غزل عشق
(۳)

صوفى مازندرانى, طالب آملى, عماد خراسانى, عبيد زاكانى, رضا عبد اللهى


هو الجميل

از دير باز، هنر جلوه حيات هر مكتب بوده و حكايت از آميختگى آن با مردم زمان خود داشته است و براى شناخت آغاز و فرجام يك آيين به بررسى پيروان آن از منظر زمان پرداخته و فراز و نشيب اين باور را از لابلاى سخنان و حماسه ها مىتوان يافت.

در اين ميان عواطف شور آفرين باورها را به تصوير مىكشند و عمق آن را در نهاد انسانها ترسيم مىكنند.

از اين روست كه مىتوان كه ژرفاى انتظار و پهنه ى عشق به مهدى آل محمد عليهم السلام را در سروده هاىعاشقان به خوبى نظاره كرد.
اين نيز غزل هائى از جوشان عشق:

صوفى مازندرانى

با مرد عشق هرگز تاج و نگين نباشد
با آفتاب روشن شب همنشين نباشد
باور مكن كه باشد اندر بهشت روئى
در سينه اى كه در وى دوزخ دفين نباشد
هر خاطرى كه باشد ياد تو مونس او
يكره غمين نگردد، هرگز حزين نباشد
پيمان گسستن از ما باور مكن چگونه
عاشق وفا نورزد، جبريل امين نباشد
اميد وصل ما را بيهوده در سر افتاد
با آفتاب روشن سايه قرين نباشد
در دور چشم مستت هشيار كس نبيند
در روزگار حسنت، خلق آتشين نباشد
در عرضه زمانه گشتم بسى نديدم
يك شاديى كه او را غم در كمين نباشد
از بهر ديدن او بگشاى ديده جان
كين ديده اى «محمد» خورشيد بين نباشد

طالب آملى

ز تو شورى به دل بحر و بر انداخته اند
آتش عشق تو در خشك و تر انداخته اند
محنت عشق ترا حوصله يى در خور نيست
پيش غمهاى تو دلها سپر انداخته اند
از بتان مهر مجوئيد كه آئين وفاست
اولين رسم قديمى كه برانداخته اند
نيست غمهاى ترا با دلم آن مهر كه بود
سالها شد كه مرا از نظر انداخته اند
هر كجاتيغ نگاه تو علم گشته به ناز
بيدلان گاه سپرگاه سر انداخته اند
وه چه بحرى كه ز شوق گهرت، كشتى خويش
خضر و الياس به موج خطر انداخته اند
بى سبب نيست كه با شيشه دلان كينه چرخ
سنگ بر كارگه شيشه گر انداخته اند
اين جهان خانه حزن و الم از آن احباب
عيش و عشرت به جهان دگر انداخته اند
ميكشان را شده از شهد لبت طبع لطيف
تا بدان جاى كه نقل از شكر انداخته اند
آشيان دل (طالب) شده بر بال عقاب
بسكه مرغان خدنگ تو پر انداخته اند

عماد خراسانى

دلم آشفته آن مايه نازست هنوز مرغ پر سوخته در پنجه بازست هنوز
جان بلب آمد و لب بر لب جانان نرسيد دل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز
همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع قصه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز
گرچه رفتى ز دلم حسرت روى تو نرفت در اين خانه به اميد تو بازست هنوز
 

عبيد زاكانى

جفا مكن كه جفا رسم دلربايى نيست
جدا مشو كه مرا طاقت جدايى نيست
مدام آتش شوق تو در درون من است
چنانكه يكدم از آن آتشم رهايى نيست
وفا نمودن و برگشتن و جفا كردن
طريق يارى و آئين دلربايى نيست
ز عكس چهره خود چشم ما منور كن
كه ديده را جز از آن وجه، روشنايى نيست
من از تو بوسه تمنا كجا توانم كرد
چو گَرد كوى توأم زَهره گدايى نيست
«عبيد» پيش كسانى كه عشق مىورزند
شب وصال كم از روز پادشاهى نيست

 رضا عبد اللهى

از من گرفته داغت شبهاى گفتگو را
بى تو سكوت پائيز بسته ره گلو را
آواز جويبار بى منتهاى اشكم
بنگر چگونه برده، از سيل آبرو را
گفتم به خود كه مهتاب شايد بشب نباشد
آويختم به هر كوى فانوس جستجو را
ديدم كه در سكوتِ ظلمت سراى اندوه
بگرفته نااميدى دامان آرزو را
رفتى و با قيام رگبارِ سرخ شيون
بستم دهان شاد مرد ترانه گو را
من غمگنانه اينجا خاموش بى تو ماندم
تا كه سپيده بگرفت شام سياه مو را
در آخرين دقايق اى موج آرزومند
از شط سينه برگير كشتى آرزو را

  غزل عشق- ۲

  غزل عشق- ۴


منبع: پايگاه اينترنتي emammahdi.com