پيشگفتار
در نگاه به قلّه هاي رفيع ايمان و شجاعت و وفا، چشم ما به وارسته مردي بزرگ و
بيبديل ميافتد، به نام عبّاس فرزند رشيد اميرالمؤمنين(ع) كه در فضل و كمال و
فتوّت و رادمردي، الگويي برجسته است. در اخلاص و استقامت و پايمردي، نمونه است
و در هر خصلت نيك و صفت ارزشمندي، كه كرامت يك انسان به آن بسته است، سرمشق
است. ما پيوسته دين باوري و حقجويي و باطل ستيزي و جانبازي را از او آموختهايم
و نسل اللهاكبرِ امروز، وامدار مكتب جهاد و شهادتي است كه اباالفضل(ع) در آن
مكتب، علمدار است و همچون خورشيد، درخشان.
اينك، گرچه از صحنههاي آن همه ايثار و دلاوري و وفا كه در عاشورا اتّفاق افتاد
و آينهاي فضيلت نما پيش چشم جهانيان نهاد، بيش از هزار و سيصد سال ميگذرد،
امّا تاريخ، روشن از كرامتهاي عباس بن علي(ع) است و نام او با وفا، ادب، ايثار
و جانبازي همراه است و گذشتِ اين همه سال، كمترين غباري بر سيماي فتوّتي، كه در
رفتار آن حضرت جلوهگر شد، ننشانده است.
عاشورا روز پر شكوه و الهام بخش و پر حماسهاي بود كه انسانهايي والا و
روحهايي بزرگ و ارادههايي عظيم، عظمت و والايي خود را به جهانيان نشان دادند
و تاريخ از فداكاري عاشوراييان، روح و جان گرفت و زمان با نبض كربلاييانِ
قهرمان و حماسه آفرين، تپيد. كربلا مكتبي شد آموزنده و سازنده، كه فارغ
التحصيلان آن، در رشتهء ايمان و اخلاص و تعهّد و جهاد، مدرك و مدال گرفتند و
... عباس از زبدهترين معرفت آموختگان آن دانشگاه بود.
هنوز هم اين مكتبِ عالي باز است و دانشجو ميپذيرد و يكي از استادان اين
دورههاي آموزشِ وفا و مراحلِ كسبِ معرفت، علمدار كربلاست، ايستاده بر بلنداي
عشق و شهامت، كه با دستان بريدهاش معبرِ آزادگي را ميگشايد و راه نور را نشان
ميدهد و اين حقايق، همه در نام عبّاس نهفته است و همراه با اين نام،عطر يك
»فرهنگ« به مشام جان ميرسد.
عبّاس يعني تا شهادت يكّه تازي
عبّاس يعني عشق، يعني پاكبازي
عبّاس يعني با شهيدان همنوازي
عبّاس يعني يك نيستان تكنوازي(1)
ما براي رسيدن به سرچشمة يقين و كوثر ايمان، نيازمند راهنماييم. جانمان تشنه
است و دلهايمان مشتاق. اولياي دين و سرمشقهاي پاكي و فضيلت ميتوانند راه را
نشانمان دهند و از زمزم گوارايي كه در اختيارشان است سيرابمان سازند.
اگر در امتداد «اسوهها» به عبّاس بن علي(ع) ميرسيم براي روشني چراغي است كه
پيش پاي انسانها افروخته است و از آن دور دستها ما را به اين راه فرا
ميخواند. او الگو و سرمشق است، نه تنها در شجاعت و رزم آوري، بلكه در ايمان و
معنويّت هم؛ نه فقط در مقاومت و استواري، در عبادت و شب زنده داري هم؛ نه تنها
در روحية سلحشوري و حماسه، كه در اخلاص و آگاهي و معرفت و وفا هم.
آنچه ميخوانيد گوشهاي از شخصيّت حضرت اباالفضل(ع) را ترسيم ميكند، باشد كه
نام و ياد و زندگينامة آن شهيد بزرگ و سردار رشيد، چراغ يقين و شعلة ايمان را
در ذهن و زندگيمان روشن سازد.
12 بهمن 1378 شمسي
قم جواد محدّثيميلاد فرزند شجاعت
سالها از شهادت جانگداز دختر پيامبر، حضرت زهرا ميگذشت. حضرت علي(ع) پس از
فاطمه با امامه (دختر زادة پيامبر اكرم) ازدواج كرده بود. امّا با گذشت بيش از
ده سال از آن داغ جانسوز، هنوز هم غم فراق زهرا در دل علي(ع) بود.
براي خاندان پيامبر، سرنوشتي شگفت رقم زده شده بود. بني هاشم، در اوج عزّت و
بزرگواري، مظلومانه ميزيستند. وقتي علي(ع) به فكر گرفتن همسر ديگري بود،
عاشورا در برابر ديدگانش بود. برادرش «عقيل » را كه در علم نسبشناسي وارد بود
و قبايل و تيرههاي گوناگون و خصلتها و خصوصيّتهاي اخلاقي و روحي آنان را خوب
ميشناخت طلبيد. از عقيل خواست كه: برايم همسري پيدا كن شايسته و از قبيلهاي
كه اجدادش از شجاعان و دلير مردان باشند تا بانويي اين چنين، برايم فرزندي آورد
شجاع و تكسوار و رشيد.(2)
پس از مدّتي، عقيل زني از طايفة كلاب را خدمت اميرالمؤمنين(ع) معرفي كرد كه آن
ويژگي ها را داشت. نامش «فاطمه»، دختر حزام بن خالد بود و نياكانش همه از
دليرمردان بودند. از طرف مادر نيز داراي نجابت خانوادگي و اصالت و عظمت بود. او
را فاطمة كلابيّه مي گفتند و بعدها به «امّالبنين» شهرت يافت، يعني مادرِ
پسران، چهار پسري كه بهدنيا آورد و عبّاس يكي از آنان بود.
عقيل براي خواستگاري او نزد پدرش رفت. وي از اين موضوع استقبال كرد و با كمال
افتخار، پاسخ آري گفت. حضرت علي(ع) با آن زن شريف ازدواج كرد. فاطمة كلابيّه
سراسر نجابت و پاكي و خلوص بود. در آغاز ازدواج، وقتي وارد خانة علي(ع) شد، حسن
و حسين « بيمار بودند. او آنان را پرستاري كرد و ملاطفت بسيار به آنان نشان
داد(3).
گويند: وقتي او را فاطمه صدا كردند گفت: مرا فاطمه خطاب نكنيد تا ياد غمهاي
مادرتان فاطمه زنده نشود، مرا خادم خود بدانيد.
ثمرة ازدواج حضرت علي با او، چهار پسر رشيد بود به نامهاي: عبّاس، عبدالله،
جعفر و عثمان، كه هر چهار تن سالها بعد در حادثة كربلا به شهادت رسيدند. عباس،
قهرماني كه در اين كتاب از او و خوبيها و فضيلتهايش سخن ميگوييم، نخستين ثمرة
اين ازدواج پر بركت و بزرگترين پسر امّ البنين بود.
فاطمة كلابيه (امّ البنين) زني داراي فضل و كمال و محبّت به خاندان پيامبر بود
و براي اين دودمانِ پاك، احترام ويژهاي قائل بود. اين محبت و مودّت و احترام،
عمل به فرمان قرآن بود كه اجر رسالت پيامبر را «مودّت اهل بيت» دانسته است(1).
او براي حسن، حسين، زينب و امّ كلثوم، يادگاران عزيز حضرت زهرا، مادري ميكرد و
خود را خدمتكار آنان ميدانست. وفايش نيز به اميرالمؤمنين شديد بود. پس از
شهادت علي(ع) به احترام ان حضرت و براي حفظ حرمت او، شوهر ديگري اختيار نكرد،
با آن كه مدّتي نسبتاً طولاني (بيش از بيست سال) پس از آن حضرت زنده بود.(5)
ايمان والاي امّ البنين و محبتش به فرزندان رسول خدا چنان بود كه آنان را بيشتر
از فرزندان خود، دوست ميداشت. وقتي حادثة كربلا پيش آمد، پيگير خبرهايي بود كه
از كوفه و كربلا ميرسيد. هركس خبر از شهادت فرزندانش ميداد، او ابتدا از حال
حسين(ع) جويا ميشد و برايش مهمتر بود.
عبّاس بن علي(ع) فرزند چنين بانوي حق شناس و بامعرفتي بود و پدري چون علي بن
ابي طالب(ع) داشت و دست تقدير نيز براي او آيندهاي آميخته به عطر وفا و گوهر
ايمان و پاكي رقم زده بود.
ولادت نخستين فرزند امّ البنين، در روز چهارم شعبان سال 26 هجري در مدينه
بود.(6) تولّد عباس، خانة علي و دل مولا را روشن و سرشار از اميد ساخت، چون
حضرت ميديد در كربلايي كه در پيش است، اين فرزند، پرچمدار و جان نثار آن
فرزندش خواهد بود وعباسِ علي، فداي حسينِ فاطمه خواهد گشت.
وقتي به دنيا آمد حضرت علي(ع) در گوش او اذان و اقامه گفت، نام خدا و رسول را
بر گوش او خواند و او را با توحيد و رسالت و دين، پيوند داد و نام او را عباس
نهاد(7). در روز هفتم تولّدش طبق رسم و سنّت اسلامي گوسفندي را به عنوانِ عقيقه
ذبح كردند و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند(8).
آن حضرت، گاهي قنداقة عبّاس خردسال را در آغوش ميگرفت و آستينِ دستهاي كوچك او
را بالا ميزد و بر بازوان او بوسه ميزد و اشك ميريخت. روزي مادرش امّ البنين
كه شاهد اين صحنه بود، سبب گرية امام را پرسيد. حضرت فرمود: اين دستها در راه
كمك و نصرت برادرش حسين، قطع خواهد شد؛ گريهء من براي آن روز است(9).
با تولّد عبّاس، خانة علي(ع) آميختهاي از غم و شادي شد: شادي براي اين مولود
خجسته، و غم و اشك براي آيندهاي كه براي اين فرزند و دستان او در كربلا خواهد
بود.
عبّاس در خانة علي(ع) و در دامان مادرِ با ايمان و وفادارش و در كنار حسن و
حسين « رشد كرد و از اين دودمان پاك و عترتِ رسول، درسهاي بزرگ انسانيت و صداقت
و اخلاق را فرا گرفت.
تربيت خاصّ امام علي(ع) بيشك، در شكل دادن به شخصيت فكري و روحي بارز و
برجستهء اين نوجوان، سهم عمدهاي داشت و درك بالاي او ريشه در همين تربيتهاي
والا داشت.
روزي حضرت امير(ع) عبّاسِ خردسال را در كنار خود نشانده بود، حضرت زينب هم حضور
داشت. امام به اين كودك عزيز گفت: بگو يك. عبّاس گفت: يك. فرمود: بگو دو. عباس
از گفتن خودداري كرد و گفت: شرم ميكنم با زباني كه خدا را به يگانگي خواندهام
دو بگويم. حضرت از معرفت اين فرزند خشنود شد و پيشاني عبّاس را بوسيد(10).
استعداد ذاتي و تربيت خانوادگي او سبب شد كه در كمالات اخلاقي و معنوي، پا به
پاي رشد جسمي و نيرومندي عضلاني، پيش برود و جواني كامل، ممتاز و شايسته گردد.
نهتنها در قامت رشيد بود، بلكه در خِرد، برتر و درجلوههاي انساني هم رشيد
بود. او ميدانست كه براي چه روزي عظيم، ذخيره شده است تا در ياري حجّت خدا جان
نثاري كند. او براي عاشورا به دنيا آمده بود.
اين حقيقت، موردتوجّه علي(ع) بود، آنگاه كه ميخواست با امّ البنين ازدواج كند.
وقتي هم كه حضرت امير در بستر شهادت افتاده بود، اين «راز خون» را به ياد عبّاس
آورد و در گوش او زمزمه كرد.
شب 21 رمضان سال 41 هجري بود. علي(ع) در آخرين ساعات عمر خويش،عبّاس را به آغوش
گرفت و به سينه چسبانيد و به اين نوجوان دلسوخته، كه شاهد خاموش شدن شمع وجود
علي بود، فرمود: پسرم، به زودي در روز عاشورا، چشمانم به وسيلة تو روشن ميگردد؛
پسرم، هرگاه روز عاشورا فرا رسيد و بر شريعة فرات وارد شدي، مبادا آب بنوشي در
حالي كه برادرت حسين(ع) تشنه است.(11)
اين نخستين درس عاشورا بود كه در شب شهادت علي(ع) آموخت و تا عاشورا پيوسته در
گوش داشت.
شايد در همان لحظات آخر عمر علي(ع) كه فرزندانش دور بستر او حلقه زده بودند و
نگران آينده بودند، حضرت به فراخور هر يك، توصيههايي داشته است. بعيد نيست كه
دست عبّاس را در دست حسين(ع) گذاشته باشد و عبّاس را سفارش كرده باشد كه:
عباسم، جان تو و جان حسينم در كربلا! مبادا از او جدا شوي و تنهايش گذاري!
عبّاس، نجابت و شرافت خانوادگي داشت و از نفسهاي پاك و عنايتهاي ويژة علي(ع) و
مادرش امّ البنين برخوردار شده بود. امّ البنين هم نجابت و معرفت و محبّت به
خاندان پيامبر را يكجا داشت و در ولا و دوستي آنان، مخلص و شيفته بود. از آن سو
نزد اهل بيت هم وجهه و موقعيّت ممتاز و مورد احترامي داشت. اين كه زينب كبري پس
از عاشورا و بازگشت به مدينه به خانة او رفت و شهادت عبّاس و برادرانش را به
اين مادرِ داغدار تسليت گفت(12) و پيوسته به خانة او رفت و آمد ميكرد و شريك
غمهايش بود، نشانِ احترام و جايگاه شايستة او در نظر اهلبيت بود
فصل جوانی
از روزي كه عبّاس، چشم به جهان گشوده بود اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين
را در كنار خود ديده بود و از ساية مهر و عطوفت آنان و از چشمة دانش و فضيلتشان
برخوردار و سيراب شده بود.
چهارده سال از عمر عبّاس در كنار علي(ع) گذشت، دوراني كه علي(ع) با دشمنان
درگير بود. گفتهاند عبّاس در برخي از آن جنگها شركت داشت، در حالي كه نوجواني
در حدود دوازده ساله بود، رشيد و پرشور و قهرمان كه در همان سنّ و سال حريف
قهرمانان و جنگاوران بود. علي(ع) به او اجازة پيكار نميداد،(13) به امام حسن و
امام حسين هم چندان ميدانِ شجاعت نمايي نميداد. اينان ذخيرههاي خدا براي
روزهاي آيندة اسلام بودند و عبّاس ميبايست جان و توان و شجاعتش را براي كربلاي
حسين نگه دارد و علمدار سپاه سيدالشهدا باشد.
برخي جلوههايي از دلاوري اين نوجوان را در جبهة صفّين نگاشتهاند. اگر اين نقل
درست باشد، ميزان رزم آوري او را در سنين نوجواني و دوازده سالگي نشان ميدهد.
مگر برادرزادهاش حضرت قاسم سيزده ساله نبود كه آن حماسه را در ركاب عمويش
آفريد و تحسين همگان را برانگيخت؟ مگر پدرش علي بن ابي طالب(ع) در جواني با
قهرمانان نام آور عرب، همچون «مرحب» در جنگ خيبر و «عمروبن عبدودّ» در جنگ خندق
درگير نشد و آنان را به هلاكت نرساند؟ مگر عباس، برادر امام حسن و امام حسين
ومحمد حنفيّه و زينب و كلثوم نبود؟ مگر نياكانش ازناحية مادر در قبيلة «كلاب»
همه از سلحشوران و تكسواران عرصههاي رزم وشجاعت و شمشيرزني و نيزه افكني
نبودند؟ عباس، محلّ تلاقي دو رگ و ريشة شجاعت بود، هم از سوي پدر كه علي(ع) بود
و هم از طرف مادر. و امّا آن حماسه آفريني در سنّ نوجواني:
در يكي از روزهاي نبرد صفّين، نوجواني از سپاه علي(ع) بيرون آمد كه نقاب بر
چهره داشت و از حركات او نشانههاي شجاعت و هيبت و قدرت هويدا بود. از سپاه شام
كسي جرأت نكرد به ميدان آيد. همه ترسان و نگران، شاهد صحنه بودند. معاويه يكي
از مردان سپاه خود را به نام «ابن شعثاء»كه دليرمردي برابر با هزاران نفر بود
صدا كرد و گفت: به جنگ اين جوان برو. آن شخص گفت: اي امير، مردم مرا با ده هزار
نفر برابر ميدانند، چگونه فرمان ميدهي كه به جنگ اين نوجوان بروم؟ معاويه
گفت: پس چه كنيم؟ ابن شعثاء گفت: من هفت پسر دارم، يكي از آنان را ميفرستم تا
او را بكشد. گفت: باشد. يكي از پسرانش را فرستاد، به دست اين جوان كشته شد.
ديگري را فرستاد، او هم كشته شد. همهء پسرانش يك به يك به نبرد اين شير سپاه
علي(ع) آمدند و او همه را از دم تيغ گذراند.
خود ابن شعثاء به ميدان آمد، در حالي كه ميگفت: اي جوان، همهء پسرانم را كشتي،
به خدا پدر و مادرت را به عزايت خواهم نشاند. حمله كرد و نبرد آغاز شد و ضرباتي
ميان آنان ردّ و بدل گشت. با يك ضربت كاري جوان، ابنشعثاء به خاك افتاد و به
پسرانش پيوست. همهء حاضران شگفت زده شدند. اميرالمؤمنين او را نزد خود
فراخواند، نقاب از چهرهاش كنار زد و پيشاني او را بوسه زد. ديدند كه او قمر
بني هاشم عباس بن علي(ع) است.(14)
نيز آوردهاند در جنگ صفين، در مقطعي كه سپاه معاويه بر آب مسلّط شد و تشنگي،
ياران علي(ع) را تهديد ميكرد، فرماني كه حضرت به ياران خود داد و جمعي را در
ركاب حسين(ع) براي گشودن شريعه و باز پس گرفتن آب فرستاد، عباس بن علي هم در
كنار برادرش و يار و همرزم او حضور داشته است.
اينها گذشت و سال چهلم هجري رسيد و فاجعهء خونين محراب كوفه اتّفاق افتاد. وقتي
علي(ع) به شهادت رسيد، عباس بن علي چهارده ساله بود و غمگنانه شاهد دفن شبانه و
پنهاني اميرالمؤمنين(ع) بود. بي شك اين اندوه بزرگ، روح حسّاس او را به سختي
آزرد. امّا پس از پدر، تكيه گاهي چون حسنين « داشت و در ساية عزّت و شوكت آنان
بود. هرگز توصيهاي را كه پدرش در شب 21 رمضان درآستانة شهادت به عباس داشت از
ياد نبرد. از او خواست كه در عاشورا و كربلا حسين را تنها نگذارد. ميدانست كه
روزهاي تلخي در پيش دارد و بايد كمر همّت و شجاعت ببندد و قرباني بزرگ مناي عشق
دركربلا شود تا به ابديّت برسد.
ده سال تلخ را هم پشت سر گذاشت. سالهايي كه برادرش امام حسن مجتبي(ع) به امامت
رسيد، حيله گريهاي معاويه، آن حضرت را به صلح تحميلي وا داشت. ستمهاي امويان
اوج گرفته بود. حجربن عدي و يارانش شهيد شدند؛ عمروبن حمق خزاعي شهيد شد،
سختگيري به ال علي ادامه داشت. در منبرها وعّاظ و خطباي وابسته به دربارِ
معاويه، پدرش علي(ع) را ناسزا ميگفتند. عباس بن علي شاهد اين روزهاي جانگزاي
بود تا آن كه امام حسن به شهادت رسيد. وقتي امام مجتبي، مسموم و شهيد شد، عباس
بن علي 24 سال داشت. باز هم غمي ديگر برجانش نشست.
پس از آن كه امام مجتبي(ع) بني هاشم را در سوگ شهادت خويش، گريان نهاد و به
ملكوت اعلا شتافت، بستگان آن حضرت، بار ديگر تجربة رحلت رسول خدا و فاطمة زهرا
وعلي مرتضي را تكرار كردند و غمهايشان تجديد شد. خانة امام مجتبي پر از شيون و
اشك شد. عباس بن علي نيز ازجمله كساني بود كه با گريه و اندوه براي برادرش
مرثيه خواند و خاك عزا بر سر و روي خود افكند و از جان صيحه كشيد(15).
امّا چارهاي نبود، ميبايست اين كوه غم را تحمل كند و دل به قضاي الهي بسپارد
و خود را براي روزهاي تلختري آماده سازد. امام حسن مجتبي(ع) را غسل دادند و
كفن كردند. عبّاس در مراسم غسل پيكر مطهّر امام حسن(ع) با برادران ديگرش (امام
حسين و محمد حنفيّه) همكاري و همراهي داشت(16) و شاهد غمبارترين وتلخترين صحنهء
مظلوميّت اهلبيت بود. آنگاه كه تابوت امام مجتبي را وارد حرم پيامبر كردند تا
تجديد ديداري با آن حضرت كنند، مروانيان پنداشتند كه ميخواهند آن جا دفن كنند
و جلوگيري كردند و تابوت امام حسن(ع) را تيرباران نمودند.در اين صحنهها بود كه
خشم جوانان غيرتمند بني هاشم برانگيخته شد و اگر سيد الشهدا(ع) آنان را به
خويشتنداري و صبر دعوت نكرده بود، دستهايي كه به قبضههاي شمشير رفته بود زمين
را از خون دشمنانِ بدخواه سيراب ميكرد. عباس رشيد نيز در جمع جوانان هاشمي،
جرعه جرعه غصه ميخورد و بنابه تكليف، صبر ميكرد. ميخواست كه شمشير بركشد و
حمله كند، امّا حسين بن علي نگذاشت و او را به بردباري و خويشتنداري دعوت كرد
و وصيّت امام مجتبي(ع) را يادآور شد كه گفته بود خوني ريخته نشود(17).
اين سالها نيز گذشت. عباس بن علي(ع) زير ساية برادر بزرگوارش سيدالشهدا(ع) و در
كنار جوانان ديگري از عترت پيامبر خدا ميزيست و شاهد فراز و نشيبهاي روزگار
بود.
عباس چند سال پس از شهادت پدر در سنّ هجده سالگي در اوائل امامت امام مجتبي با
لُبابه، دخترعبدالله بن عباس ازدواج كرده بود. ابن عباس راوي حديث و مفسّر قرآن
و شاگرد لايق و برجستة علي(ع) بود. شخصيّت معنوي و فكري اين بانو نيز در خانة
اين مفسّر امّت شكل گرفته و به علم و ادب آراسته بود. از اين ازدواج دو فرزند
به نامهاي «عبيدالله» و «فضل» پديد آمد(18) كه هر دو بعدها از عالمان بزرگ دين و
مروّجان قرآن گشتند. از نوادگان حضرت اباالفضل(ع) نيز كساني بودند كه در شمار
راويان احاديث و عالمان دين در عصر امامان ديگر بودند(19) و اين نور علوي كه در
وجود عباس تجلّي داشت، در نسلهاي بعد نيز تداوم يافت و پاسداراني براي دين خدا
تقديم كرد كه همه از عالمان و عابدان و فصيحان و اديبان بودند.(20)
آن حضرت، در مدينه و در جمع بني هاشم ميزيست و زمان همچنان ميگذشت تا آن كه
سال شصت هجري رسيد و حادثة كربلا و نقش عظيمي كه وي در آن حماسه افريد. با اين
بخش از زندگي الهام بخش او در آينده آشنا خواهيم شد.
عباس درهمة دوران حيات، همراه برادرش حسين(ع) بود و فصل جوانياش در خدمت آن
امام گذشت. ميان جوانان بنيهاشم شكوه و عزّتي داشت و آنان برگرد شمع وجود
عباس، حلقهاي از عشق و وفا به وجود آورده بودند و اين جمعِ حدوداً سي نفري، در
خدمت و ركاب امام حسن و امامحسين همواره آماده دفاع بودند و در مجالس و محافل،
از شكوه اين جوانان، به ويژه از صولت و غيرت و حميّت عباس سخن بود.
آن روز هم كه پس از مرگ معاويه، حاكم مدينه ميخواست درخواست و نامة يزيد را
دربارة بيعت با امام حسين(ع) مطرح كند و ديداري ميان وليد و امام در دارالاماره
انجام گرفت، سي نفر از جوانان هاشمي به فرماندهي عباسبن علي(ع) با شمشيرهاي
برهنه، آماده و گوش به فرمان، بيرون خانة وليد و پشت در ايستاده بودند و منتظر
اشارة امام بودند كه اگر نيازي شد به درون آيند و مانع بروز حادثهاي شوند.
كساني هم كه از مدينه به مكه و از آنجا به كربلا حركت كردند، تحت فرمان
اباالفضل(ع) بودند(21).
اينها، گوشههايي از رخدادهاي زندگي عباس در دوران جواني بود تا آن كه حماسة
عاشورا پيش آمد و عباس، وجود خود را پروانهوار به آتشِ عشقِ حسين زد و سراپا
سوخت و جاودانه شد درود خدا و همهء پاكان بر او باد.
سيمای اباالفضل(ع)
هم چهرة عباس زيبا بود، هم اخلاق و روحيّاتش. ظاهر و باطن عباس نوراني بود و
چشمگير و پرجاذبه. ظاهرش هم آيينة باطنش بود. سيماي پر فروغ و تابندهاش او را
همچون ماه، درخشان نشان ميداد و در ميان بني هاشم، كه همه ستارگانِ كمال و
جمال بودند، اباالفضل همچون ماه بود؛ از اين رو او را «قمر بني هاشم» ميگفتند.
در ترسيم سيماي او، تنها نبايد به اندام قوي و قامت رشيد و ابروان كشيده و صورت
همچون ماهش بسنده كرد؛ فضيلتهاي او نيز، كه درخشان بود، جزئي از سيماي اباالفضل
را تشكيل ميداد. از سويي نيروي تقوا، ديانت و تعهّدش بسيار بود و از سويي هم
از قهرمانان بزرگ اسلام بهشمار ميآمد. زيبايي صورت و سيرت را يكجا داشت.
قامتي رشيد و بر افراشته، عضلاتي قويو بازواني ستبر وتوانا و چهرهاي نمكين و
دوست داشتني داشت. هم وجيه بود، هم مليح. آنچه خوبان همه داشتند، او به تنهايي
داشت.
وقتي سوار بر اسب ميشد، به خاطر قامت كشيدهاش پاهايش به زمين ميرسيد و چون
پاي در ركاب اسب مينهاد، زانوانش به گوشهاي اسب ميرسيد.(22) شجاعت و سلحشوري
را از پدر به ارث برده بود و در كرامت و بزرگواري و عزّت نفس و جاذبة سيما و
رفتار، يادگاري از همة عظمتها و جاذبههاي بنيهاشم بود. بر پيشانياش علامت
سجود نمايان بود و از تهجّد و عبادت و خضوع و خاكساري در برابر «اللّه» حكايت
ميكرد. مبارزي بود خدا دوست و سلحشوري آشنا با راز و نيازهاي شبانه.
قلبش محكم و استوار بود همچون پارة آهن. فكرش روشن و عقيدهاش استوار و ايمانش
ريشهدار بود. توحيد و محبّت خدا در عمق جانش ريشه داشت. عبادت و خداپرستي او
آن چنان بود كه به تعبير شيخ صدوق: نشان سجود در پيشاني و سيماي او ديده ميشد.(23)
ايمان و بصيرت و وفاي عباس، آن چنان مشهور و زبانزد بود كه امامان شيعه پيوسته
از آن ياد ميكردند و او را به عنوان يك انسان والا و الگو ميستودند. امام
سجاد(ع) روزي به چهرة «عبيدالله» فرزند حضرت اباالفضل(ع) نگاه كرد و گريست.
آنگاه با ياد كردي از صحنة نبرد اُحد و صحنة كربلا از عموي پيامبر (حمزة
سيدالشهدا) و عموي خودش (عباسبن علي) چنين ياد كرد:
»هيچ روزي براي پيامبر خدا سختتر از روز «اُحد» نگذشت. در آن روز، عمويش حضرت
حمزه كه شير دلاور خدا و رسول بود به شهادت رسيد. بر حسين بن علي(ع) هم روزي
سختتر از عاشورا نگذشت كه در محاصرة سيهزار سپاه دشمن قرار گرفته بود و آنان
ميپنداشتند كه با كشتن فرزند رسول خدا به خداوند نزديك ميشوند و سرانجام،
بيآنكه به نصايح و خيرخواهيهاي سيدالشهدا گوش دهند، او را به شهادت
رساندند«.
آنگاه در ياداوري فداكاري و عظمت روحي عباس(ع) فرمود:
»خداوند،عمويم عباس را رحمت كند كه در راه برادرش ايثار و فداكاري كرد و از جان
خود گذشت، چنان فداكاري كرد كه دو دستش قلم شد. خداوند نيز به او همانند جعفربن
ابيطالب در مقابل آن دو دستِ قطع شده دو بال عطا كرد كه با آنها در بهشت با
فرشتگان پرواز ميكند.عباس نزد خداوند، مقام و منزلتي دارد بس بزرگ، كه همة
شهيدان در قيامت به مقام والاي او غبطه ميخورند و رشك ميبرند«(24).
آن ايثار و جانبازي عظيم اباالفضل، پيوسته الهام بخش فداكاريهاي بزرگ در راه
عقيده و دين بوده است و جانبازان بسياري اگر دستي در راه دوست فدا كردهاند،
خود را رهپوي آن الگوي فداكاري ميدانند و اسوة ايثارشان جعفر طيّار و عباس بن
علي بوده است:
چون اقتدا به جعفر طيّار كردهايم
پرواز ماست با پرِ جان در فضاي دوست
در پيروي ز خطّ علمدار كربلاست
دستي كه دادهايم به راه رضاي دوست(25)
بصيرت و شناخت عميق و پايبندي استوار به حق و ولايت و راه خدا از ويژگي هاي آن
حضرت بود. در ستايشي كه امام صادق(ع) از او كرده است بر اين اوصاف او انگشت
نهاده و بهعنوان ارزشهاي متبلور در وجود عبّاس، ياد كرده است:
»كانگ عگمُّنا العبّاسُ نافذگ البصيرةِ صُلبگ الايمانِ، جلااهگد معگ
ابيعبدالله(ع) وگاگبْلي’ بلاءاً حسگناً ومضي شهيداً(26)؛
عموي ما عباس، داراي بصيرتي نافذ و ايماني استوار بود، همراه اباعبدالله جهاد
كرد و آزمايش خوبي داد و به شهادت رسيد«.
و در يكي از زيارتنامههاي آن حضرت نيز بر اين «بصيرت» و اقتدا به شايستگان
اشاره شده است «شهادت ميدهم كه تو با بصيرت در كار و راه خويش رفتي و شهيد شدي
و به صالحان اقتدا كردي»(27).
بصيرت و بينش نافذ و قوي كه امام در وصف او به كار برده است، سندي افتخار آفرين
براي اوست. اين ويژگيهاي والاست كه سيماي عباس بن علي را درخشان و جاودان
ساخته است. وي تنها به عنوان يك قهرمانِ رشيد و علمدارِ شجاع مطرح نبود، فضايل
علمي و تقوايي او و سطح رفيع دانش او كه از خردسالي از سرچشمة علوم الهي سيراب
و اشباع شده بود، نيز درخور توجّه است. تعبير »زُقّگ العِلْمگ زگقّاً«(28) كه در
برخي نقلها آمده است، اشاره به اين حقيقت دارد كه تغذيه علمي او از همان كودكي
بوده است.
مقام فقاهتي او بالا بود و نزد راويان، مورد وثوق به شمار ميرفت و داراي
پارسايي فوق العادهاي بود. تعبير برخي بزرگان دربارة او چنين است:
»عباس از فقيهان و دين شناسانِ اولاد ائمّه بود و عادل، ثقه، با تقوا و پاك
بود«.(29)
و به تعبير مرحوم قايني: »عباس از بزرگان و فاضلانِ فقهاي اهل بيت بود، بلكه او
داناي استاد نديده بود«.(30)
اين سردار رشيد و شهيد، علاوه بر آن كه خود به لحاظ قرب و منزلتي كه نزد
پروردگار دارد در قيامت از مقام شفاعت برخوردار است، وسيلة شفاعت حضرت زهرا نيز
خواهد بود. در روايت است:
در روز رستاخيز، آنگاه كه كار سخت و دشوار گردد، پيامبر خدا، حضرت علي را نزد
فاطمه خواهد فرستاد تا درجايگاه شفاعت حاضر شود. اميرمؤمنان به فاطمه ميگويد:
از اسباب شفاعت چه نزد خود داري و براي امروز كه روز بيتابي و نيازمندي است چه
ذخيره كردهاي؟ فاطمة زهرا ميگويد: يا علي، براي اين جايگاه، دستهاي بريدة
فرزندم عباس بس است(31).
افتخار بزرگ عباس بن علي اين بود كه در همة عمر، در خدمتِ امامت و ولايت و
اهلبيت عصمت بود، بخصوص نسبت به اباعبدالله الحسين(ع) نقش حمايتي ويژه اي داشت
و بازو و پشتوانه و تكيه گاه برادرش سيدالشهدا بود و نسبت به آن حضرت، همان
جايگاه را داشت كه حضرت امير نسبت به پيامبر خدا داشت. در اين زمينه به مقايسة
يكي از نويسندگان دربارة اين پدر و پسر توجه كنيد:
»حضرت عباس در بسياري از امور اجتماعي مانند پدر قدمردانگي برافراخت و ابراز
فعاليت و شجاعت نمود. عباس، پشت و پناه حسين بود مانند پدرش كه پشت و پناه حضرت
رسول الله بود. عباس در جنگها همان استقامت، پافشاري، شجاعت، قوّت بازو، ايمان
و اراده، پشت نكردن به دشمن، فريب دادن و بيم نداشتن از عظمت حريف و انبوهي
دشمن را كه پدرش درجنگهاي اُحد، بدر، خندق، خيبر و غيره نشان داد، در كربلا
ابراز داشت.
عباس، همانطور كه علي(ع) هميان نان و خرما به دوش ميگرفت و براي ايتام و مساكين
ميبرد، او به اتفاق و امر برادر، بسياري از گرسنگان مكّه و مدينه را به همين
ترتيب اطعام مينمود. عباس، مانند علي(ع) كه باب حوايج دربار پيغمبر بود و هركس
روي به ساحت او ميكرد، اوّل علي را ميخواند، باب حوايج در استان امام حسين
بود و هركس براي رفع حوايج به دربار حسين (ع) ميشتافت، عباس را ميخواند.
عباس مانند پدر كه در بستر پيغمبر خوابيد و فداكاري كرد در راه پيغمبر، در روز
عاشورا براي اطفال و آب اوردن فداكاري كرد. عباس مانند پدر كه در حضور پيغمبر
شمشير ميزد، در حضور برادر شمشير زد تا از پاي در آمد. عباس، همانطور كه پدرش
به تنهايي به دعوت دشمن رفت، بهتنهايي براي مهلت به طرف خيل دشمن حركت فرموده
و مهلت گرفت«(32).
در آيينة القاب
غير از نام، كه مشخّص كنندة هر فرد از ديگران است، صفات و ويژگيهاي اخلاقي و
عملي اشخاص نيز آنان را از ديگران متمايز ميكند و به خاطر آن خصوصيّات بر آنها
«لقب» نهاده ميشود و با آن لقبها آنان را صدا ميزنند يا از آنان ياد ميكنند.
وقتي به القاب زيباي حضرت عباس مينگريم، آنها را همچون آيينهاي مييابيم كه
هركدام،جلوهاي از روح زيبا و فضايل حضرتِ ابوفضايل را نشان ميدهد. القاب حضرت
عباس، برخي در زمان حياتش هم شهرت يافته بود، برخي بعدها بر او گفته شد و هر
كدام مدال افتخار و عنوان فضيلتي است جاودانه.
چه زيباست كه اسم، با مسمّي و لقب، با صاحب لقب هماهنگ باشد و هركس شايسته و
درخور لقب و نام و عنواني باشد كه با آن خوانده و ياد ميشود.
نام اين فرزند رشيد اميرالمؤمنين «عباس» بود، چون شيرآسا حمله ميكرد و دلير
بود و در ميدانهاي نبرد، همچون شيري خشمگين بود كه ترس در دل دشمن ميريخت و
فريادهاي حماسياش لرزه بر اندام حريفان ميافكند.
كُنيهاش «ابوالفضل» بود، پدر فضل؛ هم به اين جهت كه فضل، نام پسر او بود، هم
به اين جهت كه در واقع نيز، پدر فضيلت بود و فضل و نيكي زادة او و مولود سرشت
پاكش و پروردة دست كريمش بود.
او را «ابوالقِربه» (پدر مشك) هم ميگفتند به خاطر مشكِ آبي كه به دوش ميگرفت(33)
و از كودكي ميان بني هاشم سقّايي ميكرد(34)»«سقّا» لقب ديگر اين بزرگ مرد بود.
آب آور تشنگان و طفلان، به خصوص درسفر كربلا، ساقي كاروانيان و آب آور لب
تشنگان خيمههاي ابا عبدالله(ع) بود و يكي از مسؤوليتهايش در كربلا تأمين آب
براي خيمههاي امام بود و وقتي از روز هفتم محرّم، آب را به روي ياران امام
حسين(ع) بستند، يك بار به همراهي تني چند از ياران، صف دشمن را شكافت و از فرات
آب به خيمهها آورد. عاقبت هم روز عاشورا در راه آب اوري براي كودكان تشنه به
شهادت رسيد(35) (كه در آينده خواهد آمد). او از تبار هاشم و عبدالمطلب وابوطالب
بود، كه همه از ساقيانِ حجاج بودند.علي(ع) نيز ان همه چاه و قنات حفر كرد تا
تشنگان را سيراب سازد. در روز صفّين هم سپاه علي(ع) پس از استيلا بر آب، سپاه
معاويه را اجازه داد كه از آن بنوشد تا شاهدي بر فتوّت جبهة علي(ع) باشد. عباس،
تداوم آن خط و اين مرام و استمرار اين فرهنگ و فرزانگي است. دركربلا هم منصب
سقّايي داشت تا پاسدار شرف باشد.
لقب ديگرش «قمر بني هاشم» بود. در ميان بني هاشم زيباترين و جذابترين چهره را
داشت و چون ماه درخشان در شب تار ميدرخشيد.
او با عنوانِ «باب الحوائج» هم مشهور است. استان رفيعش قبله گاه حاجات است و
توسّل به آن حضرت، برآورندة نياز محتاجان و دردمندان است. هم در حال حيات درِ
رحمت و بابِ حاجت و چشمة كرم بود و مردم حتي اگر با حسين(ع) كاري داشتند از راه
عباس وارد ميشدند، هم پس از شهادت به كساني كه به نام مباركش متوسّل شوند،
عنايت خاصّ دارد و خداوند به پاسِ ايمان و ايثار و شهادت او، حاجت حاجتمندان را
بر ميآورد. بسيارند آنان كه با توسّل به استان فضل اباالفضل(ع) و روي آوردن به
درگاه كرم و فتوّت او، شفا يافتهاند يا مشكلاتشان برطرف شده و نيازشان بر آمده
است. دركتابهاي گوناگون، حكايات شگفت وخواندني از كرامت حضرت اباالفضل(ع) نقل
شده است.(36) خواندن و شنيدن اين گونه كرامات (اگر صحيح و مستند باشد) بر ايمان
وعقيده و محبّت انسان ميافزايد(37).
يكي ديگر از لقبهاي او «رئيس عسكر الحسين» است،(38) فرمانده سپاه حسين(ع).
او به «علمدار» و «سپهدار» هم معروف است. اين لقب در ارتباط با نقش پرچمداري
عباس در كربلاست. وي فرمانده نظامي نيروهاي حق در ركاب امام حسين(ع) بود و خود
سيّدالشهدا او را با عنوانِ «صاحب لواء» خطاب كرد كه نشاندهندة نقش علمداري
اوست «عبدصالح» (بندة شايسته) لقب ديگري است كه در زيارتنامة او به چشم
ميخورد، زيارتنامهاي كه امام صادق(ع) بيان فرموده است. اين كه يك حجّت معصوم
الهي، عباسِ شهيد را عبدصالح و مطيع خدا و رسول و امام معرفي كند، افتخار كوچكي
نيست.
يكي ديگر از لقبهايش «طيّار» است، چون همانند عمويش جعفر طيّار به جاي دو دستي
كه از پيكرش جدا شد، دو بال به او داده شده تا در بهشت بال در بال فرشتگان
پرواز كند. اين بشارت را پدرش اميرالمؤمنين(ع) در كودكي عباس، آن هنگام كه
دستهاي او را ميبوسيد و ميگريست به اهل خانه داد تا تسِلاي غم و اندوه آنان
گردد.(39)
«مواسي» از لقبهاي ديگر اوست و اشاره به مواسات و ازخود گذشتگي و فدا شدن او در
راه برادرش امام حسين(ع) دارد.(40)
براي عباس بن علي(ع) شانزده لقب شمردهاند(41) كه هريك، جلوهاي از روح بلند و
عظمت او را نشان ميدهد.
عباس در طول زندگي، پيوسته جانش را سپر حفاظت از امام زمان خويش ساخته بود و
همراه امام حسين بود و از او جدا نميشد و در راه حمايت از او ميجنگيد(42).
سايه به ساية امام حركت ميكرد و خود، سايهاي از وجود سيدالشهدا بود. با آن كه
خود از نظر علم و تقوا و شجاعت و فضيلت، در درجة بالايي بود و الگويي مثال زدني
در اين بزرگيها و كرامتها محسوب ميشد، امّا خود را يك شخصيّت فاني در وجود
برادرش و ذوب شده در سيدالشهدا و مطيع محض مولاي خود ساخته بود و آن گونه عمل
ميكرد تا به ديگران درس «ولايت پذيري» و موالات و مواسات بياموزد و شيوة صحيح
ارتباط با ولي خدا را نشان دهد.
شايد اين نكتة لطيف كه ميلاد امام حسين در سوم شعبان و ميلاد اباالفضل در چهارم
شعبان است، رمز ديگري از وجودِ سايهاي آن حضرت نسبت به خورشيد امامت باشد، كه
در تمام عمر و همهء زندگي، حتي در روز تولّد هم، يك روز پس از امام حسين است و
شاهدي بر اين پيروي و متابعت (البته با حدود بيست سال فاصله) .
در حادثة عاشورا و در آن شب موعود و خدايي هم، محافظت و پاسداري از خيمههاي
حسيني را بر عهده داشت و نگهبان حريم و حرم امامت بود.
اين لقبهاي معنيدار و گويا، هر يك تابلويي است كه فضايل او را نشان ميدهد و
ما را به خلوتسراي روحِ بلند و قلبِ استوار و ايمان ژرف و جانِ نوراني او
رهنمون ميشود و محبّت آن سرباز فداكار قرآن و دين را در دلها افزون ميسازد.
اينك كه سخن از كنيهها و لقبهاي اوست، همين جا به برخي تعابير كه ائمّه دربارة
او دارند، اشاره ميكنيم:
در زيارتنامهاي كه از قول امام صادق(ع) روايت شده است، خطاب به حضرت عباس(ع)
چنين آمده است:
»سلام بر تو، اي بندة صالح، فرمانبردار خدا و پيامبر و اميرمؤمنان و امام حسن و
امام حسين. خدا را گواه ميگيرمكه تو بر همان راهي رفتي كه مجاهدان و شهيدانِ
«بدر» رفتند: راه مجاهدان راه خدا، خيرخواهان در جهاد با دشمنان خدا، ياوران
راستين اولياي خدا و مدافعان از دوستان خدا...«(43).
تعبيرات بلندي را كه امام صادق(ع) دربارة او دارد در بخشهاي پيشين نيز ياد
كرديم.(44)
در زيارت ناحية مقدّسه نيز كه از زبان امام زمان(ع) امده است، خطاب به او چنين
دارد:
»سلام بر ابوالفضل العباس فرزند اميرالمؤمنين، ان كهجانش را فداي برادرش كرد،
آن كه از ديروزِ خود برايفردايش بهره گرفت، آن كه خود را فداي حسين كردوخود را
نگهبان او قرار داد، آن كه دستانش قطع شد...«(45).
و چه زيبا اين روح مواسات و ايثار، در اوج تشنگي در شطِّ فرات، در اين شعرها
ترسيم شده است:
كربلا كعبة عشق است و من اندر احرام
شد در اين قبلهء عشّاق، دو تا تقصيرم
دست من خورد به آبي كه نصيب تو نشد
چشم من داد از ان آبِ روان، تصويرم
بايد اين ديده و اين دست دهم قرباني
تا كه تكميل شود حجّ من و تقديرم(46)
از بزرگترين فضيلتها و عبادتهاي وي، نصرت و ياري پسر پيامبر و حمايت ازفرزندان
زهراي اطهر و سيراب كردن كودكان تشنة اباعبدالله الحسين(ع) بود و فدا كردنِ
جانِ عزيز در اين راه پاك.
مظهر شجاعت و وفا
نه شجاعتِ دور از وفاداري ارزشمند است، نه از وفاي بدون شجاعت كاري ساخته است.
راه حق،انسانهاي مقاوم و نستوه و عهد شناس و وفادار ميطلبد. ميدانهاي نبرد،
سلحشوري و شجاعتِ آميخته به وفاداري به راه حق و ارمان والا و رهبر معصوم لازم
است و اينها همه دربالاترين حدّ در وجود فرزند علي(ع) جمع بود. عباس از طرف
مادر از قبيلة شجاعان و رزم آوران بود، از طرف پدر هم روح علي را در كالبد خويش
داشت. هم شجاعت ذاتي داشت، هم شهامتِ موروثي كه معلول شرايط زندگي و محيط تربيت
بود و بخشي هم زاييدة ايمان و عقيده به هدف بود كه او را شجاع ميساخت.
علي(ع) پدر عباس بود، بزرگ مردي كه به شجاعت معنايي جديد بخشيده بود. ابوالفضل
العباس فرزند اين پدر و پروردة مكتبي بود كه الگويش علي(ع) است. اينان دودماني
بودند سايه پروردِ شمشير و بزرگ شدة ميدانهاي جهاد و خو گرفته به مبارزه و
شهادت.
صحنة عاشورا مناسبترين ميداني بود كه شجاعت و وفاي عباس به نمايش گذاشته شود.
وفاي عباس در بالاترين حدّ ممكن و زيباترين شكل، تجلّي كرد. امّا بُعد شجاعتِ
عباس، ان طور كه بايسته و شايسته بود، مجال بروز نيافت و اين به خاطر
مسؤوليتهاي مهمّي بود كه در تدبير امور و پرچمداري سپاه و آبرساني به خيمهها و
حراست از كاروان شهادت بر دوش او بود و عباس نتوانست آن گونه كه دوست داشت روح
دريايي خود را در ميدان كربلا در سركوب آن عناصر كينتوز و پست و بيوفا نشان
دهد.
در عين حال صحنههاي اندكي كه از حماسههاي او در كربلا نقل شده نشانگر شجاعت
بينظير اوست. امّا وفاي عباس، چون در نهايت تشنگي و مظلوميّت پديدار ميشد،
زمينه يافت تا به بهترين صورت نمايان شود و حماسة وفا برامواج فرات و در نهر
علقمه ثبت گردد.
عباس در همة عمر، يك لحظه از برادرش و امامش و مولايش دست نكشيد و از اطاعت و
خدمت، كم نگذاشت. در تاريخ بشري، از گذشته تاكنون، هيچ برادري نسبت به برادرش
مانند عباس نسبت به سيدالشهدا با صداقت و ايثارگر و فداكار و مطيع و خاضع نبوده
است. وفا و بزرگواري و ادب او نسبت به امام به گونهاي بود كه درتاريخ به صورت
ضربالمثل درامده است. هرگز در برابر امامحسين(ع) آزروي ادب نمينشست مگر با
اجازه، مثل يك غلام. عباسبراي حسين همانگونه بود كه علي براي پيامبر.
حسينبنعلي(ع) را همواره با خطابِ «يا سيّدي»، «يا ابا عبدالله»، «يابن رسول
الله» صدا ميكرد.(47)
صحنههايي كه از وفا و شجاعت عباس ظاهر شده است، همان است كه سالها پيش وقتي
حضرت علي(ع) ميخواست با امّ البنين (مادر عباس) ازدواج كند در نظر داشت و
كربلا را ميديد و نياز حسين(ع) را به بازويي پرتوان، علمداري رشيد، ياوري
وفادار و سرداري فداكار و جانباز. عباس هم از كودكي در جريان كار قرار گرفته
بود و ميدانست كه ذخيرة چه روزي است و فدايي چه كسي؛ از اين رو از همان دورانِ
خردسالي ارادت و عشقي عميق به برادرش حسين داشت و افتخار ميكرد كه عاشقانه و
از روي محبّت و صفا درخدمت برادر باشد و برادر را مولا و سرور خطاب كند و از
اين كه درخدمتِ دو يادگار عزيزِ پيامبر خدا و فاطمة زهرا يعني امام حسن و امام
حسين« باشد، احساس مباهات و سربلندي كند. با آن كه در قهرماني و رشادت در حدّ
اعلا بود امّا بيكمترين غرور، نسبت به برادرش ادب و اطاعت خاصّ داشت.
عباس همة رشادت و مهابت و توان خويش را وقف برادر كرده بود. در دل دشمنان رعبي
ايجاد كرده بود كه از نامش هم به خود ميلرزيدند. قهرماني و شجاعت و رشادتش همه
جا مطرح بود. وفايش به حسين و فتوّت و جوانمردياش نيز ساية امن و اسودهاي بود
كه گرفتاران و خائفان در پناه آن اسوده ميشدند و احساس امنيّت ميكردند.
او هم جوانمرد بود و كاردان، هم شجاع بود و با وفا، هم مؤدّب بود و مطيع فرمان
مولا، هم متعبّد بود و اهل تهجّد و عبادت و محو در شخصيت برجستة برادرش حسين بن
علي(ع) اينها بود كه او را به منصب فرماندهي و علمداري در كربلا رساند و توانست
وفا و دليري خود را در آن روز عظيم بهظهور برساند. به جلوههايي از روح سلحشور
او در ترسيم حوادث عاشورا خواهيم رسيد، امّا چون اين جا سخن از شجاعت اوست به
اين صحنه توجّه كنيد:
روز عاشورا «ماردبن صديق» كه از فرماندهان قوي هيكل و بلند قامت سپاه يزيد بود
و تنها با دلاوراني همسان و همشأن خود مي جنگيد، آمادة نبرد شده غرق در سلاح و
سوار بر اسبي قرمز رنگ به جنگ عباس بن علي امد.
پيش از پيكار، به خاطر اين كه برعباس ترحّم كرده باشد از او خواست كه شمشير
برزمين افكند و تسليم شود. رجزها خواند و غرّشها كرد. امّا عباس پاسخ او را در
سخن و رجزخواني داد و ملاحت و شجاعت خود را ميراثي افتخارآفرين از خاندان نبوّت
شمرد و از رشادتها و قهرمانيهاي خود در عرصه هاي رزم سخن گفت و از اين كه:
باكي نداريم، پدرم علي بن ابيطالب همواره در ميدانهاي نبرد بود و هرگز پشت به
دشمن نكرد، ما نيز توكّلمان بر خداست و... ناگهان در حملهاي غافلگيرانه خود را
به «مارد» رساند و با تكاني شديد، نيزة او را از دستش گرفت و او را بر زمين
افكند و با همان نيزه، ضربتي بر او وارد اورد. سپاه كوفه خواستند مداخله كرده،
او را نجات دهند. عباس پيشدستي كرد و همچون عقابي سريع بر پشت اسبِ «مارد» نشست
و غلامي را كه به كمك «مارد» آمد بود به خاك افكند.
شمر و عدّهاي از فرماندهان به قصد تلافي اين شكست بهسوي عباس حملهور شدند تا
«مارد» را از مهلكه بيرون برند. عباس بر سرعت خود افزود و پيش از آنان خود را
به«مارد» رساند و او را به هلاكت رساند و در نبردي با يزيديان مهاجم، تعدادي را
كشت.(48) رزم آوري و سرعت عمل و تحرّك بجا در ميدان جنگ، سبب شد كه عباس، دشمن و
حريف را بشكند و خود پيروز شود.
وجود اباالفضل(ع) در سپاه حسين بن علي(ع) هم ماية هراس دشمن بود، هم براي ياران
امام و خانوادة او و كودكاني كه در آن موقعيّتِ سخت در محاصرة يك صحرا پر از
دشمن قرار گرفته بودند، قوّت قلب و اطمينان خاطر بود. تا عباس بود كودكان و
بانوان حريم امامت آسوده ميخوابيدند و نگراني نداشتند، چون نگهباني مثل
اباالفضل بيدار بود و پاسداري ميداد.
با عباس(ع) در حماسة عاشورا
چون ميخواهيم عباس بن علي(ع) را در صحنة حماسة كربلا بشناسيم، ناچار به نقل
حوادثي ميپردازيم كه اباالفضل در آنها نقش و حضور داشته است. بيان اين صحنهها
و واقعهها، هم ايمان عباس را نشان ميدهد، هم وفا و اطاعتش را، هم سلحشوري و
مردانگياش را، هم تابش يقين و باور بر تيغهء شمشير بلند عباس را، هم بصيرت در
دين و ثبات در عقيده و پايمردي در راه مرام و انس به شهادتِ در راه خدا را.
درجبهة كربلا مردي را ميبينيم كه در درگيري حق و باطل، بيطرف نمانده است و تا
مرز جان به جانبداري از حق شتافته است. قامتش، قلّة نستوه و بلندِ رشادت؛ دلش،
بيكران دريا؛ صدايش رعد آسا و با صلابت. با ان همه شكوه و شجاعت و قوّت قلب، يك
«سرباز» و يك «جانباز» در اردوي ابا عبدالله الحسين.
هفتم محرّم بود. كاروان شهادت چند روزي بود كه در سرزمين كربلا فرود آمده بود.
سپاه كوفه بر نهر فرات مسلّط بودند و آب را به روي حسين و يارانش بسته بودند.
اين فرماني بود كه از كوفه رسيده بود، ميخواستند ناجوانمردانه با استفاده از
اهرمِ فشارِ عطش، حسين را به تسليم و سازش وادارند.
شمربن ذي الجوشن كه از هتّاك ترين و كين توزترين دشمنان اهلبيت بود، با طعنه و
طنز، تشنگي امام را مطرح ميكرد. پس از آن كه آب را به روي فرزند زهرا بستند،
شمر گفت: هرگز آب نخواهيد نوشيد تا هلاك شويد.
عباس بن علي(ع) به سيدالشهدا گفت: اي ابا عبدالله، مگر نه اين كه ما برحقّيم؟
فرمود: آري.
پس از آن، اباالفضل بر آنان كه مانع برداشتن آب شده بودند حمله آورد و آنان را
از كنار آب پراكنده ساخت تا آن كه همراهان امام آب برداشتند و سيراب شدند.(49)
حلقة محاصرة فرات تنگتر و كنترل شديدتر شد و برداشتن آب از فرات دشوار گشت. در
نتيجه، تشنگي و كم آبي در خيمههاي امام حسين(ع) آشكار شد و عطش بر كودكان
بيشترين تأثير را داشت. چشمها و دلها در پي عباس رشيد بود تا براي اين مشكل
چارهاي بينديشد و آبي به خيمهها برساند.
حسين بن علي(ع) برادر رشيدش عباس را مأمور كرد تا مسؤوليت تهية آب را براي
خيمهها به عهده گيرد. او سقّاييتشنه كامان را عهده دار شد. همراه سي مرد سوار
از بني هاشم و ديگر ياران و بيست نفر پياده، كه تحت فرمانش بودند، بهسوي فرات
روان شد. پرچم اين گروه را به«نافع بن هلال» سپرد. فرات در محاصرة نيروهاي دشمن
بود. براي برداشتن آب ميبايست با عملياتي قهرمانانه، ضمن درهم شكستن حلقة
محاصره، مشكها را پر از آب كرده به اردوگاه باز آورند.
گروه به شطّ رسيدند. مشكها را پر كرده بيرون آمدند. در برگشت از فرات بودند كه
نگهبانان فرات راه را بر آنان بستند تا مانع آبرساني به خيمهها شوند. ناچار
درگيري پيش آمد. جمعي به نبرد پرداختند و مأموران فرات را مشغول ساختند و جمعي
ديگر آب را به مقصد رساندند. عباس و نافع، در جمع گروهي بودند كه نبرد
ميكردند، هم در مرحلة اوّل كه ميخواستند وارد فرات شوند، هم هنگام باز آوردن
آب.(50)
اين نخستين برخورد نظامي بين گروهي از ياران امام حسين(ع) با سپاه كوفه در ساحل
رود فرات بود. عباس دلاور خود را آماده ساخته بود كه در هر جا و هر لحظه كه
نياز به فداكاري باشد، از جان مايه بگذارد و در خدمت حسين بن علي(ع) و فرزندان
پاك او باشد.
امان نامه
صدايي از پشت خيمههاي امام حسين(ع) به گوش رسيد. صداي ابليس، صداي وسواس
خنّاس، صداي «شمر» كه ميگفت: «خواهر زادگانِ ما كجايند؟» او اباالفضل و سه
برادرش را صدا ميزد.(51) براي آنان امان نامه آورده بود.
يك بار ديگر نيز پيش از اين، دايي اباالفضل از ابن زياد براي او خطّ امان گرفته
بود، ولي عباس مؤدّبانه آن را ردّ كرده بود.(52) اين بار شمر براي جدا كردن
اباالفضل از جمع ياران امام آمده بود.
عباس ابتدا اعتنايي نكرد و گوش به آن صدا نسپرد، چون صاحب صدا و هدف او را
ميدانست. امام حسين(ع) فرمود: برادرم عباس، هر چند او فاسق است، ولي جوابش را
بده و ببين چه كار دارد.
عباس همراه سه برادر ديگرش از خيمه بيرون آمدند. شمر امان نامهاي را كه از ابن
زياد، والي كوفه، براي آنان گرفته بود به عباس عرضه كرد و گفت: اگردست از حسين
بكشيد و به سوي ما بياييد جانتان در امان خواهد بود.
عباس، خشمگين از اين همه گستاخي و پررويي، نگاهي غضب آلود به شمر افكند و بر
سرش فرياد كشيد:
»نفرين و خشم و لعنت خدا بر تو و بر «امان» تو! دستت شكسته باد اي بي آزرم پست!
ايا از ما ميخواهي كه دست از ياري شريفترين مجاهد راه خدا، حسين پسر فاطمه
برداريم و او را تنها گذاريم و طوق اطاعت و فرمانبرداري لعينان و فرومايگان را
به گردن افكنيم؟ آيا براي ما امان ميآوري درحالي كه پسر رسول خدا را اماني
نيست؟!«(53).
در نقل ديگري است كه فرمود: «امان خدا بهتر از امان عبيداللّه است»(54)
آن تبهكار سرافكنده و ناكام بازگشت. شمر ميخواست با جذب عباس، ضمن آن كه
ضربهاي به سپاه حسين بن علي(ع) ميزند، جبهة كوفه را هم تقويت كند. بي شك،
عباس دليرمردي جنگاور بود و مظهر خشم علي(ع)، حضورش در ميان اصحاب سيدالشهدا
بسيار با اهميت و ماية قوّت قلب آنان بود. امّا دشمنان حق و پيروان باطل، هميشه
نادان وكوردلند. مگرعباس در اين لحظههاي سرنوشت ساز و در آستانة شهادتي
شكوهمند، فرزند فاطمه را تنها ميگذارد و خود را از يك سعادت ابدي محروم
ميسازد!
شمر به آن سوي رفت، عباس بن علي هم به سوي امام آمد. در اين هنگام «زُهير» به
عباس گفت: ميخواهي ماجرايي را برايت نقل كنم و سخني را كه خودم شنيدهام
بازگويم؟
عباس گفت: بگو.
آنگاه زهير بن قين ماجراي درخواستِ علي(ع) از عقيل را در مورد معرّفي زني از
قبيلة شجاعان، كه براي او فرزندي رشيد و شجاع بياورد، بازگو كرد و افزود: پدرت
علي، تو را براي چنين روزي ميخواست؛ مبادا امروز از ياري برادر و حمايت
برادرانت كوتاهي كني!
عباس پاسخ داد: اي زهير، آيا در روزي اين چنين، تو ميخواهي به من روحيه بدهي و
تشويقم كني؟ به خدا سوگند، امروز چيزي نشان دهم كه هرگز نديدهاي و حماسهاي
بيافرينم كه نشنيدهاي...(55).
من و از حق جدا گشتن، شگفتا
به ناحق، همصدا گشتن، شگفتا
من و راه خطا، هيهات هيهات
من و ترك وفا، هيهات هيهات
مهلت شب عاشورا
بعد از ظهر روز نهم محرّم بود. روز به آخر ميرسيد، امّا به نظر ميرسيد كه
جنگ، اجتناب ناپذير است. آفتاب ميرفت تا چهرة خونرنگ خود را در نقاب مغرب
پنهان سازد و غروبي غمگين از افق اشكار شود.
در ميان سپاه كوفه هلهلهاي بود كه صداي آن به گوش ياران امام هم ميرسيد. گويا
براي حمله آماده ميشدند. آنان بهغلط ميپنداشتند كه ميتوانند حسينيان را به
سازش و تسليم وا دارند، درحالي كه جبهة حق، سعادت را در شهادت و بهشت را زير
ساية شمشيرها ميدانستند: »الجنّةُ تحتگ ظِلال السُّيوفِ«.(56)
عمرسعد (فرمانده سپاه كوفه) فرمان حمله داد. نيروهاي دشمن آماده شدند، جمعي هم
به طرف اردوگاه امام حسين(ع) تاختند. صداي سم اسبهايشان هرچه نزديكتر ميشد.
امام كه درون خيمه بود، برادرش «عباس» را مأموريت داد تا از هدف وخواستة آنان
كسب اطلاع كند. اين سرور جوانان بهشتي، پارة تن پيامبر و سالار شهيدان عالم به
برادرش فرمود: جانم فدايت عباس!(57) سوار شو، برو ببين اينان چه ميگويند، چه
ميخواهند، براي چه به اين سو تاختهاند.
عباسِ رشيد همراه بيست تن از ياران، بيرون شتافتند و براي گفتگو با مهاجمان به
آن سوي رفتند. عباس پيام امام را رساند و هدفشان را جويا شد. آنان گفتند: حسين
بن علي يا بايد تسليم شود و سر بر فرمانِ امير كوفه نهد و با يزيد بيعت كند يا
آمادة نبرد باشد.
عباس با شتاب، عنان كشيد تا حرف آنان را به امام برساند. در اين فاصله برخي از
همراهان عباس ازجمله زهيربن قين و حبيب بن مظاهر با آنان به گفتگو پرداختند و
نصيحتشان كردند كه دست از جنگ با حسين بردارند و دامان خود را به ننگ كشتنِ
فرزند پيغمبر نيالايند، امّا آنان گوش شنوايي براي اين گونه حرفها نداشتند.
امام پاسخ داد: بيعت و سازش كه هرگز، امّا براي جنگ آمادهايم؛ ولي برادرم
عباس، برو و اگر بتواني از اينان امشب را مهلت بگير تا فردا صبح، ميخواهم امشب
را به عبادت خدا و نماز و دعا بپردازم؛ من نماز و تلاوت قران و دعا و استغفار
را بسي دوست ميدارم(58)
و... مهلت داده شد. يك واحد از سواران عمرسعد، در شمال كاروان حسين(ع) موضع
گرفتند و به نوعي محاصره پرداختند، شايد براي آن كه مانع رسيدن نيروهاي امدادي
به اردوي امام شوند يا مانع برداشتن آب يا مانع فرار....
سپاه كوفه و فرماندهان آن، با خيالي خام، همچنان اميد داشتندكه فردا شود و حسين
بن علي تسليم گردد و او را نزد امير،عبيدالله بن زياد ببرند.
عباس، جانِ جدايي ناپذير از حسين بود. در همين ايام، در ديدار شبانة امام
حسين(ع) و عمر سعد، كه در محلّي ميان دو اردوگاه انجام گرفت و امام ميكوشيد كه
عمر سعد را از دست زدن به جنگ باز دارد، امام به همة همراهان فرمود كه بروند؛
تنها عباس و علي اكبر را با خود داشت. عمر سعد هم فقط پسر وغلام خود را در كنار
خويش داشت(59). حضور عباس در كنار امام حسين(ع) در ديدار و مذاكرهاي با آن
حساسيّت، جايگاه والاي او را نزد امام نشان ميدهد. او دل به امام سپرده وعاشق
امام بود. تصوّر جدايي از امام در ذهن او راه نداشت:
دل رهاندن ز دست تو مشكل
جان فشاندن به پاي تو آسان
بندگانيم جان و دل بركف
چشم بر حكم و گوش بر فرمان(60)
و او هم دل به امام باخته بود و هم گوش به فرمانش سپرده بود.
شب تجلّي وفا
براي ياران ابا عبدالله شب عاشورا آخرين شب بود. فردايش روز فداكاري و حماسه
آفريني و روز به اثبات رساندن ادّعاي صدق و وفا بود. روز از خود گذشتن، به خدا
رسيدن، در راه دين عاشقانه جان دادن و از مرگ نهراسيدن و بهروي مرگ لبخند زدن.
در آن شب، امام حسين(ع) آخرين سخنها و سخن آخر را با ياران در ميان نهاد. همة
اصحاب را در خيمهاي گرد آورد. پس از حمد و ثناي الهي، با صدايي رسا و پرحماسه،
آنان را مخاطب قرار داد و از جنگ سخت فردا و انبوه دشمن و سرنوشت شهادت سخن گفت
و از اين كه هركس بماند، شهيد خواهد شد. از آنان خواست كه هركس ميخواهد برود،
مانعي نيست و اين كه فردا هر شمشيري كه از نيام بر آيد دگربار نيامش را نخواهد
ديد.
سپرها سينهها هستند
شرابي نيست، خوابي نيست
كنار آب ميجنگيم و آبي نيست
به پاس پاكي ايمان ز ناپاكان كافر، داد ميگيريم
تمام دشت را يكبار
به زير هيبت فرياد ميگيريم
و پيروزي از ان ماست
چه با رفتن، چه با ماندن...(61)
و سكوت... تا هر كه ميخواهد در تاريكي شب برود. رفتنيها قبلا رفته بودند،
آنان كه ماندهاند گران عهد و وفادار و استوارند، با ايمان، شهادت طلب و آهنين
اراده. سخن امام به پايان نرسيده، پاسخ وفا از ياران برخاست.
نخستين كسي كه برخاست و اعلام وفاداري و نبردتا آخرين قطرة خون كرد، عبّاس بود.
ديگران هم لاي در لاي سخناني همانگونه بر زبان آوردند و پاسخشان اين بود كه:
چرا برويم، كجا برويم، برويم كه پس از تو زنده بمانيم؟! خداوند چنين روزي را
هرگز نياورد!(62) به مردم چه بگوييم؟ اگر نزد آنان برگشتيم، بگوييم سيّد و سرور
و تكيه گاهمان را رها كرديم و در معرض تيرها و شمشيرها و نيزهها گذاشتيم و
طعمة درندگان ساختيم و به خاطرعلاقه به زندگي، گريختيم؟ معاذالله! بلكه باحيات
تو زنده ميمانيم و در ركاب تو ميميريم.(63)
الا... فرزند پيغمبر،
سخن ازجان مگو، جان چيز ناچيز است
تو جان هستي،
أگر نابود گردي، بي تو جاني نيست
چه بي تو، پيروانت را اماني نيست.
پس از عباس، سخن ياران ديگر هركدام موجي از صداقت و وفا داشت. آنچه كه فرزندانِ
عقيل گفتند، كلام شورانگيز مسلم بن عوسجه و سعيد بن عبداللّه، سخنان حماسي
زهيربن قين، وفاداري محمد بن بشير، حتي آنچه قاسم نوجوان گفت و شهادت در ركاب
عموجان را شيرينتر از عسل دانست، همه و همه جلوههايي از ايمان سرشار آنان
بود.
اصحاب امام به خيمههاي خود رفتند: هم به آماده سازي سلاح خويش براي نبرد فردا
مشغول شدند، هم به عبادت و تلاوت و نيايش پرداختند.
امّا عباس در اين واپسين شب، مأموريت ويژه اي هم داشت. او چشمِ بيدارِ اردوگاه
امام وقهرمان نستوه جبهة حق بود. كار كشيك و نگهباني و حفاظت از خيمهها بر
عهدة او بود. سوار بر اسب، شمشير را حمايل ساخته و نيزهاي در دست،اطراف
خيمهها ميگشت(64) و در اين آخرين شب ميخواست كودكان و زنان، آسوده و بي هراس
بخوابند و از تعرّض و تعدّي دشمن در امان باشند.
آن شب، دشمنان بيمناك بودند و فرزندان حسين آسوده به خواب رفتند. امّا شب
يازدهم كه عباس شهيدشده بود، وضع بر عكس بود و ترس و بيم در دل كودكانِ اهل بيت
خانه كرده بود.(65)
عباس بن علي در شب عاشورا پيوسته به ياد خدا بود و تا صبح پاسداري ميداد. كسي
جرأت نداشت به خيمههاي اهلبيت نزديك شود. آن شب گذشت، شبي اندوهبار و پرهراس
تا فردايي پرحماسه و صبحي خونين طلوع كند، تا شاهد وفاي عباس و حماسه آفريني
ياران خالص و خدايي اباعبد الله (ع) باشد.
روز خون، روز شهادت
صبح عاشورا دو سپاه رو در روي هم قرار داشتند، سپاه نار و سپاه نور. حسين بن
علي(ع) همان ياران اندك خويش را كه به صد نفر نميرسيدند سازماندهي كرد. «زهير»
را به فرماندهي جناح راست لشكر،«حبيب» را به فرماندهي جناح چپ سپاه خود گماشت.
علم را به دست پر توانِ برادرش اباالفضل سپرد و خود و بنيهاشم در قلب سپاه
قرار گرفتند.(66)
علمداري در ميدانهاي نبرد قديم نقشي حسّاس داشت. پرچمدارانِ جنگ را از با
صلابتترين و مقاومترين نيروهاي مؤمن انتخاب ميكردند. امام از آن جهت علم را
به عباس سپرد كه قمر بنيهاشم، كفايت بيشتر و توان افزونتر براي حمل پرچم و
مقاومت در ميدان و استواري در رزم داشت و از ديگران شايستهتر بود.
عاشورا صحنة رساندن پيام، اتمام حجّت، بيم دادن وانذار بود. چندين بار امام و
ياران ويژه او، خطاب به سپاه دشمن سخن گفتند، شايد كه بر اثر اين خطابهها و
موعظهها وجدانشان بيدار شود و خون پسر پيامبر را نريزند. امّا دلهاي آنان
سنگتر از آن بود كه اين موعظهها و هشدارها در آن اثر كند.
فاصله خيمه گاه تا ميدان چند صد متر ميشد. در يكي از مراحلي كه امام به ميدان
رفت و خطاب به آن قوم سخنراني كرد، حرفهاي امام به خواهرش رسيد. صداي گريه و
شيون از زنان و كودكان برخاست. حضرت، عبّاس و علي اكبر را نزد آنان فرستاد كه
آنان را ساكت كنند، چرا كه آنان از اين پس گريهها خواهند داشت.(67)
آتش جنگ افروخته شد و ابتدا به صورت نبرد تن به تن. از طرفين، دلير مرداني قدم
در ميدان ميگذاشتند و ميجنگيدند. سپاه اندك و پرتوان امام، چه در نبرد تن به
تن و چه در هجوم دستهجمعي، با حملههاي دليرانة خويش دشمن را ميپراكندند.
زمين زير گامهاي استوارشان ميلرزيد. ميرزميدند، مجروح ميشدند، بر زمين مي
غلتيدند، ميكشتند و كشته ميشدند و زيباترين حماسههاي جاويد را ميآفريدند.
عباس بن علي همچنان علم بر دوش، هدايت و فرماندهي ميكرد و از بامداد عاشورا تا
لحظة شهادت، يك نفس آرام نداشت. گاهي به مدد مجروحي ميشتافت، گاهي به ياري يك
رزمنده و نجات او از محاصرة دشمن ميپرداخت، گاهي به حملههاي برق آسا در ميدان
ميپرداخت و صفوف دشمن را از هم ميدريد و چون شير ميغرّيد و ميخروشيد.
در يك نوبت، چهار نفر از ياران امام كه ازكوفه آمده و به او پيوسته بودند و اسب
نافع بن هلال در اختيارشان بود در ميدان ميجنگيدند و در محاصرة سپاه كوفه قرار
گرفتند. اين چهار تن عبارت بودند از عمروبن خالد، سعد، مجمع بن عبدالله و جنادة
بن حارث. شرايطي بحراني پيش امده بود و موقعيّت، بازوي اباالفضل را ميطلبيد.
حسين بن علي(ع) برادرش عباس را صدا كرد و او را به ياري آنان فرستاد. حملة
عباس، محاصره كنندگان را فراري داد و ان چهار نفر از صحنه نجات يافتند. آنان
زخمي بودند. عباس ميخواست آنان را به پشت خطّ حمله و نزد امام برگرداند. امّا
گفتند: عباس، ما را كجا ميبري؛ ما تصميم به شهادت گرفتهايم، ما را واگذار.
دوباره به جهاد پرداختند. آنان حمله ميكردند و علمدار كربلا هم همراهيشان
ميكرد و نقش مدافع از آنان را داشت. آنقدر جنگيدند تا همه يكجا و كنار هم به
شهادت رسيدند.(68)
هجوم دشمن هر لحظه افزايش مييافت و تعداد شهيدان جبهة امام نيز بيشتر ميشد.
هرگاه كه اوضاع نبرد تيره و تار ميشد و هجوم سپاه كوفه شديد ميشد عباس پا در
ركاب مينهاد و با حملات خود كوفيان را تار و مار ميكرد. ماية آرامش خاطر حسين
بن علي(ع) بود. برادرانش را به جهاد تشويق ميكرد. به سه برادر خويش گفت كه به
ميدان روند و از امام دفاع كنند.برادرانش هر سه به فيض شهادت رسيدند.(69)
روز عاشورا از ظهر گذشته بود، نبرد ادامه داشت. ياران امام تعدادي در خاك و خون
غلتيده بودند. نافع بن هلال، عابس شاكري، حبيب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه، حرّ،
جون، زهير بن قين، حنظله، عمروبن جناده و خيليهاي ديگر شهيد شده بودند. تشنگي
بر اردوگاه امام حاكم بود.
نوبت به جوانان بني هاشم رسيده بود. علي اكبر نخستين هاشميي بود كه شربت شهادت
نوشيد. ديگران هم در پي او رفتند. مظلوميّت، تنهايي و تشنگي بيتاب كننده بود.
امّا عباس، همچنان پرچم مبارزه را استوار در دست داشت و سايه وار در پي امام
حسين بود وخود را سپر حفاظتي او ساخته بود.
تشنگي بر حسين بن علي(ع) غلبه كرده بود. سوار بر اسب شد و به قصد فرات، بر
بلندي مشرفِ بر آب بالا امد. ميخواست خود را به آب فرات برساند و رفع عطش
كند.عباس هم در برابر او بود و مراقب حضرت. فرمان به سپاه كوفه رسيد كه مانع
ورود امام به فرات شوند، چون ميدانستند اگرامام آب بنوشد و رمقي تازه كند،
تلفاتشان بسيار خواهد بود. گروهي در برابر امام صف آرايي كردند و تيراندازي به
سوي امام آغاز شد. پانصد نفر مأمور بر آب بودند و در آن هياهو ميان امام و عباس
فاصله انداختند. گرد عباس را گرفتند و او را از حسين بن علي جدا كردند. امّا
عباس به تنهايي با آنان درگيري شديدي داشت و مجروح شد و خود را از آن جا به
امام رساند.(70)
حماسة ساحل فرات
براي دلاورِ غيوري همچون عباس، دشوارترين مسؤوليت، ماندن براي نوبت آخر است.
براي او كه جاني لبريز از ايمان و قلبي سرشار از شور و شهادت طلبي داشت، ماندن
تا اخرين لحظات عاشورا و تحمّل آن همه داغِ برادران و ياران و غربت و مظلوميّتِ
سيدالشهدا بسيار سنگين بود، امّا تكليفي بود كه بر عهده داشت.
نيروهاي تحت فرمان عباس به شهادت رسيدند. او بهعنوان فرمانده بيسپاه چه
ميتوانست بكند؟ سردار تنها و بيلشكر، احساس تنهايي و دلتنگي كرد. وقتي ديد كه
چه ستارههاي درخشاني بر زمين كربلا افتاده و چه قهرمانان آزادهاي به خون
غلتيدهاند و برادرن و برادرزادگان و اصحابِ با وفا و مخلص امام بر ريگزار
تفتيدة كربلا بر خاك آرميدهاند، شوق پيوستن به آنان در درونش التهابي عجيب
پديد آوردواشتياق زايدالوصفي به شهادت، او را به حضور امامحسين كشيد تا اجازة
ميدان و رخصتِ نبرد نهايي را بگيرد.
امّا امام اجازه نداد و فرمود: «انت صاحبُ لوائي؛ تو پرچمدار مني». يعني اگر تو
به ميدان روي و كشته شوي، پرچم اردوي حسيني فرو خواهد افتاد. او به تنهايي براي
امام حسين، مثل يك سپاه بود و حامي امام و مدافع خيمهها و باز دارندة دشمنان
از هجوم به زنان و كودكان.
امّا بي تابي عباس براي جهاد و شهادت، بيش از آن بود كه بتوان او را به درنگ وا
داشت، با اصرار از امام رخصت ميدان طلبيد و گفت:از اين منافقان دلم به تنگ آمده
است، ميخواهم انتقام خويش را از آنان بستانم.(71)
درست است. داغ آن همه شهيد بر دل عباس نشسته است. دشوار است كه اين شير بيشة
شجاعت و نمونة والاي رشادت را نگه داشت. امّا كودكان هم تشنه بودند و صداي
العطش آنان بلند بود. عباس هم منصب سقايي و آبرساني به خيمهها را داشت.
عباس خود نيز تشنه بود، امّا وقتي نگاهش به بيتابي كودكان امام حسين(ع) و
كاروان كربلا ميافتاد و چهرههاي زرد و لبهاي خشكيدة آنان و مشكهاي خالي را
ميديد و نالههاي «واعطشاه» را از آن خردسالانِ گريان ميشنيد، تشنگي خود را
از ياد ميبرد.
امام از عباس خواست كه حال كه ميخواهي بروي، پس آبي براي اين كودكان تشنه
فراهم كن: يا از دشمن بخواه يا از فرات بياور؛ آنگاه اين تو و اين ميدان و اين
نبرد با اين فرومايگان پست.
اباالفضل به سوي سپاه كوفه رفت. آنان را موعظه كرد، از خشم خدا بيمشان داد و
خطاب به ابن سعد گفت:
«اي پسر سعد، اينك اين حسين، پسر دختر پيامبر است. ياران و خاندانش را كشتيد.
خانواده و فرزندانش تشنهاند. آبي به آنان بدهيد كه عطش، دلهايشان را كباب كرده
است و...«.
سخن عباس آنان را به تكاپو وا داشت. همهمهاي ميانشان افتاد. برخي دلشان به رحم
آمد و اشك در چشمشان نشست، امّا از آن ميان «شمر» فرياد زد: اي پسر علي، اگر
روي زمين همه آب باشد و در اختيار ما، هرگز يك قطره از آن هم به شما نخواهيم
داد، مگر آن كه تن به بيعت با يزيد بدهيد.
عباس در برابر اين همه فرومايگي و پستي و خبث، چه ميتوانست بگويد يا چه كند؟
نزد برادرش برگشت و طغيان و سركشي آنان را به عرض امام رسانيد. در همين حال بود
كه صداي كودكان را شنيد: العطش... العطش! آب... آب.
عباس ديد كه آنان در آستان هلاكتند، با اين لبان خشكيده و چهرههاي رنگ لاريده
و چشمان بي فروغ. عباس زنده باشد و حال كودكان امام، اين چنين؟... سوار بر اسب
شد، مشكي به دوش انداخت و شمشير برگرفت و به سمت فرات تاخت وچنان حمله كرد كه
حلقة محاصره را از هم دريد و خود را بهآب رساند. مشك را پر از آب كرد تا اين
ماية حيات و طراوت را به خيمههاي بي آب و افسرده و لبهاي خشكيده برساند.
سينهاش از عطش ميسوخت. آب سرد و گواراي فرات هم پيش چشمانش موج زنان ميگذشت.
دست عباس رفت تا كفي از آب بردارد و بنوشد، امّا موج تند يك احساس انساني، موجي
از وفا در ضميرش جوشيد، به ياد وصيّت علي(ع) درشب شهادتش و به ياد لبهاي تشنة
امام حسين و كودكان عطشان افتاد. بنوشد يا ننوشد؟ اينجا بود كه صحنة ازمون وفا
پيش آمده بود و جدالِ عقل و عشق:
عقل گفتش تشنه كامي، نوش كن
عشق گفتش بحر غيرت جوش كن
آب گفتش بر صفاي من نگر
قلب گفتش در وفاي من نگر
عافيت گفتش كف ابي بنوش
عاطفت گفتش كه چشم از وي بپوش
تشنگي گفتش تو را سازم هلاك
رستگي گفتش كه از مردن چه باك؟(72)
جان عباس با جان حسين پيوند داشت، يك روح در دوبدن بودند. عباسِ وفادار چگونه
از شطّ فرات آب گوارا بنوشد، در حالي كه لبهاي حسين از تشنگي خشكيده است؟ هرگز،
اين رسم وفا به برادر نيست. به خود خطاب كرد:
»اي نفس، پس از حسين زنده نباشي! اين حسين است كه در آستانة مرگ و شهادت است و
تو آب سرد مينوشي؟! به خدا سوگند، اين هرگز رسم دينداري من نيست«.(73)
و آب را بر فرات ريخت. به ياد عطش حسين، آب ننوشيد تا خودش نيز همچون برادرش لب
تشنه شهادت را استقبال كند و به اين صورت، آموزگار راستين وفا باشد.
آب ميخواست ببوسد لبت، امّا هيهات
اين سبك مايه، كم از همّت و مقدار تو بود
مشك را بر دوش افكند و راه خيمهها را در پيش گرفت. امّا نگهبانان شطّ فرات،
راه را بر او بستند. عباس چارهاي جز نبرد با آنان نداشت. جنگي سخت ميان سقاي
كربلا و آن فرومايگان در گرفت. عباس بن علي گوشهاي از شجاعت خويش را نشان داد.
هيچ كس به تنهايي جرأت رويارو شدن با او را نداشت، از اينرو به صورت گروهي بر
او ميتاختند تا در محاصرهاش قرار دهند. او نميخواست با آنان رسماً جنگ كند.
هدفش آن بود كه آب را سالم به خيمهها برساند. از هر طرف بر او حمله آوردند و
عباس شمشير ميزد و راه ميگشود و پيش ميآمد. رجز ميخواند و آنان را از دور و
بر خود ميپراكند. امّا در اين گير و دار، تيغي كه بر دست او فرود آمد، دست
راست او را قطع كرد. با از دست دادن يك دست، بي آن كه روحيهء مقاومتش را از دست
بدهد به نبرد ادامه ميداد و اين گونه رجز ميخواند:«به خدا سوگند، اگر دست
راستم را قطع كرديد، من تا ابد از دينِ خود حمايت ميكنم و از امام راستيني كه
يقيني صادق دارد و فرزند پيامبر پاك و امين است«(74).
دستان او در راه شرف و مردانگي قلم شد تا قلم تاريخ، اين فضيلتها را براي او در
ساحل رودِ هميشه جاري خوبيها بنگارد. آن دستي كه به حمايت از حق برافراشته شده
و به ياري حسين بر خاسته بود و از آن دست، كرم و عطا و بزرگواري ميتراويد و
رفته بود تا براي خيمهها آب بياورد، قطع شد، ولي راه او قطع نشد؛ ايمانش
استوار بود و هدفش باقي. عباس سوگند خورده بود كه همواره از«دين» و از«امام»
پشتيباني كند، بگذار دست هم فداي آن هدف شود. آن قدر كه به رساندن آب به خيمه
گاه و سيراب كردن تشنگان علاقه و همّت داشت، براي حفظ جان خويش انديشه نميكرد.
اباالفضل، گاهي نعره ميزد و خروش بر ميآورد تا در دل مهاجمان هراس افكند و
گاهي رجز ميخواند. خروشهاي عباس در ميدان نبرد، عصارة همة فريادهاي درگلو
بشكستة حق طلبان بود. عباس، درحالي كه شمشير را به دست چپ گرفته بود، به پيكار
خويش ادامه داد.امّا يكي از نيروهاي دشمن به نام حكيم بن طُفيل، كه پشت درخت
خرمايي كمين كرده بود، ضربتي بر دست چپ اباالفضل فرود آورد و آن دست هم از كار
افتاد. امّا عباس نه از تكاپو افتاد و نه اميدش را از دست داد و اين گونه رجز
خواند:
»اي نفس، از كافران نترس! تو را بشارت باد به رحمت پروردگار، همراه پيامبر
برگزيدة خدا. اينان با ستم خويش دست چپم را قطع كردند. خدايا اتش دوزخ را به
آنان بچشان«(75).
از آن پس، تيري هم به مشك خورد و آب مشك، همراه اميد عباس بر خاك ريخت.
چشمم از اشك پر و مشك من از آب، تهي است
جگرم غرقه به خون و تنم از تاب، تهي است
به روي اسب، قيامم به روي خاك، سجود
اين نماز ره عشق است، از آداب، تهي است(76)
تيري بر سينة عباس فرود آمد. يك نفر هم از اين فرصت استفاده كرده، گرزي آهنين
بر سر آن حضرت فرود آورد و لحظهاي بعد،عباس رشيد از فراز اسب برزمين افتاد و
در پي ضربات مهاجمان به شهادت رسيد، درحالي كه 34 سال از عمرش ميگذشت.
اين گونه آن حيات نوراني به فرجام خونين شهادت انجاميد وعباس، در كنار آب، پس
از جهادي عظيم و نبردي حماسي جان باخت و پيكر خونين و فرق شكافته و دستان
بريدهاش در ساحل فرات، سندي براي وفاي او شدند.
وقتي حسين بن علي(ع) خود را به بالين عباس رساند و علمدار خويش را غرق درخون و
كشته يافت، فرمود: اكنون كمرم شكست و چاره و تدبيرم گسست.
پيكر عباس در ميدان جنگ ماند و امام به خيمهها بازگشت، با يك دنيا اندوه كه از
شهادت برادرش بر دل داشت. بازگشت تا خود را براي لحظة ديدار با خداوند آماده
كند و با اهلبيت خويش، آخرين وداع را داشته باشد.
اينك كه از آن همه ايثار و ادب و دلاوري و وفا و حقگزاري، بيش از هزار و سيصد
سال ميگذرد، هنوز تاريخ، روشن از كرامتهاي عباس بن علي(ع) است و نام او با وفا
و ادب و مردانگي همراه است.
آن سردار فداكار با لبي تشنه و جگري سوخته، پا به فرات گذاشت، امّا جوانمردي و
وفايش نگذاشت كه او آب بنوشد و امام و اهلبيت و كودكان تشنه كام باشند. لب
تشنه از فرات بيرون آمد تا آب را به كودكان برساند.
خود از آب ننوشيد و فرات را تشنة لبهاي خويش نهاد و برگشت و دستِ عطش فرات،
ديگر هرگز به دامن وفاي عباس نرسيد. اين ايثار را كجا ميتوان يافت و اين همه
فداكاري مگر در واژه ميگنجد و با كلام قابل بيان است؟
دستان اباالفضل(ع) قلم شد و اين دستها براي آزادگان جهان علم گشت و عباس
آموزگار بي بديل فتوّت و مردانگي در تاريخ شد.(77)
زيارتگاه عشق
خورشيد خونرنگ عاشورا غروب كرد. دو روز پس از آن حادثه، پيكر مطهّر شهيد بزرگ و
سالار سپاه حسين(ع)، سقّاي كربلا،علمدار سيدالشهدا، عباسبن علي(ع) توسّط گروهي
از طايفة بني اسد دركنار نهرعلقمه به خاك سپرده شد. امام سجاد(ع) كه خود را
براي دفن پيكر شهدا به كربلا رسانده بود، نوبت دفن بدن امام حسين و عباس كه شد،
شخصاً وارد قبر شد و آن دو پيكر خونين را درون قبر گذاشت.(78)
مدفن مقدّس حضرت ابوالفضل(ع) درفاصلهاي حدود سيصد متردرشرق قبرمطهّرامام حسين،
دريك بلندي در سرراه غاضريّه قرار دارد و مزار او جدا از مرقد سيدالشهد است تا
مركزيّتي براي عاشقان معنويّت باشد و قبله و بارگاه ملكوتي و با صفاي او هم
جايي باشد براي ياد خدا و دعا و نيايش تا دستهاي پر نياز و دعا خوان به درگاه
پروردگار بلند شود و به نام اباالفضل، كه باب الحوائج است، متوسّل گردد.
مرقد حضرت عباس در كربلا همواره مورد توجّه شيفتگان حق بوده است و زائرانش با
خضوع و خشوع و ادب، با چشمي اشگبار و با احترام به مقام والا و جايگاه رفيع اين
اسوة وفا و فتوّت، آن را زيارت ميكرده و ميكنند. و با ارج نهادن به وفا و
فداكاري او، از زندگي و شهادت ان سرباز و سردار رشيدِ كربلا الهام ميگيرند و
درس غيرت ميآموزند. اين خط، همچنان در فرهنگ شيعي تداوم دارد.
عباس در دل و جان زائران موقعيّتي ويژه دارد. او را بهعنوان باب الوائجي كه در
حرمش حاجت ميدهد ميشناسند. مهابت نام عباس در دل دوست و دشمن نهفته است، حتي
دوستانش از قسم دروغ به نام او ميترسند و بدخواهان هم از بي احترامي به مزار و
زائران و حرم اباالفضل هراس دارند و از قهر و غضب عباس حساب ميبرند.
چه بسيار بزرگاني كه با ادب در آستان اباالفضل به زيارت خاضعانه پرداختهاند
وچه بسيارحاجتمنداني كه با توسّل به او، حاجت خويش را از خدا گرفتهاند. زيارت
او مورد سفارش وتأكيد پيشوايان دين بوده و براي آن، آداب و دستورهاي خاصّي
گفتهاند كه در كتابهاي دعا و زيارت امده است.
محبوبيّت اباالفضل العباس در دل شيعيان از محبّت و احترام ائمّه به آن حضرت
سرچشمه ميگيرد. آنان كه عاشقانه براي او نذر ميكنند و اطعام ميدهند،
دلباختگان كرامت و جوانمردي و فتوّت اويند. حضرت زهرا عباس را همچون فرزند خود
ميداند و به او عنايت ويژه دارد.
يكي از مؤمناني كه همه روزه حرم امام حسين(ع) را زيارت ميكرده، امّا حرم حضرت
عباس را هفتهاي يكبار زيارت ميكرده است، در خواب حضرت زهرا را ميبيند. به
آن حضرت سلام ميدهد، امّا با بياعتنايي آن بانوي پاك رو به رو ميشود.
ميگويد: پدر و مادرم فدايت، چه كردهام كه از من اعراض ميكني؟! مي فرمايد: چون
تو از زيارت فرزندم اعراض ميكني. ميگويد: من فرزندت را هر روز زيارت ميكنم.
حضرت زهرا ميفرمايد: پسرم حسين را زيارت ميكني، امّا پسرم عباس را كم زيارت
ميكني.(79)
تعابيري كه از امام سجاد، امام صادق و حضرت ولي عصر عجل الله فرجه در گذشته
دربارة قمر بني هاشم نقل كرديم، جايگاه رفيع او را نشان ميدهد و ما را مشتاق
زيارتش ميسازد.
امام صادق(ع) به سرزمين عراق رفت و پس از زيارت قبر حسين بن علي(ع) به سمت قبر
عباس رفت، كنار آن مرقد ايستاد و زيارتنامهاي خطاب به او خواند(80) تا براي ما
نيز الگويي براي عرض ادب به ساحت قمر بنيهاشم باشد. اين زيارتنامه، كه به
روايت ابوحمزة ثمالي، از زبان امام صادق(ع) نقل شده است و متني براي زيارت قبر
آن حضرت و ترسيمي از فضايل اخلاقي و جهادي علمدار كربلاست، مفاهيمي همچون
تسليم، تصديق، وفا، خيرخواهي، جهاد، شهادت، استمرار راه شهداي بدر و... را مورد
تأكيد قرار داده است. دراين جا به ترجمة قسمتهايي از زيارتنامة آن حضرت اشاره
ميكنيم:
»سلام خدا و رسولان و بندگان صالح خداوند و همة شهيدان و صدّيقان بر تو باد، اي
فرزند اميرالمؤمنين!
گواهي ميدهم كه تو نسبت به حسين بن علي(ع) آن امام مظلوم وجانشين پيامبر،
تسليم بودي و صدق و وفا داشتي.
لعنت حق بر قاتلان تو باد، بر آنان كه حق تو را نشناختند و حرمت تو را زير پا
گذاشتند و ميان تو و آب فرات، فاصله افكندند.
شهادت ميدهم كه تو مظلومانه شهيد شدي...
من تابع شمايم و نصرتم براي شما آماده است و دلم تسليم شماست.
سلام بر تو اي بندة صالح و شايسته و مطيع خدا و رسول و اميرالمؤمنين و امام حسن
و امام حسين ».
گواهي ميدهم كه تو راهي را رفتي كه شهداي بدر، آن را پيمودند و مجاهدان راه
خدا در ان راه با دشمنان دين جنگيدند و از دوستان خدا حمايت و دفاع كردند.
خداوند، بهترين و بيشترين و كاملترين پاداش به تو دهد.
گواهي ميدهم كه تو نهايت تلاش را در اين راه كردي. خداوند تو را در زمرة
شهيدان محشور سازد و با رستگاران قرار دهد و بهترين جايگاه را در بهشت به تو
عطا كند.
شهادت ميدهم كه تو نه سست شدي و نه كوتاهي كردي، بلكه با بصيرت در كار خود عمل
كردي، به صالحان اقتدا و از آنان پيروي كردي. خداوند بين ما و بين شما و
پيامبرش و اوليايش در منزلهاي بهشتيان جمع كند و ما را با شما محشور
گرداند«.(81)
شجره نامه