درباره امام رضا عليهالسلام مسئلهاي که کمتر به آن پرداخته ميشود، خدمت
دوستان عرض ميکنم. چرا مأمون عليرغم ميل باطني امام رضا عليهالسلام ، آن
حضرت را از مدينه دعوت کرد تا خلافت و يا ولايتعهدي را به ايشان واگذار کند؟
بسيار سادگي است که تصوّر کنيم مأمون آن قدر شيعه متعبّدي شده که ميخواهد
خلافت حدود يک قرن پدرانش را به امام عليهالسلام بسپرد!
بايد مقداري جلوتر برويم تا اوضاع و احوال خراسان را در آن روزگار بهتر
بشناسيم: اجمالاً پس از اينکه زيد بن علي عليهالسلام در کوفه قيام کرد، عدّه
زيادي از کشورهاي اسلامي به خصوص ايران به او پيوستند. مضافا بر اينکه وقتي
يحيي پسر زيد از کوفه فرار کرد و به سوي ايران آمد و در منطقه افغانستانقيام
کرد و مردم همه از او استقبال کردند که گويا ابومسلم هم در اين جريان مشارکت
داشت و يحيي در جنگ کشته شد و در محلي به نام جوزجان در همان افغانستان دفن شد،
نقل شده آنقدر مردم به يحيي بن زيد گرويدند که در سال شهادتش هر فرزند پسري که
متولّد ميشد، نام او را يحيي ميگذاشتند(2).
در مورد انگيزه زيد که آيا در صورت پيروزي خلافت را به امام صادق
عليهالسلام واگذار ميکرد ـ چنان که در روايات ما به اين مسئله اشاره شده است
ـ يا خود او خلافت را عهدهدار ميشد، اين بحث ديگري است که بايد جداگانه مورد
بررسي قرار گيرد؛ امّا در عين حال دعوت زيد يک حدّ وسطي بود بين مسلک شيعيان
اثني عشري و اهل سنّت و آن اولويت خاندان امام علي عليهالسلام و اهل بيت به
خلافت در ميان همه خاندانهاي عرب، آن هم نه بر اساس نص، بلکه به خاطر وجود
اشاراتي در سخنان پيامبر صلياللهعليهوآله مبني بر سزاوار بودن علي
عليهالسلام به خلافت نسبت به ديگران و نيز فضائل بسيار آن حضرت.
اين فکر از همان زمان تابعين در ميان بسياري از آنان و حتي برخي از صحابه
وجود داشت؛ از جمله خود ابوحنيفه که با زيد معاصر بود. شيخ ابو زهره در اين
باره به صورت مفصّل در کتاب مربوط به ابو حنيفه (الامام ابو حنيفه) بحث کرده
است(3). و اين دو؛ يعني زيد و ابو حنيفه، مدّتي در بصره مکتب اعتزال را آموخته
بودند و بخشهايي از اين تفکر مبتني بوده بر افضليّت امام علي عليهالسلام بر
خلفاي ديگر. لذا ابو حنيفه در برابر اصرار منصور (خليفه وقت) براي احراز تصدّي
پست قضاوت، اصلاً نپذيرفت؛ چون خلافت او را قبول نداشت. در زمان قيام زيد، ابو
حنيفه در کوفه مرجع فتوا بود. زيد به او پيغام فرستاد تو عقيده داري که آل علي
عليهمالسلام نسبت به خلافت مقدّم هستند بر بني العباس و ديگران. من هم آماده
قيام هستم.
ابو حنيفه يک استر و مقداري پول فرستاد، امّا زيد قبول نکرد و گفت: خودت
بيا. ابو حنيفه گفت: امانات مردم نزد من است و بالاخره چند تا از شاگردانش را
براي ياري زيد فرستاد. شيعيان هم در ابتدا خوب همکاري کردند، ولي به هر علت
بعدا ميان زيد و شيعيان اختلاف افتاد و حتّي از او پرسيدند: «ما رأيک في
الشيخين».
گفت: «هما امامان عادلان». همان عقيدهاي که نوع زيديّه به آن معتقد هستند؛
النّهايه علي عليهالسلام را افضل ميدانند. معتزله هم چنين نظري دارند که ابن
ابي الحديد هم از همين افراد است. اين عقيده به خصوص بعد از خرابکاريهاي بني
اميّه شايع و رايج بوده است(4).
بنابراين، دعوت زيد از يک زمينه مناسبي برخوردار بوده است. و حتي زمينه آن
از دعوت امامان عليهمالسلام بيشتر بود؛ چون اوّلاً خيليها عقيده داشتند بايد
عليه بني اميّه قيام کرد و زيد هم چنين نظري داشت و ائمّه عليهمالسلام بعد از
جريان عاشورا به فکر قيام نبودند و مردم را به آمدن امام دوازدهم وعده
ميدادند. در عين حال شخصيّت زيد بن علي عليهالسلام از نظر کلامي قابل بررسي
است که بايد در فرصت ديگر به آن بپردازيم.
پس زمينه قيام زيد بن علي عليهالسلام حتّي در ميان اهل تسنّن وجود داشت؛
چون اين تفکّر و قيام، به نفي خلفاي راشدين منجر نميشد، به ويژه آنکه قيام و
دعوت زيد قبل از بني العباس آغاز شده بود و شعار آن هم «الرّضا من آل محمّد»
بود؛ يعني کسي که از آلِ محمّد مورد رضايت و پذيرش مردم باشد. در واقع يک نوع
دمکراسي اسلامي را ميخواست پياده کند و در حقيقت مردم را به چنين فردي دعوت
ميکرد و اين کلمه «الرضا من آل محمّد» در تمام مناطقي که مسلک زيد حضور پيدا
کرده بود، شايع شده بود.
به دنبال آشوبي که در اين منطقه (خراسان) به پا شده بود، هارون با اينکه
مريض بود، به خراسان آمد تا شايد فتنه را خاموش کند، ولي اجل به او مهلت نداد و
مُرد و در اين محل دفن شد و پسرش اين بقعه را براي او ساخت. بعد هم داستان
اختلاف و جنگ ميان مأمون و امين پيش آمد که به پيروزي مأمون منتهي شد و امر
خلافت براي مأمون فراهم گرديد.
مأمون از لحاظ اعتقادي، به اعتزال گرايش داشت و داستان «محنت» که معروف است،
بر همين اساس شکل گرفت که او عقيده داشت هر کس بگويد قرآن قديم است، اشکال ديني
دارد؛ چون معتزله مانند شيعه عقيده دارند کلام اللّه حادث است. مأمون محنت و
امتحاني را شروع کرد بر اساس فکر اعتزال و از علما بر اين عقيده اعتراف ميگرفت
که به نام محنت در تاريخ ثبت شده است. ميگويند عالمترين خلفاي بني العباس هم
مأمون است.
حال با اين مقدّمهاي که عرض شد، بايد پرسيد انگيزه مأمون از دعوت امام رضا
عليهالسلام براي آمدن به خراسان چه بوده است؟
بعضي ميگويند بدان سبب که اشتراک فکري بين شيعيان و مأمون وجود داشته است.
قطعا اين اشتراک فکري در دخالت دادن عقل در مباحث فقهي و کلامي وجود دارد و حتي
بعضي از اهل تسنّن فکر ميکنند افرادي مانند سيد مرتضي، سيد رضي و... جزء
معتزله هستند و آنان را در رديف معتزله قرار ميدهند و مأمون هم علما را در
خراسان جمع ميکرد و در همين زمينه به گفت و گو ميپرداختند، به گونهاي که
حتّي مردم در بحث حدوث و قدم کلام اللّه، علما را امتحان ميکردند.
امام رضا عليهالسلام هم پس از آمدن به خراسان در اين مباحث مشارکت داشته که
در کتاب عيون اخبارالرضا مناظرات امام عليهالسلام منعکس شده است. النّهايه در
صحبتهاي اوليه مأمون با امام عليهالسلام بحث واگذاري خلافت بود، ولي امام
عليهالسلام نپذيرفت. در مرحله بعد پذيرش ولايتعهدي مأمون بود که امام
عليهالسلام به شرط عدم مداخله در امور حکومتي و عزل و نصب ولات قبول ميکند.
بنابراين يکي از انگيزههايي که در باب دعوت از امام عليهالسلام گفته شده،
همين ترويج فکر اعتزال بوده است تا ديگر مذاهب اهل تسنّن ـ که اکثرا پيرو حديث
بودند ـ کنار زده شوند.
امّا مسئلهاي که من ميخواهم عرض کنم از اين قرار است: وقتي مأمون از حضرت
امام رضا عليهالسلام دعوت کرد، در متن عهدنامه آمده که وقتي از خاندان حضرت
تعريف و به آنها ابراز علاقه ميکند، ميگويد: او را وليعهد قرار دادهام و
سمّاه الرضا(5). مأمون امام عليهالسلام را به عنوان رضا ناميد؛ چون شعار
«الرضا من آل محمّد» در تمام منطقه خراسان شايع شده بود و او از اين طريق
ميخواست در واقع يک جايگزين براي آن درست کند و بديهي بود به خاطر برتري امام
عليهالسلام بر زيد و يحيي و ديگران خود به خود، ذهن مردم به سوي ايشان سوق
پيدا ميکرد، در حالي که امام عليهالسلام اصلاً داعيه قيام و خلافت نداشت و
اين خيلي سادگي است که ما مأمون را يک شيعه بدانيم؛ گر چه کساني هم از علماي
شيعه، مانند شيخ صدوق در طبقه قدما و حسن الامين در طبقه متأخرين، به شيعه بودن
مأمون عقيده داشتند و نظر دارند که مأمون حقيقتا قصد داشته خلافت را به امام
عليهالسلام واگذار کند، ولي چون ايشان قبول نکردند، ولايتعهدي را پيشنهاد کرده
است(6).
انگيزه ديگر مأمون در واگذاري خلافت و ولايتعهدي احتمالاً اين بوده که نشان
بدهد ائمه عليهمالسلام هم به دنبال کسب رياست و خلافت هستند؛ چون مردم کوچه و
بازار خبر نداشتند که امام عليهالسلام با تحميل، ولايتعهدي را پذيرفته است؛
امّا امام عليهالسلام با توجّه به همين مسئله، شرط کرد که هرگز در هيچ يک از
حوزههاي حکومتي دخالت نداشته باشد.
مسئله مهم ديگر ـ همانطور که در مجموعه تلويزيوني ولايت عشق هم به آن اشاره
شده بود و شواهدي هم وجود دارد ـ نقش وزير مأمون (فضل بن سهل) در تحميل مسئله
دعوت از امام عليهالسلام براي آمدن به خراسان بسيار پر رنگ بوده است(7)؛ چون
فضل يک ايراني بود و از اين طريق ميخواست خلافت بني العباس را از بين ببرد و
حکومت را به گونهاي منتهي کند به ائمّه. از طرفي ميدانسته که ائمّه هم اهل
خلافت نبودند؛ در نتيجه ميتوانسته زمينه يک سلطنت ايراني را فراهم کند.
به هر حال اين هم يک احتمال است که شواهد زيادي دارد؛ از جمله شما ميدانيد
که شعار بني العباس لباس سواد و پرچم سياه بوده است و وقتي حضرت رضا
عليهالسلام به ايران آمد، رنگ سياه را به لباس و پرچم سبز تبديل کردند. در
کتاب تاريخ الوزراء خواندم که کسي به فضل بن سهل گفت: خوب داري با بني العباس
بازي ميکني. تو شعار ايرانيها را (رنگ سبز) در مملکت اسلامي رواج دادي(8).
مطالبي را که من خدمت دوستان عرض ميکنم هيچ کدام قطعي نيست، ولي زمينهاي
براي پژوهش خواهد بود، به خصوص براي کساني که در مسائل تاريخي کار ميکنند. قدر
مسلّم آنچه من و شما قبول نداريم اين است که مأمون شيعه شده باشد و بعد هم امام
عليهالسلام را به شهادت برساند. شما ميدانيد وقتي مأمون تصميم گرفت به بغداد
برود، در سرخس وزيرش را کشت. در کتاب تاريخ قضات مصر خواندم مأمون دستور داده
بود تمام منبرهايي که روي آن ولايتعهدي حضرت رضا عليهالسلام اعلام شده بود
بشويند؛ از جمله در مصر منبري که روي آن ولايتعهدي اعلام شده بود، شستند.
البتّه مطلب ديگري هم هست که بعد از واگذاري ولايتعهدي به امام عليهالسلام
طرفداران بني العباس در بغداد به رهبري ابراهيم، عموي مأمون قيام کردند؛ مأمون
ديد جريان ولايتعهدي هم نتيجهاي ندارد؛ لذا امام عليهالسلام را به شهادت
رساند.
امّا مسئله قبر حضرت عليهالسلام . مأمون براي پدرش بقعهاي ساخته بود و
وقتي حضرت رضا عليهالسلام شهيد شد، مأمون خيلي گريه ميکرد و به سر و سينه
ميزد و بالاخره جنازه حضرت را بالاي سر پدرش دفن کرد. ابن بطوطه که اواخر قرن
هشتم هجري از خراسان ديدار کرده، روايت ميکند: «به زيارت قبر حضرت علي بن موسي
الرضا رفتم. وارد حرم که شدم، دو تا سکو بود. يکي در وسط بود؛ يعني قبر هارون
الرشيد که شمعدانها روي آن بود. يکي هم سمت چپ و بالا سر هارون و قبر علي بن
موسي الرضا بود».
ايشان اضافه ميکند: وقتي شيعيان وارد حرم ميشوند اول يک لگد به قبر هارون
ميزنند، بعد قبر علي بن موسي الرضا عليهالسلام را زيارت ميکنند(9).
بنابراين در آن زمان ضريحي وجود نداشته است و ظاهرا صفويه اولين ضريح را
براي حضرت ساختند. بايد توجّه داشت اين قبّه در تمام ادوار و نزد همه حکومتها
بسيار محترم و مورد تعظيم بوده است؛ زيرا سلاطين سنّي مذهب، هم براي هارون و هم
براي وليعهد پسرش مأمون احترام قائل بودند. به اضافه علاقهاي که در دوران بني
عباس به اهل بيت پيغمبر وجود داشت و در اين زمينه شواهد زيادي در تاريخ وجود
دارد؛ از جمله ابن اثير در کامل نقل ميکند: ملک شاه سلجوقي / آغاز قرن ششم
هجري / که مقر حکومتش در اصفهان بود، خبردار شد که برادرش در خراسان عليه او
قيام کرده است. وي به همراه وزيرش / ظاهرا نظام الملک / به خراسان آمد و در بين
راه به زيارت مشهدالرضا رفت و در مسجد بالاسر حضرت (که اکنون وجود دارد) نماز
خواند و دعا کرد. پس از خروج از حرم از وزيرش پرسيد: تو چه دعا کردي؟
وزير گفت: براي پيروزي اعلا حضرت بر برادرش دعا کردم.
شاه گفت: من اين طور دعا نکردم، بلکه از خدا خواستم هر يک از ما دو برادر که
براي اسلام مفيدتر است، پيروز گردد(10)!
گواه ديگر بر احترام سلاطين به بارگاه حضرت رضا عليهالسلام همان کاشيهاي
برجسته داخل حرم است که توسط يکي از کارگزاران خوارزمشاهيان بر ديوارها نصب شده
و هنوز باقي است.
در پايان، دو خاطره و دو کرامت از اين بقعه مقدّسه را براي شما نقل ميکنم:
خاطره اوّل را شيخ صدوق چنين نقل ميکند: فردي ميگويد از دروازه نوغان
بيرون آمدم (قصبهاي بود در محل کنوني محله نوغان و با بقعه حضرت رضا
عليهالسلام به قدر يک صدارس يا اذانرس فاصله داشت.) ديدم نوري از ناحيه قبر
حضرت عليهالسلام به آسمان صعود ميکند. اين گونه اتّفاقات ظاهرا در تاريخ
فراوان ثبت شده است(11).
خاطره دوم از پدرم ميباشد که حدود هفتاد سال در مسجد گوهرشاد منبر ميرفت و
مقيّد بود سحرها به حرم مشرّف شود. ايشان نقل ميکرد: يک شب که از کوچه منزلمان
در پايين خيابان بيرون آمدم و داخل خيابان شدم، ديدم دو تا مناره نور از دو طرف
گنبد رو به بالاست. همانطور نگاه ميکردم تا وارد صحن نو شدم. باز هم آنها را
ديدم که پايين آنها به گنبد حضرت متصل بود و به تدريج از هم فاصله ميگيرند تا
آسمان؛ و بعد هم داخل حرم شدم. عصر يک روز يا دو روز بعد (ترديد از من است) در
مجلسي بوديم که مرحوم حاج شيخ حسنعلي تهراني (جد مادري مرحوم آيةاللّه
مرواريد) حضور داشت. (در آن زمان در مشهد دو نفر از علماي بزرگ و صاحب کرامت به
نام حاج شيخ حسنعلي بودند؛ يکي حاج شيخ حسنعلي اصفهاني (نخودکي) که معروف است و
ديگري حاج شيخ حسنعلي تهراني از معاصران ميرزاي بزرگ و از شاگردان او؛ پدرم به
هر دو ارادت داشته است.) ايشان از حضّار سؤال کرد: ديشب کي نزديک سحر بيدار
بوده است؟
گفتم: من بيدار بودم.
پرسيد: چيزي هم ديدي؟
گفتم: بلي.
گفت: اين طوري بود و با دو دستش دو عمود کج را نشان داد.
گفتم: بلي.
سري تکان داد و چيزي نگفت.
بالاخره برکات قبر حضرت عليهالسلام بسيار زياد است که ما الآن شاهد آن
هستيم؛ از جمله وفور نعمت در همه فصول و شب و روز که در مشهد الرضا عليهالسلام
وجود دارد.
منابع و مآخذ:
1ـ مسعودي، مروج الذهب، چاپ مصر، 1346ق.
2ـ محمّد ابو زهره، ابو حنيفه؛ حياته و عصره، چاپ دوم: دارالفکر العربي، 1369ق.
3ـ ابن اثير، الکامل في التاريخ، بيروت، دار صادر، 1402ق.
4ـ حسن الامين، الرضا و المأمون و ولاية العهد و صفحات من التاريخ العباسي،
بيروت، دارالحديد، بيتا.
5ـ سيف الدين حاجي بن نظام عقيلي، آثار الوزراء، تعليق و تصحيح مير جلال الدين
حسيني ارموي، تهران، انتشارات دانشگاه، 1337ش.
6ـ الوزراء، للجهشياري، چاپ مصر.
7ـ ابن بطوطة، رحلة، المسماة تحفة النظّار في غرائب الامصار، بيروت، دار الکتب
العلميه، 1407ق.
8ـ شيخ صدوق، عيون اخبار الرضا، چاپ دوم: تهران، کتابفروشي طوس، 1363ش.
پىنوشتها: