانه ميدان بازمى گشت مى فرمود: "لا حول ولا قوّة الا باللّه العلى العظيم ".
در اين هنگام ابوحتوف جعفى تيرى بر پيشانى امام نشاند. امام آن را بيرون كشيد و خون بر چهره اش سرازير شد. امام با خدا راز و نياز داشت: خداوندا تو خود مى بينى كه اين بندگان نافرمانت با من چه كرده اند. خدايا هرگز آنان را ميامرز.
سپس رو به مهاجمان فرياد زد: اى امت بد! پس از محمّد صلى الله عليه و آله چه بسيار
ناروا با خاندانش رفتار كرديد. اكنون كه مرا مى كشيد از اين پس در كشتن هيچ انسانى پروا نخواهيد كرد. از خداوند مى خواهم مرا به شهادت گرامى بدارد و آن سان كه خود درنيابيد از شما انتقام گيرد.
حصين بن نمير از سپاه ابن سعد گفت: پسر فاطمه، انتقام تو را چگونه از ما مى ستاند؟ امام فرمود: شما را به جان هم مى اندازد و خون هم مى ريزيد و از آن پس نيز عذاب را بر شما فرو مىفرستد.

* * *
چون از پيكار خسته شد لختى ايستاد تا بياسايد. در اين هنگام يكى از مهاجمان سنگى بر
پيشانى آن حضرت نشاند. خون ديگر بار از چهره امام سرازير شد. امام دامن جامه خود را گرفت و بالا آورد تا خون از چهره پاك كند، كه يكى ديگر تيرى سه شعبه بر سينه او نشاند. امام فرمود: "بسم الله و بالله و على ملة رسول الله ".
تير را از پشت بيرون كشيد. خون از تن مطهّرش بيرون زد. دست را زير زخم گرفت و مشتى خون به هوا پاشاند و فرمود: آنچه بر من مى گذرد برايم آسان است، چرا كه خداوند خود مىبيند.

* * *
عبداللّه بن حسن
سختى زخمها امام را بر زمين نشانده بود و سپاهيان او را از هر سوى در ميان گرفته بودند.
عبداللّه بن حسن كه در آن زمان يازده سال بيشتر نداشت عموى خود را نگريست كه دشمن او را از هر سوى در ميان گرفته است . ياراى ديدن بيشتر اين منظره را نداشت . بى اختيار به سوى عمو دوان شد.
عمّه اش زينب خواست عبدالله را بگيرد، امّا او از چنگ عمّه گريخت و خود را به عمو رساند.
در اين هنگام بحربن كعب شمشير را بلند كرد تا بر حسين فرود آورد. عبداللّه فرياد زد: اى ناپاك، آيا مى خواهى عمويم را بكشى؟
بحر ضربه خود را فرود آورد و عبداللّه دست خويش سپر كرد. شمشير دست عبداللّه را
بريد و دست به پوست آويزان ماند. يادگار امام مجتبى عليه السلام فرياد زد: يا عمّاه .
آنگاه خود را در دامن عمو انداخت. عمو او را به خود فشرد و فرمود: پسر برادر، بر آنچه بر تو نازل شده است صبر كن و اجر خود را از خداوند بخواه، كه خداوند تو را به پدران پاكت ملحق كند.
در همين حال كه عبدالله بر دامن عمو بود حرملة بن كاهل تير به سوى او افكند و او را به شهادت رساند.

* * *
حسين عليه السلام بر زمين افتاده بود و اگر مى خواستند مى توانستند او را بكشند، امّا هر قبيله اى اين كار را به ديگرى وامى گذاشت و خوش نداشت دست به خون پسر پيغمبر بيالايد!

* * *
عصر عاشورا
امام بر زمين افتاده بود.
شمر فرياد زد: چرا ايستاده ايد؟ چرا منتظريد؟ تيرها و نيزه ها تاب و توان را از او گرفته است. بر او حمله بريد.
زرعة بن شريك ضربتى بر شانه چپ آن حضرت وارد آورد، حصين تيرى در گلوى آن
حضرت نشاند، ديگرى بر گردنش ضربتى فرود آورد. سنان بن انس نيزه اى در سينه او فرو برد، و صالح بن وهب نيزه اى در پهلوى او.
اينك آخرين لحظه هاى زندگى امام بود و او با خداى خويش چنين زمزمه داشت:
"اى خدايى كه جايگاهت بس بلند و جلالت بس والاست، اى كه نيرويت فراتر از هر
نيروست و از همگان بى نيازى و بر هر چه خواهى توانايى ".
اى كه رحمتت نزديك است.
اى كه وعده ات راست است.
اى كه نعمتت همه جا را فراگرفته است.
اى كه آزمودنت نكو و ستوده است.
اى كه چون تو را بخوانند نزديكى و آنچه را آفريده اى در احاطه گرفته اى.
اى كه هر كس به درگاهت توبه كند از او توبه مى پذيرى.
اى كه بر آنچه مى خواهى توانايى.
اى كه به آنچه طلب كنى رسيده اى.
اى كه چون سپاست گويند سپاس گزارى و چون تو را ياد كنند به ياد آرى.
تو را به نياز مى خوانم، به فقر و گدايى روى به سوى تو مى آورم، ترسان به درگاه تو مى نالم، غمگساران در پيشگاه تو مى گريم، ناتوان از تو كمك مى جويم، و به تو كه بسنده ام كنى توكّل مى ورزم.
خدايا ميان ما و اين مردم داورى كن كه ما را فريفتند و ياريمان ندادند، با ما حيله كردند و ما را كشتند، با آن كه ما عترت پيامبر تو و فرزندان حبيب تو محمّد صلى الله عليه و آله هستيم كه او را به رسالت برگزيدى و امين وحى كردى.
اى مهربانترين مهربانان، ما را در كارمان گشايشى ده.
خدايا بر تقدير تو صبر مى كنم، خدايى جز تو نيست، اى ياور يارى جويان.
نه مرا پروردگارى جز توست و نه معبودى جز تو.
بر حكم تو صبر مى كنم، اى ياور آن كه او را يارى نيست و اى دائمى كه هرگز او را پايان نيست.
اى زنده كننده مردگان، اى آن كه به هر كه هر چه كرده است بازدهى، ميان من و آنان داورى كن كه تو خود بهترين داورانى.

* * *
اسب بر گرد پيكر او مى چرخيد و پيشانى به خون آغشته مى كرد و شيهه مى كشيد و او را مى بوييد.

* * *
زينب در آن سوى، در كنار خيمه ها فرياد مى زد: وا محمّداه، وا ابتاه، وا علياه، وا جعفراه، وا حمزتاه، اين حسين است كه اكنون در سرزمين كربلا تنهاى تنهاست و پيكرش بر زمين افتاده است! كاش آسمانها بر سر زمين خراب شده بودندى و كاش كوهها بر سر دشتها فرو پاشيده بودندى!
زينب سلام الله عليها خود را به كنار برادر رساند و در حالى كه حسين عليه السلام جان مى سپرد و عمربن سعد با جمعى از سربازانش آن جا ايستاده بودند رو به ابن سعد كرد و گفت: اى عمر، آيا حسين كشته مى شود و تو او را مى نگرى؟
ابن سعد روى برگرداند و اشكش از ديدگان فرو ريخت.
زينب سلام الله عليها ديگر بار گفت: واى بر شما! آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟
امّا هيچ كس پاسخى نداد.
سپس ابن سعد فرياد زد: فرود آييد و اين مرد را خلاص كنيد.
شمر فرود آمد و... طوفان كربلا به هوا برخاست.

* * *
چونان گرگان وحشى به سوى پيكر بى جان او شتافتند تا هر يك غنيمتى بردارند.
اسحاق پيراهن او برداشت، ابن مرثد عمامه او برداشت، اسودبن خالد كفشهاى او
برداشت، جميع بن خلق شمشير او برداشت، قيس بن اشعث، شالى را كه بر شانه ها مى انداخت برداشت، بجدل انگشت با انگشتر را برداشت، جعونه، كهنه پيراهن او و رحيل بن خيثمه كمان او را برداشت.
شمر بر خود مى باليد، او غنيمتى گرانتر از هعمه برداشته بود. شمر سر پسر پيغمبر صلى الله عليه و آله را در دست داشت.
لايوم كيومك يا اباعبدالله .

* * *

ديـگرم شـورى به آب و گـل رسيد   گـاه مـيـدان دارى ايـن دل رسـيد
نـوبت پـا در ركـاب آوردن اسـت   اسب عشرت را سوارى كـردن است
تنگ شد ساقى دل از روى صـواب   زين مى عشرت مرا پـر كن شـراب
كز سر مستـى سبـك سـازم عـنان   سرگران بر لـشكـر مـطـلب زنان
روى در ميـدان ايـن دفـتر كـنـم   شرح مـيدان رفـتن شـه ، سر كـنم
بـازگـويـم آن شـه دنـيـا و ديـن   سـرور و سرحـلقه اهـل يـقـيـن
چون كه خـود را يكه و تنها بـديـد   خـويشتن را دور از آن تـن هـا بديد
قـد براى رفـتن از جـا راست كرد   هر تدارك خاطرش مى خواست ، كرد
پـا نهـاد از روى هـمّت در ركاب   كـرد با اسب از سر شـفـقت خطاب
كـاى سبك پـر ذوالجناح تـيـز تك   گـرد نـعـلت سرمـه چـشم مـلك
اى سمـاوى جـلوه قـدسـى خرام   وى ز مـبـدأ تا معـادت نـيـم گـام
رو به كـوى دوست منهاج من است   ديده واكـن وقت مـعراج مـن است
بد به شـب معراج آن گـيتى فـروز   اى عـجب معراج من باشـد به روز
تـو بـراق آسـمـان پـيمـاى مـن   روز عـاشـورا شـب اسـراى من
پس به چالاكى به پشت زيـن نشست   اين بگـفت و برد سوى تـيـغ دست
اى مشعشع ذوالفـقـار دل شـكـاف   مدتـى شد تا كه مانـدى در غـلاف
آنـقدر در جاى خود كردى درنـگ   تـا گرفت آييـنـه اسـلام ، زنـگ
من تو را صـيقل دهـم از آگـهـى   تا تـو آن آيـينه را صيـقـل دهـى
 

* * *

 
خواهرش بر سينه و بر سر زنان   رفـت تا گـيرد بـرادر را عنان
سيل اشكش بـست بر وى راه را   دود آهش كرد حـيران شـاه را
در قفاى شاه رفتى هـر زمـان   بانگ مهلا مهـلااش بر آسمـان
كاى سوار سرگران كم كن شتاب   جان من لختى سبك تر زن ركاب
تا ببـوسم آن رخ دلـجـوى تو   تا بـبويم آن شـكـنج مـوى تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز   گوشه چشمى بدان سو كرد بـاز
ديد مشكين مويى از جنس زنـان   بر فلك دستى و دستى بر عـنان
زن مگـو مرد آفرين روزگـار   زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاك درش نقش جبـين   زن مگو دست خدا در آسـتـين
 

* * *

 
پس ز جان بر خواهر استـقبال كـرد   تا رخـش بـوسد الـف را دال كـرد
همچـو جان خود در آغـوشش كشيد   اين سخـن آهسته در گـوشش كـشيد
كاى عـنـان گير من آيا زيـنـبـى ؟   يـا كـه آه دردمـنـدان در شـبـى
پيش پـاى شـوق زنجيـرى مـكـن   راه عـشق است عنان گـيرى مـكن
با تـو هستـم جـان خواهر هـمسفر   تو به پا ايـن راه پويى مـن به سـر
خانه سوزان را تو صاحب خانه باش   با زنان در هـمرهـى مردانه بـاش
جان خـواهـر در غمم زارى مكـن   با صـدا بـهـرم عـزادارى مكـن
هست بر من نـاگـوار و ناپـســند   از تـو زينب گـر صـدا گردد بلـند
هر چه باشـد تو على را دخـتـرى   ماده شيرا كى كـم از شـيـر نـرى
با زبـان زيـنـبى شه آنچه گـفـت   با حسيني گـوش زينب مـى شـنفت
گوش عشق آرى زبان خواهد زعشق   فهم عشق آرى بيان خواهد ز عـشق
با زبـان ديـگـر اين آواز نـيـست   گوش ديگـر محـرم اين راز نـيست
 

* * *

 
اى سخنگو لحظه اى خاموش بـاش   اى زبان از پاى تا سر گـوش باش
تا بـبـينم از سر صدق و صـواب    شاه را زينب چه مى گويد جـواب
 

* * *

 
عشق را از يك مـشيمه زاده ايـم   لب به يـك پـستان غم بـنهاده ايم
تـربيت بـودت بر يك دوشـمـان   پرورش در جيب يك آغـوشمـان
تا كنيم ايـن راه را مسـتانه طـى   هر دو از يك جام خوردستـيم مى
تو شهادت جستى اى سبط رسـول   من اسيرى را به جان كردم قـبول
خودنمايى كن كه طـاقت طـاق شد   جان تـجلّى تـو را مشـتاق شـد
حـالتى زيـن به براى سير نيست   خودنمايى كن در اين جا غير نيست
 

* * *

 
قـابـل اسـرار ديد آن سـيـنـه را   مسـتـعـد جـلـوه ديـد آيـيـنه را
معنى اندر لوح صورت نـقش بسـت   آنچه از جان خواست اندر دل نشست
آفـتـابى كـرد در زيـنـب ظهـور   ذره اى زآن آتـــش وادى طــور
شد عيان در طور جـانـش رايــتى   خـرّ مـوسى صعـقـا زان آيـتـى
عين زينب ديـد ز ينب را بـه عيـن   بلكه با عيـن حـسين ، عـين حـسين
غـيب بين گرديـد بـا چشم شـهـود   خواند بر لـوح وفـا نقـش عـهـود
ديـد تابى در خـود و بى تاب شـد   ديده خـورشيد بــيـن پـر آب شد
صورت حالـش پـريـشانى گرفـت   دست بـى تابى به پيـشـانى گرفـت
خواست تا بـر خرمـن جنس زنـان   آتـش انـدازد انـا الاعــلا زنـان
ديد شه لب را به دنـدان مـى گـزد   كز تو اين جـا پـرده دارى مى سزد
رخ ز بـى تـابى نـمى تـابى چرا   در حضور دوسـت بى تابـى چـرا؟
كرد خـوددارى ولـى تـابـش نبود   ظرفـيت در خـورد آن آبـش نـبود
از تـجـلّـى هاى آن سـرو سهـى   خواست زيـنب تا كـند قـالب تـهى
سايـه سـان بر پاى آن پـاك اوفتاد   صحيه زن غش كرد و بر خاك اوفتاد
 

* * *

 
از ركـاب اى شهـسوار حـق پرست   پاى خالى كن كه زيـنب رفـت ز دست
شـد پـيـاده بر زمـين زانـو نـهـاد   بـر سـر زانـو سـر بـانـو نـهـاد
گفت وگـو كـردنـد با هـم مـتـصل   ايـن بــآن و آن بــايــن از راه دل
ديگر اين جا گفت وگو را راه نيست !!   پـرده افـكنـدند و كـس آگاه نـيست !
عمان سامانى    

 

منبع: شبکه امام رضا(ع)