چون عـزيز مجتبى در خـون تپيد
|
|
جام پر شهد شهادت سـر كـشيـد |
گرچـه از بيداد جان بودش بـه
لب |
|
نام آن جـان جهـان بودش به لـب |
شد روان عـشـق سـوى او روان |
|
تا دهد جان بر تـن آن نـيمه
جـان |
ليك هر سو روى كـرد او را
نـديد |
|
ساحل جـان را در آن دريا
نـديـد |
بانگ زد كـاى سرو دلجوى حـسن
|
|
روى تــو يـادآور روى حـسـن |
گر به دست كـين ز پا افـتـاده
اى |
|
با عـمـو بـرگو كجا افـتـاده
اى |
خود برآ از پـشت ابر اى مـاه
من |
|
رخ نمـا اى يـوسف در چـاه مـن |
من نگويم گفـت وگـو كن با عـمو |
|
يك عمو زان غـنچـه لبـها بـگـو |
اى گل پـرپـر بـدست كـيـستـى
|
|
بوى تو آيـد ولـى خـود نـيـستى |
اى كه مـرگت ازعسل شيرين تراست
|
|
مى رسد بانگت ولى بـى جوهرست |
گشته از زخـم فزون بانگ تـو
كـم |
|
يا عسل آورده لبـهـايـت بـه
هـم |
گرچه او گم كـرده در ميدان
نيـافت |
|
بوى گل بشنيد و سوى گـل شتـافت |
ديد بـر گـرد گـل خـود خـارهـا
|
|
مـى كـشـد از خـارهـا آزارهـا |
دوست افـتاده به چـنـگ دشمنـان
|
|
گرد خاتـم حـلقـه اهـريـمـنـان |
گرچه او را جان شيرين بـرلب
است |
|
دور ماهش هاله اى از عـقرب است |
گفت از گـرد گلم دور اى خـسـان
|
|
كاين امانت داده بـر مـن
باغـبـان |
با جوانى تا بـدين حـد كـيـن
چرا |
|
بهر يك گل اين همـه گلچـيـن
چرا |
اين بـدن از برگ گل نازك تر
است |
|
همـچون اكبر جان من اين
پيكراست |
ديـد گـلچـينـى به بـالين گلـش
|
|
در كفش بگرفته خـونيـن كاكـلش |
گفتى آمد بـر دل پـاكـش خـدنگ |
|
ديد اگر آن جـا كـند لختـى
درنگ |
مى كند سـر از تـن آن مـه جـدا
|
|
مى شود از سـوره بـسم الله
جـدا |
دست بر شمشير برد و جنگ كـرد
|
|
عرصه راچون چشم دشمن تنگ كرد |
من نـمـى گويم دگـر در آن
نبـرد |
|
اسب ها با پـيـكر قاسم چه
كرد... |
على انسانى |
|
|
گفت اى دست اوفتادى خوش بيفت
|
|
تيـغ در دست دگر بگرفت و گفت |
آمـدم تـا جان ببازم دست چيست
|
|
مست كز سيلى گريزد مست نيست |
خاصه مست بـاده عشـق حـسين
|
|
يادگـار مرتضـى مـيـر حنيـن |
خود به پاداش دو دست فـرشى ام
|
|
حقّ برويـاند دو بـال عـرشى ام |
تا بـدان بـر جعـفـر طيّـار
وار |
|
خوش بپرّم در بهـشـتـستـان يار |
اين بگفت و بى فسوس و بى دريغ
|
|
اندر آن دست دگر بگرفـت تـيـغ |
صيد را ند تاخت در صف نــبرد |
|
خيره مانده چـرخ از بازوى مـرد |
بركشيده ذوالـفــقـار تـيـز را
|
|
آشكـارا كــرده رستـاخيـز را |
|
* * * |
|
مصطفـى با مرتضى مى گفت هين |
|
بـازوى عبـاس را اينـك بـبـيـن |
گفت حـيـدر با دو چشـم تـر بدو
|
|
كه كـدامـيـن بازويـش بينم
بگـو |
بينم آن بــازو كه تيغ انداخت
است |
|
يا خود آن بازو كه تيغ انداخت
است |
|
* * * |
|
كـافـرى ديـگـر درآمد از قـفـا
|
|
كرد دست ديـگـرش از تـن جـدا |
چـون بـيـافكـنـد از نـامـقبلى
|
|
هر دو دست دست پـرورد عـلـى |
گفت گر شـد منـقطع دست از تنم
|
|
دست جان در دامن وصـلش زنـم |
بايـدم صـد دست در يك آسـتـين
|
|
تـا كنـم ايـثـار شـاه
راسـتيـن |
مـنـت ايـزد كه انـدر راه شـاه
|
|
دست را دادم گـرفـتـم دسـتگـاه |
دست من بر خون به دشت افكنده
به |
|
مرغ عاشـق پـر و بالـش كنده به |
مى كنم در خون شنا بى دست مـن
|
|
برخـلاف هـر شنـاور در زمـن |
گرچـه ناكـرده شنا بى دست كس |
|
اين شنا خاص شهيدان است و بـس |
سروش اصفهانى |
|
|
ديـگرم شـورى به آب و گـل رسيد |
|
گـاه مـيـدان دارى ايـن دل
رسـيد |
نـوبت پـا در ركـاب آوردن اسـت |
|
اسب عشرت را سوارى كـردن است |
تنگ شد ساقى دل از روى صـواب |
|
زين مى عشرت مرا پـر كن شـراب |
كز سر مستـى سبـك سـازم عـنان |
|
سرگران بر لـشكـر مـطـلب زنان |
روى در ميـدان ايـن دفـتر
كـنـم |
|
شرح مـيدان رفـتن شـه ، سر
كـنم |
بـازگـويـم آن شـه دنـيـا و
ديـن |
|
سـرور و سرحـلقه اهـل يـقـيـن |
چون كه خـود را يكه و تنها
بـديـد |
|
خـويشتن را دور از آن تـن هـا
بديد |
قـد براى رفـتن از جـا راست
كرد |
|
هر تدارك خاطرش مى خواست ، كرد |
پـا نهـاد از روى هـمّت در
ركاب |
|
كـرد با اسب از سر شـفـقت خطاب |
كـاى سبك پـر ذوالجناح تـيـز
تك |
|
گـرد نـعـلت سرمـه چـشم مـلك |
اى سمـاوى جـلوه قـدسـى خرام |
|
وى ز مـبـدأ تا معـادت نـيـم
گـام |
رو به كـوى دوست منهاج من است |
|
ديده واكـن وقت مـعراج مـن است |
بد به شـب معراج آن گـيتى
فـروز |
|
اى عـجب معراج من باشـد به روز |
تـو بـراق آسـمـان پـيمـاى مـن |
|
روز عـاشـورا شـب اسـراى من |
پس به چالاكى به پشت زيـن نشست |
|
اين بگـفت و برد سوى تـيـغ دست |
اى مشعشع ذوالفـقـار دل شـكـاف |
|
مدتـى شد تا كه مانـدى در
غـلاف |
آنـقدر در جاى خود كردى درنـگ |
|
تـا گرفت آييـنـه اسـلام ،
زنـگ |
من تو را صـيقل دهـم از آگـهـى |
|
تا تـو آن آيـينه را صيـقـل
دهـى |
|
* * * |
|
خواهرش بر سينه و بر سر زنان |
|
رفـت تا گـيرد بـرادر را عنان |
سيل اشكش بـست بر وى راه را |
|
دود آهش كرد حـيران شـاه را |
در قفاى شاه رفتى هـر زمـان
|
|
بانگ مهلا مهـلااش بر آسمـان |
كاى سوار سرگران كم كن شتاب
|
|
جان من لختى سبك تر زن ركاب |
تا ببـوسم آن رخ دلـجـوى تو
|
|
تا بـبويم آن شـكـنج مـوى تو |
شه سراپا گرم شوق و مست ناز |
|
گوشه چشمى بدان سو كرد بـاز |
ديد مشكين مويى از جنس زنـان
|
|
بر فلك دستى و دستى بر عـنان |
زن مگـو مرد آفرين روزگـار |
|
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار |
زن مگو خاك درش نقش جبـين
|
|
زن مگو دست خدا در آسـتـين |
|
* * * |
|
پس ز جان بر خواهر استـقبال
كـرد |
|
تا رخـش بـوسد الـف را دال
كـرد |
همچـو جان خود در آغـوشش كشيد |
|
اين سخـن آهسته در گـوشش كـشيد |
كاى عـنـان گير من آيا
زيـنـبـى ؟ |
|
يـا كـه آه دردمـنـدان در
شـبـى |
پيش پـاى شـوق زنجيـرى مـكـن
|
|
راه عـشق است عنان گـيرى مـكن |
با تـو هستـم جـان خواهر
هـمسفر |
|
تو به پا ايـن راه پويى مـن به
سـر |
خانه سوزان را تو صاحب خانه
باش |
|
با زنان در هـمرهـى مردانه
بـاش |
جان خـواهـر در غمم زارى مكـن |
|
با صـدا بـهـرم عـزادارى مكـن |
هست بر من نـاگـوار و
ناپـســند |
|
از تـو زينب گـر صـدا گردد
بلـند |
هر چه باشـد تو على را دخـتـرى
|
|
ماده شيرا كى كـم از شـيـر
نـرى |
با زبـان زيـنـبى شه آنچه
گـفـت |
|
با حسيني گـوش زينب مـى شـنفت |
گوش عشق آرى زبان خواهد زعشق
|
|
فهم عشق آرى بيان خواهد ز عـشق |
با زبـان ديـگـر اين آواز
نـيـست |
|
گوش ديگـر محـرم اين راز نـيست |
|
* * * |
|
اى سخنگو لحظه اى خاموش بـاش |
|
اى زبان از پاى تا سر گـوش باش |
تا بـبـينم از سر صدق و صـواب |
|
شاه را زينب چه مى گويد جـواب |
|
* * * |
|
عشق را از يك مـشيمه زاده ايـم
|
|
لب به يـك پـستان غم بـنهاده
ايم |
تـربيت بـودت بر يك دوشـمـان
|
|
پرورش در جيب يك آغـوشمـان |
تا كنيم ايـن راه را مسـتانه
طـى |
|
هر دو از يك جام خوردستـيم مى |
تو شهادت جستى اى سبط رسـول |
|
من اسيرى را به جان كردم قـبول |
خودنمايى كن كه طـاقت طـاق شد
|
|
جان تـجلّى تـو را مشـتاق شـد |
حـالتى زيـن به براى سير نيست |
|
خودنمايى كن در اين جا غير
نيست |
|
* * * |
|
قـابـل اسـرار ديد آن سـيـنـه
را |
|
مسـتـعـد جـلـوه ديـد آيـيـنه
را |
معنى اندر لوح صورت نـقش بسـت
|
|
آنچه از جان خواست اندر دل
نشست |
آفـتـابى كـرد در زيـنـب ظهـور |
|
ذره اى زآن آتـــش وادى طــور |
شد عيان در طور جـانـش رايــتى
|
|
خـرّ مـوسى صعـقـا زان آيـتـى |
عين زينب ديـد ز ينب را بـه
عيـن |
|
بلكه با عيـن حـسين ، عـين
حـسين |
غـيب بين گرديـد بـا چشم
شـهـود |
|
خواند بر لـوح وفـا نقـش
عـهـود |
ديـد تابى در خـود و بى تاب
شـد |
|
ديده خـورشيد بــيـن پـر آب شد |
صورت حالـش پـريـشانى گرفـت |
|
دست بـى تابى به پيـشـانى
گرفـت |
خواست تا بـر خرمـن جنس زنـان
|
|
آتـش انـدازد انـا الاعــلا
زنـان |
ديد شه لب را به دنـدان مـى
گـزد |
|
كز تو اين جـا پـرده دارى مى
سزد |
رخ ز بـى تـابى نـمى تـابى چرا
|
|
در حضور دوسـت بى تابـى چـرا؟ |
كرد خـوددارى ولـى تـابـش نبود |
|
ظرفـيت در خـورد آن آبـش نـبود |
از تـجـلّـى هاى آن سـرو سهـى
|
|
خواست زيـنب تا كـند قـالب
تـهى |
سايـه سـان بر پاى آن پـاك
اوفتاد |
|
صحيه زن غش كرد و بر خاك
اوفتاد |
|
* * * |
|
از ركـاب اى شهـسوار حـق پرست |
|
پاى خالى كن كه زيـنب رفـت ز
دست |
شـد پـيـاده بر زمـين زانـو
نـهـاد |
|
بـر سـر زانـو سـر بـانـو
نـهـاد |
گفت وگـو كـردنـد با هـم
مـتـصل |
|
ايـن بــآن و آن بــايــن از
راه دل |
ديگر اين جا گفت وگو را راه
نيست !! |
|
پـرده افـكنـدند و كـس آگاه
نـيست ! |
عمان سامانى |
|
|