زندگى و سيره امام صادق (ع)

آيت الله شهيد مطهرى


زندگى نامه امام صادق عليه السلام
امام صادق ( ع ) در ماه ربيع الاول سال 83 هجرى در زمان خلافت عبدالملك بن مروان اموى به دنيا آمد و در ماه شوال يا ماه رجب در سال 148 هجرى در زمان خلافت ابوجعفر منصور عباسى از دنيا رحلت كرد . در زمان يك خليفه با هوش سفاك اموى به دنيا آمد و در زمان يك خليفه مقتدر باهوش و سفاك عباسى از دنيا رحلت كرد , و در آن بين , شاهد دوره فترت خلافت و انتقال آن از دودمانى به دودمان ديگر بود . مادر آن حضرت , همان طورى كه در كافى و بحار و ساير كتب ضبط شده , ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر بود لذا از طرف ما در نسب آنحضرت به ابوبكر مى رسيد و چون قاسم بن محمد بن ابى بكر با دختر عموى خود اسماء دختر عبدالرحمن بن ابى بكر ازدواج كرده بود , بنابراين مادر آن حضرت , هم از طرف پدر نواده ابوبكر است و هم از طرف مادر . در اينجا لازم است اشاره اى به اوضاع سياسى زمان حضرت صادق ( ع ) بكنم .. .

اوضاع سياسى در عهد امام صادق ( ع )
در زمان امام صادق ( ع ) خلافت از دودمان اموى به دودمان عباسى منتقل شد . عباسيان از بنى هاشم اند و عموزادگان علويين به شمار مى روند . در آخر عهد امويين كه كار مروان بن محمد , آخرين خليفه اموى , به عللى سست شد , گروهى از عباسيين و علويين دست به كار تبليغ و دعوت شدند . علويين دو دسته بودند : بنى الحسن كه اولاد امام مجتبى بودند , و بنى الحسين كه اولاد سيدالشهداء عليهما السلام بودند . غالب بنى الحسين كه در رأسشان حضرت صادق ( ع ) بود از فعاليتابا كردند . مكرر حضرت صادق دعوت شد و نپذيرفت . ابتداى امر سخن در اطراف علويين بود . عباسيين به ظاهر به نفع علويين تبليغ مى كردند . سفاح و منصور و برادر بزرگترشان ابراهيم الامام با محمد بن عبدالله بن الحسن بن الحسن معروف به نفس زكيه بيعت كردند و حتى منصور كه بعدها قاتل همين محمد شد در آغاز امر , ركاب عبدالله بن حسن را مى گرفت و مانند يك خدمتكار جامه او را از روى زين اسب مرتب مى كرد , زيرا عباسيان مى دانستند كه زمينه و محبوبيتاز علويين است . عباسيين مردمى نبودند كه دلشان به حال دين سوخته باشد , هدفشان دنيا بود و چيزى جز مقام و رياست و خلافت نمى خواستند . حضرت صادق ( ع ) از اول از همكارى با اينها امتناع ورزيد .

بنى العباس از همان اول كه دعاتو مبلغين را مى فرستادند , به نام شخص معين نمى فرستادند , به عنوان ( الرضا من آل محمد( يا ( الرضى من آل محمد( يعنى ( يكى از اهل بيت پيغمبر ( ص ) كه شايسته باشد( تبليغ مى كردند و در نهان , جاده را براى خود صاف مى كردند . دو نفر از دعات آنها از همه معروفترند : يكى عرب به نام ابوسلمه خلال كه در كوفه مخفى مى زيست و ساير دعات و مبلغين را اداره مى كرد و به او ( وزير آل محمد( لقب داده بودند و اولين بار كلمه ( وزير( در اسلام به او گفته شد , و يكى ايرانى كه همان سردار معروف , ابومسلم خراسانى است و به او ( امير آل محمد( لقب داده بودند .

مطابق نقل مسعودى در مروج الذهب , بعد از كشته شدن ابراهيم امام ( برادر بزرگتر سفاح و منصور كه سفاح را وصى و جانشين خود قرار داده بود ) نظر ابوسلمه بر اين شد كه دعوت را از عباسيين به علويين متوجه كند . دو نامه به يك مضمون به مدينه نوشت و به وسيله يك نفر فرستاد , يكى براى حضرت صادق ( ع ) كه رأس و رئيس بنى الحسين بود , و يكى براى عبدالله بن الحسن بن الحسن كه بزرگ بنى الحسن بود . امام صادق ( ع ) به آن نامه اعتنايى نكرد و هنگامى كه فرستاده اصرار كرد و جواب خواست , در حضور خود او نامه را با شعله چراغ سوختو فرمود : جواب نامه ات اين است. اما عبدالله بن الحسن فريب خورد و خوشحال شد و با اينكه حضرت صادق ( ع ) به او فرمود كه فايده ندارد و بنى العباس نخواهند گذاشت كار بر تو و فرزندان تو مستقر گردد , عبدالله قانع نشد . و قبل از آنكه جواب نامه عبدالله به ابوسلمه برسد , سفاح كه به ابوسلمه بد گمان شده بود با جلب نظر و موافقت ابومسلم , ابوسلمه را كشت و شهرت دادند كه خوارج او را كشته اند , و بعد هم خود عبدالله و فرزندانش گرفتار و كشته شدند . اين بود جريان ابا و امتناع امام صادق ( ع ) از قبول خلافت .

علت امتناع امام
ابا و امتناع امام صادق ( ع ) تنها به اين علت نبود كه مى دانست بنى العباس مانع خواهند شد و آن حضرت را شهيد خواهند كرد , اگر مى دانست كه شهادت آن حضرت براى اسلام و مسلمين اثر بهترى دارد شهادت را انتخاب مى كرد , همان طورى كه امام حسين ( ع ) به همين دليل شهادت را انتخاب كرد . در آن عصر كه به خصوصياتآن اشاره خواهيم كرد آن چيزى كه بهتر و مفيدتر بود رهبرى يك نهضت علمى و فكرى و تربيتى بود كه اثر آن تا امروز هست , همان طورى كه در عصر امام حسين ( ع ) آن نهضت ضرورت داشت و آن نيز آن طور بجا و مناسب بود كه اثرش هنوز باقى است .

جان مطلب همين جاست كه در همه اين كارها , از قيام و جهاد و امر به معروف و نهى از منكرها , و از سكوت و تقيه ها بايد به اثر و نتيجه آنها در آن موقع توجه كرد . اينها امورى نيستكه به شكل يك امر تعبدى از قبيل وضو و غسل و نماز و روزه صورتبگيرد . اثر اين كارها در مواقع مختلف و زمانهاى مختلف و اوضاع و شرايط مختلففرق مى كند . گاهى اثر قيام و جهاد براى اسلام نافع تر است و گاهى اثر سكوت و تقيه , گاهى شكل و صورتقيام فرق مى كند . همه اينها بستگى دارد به خصوصيت عصر و زمان و اوضاع و احوال روز , و يكتشخيص عميق در اين مورد ضرورت دارد . اشتباه تشخيص دادن زيانها به اسلام مى رساند .

اوضاع اجتماعى عهد امام
امام صادق ( ع ) در عصر و زمانى واقع شد كه علاوه بر حوادث سياسى , يك سلسله حوادث اجتماعى و پيچيدگيها و ابهامهاى فكرى و روحى پيدا شده بود . لازمتر اين بود كه امام صادق ( ع ) جهاد خود را در اين جبهه آغاز كند . مقتضيات زمان امام صادق ( ع ) كه در نيمه اول قرن دوم مى زيست با زمان سيد الشهداء ( ع ) كه در حدود نيمه قرن اول بود خيلى فرق داشت.

در حدود نيمه قرن اول در داخل كشور اسلامى براى مردانى كه مى خواستند به اسلام خدمت كنند يك جبهه بيشتر وجود نداشت و آن , جبهه مبارزه با دستگاه فاسد خلافت بود . ساير جبهه ها هنوز به وجود نيامده بود و يا اگر به وجود آمده بود اهميتى پيدا نكرده بود . حوادث عالم اسلام همه مربوط به دستگاه خلافت بود و مردم از لحاظ روحى و فكرى هنوز به بساطت و سادگى صدر اول زندگى مى كردند , اما بعدها و در زمانهاى بعد تدريجا به علل مختلف جبهه هاى ديگر به وجود آمد جبهه هاى علمى و فكرى , يك نهضت علمى و فكرى و فرهنگى عظيم در ميان مسلمين آغاز شد , نحله ها و مذهبها در اصول دين و فروع دين پيدا شدند . به قول يكى از مورخين , مسلمانان در اين وقتاز ميدان جنگ و لشكركشى , متوجه فتح دروازه هاى علم و فرهنگ شدند . علوم اسلامى در حال تدوين بود . در اين زمان , يعنى در زمان امام صادق ( ع ) , از يك طرف زد و خورد امويها و عباسيها فترتى به وجود آورد و مانع بيان حقايق را تا حدى از بين برد , و از طرف ديگر در ميان مسلمانان يك شور و هيجان براى فهميدن و تحقيق پيدا شد . لازم بود شخصى مثل امام صادق ( ع ) اين جبهه را رهبرى كند و بساط تعليم و ارشاد خود را بگستراند و به حل معضلاتعلمى در معارفو احكام و اخلاق بپردازد . در زمانهاى قبل همچو زمينه ها نبود , همچو استعداد و قابليت و شور و هيجانى در مردم نبود .

در تاريخ زندگى امام صادق ( ع ) يكجا مى بينيم زنادقه و دهريينى از قبيل ابن ابى العوجاء و ابوشاكر ديصانى و حتى ابن مقفع مىآيند و با آن حضرت محاجه مى كنند و جوابهاى كافى مى گيرند . احتجاجاتبسيار مفصل و طولانى از آن حضرت در اين زمينه ها باقى است كه به راستى اعجاب آور است . توحيد مفضل كه رساله اى استطولانى در اين زمينه , در اثر يكمباحثه بين مفضل از اصحاب آن حضرت و يكنفر دهرى مسلك و رجوع كردن مفضل به امام صادق ( ع ) پديد آمد .

در جاى ديگر مى بينيم كه اكابر معتزله از قبيل عمرو بن عبيد و واصل بن عطا كه مردمان مفكرى بودند مىآمدند و در مسائل الهى يا مسائل اجتماعى سؤال و جواب مى كردند و مى رفتند .

در جاى ديگر , فقهاى بزرگآن عصر را مى بينيم كه يا شاگردان آن حضرت اند و يا بعضى از آنها مىآمدند و از آن حضرتسؤالاتى مى كردند . ابوحنيفه و مالك معاصر امام صادق اند و هر دو از محضر امام ( ع ) استفاده كرده اند . شافعى و احمد بن حنبل شاگردان شاگردان آن حضرت اند . مالكدر مدينه بود و مكرر به حضور امام ( ع ) مىآمد و خود او مى گويد : وقتى كه به حضورش مى رسيدم و به من احترام مى كرد , خيلى خرسند مى شدم و خدا را شكر مى كردم كه او به من محبت دارد .

مالك درباره امام صادق ( ع ) مى گويد :

( كان من عظماء العباد , و أكابر الزهاد , و الذين يخشون الله عز و جل , و كان كثير الحديث , طيب المجالسة , كثير الفوائد( .

يعنى از بزرگان و اكابر عباد و زهاد بود و از كسانى بود كه خوفو خشيت الهى در دلش قرار داشت. او مردى بود كه حديث پيغمبر را زياد مى دانست , خوش محضر بود , مجلسش پرفايده بود .

و باز مالك مى گويد :

( ما رأت عين و لا سمعت اذن و لا خطر على قلب بشر أفضل من جعفر بن محمد( .

يعنى چشمى نديده و گوشى نشنيده و به دلى خطور نكرده كسى از جعفر بن محمد فاضل تر باشد . ابوحنيفه مى گفت : ( ما رأيت أفقه من جعفر بن محمد ( ( از جعفر بن محمد فقيه تر و داناتر نديدم . ) مى گويد : وقتى كه جعفر بن محمد بن امر منصور به عراق آمد , منصور به من گفت كه سخت ترين مسائل را براى سؤال از او تهيه كنم . من چهل مسأله اينچنين تهيه كردم و رفتم به مجلسش . منصور مرا معرفى كرد . امام فرمود او را مى شناسم , پيش ما آمده است . بعد به امر منصور مسائل را طرح كردم . در جواب هر يكفرمود عقيده شما علماى عراق اين است , عقيده فقهاى مدينه اين است , و خودش گاه با ما موافقت مى كرد و گاه با اهل مدينه , گاهى هم نظر سومى مى داد .

در جاى ديگر متصوفه را مى بينيم كه به حضور آن حضرت رفت و آمد و سؤال و جواب مى كردند كه نمونه مختصرى از آن را قبلا عرض كردم .

زمان امام صادق ( ع ) زمانى بود كه برخورد افكار و آراء و جنگعقايد شروع شده بود و ضرورت ايجاب مى كرد كه امام كوشش خود را در اين صحنه و اين جبهه قرار دهد . هميشه بايد در اين گونه امور به اثر كار توجه داشت : سيدالشهداء ( ع ) دانست كه شهادتش اثر مفيد دارد , قيام كرد و شهيد شد و اثرش هنوز هم باقى است , امام صادق ( ع ) فرصت را براى تعليم و تأسيس كانون علمى مناسب ديد , به اين كار همت گماشت . بغداد كه كانون جنبش علمى اسلامى صدر اسلام است در زمان امام صادق ( ع ) بنا شد . ظاهرا ايشان آخر عمر سفرى به بغداد آمده است . اثر امام صادق ( ع ) استكه مى بينيم شيعه , در مقدم ساير فرق , در علوم اسلامى پيشقدم و مؤسس شد و يا لااقل دوش به دوش ديگران حركت كرد و در همه رشته ها از ادب و تفسير و فقه و كلام و فلسفه و عرفان و نجوم و رياضى و تاريخ و جغرافى كتابها نوشت و رجال بزرگ بيرون داد و عالى ترين و نفيس ترين آثار علمى را به جهان تحويل داد . اگر امروز مى بينيم اصلاح طلبانى , به رسميت مذهب شيعه بعد از هزار سال اقرار و اعتراف مى كنند به خاطر اين است كه شيعه يكمكتب واقعى اسلامى است و آثار شيعى در هر رشته نشان مى دهد كه ديگر نمى توان اتهامات سياسى به آن بست . اين آثار مولود ايمان و عقيده است , سياست نمى تواند اينچنين فقه يا اخلاق يا فلسفه و عرفان يا تفسير و حديثى به وجود آورد . رسميت امروز شيعه معلول طرز كار و عمل آن روز امام صادق سلام الله عليه است .

ويژگيهاى زمان امام صادق ( ع )
لازم است نكته اى را عرض كنم و آن اين است : زمان حضرت صادق از نظر اسلامى يك زمان منحصر به فرد است , زمان نهضتها و انقلابهاى فكرى است بيش از نهضتها و انقلابهاى سياسى . زمان حضرت صادق از دهه دوم قرن دوم تا دهه پنجم قرن دوم است . يعنى پدرشان در سال 114 از دنيا رفته اند كه ايشان امام وقت شده اند و خودشان تا 148 - نزديك نيمه اين قرن - حيات داشته اند . تقريبا يك قرن و نيم از ابتداى ظهور اسلام و نزدي يكقرن از فتوحات اسلامى مى گذرد . دو سه نسل از تازه مسلمانها از ملتهاى مختلف وارد جهان اسلام شده اند . از زمان بنى اميه شروع شده به ترجمه كتابها . ملتهايى كه هر كدام يك ثقافت و فرهنگى داشته اند وارد دنياى اسلام شده اند . نهضت سياسى يك نهضتكوچكى در دنياى اسلام بود , نهضتهاى فرهنگى زيادى وجود داشت و بسيارى از اين نهضتها اسلام را تهديد مى كرد . زنادقه در اين زمان ظهور كردند كه خود داستانى هستند , اينها كه منكر خدا و دين و پيغمبر بودند و بنى العباس هم روى يكحسابهايى به آنها آزادى داده بودند . مسئله تصوف به شكل ديگرى پيدا شده بود . همچنين فقهايى پيدا شده بودند كه فقه را بر يك اساس ديگرى - رأى و قياس و غيره - به وجود آورده بودند . يك اختلاف افكارى در دنياى اسلام پيدا شده بود كه نظيرش قبلش نبود , بعدش هم پيدا نشد .

زمان حضرت صادق با زمان امام حسين از زمين تا آسمان تفاوت داشت. زمان امام حسين يك دوره اختناق كامل بود و لهذا از امام حسين , در تمام مدت امامت ايشان , آن چيزى كه به صورت حديث نقل شده ظاهرا از پنج شش جمله تجاوز نمى كند . برعكس , در زمان امام صادق در اثر همين اختلافات سياسى و همين نهضتهاى فرهنگى آنچنان زمينه اى فراهم شد كه نام چهار هزار شاگرد براى حضرت در كتب ثبت شده . لهذا اگر ما فرض كنيم ( در صورتى كه فرضش هم غلط است ) كه حضرت صادق در زمان خودش از نظر سياسى در همان شرايطى بود كه امام حسين بود - در صورتى كه اين طور هم نيست - از يك جهت ديگر يك تفاوت زياد ميان موقعيتحضرتصادق و موقعيت امام حسين بود. امام حسين - كه البته بر شهادتش آثار زيادى بار است - اگر شهيد نمى شد چه بود ؟ يك وجود معطل در خانه و در به رويش بسته , ولى امام صادق اگر فرض هم كنيم كه شهيد مى شد و همان نتايج شهادت امام حسين بر شهادت او بار بود ولى در شهيد نشدنش يكنهضت علمى و فكرى را در دنياى اسلام رهبرى كرد كه در سرنوشت تمام دنياى اسلام - نه تنها شيعه - مؤثر بوده است .

مقايسه زمان امام حسين و زمان امام صادق
فاصله اين دو عصر نزديك يك قرن است . شهادت امام حسين در سال 61 هجرى است و وفات امام صادق در سال 148 , يعنى وفاتهاى اين دو امام هشتاد و هفت سال با يكديگر تفاوت دارد . بنابراين بايد گفت عصرهاى اين دو امام در همين حدود هشتاد و هفت سال با همديگر فرق دارد . در اين مدت اوضاع دنياى اسلامى فوق العاده دگرگون شد . در زمان امام حسين يكمسئله بيشتر براى دنياى اسلام وجود نداشت كه همان مسئله حكومت و خلافت بود , همه عوامل را همان حكومتو دستگاه خلافت تشكيل مى داد , خلافت به معنى همه چيز بود و همه چيز به معنى خلافت , يعنى آن جامعه بسيط اسلامى كه به وجود آمده بود به همان حالت بساطت خودش باقى بود , بحث در اين بود كه آن كسى كه زعيم امر است كى باشد ؟ و به همين جهت دستگاه خلافت نيز بر جميع شؤون حكومت نفوذ كامل داشت. معاويه يك بساط ديكتاتورى عجيبو فوق العاده اى داشت , يعنى وضع و زمان هم شرايط را براى او فراهم داشت كه واقعا اجازه نفس كشيدن به كسى نمى داد . اگر مردم مى خواستند چيزى را براى يكديگر نقل كنند كه بر خلافسياست حكومت بود , امكان نداشت , و نوشته اند كه اگر كسى مى خواست حديثى را براى ديگرى نقل كند كه آن حديث در فضيلت على ( ع ) بود , تا صد در صد مؤمن و مطمئن نمى شد كه او موضوع را فاش نمى كند , نمى گفت , مى رفتند در صندوقخانه ها و آن را بازگو مى كردند . وضع عجيبى بود . در همه نماز جمعه ها اميرالمؤمنين را لعن مى كردند , در حضور امام حسن و امام حسين اميرالمؤمنين را بالاى منبر در مسجد پيغمبر لعن مى كردند , و لهذا ما مى بينيم كه تاريخ امام حسين در دوران حكومت معاويه - يعنى بعد از شهادتحضرت امير تا شهادتخود حضرت امام حسين - يكتاريخ مجهولى است , هيچ كس كوچكترين سراغى از امام حسين نمى دهد , هيچ كس يك خبرى , يك حديثى , يك جمله اى , يك مكالمه اى , يك خطبه اى , يك خطابه اى , يك ملاقاتى را نقل نمى كند . اينها را در يك انزواى عجيبى قرار داده بودند كه اصلا كسى تماس هم نمى توانست با آنها بگيرد . امام حسين با آن وضع اگر پنجاه سال ديگر هم عمر مى كرد باز همين طور بود يعنى سه جمله هم از او نقل نمى شد , زمينه هر گونه فعاليت گرفته شده بود .

در اواخر دوره بنى اميه كه منجر به سقوط آنها شد , و در زمان بنى العباس عموما - بالخصوص در ابتداى آن - اوضاع طور ديگرى شد ( نمى خواهم آن را به حساب آزاد منشى بنى العباس بگذارم , به حساب طبيعتجامعه اسلامى بايد گذاشت ) به گونه اى كه اولا حريت فكرى در ميان مردم پيدا شد . ( در اين كه چنين حريتى بوده است, آزادى فكر و آزادى عقيده اى وجود داشته بحثى نيست . منتها صحبت در اين است كه منشاء اين آزادى فكرى چه بود ؟ و آيا واقعا سياست بنى العباس چنين بود ؟ ) و ثانيا شور و نشاط علمى در ميان مردم پديد آمد , يك شور و نشاط علمى ئى كه در تاريخ بشر كم سابقه است كه ملتى با اين شور ونشاط به سوى علوم روى آورد , اعم از علوم اسلامى - يعنى علومى كه مستقيما مربوط به اسلام است , مثل علم قرائت , علم تفسير , علم حديث , علم فقه , مسائل مربوط به كلام و قسمتهاى مختلف ادبيات - و يا علومى كه مربوط به اسلام نيست , به اصطلاح علوم بشرى است يعنى علوم كلى انسانى است , مثل طب , فلسفه , نجوم و رياضيات . اين را در كتب تاريخ نوشته اند كه ناگهان يك حركت و يك جنبش علمى فوق العاده اى پيدا مى شود و زمينه براى اينكه اگر كسى متاع فكرى دارد عرضه بدارد , فوق العاده آماده مى گردد , يعنى همان زمينه اى كه در زمانهاى سابق , تا قبل از اواخر زمان امام باقر و دوره امام صادق اصلا وجود نداشت , يكدفعه فراهم شد كه هر كس مرد ميدان علم و فكر و سخن است بيايد حرف خودش را بگويد . البته در اين امر عوامل زيادى دخالتداشت كه اگر بنى العباس هم مى خواستند جلويش را بگيرند امكان نداشتزيرا نژادهاى ديگر - غير از نژاد عرب - وارد دنياى اسلام شده بودند كه از همه آن نژادها پر شورتر همين نژاد ايرانى بود . از جمله آن نژادها مصرى بود . از همه شان قويتر و نيرومندتر و دانشمندتر بين النهرينى ها وسوريه اى ها بودند كه اين مناطق يكى از مراكز تمدن آن عصر بود . اين ملل مختلف كه آمدند , خود به خود اختلافملل و اختلاف نژادها , زمينه را براى اينكه افكار تبادل شود فراهم كرد . و اينها هم كه مسلمان شده بودند هى بيشتر مى خواستند از ماهيتاسلام سر در آورند , اعرابآنقدرها تعمق وتدبر و كاوش در قرآن نمى كردند , ولى ملتهاى ديگر آنچنان در اطراف قرآن و مسائل مربوط به آن كاوش مى كردند كه حد نداشت, روى كلمه به كلمه قرآن فكر و حساب مى كردند .

جنگ عقايد
در اين زمان ما مى بينيم كه يكمرتبه بازار جنگ عقايد داغ مى شود و چگونه داغ مى شود ! اولا در زمينه خود تفسير قرآن و قرائت آيات قرآنى بحثهايى شروع مى شود . طبقه اى به وجود آمد به نام ( قراء( يعنى كسانى كه قرآن را قرائت مى كردند و كلمات قرآن را به طرز صحيحى به مردم مىآموختند . ( مثل امروز نبوده كه قرآن به اين شكل چاپشده باشد ) . يكى مى گفتمن قرائت مى كنم و قرائت خودم را روايت مى كنم از فلان كس از فلان كس از فلان صحابى پيغمبر ( كه اغلب اينها به حضرتامير مى رسند . ) ديگرى مى گفت من قرائت خودم را روايت مى كنم از فلان كس از فلان كس از فلان كس . مىآمدند در مساجد مى نشستند و به ديگران تعليم قرائت مى دادند , و غير عربها بيشتر در حلقات اين مساجد شركتمى كردند , چون غير عربها بودند كه با زبان عربى آشنايى درستى نداشتند و علاقه و افرى به ياد گرفتن قرآن داشتند . يك استاد قرائت مىآمد در مسجد مى نشست و عده زيادى جمع مى شدند كه از او قرائت بياموزند . احيانا اختلاف قرائتى هم پيدا مى شد .

از آن بالاتر از تفسير و بيان معانى قرآن بود كه آيا معنى اين آيه اين است يا آن ؟ بازار مباحثه داغ بود , آن مى گفتمعنى آيه اين است , و اين مى گفت معنى آيه آن است . و همين طور بود در حديث و رواياتى كه از پيغمبر رسيده بود . چه افتخار بزرگى بود براى كسى كه حافظ احاديث بود , مى نشست و مى گفت كه من اين حديث را از كى از كى از پيغمبر روايت مى كنم . آيا اين حديث درست است ؟ و آيا مثلا به اين عبارت است ؟ .

از اينها بالاتر نحله هاى فقهى بود . مردم مىآمدند مسئله مى پرسيد ند , همين طور كه الان مىآيند مسئله مى پرسند . طبقاتى به وجود آمده بودند - در مراكز مختلف به نام ( فقها(كه بايد جوابمسائل مردم را مى دادند : اين حلال است , آن حرام است , اين پاك است , آن نجس است , اين معامله صحيح است, آن معامله باطل است . مدينه خودش يكى از مراكز بود , كوفه يكى از مراكز بود كه ابوحنيفه در كوفه بود , بصره مركز ديگرى بود , بعدها كه در همان زمان امام صادق اندلس فتح شد يك مراكزى هم به تدريج در آن نواحى تشكيل شد , و هر شهرى از شهرهاى اسلامى خودش مركزى بود . مى گفتند فلان فقيه نظرش اين است , فلان فقيه ديگر نظرش آن است , اينها شاگرد اين مكتب بودند . آنها شاگرد آن مكتب , و يك جنگ عقايدى هم در زمينه مسائل فقهى پيدا شده بود .

از همه اينها داغتر - نه مهمتر - بحثهاى كلامى بود . از همان قرن اول طبقه اى به نام ( متكلم(پيدا شدند ( كه اين تعبيرات را در كلمات امام صادق مى بينيم و حتى به بعضى از شاگردانشان مى فرمايند : ( اين متكلمين را بگويد بيايند( .. متكلمين در اصول عقايد و مسائل اصولى بحث مى كردند : درباره خدا , درباره صفات خدا , درباره آياتى از قرآن كه مربوط به خداست , آيا فلان صفت خدا عين ذات اوست يا غير ذات اوست؟ آيا حادث است يا قديم ؟ درباره نبوت و حقيقت وحى بحث مى كردند , درباره شيطان بحث مى كردند , درباره توحيد و ثنويتبحثمى كردند , درباره اينكه ( آيا عمل ركن ايمان است كه اگر عمل نبود ايمانى نيست, يا اينكه عمل در ايمان دخالتى ندارد ؟( بحثمى كردند , درباره قضا و قدر بحث مى كردند , درباره جبر و اختيار بحث مى كردند . يك بازار فوق العاده داغى متكلمين به وجود آورده بودند .

از همه اينها خطرناكتر - نمى گويم داغتر , و نمى گويم مهمتر - پيدايش طبقه اى بود به نام ( زنادقه(. زنادقه از اساس منكر خدا و اديان بودند , و اين طبقه - حال روى هر حسابى بود - آزادى داشتند . حتى در حرمين يعنى مكه و مدينه , و حتى در خود مسجد الحرام و در خود مسجد النبى مى نشستند و حرفهايشان را مى زدند , البته به عنوان اينكه بالاخره فكرى است , شبهه اى است براى ما پيدا شده و بايد بگوييم ( 1 ) . زنادقه , طبقه متجدد و تحصيل كرده آن عصر بودند , طبقه اى بودند كه با زبانهاى زنده آن روز دنيا آشنا بودند , زبان سريانى را كه در آن زمان بيشتر زبان علمى بود مى دانستند , بسيارى از آنها زبان يونانى مى دانستند , بسياريشان ايرانى بودند و زبان فارسى مى دانستند , بعضى زبان هندى مى دانستند و زندقه را از هند آورده بودند كه اين هم يك بحثى است كه اصلا ريشه زندقه در دنياى اسلام از كجا پيدا شد ؟ و بيشتر معتقدند كه ريشه زندقه از مانويهاست.

جريان ديگرى كه مربوط به اين زمان است ( همه , جريانهاى افراط و تفريطى است ) جريان خشكه مقدسى متصوفه است . متصوفه هم در زمان امام صادق طلوع كردند , يعنى ما طلوع متصوفه را به طورى كه اينها يك طبقه اى رابه وجود آوردند و طرفداران زيادى پيدا كردند و در كمال آزادى حرفهاى خودشان را مى گفتند در زمان امام صادق مى بينيم . اينها باز از آن طرفخشكه مقدسى افتاده بودند . اينها به عنوان نحله اى در مقابل اسلام سخن نمى گفتند , بلكه اصلا مى گفتند حقيقت اسلام آن است كه ما مى گوييم . اينها يكروش خشكه مقدسى عجيبى پيشنهاد مى كردند و مى گفتند اسلام نيز همين را مى گويد و همين يك زاهد مابى غير قابل تحملى !

خوارج و مرجئه نيز هر يك نحله اى بودند .

برخورد امام صادق با جريانهاى فكرى مختلف
ما مى بينيم كه امام صادق با همه اينها مواجه است و با همه اينها برخورد كرده است . از نظر قرائت و تفسير , يك عده شاگردان امام هستند , و امام با ديگران درباره قرائت آيات قرآن و تفسيرهاى قرآن مباحثه كرده , داد كشيده , فرياد كشيده كه آنها چرا اينجور غلط مى گويند , اينها چرا چنين مى گويند , آيات را اين طور بايد تفسير كرد . در باباحاديث هم كه خيلى واضح است , مى فرمود : سخنان اينها اساس ندارد , احاديث صحيح آن است كه ما از پدرانمان از پيغمبر روايت مى كنيم . در بابنحله فقهى هم كه مكتب امام صادق قوى ترين و نيرومندترين مكتبهاى فقهى آن زمان بوده به طورى كه اهل تسنن هم قبول دارند . تمام امامهاى اهل تسنن يا بلاواسطه و يا مع الواسطه شاگرد امام بوده و نزد امام شاگردى كرده اند . در رأس ائمه اهل تسنن ابوحنيفه است , و نوشته اند ابوحنيفه دو سال شاگرد امام بوده , و اين جمله را ما در كتابهاى خود آنها مى خوانيم كه گفته اند او گفت : لولا السنتان لهلك نعمان . اگر آن دو سال نبود نعمان از بين رفته بود . ( نعمان اسم ابوحنيفه است . اسمش ( نعمان بن ثابت بن زوطى بن مرزبان( است , اجدادش ايرانى هستند . ) مالك بن انس كه امام ديگر اهل تسنن است نيز معاصر امام صادق است . او هم نزد امام مىآمد و به شاگردى امام افتخار مى كرد . شافعى در دوره بعد بوده ولى او شاگردى كرده شاگردان ابوحنيفه را و خود مالك بن انس را . احمد حنبل نيز سلسله نسبش در شاگردى در يك جهتبه امام مى رسد . و همين طور ديگران . حوزه درس فقهى امام صادق از حوزه درس تمام فقهاى ديگر با رونق تر بوده است .

اهتمام شيعه به مسائل تعقلى
بهترين دليلبر اينكه در زمان امام صادق ( ع ) علوم عقلى نيز نضح گرفتاين است كه در تمام كتب حديث اهل تسنن : صحيح بخارى , صحيح مسلم , جامع ترمدى , سنن ابى داوود و صحيح نسائى , جز مسائل فرعى چيز ديگرى نيست : احكام وضو اين است , احكام نماز اين است , احكام روزه اين است , احكام حج اين است , احكام جهاد اين است , و يا سيره است, مثلا پيغمبر در فلان سفر اينطور عمل كردند . ولى شما به كتابهاى حديث شيعه كه وارد مى شويد مى بينيد اول مبحث و اول كتابش ( كتاب العقل و الجهل ( است . اصلا اينجور مسائل در كتباهل تسنن مطرح نبوده . البته نمى خواهم بگويم منشأ همه اينها امام صادق بود , ريشه اش اميرالمؤمنين است و ريشه ريشه اش خود پيغمبر است , ولى اينها اين مسير را ادامه دادند . امام صادق بود كه چون در زمان خودش اين فرصترا پيدا كرد مواريث اجداد خودش را حفظ كرد و بر آن مواريث افزود . بعد از ( كتاب العقل والجهل( وارد ( كتاب التوحيد( مى شويم . ما مى بينيم صدها و بلكه هزارها بحث درباب توحيد و صفات خداوند و مسائل مربوط به شؤون الهى و قضا و قدر الهى و جبر و اختيار و مسائل تعقلى در كتبحديث شيعه طرح است كه در كتب ديگر طرح نيست . اينها سبب شده كه گفته اند اول كسى كه مدارس فلسفى را (2) اول كسى كه مدارس عقلى را - در دنياى اسلام تاسيس كرد امام جعفر صادق بود .

حال شما از مجموع اينها ببينيد چه زمينه اى از نظر فرهنگى براى امام صادق فراهم بود و امام استفاده كرد , زمينه اى كه نه قبلش براى هيچ امامى فراهم بود و نه بعدش به آن اندازه فراهم شد . به مقدار كمى براى حضرت رضا فراهم بود . براى حضرتموسى بن جعفر كه دوباره وضع خيلى بد شد و مسئله زندان و غيره پيش آمد . ائمه ديگر نيز همه به همان جوانى جوانمرگ مى شدند , مسموم مى شدند و از دنيا مى رفتند . نمى گذاشتند اينها زنده بمانند و الا وضع محيط به گونه اى بود كه تا حدى مساعد بود . ولى براى امام صادق هر دو جهت حاصل شد , هم عمر حضرت طولانى شد ( در حدود هفتاد سال ) و هم محيط و زمان مساعد بود . حال آيا اين امر چقدر ثابتمى كند تفاوت زمان امام صادق را با زمان سيدالشهداء ؟ يعنى چه زمينه هايى براى امام صادق فراهم بود كه براى سيد الشهداء فراهم نبود ؟ سيدالشهداء يا بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند آب و نانى بخورد و براى خدا عبادتكند و در واقع زندانى باشد , و يا كشته شود , ولى براى امام صادق اين جور نبود كه يا بايد كشته شود و يا در حال انزوا باشد , بلكه اينطور بود كه يا بايد كشته شود و يا از شرايط مساعد محيط حداكثر بهره بردارى را بكند . ما اين مطلب را كه ائمه بعد آمدند و ارزش قيام امام حسين را ثابت و روشن كردند درك نمى كنيم . اگر امام صادق نبود امام حسين نبود همچنانكه اگر امام حسين نبود امام صادق نبود , يعنى اگر امام صادق نبود ارزش نهضت امام حسين هم روشن و ثابت نمى شد . در عين حال امام صادق متعرض امر حكومت و خلافت نشد ولى همه مى دانند كه امام صادق با خلفا كنار هم نيامد , مبارزه مخفى مى كرد , نوعى جنگ سرد در ميان بود , معايب و مثالب و مظالم خلفا , همه به وسيله امام صادق در دنيا پخش شد , و لهذا منصور تعبير عجيبى درباره ايشان دارد (31 ) . مى گويد : هذا الشجى معترض فى الحلق . . . جعفر بن محمد مثل يك استخوان است در گلوى من , نه مى توانم بيرونش بياورم و نه مى توانم فرويش ببرم , نه مى توانم يك مدركى از او به دست آورم كلكش را بكنم و نه مى توانم تحملش كنم , چون واقعا اطلاع دارم كه اين مكتببى طرفى كه او انتخاب كرده عليه ما است, زيرا كسانى كه از اين مكتببه وجود مىآيند همه شان عليه ما هستند , ولى مدركى هم از او به دست نمىآورم .

عوامل مؤثر در نشاط علمى زمان امام صادق ( ع )
عرض كرديم در زمان امام صادق نشاط علمى فوق العاده اى پيدا شد و همان نشاط علمى منشاء شد كه جنگ عقايد داغ گرديد و براى هر مسلمان پاك نهادى لازم بود كه در اين جنگ عقايد به سود اسلام وارد شود و از اسلام دفاع كند . چه عواملى در اين نشاط علمى تأثير داشت؟ سه عامل مؤثر بود : عامل اول اين بود كه محيط آن روز اسلامى يكمحيط صد در صد مذهبى بود و مردم تحت انگيزه هاى مذهبى بودند . تشويقهاى پيغمبر اكرم به علم , و تشويقها و دعوتهاى قرآن به علم و تعلم , و تفكر و تعقل , عامل اساسى اين نهضتو شور و نشاط بود . عامل دوم اين بود كه نژادهاى مختلف وارد دنياى اسلام شده بودند كه اينها سابقه فكرى و علمى داشتند . عامل سوم كه زمينه را مساعد مى كرد جهان وطنى اسلامى بود , يعنى اينكه اسلام با وطنهاى آبو خاكى مبارزه كرده بود و وطن را وطن اسلامى تعبير مى كرد كه هر جا اسلام هست آنجا وطن است و در نتيجه تعصباتنژادى تا حدود بسيار زيادى از ميان رفته بود به طورى كه نژادهاى مختلف با يكديگر همزيستى داشتند و احساس اخوت و برادرى مى كردند , مثلا شاگرد , خراسانى بود و استاد مصرى , يا شاگرد مصرى بود و استاد خراسانى . حوزه درس تشكيل داده مى شد , آن كه به عنوان استاد نشسته بود مثلا يك غلام بربرى بود مثل نافع يا عكرمه غلام عبدالله بن عباس . يك غلام بربرى مىآمد مى نشست , بعد مى ديديد عراقى , سوريه اى , حجازى , مصرى , ايرانى و هندى پاى درس او شركت كرده اند . اين يك عامل بسيار بزرگى بوده براى اينكه زمينه اين جهش و جنبش را فراهم كند . و از اين شايد بالاتر آن چيزى است كه امروز اسمش را ( تسامه و تساهل دينى( اصطلاح كرده ا ند و مقصود همزيستى با غير مسلمانان است, مخصوصا همزيستى با اهل كتاب , يعنى مسلمانان اهل كتاب را براى اينكه با آنها همزيستى كنند تحمل مى كردند و اين را بر خلافاصول دينى خودشان نمى دانستند . و در آن زمان اهل كتاب اهل علم بودند . اينها وارد جامعه اسلامى شدند ومسلمين مقدم اينها را گرامى شمردند و در همان عصر اول , معلومات اينها را ازايشان گرفتند , و در عصر دوم ديگر در رأس جامعه علمى , خود مسلمين قرار گرفتند . مسئله تسامح و تساهل با اهل كتابنيز يك عامل فوق العاده مهمى بوده است . البته خود اين هم ريشه حديثى دارد . ما احاديث زيادى در اين زمينه داريم . حتى مرحوم مجلسى در ( بحار( نقل مى كند - و در نهج البلاغه نيز هست - كه پيغمبر فرمود : | خذوا الحكمة و لو من مشرك | . ( حكمت يعنى سخن علمى صحيح ) سخن علمى صحيح را فرا گيريد ولو از مشرك . اين جمله معروف : ( | الحكمة ضالة المؤمن ياخذها اينما وجدها |( مضمونش همين است . ( در بعضى تعبيرها هست : | و لو من يدكمشرك | ) يعنى حكمت - كه قرآن مى گويد : ( & يوتى الحكمة من يشاء و من يؤتالحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا( & و به معنى سخن علمى محكم , پا بر جا , صحيح , معتبر , و حرف درست است - گم شده مؤمن است . خيلى تعبير عالى يى است : ( گم شده( . اگر انسان چيزى داشته باشد كه مال خودش باشد و آن را گم كرده باشد چگونه هر جا مى رود دنبالش مى گردد ؟ ! اگر شما يك انگشتر قيمتى داشته باشيد كه مورد علاقه تان باشد و گم شده باشد , هر جا كه احتمال مى دهيد مى رويد و تمام حواستان به اين است كه گوشه و كنار را نگاه كنيد ببينيد آيا مى توانيد گم شده تان را پيدا كنيد . از بهترين و افتخار آميزترين تعبيرات اسلامى يكى همين است : حكمت گمشده مؤمن است , هر جا كه پيدايش كند مى گيرد ولو از دست يك مشرك , يعنى تو اگر مالت را , گمشده را در دست يكمشرك ببينى آيا مى گوئى من كارى به آن ندارم , يا مى گويى اين مال من است؟ اميرالمؤمنين مى فرمايد : مؤمن علم را در دست مشركعاريتى مى بيند و خودش را مالك اصلى , و مى گويد او شايسته آن نيست , آن كه شايسته آن است من هستم .

برخى مسئله تسامح و تساهل نسبتبه اهل كتابرا به حسابخلفا گذاشته اند كه ( توسعه صدر خلفا ايجاب مى كرد كه در دربار خلفا مسلمان و مسيحى و يهودى و مجوسى و غيره با همديگر بجوشند و ازيكديگر استفاده كنند( . ولى اين سعه صدر خلفا نبود , دستور خود پيغمبر بود . حتى جرحى زيدان اين مسئله را به حساب سعه صدر خلفا مى گذارد . داستان سيد رضى را نقل مى كند كه سيد رضى - كه مردى استدر رديف مراجع تقليد و مرد فوق العاده اى است و برادر سيد مرتضى است- وقتى كه دانشمند معاصرش ( ابواسحق صابى)( 4) وفات يافتقصيده اى در مدح او گفت (5 ) .

ارأيت من حملوا على الاعواد
ارأيت كيفخبا ضياء النادى
ديدى اين كى بود كه روى اين چوبهاى تابوت حملش كردند ؟ ! آيا فهميدى كه چراغ محفل ما خاموش شد ؟ ! اين يك كوه بود كه فرو ريخت . . . برخى آمدند به او عيب گرفتند كه آيا يك سيد , اولاد پيغمبر , يك عالم بزرگ اسلامى , يك مرد كافر را اينطور مدح مى كند ؟ ! گفت : بله , انما رثيت علمه من علمش را مرثيه گفتم , مرد عالمى بود , من او را به خاطر علمش مرثيه گفتم ( كه در اين زمان اگر كسى چنين كارى كند از شهر بيرونش مى كنند ) . جرجى زيدان بعد از آنكه اين داستان را نقل مى كند مى گويد : ببينيد صعه صدر را , يك سيد اولاد پيغمبر مثل سيد رضى با اينهمه عظمت روحى و اين مقام شامخ سيادت و علمى يك كافر را چنين مدح مى كند . بعد مى گويد ( همه اينها ريشه اش از دربار خلفا بود كه اينها مردمانى واسع الصدر بودند( . اين به دربار خلفا مربوط نيست . سيد رضى شاگرد على بن ابى طالب است كه نهج البلاغه را جمع كرده . او از همه مردم به دستور جدش پيغمبر و على بن ابى طالب آشناتر است كه مى گويد حكمت و علم در هر جا كه باشد محترم است . اينها عواملى بود كه اين شور و نشاط علمى را به وجود آورد و قهرا اين زمينه را براى امام صادق فراهم كرد .

پس در واقع بحثما اين شد كه براى امام صادق اگر چه زمينه براى زعامت فراهم نشد و اگر فراهم مى شد مسلم آن زمينه از همه زمينه ها بهتر بود , ولى يك زمينه ديگرى فراهم بود و حضرت از آن زمينه استفاده كرد به طورى كه تحقيقا مى توان گفت حركتهاى علمى دنياى اسلام اعم از شيعه و سنى مربوط به امام صادق است . حوزه هاى شيعه كه خيلى واضح است , حوزه هاى سنى هم مولود امام صادق است , به جهت اينكه رأس و رئيس حوزه هاى سنى ( جامع ازهر( استكه از هزار سال پيش تشكيل شده و جامع از هر را هم شيعيان فاطمى تشكيل دادند , و تمام حوزه هاى ديگر اهل تسنن منشعب از جامع از هر است , و همه اينها مولود همين استفاده اى است كه امام صادق از وضع زمان خودش كرده است . اين مطلب لااقل به صورت يك مسئله مطرح استكه آيا براى امام صادق بهتر بود اين زمينه را از دست بدهد و برود بجنگد و در راه مبارزه با ظلم كشته شود ؟ يا اينكه از اين زمينه عالى استفاده كند ؟ اسلام كه تنها مبارزه با ظلم نيست , اسلام چيزهاى ديگر هم هست . بنابراين من اين مطلب را فقط به عنوان يك زمينه و يك تفاوت عصر امام صادق با عصرهاى ديگر عرض كردم كه اگر امام صادق از اين زمينه استفاده نمى كرد جاى اين سؤال بود كه اگر ائمه حكومت و خلافت مى خواستند مگر جز براى اين مى خواستند كه اسلام را نشر دهند ؟ چرا از اين زمينه مساعد استفاده نكردند و باز خودشان را به كشتن دادند ؟ جوابش اين است كه در وقتى كه زمينه , مساعد بود چنين نبود كه زمينه مساعد را از دستبدهند . براى حضرترضا هم يك فرصت مناسب همين بود كه در مجلس مأمون راه يافت و از آن مجلس صداى خودش را بلند كرد . شايد حضرت رضا دو سال بيشتر نزد مأمون نبود , ولى آنچه كه از حضرت رضا از همان دوره بودنش با مأمون نقل شده از بقيه مدت عمر حضرت نقل نشده است .


پاورقيها:
1 . در اين زمينه ابن ابى العوجاء تعبير شيرين و لطيفى دارد . روزى آمد نزد امام صادق و گفت : يا ابن رسول الله تو رئيس اين امر هستى , تو چينى تو چنانى , جد توست كه اين ذيل را آورده , چنين كرده , چنان كرده , اما خوب معذرت مى خواهم آدم وقتى سرفه اش مى گيرد بايد سرفه كند , اخلاط كه راه گلويش را مى گيرد بايد سرفه كند , شبهه هم وقتى در ذهن انسان پيدا مى شود بايد بگويد , من بايد آن سرفه فكرى خودم را بكنم , اجازه بدهيد حرفهايم را بزنم . فرمود : بگو .
2 . مقصود همان احاديث عقلى است كه ما در كتب شيعه داريم .
3 . منصور با امام صادق به يك وضع عجيبى رفتار مى كرد و ريشه اش هم خود امام صادق بود . گاهى بر حضرتسخت مى گرفت و گاهى آسان . البته ظاهرا هيچوقت حضرت را زندان نبرده باشد ولى خيلى اوقات , ايشان را تحتنظر قرار مى داد و يك دفعه ظاهرا دو سال حضرت را در كوفه تحت نظر قرار داد , يعنى منزلى را به امام اختصاص داده بودند و مأموريتى آنجا بودند كه رفتو آمدهاى منزل امام را كنترل مى كردند . چندين بار خودش امام را احضار كرد و فحاشى و هتاكى نمود كه مى كشمت , گردنت را مى زنم , تو عليه من تبليغ مى كنى , مردم را بر من مى شورانى , چنين مى كنى , چنان مى كنى , و امام خيلى با نرمش جواب مى داد.
4 . ابواسحق صابى مسلمان نبود , صابئى بود ( كه درباره مذهب صابئين خيلى حرف است. برخى گفته اند مذهب صابئى ريشه مجوسى داشته ولى يك نحله مسيحى است . امروز راجع به اين مذهب خيلى علاقمند به ادبيت قرآن بود و خيلى هم به آيات قرآن استشهاد مى كرد . ماه رمضان چيزى نمى خورد . مى گفتند تو كه مسلمان نيستى چرا چيزى نمى خورى ؟ مى گفت: ادب اقتضا مى كند كه من با مردم زمان خودم هماهنگى داشته باشم .
5 . اين قصيده را در داستان راستان نقل كرده ام( جلد 2 صفحه 237 .)


منبع:تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهرى - جلد دوم