تاريخ واقعه عاشورا از مدينه تا شهادت


بيعت نكردن با يزيد
وقتي امام حسن (ع) مجتبي به شهادت رسيدند شيعيان عراق جنبش كردند و به امام حسين (ع) نامه نوشتند.
براي بيعت با ايشان و خلع معاويه، ولي حضرت نپذيرفتند و جواب نوشتند كه در گرو عهد و پيمان با معاويه است و نمي تواند آنرا نقض كند تا مدت سرآيد و جان معاويه در آيد ولي بعد از اينكه معاويه در نيمه رجب سال 60 هجري به درك رسيد. يزيد به حاكم مدينه وليد بن عبيد بن ابوسفيان (نوه ابوسفيان) نامه اي مي نويسد و مرگ پدرش معاويه را اطلاع مي دهد و طي نامه اي خصوصي فرمان را از اين سه نفر (امام حسين (ع) – عبدالله بن عمر – عبدلله بن زبير) بيعت بگيرد و اگر بيعت نكردند، سرشان را براي من بفرست. وليد امام را احضار نمود، امام آنموقع در مسجد پيغمبر بودند.
خبر مرگ معاويه براي وليد ناگوار و هراسناك بود، ناچاراً مروان بن حكم را خواست. علت اينكه گفته مي شود (ناچاراً ) چون قبل از وليد ، حاكم مدينه مروان بود و بخاطر همين تغيير حكومت مدينه آنها با هم قهر بودند ولي خبر مرگ معاويه او را مجبور كرد با مروان حكم راجع به نامه يزيد مشورت كند. مروان گفت: هم اكنون تا خبر مرگ معاويه اعلام نشده آنها را احضار كن و اگر بيعت نكردند گردنشان را بزن چون رگ گردنشان را نزني هر كدام از آنها به ناحيه اي مي روند و مخالفت خود را اعلام مي كنند و مدعي خلافت مي شوند. وليد شخصي به نام عبدالله كه نوه عثمان (خليفه) بود را نزد حسين فرستاد عبدالله آنها را در مسجد يافت، عبدالله از آنها دعوت كرد نزد حاكم بروند، حضرت امام فرمود: عبدالله تو برو ما بعداً مي آئيم. عبدالله بن زبير به امام گفت: شما چه حدس مي زنيد؟ امام فرمودند: (اظن ان طاغيتهم قدهلك ) گمان مي كنم فرعون اينها تلف شده و ما را براي بيعت مي خواهند. امام فرمود: من ميروم، تو، عبدالله بن زبير چه مي كني؟ عبدالله بن زيير گفت: حالا ببينم چه مي شود! (نكته: اگر عبدالله بن زيير مطيع ولايت امر بود همان عمل امام را انجام مي داد و مانند پدرش زبير به امام علي (ع) خيانت نمي كرد.) عبدالله بن زيير شبانه از بيراهه به مكه گريخت و در آنجا متحصن شد. امام رفت و عده اي از بني هاشم را هم با خود برد و فرمود شما بيرون بايستيد اگر فرياد من بلند شد به داخل بريزيد و تا صداي من بلند نشده داخل نشويد.
مروان حكم(ل) كنار وليد نشسته بود. امام به وليد فرمود: چه مي خواهيد؟ حاكم گفت: مردم با يزيد بيعت كرده اند و نظر معاويه هم چنين بوده و مصلحت اسلام است و از شما خواهش مي كنم كه شما هم بيعت نمائيد. وليد دوست نداشت دستش بخون امام آغشته شود، با اينكه او از بني اميه محسوب مي شود تا اندازه اي با ديگران فرق داشت.
امام فرمود: بيعت من با شما در اين اتاق بسته كه سه نفر بيشتر نيستيم چه سودي دارد، شما بيعت را براي مردم مي خواهيد كه آنها هم به خاطر من بيعت كنند. حاكم گفت: راست مي فرمائيد، باشد براي بعداً. سپس وليد گفت: تشريف ببريد. مروان حكم گفت: چه مي گويي؟ اگر حسين بن علي از اينجا برود معنايش اين است كه بيعت نمي كنم سپس گفت: وليد، فرمان يزيد را اجرا كن (يعني حضرت را به شهادت برسان) امام گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوباند و فرمود: تو كوچكتر از آني. سپس امام بيرون رفتند و سه شب ديگر در مدينه ماندند، شبها سر قبر پيامبر (ص) مي رفتند و در آنجا دعا ميخواندند و از باريتعالي راهي را طلب مي نمودند كه رضاي خداوند در آن باشد.

حركت امام به مكه
در شب سوم سر قبر پيامبر (ص) بعد از دعا و گريه و زاري، خوابشان مي برد در عالم رويا پيامبر را مي بيند كه براي او حكم وحي را داشت خواب پيامبر را ديد كه گروهي از فرشتگان در سمت راست و چپ و جلوي پيامبر هستند پيامبر جلو آمد و حسين را به سينه چسبانيد و ميان دو چشمش را بوسيد و فرمود: حسين جان، گويا به همين نزديكي مي بينمت كه در زمين كربلا خون آغشته تو را و دست جمعي از امتم را كه تشنه سر بريده اند و با اين حالت باز اميد شفاعت را دارند، خداوند شفاعت مرا در روز قيامت به آنها نرساند حسين جان پدر و مادر و برادرت نزد من آمدند و مشتاق تو هستند، تو در بهشت جاي داري كه جز با شهادت به آن نرسي .حضرت فردا در دل شب از مدينه خارج شد يعني 27 يا 28 رجب از مدينه كوچ نمود و همراهش برادران ، فرزندان و برادرزادگان و همه خاندانش به جز محمد حنيفيه كه دستش فلج بود محمد حنفيه بعد از فهميدن حركت امام به او عرض كرد:

]برادر جان تو عزيزترين مردم نزد من هستي و خاندان من و خودم بايد از تو اطاعت كنيم ولي تو به مكه برو و اگر آرامش يافتي چه بهتر و اگر نه به يمن برو كه انصار پدرت آنجا هستند اگر آنجا را آرام يافتي بمان و اگر نه به ريگستانهاي بيابانها و دژهاي كوهستان پناهنده شو و از بلادي به بلاد ديگر برو تا ببيني كار مردم چه مي شود.[

امام حسين (ع) فرمودند: اگر در دنيا پناهگاهي هم نباشد بيعت نمي كنم. سپس محمد حنفيه گريستند و امام هم گريستند. سپس امام فرمود: اي برادر جان، تو مي تواني و آزادي در مدينه بماني و سپس سفارش نامه اي براي او نوشت ؛

بنام خداوند بخشنده مهربان، اين وصيتي است كه حسين بن علي (ع) به برادرش محمد معروف به ابن حنيفه مي نمايد، حسين گواهي مي دهد كه جز خدا معبود بر حقي نيست و محمد (ص) بنده و فرستاده اوست كه به درستي از جا نب خدا مبعوث گرديده ، بهشت و دوزخ حق است و قيامت مي آيد و شكي ندارد و خداوند هر كه در گور است زنده مي كند. من براي شر و خودنمايي و به قصد فساد و ستم كردن خروج نكردم و همانا براي اصلاح امت جدم بيرون شوم و مي خواهم دين را رواج دهم و از منكرات جلوگيري كنم و به روش جد پدرم علي باشم، هر كس از من حق را بپذيرد حق را از خداوند پذيرفته و هر كس مرا رد كند صبر كنم تا خدا ميان من و قوم ستمكار قضاوت كند و او بهترين حاكم است اي برادر اين وصيت من است با تو

و ما توفيقي الا بالله عليه توكلت و اليه انيب : و سپس نامه را تا كرد و مهر كرد و به برادرش محمد حنيفه داد و با او وداع كرد.

امام حسين هنگام حركت به سوي مكه از راه اصلي رفت (نه از راه بيراهه برعكس عبدالله بن زبير) بدين علت كه به ايشان نگويند ترسيد يا بعنوان طغيانگر او را نسبت دهند. بعضي از همراهان عرض كردند: يابن رسول الله لو تنكبت الطريق الاعظم بهتر است شما از راه اصلي نرويد چون ممكن است مامورين حكومت شما را برگردانند و يا مزاحمت ايجاد كنند. حضرت فرمود: دوست ندارم شكل يكي از آدمهاي ياغي و فراري را به خود بگيرم ،هر چه خداوند بخواهد همان مي شود. و به هر حال مسئله اول در حادثه حسيني (مسئله بيعت) كه هيچ شكي در آن نيست فقط موجب شد جرقه اين نهضت زده شود، بنابراين امتناع از بيعت توسط امام ارزش بيشتري نسبت به مسئله دعوت كوفيان دارد به جهت اينكه روزهاي اول است كه معاويه مرده و مردم اعلام ياري نكرده اند و يك حكومت جابر 20 سال توام با خشونت كاري كرده كه در تمام قلمرو او حتي مدينه و مكه در نمازهاي جمعه حضرت علي (ع) را به عنوان يك عمل عبادي (نعوذبالله) لعنت مي كردند و اگر صداي كسي در مي آمد ديگر اختيار سرش را نداشت و اگر مي خواستند نام امام علي(ع) يا حديثي از ايشان ببرند در اتاقهاي خلوت، پرده ها كشيده و دربها بسته و حتي يكديگر را قسم مي دادند كه فاش نسازند. در يك چنين شرايطي جانشين معاويه كه از او جوانتر، مغرورتر، سفاكتر و بي سياست تر است شخصي به نام امام حسين (ع) بخواهد به او بگويد نه! خوب، كار آساني نيست. اهل مكه، زائرين مكه و مردم اطراف خدمت ايشان مي رسيدند و عبدالله بن زبير هم كه شبانه از بيراهه وارد مكه شده بود در كنار كعبه جاي داشت و به نماز و طواف مي گذرانيد. عبدالله بن زبير هر دو روز يكبار به امام حسين (ع) سر مي زد ولي بيشتر از همه از امام ناراحت بود، زيرا مي دانست حسين (ع) در مكه است و حناي او رنگي ندارد و مردم حجاز با او بيعت نمي كنند.

نامه های اهل کوفه  
اهل كوفه وقتي فهميدند معاويه به درك رسيده به يزيد بدگويي كردند و فهميدند كه حسين از بيعت امتناع كرده و به مكه كوچ نموده، شيعيان دركوفه در منزل سليمان بن فرد خزائي انجمن كردند. سليمان گفت: شما شيعيان او و پدرش هستيد، اگر مي دانيد كه او را ياري مي كنيد و با دشمنش جهاد مي كنيد به او نامه بنويسيد و اگر سستي به خود راه مي دهيد او را فريب ندهيد. همگي بگفتند ما ياريش خواهيم كرد و خودمان را فداي او مي كنيم (چقدر زيبا او را ياري نمودند؟).
نامه هاي اهل كوفه چندين بار با فرستادگاني به سوي امام ارسال شد، يكي از آن فرستادگان كه از همه معروفتر است قيس بن مسهر صيداوي است. تمام نامه ها در ماه رمضان به دست امام رسيدند، حضرت نامه ها را خواند و از احوال مردم كوفه پرسيد و فرستادگان گفتند همگي منتظر حضور شما هستند تا شما را ياري نمايند. امام سپس قيام نمود و ميان ركن و مقام دو ركعت نماز خواند و از خداوند طلب خير نمود و مسلم بن عقيل و قيس بن مسر صيداوي را خواست و پاسخ نامه ها را به ايشان داد و آنها را به عنوان سفير اعزام به كوفه كرد و به مسلم فرمود تقوي پيشه كند و پاسخ نامه را مخفي دارد و اگر ديد در كوفه مردم متفق و مورد اعتماد هستند به حسين (ع) زود خبر دهد.
نامه امام اين گونه بود:
از طرف حسين بن علي (ع) به بزرگان مسلمين و مومنين، اما بعد، به درستي كه هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله حنفي براي آخرين بار نامه هاي شما را به من رسانيدند و از مقصود شما مطلع شدم و گفتار همه شما اين است كه ما امام نداريم و نزد ما بيا، شايد خداوند بوجود تو ما را به راه راست و حق متفق كند، من برادر و عموزاده خود مسلم بن عقيل را نزد شما فرستادم و دستور دادم كه حال شما را به من بنويسد، اگر راي بزرگان و فاضلان شما چنان است كه نامه هاي شما دلالت دارند، بزودي نزد شما مي آيم. ان شاءالله به جان خودم امامي نباشد مگر كسيكه طبق قرآن حكم كند، عادل باشد و دين حق را اجراء كند و خود را وقف كرده باشد والسلام.

رفتن حضرت مسلم به کوفه
مسلم بن عقيل نيمه ماه مبارك رمضان از مكه خارج و به سوي مدينه رفت و در مسجد رسول الله نماز خواند و با آشنايان خود وداع كرد و دو راهنما اجير كرد و با آنها از بيراهه به سوي كوفه حركت كردند، ولي متأسفانه راه را گم كردند و در هواي گرم عراق سخت تشنه شدند، بالاخره راهنمايان از روي تشنگي مردند. مسلم بن عقيل به قيس بن مسمر نامه اي داد كه براي امام ببرد براي امام نوشت :

اما بعد، من از مدينه با دو راهنما روانه شدم و راه را گم و تشنگي بر ما غلبه كرد و آنها (راهنمايان) مردند و به دنبال آب رفتيم، من از اين پيشامد نگران شدم اگر صلاح بدانيد مرا معاف كنيد و ديگري را بفرستيد.

امام پاسخ دادند : بعد از حمد خداوند، اما بعد نگران هستم كه از ترس اينكه تو را به آنجا فرستادم، استعفا خواسته باشي، به همان راهي كه دستور دادم برو والسلام.
مسلم حركت كرد و پنج سئوال به كوفه رسيد و به روايتي منزل مختار و به روايتي ديگر منزل مسلم بن عوسحبه اسدي رفت و با شيعيان رفت و آمد مي كردند، وقتي مسلم نامه امام را خواند همه گريه كردند؛ عابس بن ابي شبيب شاكري برخاست (بعد از حمد و ثناي خداوند گفت: هر وقت مرا بخوانيد اجابت مي كنم و همراه شما با دشمنان نبرد مي كنم و جلوي شما شمشير مي زنم تا به خدا برسم و جز ثواب چيزي نمي خواهم.) سپس حبيب بن مظاهر برخاست و جملاتي اينچنين گفت روايت شده است هجده هزار نفر با مسلم بيعت كردند.
مسلم بن عقيل بيعت آنها را به امام گزارش كرد و دستور آمدن او را به كوفه اعلام كرد . شيعيان آنقدر نزد مسلم بن عقيل رفتند تا ملاقاتش فاش شد، خبر به گوش نعمان بن شبير، والي كوفه رسيد. نعمان بالاي منبر رفت و مردم را امر كرد كه از او حذر كنند و گفت: من با كسي كه به جنگم نيايد جنگ ندارم ولي اگر شما به روي من بايستيد بنده هم خواهم ايستاد ولي اميد دارم كه جنگي پيش نيايد. عمر بن سعد و چند نفر ديگر به يزيد بن معاويه نامه نوشتند كه (مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعيان حسين با او بيعت كردند اگر كوفه را مي خواهي مردي قوي را حاكم كوفه كن چونكه نعمان بن بشير مردي ناتوان است).
وقتي نامه ها به دست يزيدبن معاويه (لعنه ا..) رسيد با مشورت معاونان ، عبيدالله بن زياد را كه آن زمان حاكم بصره بود با حفظ سمت حاكم كوفه نمود و در نامه اي به ابن زياد نوشت (مسلم بن عقيل را پيدا كن و او را زنداني ، تبعيد و يا بكش) (عبيدلله بن زياد نوه ابوسفيان است – بنابراين زياد برادر معاويه و يزيد پسر عموي ابن زياد است).

حرکت ابن زياد ( ل) به سمت کوفه

ابن زياد به سوي كوفه حركت كرد و برادرش را موقتاً حاكم بصره گماشت. ابن زياد با 500 نفر وارد كوفه شد، در حال ورود به كوفه خود را طوري نشان داد كه مردم او را با حسين (ع) اشتباه گرفتند و مردم استقبال با شكوهي از او نمودند (با ذكر الله اكبر ، لا اله الاالله و … ) چون ابن زياد شبانه وارد شهر شد و اين يكي از شاهكارهاي مهم سياسي ابن زياد است كه خود را به جاي حسين به مردم كوفه جا زد تا اينكه وارد دارالاماره شد، به پشت قصر دارالاماره كه رسيد نعمان بن بشير درب را به سوي او و يارانش بسته بود يكي از همراهان ابن زياد گفت درب را بگشا.
نعمان هم فكر كرد حسين (ع) است، گفت: تو را به خدا دور شو من جنگي با تو ندارم. ولي وقتي فهميد درب را به سوي ابن زياد باز كرد. نماز صبح ابن زياد بالاي منبر رفت و بعد از حمد و ثناي خداوند گفت: يزيد مرا والي شهر شما كرده و مرز و دارايي شما را به من سپرده و امر كرده به فرمانبران نيكي كنم و به عاصيان سختگيري كنم، من فرمان او را اجرا مي كنم. سپس گفت: به مسلم بن معقل بگوئيد تا از خشم من بر حذر باشد. سپس از منبر پائين آمد. مسلم بن عقيل گفته هاي او را شنيد و از منزل مختار به سوي خانه هاني بن عروه مرادي رفت و شيعيان از آن به بعد با كمال احتياط به منزل هاني مي رفتند و مردم با او بيعت مي كردند تا اينكه شماره آنها به بيست و پنج هزار نفر رسيد.
ابن زياد يكي از غلامان خود را به نام معقل خواست وگفت اين سه هزار درهم بگير و مسلم ابن عقيل و يارانش را جستجو كن و اين مال را به آنها بده و خود را از آنها وانمود كن. آن مرد به مسجد رفت و ديد كه مسلم ابن عوسجه براي حسين(ع) بيعت مي گيرد، نزد او رفت و گفت: من مردي شامي هستم و سه هزار درهم دارم، اين وجه را بگير و مرا نزد مسلم ببر تا با او بيعت كنم . معقل بعد از چند روز اصرار و رفت وآمد بالاخره توانست مسلم بن عوسجه را قانع كند و مسلم بن عوسجه هم او را به نزد مسلم بن عقيل برد. ابن زياد، محمد بن اشعث بن قيس (اشعث دشمن قسم خورده اهل بيت (ع)و محمد(ص) و جعده فرزندان او بودند) را خواند و به او گفت: برو منزل هاني و حالش را بپرس.
محمدبن اشعث به هاني گفت: ابن زياد حال تو را پرسيد، بيا به كاخ برويم تا او به تو خشم نكند. هاني قبول كرد و به كاخ رفت و اوضاع را خيلي بد ديد (معقل كه جاسوس ابن زياد بود معقل همان شخصي بود كه با سه هزار درهم منزل اخفاء مسلم بن عقيل را شناخت- مسلم بن عوسجه سه هزار درهم را به ابوثمامه صائدي داد، ابوثمامه صائدي هم جاسوس بود و شيعيان از وجود دو جاسوس بي خبر بودند اين دو جاسوس خطرناك در منزل هاني اسرار را به ابن زياد رساندند و اين دو نفر موجب شدند كه انقلابي كه زحمت ها برايش كشيده شده بود و از كوفه تا مكه گسترش داشت از هم گسيخته شود و دو ستون آن كه مسلم بن عقيل و هاني بودند منهدم گردد و بدين گونه زمينه براي كشته شدن امام حسين (ع) مساعد شد.
ابن زياد وقتي چشمش به هاني افتاد،گفت: خائن به پاي خودش آمد. ابن زياد به هاني گفت: اين چه فتنه اي است كه در خانه خود جاي دادي چرا مسلم را به خانه خود بردي ؟ آيا فكر كردي بر من پوشيده مي ماند. هاني انكار كرد، ابن زياد غلامش معقل را آورد و گفت: هاني او را مي شناسي؟ گفت: آري. و فهميد كه او جاسوس بوده است، هاني به ابن زياد گفت: باور كن من او را دعوت نكردم بلكه خودش آمد لذا من هم او را راه دادم و حمايت او بر من لازم است، اگر مي خواهي او را تحويل مي دهم در قبالش وثيقه بده. ابن زياد گفت: بخدا اگر او را نياوري، تو را مي كشم. ابن زياد كمي او را كتك زد و دماغش شكست. خبر به ياران و قبيله هاني رسيد كه هاني را كشته اند لذا كاخ را محاصره كردند، ابن زياد به شريح قاضي گفت: برو هاني را ببين و به آنها اعلام كن كه هاني زنده است. هاني به شريح گفت: به قبيله ام برسان اگر ده تن از آنها وارد شوند مرا نجات مي دهند و اگر برگردند مرا خواهند كشت. شريح با ديده باني كه ابن زياد او را همراه شريح كرده بود بيرون رفتند و شريح گفت با چشم خود هاني را زنده ديدم. بعدا شريح گفت: اگر ديده بان همراهم نبود پيغام هاني را به قبيله اش مي رساندم (براي اينكه گناه خود را توجيه كند.) تا اينكه جريان به مسلم بن عقيل رسيد، مسلم ياران هاني را خبر كرد و جمعاً 4 هزار نفر كاخ را محاصره كردند (اگر اتحاد داشتند كار كوفه و ابن زياد يكسره مي شد، ولي واقعاً كوفيان وفا ندارند) ابن زياد در قصر از روي ترس متحصن شد. در كاخ فقط 30 نفر محافظ و 20 نفر از اشراف بودند لذا ابن زياد نيرنگي زد و به محمدبن اشعث بن قيس و شمر بن ذي الجوشن و چند نفر ديگر گفت داخل مردم برويد و آنها را از مسلم دور كنيد خلاصه وعده و وعيدهاي دروغ موجب شد آن سپاه 4 هزار نفري در مقابل 50 نفر شكست بخورند، كار بجايي رسيد كه زنان مي آمدند و پسر و برادران و شوهران خود را مي بردند و به آنها مي گفتند تو برگرد مردم ديگر هستند. هنگام نماز مغرب كه شد مسلم فقط با 30 نفر در مسجد ماند و نماز مغرب را با همان 30 نفر خواند و بعد از نماز همه او را تنها گذاشتند.

حرکت حضرت امام حسين( ع) به سمت کوفه
امام وقتي براي حركت به عراق تصميم گرفت، ايستاد در مقابل خانه خدا و خطبه قرائي قرائت نمود كه برايتان مي خوانيم، امام فرمود :
حمد خدا، آنچه را خداوند خواهد و نيروئي جز به خدا نباشد –رحمت خدا بر فرستاده او –مرگ اطراف فرزندان آدم است، مانند گردنبند دوشيزگان ، چقدر شيفته گذشتگان خود هستم مانند شيفتگي يعقوب براي يوسف. قتلگاهي برايم انتخاب شد كه به آن برخوردم، گويا مي نگرم كه گرگان بيابان ميان نواويس و كربلا بندهايم را از هم مي برند (گورستان نصاري است كه زيارتگاه كنوني حربن يزيد رياحي در شمال غربي اين شهر است و كرب و بلا قطعه زميني بود در كنار نهر فرات) از آنچه تقدير شده گريزي نيست. رضاي ما خاندان اهل بيت، همان رضاي خداست. به بلايش صبر كنيم و مزد صابران را به ما دهد و تار و پود رسول خدا(ص) از او دور نشود و در محضر حق همه گرد او باشند. هر كه جان در راه ما مي دهد و تصميم ملاقات خدا دارد، با ما كوچ كند كه من بامداد كوچ مي كنم، ان شاءالله.

اين خطبه بسيار شيوا در همه كتب مقاتل نقل شده (امام به اين مردم جاهل و دنيا طلب خبر شهادت را مي دهد، حتي مي گويد كساني كه عاشق لقاءالله هستند بيايند، ولي عده اي فكر مي كردند امام به مقام دنيوي دست مي يابد لذا با او همراه شدند ولي در كربلا وقتي تعيين كردند امام به شهادت مي رسد او را رها كردند. جز72 تن)
شب حركت امام حسين(ع) از مكه محمدبن حنيفه نزد حضرت رفت و عرض كرد برادر جان، اهل كوفه همان كساني هستند كه ماداماً (محمد حنيفه از مدينه به خاطر فلج بودن با امام راهي نشده ولي بعداً خود را به مكه رساند) با پدر و مادر برادرت پيمان شكني كردند مي ترسم با تو هم چنان كنند، اگر اينجا بماني از همه اهل حرم عزيزتر و محفوظ تر هستي. حضرت فرمود: برادر، مي ترسم يزيدبن معاويه مرا در حرم غافلگير كند و حرمت حرم زير پا گذاشته شود. محمد حنيفه گفت: به يمن يا به گوشه بياباني برو.
حضرت فرمودند: پيشنهاد تو را مطالعه مي كنم. سحرگاه امام آماده حركت شد و خبر به محمد حنيفه رسيد، آمد و مهار شتر حضرت را گرفت و عرض كرد: برادر، مگر وعده ام ندادي كه در پيشنهادم مطالعه كني؟ امام فرمود: از تو كه جدا شدم، رسول الله(ص) نزد من آمد و فرمود اي حسين به عراق برو كه خداوند تو را مي خواهد كشته ببيند. محمد حنيفه عرض كرد: انا لله و انا اليه راجعون،پس با اين حال بردن اين زنان همراه خود چه معنايي دارد؟حضرت فرمود: خداوند خواسته آنها را اسير ببيند.
همچنين ام سلمه نزد امام آمد و عرض كرد: اي امام به عراق نرويد از رسول الله (ص) شنيدم كه فرمودند پسرم حسين (ع) در عراق كشته مي شود و يك شيشه خاك به من داد و فرمود آنرا پنهان كنم. امام حسين(ع) فرمود: من به ناچار كشته مي شوم و از تقدير حق تعالي گريز گاهي نيست، من روز وساعت و مكان شهادت و قتلگاه خودم را مي دانم و مي شناسم اگر مي خواهي آرامگاه خود و شهداي همراهم را به تو بنمايانم. ام سلمه عرض كرد: مي خواهم ببينم. امام نام خداوند را برد سپس به ام سلمه نشان داد و از خاك قتلگاه به او داد تا با آن خاكي كه از پيامبر داشت بياميزد و سپس به او فرمود: من روز دهم محرم بعد از نماز ظهر كشته مي شوم سپس فرمود درود بر تو باد، ما از تو خشنوديم. عبدالله بن زبير تنها شخصي بود كه از رفتن امام خوشحال مي شد زيرا در اقامت امام در مكه مردم او را هم تراز امام نمي ديدند.
قبل از اينكه خبر شهادت مسلم بن عقيل به امام برسد امام از مكه خارج شدند، فرزدق شاعر در بيرون شهر مكه حضرت را ديد و به حضرت سلام كرد و گفت: پدر و مادرم قربانت شوند، چرا از حج شتابان خارج شدي؟ فرمودند اگر شتاب نمي كردم گرفتار مي شدم. حضرت فرمود: از مردم عراق چه خبر داري؟ گفت: دل مردم با تو است و شمشيرهايشان در برابر توست. بنابراين درست است كه حضرت از شهادت خود خبر داشت ولي اگر به كوفه هم نمي رفت بالاخره حضرت را به طريقي به شهادت مي رساندند و آنقدر خونش مانند كربلا حكومت يزيد و بني اميه را نابود نمي كرد.
لذا امام حركت كرد و به اولين منزل (تنعيم) رسيد، در اين منزل كاروان مالياتهايي كه به سوي شام براي يزيد مي رفت با حضرت برخورد كرد و حضرت آنها را تسخير نمود و به شتر داران كاروان فرمود: هر كدام شما يا با ما به عراق بيائيد و كرايه بگيريد و هر كدام كه از شما نيامد كرايه تا اينجا را بگيرد و برگردد. عده اي ماندند و عده اي رفتند در نتيجه شتران و بار آن غنائمي شد كه نصيب حضرت گرديد.
سپس به منزل بعدي (صفاح) رسيد در اين منزلگاه نامه عبدالله بن جعفر بن ابيطالب همسر حضرت زينب توسط فرزندانش عون و محمد به امام رسيد كه نوشته بود : اما بعد، تو را به خدا، تا اين نامه مرا خواندي برگرد ، من مي ترسم در اين سو كه مي روي هلاك خود و خاندانت شود، اگر تو از دست بروي زمين تاريك مي شود. تو چراغ هدايت و اميد مومنان هستي ، در رفتن شتاب مكن ، من به دنبال نامه مي آيم والسلام.
سپس عبدالله بن جعفر نزد عمرو بن سعيد حاكم جديد مكه رفت و به او گفت: نامه اي به حسين بنويس و متعهد امان او بشود و وعده نيكي به او بده و تاكيد كن برگردد. عمرو بن سعيدگفت: هر چه مي خواهي بنويس من آنرا مهر مي كنم. عبدالله نامه را نوشت و به عمرو بن سعيد گفت: اين نامه را با برادرت يحيي بن سعيد و من همراه كن كه امام آسوده خاطر گردند. يحيي بن سعيد و عبدالله بن جعفر خودشان را به حضرت رساندند ولي حضرت باز قبول نكردند سپس عبدالله بن جعفر به فرزندان ، عون و محمد دستور داد با امام باشند و براي حفظ او بجنگند و خودش و يحيي برگشتند. امام حسين (ع) شتابان به سوي عراق حركت خود را ادامه داد تا به منزل بعدي (ذات عرق) رسيد و شخصي به نام بشر بن غالب را ديد و از عراق پرسيد، او گفت: دلها با شماست و شمشيرهايشان در برابر شما.
حضرت سپس به منزل بعدي (حاجر) رسيد و به قيس بن مسمر ؟؟؟ اول (قرار بود با مسلم به كوفه بروند و بخاطر تشنگي به دستور مسلم به سوي حضرت روانه شد تا پيغام مسلم را برساند) نامه اي به اين مضمون نوشت تا به كوفه ببرد؛

بسم الله الرحمن الرحيم، از طرف حسين بن علي به برادران مومن خود
من حمد خدايي كه جز او معبودي نيست به شما تقديم مي دارم، اما بعد، نامه مسلم بن عقيل به من رسيد و از خوش نيتي بزرگان شما بر ياري و گرفتن حق ما حكايت داشت از خداوند عزوجل خواستارم كه براي ما خوش پيش آورد و به شما بزرگترين مزد را بدهد. من روز سه شنبه 8 ذي الحجه به سوي شما آمدم چون فرستاده من نزد شما آيد كار خود را جمع و جور كنيد و آماده باشيد كه من همين روزها نزد شما مي آيم و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته

نامه اي كه مسلم به امام نوشته بود كه بيعت گرفته ام و به كوفه بيا ،27 روز قبل از شهادتش بوده است.
همچنين هنوز خبر شهادت مسلم بن عقيل در اين منزل (حاجر) به حضرت نرسيده است.قيس بن مسمر صيداوي نامه امام را به كوفه برد كه در قاوسيه توسط حصين بن غير دستگير شد و او را نزد ابن زياد فرستاد، قيس بن مسمر نامه حضرت را قبل از دستگير شدن پاره نمود و آن را بلعيد. ابن زياد به او گفت: چرا نامه را پاره كردي؟ گفت: تا نداني كه در آن چه نوشته شده است. از قيس پرسيد: نامه از طرف كسي براي چه كسي نوشته شده است؟ گفت: از طرف امام به جمعي از اهل كوفه كه نام آنها را نمي دانم. ابن زياد غضب نكرد و گفت: تو را از خود جدا نكنم تا نام آنها را بگويي با اينكه بالاي منبر روي بر حسين(ع) و پدر و بردارش لعن بفرستي، قيس قبول كرد كه بالاي منبر برود .
قيس بالاي منبر رفت، بعد از حمد و ثناي باريتعالي، صلوات بر پيغمبر فرستاد و براي علي (ع) و حسن(ع) و حسين(ع) طلب رحمت كرد و ابن زياد، پدرش و سركشان بني اميه را تا آخر لعنت فرستاد و سپس گفت: اي مردم حسين(ع) مرا به سوي شما فرستاده و در فلان منزل او را به جا گذاردم، او را اجابت كنيد. قيس بن مسمر را به پائين منبر كشاندند و مانند مسلم بن عقيل او را از قصر به پايين پرتاب نمودند و ايشان هم به شهادت رسيد.
امام از حاجر به سوي مامن آبهاي عرب و سپس به خزيميه و سپس به زرود رسيد، در اين منزل اتفاق جالبي افتاد، حضرت ياران خود را گلچين مي كرد تا خالصان با او باشند و اينطور نبود كه72 تن نيز همراه او باشند.
راوي مي گويد من با زهير بن قيس از مكه مي آمدم و با حسين(ع) همسفر بوديم و بسيار برداشتيم كه با حسين(ع) منزل كنيم هر وقت حسين(ع) حركت مي كرد ما بار مي انداختيم و هر وقت امام منزل مي كرد ما حركت مي كرديم تا اينكه ناچار شديم در اين منزل با حسين(ع) فرود آئيم ما سه نفر نشسته بوديم كه فرستاده حسين آمد و به زهير بن قيس گفت: امام با شما كار دارد . زهير لقمه را زمين گذاشت و در جا خشكش زد دلهم همسر زهير گفت: فرزند رسول الله(ص) تو را احضار نموده و نمي روي؟ زهير به نزد حضرت رفت و با چهره بازگشت و دستور داد هر كس مي خواهد دنبال من بيايد و هر كس نمي خواهد برگردد. در همين منزل زرود، مردي از كوفه مي آمد تا حسين(ع) را ديد راه خود را كج نمود . دو تن از ياران امام خودشان را به او رساندند و سلام كردند و گفتند: از چه قبيله اي؟ گفت: از اسد. آنها هم گفتند: ما هم اسدي هستيم. سپس از او درباره كوفه پرسيدند، گفت: مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را به شهادت رساندند و پاي آنها را گرفتند و در بازار مي كشاندند، آندو نفر خبر شهادت مسلم و هاني را در منزل بعدي به نام ثعلبيه به حضرت گفتند حضرت استرجاع گفتند (انا لله …) و به اصحابش فرمود: آب زياد برداريد و حركت نمودند تا به منزل زياد رسيدند و در اين منزل جز شهادت عبدالله بن يقطو خبري به او نرسيد، آنجا نامه اي نوشت و براي همراهانش خوانده شد؛

بسم الله الرحمن الرحيم، بعد، خبر جانگدازي به ما رسيده؛ مسلم و هاني و عبدالله بن يقطر شهيد شدند، شيعيان ما در كوفه كناره گرفتند، هر كدام از شما كه دلش مي خواهد برگردد به او حرجي نيست و بيعت از او برداشته شد

وچون خيلي از مسلمانان از مكه به اين دليل با حضرت راهي شدند كه فكر مي كردند حضرت خليفه خواهد شد و آنها به نان و نوايي مي رسند، لذا امام عمداً اين نامه را نوشت كه خواص بمانند و فقط همانهايي ماندند كه از مدينه همراه حضرت بودند، همچنين براي همين نامه نوشت كه با آنها روبرو نشود تا مبادا خجالت بكشند.

شهادت حضرت مسلم
او در برابر دشمن در كوچه هاي كوفه سرگردان شد و نمي دانست كجا برود تا اينكه رسيد به درخانه زني به نام طوعه كه كنيز اشعث بن قيس بود،او آزاده شده بود و فرزندي به نام بلال داشت، مسلم به او سلام كرد و از او طلب آب كرد، زن به او آبي داد و از او پرسيد سيراب شدي؟گفت: بله. گفت برو به خانه ات و سه بار تكرار نمود و وقتي ديد مسلم نمي رود، گفت: خوب نيست مقابل خانه من مي نشيني. مسلم فرمود: من در اينجا خانه اي ندارم. آن زن تا فهميد او مسلم بن عقيل است از او پذيرائي نمود . طولي نكشيد كه پسرش بلال آمد از اينكه مادرش در اتاق ديگري زياد رفت و آمد مي كند مشكوك شد بعد از اصرار ، مادرش گفت مسلم بن عقيل بما پناهنده شده و از او قول گرفت اين راز را مخفي نگهدارد. ابن زياد وقتي ديد اطراف كاخ خالي شد به مسجد رفت و دستور داد كه جار بزنند هر كس به مسجد نيايد خونش مباح است. مسجد پر از جمعيت شد و بعد از نمار گفت: خون هر كس كه او را در خانه اش پناه دهد حلال است و هركس او را نزد من بياورد جايزه خواهد گرفت. و به حصين بن نمير رئيس پاسبانان گفت كوچه ها را ببند و خانه ها را بازرسي كند. بلال با واسطه پيش محمد بن اشعث رفت، محمد ابن اشعث هم به ابن زياد گفت به همراه ابن زياد گروهي شصت نفري را همراه محمدبن اشعث راهي منزل طوعد نمود، مسلم بن عقيل وقتي شيهه اسبان را شنيد جامه جنگ پوشيد و به طوعه گفت: تو نيكي خود را به پايان رساندي و بهره و شفاعت خود را از رسول الله(ص) انشاء الله گرفتي و من ديشب عمويم حضرت علي(ع)را خواب ديدم و فرمودند تو فردا پيش من مي آيي.
مسلم بن عقيل با آنها جنگ را شروع نمود و به روايتي چهل ودو نفر را به درك فرستاد، خبر به ابن زياد رسيد و به محمدبن اشعث گفت: ما تو را فرستاديم تا يك مرد را براي ما بياوري. محمدبن اشعث گفت: اي امير، به خيالت مرا دنبال يكي از تره فروشهاي كوفه فرستادي؟ مگر نمي داني كه مرا دنبال شيري درنده فرستاده اي. ابن زياد دست به مكر و نيرنگ زد و به محمدبن اشعث گفت: او را امان بده تا بر او دست يابي. محمدبن اشعث به مسلم گفت: تو در اماني ديگر نجنگيد. مسلم فرمود: چه اعتمادي به امان عهد شكنان نابكار است تا اينكه مردي از پشت، نيزه اي به او زد و ايشان نقش زمين گشتند و اسيرش نمودند.
در تاريخ آمده از ناتواني او را سنگباران كردند تا خسته شد. مسلم به محمدبن اشعث گفت: گمان مي كنم تو از امان من، عاجز هستي لذا از تو خواهشي دارم كسي را نزد امام حسين (ع) بفرست و به او خبر بده كه نيايد زيرا آنها همگي ياران پدرت مي باشند كه از دست آنها آرزوي شهادت مي كرد.
محمدبن اشعث قسم خورد اين پيغام را برساند محمد بن اشعث كسي را راهي نمود و پيغام اسارت و شهادت مسلم را رساند. امام فرمودند: هرچه مقدر است مي شود و فساد امت را به حساب خداوند مي گذاريم. محمدبن اشعث مسلم را به قصر برد و نزد ابن زياد رفت، مسلم آبي خواست برايش آوردند جام را گرفت كه بنوشد جام پر از خون شد. سه بار جام را عوض كردند تا اينكه دفعه سوم دندانها ثناياي حضرت مسلم در جام افتادند و دوباره پر از خون شد، مسلم گفت: الحمدالله، اگر قسمت من بود نوشيده بودم. مسلم را به نزد ابن زياد بردند ولي به او سلام نكرد مسلم گفت وصيتي دارم و رو به عمر بن سعد وقاص كه از خويشان او بود كرد وگفت: من در كوفه هفتصد درهم قرض گرفتم آن را به حساب دارائي خودم در مدينه بپرداز و جسد مرا از ابن زياد بگير و به خاك بسپار و كسي را نزد حسين(ع) بفرست كه او را برگرداند. عمر بن سعد وصيت او را به ابن زياد گفت، ابن زياد گفت وصيت او را به همگي انجام بده ولي وصيتش را درباره جسدش نمي پذيرم. مسلم را به بالاي قصر بردند استغفار نمود ابتدا سرش را بريدند.(كشنده او بكيربن حمران بود.) ابتدا سرش و سپس بدن مباركش را از بالاي قصر به پائين انداختند. سپس هاني بن عروه را به بازار بردند و دست بسته گردن زدند.(هاني وقتي در قصر اسير بود چهار هزار زره پوش وهشت هزار پياده دنبال او و مطيع او بودند و به روايتي ديگر هم پيمانان او سي هزار نفر قيد شده است ولي در اين موقع همه از ترس پاسخ ياري او را ندادند. هاني بن عروه پيامبر را درك كرده بود و در سن هشتاد ونه سالگي شهيد شد) سپس ابن زياد سر هر دو را براي يزيد فرستاد و نامه تشكري از يزيد دريافت كرد. مسلم بن عقيل روز چهارشنبه (شب عرفه) نهم ذي الحجه سال شصت هجري به شهادت رسيد و همان روز امام حسين (ع) از مكه به كوفه حركت كرد.
عمربن سعيد بن عاص با قشون بسياري به مكه آمد و از طريق يزيد حاكم مكه شد وي از يزيد بيست و سه دستور داشت كه اگر حسين در برابر او ايستادگي كرد با او بجنگد و او را به قتل برساند.
مسلم اول شخصي از بني هاشم بود كه سرش را جدا كردند و بدنش را به دار آويختند و سرش اول سري بود كه به دمشق فرستاده شد.

برخورد امام حسين(ع) با لشکر حربن يزيد رياحي
حضرت از مكه حركت نمود تا به گردنه بطن رسيد آنجا به يارانش فرمود: مرا كشته بدانيد. اصحاب گفتند: چرا؟ ابا عبدالله گفتند: خوابي ديدم كه سگهايي مرا مي گزند و سگي ابلق از همه بدتر بود. سپس از گردنه سرازير شدند تا به شراف رسيدند آنجا هم دستور فرمودند آب بيشتري بردارند، از شراف حركت كردند در بين راه يكي از همراهان حضرت تكبير گفت و جمله لاحول و لا قوه الا بالله را تكرار نمود. امام علت را پرسيدند، عرض كرد: من به اين سرزمين آشنا هستم. در اينجا نخل وجود ندارد ولي از دور نخل ديده مي شود عده اي گفتند گوش اسبان است و پرچم مي باشند. حضرت فرمودند در اينجا پناهگاهي هست كه آنرا پشت خودمان قرار مي دهيم، آن پناهگاه تپه ذوجسم بود امام دستور دادند چادرها را بر پا كردند.
آنها نزديك به هزار نفر سوار به فرماندهي حربن يزيد بودند درگرماي ظهر سپاه حر مقابل امام و يارانش ايستادند، امام نيز به يارانش فرمود به آنها آب بدهيد حتي به اسبان آنها نيز آب دادند، هنگام اذان امام به حجاج بن مسروق دستور داد اذان بگويد. سپس امام بعد از حمد و ثنا فرمود: اي مردم نزد شما نيامدم تا اينكه نامه هاي شما آمد كه ما امام نداريم نزد ما بيا شايد خداوند بوسيله تو ما را هدايت كند، اگر بر سر قول خود هستيد من آماده ام و به وجه اطمينان بخشي پيمان خود را به من بدهيد و اگر آمدن مرا خوش نداريد به همانجا كه از آن آمده ام برگردم. سپس به موذن گفت اقامه بگويد نماز جماعت را خواندند، هنگام عصر حسين به اصحاب دستور حركت داد و يكبار ديگر براي اتمام حجت فرمود:اي مردم اگر شما تقوي داشته باشيد و حق را به اهلش واگذاريد خدا را پسنديده تر است و ما خاندان محمديم و به ولايت به شما شايسته تريم، اگر ما را نخواهيد و بر خلاف نامه ها و فرستادگاني كه نزد من فرستاديد نظر داريد من بر مي گردم. حربن يزيد گفت: به خدا من از اين نامه و فرستادگاني كه مي فرمائيد خبر ندارم. حسين به يكي از يارانش عقبه بن سمعان فرمود: آن نامه ها را جلوي او بريز. حر گفت: ما از آن كساني نيستيم كه نامه نوشتند و دستور داريم از تو دست برنداريم تا به كوفه نزد ابن زياد ببريم. امام به اصحابش فرمود: سوار شويد و برگرديد. خواستند كه برگردند حر مانع شد و حسين(ع) به حر فرمود: مادرت به عزايت بگريد. حر گفت: اگر شخص ديگري از عرب چنين مي گفت از جوابش نمي گذشتم ولي من نمي توانم جز به نيكي نام مادرت را ببرم و من تو را رها نمي كنم،من دستور جنگ با تو را ندارم اگر امتناع داري از راهي برو كه به كوفه نرود و به مدينه نرسد، اين پيشنهاد مورد موافقت واقع شد. حضرت به سوي غريب سپس قادسيه و بعد به بيضه رسيد و براي اصحاب خود و حر بن يزيد خطبه اي خواند بعد از حمد و ثنا فرمود:
هر كه سلطان جوري ببيند كه حرام خدا را حلال شمارد، پيمان خدا را بشكند، سنت رسول خدا را مخالفت كند، در ميان بندگان خدا به ناحق عمل كند و در برابر او سكوت نمايد برخدا لازم است كه او را همنشين وي سازد. اين زمامداران به فرمان شيطان چسبيده اند و فرمان خدا را وانهاده اند و فساد را رواج دادند و بيت المال را خاص خود نمودند و حرام خدا را حلال و حلالش را حرام دانستند، من سزاوارتر هستم براي تغيير دهند خاصه هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما گفتند كه با من بيعت كرديد و تععهد نموديد مرا به دست دشمن ندهيد من حسين بن علي(ع) فرزند فاطمه(س) دختر رسول خدايم(ص) جانم با جان شماست و خاندانم خاندان شما، عهد خود را شكستيد و اينكار را با پدر، برادر و پسر عمم مسلم بن عقيل كرديد، فريب خورده شما بيچاره است بخت خود را واژگون كرديد و خدا مرا از شما بي نياز كند والسلام عليكم ...

راوي مي گويد سپس زبير بن قيس برخاست و گفت: يابن رسول الله(ص) بخدا اگر دنيا هميشه باشد و ما در آن جاويدان بوديم و تنها براي ياري تو از آن بيرون مي رفتيم بيرون رفتن با تو را بر اقامت در آن اختيار مي كرديم. راوي همچنين مي گويد حسين (ع) در حقش دعا كرد. سپس نافع بن هلال بن نافع بجلي برخاست و گفت: بخدا ما از بقاء پروردگار خود ناخوش نيستيم و بر اراده خود هستيم، با دوستانت دوستي و با دشمنانت دشمني كنيم. سپس يزيد بن خيضر برخاست و گفت: يا بن رسول الله(ص) خدا بر ما منت نهاد كه پيش رويت نبرد كنيم تا پاره پاره شويم و در قيامت جدت شفيع ما باشد، سپس امام و اصحاب حركت كردند تا به محذيب الهجانات رسيدند، ناگاه چهار شتر سوار از كوفه آمدند كه طماح بن عدي رهبرشان بود، حربن يزيد رو به آنها كرد و گفت: اينها اهل كوفه هستند، من اينها را زنداني مي كنم. امام فرمود: اينها ياران من هستند و با جان خود از اينها دفاع مي كنم.
اصحاب امام برگزيدگان عصر او بودند كه به مقام شامخ مصلحان جهان رسيده و در گوشه و كنار پراكنده بودند(يكي از اسرا سفر حضرت از مدينه به سوي مكه و از مكه به سوي كوفه و گرفتاريهاي سر راه همان جمع آوري آنان بوده است و اگر نه، اين چهار نفر از كوفه خود دليل روشني براي اين موضوع هستند كه از وضع مسافرت حضرت بي اطلاع بودند و از بيراهه خود را به حضرت مي رساندند) امام از آن چهار نفر كه از كوفه آمده بودند خبر پرسيد محمدبن عبدالله عائدي يكي از همان چهار نفر عرض كرد: مردان كوفه رشوه كلاني گرفته اند، حكومت دل آنها را به دست آورده و همه بر عليه شما محكومند. از حال قيس بن مسمر پرسيد و او خبر شهادت قيس را گفت، امام اشك ريختند و فرمودند: بار خدايا، ما و آنها را در بهشت جاي ده و در قرارگاه رحمت خود و گنجينه ثوابت ما را نعمت ده.
امام حركت نمودند تا به قصر بني مقاتل رسيدند، آخر شب امام حسين(ع) دستور دادند دوباره مشكهاي آب را پر كنند و از قصر مقاتل كوچ كردند. عقبدبن سمعان مي گويد: با حضرت مي رفتيم كه در پشت اسب خود، آقا چرتي زدند و بيدار شدند و كلمه استرجاع را به زبان آوردند و دو سه بار تكرار نمودند.

خواب امام حسين(ع) بر روي اسب و علي اكبر(ع) 
كاروان كه به سوي كربلا حركت مي كرد (در مسير قصر بني مقاتل)، وجود مقدس حضرت ابي عبدالله(ع) روي اسب خوابشان مي برد، طولي نمي كشد كه سر را بلند مي نمايد و مي فرمايد: انا لله و انا اليه راجعون (آيه استرجاع، سوره بقره 156). تا اين جمله را فرمود همه اصحاب به يكديگر گفتند: اين جمله براي چه بود؟ آيا خبر تازه اي است؟ (علي اكبر(ع) فرزند عزيزش همان فرزندي است كه ابي عبدالله(ع) او را خيلي دوست داشت، همان فرزندي كه شبيه ترين افراد به رسول اكرم(ص) بود) حضرت علي اكبر (ع) جلو آمد و عرض كرد: يا ابتالم استرجعت؟ چرا آيه استرجاع را قرائت نموديد. حضرت فرمود: در عالم خواب صداي هاتفي به گوشم رسيد كه مي گفت القوم يسيرون والموت تسيربهم، اين قافله حركت مي كند در حاليكه مرگ اين قافله را حركت مي دهد. از صداي هاتف اين طور فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است. سخن حضرت علي اكبر (ع) خيلي زيبا و معنادار است، همان حرفي كه حضرت اسماعيل(ع) به حضرت ابراهيم(ع) مي گويد (وقتي ابراهيم(ع) به اسماعيل(ع) مي گويد: فرزند، مكرر در عالم رويا مي بينم و مي فهمم كه از طرف خدا مامورم سر تو را ببرم. اين فرزند مي گويد: يا ابت افعل ما تومر ستجدني ان شاءالله من الصابرين؛ پدر جان امر خداوند را انجام بده بدان انشاءالله از صابرين خواهي يافت (سوره صافات، آيه 102) وقتي ابراهيم(ع) مي خواهد سر اسماعيل(ع) را ببرد، چنين به او وحي مي شود: فلما اسلما و قله للجبين ونا ديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرويا (سوره صافات آيه 104)؛ ما نمي خواستيم كه سر فرزندت را ببري، هدف ما آن نبود و در آن كار فايده اي نبود، هدف اين بودكه معلوم شود پدر و پسر در مقابل امر خداوند چقدر تسليم هستيد؟ اين تسليم را هر دو نشان داديد، پدر تا سر حد قربان كردن و پسر تا سرحد قرباني شدن، ما بيشتر از اين نمي خواستيم، سر فرزندت را نبر.).
علي اكبر (ع) هم فرمود: پدرجان، او لسنا علي الحق؟ مگر نه اين است كه ما بر حقيم؟ به سوي هر سرنوشتي كه مي رويم، برويم. حضرت حسين (ع) به وجد آمد و اين شادي را از دعاي ايشان مي توان فهميد، ايشان فرمودند: من قادر نيستم پاداشي را كه شايسته پسري چون تو باشد را بدهم، از باريتعالي مي خواهم خدا به تو آن پاداشي را كه شايسته چنين فرزندي است به جاي من بدهد. جزاك الله عني خيرالجزاء.
قربان شما اي اباعبدالله(ع)، حالا در نظر بياوريد بعد از ظهر عاشورا چگونه علي اكبر(ع) در مقابل چشمان پدر، جان مي دهد؟

رسيدن کاروان به کربلا 
بالاخره حضرت به نينوا رسيدند، وقتي امام به زمين كرب و بلا رسيد پرسيدند: نامش چيست؟
گفتند: عقر امام فرمود: خدايا پناه مي برم به تو از عقر (پي كردن). دوباره فرمودند: نام ديگرش چيست؟ گفتند: نينوا هم مي گويند. باز نام ديگرش را حضرت پرسيد كه اين بار گفتند: كربلا هم مي نامند، امام سخت گريستند، آن خاك را بوئيدند و فرمودند: اين همان زميني است كه جبرئيل از آن به رسول خدا (ص) خبر داده و من در آن كشته مي شوم. سپس فرمودند: اينجا بارانداز ماست، منزل كنيد اينجا خون ما ريخته مي شود.
حر بن يزيد و سپاهش هم سوي ديگر منزل كردند ناگاه سواري بر اسب از كوفه آمد و به حر سلام كرد و به حسين(ع) بي اعتنايي نمود و نامه اي از ابن زياد به حر داد كه نوشته بود (اما بعد چون نامه من به تو رسيد بر حسين(ع) سخت بگير و او را در يك زمين عريان بازداشت كن كه نه قلعه اي داشته باشد و نه آبي، فرستاده ام با تو باشد تا به من خبر رساند كه دستور مرا اجرا كردي والسلام) حر آنها را مجبور كرد كه در همان جا كه نه دهي بود و نه آبي منزل كنند. امام فرمود: واي بر تو بگذار در اين ده نينوا يا غاضريه يا شفيه منزل كنيم. حرّ گفت: به خدا نميتوانم چون اين بازرس من است. زهير بن قين عرض كرد: يابن رسول الله(ع)، آنچه پس از اين باشد بدتر از اين است كه مي بينيم و جنگ با اين عده براي ما آسانتر است از جنگ با آنها كه بعد از اين مي آيند. ولي امام قبول نكردند (امام پنج شنبه 2 محرم سال 617 وارد كربلا شد و خيمه هايشان را به پا كردند ) سپاه امام فرود آمدند و حر هم تشويق را پياده كرد و به عبدالله بن زياد نامه نوشت و منزل گرفتن امام را در زمين كربلا به او خبر داد.
نامه ابن زياد به امام حسين(ع) رسيد كه گفته بود (اي حسين(ع) به من خبر رسيده كه به كربلا منزل گرفتي، يزيد به من نوشته كه سر به بالين ننهم و سير نخورم تا تو را به خدا برسانم يا تسليم حكم من و حكم يزيد بن معاويه شوي والسلام) امام نامه را خواند و به دور انداخت و فرمود: مردمي كه رضاي خلق را به خشم خدا خريدند رستگار نشوند. قاصد جواب نامه را خواست، فرمود: جواب ندارد، عذاب دارد. قاصد برگشت و ابن زياد خشمگين شد و رو به عمر بن سعد كرد و او را به جنگ حسين(ع) مامور نمود. ابن زياد با اين حيله يك هدف داشت، عمر بن سعد در شمار رجال لشگري نبود و شهرت پهلواني و شمشير زني نداشت بلكه مردي زاهد نما و به اصطلاح اهل علم محسوب مي شد و يك روحاني قلابي بوده كه حكومت بني اميه براي عوام فريبي از او استفاده مي كرده است همچنين او پسر سعد وقاص بود (سعد وقاص يازدهيمن كسي بود كه در آغاز بعثت ايمان آورد او عضو شوراي شش نفري عمر بود، او فاتح عراق بود، كلنگ ساختمان شهر كوفه را اول بار او زد.) كه در زمان پيامبر پدرش افتخارات زيادي داشت و در ميان مردم معروفيت داشت و در بين مردم قهرماني بود كه در غزوات اسلام فتوحات زيادي كرده است، لذا ابن زياد او را انتخاب كرد تا به مردم بفهماند اين جنگ هم در رديف همان جنگها است، همانطوريكه سعد وقاص با كفار جنگيد پسر سعد هم (العلياذ بالله) با فرقه اي كه از اسلام خارج شده اند مي جنگد.
وقتي ابن زياد به عمر بن سعد اين پيشنهاد را مي دهد او التماس مي كند به اين كه او را معاف كند، ابن زياد نقطه ضعف او را مي دانست و قبلا فرماني براي او صادر كرده بود براي حكومت ري ، به او گفت زمان حكومت را، پس عمر بن سعد كه آرزوي چنين ملكي را داشت گفت اجازه بده بروم و تأمل كنم، با هر كس از خويشان خود مشورت كرد او را ملامت كردند ولي در آخر طمع غالب شد. بقيه جريان عمر سعد فرداي همان روز عمر بن سعد با چهار هزار سوار از كوفه وارد كربلا شد در اينجا آنچه حضرت علي (ع) خبر داده بود پديدار شد، زيرا روزي علي (ع) عمر بن سعد را كه جوان بود مورد خطاب قرار داد و فرمود: واي بر تو اي پسر سعد چگونه باشي آنگاه كه ميان بهشت و دوزخ بايستي و دوزخ را انتخاب كني.
پيكهاي عمر بن سعد و ابن زياد دائماً در رفت و آمد بودند و ابن زياد پشت سر هم لشگر به سوي ابن سعد مي فرستاد تا ششم محرم كه نوشته اند حتي كملت ثلاثين تا اينكه سي هزار نفر كامل شدند. عمر سعد در كربلا كوشش مي كرد بلكه به شكلي بر اصطلاح صلح برقرار كند تا دستش به خون امام آغشته نشود و حتي نامه اي به ابن زياد نوشت، من كسي را نزد حسين(ع) فرستادم و پرسيدم چرا آمده؟ گفت: اهالي اين بلاد به من نامه نوشتند و مرا خواستند و من هم آمدم اگر امرا ناخوش دارند و پشيمانند از نزد آنها بر مي گردم ابن زياد پاسخ داد: نامه ات به من رسيد به حسين(ع) پيشنهاد كن خودش و اصحابش با يزيد بيعت كند و پس از آن ما درباره آنها تصميم بگيريم. سپس قاصدي ديگر براي عمر سعد فرستاد (اما بعد آب را بر حسين(ع) و اصحابش بنديد و قطره اي آب ننوشند چنانچه با عثمان بن عفان عمل شد) عمر بن سعد، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار فرستاد شريعه فرات را محاصره كردند و آب را از حسين(ع) و اصحابش غدقن نمودند.
حبيب بن مظاهر با ديدن نيروهاي زياد ، عمر بن سعد نزد امام آمد و عرض كرد يابن رسول الله(ع) در اين نزديكي قبيله بني اسد زندگي مي كنند اجازه بدهيد نزد آنها بروم و آنها را به ياري بخوانم، حضرت اجازه فرمودند. علت اينكه حضرت اجازه داد اولا اتمام حجت باشد براي آن قبيله، ثانيا هر چه خون در اين راه بيشتر ريخته شود اين نداي واي اسلاماه بيشتر به جهانيان مي رسد (كلاً رنگ خون از نظر تاريخي ثابت ترين خونهاست و ديده شده افرادي در حال از بين رفتن خودشان يا ايده شان با اهداء خون خود مطلب خود را بر كرسي نشاندند در عرب جاهليت نيز رسم بود قبايلي كه مي خواستند پيمان اتحاد ببندند يك ظرف خون مي آورند و دستشان را در آن مي كردند و مي گفتند اين پيمان هرگز گسستني نيست.).
ابا عبدالله(ع) در آن ساعات آخر هم استنصار مي خواهد و نداي هل من ناصر ينصرني سر مي دهد كه بيايند براي او شهيد شوند نه اينكه او را نجات دهند. حبيب بن مظاهر رفت و با كلام شيوايش توانست نود يار جمع آوري كند، همان وقت مردي از بني اسد به عمر سعد خبر داد و عمر سعد چهارصد نفر سوار به سوي بني اسد فرستاد جنگ سختي بين آنها در گرفت كه نيروهاي عمر سعد غلبه كردند و آنها گريختند وقتي به امر ابن سعد آب فرات را به حضرت و ياران بستند تشنگي به حدي حسين (ع) و اصحابش را رنج مي داد كه امام مجبور شدند پشت خيمه بروند و به اذن خدا كرامتي از خود نشان دهند گوشه اي را كندند و چشمه آب شيريني جوشيد و همه نوشيدند و مشكها را پر نمودند . راوي مي گويد حتي آنها غسل نمودند، سپس حضرت چشمه را نهان كرد.
اين خبر كرامت به ابن زياد رسيد و كسي را نزد عمر سعد فرستاد و گفت كه به من خبر رسيده حسين (ع) چاه كنده و خود را سيراب نموده اند لذا وقتي نامه ام به تو رسيد تا مي تواني بر آنان سخت بگير، و چنان عمل كن كه با عثمان آن گونه كردند. امام پيغام داد به عمر سعد كه تو را مي خواهم تنها ببينم شبانه امام ساعتها با او صحبت كرد و به عمر سعد فرمود: بر يزيد خروج كن و با من همراه شو. ولي متاسفانه در تاريخ اين نصايح و سخنان گهربار امام ضبط نشده است . عمر سعد چون نمي خواست دستش به خون حسين (ع) آغشته شود بعد از بازگشت از نزد امام، به ابن زياد نامه نوشت به اين مضمون: اما بعد، خدا آتش را خاموش كرد و اختلاف كلمه را برداشت و حسين (ع) به من قول داده يا به همان جا برود كه از آنجا آمده يا او را به يكي از سرحدات اسلامي بفرستي و در آنجا بمانند و مانند يك مسلمان به سر برد، اين پيشنهاد پسند شما و صلاح امت است.
ابن زياد وقتي نامه را خواند به فكر فرو رفت تا شايد غائله مسالمت آميز حل شود ولي شمر ذي الجوشن گفت: آيا از عمر سعد اين مطلب را مي پذيري؟ در حاليكه حسين در كنار توست بخدا اگر از قلمرو تو خارج شود ديگر دست به او نمي يابي الآن شيعيان پدرش در اين سرزمين كم نيستند اگر دور او جمع شوند ديگر از عهده او بر نخواهي آمد. ولي پيشنهاد كن با همراهانش تسليم شوند آنوقت مي تواني آنها را عقوبت كني يا از آنها بگذري.
سپس آن ملعون اين شعر را خواند
الان قد علقت مخا لبنابه يرجو النجاه ولات حسين ماص
يعني
الآن چنگال ما به او گرفته و او راه نجات مي جويد و زمان رهايي گذشته است

ابن زياد (لعنه ا… ) نظر شمر را پذيرفت و به عمر سعد خشم كرد و به شمر گفت: او چه نزديك بود ما را اغفال كند، و فوراً براي سعد نامه نوشت: همانا تو را نفرستادم از حسين دفاع كني و وعده زندگاني به او بدهي و از طرف او نزد من شفاعت كني اگر حسين بدون جنگ تسليم شد نزد من بفرست و اگر سرباز زد به آنها يورش ببر تا همه را بكشي و پاره پاره كني كه مستحق آنند و اگر حسين كشته ، اسب بر سينه و پشتش بتاز كه مستحق آن است گرچه پس از مرگ ، اين كار به او زياني ندارد. اگر تو امر مرا اجراء كردي پاداش به تو دهيم و اگر نپذيري از لشگر كنار برو و همه را به شمر ذي الجوشن واگذار كن كه دستور خود را به او داديم والسلام.
اين نامه را شمر برد، ضمنا نامه محرمانه اي به شمر داد و گفت اگر عمر سعد از جنگ كردن، امتناع ورزيد به موجب اين فرمان گردن او را بزن و سرش را براي من بفرست و خودت امير لشگر شو. شمر نامه عبيدالله بن زياد را به عمر سعد رساند (اين نامه عصر تاسوعا، نهم محرم، به دست عمر سعد رسيد).
شمر آرزو مي كرد كه عمر سعد نپذيرد تا گردن او را بزند و خودش امير شود . شمر گفت: بگو بالاخره چه مي كني؟ عمر سعد گفت: تو احترام نداري من خودم متصدي كار مي شوم و تو فرمانده پيادگان باش.
روز تاسوعا براي اهل بيت خيلي دردناك و غمناك بود. شهامت و شجاعت حضرت عباس پشت لرزان دشمن بود و با آن همه نيرو كه داشتند از حضرت عباس مي ترسيدند و براي رفع اين خطر از كوفه در نظر گرفته بودند كه به هر نحو شده اباالفضل العباس(ع) را از حسين (ع) جدا كنند و به مناسبت نسبتي كه شمر ذي الجوشن با ام البنين (مادر حضرت ابوالفضل(ع)) داشت اين ماموريت را به عهده گرفت، شمر آمد و برابر اصحاب حسين (ع) ايستاد و فرياد زد: خواهر زادگان ما كجايند؟ امام حسين فرمود: اي عباس(ع) برو ببين چكارت دارد؟
مقام اطاعت محض حضرت عباسي را ببينيد ايشان نمي گويد اي امام، رئيس منافقين و فساق است بلكه اطاعت محض دارد اگر ما بوديم به امام مي گفتيم اي امام آيا به اخلاص ما شك داري كه يار وفاداري براي تو باشيم؟
با اينكه امام روز آخر، خطبه اي خواند و فرمود همه مي توانيد برويد و سپاه عمر سعد ، او با من كار دارد ببينيد شايد براي ما اهانت بشود كه به امام بگوئيم آيا لياقت نداريم در ركابت و در راه عقيده و اسلام تو و جدت پاره پاره شويم؟ ولي حضرت عباس(ع) نگفت اي امام آيا ما بدي كرديم؟ اين جلوه عشق است با حضرت عباس(ع) در صفين در ركاب پدرش اميرالمومنين علي (ع) بود، چنان مي جنگيد كه مالك اشتر با آن همه رزم آفرينيش ماتش برده بود كه او كيست اينگونه مي جنگند، چون صورتش را پوشانده بود، اين قدرت اوست. ولي مالك اشتر كه يار و وفادار و مخلص حضرت علي بود در صفين به علي كلمه چرا، را گفت وقتي دلاوري مالك اشتر در صفين موجب شد سپاه معاويه شكست بخورد مالك در چند قدمي چادر معاويه بود و اگر چند شمشير ديگر مي زد معاويه به قتل مي رسيد كه متاسفانه عمروعاص دست به حيله زد و قرآن ها را در نيزه نمود و خود اصحاب امام به روي امام شمشير كشيدند كه اينها هم مسلمان هستند ما با مسلمانان نمي جنگيم و هر چه علي (ع) فرمود اين حيله است بگذاريد پيروزي را به دست آوريم ولي به حدي رسيد كه گفتند اگر به مالك اشتر نگويي برگردد تو را مي كشيم اينقدر مظلوميت علي (ع) به مالك اشتر پيغام داد برگردد مالك گفت به علي بگو فقط چند قدم مانده دوباره از علي(ع) پيغام رسيد كه اگر علي را سالم مي خواهي برگرد آن موقع مالك با چشمان اشكبار برگشت، البته از اخلاص مالك كم نشد چون دوست داشت دشمن اول و قسم خورده مولايش علي(ع) را بكشد ولي نسبت به اخلاص ابوالفضل(ع) قابل مقايسه نيست.

اخلاص ابوالفضل(ع) موقع آب آوردن مي باشد .

عباس(ع) و برادرانش(جعفر، عبدالله ، عثمان)بعضي فرزندان علي(ع) و برادران امام حسين(ع) پيش شمر رفتند و فرمودند: چه مي خواهي؟ گفت: شما در امانيد. آنها فرمودند: لعنت بر تو و امانت، ما را امان مي دهي و زاده رسول الله(ص) در امان نباشد. اي شمر دستانت بريده باد كه به ما دستور مي دهي حسين (ع) را تنها بگذاريم. شمر خشمناك و نااميد برگشت …
سپس عمر سعد فرياد كرد اي لشگر خدا سوار شويد و من مژده بهشت را به شما بشارت مي دهم (يا خيل الله ادركني و بالجنه ابشري) ريا كاري را ببينيد نوشته اند سي هزار نيرو به خروش آمد و صداي اسبها و انسانها در فضا پيچيد و عمر سعد به سوار نظامش فرمان حركت داد و آنها نزديك خيمه شدند . امام جلوي چادر نشسته و به شمشيرش تكيه داده و سرش بر روي زانو بود و خوابش رفته بود وقتي حضرت زينب (س) جنجال لشكر را شنيد نزد برادر دويد چون خبر نداشت كه لشگر عمر سعد حمله ور شدند و در داخل خيمه امام سجاد، پرستاري ايشان را مي نمود .
خانم گفت: برادر جان، اين همه سر و صدا را نمي شنوي كه نزديك ما مي آيند. امام سر بر مي دارد و مي فرمايد:
من هم اكنون رسول الله(ص) را در خواب ديدم كه به من فرمودند تو فردا نزد ما خواهي آمد. خواهر امام سيلي به چهره خودش زد و فرياد واي بر من كشيد،امام فرمود: واي بر تو نيست خواهر جان خاموش باش. (وقتي احوال شهيدان كربلا را ورق مي زنيم از طرفي روح و قلبها به درد مي آيد، تكان عجيب مي خورد از شجاعت و اخلاص آنها و از طرفي متاثر نمي شويم چه ياراني فردا تكه تكه مي شوند).

شب عاشورا
وقتي سپاه عمر سعد نزديك خيمه ها شد، امام به حضرت عباس(ع) فرمود: سوار شو و خودت را به لشگر عمر سعد برسان، ببين چه خبر است و چه مي خواهند؟حضرت اباالفضل(ع) با زهير بن قيس وحبيب بن مظاهر جلوي آنها رفتند و فرمودند: من از طرف امام پيام آورده ام كه ببينم چه خبر شده است؟ عمر سعد گفت: امير ابن زياد گفته به شما پيشنهاد بدهم يا تسليم شويد يا با شما مي جنگيم. اطاعت حضرت عباس(ع) از امام را ببينيد، فرمود: من از طرف خودم نمي توانم چيزي بگويم از امام جواب خواهم گرفت. حضرت عباس(ع) نزد امام مي آيد و همراهان او مقابل سپاه عمر سعد مي مانند حبيب بن مظاهر به آنها گفت: به خدا، فرداي قيامت پيش خدا بد مردمي باشند آن مردمي كه كشته باشند ذريه پيغمبر خود را و خاندان و اهل بيت او را. شخصي به او اهانت كرد و گفت: از خودت تعريف نكن، تو نزد ما از شيعيان اين خانواده نبودي. حبيب پاسخ مي دهد: از اين موقعيتي كه اكنون دارم نمي فهمي كه من از شيعيانم؟ به خدا من نامه اي به حسين(ع) ننوشتم و وعده ياريش ندادم بلكه با اعتقاد او را ياري مي كنم و جانم را قربانيش خواهم كرد، براي آنكه شما حق خدا و رسولش را ضايع كرديد.
حضرت عباس(ع) به نزد امام رسيد و گفته عمر سعد را به حضرت رساند. حضرت فرمود: مي جنگيم، ولي نزد آنها برو و اگر تواني كار را به فردا انداز. بعد براي اينكه توهمي پيش نيايد كه آنها فكر كنند كه حسين(ع) يك شب را غنيمت شمرد كه شايد زنده بماند، فرمود: خدا خودش مي داند كه من اين مهلت را به عنوان شب آخر عمرم، دلم خواست با معبودم راز و نياز كنم و قرآن و عبادت كنم و آموزش بخواهم و خدا مي داند كه من نماز و تلاوت قرآن وكثرت دعا و استغفار را دوست دارم اين مهلت براي هر دو طرف مايه اميدواري بود زيرا حسين (ع) انتظار تكميل ياران جانباز خود را داشت كه جمعي شب عاشورا به حضرت پيوستند و جمعي هم ظهر عاشورا (كه حربن يزيد رياحي كه در شمار آنها بود) به حضرت بپيوندند و بدون پيوست اين تعداد، كاروان شهادت حسيني كامل نبود و از طرف ديگر خود شب زنده داري حسين(ع) و اصحابش در برابر اين سپاه كفر، اتمام حجتي ديگر بود چون بسياري از آنان نسبت به امام مظلوم در اشتباه بودند و براي عمر سعد هم اميد مي رفت كه در ضمن اين مهلت براي امام شايد از استقامت دست بكشد و دست او به خون پسر پيغمبر (ص) آغشته نگردد و آبرويش براي دنيايش محفوظ بماند. حضرت عباس(ع) برگشت و عمر سعد نيز درخواست امام را قبول كرد.
آن شب امام در وضع فوق العاده اي به سر برد، شب هنگام ياران خود را جمع كرد، امام سجاد فرمودند با آنكه بيمار بودم نزديك رفتم و شنيدم پدرم به يارانش مي فرمود:

بهترين ستايش را بر خداوند نمايم و برسود و زيان، او را سپاس گذارم. بار خدايا، من تو را سپاس مي گويم كه ما خانواده را به نبوت گرامي داشتي، قرآن را به ما آموختي، در دين دانا ساختي و به ما گوشهاي شنوا، ديده بينا و دل روشن دادي. ما را از شكرگزاران خود بپذير. اما بعد، من در ميان اصحاب جهان با وفاتر و بهتر از اصحاب خود نمي دانم، در ميان خانواده ها مهربانتر از افراد خانواده خود نمي شناسم اني لا اعلم اصحاباً اوفي و لاخيراً من اصحابي و لااهل بيت او قبل و لاافضل من اهل بيتي . خداوند شما، همه را از طرف من جزاي خير دهد، من به همه شما اجازه دادم كه آزادانه برويد و شما را حلال كردم. اين شب تاريك شما را فرا گرفته است، در امواج ظلمات خود را از گرداب بيرون كشيد، هر كدام از شما دست يكي از افراد خاندان مرا بگيرد و در روستاها و شهرها پراكنده شود زيرا اين مردم مرا مي خواهند و اگر مرا گرفتار كنند از جستجوي ديگران بگذرند.
اولين نفر حضرت ابوالفضل (ع) صحبت نمودند و ابراز وفاداري كردند و هر كدام از اصحاب مطلبي عرض كردند، مسلم بن عوسجه گفت: ما دست از تو بر نمي داريم، نيزه به سينه دشمن مي كنم و تا دسته شمشير در دست دارم با آن بجنگم و اگر سلاح به دستم نماند به آنها سنگ بياندازم، به خدا اگر بدانم كه كشته مي شوم و زنده مي شوم و سپس كشته مي شوم و سوخته مي شوم و خاكسترم را باد مي دهند و هفتاد بار با من چنين كنند از تو جدا نشوم تا در آستانت بميرم ولي افسوس كه فقط يك جان دارم. زهيربن قين نيز گفت: به خدا من دوست دارم كشته شوم و زنده شوم و باز كشته شوم تا هزار بار و خداوند با اين كشتار، از تو و خاندانت دفاع كند. سپس حضرت قاسم بن الحسن (ع) قيام كرد.(قاسم سيزده سال سن دارد پيش خودش شك مي كند كه آيا اين شهادت نصيب منهم مي شود يا نه)رو به حضرت مي كند و مي گويد: يا عماه انا في من قتل، آيا من هم جزء كشته شدگان هستم؟ حضرت از او پرسيد: كيف الموت عندك، مرگ پيش تو چگونه است؟ عرض كرد: يا عماهاحلي من العيل، شيرين تر از عسل. حضرت فرمود: نعم ابن اخي؛ بله اي فرزند برادرم، ولي به درد سختي مبتلا خواهي شد. قاسم الحمدلله گفت.
امام سجاد (ع) مي فرمايند: وقتي امام وفاداري يارانش را ديدند به آنها فرمودند اكنون سربرداريد و نگاه كنيد. آنها جاي خود را در بهشت ديدند و امام، جايگاه تك تك آنها را به ايشان نشان داد.
شب عاشورا امام برنامه هاي مفصلي دارند، من جمله آماده كردن سلاحها و ياران، همچنين به اصحابش دستور دادند تا گودالي خندق مانند، در پشت خيمه ها بكنند به طوريكه اسبها هم نتوانند از روي آن رد شوند و از پشت حمله كنند، داخل گودال هيزم ريختند و آنها را افروختند تا دشمن بفهمد تا زمانيكه حسين(ع) زنده است نمي تواند به خيمه ها حمله كند. سپس امام به يارانش فرمود كه خيمه ها را نزديك به هم كنند و طناب خيمه ها را درون يكديگر بكشند بگونه اي كه عبور يك نفر هم از بين خيمه ها ممكن نباشد و دشمن تنها از روبرو بتواند با آنها بجنگد.
در آن شب امام شروع به عبادت نمودند، تمام شب را به دعا و راز و نياز به درگاه خداوند مشغول شدند و يارانش همه از ايشان تبعيت نمودند. راوي مي گويد: تلاوت قرآن و دعا و گريه ايشان مانند زنبوران عسل بود بطوريكه عده اي از سپاه دشمن را به گريه انداخت.
امام صبح عاشورا نماز صبح را با اصحابشان خواندند و اسب رسول الله(ص)(اين اسب مرتجز نام داشت)را سوار شدند و اصحاب را براي پيكار آماده كردند. همه آنها سي و دو سواره و چهل پياده بودند(البته روايتها مختف است چهل وپنج نفر سواره و شصت ويك نفر هم روايت شده است، اما مشهور به آن هفتاد و دو تن مي باشد).
امام، زهير بن قين را بر ميمنه و حبيب بن مظاهر را به ميسره سپاه گماردند، پرچم را به حضرت ابوالفضل(ع) دادند و دستور دادند هيزم هايي را كه پشت خيمه ها جمع آوري كرده بودند و در خندق ريختند(هيزم ها مانند نهر بزرگي در پشت خيمه ها شده بود)آتش زنند كه مبادا دشمن از پشت حمله كند.
عمر سعد هم صبح عاشورا لشگر خود را صف كرد؛ عبدالله بن زهير ازدي را به فرماندهي نيروهاي اهل مدينه گماشت، قيس بن اشعث را بر اهالي ربيعه، كنده عبدالرحمان بن ابي سبره حنفي را به اهالي مذحج و بني اسد گمارد. حر بن يزيد رياحي را سردار تميم و همدان نمود، فرماندهي ميمنه سپاه را به عمرو بن حجاج زبيدي، فرماندهي ميسره را به شمربن ذي الجوشن، فرماندهي سواره نظام را به عروه بن قيس احمسي، فرماندهي پيادگان را به شبث بن ربعي يوبوعي و پرچم را به آزاده كرده خود دريد سپرد.
امام فرمان دادند خيمه اي تهيه نمايند و در آن مشك برند و سورمه درست نمايند، سپس خود و اصحاب به چشم نوره (سورمه) كشيدند.
لشگريان عمر سعد آمدند و گرد خيمه هاي حسين دور زدند وقتي آتش خندق و بسته بودن راه حمله از پشت را ديدند، شمربن ذي الجوشن فرياد زد: اي حسين(ع) پيش از قيامت به آتش شتافتي(آنقدر ناتوان و نامرد بودند كه با وجود سپاهي سي هزار نفري در مقابل هفتاد ودو تن به همراه زن و بچه هنوز مي خواستند از پشت حمله كنند). امام فرمودند: اي زاده مادري بزچران، تو شايسته نيران هستي(آتش). مسلم بن عوسجه خواست او را با تير بزند، امام نگذاشتند و فرمودند: من دوست ندارم آغازگر نبرد باشم.
نقشه لشگر كوفه اين بود كه با عده فراوان خود امام را محاصره كنند، آنها را اسير نمايند و به كوفه ببرنددر حاليكه اصلا فكر نمي كردند اين جمعيت اندك در برابر سي هزار نفر، چنان جبهه اي مستحكم و قدرتمند تشكيل دهند. نقشه اي كه امام كشيدند و دژي كه از خيمه ها و خندق آتش فراهم كردند، يكي از شاهكارهاي نظامي است و يكي از كرامات امام شمرده مي شود.
وقتي لشگر كوفه نزديك شد، امام روي شتر سوار شدند و فريادي كشيدندكه لشكر عمر سعد شنيدند. ايشان فرمودند: اي مردم، به من گوش داريد و شتاب بكنيد تا حق نصيحتي كه بر من داريد ادا كنم.آنقدر امام به دشمنانشان هم دلسوز بودند كه خواستند آخرين لحظه حتي يك نفر هم كه شده از عذاب ابدي دوزخ نجات پيدا كند، ولي ببينيد جهالت را؟امام فرمودند: علت آمدنم به سوي شما را بگويم اگر پذيرفتيد و به من حق داديد خوشبخت خواهيد شد و اگر نپذيرفتيد ديگر به من مهلت ندهيد.

خطبه امام حسين(ع) روز عاشورا
امام مي فرمايند: ولي من آن خدايي است كه كتاب فرود آورده و هم او ولي شايستگان است. راوي ميگويد با گريه خواهرش خطبه قطع شد، امام حضرت عباس(ع) و پسرش علي اكبر(ع) را نزد ايشان فرستادند كه ايشان را خاموش كنند، سپس بقيه خطبه را با درود بر پيغمبر(ص) و پيامبران ادامه داد:
اما بعد، بنگريد من از چه خاندانم و به خود آئيد، خويش را سرزنش كنيد و بنگريد آيا كشتن من رواست؟حرمت من براي شما زير پا شدني است؟ آيا من پسر پيغمبر(ص) شما نيستم، پسر وصي و عموزاده شما نيستم؟ آيا حمزه سيدالشهدا (ع) عموي پدرم نيست؟ آيا جعفر بن ابيطالب برادر پدرم كه در بهشت با دو بال پرواز مي كند، عمويم نيست؟ به شما نرسيده كه رسول خدا (ص) درباره من و برادرم فرمود سيد جوانان اهل بهشتند؟ اگر گفتار مرا درست مي دانيد، بسيار خوب، باور كنيد. از وقتي دانستم خدا دروغگو را دشمن دارد، دروغ نگفتم و اگر باور نداريد كساني از اصحاب پيغمبر هنوز زنده اند برويد از آنها بپرسيد تا به شما خبر دهند. از جابربن عبدالله انصاري، ابوسعيد خدري، سهل بن سعد انصاري، زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد، اين پرسيدن از ريختن خونم جلوگير شما نيست؟

شمر گفت: من خدا را زباني پرستم و ندانم چه مي گويي. حبيب بن مظاهر به شمر گفت: تو خدا را به هفتاد زبان مي پرستي و خدا دلت را سياه كرده است، حسين(ع) فرمود: اگر شما در اين ترديد داريد كه من زاده دختر پيغمبرم، واي بر شما، آيا از شما خوني ريختم؟مالي از شما خورده ام؟ زخمي به شما زدم كه حالا قصاص آن را مي خواهيد؟ همگي دشمنان خاموش شدند سپس امام فرياد زد: اي شبث بن ربعي، اي حجار بن ابجر ، اي قيس بن اشعث و اي يزيد بن حارث آيا به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و باغها سبز شده و به سوي لشگري كه براي تو آماده شده، بيا؟ گفتند: ما ننوشتيم. امام فرمود: به خداوند نوشتيد:اكنون كه مرا نمي خواهيد بگذاريد به مأمن خود در هر جاي زمين كه باشد برگردم. قيس بن اشعث (لعنه ا… عليه) گفت: اي حسين(ع) نمي دانم چه مي گويي؟ تو بايد تسليم پسر عم خود شوي، او به دلخواه تو رفتار مي كند. امام فرمودند: نه، به خدا قسم به شما دست خواري ندهم و از شما مانند بنده نگريزم. و فرياد كشيدند: من به پروردگار خود پناه مي برم از هر متكبري كه ايمان به روز حساب ندارد. سپس شتر را خوابانيد و يكي از ياران (عقبه بن سمعان) زانوي شتر را بست.
سپاه عمر سعد هنگامي كه خواستند به سپاه امام يورش برند، زهير بن قيس سوار اسب خود شد و سلاح پوشيده جلو آمد وگفت : بر مسلمان لازم است برادر مسلمان خود را اندرز دهد، ما تاكنون برادر و همدين بوده تا اينكه شمشير ميان ما جدائي انداخت، اينك ما امتي باشيم و شما امتي ديگر، خداوند ما و شما را به ذريه پيغمبر خود آزمايش كرده تا ببيند ما و شما چه مي كنيم، شما را به ياري او مي خوانم و از سركشي زاده عبيدالله بر حذرتان مي دارم زيرا جز بدي از آنها نديده و نبينيد، چشمان شما را ميل كشند و دست و پاي شما را بر سر چوبه دار كنند، گوش و بيني شما را ببرند و نيكان و دانشمندان شما را چون حجربن عدل و هاني بن عروه و امثال آنها را بكشند. ولي در پاسخ او را دشنام دادند و ابن زياد را ستودند وگفتند: به خدا نرويم تا آقايت و همراهانش را بكشيم يا او را مسالمت آميز نزد امير بن زياد ببريم. زهير دوباره فرمود: اي بندگان خدا، پسر فاطمه(س) به درستي و نصرت شايسته تر از ابن سعد و ابن زياد است اگر او را ياري نكنيد به خدا پناهتان باد. او را نكشيد، او را با عموزاده اش يزيد گذاريد، به جانم سوگند كه يزيد با نكشتن حسين هم از اطاعت شما راضي است.
شمر بن ذي الجوشن تيري به او انداخت و گفت: خاموش باش، ما را از پر گوئي خسته كردي. زهير به او گفت: من با تو سخن نگويم، همانا تو جانوري، به خدا گمان ندارم دو آيه قرآن درست بخواني، مژده ات باد به رسوائي و عذاب دردناك در قيامت. شمر گفت: خداوند تا يك ساعت ديگر خودت و آقايت را خواهد كشت.زهير گفت: مرا از مرگ مي ترساني؟ بخدا مرگ با حسين (ع) نزد من بهتر است از آنكه با شما جاويدان بمانم. زهير رو به مردم كرد وگفت: اي بندگان خدا، اين پست جفاجو و همگامانش شما را از دينتان خارج ساختند، بخدا شفاعت محمد (ص) به مردمي نرسد كه خون خاندان او و كسانيكه آنها را ياري مي كنند بريزند. مردي از اصحاب او را صدا كرد كه امام مي فرمايند: برگرد، به جان خودم اگر مومن آل فرعون قوم خود را نصيحت كرد تو هم اينها را نصيحت كردي. سپس امام به يزيد بن خضير فرمود: با آنها سخن بگو. يزيد پيش رفت وگفت: اي مردم از خدا بپرهيزيد، سپرده محمد (ص) ميان شماست، اينان ذريه و خاندان و دختران حرم اويند، آنچه در دل داريد بگوئيد، مي خواهيد با آنها چه كنيد؟ گفتند: مي خواهيم آنها را در اختيار ابن زياد قرار دهيم. يزيد گفت: چرا از آنها نمي خواهيد كه به جاي خود برگردند؟ اي اهل كوفه نامه ها و پيمانهايي كه به آنها داديد و خداوند را بر آنها گواه گرفتيد از ياد برده ايد؟ واي بر شما، خاندان پيامبر(ص) خود را دعوت كرديد چون نزد شما آمدند، آنها را به دست ابن زياد مي دهيد و آب فرات را به روي آنها مي بنديد؟! بسيار بد كرديد، خداوند روز قيامت شما را سيراب نكند كه بسيار بد مردمي هستيد، خدايا آنها را به جان هم انداز تا نزد تو آيند و تو بر آنها خشمگين باش. لشگر عمر سعد او را تيرباران كردند او نيز برگشت. خود امام آمدند، برابر لشگر ايستادند، به عمر سعد نگريستند و فرمودند:
سپاس خدايي را سزاست كه دنيا را آفريد و آن را خانه فنا و زوال مقير گردانيد كه اهل خودش را دستخوش دگرگوني سازد، فريفته كسي است كه او را بفريبد، اين دنيا شما را نفريبد كه هر كس بدان تكيه زند نوميد سازد. من مي بينم شما براي كاري گرد آمديد كه خدا را بر خود خشمناك كرديد و از رحمت خود دور ساختيد، پروردگار ما بسيار خوب است و شما بسيار بد. به طاعت خدا اقرار داريد و به رسولش محمد (ص) ايمان داريد ولي بر ذريه اش يورش برديد كه آنها را بكشيد. شيطان بر شما چيره شده و خداي بزرگ را از ياد شما برده است، مرگ بر شما و ملك شما ، انا لله و انا اليه راجعون.

عمر بن سعد گفت: واي بر شما، او را پاسخ دهيد، اين زاده علي(ع) است اگر همه روز سخنراني كند رشته سخن از دست ندهد. همه سپاه هلهله كردند تا صداي امام را نشنوند چون كم مانده بود كه در بين سپاهيان عمر سعد درگيري پيش بيايد. امام آنها را به خاموشي دعوت كردند ولي خاموش نشدند تا اينكه به آنها فرمودند: واي بر شما، شما را چه مي شود كه خاموش باشيد، من شما را به راه راست مي خوانم، هر كس از من بشنود رشد يافته و هر كس نافرماني كند به هلاكت مي رسد. همگي شما نافرماني مرا كرديد، شكمتان از حرام پر شده است و بر دلتان مهر نهاده است.
اصحاب عمر سعد همديگر را سرزنش كردند و گفتند: خاموش باشيد. سپس امام فرمود و عمر سعد را خطاب قرار داد: اي عمر سعد، مرا براي آن مي كشي كه ابن زياد تو را والي ري و گرگان كند، بخدا براي تو گوارا نشود، عهدي است حتمي، هر چه خواهي بكن كه پس از من خوشي نبيني، نه در دنيا و نه در آخرت، گويا مي بينم كه سرت را در كوفه بر نيزه اي زده اند و كودكان بر آن سنگ پرتاب مي كنند و نشانه خود مي نمايند. عمر بن سعد از سخن حضرت خشم كرد و از او رو گردانيد و به لشگر خود گفت: انتظار چه داريد؟ بر او حمله بريد. امام در ميان اين جنجال مانند يك فرمانده نيرومند هم تبليغ و ارشاد مي كنند، وظيفه رهبري و امامت را انجام مي دهند و هم معجزه و كرامت اظهار مي كنند.
امام براي آخرين بار سخنان آتش بار خود را ايراد كرد و حقيقت حال آنها را روشن ساخت و آنچه از نفرين مي بايست باشد به آنها گفت و اين آخرين سخنراني امام است.
امام سوار شتر شدند و آنها را به خاموشي وا داشتند، خدا را سپاس گفتند و بر فرشتگان و انبياء و رسل صلوات فرستادند و سپس فرمودند:
اي گروه تار و مار، از سرگرداني غمگسار شويد كه مرا به فريادرسي خوانديد و ما يورش كنان به دادخواهي شما آمديم و اكنون شمشيري كه ما به دست شما داديم به روي ما مي كشيد و آتشي كه به جان دشمن خود و شما افروختيم بر ما مي افكنيد. دست دشمن خودتان شديد تا بر تير دوست خود بزنيد صد واي بر شما، با آنكه هنوز شمشير در غلاف است چون ملخ دريايي سوي جنگ پرش كرديد و چون پروانه بر آن پياپي بال زديد، كوبيده و پايمال باشيد. اي كنيزپرستان، از حزب راندگان، قرآن دور اندازان، سخنهاي حق وارونه سازان و قانون شكنان آيا اينها را ياري مي كنيد و ما را وا مي گذاريد؟ آري، اين شيوه پيمان شكني ديرين شما است كه پدران شما بر آن ريشه كردند و شاخه ها بر آن فراز آمد و شما ميوه پليد آن هستيد كه براي يابنده خود گلوگير است و براي بزور رباينده گوارا. بدا بر شما كه مرا بر شمشير خوردن و خواري كشيدن وا مي داريد، دور باد از ما خواري. سپس دعا كرد بار خدايا باران آسمان را از آنها گرفته، به محيطهاي قحطي گرفتارشان كن و غلام ثقيف را بر آنها بگمار تا جام تلخي به كام ريزند زيرا كه ما را تكذيب كردند و واگذاردند. تو پروردگار ما هستي بر تو توكل داريم و به سوي تو باز مي گرديم؟
عمر بن سعد پيش راند و تيري به لشگر حسين(ع) انداخت و گفت: نزد امير گواه باشيد كه من تيراندازي را آغاز كردم و پيرو دستور امير عمر سعد تيرهاي لشكر كوفه چون پرندگان باريدن گرفت. پس از تيرباران، اصحاب امام كم شدندو پنجاه نفر از ياران امام به شهادت رسيدند امام به يارانشان فرمودند: خدايتان رحمت كند، برخيزيد براي مرگ كه اين تيرها چاره ندارد، پيك لشگرند كه سوي شما مي آيند.

پيوستن حربن يزيد رياحي به امام حسين(ع)
وقتي حر بن يزيد ديد لشگر كوفه تصميم گرفتند با حسين (ع) بجنگند و فرياد هل من ناصر ينصرني حسين(ع) را شنيد. به عمر بن سعد گفت: تو با اين مرد مي جنگي؟ گفت: آري بخدا، جنگي كه اگر هموار باشد سرها بيفكند و دستها بپراند. حر گفت: آيا پيشنهاد او پسند شما نيست؟ عمر سعد گفت: اگر كار بدست من بود پذيرا مي شدم ولي ابن زياد نپذيرد. حربن يزيد به كناري از لشگر آمد و خود را به حسين (ع) نزديك كرد. مهاجر بن اوس به او گفت: چه قصدي داري؟ پاسخ او را نداد و لرزه اي بر اندامش افتاده بود مهاجر بن اوس به او گفت: وضع مشكوكي داري، من تو را در هيچ ميداني چنين نديدم و اگر به من مي گفتند: شجاعترين اهل كوفه كيست؟ تو را نام مي بردم. حر گفت: من خود را در ميان بهشت و دوزخ مي بينم، بخدا چيزي را بر بهشت اختيار نكنم اگر چه پاره پاره و سوزانده شوم. تازيد، بر اسب زد و دست بر سر گذاشت، پس گفت: بار خدايا، به سوي تو برگشتم توبه ام بپذير، من دل دوستان تو و زادگان دختر پيغمبرت(ص) را لرزاندم. وقتي به امام نزديك شد سپر واژگون كرد و بر ايشان سلام كرد. جريان حر بن يزيد درسي است براي كسانيكه بار گناه آنان بسيار سنگين است، هر كس در هر پست و مقامي باشد چون به خود آيد و از روي حقيقت پشيمان شود خداوند او را مي بخشد.
حر در مرحله اول به سوي اهل كوفه برگشت و حق را به آنها ابلاغ كرد و با همين تبليغ همه خطاهاي عمر خود را برگردانيد. در مرحله دوم با خون همه گناهان عمر خود را شست و زماني پاك شد كه امام سر او را به دامن گرفت. آنجا كه مي گفتند: توبه حر پذيرا نشد در قبر ايشان و نبش قبر ايشان ثابت شد(جريان پادشاه ايران و خون آمدن از پيشاني حضرت حر) حر خود را به امام رساند و گفت: قربانت يا بن رسول الله(ص) من همان هستم كه نگذاشتم برگردي و در راه پا به پاي تو آمدم و تو را اينجا زمين گير نمودم، من گمان نمي بردم كه اين مردم پيشنهاد تو را نپذيرند، بخدا اگر مي دانستم با تو چنين مي كنند چنين رفتاري نمي كردم. من به خدا توبه كردم، آيا توبه ام پذيرفته مي شود؟ امام فرمودند: بله، خداوند قبول مي كند، حال از اسب فرود بيا،حر عرض كرد: من سواره بهتر مي توانم خدمت كنم اگر اجازه بفرمائيد ساعتي با آنها مي جنگم و در آخر به شهادت مي رسم. امام فرمودند: خدايت رحمت كند، هر چه در نظر داري عمل كن. حر جلوي امام ايستاد و گفت: اي اهل كوفه، مادرتان مباد و نزاد، اين بنده شايسته خدا را دعوت كرديد تا نزد شما آيد او را از دست داديد، گمان داشتيد كه از او با جان خود دفاع ميكنيد و سپس بهر او جهيديد تا او را بكشيد و از هر سو راه بر او بستيد، چون اسيري در دست شما گرفتار شده و سود و زيان خود را از دست داده، آب فراتي كه يهود و ترسا (مسيحيان) و گبر مي نوشد به روي او، زنان، كودكان و خانه اش بستيد. چه بد رفتاري با ذريه محمد (ص) كرديد.
سخن حر به اينجا رسيد كه عده اي بر او حمله كردند و او در برابر امام ايستاد، امام به او فرمود: اهلاّ و سهلاّ (خوش آمدي تو در دنيا و آخرت حري)حر بن يزيد برگشت. هر كس تن به تن با او مبارزه مي كرد با اولين ضربه كشته مي شد، عمربن حجاج به مردم فرياد زد اي احمقان اينها پهلوانان و از جان گذشته گانند، تنها به ميدان آنها نرويد.
عمر بن سعد (عمر سعد) گفت: راست مي گويد. به همه اعلام كرد كه تن به تن با آنها مبارزه نكنيد تا اينكه بر او تاختند و او را به شهادت رساندند. سپس امام در لحظه شهادت حر به بالين او رسيدند، در حاليكه خون از بدنش جاري بود، فرمودند: بخّ بخّ يا حرّ انت حر كما سميت في الدنيا و الآخره؛ آفرين بر تو اي حر، تو آزاده مرد هستي همانطوريكه در دنيا و آخرت تو را حر ناميدند.
مسلم بن عوسجه در كوفه وكيل مسلم بن عقيل بود و وجوه را تحويل مي گرفت، اسلحه مي خريد و بيعت مي گرفت. در كربلا نبرد سختي نمود و در نبرد با لشگريان عمر سعد تلاش بسيار كرد تا اينكه به سر او ريختند و او به زمين افتاد وقتي گرد و خاك فرو نشست، او در خون غلطان بود كه امام به بالينش آمدند و به او فرمودند: پروردگارت رحمتت كند. حبيب بن مظاهر نزديك او شد و گفت: بخاك خون غلطيدن تو بر من ناگوار است، تو را به بهشت مژده باد. سپس به او گفت: اگر نه اين بود كه مي دانم هم اكنون به دنبالت روانم، دوست داشتم كه هر چه در دل داري به من نصيحت كني. مسلم بن عوسجه گفت: سفارش حضرت را به تو مي كنم و بايد قربان او شوي. حبيب گفت: به پروردگار كعبه چنان كنم، سپس در دستان حضرت جان سپرد.

يادآوري ابوثمامه صائدي براي نماز و شهادت حبيب بن مظاهر
وقتي ابوثمامه شهادت پي در پي ياران امام را ديد به حضرت عرض كرد: يا ابا عبدالله(ع)جانم فدايت، مي بينم كه اين لشگر به تو نزديك شدند ولي به خدا سوگند تو به شهادت نبايد برسي، مگر اينكه من پيش از تو به شهادت برسم. لذا من دوست دارم كه نماز ظهر كه وقتش رسيده با تو بخوانم و سپس نزد خدا بروم. امام سر را بلند كردند و به آسمان نگريستند و فرمودند: ياد نماز كردي، خدايت تو را از نمازگزاران و ذاكرين قرار دهد.

ذكرت الصلوه، جَعلكَ الله من المصلين الذكرينَ، نعم هذا اول وقته

از اينها بخواهيد از ما دست بردارند تا نماز بخوانيم، حصين بن تميم گفت: نماز شما قبول نيست. حبيب بن مظاهر گفت: ايهاالحمار، اي الاغ به گمانت نماز فرزند رسول الله (ص) قبول نيست و نماز تو ميخوار قبول است. حصين بن تميم خشمگين شد و به آنها حمله نمود و حبيب بن مظاهر پيش رفت و شمشيري به او زد ولي به جلوي اسب او خورد. از روي اسب به زمين افتاد ولي يارانش او را نجات دادند. نبرد سختي شد و شصت و دو نفر از ياران عمر سعد را كشت. مردي از بني تميم بر او حمله كرد و شمشيري به سر مبارك حبيب زد و او به شهادت رسيد.(قاتل او بديل بن صريم است) با شهادت حبيب قلب امام شكست، از خداوند براي او پاداش خواست و فرمود: خداوند به تو خير دهد تو دانشمندي بودي كه در يك شب تمام قرآن را مي خواندي(بعدها فرزند حبيب بن مظاهر بنام قاسم بن الحبيب قاتل پدرش را بعد از ماهها تعقيب به قتل رساند).
ياران نماز جماعت را پشت حضرت خواندند و زهير بن قين و سعيد بن عبدالله بعنوان محافظ امام، جلوي ايشان ايستادند. روايت شده است سعيد بن عبدالله حنفي جلوي امام ايستاد و هدف تير دشمن قرار گرفت، امام هر عملي انجام مي داد او خود را سپر حضرت مي كرد تا زمانيكه آنقدر تير به بدنش زدند كه به زمين افتاد و گفت: بار خدايا، لعنت عاد و ثمود را بر آنها بفرست. خدايا، از قول من به پيغمبرت(ص) سلام برسان و آنچه درد و زخم ديدم به پيامبر(ص) برسان كه من در ياري فرزند او بودم. سپس به شهادت رسيد،در نبردي روايت شده خود زهير بن قين صد و بيست مرد را كشت و اشخاصي به نامهاي كثيربن عبدالله شيعي و مهاجر بن اوس تميمي او را به شهادت رساندند. ببينيد، اصحاب امام حسين(ع) پيش او در جانبازي از به يكديگر سبقت مي گرفتند ولي با اين وجود عده اي هم اندك و كمتر از تعداد انگشتان دست امام را ياري نكردند و لياقت و سعادت ياري امام و شهادت در راه او را نداشتند مانند ضحاك بن عبدالله مشرقي.

شهادت حضرت علي اكبر (ع)
ياران ابي عبدالله(ع) به شهادت رسيدند و جزخانواده اش كه اولاد علي(ع)، اولاد جعفر بن ابيطالب، اولاد عقيل و امام حسن(ع) بودند، ديگر كسي نمانده بود همگي آنها گرد آمدند و تصميم به جنگ گرفتند، ابتدا فرزند خود امام،حضرت علي اكبر(ع) از پدرش اجازه نبرد خواست، امام هركدام از اصحاب كه اذن مبارزه مي خواستند، مقداري طفره مي رفتند تا عطش و عشق شهادت آنها در تاريخ ثبت شود و همچنين نمي خواست آنها به شهادت برسند ولي وقتي فرزندش اذن ميخواهد، بدون مكث كردن به او اذن مي دهد. راوي ميگويد حضرت امام حسين(ع) نگاه نااميدي به او كرد، اشكش سرازير شد و روي مبارك را به سوي آسمان بلند كرد و فرمود: خدايا، گواه اين مردم باش. خدايا، جواني به مقابل آنها مي رود كه شبيه ترين مردم به پيغمبر(ص)از نظر خلقت، اخلاق و گفتار مي باشد و ما هر وقت مشتاق ديدار پيغمبرت مي شديم به روي او نگاه مي كرديم. بار خدايا، بركات زمين را از اين قوم دريغ بدار، ميان آنها جدايي افكن، آنها را پاره پاره كن و روش آنها را ناستوده كن.
سپس رو به عمر سعد فرياد زد: از ما چه مي خواهي؟ خداوند نسلت را قطع كند و عملت را نامبارك كند و كسي را بر تو مسلط كند كه در بسترت سرت را ببرد، همچنان كه پيوند مرا گسستي و خويشاوندي مرا با پيامبر(ص) مراعات نكردي.
بالاخره نوبت علي اكبر(ع) مي رسد، او در ظهر عاشورا و جلوي پدر به سوي ميدان ستيز مي رود و از خود شجاعتها نشان مي دهد، علي اكبر(ع) بر لشگر حمله ور مي شودف رجزي چنين مي خواند:

انا علي ابن الحسين بن علي نحن و بيت الله اولي بالنبي
من شبث و شمر ذاك الدني و مشر ذالك الدني
اضربكم بالسيف حتي ينثني ضرب غلام هاشمي علوي
ولا ازال اليوم احمي عن ابي تالله لا يحكم فينا ابن الدعي

منم علي بن الحسين بن علي، ما به خدا هستيم اولي به نبي، از شبث و شمر همان پست دني، تا خم شود تيغ ز غم چون زدني (من آنقدر بر شما شمشير مي زنم تا شمشير در پيچ و تاب افتد) همچون جواني هاشمي علوي (آنهم شمشير زدني مانند جوان هاشمي علوي) ، خود نسپاريم بر آن ابن دعي (پسر زياد لاف زن گزافگو)

علي اكبر(ع)، چندين بار حمله كرد و جمع بسياري را كشت بطوريكه مردم از بسياري كشتگان خودشان به خروش آمدند، در روايتي آمده است علي اكبر(ع) با تشنگي اي كه داشت صد و بيست نفر از آنان را كشت، سپس نزد پدر برگشت در حاليكه زخم بسياري برداشته بود، عرض كرد: اي پدر، العطش قد قَتَلني و ثقل الحديد اجهدني، نهل الي شربه من الماء سبيلُ اتقوي بها. حضرت علي اكبر(ع) بسياري از سپاه دشمن را كشت، ضربتها خورد و در حاليكه دهانش خشك است از ميدان بر مي گردد، از پدر تمنايي مي كند: پدر جان، تشنگي مرا دارد مي كشد و سنگيني اين سلاح توانم را گرفته، آيا جرعه آبي هست كه بنوشم تا نيرو بگيرم و به دشمنان بتازم؟ راوي مي گويد: فبكي الحسين و قال و اغوثاه يا بني، قاتل قليلاً فما اسرع ما تلقي جدك محمدا، فيسقيك بكاسه الا و في شربته لا تظما بعدها ابداً. امام گريست و اينچنين به فرزندش پاسخ داد: اي پسرجان، اندكي جنگ كن، اميدوارم به همين زودي جدت پيامبر(ص) را ديدار كني و از دستش سيراب شوي كه ديگر هرگز تشنه نشوي. همينطور روايت شده يا بني هات لسانك فاخذ بلسانه فمصد و دفع اليه خاتمه و قال امسكو في فيك و ارجع الي قتال عندك ، فاني ارجوالك لا تمسي حتي يسقيك جدك بكاسه الا و في شربه لا تظما بعدها ابدا؛ اي فرزندم، زبانت را بيرون آور. سپس زبان علي اكبر(ع) را در دهان مبارك خود گذاشت و آن را مكيد و انگشتر خويش را به او داد و فرمود: آن را در دهان خود بگذار و براي جنگ با دشمن برگرد. عده اي گفتند: امام زبان علي اكبر(ع) را در كام گرفت تا به او بنمايد كه كام او از كام فرزندش خشك تر است و با اين حالت همدردي با فرزندش بكند.
عده اي گفته اند كه در اين دم آخر منظور امام اين بود كه او را به حقايقي آگاه كند كه درجات معنوي او را ارتقاء دهد و تمام علوم را به او آموخت چنانچه پيامبر(ص) در آخرين لحظات عمر شريفشان علي(ع) را در بستر خود خواست و زبان در كام او نهاد و به او حقايقي آموخت كه هزار هزار باب علم بود.
حضرت علي اكبر(ع) دوباره به ميدان برگشت و جنگيد تا كشتگان را به دويست نفر رساند، مردم كوفه از كشتن او خودداري مي كردند؛ مره بن منقذ عبدي ليثي حضرت علي اكبر(ع) را ديد و گفت: گناه عرب بر گردن من باشد اگر علي اكبر(ع) با اين همه كشتار از من بگذرد، داغش را به دل مادرش مي گذارم. حضرت علي اكبر(ع) با شمشير مي تاخت و حمله مي كرد تا آنكه مره بن منقذ راه را بر او بست و نيزه اي به او زد و حضرت را از پاي درآورد. راوي ميگويد: احتواه الناس فقطعوه باشيافهم؛ سپاهيان اطراف او را گرفتند و با شمشيرهايشان آنقدر به آن جوان زدند تا قطعه قطعه گشت، چون جان به گلويش رسيد فرياد زد: اي پدر جان، خداحافظ، اين جدم رسول الله(ص) است كه تو را سلام مي رساند و مي فرمايد شتاب كن و نزد ما بيا كه جامي هم براي شما در دست دارد. سپس فريادي زد و به شهادت رسيد، امام بر بالين فرزندش رسيد و صورت خود را بر صورت فرزندش گذاشت.
حميد بن مسلم مي گويد روز عاشورا از امام حسين(ع) شنيدم كه مي فرمود: اي پسر جان، خدا بكشد آن گروهي كه تو را كشتند، در برابر خدا ايستادند و در شكستن حرمت پيامبر(ص)بي باكي كردند. در اينجا بود كه اشك در ديدگان امام حلقه زد و فرمود: اي علي اكبر(ص) بعد از تو اف بر اين دنيا. در كتاب روضه الصفا نقل شده است امام بر بالين حضرت علي اكبر(ع) با صداي بلند گريست به طوريكه تا آن زمان صداي گريه او را به اين بلندي كسي نشنيده بود. شيخ مفيد مي گويد: زينب (س) در اين هنگام از سرا پرده خيمه شتابان بيرون آمد و فرياد زد: يا اخياه و ابن اخياه؛ اي برادر واي پسر برادر! و آمد تا خود را روي پيكر علي اكبر(ع) انداخت. حسين(ع) سر خواهر را بلند كرد و او را به خيمه برگرداند و به جوانان بني هاشم فرمود: برادر خود را برداريد به خيمه ببريد.

*** نام مادر علي اكبر(ع) حضرت ليلا بود و حضرت علي اكبر (ع) در موقع شهادت هيجده سال داشت.
*** مقام علي اكبر(ع) و حضرت عباس(ع) در حدي است كه روايت شده است ايشان با زره و سواره منتظر ظهور حضرت مهدي(عج) هستند تا قدرتي كه در شأن آنهاست در معرض ديد جهانيان قرار دهند، چون در كربلا آنچنان كه بايد نشد قدرت خود را به سپاهيان نشان دهند.

شهادت حضرت اباالفضل العباس (ع)
حضرت عباس(ع) وقتي ديد بيشتر ياران امام به شهادت رسيدند به برادرانش(عثمان، جعفر و عبدالله) فرمود: پيش از من به ميدان برويد و فدا شويد تا من شهادت و اخلاص شما را نسبت به خدا و رسولش(ص) بچشم ببينم. همگي به نوبت اطاعت كردند و بعد از اذن از امام به ميدان رفتند و به شهادت رسيدند. وقتي حضرت ابوالفضل(ع) خودش را تنها مي بيند جلو مي آيد و عرض مي كند: مولا، به من اجازه دهيد من هم بروم. امام گريه سختي نمودند و فرمودند: تو علمدار من هستي. حضرت عباس(ع) عرض كرد: ديگر طاقت ندارم، سينه ام تنگ شده و از زندگاني دنيا بيزارم، مي خواهم از اين گروه منافق خونخواهي كنم. مولا فرمودند: حال كه مي خواهي بروي، برو مقداري آب براي فرزندان بياور.
قبلا به حضرت عباس(ع) لقب سقا داده بودند چرا كه يكي دو نوبت در شبهاي گذشته توانسته بود برود صف دشمن را بشكند و براي اطفال آب بياورد (اينطور نبود كه سه شبانه روز در آن گرماي عراق آب نخورده باشند، بلكه سه شبانه روز آب براي آنها ممنوع بود و شريعه فرات را بسته بودند. حتي شب عاشورا آب تهيه كردند و غسل شهادت نمودند) وقتي امام به حضرت عباس(ع) فرمودند: حالا كه عزم رفتن داري برو آب بياور، حضرت عباس(ع) عرض كرد: چشم. ببينيد چقدر منظره با شكوهي است چقدر عظمت، شجاعت، دلاوري، انسانيت، معرفت، شرافت و فداكاري. يك تنه خودش را به جمعيت سر تا پا مجهز به سلاح مي زند در برابر سپاه دشمن مي ايستد و به پند و اندرز مي پردازد ولي آنها را سودي نمي بخشد، عباس(ع)خدمت امام مي رسد و آنچه از لشكر عمر سعد ديده است به امام ميرساند. عباس(ع) ناگهان صداي فرياد كودكان را شنيد: العطش العطش براي حضرت عباس(ع) خيلي سخت بود صداي العطش كودكان را بشنود و كاري نكند، از اينرو سوار اسب شد، نيزه به دست گرفت،مشك آبي را همراه خود برد و به طرف شط فرات راهي شد. شريعه فرات با چهار هزار نيرو محافظت مي شد؛ اسب را داخل آب مي برد، اول مشك را پر از آب مي كند و بدوش مي اندازد، عباس(ع) تشنه است و هوا بسيار گرم. زمان واقعه عاشورا به روايتي ديگر مهرماه بوده است، او جنگيده تا به فرات رسيده؛ خسته و كوفته وارد آب شده، همانطوريكه سوار بر اسب است آب تا زير شكم اسب را فرا مي گيرد، دست زير آب مي برد مقداري آب با دو دستش بر مي دارد تا نزديك لبانش مي آورد، آنهايي كه از دور ناظر بودند گفته اند: اندكي تامل كرد بعد ديديم آب را نخورد و روي فرات ريخت، هيچكس نفهميد چرا؟
قمر بني هاشم(ع) آب نخورد اطاعت محض را ببينيد با كلمه چشم براي آوردن آب راهي مي شود، آب نمي خورد و با رجزي كه بعد از خروج از آب مي خواند دليل آب نخوردن خود را بيان كرده است. شايد هم حضرت ابالفضل(ع) فكر كرده است كه مولايش فرموده است آب براي بچه ها بياور يعني حسين(ع) نمي خواهد آب بخورد پس به عباس اجازه نداده است كه او هم آب بخورد.
حضرت عباس(ع) همينكه از آب خارج شد رجزي خواند كه در رجز، مخاطب خودش بوده است، نه ديگران و از اين رجز فهميدند كه چرا آب نخورده است:

يا نفس من بعدالحسن هوني فبعده لا كنت ان تكوني
هذالحسين شارب المنون و تشربين باردالمعين
و الله ما هذا فعال ديني و لافعال صادق اليقين
اي نفس ابوالفضل(ع) مي خواهم بعد از حسين(ع) زنده بماني، حسين(ع) شربت مرگ مي نوشد و او در كنار خيمه ها با لب تشنه ايستاده است و تو آب بياشامي؟ پس مردانگي كجا رفت؟ شرف كجا رفت؟ مواسات و همدلي كجا رفت؟ مگر حسين(ع) امام تو نيست؟ هرگز دين چنين اجازه اي به من نمي دهد، هرگز وفاي من چنين اجازه اي به من نمي دهد.

حضرت ابالفضل(ع) مسير برگشت خود را عوض نمود و از داخل نخلستانها برگشت تا شايد مشك را سالم برساند، چون قبلا از راه مستقيمي آمده بود ولي حالا همراه خود امانتي گرانبها دارد، تمام همتش اين بود كه آب را سالم برساند لذا از داخل نخلستانها كه امنيت بيشتري داشت برگشت. دشمنان راه را بر او بستند و او را محاصره كردند تا آنكه نوفل ازرق شمشيري به دست راست حضرت زد و دست از بدن جدا شد. در همين حال بود كه ديدند ابالفضل رجز را عوض كرد و معلوم شد كه حادثه اي تازه پيش آمده است، او مي فرمود: والله ان قطعتم يميني ، اني احامي ابداً عن ديني (بخدا قسم اگر دست راستم را ببريد من دست از دامن حسين بر نمي دارم) مشك آب را بر شانه چپ قرار داد بار ديگر نوفل ازرق ضربه اي ديگر زد و دست چپ حضرت را از مچ جدا نمود. طولي نكشيد كه رجز دوباره عوض شد در اين رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است. راويان نوشته اند به هر زحمت بود مشك آب را چرخاند و آن را به دندان گرفت و خودش را روي آن انداخت تا سالم بماند اما سپس تيري آمد و به مشك رسيد و آب مشك از دست رفت. ببينيد ابالفضل(ع) آن لحظه چه حالي پيدا كرد، ديگر با چه روئي دست خالي به خيمه ها برگردد و بچه ها به عمو عباس(ع) بگويند: العطش؟!

يا نفس لا تخشي من الكفار و ابشري برحمه الجبار
مع النبي السيد المختار قد قطعوا الببغيهم سري
قربانت اي حضرت عباس(ع) !!! تيري ديگر مي آيد بر سينه حضرت مي نشيند و عده اي گفته اند عمودي آهني بر فرق مباركش مي خورد و او را از اسب به زمين مي اندازد، اينجا بود كه برادر خود حسين(ع) را براي اولين بار به نام برادر مرا درياب خطاب مي كند. مقام معنوي عباس(ع) آنقدر زياد است كه به خود اجازه نمي دهد كمتر از مولا به برادرش بگويد، حضرت صداي برادر را شنيدند، خود را به بالين برادرشان رساندند همينكه بدن پاره پاره و دستهاي جدا شده او را ديدند،گريه كردند و فرمودند: الان انكسر ظهري و قلت حيلتي؛ اكنون پشتم شكست و چاره من گسسته و كم شد. حضرت عباس(ع) نقش زمين است از مولايش حسين(ع) درخواست مي كند كه يك چشمم باز است آن را از خون پاك كن تا يكبار ديگر تو را ببينم، ديگر در خواستش اين بود كه مرا كنار خيمه ها مبر، من به بچه ها قول آب دادم خجالت مي كشم مرا اينطور ببينند. (ام البنين دختر خزام بن خالد بن ربيعه است ،ام البنين خواهر شمر ذي الجوشن يعني شمر دايي حضرت عباس(ع) و دايي ناتني امام حسين(ع) بوده است)

محل دفن حضرت عباس (ع):

قبرحضرت عباس(ع) نزديك محل شهادتش كنار شريعه فرات است،حضرت ابوالفضل(ع) لحظه شهادت سي وچهار سال سن داشت.
حسين عمادزاده نويسنده متبحري است كه رحلت نمودند، ايشان كتابي مخصوص حضرت عباس(ع) مي نويسد و زمانيكه جناب عمادزاده به عتبات عاليات تشريف مي برد خدّام مرقد حضرت ابوالفضل(ع) از ديدنشان(بخاطر كتابي كه راجع به حضرت عباس(ع) نوشته است) خوشحال مي شوند لذا خدّام به او احترام زيادي مي گذارند حتي به ايشان اجازه مي دهند تا قبر حضرت را براي او باز كند و ايشان به زير جايگاه تصريح حضرت بروند. خدّام مي گفتند: جايگاه را فقط براي بزرگان باز مي كنيم و اين جايزه توست كه براي حضرت عباس(ع) زحمت كشيدي.
وقتي عمادزاده به كنار قبر مي رود چاله اي را كنار مرقد حضرت مي بيند كه داخل چاله را آب گرفته است، عمادزاده از خدام مي پرسد: چرا اينجا چاله اي است كه درونش را آب گرفته است؟ خدام گفتند: مرقدحضرت كنار فرات است و سطح زمين با آب زياد فاصله ندارد لذا ما چاله اي كنديم تا داخل قبر را آب نگيرد. ببينيد چقدر دردناك است چون حضرت زمان شهادت آب نخورند و آب هم تا كنار حضرت مي آيد ولي داخل قبر نمي تواند برود. سپس عمادزاده مي گويد: حالا كه لطفي شامل حال من شده است، دو ركعت نماز هم كنار قبر حضرت بخوانم كه ركعت دوم در قنوت چشمم به مرقد حضرت افتاد، ديدم حضرت با وجود قد رشيدي كه داشته چقدر مرقد كوچكي دارد (مانند قبر طفلي مي ماند) لا حول و لا قوه بالله العلي العظيم.
نمي دانم اين چه رابطه اي است كه بعد از قرنها ذكر كربلا، حضرت ابا عبدالله(ع) و اباالفضل العباس(ع) و ... اشك از رخسارمان سرازير مي گردد؛وقتي دست ميوه دل علي(ع) (وجود مقدس ابالفضل(ع)) را قطع مي كنند، دشمنان جرات مي يابند و به سوي ايشان حمله مي كنند، تيري به چشم مباركش مي زنند و آقا ديگر نمي بيند، از طرفي هم دست ندارد كه تير را بيرون بياورد؛ زانوها و پاهايش را جمع مي كند و تير را از چشم خود خارج مي كند، خون چشم آقا را فراگرفته است، جايي را نمي بيند، دشمنان به او شمشير مي زنند حضرت كه هيچوقت مولايش را برادر صدا نمي كرد فرياد مي زند: يا اخا ادرك اخا لا يوم كيومك يا ابا عبدالله(ع) ...

شهادت امام حسين (ع) و حضرت علي اصغر (ع)
امام حسين(ع) چه زماني به ميدان رفتند؟ تا ظهر عاشورا هنوز عده اي از اصحاب زنده بودند و نماز جماعت خواندند، حتي از صبح تا بعد از ظهرعاشورا هر يك از اصحاب كه شهيد مي شدند خود حضرت آنها را در خيمه شهدا مي گذاشتند و خودشان به بالين يارانشان حاضر مي شدند، حتي با آن شرايط سخت و بحراني بيت شريف خود را تسلي مي دادند و گذشته از اينها سپاه عمر سعد وقتي مي بيند كه امام داغ ديده اند و حالا تنها مانده اند، در چنين شرايطي فكر ميكند ديگر امام با اين همه رنج و مصيبت، توان جنگيدن و روحيه رزم نخواهد داشت و راحت مي توان با او جنگيد.
امام مي بينند ياران( به روايتي هفتاد و دو تن) روي خاك افتاده اند به خيمه اهل حرم رو مي كند و فرياد مي زند: يا سكينه، يا فاطمه، يا ام الكلثوم عليكم مني السلام زنان حرم شيون كردند، امام آنها را دعوت به سكوت و خاموشي نمودند سپس امام سجاد(ع) را خواستند و علوم و صف و علم جفر را به ايشان تسليم نمودند. آنگاه به حضرت زينب (س) فرمودند: خردسالم را به من بده تا با او وداع كنم. امام طفل شش ماهه شان را گرفتند و صورتشان را نزديك او بردند تا وي را ببوسند كه حرمله بن كاهل اسدي تيري انداخت و به گلوي كودك رسيد، امام بچه را به دست خواهرش زينب(س) دادند و دو دست خود را زير گلوي بچه گرفتند، همينكه از خون پر شد آن خونها را به سوي آسمان پاشيدند با اين كار آسمان را هم به شهادت واداشتند. قبري مي كنند و حضرت علي اصغر(ع) را دفن مي نمايند سپس براي وداع با اهل بيت خود به زنها رو مي كند؛ حضرت سكينه فرياد كنان نزد امام مي آيد (مادر علي اصغر(ع) رباب نام دارد.) امام حسين(ع) سكينه را خيلي دوست داشتند سكينه را به سينه خود چسباندند و اشكهايش را پاك كردند و فرمودند: سكينه جان، بدان كه بعد از مرگ من گريه تو بسيار است، تا زماني كه جان در تن من است دلم را از روي حسرت به اشك خود مسوزان.
سپس امام عازم ميدان شدند و پيكارگر طلبيدند، هر كس در برابر ايشان مي آمد به خاك هلاكت مي افتاد تا اينكه تعدادي بسيار از آنان را كشتند. عمر سعد وقتي صحنه را اينچنين ديد فرياد برآورد: واي بر شما، آيا مي دانيد با چه كسي مي جنگيد؟او فرزند علي (ع) است كه شجاعان عرب را به خاك نيستي مي انداخت (هذا ابن قتال العرب) بخدا روح پدرش علي(ع) در كالبد اوست (والله نفس ابيه بين جنبيد) پس دسته جمعي به روي حضرت حمله كردند؛ امامي كه تشنه است، غريب است، مصيبتي عظيم ديده، خسته و گرسنه است با اين وجود باز حريف امام نبودند. امام در حملات خود نقطه اي را انتخاب كرده بود كه نزديك خيمه ها باشد به دو دليل:الف ـ مي دانست دشمنان قسي القلب و نامردند لذا مي خواست تا جان دارد كسي متعرض خيمه ها نشود و با وجود اينكه با هر حمله اي كه مي كردند همه فرار مي كردند ولي امام زياد از خيمه ها دور نمي شدند.ب ـ اينكه مي خواستند تا زنده اند اهل بيتشان بدانند كه ايشان زنده اند كه اهل بيت تسكين خاطر يابند و بگويند: آقا هنوز زنده است.
امام فرموده بود: تا من زنده هستم از خيمه ها خارج نشويد.گروهي از لشگر دشمن دوباره حضرت را محاصره كردند و بين امام و خيام فاصله انداختند و شماري از دشمنان به سوي خيمه ها رفتند، امام تا اين صحنه را مشاهده نمودند بانگ سر دادند: واي بر شما، اي پيروان آل ابي سفيان، اگر دين نداريد از روز معاد بترسيد و در دنياي خود آزاد مرد باشيد. شمر رو به حضرت كرد و گفت: اي پسر فاطمه(س) چه مي گويي؟ حضرت فرمود: من با شما جنگ دارم پس زنان چه گناهي دارند؟ تا من زنده هستم نگذاريد كه سركشان شما به اهل و عيال من تعرضي كنند.
شمر فرياد زد: اي لشگر، از خيمه ها دور شويد و به سوي خودش برويد. امام مانند شيري خشمناك بر آنان حمله مي نمودند و آنها را به خاك مي انداختند تا سر انجام به خاطر تشنگي بسيار رو به سوي شريعه فرات گذاشتند، عمر سعد به حضرت يورش برد كه نگذارد دست حضرت به آب برسد ولي حضرت صفوف دشمن را شكافتند و خودشان را به آب رساندند (نكته مهم اين است) كه اسب حضرت هم سخت تشنه است و سر در آب گذاشته تا بياشامد كه امام فرمودند: انت عطشان و انا عطشان والله لا ذفت الماء حتّي تشرب؛ اي اسب تو تشنه اي و من نيز تشنه ام سوگند به خدا كه من آب نمي آشامم تا اينكه تو آب بياشامي. حيوان زبان بسته حرف امام را درك كرد و سر از آب بيرون آورد و آب نياشاميد حضرت مشتي آب براي حيوان برداشت تا از آن بياشامد، ناگه سواري فرياد زد: يا اباعبدالله(ع) تو آب مي آشامي، حال آنكه لشكر بر سراپرده و خيمه هاي تو مي روند و قصد هتك حرمت تو را دارند. امام تا اين سخن را شنيدند آب را ريختند، به لشگر حمله نمودند و خود را به خيمه ها رساندند اما معلوم شد كه كسي متعرض خيمه ها نشده و فريبي در كار بوده است و هدف اين بوده است كه امام آب ننوشند، چون فكر مي كردند اگر امام تشنگيشان بر طرف شود ديگر حريف ايشان نخواهند شد.
ولي نمي دانستند كه امام آب نخواهد نوشيد مانند يارانش كه تشنه به شهادت رسيدند. حضرت دوباره با اهل بيت(ع) خود وداع نمودند، آنان را به صبر و حلم و شكيبايي دعوت نمودند و به آنها وعده ثواب داد و فرمودند تا چادر اسيري به سر كنند و آماده مصيبت باشند. همچنين فرمودند: بدانيد خدا نگهدار شما خواهد بود و از شر دشمنان نجات مي يابيد (اين بيان امام كه مي داند سرانجام اهل بيت مصون مي باشند از كرامات خود حضرت مي باشند) و عاقبت كار شما ختم به خير مي شود، دشمنان شما به انواع بلاها عذاب مي شوند، پس مواظب باشيد زبان به شكايت نگشائيد كه از قدر و منزلت شما كاسته مي شود. حضرت باري ديگر سوي لشگر دشمن رفت و لشگر نيز از هر سو ايشان را تيرباران نمودند.
راويان مي گويند: بخدا ما ديديم پهلوانان لشكر به امام حسين(ع) حمله ور شدند و امام مانند گله گوسفندي كه گرگ در آنها افتاده آنها را تار و مار مي كردند.
حضرت در حال ستيز بودند كه مردي به نام ابوالعطوفش تيري به پيشاني حضرت زد، امام آنرا بيرون كشيد، خون به روي و محاسن مباركشان روان شد و فرمودند: بار خدايا، تو شاهدي من از اين بندگان گنكهارت چه مي كشم؟ خدايا، آنها را به شمار و تا آخر هلاك كن و هرگز آنها را ميامرز. حضرت دوباره حمله نمودند و مي فرمودند: چه بدي كرديد با خاندان محمد(ص) پس از او، شما بعد از من ديگر هيچكدام از كشتن بندگان خدا هراس نداريد، من از خدا اميدوارم كه در برابر خواري شما كرامت شهادت به من عطا كند و از راهي كه گمان نبريد انتقام مرا از شما بگيرد. حصين بن مالك گفت: اي پسر فاطمه(س) خدا چگونه انتقام تو را از ما بگيرد. فرمود: شما را به جان هم اندازد، خونتان را بريزد و عذاب دردناكي به شما فرو بارد.(دعاي امام برآورده شد؛ اختلافات خانمان برانداز آنان تا آنجا كشيد كه شهر با عظمت كوفه كه به جاي پايتخت به شكوه دولت پانصد ساله سامانيان تبديل شده بود براي هميشه ويران شد، به تل خاكي سياه و بي گياه مبدل شد و انتقام همگي آنان به طرز وحشتناكي توسط مختار شهيد گرفته شد و در قيامت عذاب دردناك خواهند چشيد).
حضرت جنگيدند تا زخمهاي بزرگي به ايشان رسيد كه روايت شده دو زخم كاري به حضرت وارد شد، البته اين زخمها در زمان حيات حضرت بود و الا وقتي آقا را از اسب به زمين انداختند هزار ونهصد ضربه به حضرت فرود آوردند، حضرت خيلي ناتوان شده بودند و كمي براي خستگي ايستادند كه در اين ميان سنگي به پيشانيشان خورد؛امام حسين(ع) پيراهن خود را بالا بردند تا خون را پاك كنند كه تير سه شعبه (سه پره) آمد و به سينه آقا نشست و به روايتي به قلبش اصابت نمود. حضرت فرمودند: بسم الله و بالله و علي مله. سپس آن تير را از بدن خود خارج كردند، خون را در كف دست خود پر كردند و به آسمان پاشيدند و دست ديگر را پر كردند و فرمودند: به همين دست به ديدار رسول الله(ص) خواهم رفت و مي گويم يا رسول الله(ص) آنها مرا كشتند، در اين هنگام ضعف بر حضرت چيره شد تا آنكه مالك بن سر به حضرت دشنام داد و شمشير به سر مقدس حضرت زد، خون از سر حضرت جاري گشت، حضرت كلاه از سر برداشت و عمامه اي بر آن زخم بست. سيد بن طاووس مي گويد سپس حضرت سيدالشهدا فرمود: اي اهل حرم، براي من جامه اي بياوريد، آن را زير لباسهايم بپوشم تا پس از مرگم كسي آن جامه را از تن من خارج نكند. جامه اي براي حضرت آوردند حضرت چند جاي آن جامه را پاره كرد تا بي ارزش تر شود. اما روايت است وقتي حضرت به شهادت رسيد آن جامه كهنه را هم از تن حضرت خارج كردند و حضرت را عريان رها نمودند. شيخ مفيد مي گويد حضرت گرچه از بسياري زخم تواني ديگر نداشتند ولي با اين حال بر دشمنان حمله مي كرد و آنان را به چپ و راست پراكنده مي نمودند شمر كه اين صحنه را ديد، دستور داد تا حضرت را تيرباران نمايند، آنقدر تير زدند تا لشگر فراري باز ايستادند و مقابلش را گرفتند. حضرت زينب (س) كه چنين ديد به عمر سعد فرياد كشيد و به او فرمود: و يحك يا عمر ايقتل ابا عبدالله و انت تنظر اليه؟ اي عمر واي بر تو !!! حضرت حسين(ع) را مي كشند و تو به آن مي نگري. عمر سعد پاسخي نداد و به روايت طبري اشك عمر سعد جاري شد و صورت خود را از سوي زينب(س) برگرداند سپس حضرت زينب(س) رو به لشگر مي گويد ويحكم ما فيكم مسلماً واي بر شما، آيا مسلماني در ميان شما نيست؟ در اين هنگام صالح بن وهب اليزني با تمام قدرت نيزه بر پهلوي حضرت زد كه امام چنان از روي اسب افتادند كه با طرف راست صورت مباركشان بر زمين فرود آمدند، حضرت دوباره برخاستند حضرت زينب(س) كه تمام نگاهش به برادرش بود وقتي اين صحنه را ديد از در خيمه بيرون آمد و فرياد زد و اخاه واسيداه و اهل بيتاه ليت السماء اطبقت علي الارض و ليت الجبال تدكدكت علي اسهل و اي برادرم، و اي آقاي من، و اي اهل بيت من، اي كاش آسمان خراب مي شد و به زمين مي افتاد، اي كاش كوهها از هم مي پاشيد و به روي بيابانها پراكنده مي شد. در اين هنگام شمر ذي الجوشن لشگر را صدا كرد و گفت: براي چه ايستاده ايد كار حسين(ع) را يكسره كنيد وقتي حضرت در گودال قتلگاه افتادند و قدرت حركت نداشتند باز مي بينم لشگر از او ترس دارند كه نزديك ايشان شود و سر مقدس ايشان را قطع كند.
عده اي از سپاهيان عمر سعد مي گفتند نكند امام حيله جنگي به كار برده كه اگر كسي نزديك شود حمله كند لذا نقشه ناجوانمردانه اي كشيدند؛ راوي (حميد بن مسلم) مي گويد: سپاه عمر به سوي خيمه ها حمله كردند، چون مي دانستند آقا طاقت نمي آورد سكوت كند و اگر حيله باشد بلند خواهد شد( امام حسين(ع) از شدت تشنگي و از زخمهاي شمشيرها بي حال افتاده اند، هيچ انساني نمي تواند حالت حضرت را در آن لحظه تجسم كند) يك نفر فرياد مي زند: حسين(ع) تو زنده اي؟ لشگر به خيمه هاي اهل بيتت حمله ور شده است؟ حضرت به زحمت روي زانوهاي خودشان بلند مي شوند و به نيزه تكيه ميكنند و مي فرمايند: ويلكم يا شيعه ال ابي سفيان ان لم يكنلكم دين و لا تخافون المعاد فكونوا احراراً في دنياكم ... اي پيروان آل ابوسفيان واي به حالتان، اگر به قيامت اعتقاد نداريد و اگر دين نداريد در دنياي خودتان آزاده باشيد.
وقتي ديدند حضرت واقعاً به زمين افتاده اند، همگي بر امام حمله ور شدند؛ عمر سعد به خولي كه كنار او بر روي اسب بود گفت: برو و كار حسين(ع) را تمام كن. چون قبل از خولي، زرعد بن شريك دست چپ حضرت را قطع نموده بود هنگاميكه خولي پياده شد تا سر حضرت را از بدن جدا كند لبدنش شروع به لرزيدن كرد و نتوانست اين كار را انجام دهد، شمر ملعون به او گفت: خداوند بازويت را قطعه قطعه كند چرا مي لرزي؟ شمر از اسب پياده شد و سر مبارك حضرت را از تن جدا كرد. سپاه عمر سعد جامه هاي او را ربودند و حضرت بدون لباس ماند. آسمان به اندازه اي سياه شد كه در روز ستاره ها پيدا بودند و زير هر سنگي كه برداشته مي شد خون تازه ديده مي شد. (راوي مي گويد: آنگاه كه سر مقدس آقا را بريدند، غبار سياهي در فضا برخاست و باد سرخي وزيد كه چشم، چشم را نمي ديد، گويا كه عذاب نازل خواهد شد. سريع هوا آرام شد سر حضرت را به نيزه كردند و در شهرها ميان بندگان خدا مي گردانيدند با آنكه مي دانستند او ذريه پيغمبر(ص) است و به صريح قرآن دوستي آنها لازم است).
امام باقر(ع) فرمودند: فرزند رسول الله(ص) را چنان با تيغ و شمشير و سنگ كشتند كه با حيوانات آنطور قدغن بود سپس با اسبان بر بدنش مي تاختند.
هنگاميكه امام به شهادت رسيدند لشگريان شخصي را ديدند كه ناله و فرياد مي كند، به او گفتند: اي مرد بس كن، اين همه ناله و فرياد براي چيست؟ در پاسخ گفت: چگونه ناله و فرياد نكنم حال آنكه پيامبر خدا(ص) را مي بينم كه ايستاده است و گاهي به آسمان و گاهي به محل كارزار شما مي نگرد، مي ترسم خداوند را بخواند، نفرين كند و همه اهل زمين هلاك شوند و من هم در ميان شما هلاك شوم. برخي لشگريان عمر سعد گفتند: اين مرد ديوانه است. راوي مي گويد از امام صادق پرسيد: آن فرياد كننده چه كسي بود؟ حضرت صادق(ع) فرمودند: ما او را بجز حضرت جبرئيل(ع) كس ديگري نمي دانيم.
امام حسين(ع) بعد از وداع آخر، يكي دوبار ديگر نيز به خيمه ها مي آمدند و سركشي مي كردند، لذا اهل بيت امام هنوز انتظار آمدن ايشان را داشتند، منتظر بودند تا شايد صداي امام را باري ديگر بشنوند و جمال آقا را زيارت كنند كه يكمرتبه صداي اسب حضرت (ذوالجناح) بلند شد، اهل بيت(ع) گمان كردند حضرت دوباره آمدند ولي اسب را در حاليكه زينش واژگون شده بود ديدند،ذوالجناح به خون امام آغشته بود و بلند شيهه مي كشيد، دستهاي خود را بر زمين مي زد. عده اي از راويان مي گويند: اين اسب آنقدر سر به زمين زد تا جان داد.
اهل بيت(ع) اسب را بدون امامشان ديدند، گريه و شيون اهل حرم بلند شد؛ ام كلثوم (در حاليكه دست بر سر گذاشته بود)اين جملات را گفت تا بيهوش شد:
وامحمداه ، واجداه ، و انبياه واابالقاسما ، واعلياه ، واجعفراه ، واحمزتا ، واحسناه ، هذا حسين بالعراد صريع به كربلاء ، محزوزالراس من القفاء ، مسلوب العمامه والرداء
اين حسين است كه بر زمين كربلا افتاد، اين حسين است كه سر او از پشت بريده اند و عمامه و رداء او را به تاراج برده اند.

روايت شده وقتي امام حسين(ع) بخاك افتادند اسبشان از ايشان حمايت كرد و بر سواران عمر سعد مي پريد و آنها را بر زمين مي انداخت.
اهل بيت(ع) تا اسب را اينگونه ديدند شروع به نوحه سرايي نمودند(نوحه سرايي طبيعت بشر است، وقتي انسان بخواهد درد دل خود را بيان كند به صورت نوحه سرايي كسي را مورد خطاب قرار مي دهد، هر يك از افراد خاندان ، بنحوي نوحه سرايي را آغاز كردند، علت اينكه قبل از شهادت حضرت نوحه سرايي نكردند اين است كه آقا به آنها اذن نداده بودند تا من زنده هستم حق گريه كردن نداريد، من كه شهيد شدم البته نوحه سرايي كنيد.)
هر كدام از اهل بيت به گونه اي با ذوالجناح صحبت مي كردند ولي سكينه دختر امام(سكينه بعدها يكي از زنان عالمه عالم شد كه همه علماء براي او اهميت ويژه اي قائل شده اند) به صورت خاصي نوحه سرايي كرده است كه دل همه را سوزانده است.
به حالت نوحه سرايي اسب را مورد خطاب قرار داد: يا جواد ابي، هل سقي ابي، ام قتل عطشانا؛ اي اسب پدرم وقتي كه پدرم رفت تشنه بود آيا او را سيراب كردند يا با لب تشنه به شهادت رساندند؟
لشگر دشمن بعد از آنكه حضرت را به شهادت رساندند به سوي خيمه ها هجوم بردند و هر كدام بر ديگري پيش گرفت تا اينكه چادر را از سر زنان بكشند. دختران و حرم پيامبر(ص) گريه مي كردند، زنان را از خيمه ها بيرون كردند و خيمه ها را آتش زدند.

بعد از شهادت امام حسين ( ع )
چه درد بزرگي است زنان را سربرهنه نگه دارند، جامه هايشان را به تارج ببرند، پاهاي مباركشان برهنه و اشك چشمانشان جاري باشد و با حالت تحقيرآميزي اسيرشان كنند. اسرا عاجزانه درخواست كردند ما را نزديك قتلگاه ببريد، آنها را به قتلگاه حضرت بردند وقتي ديده زنان بر شهيدان افتاد، فرياد برآوردند و سيلي به صورت خود مي زدند، حضرت زينب (س) با آوازي سوزناك فرمود: اينها دختران تو هستند كه اسير گشته اند، بخدا،به پيامبر (ص)،به علي (ع) مرتضي،به فاطمه زهرا (س) و به حمزه سيدالشهداء (ع) شكايت مي كنم. اي محمد (ص)، اين حسين (ع) توست كه در اين دشت غريبانه افتاده و باد صبا گرد و غبار بر پيكر او مي افكند. اين حسين (ع) توست كه بدست فرزندان گردنكشان به شهادت رسيده است. اين حسين (ع) توست كه سر او را از تن جدا كرده اند، عمامه و رداي او را به تارج برده اند. خانم زينب (س) طوري نوحه سرايي مي كرد كه دشمن و دوست را به گريه انداخت .
سپس سكينه قبر پدر را در آغوش كشيد و جمعي اعراب جمع شدند و او را از قبر پدر جدا نمودند. سكينه ميگويد: وقتي پدرم را به آغوش كشيدم بيهوش شدم در آن حال شنيدم پدرم امام حسين (ع) مي فرمودند: شيعيان، هنگاميكه آب خنك ميآشاميد مرا ياد كنيد و هر گاه ناله غريب يا شاهدي را مي شنيديد براي من گريه نمائيد.
حميدبن مسلم مي گويد: همراه شمر ملعون در خيمه ها عبور مي كرديم تا به خيمه امام سجاد (ع) رسيديم ديديم كه مريض است و در بستر بيماري افتاده است، عده اي از پيادگان كه همراه شمر بودند به او گفتند: علي ابن الحسين(ع) را نمي كشي؟ با خود گفتم (حميدبن مسلم) سبحان الله، آيا او را هم بايد كشت همين بيماري اي كه دارد برايش بس است و كار من همين بود كه هر كس مي آمد تا امام سجاد (ع) را بكشد از او جلوگيري مي كردم. چون اراده الهي تعلق گيرد، عدو شود سبب خير، با وجود اينكه امام بيمار است چون حجت پروردگار است، خداوند دشمنان اهل بيت (ع) را به دفاع از او مي گمارد و او را به دست خود آنها نگهداري مي كند، همچنانكه فرعون به دست خود حضرت موسي (ع) را پرورش داد و خدا مهر او را در دل وي نهاد، لذا بيماري امام سجاد(ع) يكي از اسباب حفظ ايشان بود كه هم دفاع كردن از او ساقط شود و هم در چشم دشمنان ناتوان آيد؛ چون بيماري امام سجاد (ع) بسيار سخت و به نظر دشمن بهبودي او ممكن نبود. البته بيرحمان پوستي را كه در زير بدن امام سجاد(ع) بود كشيدند و به يغما بردند و آن حضرت را با صورت به زمين انداختند، در اين هنگام عمربن سعد وارد چادر امام سجاد (ع) شد و زنان اهل بيت(ع) نزد او گرد آمدند و در برابرش فغان كردند تا آن سنگدل بر حال آنها رقت كرد و به ياران خود امر كرد ديگر كسي به خيمه زنان داخل نشود و متعرض آن جوان بيمار نگردد. زنان كه رقتي از او مشاهده كردند از آن پليد خواستند كه دستور دهد آنچه را به تارج برده اند به آنان برگردانند تا خود را به وسيله آنها بپوشانند. عمر سعد به لشگريان گفت ولي هيچكس به دستور او عمل ننمود، سپس عمر سعد در ميان لشگر فرياد زد: چه كسي حاضر است داوطلب شود بر پشت و سينه حسين(ع) اسب بتازاند؟ ده نفر كه همه حرام زاده بودند بر اسبان خود سوار شدند كه عبارتند از؛ اسحاق بن حيوه حضرمي – احبش بن مرثه حضر مي – اسيد بن مالك- حكيم بن طفيل – عمر بن مبيح صيداوي صالح بن وهب – رجاء بن منقذ عبدي – و اخط بن ناعم – سليم بن خثيمه جعفي هاني بن تثبيت.
سپس با سم اسبان خود بر بدن مبارك حضرت تاختند و استخوانهاي سينه حضرت را در هم شكستند. اين گروه چون بر كوفه آمدند در برابر ابن زياد ايستادند و اسيد بن مالك كه يكي از همان حرامزادگان بود براي اينكه اظهار خدمتي كند تا جايزه بسيار بگيرد گفت: ما كساني هستيم كه بر اسبان چالاك سوار شديم و سينه حسين(ع) را زير سم اسبان در هم كوبيديم و ابن زياد هم جايزه كمي به آنها داد.
خولي سر مطهر حضرت را به كوفه برد ولي چون شب به كوفه رسيد و قصرابن زياد بسته بود به ناچار آن سر مقدس را به خانه خود برد و آن را زير تشتي قرار داد، همسر خولي(نوار) از وجودي مطهر خبردار شد و از وي جريان را پرسيد، خولي گفت: سوغاتي اي براي تو آورده ام كه تا روزگار است ثروتمند خواهي بود، آن سر حسين (ع) است كه اينك در خانه تو قرار دارد نوار آن خانم فهميده گفت: واي بر تو، سر مبارك فرزند دختر رسول الله(ص) را آورده اي؟ از جاي برخاست و به سوي تشت رفت؛ نوار قسم ياد كرد كه والله نوري را ديد كه همچون ستوني از آسمان تا آن تشت ادامه داشت و مرغان سفيدي در اطراف آن سر مطهر در آسمان پرواز مي كردند.
عمربن سعد تا ظهر يازدهم محرم در كربلا ماند و بر كشتگان خود نماز خواند و همگي را به خاك سپرد ولي امام حسين (ع) و يارانش را در بيابان گذاشت سپس به حميد بن بكر احمدي دستور داد تا جار بزند كه لشگر روانه كوفه شوند، آنگاه عمر بن سعد اهل بيت امام را بر شترها سوار كرد در حاليكه زنان حرم صورتشان باز بود. اهل بيت و امانتهاي پيامبر(ص) را مانند اسيران ترك و روم در سخت ترين شرايط مي بردند، وقتي آنها را از قتلگاه عبور دادند سيلي به صورت مي زدند و صداي گريه و شيون بلند بود. امام سجاد(ع) فرمودند: به شهدا نگريستم كه روي خاك افتادند و بدنشان برهنه و بي كفن است و كسي آنها را دفن نمي كند، سينه ام تنگ شد به حدي كه نزديك بود جان بدهم سپس عمه ام زينب(س) حالم را پرسيد و گفت: اي يادگار جد و پدر و برادرانم، چرا با جان خود بازي مي كني؟امام سجاد (ع) فرمودند: اول از نظر حال رقت بار آن تنهاي پاره پاره و بي سر كه لخت روي خاكها افتاده و هركس را متأثر مي كند، جز اشرار دشت كربلا كه خون جلوي چشم آنها را گرفته است و دوم از نظر تأسفي كه براي آن مردم گمراه مي خورم كه شمع هدايت خودشان را از دست دادند. كه زينب(س) از هر دو جهت خاطر امام سجاد(ع) را آرام كرد و فرمود: اين كشتار جميع شهيدان را پيامبر(ص) پيش بيني كرده اند وما اهل بيت بر آن دل نهاديم، نشانه خواري نيست و در پرتو نور شهادت آنان گروه بسياري هدايت مي شوند، خداوند گروهي را كه شناخته شده اهل آسمانند پيماندار كرده است كه اين بدنهاي پاره پاره را جمع آوري كنند و به خاك سپارند و به سر قبر امام نشانه اي گذارند تا هميشه باقي بماند و هر چه پيشوايان كفر در محو آن بكوشند روشن تر خواهد شد.
امام سجاد (ع) در زمان شهادت امام حسين(ع) در كربلا بيست و دو سال و امام باقر (ع) چهار سال داشتند كه خداوند آنها را حفظ نمود.
همسر امام حسين(ع) (حضرت شهربانو) در زمان زايمان امام سجاد(ع) رحلت نمودند و در صحراي كربلا حضور نداشته است. هنگاميكه عمر سعد با سپاه خود حركت نمود جمعي از قبيله بني اسد(آنها در دشت غاضريه منزل داشتند) امام حسين (ع) را دفن كردند، بر امام و يارانش نماز خواندند، امام را به خاك سپردند و حضرت علي اكبر(ع) را پائين پاي حضرت به خاك سپردند. همينطور بقيه شهداي كربلا را پائين پاي حضرت به خاك سپردند و حضرت عباس(ع) را در همان جائي كه به شهادت رسيد كنار شريعه فرات به خاك سپردند. اهل بني اسد يك روز بعد از واقعه كربلا اجساد را به خاك سپردند و ابن شهر آشوب و مسعودي مي گويند براي بسياري از آنها قبرهاي آماده يافتند و مرغان سفيدي بر گرد آنان ديدند.
متولي دفن و كفن امام معصوم (چارده معصوم) بايد معصوم باشد و امام را جز امام غسل ندهد از امام نهم (ع) روايت شده كه چون رسول الله(ص) وفات كرد جبرئيل با فرشتگان نازل شدند و ديده اميرالمومنين(ع) باز شد؛ ديد كه با او وي را غسل مي دهند، بر او نماز مي خوانند و براي او قبر مي كنند. در شهادت اميرالمومنين(ع)، همسر امام حسن(ع) و امام حسين(ع) همين وضع را ديدند كه پيامبر (ص) با فرشتگان كمك مي كنند و چون امام حسن(ع) شهيد شدند امام حسين (ع) همين وضع را ديد كه پيغمبر(ص) و علي(ع) با فرشتگان خارج شدند و متصدي امر پدر گرديده و برگشتند.

ورود اهل بيت به كوفه
راوي مي گويد امام سجاد(ع) را بر شتري لاغر و برهنه (بي حجاز) سوار كرده بودند و ديده بانان در پشت سر ايشان و اطراف اسرا حلقه وار با نيزه هاي كشيده مراقب بودند و اگر از هر كدام از اسرا اشكي سرازير مي شد سرش را با نيزه مي كوفتند، خون از پاهاي امام سجاد(ع) جاري بود. همينطور روايت شده است سواري كه سر حضرت عباس(ع) را به گردن اسبش آويخته بود از زيباترين مردم بوده است كه رويش مثل قيري سياه شد و خودش مي گويد هر شب دو مامور مرا در آتش مي اندازند. وي به بدترين حالت مرد.
ابن سعد اسيران را آورد، چون نزديك كوفه رسيدند مردم كوفه به تماشاي آنها جمع شدند. اهل كوفه از وضع آنها شيون سر دادند امام سجاد (ع) فرمودند: براي ما شيون مي كنيد؟ پس چه كسي ما را كشت؟ امام حالش خيلي بد بود براي همين اولين بار خانم خطبه قرّاء خود را قرائت كردند. خانم زينب(س) اشاره كردند تا مردم خاموش شدند؛ نفس مردم در سينه ها حبس شد، بعد از ستايش خداوند و صلوات بر پيامبر(ص) فرمودند:
اما بعد، اي اهل كوفه، اي اهل لاف زدن و پيمان گسستن و عقب كشيدن، حالا گريه ها خاموش نشود و ناله ها فرو ننشيند، همانا مثل شما مثل آن زني است كه رشته محكم خود را واتابد و شما پيمان خود را وسيله دغلي سازيد. جز لاف و خودبيني و گزاف و دروغ در شما چيزي نيست، تملق گوئي كنيزان و كرشمه نوازي دشمنان را شيوه خود كرده ايد ...حالا چه بد براي خود پيش آورديد كه خدا بر شما خشم كرد و در عذاب ابد جا كرديد، براي پدرم گريه كنيد!؟ آري، بخدا بايد گريه كنيد زيرا شما را همان گريه شايسته است. زياد بگرييد كه چنان آلوده ننگ و گرفتار رسوائي هستيد كه هرگز نتوانيد آنرا شست. چگونه خون زاده خاتم نبوت و معدن رسالت از خود بزدائيد كه سيد جوانان اهل بهشت و پناهگاه جمع شما بود، او براي شما جايگاه آرامش و سازش بود، درد شما را درمان مي كرد و از پيش آمدهاي بد شما را نگهداري مي كرد، در ستيزه جوئي با هم به او مراجعه مي كرديد، منطق درست شما به او تكيه داشت و او چراغ راه شما بود. حالا چه بد براي خود پيش آورديد و چه باري براي قيامت خود به دوش گرفتيد، نابودي و سرنگوني. تلاشها بر باد رفت و دستها از كار ماند و معامله، سرمايه را به باد داد، در خشم خدا جاي گرفتيد و سكه خواري و گدايي بر جبين شما زدند. واي بر شما، مي دانيد چه جگر گوشه اي از رسول اله (ص) را پاره كرديد؟ و چه پيماني از او شكستيد؟ و چه خاندان گرامي از او به بازار آورديد؟ و چه پرده حرمتي از او دريديد؟ و چه خوني از او ريختيد؟ واقعه ناهنجاري آورديد كه بسا آسمانها از هم فرو ريزد، زمين بپاشد و كوهها با خاك يكسان شود، به اندازه روي زمين و به اندازه گنجايش آسمانها، عروس اعمال شما بي مو، بي سابقه، بدنما، كور، زشت و كج خلق است، متعجب شويد اگر كه آسمان ببارد؟ عذاب براي آخرت رسوا كننده تر است و آنان ياوري بجويند، مهلت شما را سبك سر نكند، زيرا كسي بر قواي عزوجل پيش دستي نتواند كرد و خون خواهي از او قوت نخواهد شد. سپس چند بيت شعر خواندند و روي از آنان برگرداندند.

نكته اول: شرح اين خطبه را كتابي بزرگ با لسان عالمي عارف در خور است، بلاغت و شيوايي و شهامت موعظه و موشكافي اخلاق فاسد دشمن خونخوار كه از حنجره زني اسير و گرفتار خارج شده است.
نكته دوم: شيون زينب(س) نه از اين جهت است كه برادران خود و فرزندانش را از دست داده و به اسارت گرفته شده است، بلكه او در يك موج بي پايان تأسف بر حال ملت اسلام و مردم كوفه مي نگرد كه با كشتن امام حسين(ع) وضع عالم اسلامي به كجا كشيده خواهد شد، كاخ عدالت فرو ريخته، ديگر اين مردم روي آسايش نخواهند ديد، از فيوضات معنويه دين نتوانند بهره مند شد، تا هميشه خود و نسل خود را ننگين كرده اند، در آينده سيل خون در محيط كوفه به راه مي افتد، همه خانواده ها داغدار خواهند شد و در نهايت، اين محيط آباد به ويرانه اي انباشته از خاك و خون تبديل خواهد گرديد .
نكته سوم: حضرت زينب(س) با اين خطبه آتشين، انقلاب را آغاز نمود و اول نتيجه اي كه گرفت اين بود كه خاندان نبوت را از خطر بزرگي كه آنها را تهديد مي كرد نجات داد؛ زيرا هر لحظه ممكن بود ابن زياد كه اكنون مست پيروزي است فرمان قتل عام آنها را صادر كند و ذريه رسول الله(ص) را به بردگي گيرد و به بازارهاي دور دست كفار بفرستد، ولي خانم چنان ماهرانه نطق كردند كه مردم كوفه را لرزاندند. راويان گفته اند ديديم بعد از اين خطبه همه مردم سرگردان شدند و انگشت پشيماني مي گزيدند.

امام سجاد (ع) فرمودند: عمه جان، بس كن تو نياموخته دانش اندوختي. خانم بعنوان اينكه فرمان امامش است سكوت نمودند، اسرا از مركب پياده شدند و زنان وارد چادر شدند.
سپس امام سجاد(ع) برابر مردم ايستادند و اشاره به سكوت نمودند، خداوند را حمد فرمودند و بر پيامبرش(ص) صلوات فرستادند وگفتند: اي مردم، هر كه مرا مي شناسد كه مي شناسد، هر كه نشناسد من علي بن الحسينم(ع) كه پدرم را بر كنار فرات بيگناه سر بريدند، من پسر آن كسي هستم كه پرده حرمتش را دريدند و نعمت زندگانيش را ربودند، مالش را چپاول كردند و خاندانش را اسير كردند، من پسر آن كسي هستم كه او را دسته جمعي كشتند و همين افتخار مرا بس، اي مردم، شما را به خدا، مي دانيد كه به پدرم نامه دعوت نوشتيد،او را گول زديد، از طرف خود عهد با او بستيد، با او بعيت كرديد و در عوض با او نبرد كرديد و او را تنها گذاشتيد؟ نابود كند شما را آنچه براي خود پيش آورديد. و زشت باد نظريه شما، با چه چشمي به رسول الله (ص) نگاه مي كنيد؟ آنگاه كه به شما گويد: عترتم را كشتيد و حرمتم را برديد و از امتم نيستيد.
راوي: آواز مردم به گريه بلند شد و يكديگر را فرياد مي زدند كه هلاك شويد سپس امام سجاد (ع) فرمودند : رحمت خدا بر آنكه اندرزم را بپذيرد و سفارشم را در راه خدا و رسول خدا(ص) و خاندانش نگهدارد كه ما را نسبت به رسول خدا(ص) پيروي خوبي است. مردم گفتند: يابن رسول الله(ص)، ما همه شنوا و فرمانبردار شمائيم، بما دستور بده، ما در جنگ و صلح با تو هستيم و هر كس به تو و ما ستم كرده خونخواهي كنيم. امام فرمودند :

هيهات، هيهات، اي دغلبازان پر نيرنگ، ميان شما و هوس بي جاي شما مانع بزرگي است مي خواهيد به من رو كنيد به همان وضعي كه پيش از اين به پدرانم رو كرديد، نه، هرگز، هنوز زخم عميق كشته شدن پدر و خاندانم در روز گذشته به هم نيامده داغي كه بر دل رسول الله (ص) و پدرم و فرزندانشان آمده فراموشم نشده و استخوانهاي گردنم را از هم فاصله انداخته، تلخي آن در ميان حلقوم و حنجره ام مانده و تا استخوان سينه گلوگير من است. خواهشم اين است كه نه به سود ما باشيد و نه به زيان ما.

راوي مي گويد: مردم از گريه و شيون جنجال كردند، زنها مو پريشان نمودند، خاك بر سر ريخته، چهره خراشيده و سيلي به صورت زدند، مردها مي گريستند و ريش بر مي كندند و مانند آنروز، زن و مرد گريان ديده نشده بود.
راوي مي گويد: اهل كوفه خرما و نان و گردو به دست كودكان خود دادند كه بر محمل اسيران بدهند، ام كلثوم فرياد زد: صدقه بر ما حرام است و آنها را از زبان و دهان بچه هاي اسير مي گرفت و به زمين مي انداخت.
سپس ابن زياد دستور داد سر بريده حسين (ع) را جلوي آنها برند. سرهاي شهدا را بر نيزه رديف كردند و مقابل اسيران كشيدند تا آنها را بعد از جريانات خطبه حضرت زينب(س) و امام سجاد (ع) به كاخ ابن زياد برند. سر مقدس امام را آوردند و ابن زياد آن را جلوي خود گذاشت، به آن نگاه كرد و لبخند زد، با چوبدستي به دندانهاي جلوي حضرت مي كوفت و مي گفت: حسين چه خوش دندان است. راوي مي گويد به خدا قسم ديدم كه پيامبر جاي چوب او را كه مي زد بوسيده بود.
زيد بن ارقم كه از دوران كودكي در پرورش پيغمبر اسلام(ص) بود و در غزوات بسياري همراه حضرت بود ولي سياست زنجيروار بني اميه به وي سخت بود كه اين مردان را خانه نشين كرده است، شهامت ابا عبدالله الحسين (ع) اين عناصر فعال را مشتعل نمود لذا در مجلس ابن زياد، وقتي مي بينيد ابن زياد گفت: خدايت تو را بگرياند، اگر بخدا پير نبودي و خردت از بين نرفته بود، گردنت را مي زدم. زيد بن ارقم برخاست و بيرون رفت و از دارالاماره خارج شد و به مردم گفت: اي گروه عرب، شما از امروز ديگر بنده هستيد، پسر فاطمه(س9 را كشتيد و پسر مرجانه را فرمانده خود كرديد، او نيكان شما را مي كشد و بدان شما را بنده خود مي كند، تن به خواري داديد، مرگ بر كسي كه تن بخواري دهد.
روايت شده ابن زياد سر را برداشته و بر رو و موي او مي نگريست، ناگاه لرزه بر دست شومش افتاد و آن سر مكرم را بر روي ران خود نهاد، قطره خوني چكيد و از جامه هاي آن ملعون در گذشت و رانش را سوراخ كرد، چنانكه ناسور شد و هر چه جراحان سعي نمودند معالجه نشد، لاجرم ابن زياد دائم با خود مشك نگه مي داشت تا بوي بد ظاهر نشود.
شيخ ابوجعفر طوسي روايت كرده وقتي سر ابن زياد را براي مختار آوردند، مشغول غذا خوردن بود و خدا را بر اين پيروزي حمد مي گفت و اظهار مي داشت وقتي سر حسين را نزد ابن زياد بردند مشغول غذا خوردن بود، وقتي مختار از خوردن غذا خارج شد برخاست و با كفش خود روي ابن زياد را ماليد و آن كفش را به غلام خود داد و گفت: آن را بشوي كه بر روي نجس نهاده ام .
شيخ مفيدنقل مي كند: اسرا را نزد ابن زياد بردند و زينب (س) هم ناشناس با جامه هاي بسيار ساده وارد شد، خانم زينب (س) در گوشه قصر نشست و زنان اسير دور او جمع شدند. ابن زياد گفت: اين زن كه با زنان ديگر كه گوشه اي نشسته اند كيست؟زينب (س) جوابش را نداد. سه بار پرسيد، يكي از زنان گفت: اين زينب(س) دختر فاطمه(س) بنت رسول الله (ص) است. ابن زياد به او رو كرد و گفت: حمد خدا را كه شما را رسوا كرد و كشت. خانم فرمود: حمد خدا را كه ما را به واسطه پيغمبر(ص) گرامي داشت و از پليدي ها به نهايت، پاكيزه نمود، همانا فاسق رسوا مي شود و فاجر دروغ مي گويد و او جز ما مي باشد. ابن زياد گفت: خدا با خاندانت چه كرد؟ حضرت زينب (س)فرمود: براي آنها شهادت را مقدر كرده بود و به آرامگاه خود رسيدند، تو در محضر امام، محاكمه خواهي شد. پس ببين آنروز پيروزي با كيست؟ سپس زينب فرمود: اي پسر مرجانه، مادرت بر تو بگريد. ابن زياد عضب كرد و قصد كشتن او را كرد كه عمر وبن حريث گفت: اي امير او زن است، زن را به گفتارش مواخذه نكن.
سپس امام سجاد(ع) را نزد او آوردند، ابن زياد گفت: تو كيستي؟ فرمودند: علي ابن الحسين.ابن زياد گفت: خداوند علي ابن الحسين(ع) را مگر نكشته است؟ امام سجاد(ع) فرمودند: من برادري داشتم به نام علي(ع) كه مردم او را شهيد نمودند. ابن زياد گفت: خدا او را كشت. سپس امام فرمودند: الله يتوفي لا نفس حين موتها (سوره زمر،آيه چهل و دوم) وقت مرگ، خداوند جان را قبضه كند. ابن زياد غضب كرد و گفت: باز هم جرأت جواب مرا داري، او را ببريد و گردن بزنيد. زينب(س) به او چسبيد و گفت: ابن زياد ، خونهايي را كه از ما ريختي براي تو بس است وامام سجاد(ع) را در آغوش كشيد و گفت: بخدا من از او جدا نشوم، اگر مي كشي مرا هم با او بكش. ابن زياد به آنها نگريست و گفت: در ترحيم چه اسرار عجيبي است؟ بخدا، گمان دارم دوست دارد كه او را با وي بكشم، او را رها كنيد كه من او را به درد خود گرفتار مي بينم. همين موقع امام سجاد(ع) فرمودند: عمه جان ، بس كن تا من با او سخن بگويم.علي ابن الحسين (ع) رو به ابن زياد كردند و فرمودند: مرا از كشتن مي ترساني؟ مگر نمي داني كه كشته شدن عادت ماست و كرامت ما شهادت است.
سپس ابن زياد امام بيمار و خاندان او را در خانه اي جنب مسجد بزرگ كوفه باز داشت كرد، حضرت زينب (س) فرمودند: زنان عرب حق ندارند نزد ما بيايند. ابن زياد فرمان داد امام سجاد(ع) را زنجير نمودند، با زنان حرم به زندان بردند،درب را بستند و بعد مژده كشتن امام حسين(ع) را به اطراف نوشت و اسيران را با سر حسين(ع) به شام فرستاد.

شهادت عبدالله بن عفيف ازلي
بعد از اين جريانات ابن زياد در مسجد كوفه بالاي منبر رفت و پس از حمد و ثناي خداوند گفت: ستايش خداي را كه حق و حق جويان را غلبه داد و امير يزيدبن معاويه را پيروز نمود و كذاب بن كذاب را كشت، در همين جا عبدالله بن عفيف يكي از زهاد و نيكان شيعه كه يك چشمش را در جمل و چشم ديگرش را در صفين از دست داده بود قيام كرد و فرمود: اي پسر مرجانه، كذاب بن كذاب تو هستي و پدرت و آنكه تو را والي كرده است.ابن زياد گفت:اين سخنگو كيست؟ عبدالله گفت: اي دشمن خدا، سخنگو من هستم. ذريه طاهره اي كه خداوند پليدي را از آنها برده كشتي و هنوز خود را مسلمان مي داني؟ اولاد مهاجر و انصار كجايند كه از يزيد بن معاويه (لعين بن العين) انتقام كشند؟ خشم ابن زياد افزوده شد و گفت: او را نزد من بياوريد. سربازان ابن زياد از اطراف به سوي او دويدند ،عموزاده هاي عبدالله بن عفيف او را فراري دادند و او را به خانه اش رساندند. ابن زياد گفت: برويد اين كور را كه خداوند نور از دلش برده نزد من بياوريد. به منزل او رفتند قبايل از او مطلع شدند و جمع شدند تا از او دفاع كنند، خبر به ابن زياد رسيد و لشگري را به سرداري محمدبن اشعث به جنگ آنها فرستاد، نبرد سختي گرفت و عده اي كشته شدند و ياران ابن زياد خود را به خانه عبدالله بن عفيف رسانيدند و در خانه را شكستند، دختر عبدالله فرياد زد كه عبدالله فرمود: نترس، شمشير مرا بده تا از خودمان دفاع كنيم،تو فقط بگو از كدام طرف حمله مي كنند، دخترش گفت: از هر طرف حمله مي كنند! تا اينكه او را محاصره كردند و نزد ابن زياد بردند،ابن زياد به او گفت: خدا را شكر تو را رسوا كرد!
عبدالله گفت: به والله قسم، اگر ديده باز بود به من دسترسي نمي يافتيد و الحمدلله، من از خداوند در خواست كرده بودم كه شهادت را روزي من كند، پيش از آنكه مادرت تو را بزايد، از خداوند خواسته بودم به دست بدترين خلق خدا كشته شوم، چون چشمانم كور شد نا اميد گشتم و اكنون بحمدالله خداوند روزي شهادت را نصيبم كرد. ابن زياد دستور داد: گردنش را بزنيد.

حرکت کاروان اسرا از کوفه به شام
ابن زياد سرهاي شهداي كربلا را به زحربن قيس سپرد و راهي شام نمود، همراه او ابوبرده بن عون ازدي، طارق بن اي ظبيان و جمعي از اهل كوفه را روانه كرد تا اسرا را به شام ببرند.
ابن زياد پس از فرستادن سر حسين(ع) ، اسراء را با شمرذي الجوشن و مخفر بن ثعلبه عائذي به شام فرستاد و به دست و پا و گردن مبارك امام سجاد(ع) زنجير انداخت.

جريان راهب دير:
حاملان سرهاي شهدا در اولين منزل جهت استراحت بار انداختند، با سر مقدس به بازي و تفريح مشغول شدند و مقداري از شب را به عيش و نوش گذراندند، به ناگاه دستي از ديوار بيرون آمد و با قلمي آهنين اين شعر را با خون نوشت :
اتر حو امه قلت حسناً شفاعه جدّه يوم الحساب
آيا گروهي كه امام حسين (ع) را كشتند در روز قيامت اميد شفاعت جدش را دارند؟

حاملان سرها بسيار ترسيدند، برخي از آنها برخاستند تا آن دست و قلم را بگيرند كه ناگهان ناپديد گشت، وقتي برگشتند دوباره آن دست با همان و همان جوهر خون آشكار شد و اين شعر را نوشت:
فلا و الله ليس لهم شفيع و هم يوم القيامه في العذاب
بخدا سوگند شفاعت كننده اي براي آنها نخواهد بود و آنها روز قيامت در عذاب خواهند بود

دوباره عده اي خواستند آن دست را بگيرند كه باز ناپديد شد، براي بار سوم كه برگشتند آن دست با همان شرايط اين شعر را نوشت:

و قد قتلو الحسين بحكم جور و خالف خلفهم حكم الكتاب
امام حسين (ع) را از روي ظلم و ستم شهيد كردند و با اين كارشان مخالف قرآن عمل نمودند.
حاملان سر، از غذا خوردن پشيمان شدند و با ترس بسيار آن شب را نخوابيدند، در نيمه شب صدايي به گوش راهب دير رسيد كه در آنجا زندگي مي كرد.راهب خوب گوش داد: ذكر تسبيح الهي را شنيد راهب برخاست و از پنجره ديد، سر خود را بيرون كرد متوجه شد از نيزه اي كه كنار ديوار دير گذاشته اند نوري عظيم به سوي آسمان افراشته شده و فرشتگان از آسمان گروه گروه فرود مي آيند و مي گويند: السلام عليك يا بن رسول الله ... السلام عليك يا ابا عبدالله (ع). راهب از ديدن اين حالات متعجب شد و ترس او را فرا گرفت. از صومعه خارج شد و ميان ياران ابن زياد رفت و پرسيد: بزرگ شما كيست؟ گفتند: خولي. به نزد خولي رفت و پرسيد: اين سر كيست؟ گفت: سر مرد خارجي است (نعوذبالله) كه در سرزمين عراق خروج كرد و ابن زياد او را كشت.راهب گفت: نامش چيست؟خولي جواب داد: حسين بن علي بن ابيطالب(ع).باز پرسيد: نام مادرش چيست؟ خولي گفت: فاطمه بنت محمد مصطفي (ص)؟ راهب با تعجب پرسيد: همان محمدي كه پيغمبر(ص) خودتان است؟ وخولي گفت: آري. راهب فرياد مي زد كه هلاكتان باد بخاطر كاري كه كرديد.از آنها خواهش كرد سر مبارك حسين(ع) را تا صبح نزد او بگذارند. خولي گفت: نمي توانيم بدهيم تا نزد يزيد بن معاويه ببريم و از او جايزه بگيريم. راهب گفت: جايزه تو چقدر است؟
خولي پاسخ داد:ده هزار درهم. راهب گفت كه من ده هزار درهم به تو مي دهم. خولي هم پذيرفت، درهم را گرفت و سر مطهر را به راهب سپرد . سر مطهر را به مشك خوشبو نمود و آنرا روي سجاده اش گذاشت و تمام شب را گريه كرد. وقتي صبح شد به سر منور عرض كرد: اي سر من، با من جز خويشتن، چيزي ندارم ولي شهادت مي دهم كه معبودي جز خدا نيست، جد تو محمد (ص) پيامبر خداست و گواهي مي دهم كه من غلام و بنده تو هستم و عرض كرد اي اباعبدالله(ع) بخدا سوگند، بر من سخت است كه در كربلا نبودم و جان خود را فداي تو نكردم. اي ابا عبدالله(ع)، هنگاميكه جدت را ديدار مي كني گواهي ده كه من شهادتين گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم. آنگاه گفت: اشهدان لا اله ... صبح سر را به آنها تحويل داد، پس از اين ديدار از صومعه خارج وخود را خدمتكار اهل بيت كرد.
ابن هشام مي گويد: وقتي سر را از راهب گرفتند، به راه افتادند تا نزديك دمشق رسيدند به يكديگر گفتند بيائيد اين درهمها را ميان خود تقسيم كنيم تا يزيد از آنها خبردار نشود، كيسه هاي درهم را باز كردند و ديدند سفال شده است. بر روي آن نوشته شده است فلا حسبن الله غافلا عما يعلم الظالمون (سوره ابراهيم ،آيه چهل و دوم)؛گمان مبريد خدا از آنچه ستمكاران انجام مي دهند غافل است. بر روي ديگري نوشته بود و سيعلم الذين ظلمو اي منقلب ينقلبون ( و به زودي ستمكاران بدانند چه سرانجامي دارند) حاملان سر، سفالها را در نهري ريختند. خولي گفت: اين راز را پوشيده نگهداريد و با خود گفت: انا لله و انا اليه راجعون، حذرالدنيا و الاخره.
تاريخ حوادث ميان راه شام را مشخص نكرده است كه حاملان سرها چند منزل، استراحت كردند وچه بر آنها گذشت؟ ابن شهر آشوب مي گويد يكي از كرامات امام زيارتگاههايي است كه از سر ايشان به جاي مانده است؛ دركربلا و در شهرهاي عسقلان، موصل، نصيبين، حماه، حمص، دمشق و ديگر مكانها مي باشد (يعني اينكه وجود سر مقدس امام در اين مكان ها ، زيارتگاههاي معروف دارد، براي نمونه وقتي خواستند به شهر موصل روند شخصي را به نزد حاكم شهر موصل فرستاند كه توشه و آذوقه براي آنها فراهم كند و شهر را آذين كنند، اهل موصل گفتند هر چه مي خواهيد براي شما فراهم مي كنيم ولي از آنها درخواست كردند كه به شهر نيايند، بيرون شهر منزل كنند و از همانجا بروند، آنها در يك فرسخي شهر منزل كردند و سر شريف را روي سنگي نهاند،از آن سر مقدس قطره خوني بر آن سنگ چكيد و مانند چشمه اي از آن خون مي جوشيد.)
مردم هنگام محرم اطراف آن جمع مي شدند و مراسم عزاداري برپا مي كردند و اين مراسم تا زمان عبدالملك بن مروان حكم به جا بود و او دستور داد آن سنگ را از آنجا به جاي ديگري ببرند لذا اثر آن محو شد البته در جاي سنگ گنبدي ساختند و آن را ناميدند.
حاملان سر نزديك هر شهري از كربلا (از كوفه تا دمشق) مي رسيدند جرأت نداشند كه وارد شوند، مي ترسيدند قبائل عرب بر آنها بشورند و سر را از آنها بگيرند لذا از بيراهه مي رفتند و فقط براي آذوقه شخصي را مي فرستاند و مي گفتند اين سر يك خارجي است.

ورود اهل بيت به شام
روز اول صفر سر مبارك امام حسين(ع) را وارد دمشق نمودند روزي كه عيد بني اميه و روز ماتم شيعيان بود؛ اهل بيت اسير را سه روز پشت دروازه شام نگه داشتند تا شهر را زيور بستند و مردم شامي با دايره و طنبور شادي مي كردند.
سيد بن طاووس مي گويد وقتي اسيران و سر مقدس حضرت را نزديك دمشق رسانيدند، ام كلثوم گفت: از تو درخواستي دارم شمر.شمرگفت: چه حاجتي داري؟ ام كلثوم فرمودند: اكنون به نزديك شهر دمشق رسيديم ما را از يك دروازه كم جمعيت وارد شهر كن تا مردم ما را كمتر به اين وضع ببينند (نه به آن جهت كه مردم آنها را اذيت و آزار برسانند، درد سنگين تر از اينهاست، نمي خواستند سر عريان اهل بيت را نامحرمان ببينند)سرهاي شهدا را از نزديك كجاوه ها دور كنند تا مردم سرگرم ديدن سرها شوند و حواسشان از ما پرت شود. اما شمر ملعون در جواب خانم دستور داد: نيزه هاي سر شهدا از ميان كجاوه رد شود و اسرا را از ميان تماشاچيان ببرند تا بيشتر در معرض ديد باشند و آنها را با اين وضع تا در مسجد جامع دمشق (مسجد اموي) يعني توقفگاه اسرا بردند.
همانطوريكه عرض شد اسرا خيلي در فشارروحي و جسمي بودند، اسرا بر روي شتران بي حجاز بودند و زنجير به دست و گردن امام سجاد(ع) بود. سهل بن سعد مي گويد من قصد رفتن به خانه ام در بيت المقدس را داشتم وقتي به محيط شام رسيدم شهري را با نهرهاي جاري و درختان فراوان ديدم كه زينت كرده اند، بازارها را پرده آويزان كرده بودند و همگي مردمش شادند، زنان در حال دف زدن و آواز خواندن هستند و طبل مي كوبند با خود گفتم عيدهاي شاميان را مي شناسم ولي امروز عيد نيست. سپس جمعي را ديدم با هم گفتگو مي كنند به آنها گفتم: آيا شما در شام عيدي داريد كه من خبر ندارم؟ گفتند: اي پيرمرد، گويا غريبي؟ گفتم: من سهل بن سعدم و از اصحاب محمدم(ص). گفتند: اي سهل عجب است كه آسمان خون نمي بارد و زمين اهل خود را فرو نمي برد؟ گفتم: چرا؟ گفتند: واعجبا، سر حسين (ع) را از عراق براي يزيد به هديه مي برند و مردم شادي مي كنند. گفتم: واعجبا، سر حسين (ع) را مي برند و آنها خرسندند؟ از آنها پرسيدم از چه دري وارد مي شوند وآنها به يكي از درها اشاره نمودند كه باب ساعات نام داشت. سهل مي گويد مشغول گفتگو بوديم كه پرچمهايي پشت سر هم پيدا شدند. سواري آمد، نيزه اي در دست داشت و سري بر آن آويخته شده بود كه شبيه ترين مردم به پيامبر(ص) بود.
پشت آن سوار زنان بر شتران بي حجاز و برهنه سوار بودند خودم را نزديك يكي از آنها كردم و پرسيدم: تو كيستي؟ فرمود: من سكينه دختر امام حسين(ع) هستم. عرض كردم: خانم، من سهل بن سعد يكي از ياران جدت پيامبر(ص) مي باشم، آيا فرمايشي داريد؟ فرمود: به حامل اين سر بگو كه آنرا جلو برد تا مردم نامحرم به تماشاي سر مشغول شوند و به حريم ما نگاه نكنند. سهل مي گويد من خودم را به حامل سر رسانيدم و گفتم: آيا حاضري خواسته مرا برآورده كني و در مقابل آن چهارصد دينار طلا از من بگيري؟ گفت: چه خواسته اي داري؟ گفتم: سر را از ميان زنان جلوتر ببر. او پذيرفت و دينارها را گرفت.
يكي از شيوخ شام در مسجد اموي به امام سجاد(ع) گفت: منت خدا را كه شما را كشت و آشوب را خاموش نمود و هر چه خواست به امام(ع) گفت، وقتي سخنش تمام شد امام سجاد(ع) فرمودند قرآن خوانده اي؟ گفت: آري.امام فرمودند: اين آيه را خوانده اي؟ قال لاسئلكم عليه اجراً الاالموده في القربي (سوره شوري، آيه بيست و سوم)؛ بگو من از شما مزدي نخواهم بجز دوستي خويشانم؟ شيخ گفت: آري، خوانده ام. امام فرمودند: آن خويشان، ما هستيم. سپس فرمودند اين آيه را خوانده اي؟ و آت ذالقربي حقه (سوره اسرا، آيه بيست و ششم)؛به ذالقربي حقشان را ادا كن.شيخ پاسخ داد: آري، خوانده ام.امام فرمودند: ما همانهائيم. سپس امام فرمودند: آيا نخواندي انما يزيدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيراً (سوره احزاب،آيه سي وسوم). آن مرد شامي، دو دست به آسمان برداشت و گفت: بار خدايا، من از دشمنان آل محمد و كشندگان آنان به تو بيزاري جستم، من هميشه قرآن خواندم و تا امروز اين نكته را دريافت نكرده بودم.

در مقابل يزيد ( ل)
امام سجاد(ع) فرمودند: در مسجد اموي دمشق در حضور يزيد (ل) در زنجير بودم به او گفتم به من اجازه دهيد سخن گويم. گفت: بگو، ولي ناهنجار نگو. حضرت فرمودند: من در خانداني هستم كه ناهنجار نگويم، بلكه مي خواهم بگويم كه اگر رسول الله (ص) مرا در زنجير مي ديد به نظرت چه حالي داشت و چه كار مي كرد؟ تمام مجلس گريه كردند همان لحظه يزيد دستور داد كه او را آزاد كنند. يزيد به امام گفت:در كربلا چه ديدي؟ امام سجاد (ع) فرمودند: خداوند قبل از خلقت آسمانها و زمين همه چيز را مقدر نموده بود. يزيد با مشاوران خود مشورت نمود و همگي به كشتن امام سجاد(ع) راي دادند. امام پنجم (امام محمد باقر(ع)) كه آنموقع چهار سال و اندي سن داشتند خداوند را ثنا و حمد كردند و فرمودند: اي يزيد، مشاورانت بر خلاف مشاوران فرعون راي دادند، وقتي درباره موسي(ع) و هارون با هم مشورت كردند، گفتند آنها را مهلت بدهيد ولي مشاوران تو راي دادند كه ما را بكشي و اين علتي دارد؟ يزيد گفت: علت چيست؟امام محمد باقر (ع)فرمودند:آنها همگي زنازادگان هستند زيرا پيغمبران و اولادشان را جز زنازادگان نكشند. يزيد هم سر به زير انداخت وبه امام سجاد(ع) گفت: واعجبا، بر پدرت كه نام علي را بر روي فرزندانش گذاشته است. امام سجاد(ع) فرمودند: پدرم، پدرش را دوست مي داشت لذا چند بار نام فرزندانش را علي ناميد.
وقتي خانم زينب(س) ديد كه يزيد اينگونه به امام بي احترامي مي كند و با چوب خيزران عصاي خود به دندان مبارك امام حسين (ع) مي زند برخاست و خطبه خود را خواند؛
بعد از حمد خداوند و درود بر پيامبر(ص) و خاندانش فرمود: ثم كان عاقبه الذين اساوالسواي ان كذَّبوا بايات الله و كانو بهايستهزون (سوره روم،آيه دهم) ؛ سرانجام آنانكه بد كرداري كردند، اين شد كه به حق كافر شده و آيات خدا را تكذيب و تمسخر كردند. سپس فرمود: اي يزيد، به گمانت اكنون كه راههاي زمين و آفاق آسمان را بر ما بستي و مانند اسيران ما را راندي، پيش خدا خوار شديم و تو گرامي شدي و براي اين است كه پيش خداوند منزلتي داري و بيني بالا گرفتي و با گوشه چشم نگاه مي كني و خرم و شادي كه دنيا به تو رو آورده و اكنون سلطنت ما براي تو مصفا گرديده، گفته هاي خداوند عزوجل را فراموش كردي كه فرموده است ولا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لانفسهم انَّما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين يعني آنانكه به راه كفر رفتند گمان نكنند كه مهلتي كه ما به آنها مي دهيم به حال آنها بهتر خواهد بود بلكه به آنها مهلت مي دهيم براي امتحان تا به ثروت و سركشي خود بيفزايند و آنان را عذابي دردناك خواهد بود. سپس فرمودند: اين رسم عدالت است كه زنان و كنيزان خود را پشت پرده نشاني و دختران رسول الله(ص) را اسيروار نگهداري؟ پرده از ما برگيري و ما را آشكارا نمايش مي دهي و ما را از شهري به شهري مي بري؟ خودي و بيگانه در پي ديدار ما باشند؟ و از خود كسي را نداشته باشيم كه حمايتمان كند، چه اميدي به كسيكه جگر پارگان را درآورده و گوشتش از خون شهيدان روئيده، كسيكه از روي كبر و كينه به ما مي نگرد چگونه در كينه ورزي كوتاهي كند؟
اي يزيد بر دندانهاي ابي عبدالله(ع) سيد جوانان اهل بهشت مي زني و با ريختن خون ذريه پيامبر(ص) و ستارگان زمين از آل عبدالمطلب ريشه را كندي، بزودي به سرانجامي دچار خواهي شد كه آرزو مي كني اي كاش افليج و گنگ بودي و اين گفتار و كردار را نداشتي. بار خدايا، حق ما را بگير و بر كسي كه خون ما را ريخت و حاميان ما را كشت خشم كن. اي يزيد، به خدا پوست خود را دريدي و گوشت خود را بريدي و با بار سنگين خونريزي به محشر وارد خواهي شد و خدا حق آنها را بگيرد. سپس فرمود ولا تحسبن الذين قتلو في سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون (سوره ال عمران،آيه صد و شصت ونهم) يعني گمان مبريد آنانكه در راه خدا كشته شدند مردگانند بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزي مي خورند.
خانم بعد از قرائت اين آيه فرمود: اي يزيد، خدا را بس است كه حاكم بر تو و پيغمبر(ص) خصم تو باشد، و جبرئيل (ع) پشتيبان او. به زودي پدرت كه براي تو سلطنت آراست و تو را به گردن مسلمانان سوار كرد، بداند كه ستمكاران چه بد جايي دارند.
اگر چه پيشامدهاي ناگوار مرا به گفتگوي با تو كشانيد، من مقام تو را كوچك مي دانم و سرزنش تو را بزرگ مي شمارم ولي ديده ها اشكبار است و ستبرها آتش بار .... همينطور ادامه مي دهد سپس مي فرمايد: به خدا شكوه مي برم و بر او توكل مي كنم، هر دامي داري پهن كن، هر گامي داراي بردار و هر تلاشي داري بكن ولي به خدا نتواني ذكر ما را محو كني و نمي تواني ننگ اين حادثه را بشوئي. اي يزيد، رايت غلط است و روزگارت كوتاه و جمعيت تو متلاشي خواهد شد. روزي كه منادي جار كشد الا لعنه الله علي الظالمين حمد خدا كه براي اول ما سعادت با مغفرت و براي آخر ما شهادت را نصيب كرد با رحمت. حسبنا الله و نعم الوكيل.
اگر چه همه اين نطق خانم در برابر يزيد، امپراطور نصف دنياي اسلام، است ولي مهمتر از همه، قسمت آخر گفتار ايشان راجع به بقاء اسلام است؛ روش حق امامت، بر باد شدن دستگاه حكومت يزيد و متلاشي شدن اين كشور پهناور اموي كه در آن روز فرمانرواي نصف جهان بود (از مرزهاي چين تا اواسط آفريقا زير پرچم خود اداره مي كرد.)
در كتاب مهوف اثر ابن شهر آشوب آمده است كه بعد از خطبه خانم زينب(س)، يزيد دستور داد منبري تهيه نمودند و خطيب آوردند تا از علي(ع) و حسين(ع) نكوهش كند؛ خطيب بالاي منبر رفت و حمد خدا نمود و بسيار از علي(ع) و حسين(ع) بد گفت و در مدح معاويه و يزيد طولاني سخنراني كرد تا اينكه امام سجاد(ع) بر او بانگ زد و فرمود: اي خطيب، واي بر تو كه رضاي خلق را به عذاب خالق خريدي، جايت دوزخ است سپس رو به يزيد كرد و گفت: اجازه مي دهي من هم سخني گويم كه پسند خدا باشد و براي اين حضار موجب اجر گردد؟ يزيد قبول نكرد، مردم گفتند به او اجازه بده بالاي منبر رود شايد ما از او چيزي بشنويم.يزيد گفت: اگر بالاي منبر رود مرا و آل ابوسفيان را رسوا كند سپس به زير آيد، به او گفتند او بيمار است و قادر نمي باشد. يزيد گفت: او از خانداني است كه علم را از كودكي با شير مكيده اند به او اصرار كردند تا اينكه اجازه داد. (اين كرامت است كه خود يزيد در بين آن همه جمعيت و سفيران خارجي اعتراف به علم امام نمايد.) امام سجاد(ع) فرمود:

اي مردم، منم پسر مكه، منم پسر زمزم و صفا و منم پسر آنكه حجرالاسود را به اطراف تكان داد، منم پسر بهترين طواف و سعي كنندگان ، منم پسر كسيكه تا مسجدالاقصي او را شبانه بردند ، منم پسر.... منم پسر آنكه به او وحي شد. انا ابن الحسين (ع) القتيل بكربلا، انا ابن علي المرتضي انا ابن محمدالمصطفي ان ابن فاطمه الزهرا (س) ، انا ابن سوره المنتهي، انا ابن شجره طوبي؛ منم پسر آنكه در خاك و خون غلطيدكه بر او نوحه گرند و منم پسر آنكه پرندگان هوا بر او شيون كنند. چون سخنش به اينجا رسيد فرياد مردم به گريه بلند شد و يزيد ترسيد كه آشوب شود به موذن گفت براي نماز اذان بگو. موذن برخاست و گفت: الله اكبر، الله اكبر. امام فرمود: آري، الله اكبر و اعلي واجلّ و اكرم مما اخاف واحذر. وچون گفت: اشهدان لا اله الا الله. امام فرمود: آري، من هم با هو شاهد، شهادت دهم و بر هو منكري حمله برم كه لا الا غيره و لا رب سواه. و چون گفت: اشهد ان محمدرسول الله(ص)، عمامه خود را از سرش برداشت و به موذن گفت: تو را به همين محمد لحظه اي ساكت باش، سپس رو به يزيد كرد و فرمود: اي يزيد اين پيامبر جد من است يا جد تو؟ اگر بگويي جد تو است همه عالم مي دانند دروغ مي گويي و اگر بگوئي جد من است ، چرا از از روي ستم پدرم را كشتي و اهل بيتش را اسير كردي؟ اين را گفت و دست برد و گريبان خود را چاك زد و گريست و گفت: بخدا در اين دنيا جز من كسي نيست كه جدش رسول خدا(ص) باشد، چرا اين مرد به ستم پدرم را كشت و ما را چون روميان اسير كرد. سپس فرمود: اي يزيد، ابتكار مي كني و مي گويي محمد رسول خدا(ص) است و رو به قبله مي ايستي؟ واي بر تو كه در روز قيامت، دشمن تو ، جدم و پدرم خواهند بود. سپس مردم بينشان همهمه شد و بيشتر مردم پراكنده گشتند.
آنگاه حضرت زينب(س) نزد يزيد رفت و خواست كه براي حسين(ع) عزاداري كنند، يزيد اجازه داد و آنها را در دارالحجاره منزل داد و هفت روز در آنجا مجلس سوگواري برپا نمودند و هر روز تعداد زنان شامي در شركت در اين مجلس بيشتر مي شد. جمعيت بحدي رسيد كه مردم شام قصد كردند بر خانه يزيد هجوم ببرند و او را بكشند كه مروان حكم كه آنموقع در شام حضور داشت از اين توطئه مطلع شد و به يزيد گفت كه مصلحت نيست كه اهل بيت امام حسين (ع) را در شام نگهداري، آنها را به حجاز بفرست، يزيد هم وسائل سفر را آماده كرد و آنها را به مدينه فرستاد.

داستان ايلچي پادشاه روم در مجلس يزيد
در مجلس يزيد از امام سجاد(ع) نقل شده است، وقتي سر امام را براي يزيد(ل) آوردند مجلس ميخواري را برقرار مي كرد و سر مقدس را مي آورد و پيش خود مي گذاشت و بر او مي مي ريخت و خودش مي خورد. يك روز ايلچي كه از اشراف روم بود و در مجلس يزيد حضور داشت پرسيد: اي پادشاه عرب، اين سر كيست؟ يزيد گفت: تو را با اين سرچه كار؟ ايلچي گفت: زمانيكه من نزد پادشاه خودم برگردم هر چه كه ديدم از من مي پرسد، لذا دوست دارم نام صاحبش را بدانم تا در شادي تو شريك باشم. يزيد گفت: اين سر حسين بن علي (ع) است. آن نصراني گفت: واي بر تو، دين من بهتر از دين توست پدرم از نوادگان داود (ع) است و ميان من و او پدران بسياري است و با اين واسطه مرا بزرگ مي شمارند و از خاك پايم براي تبرك مي برند ولي شما پسر پيغمبر خود را مي كشيد. اين چطور ديني است؟
يزيد گفت: اين نصراني را بكشيد تا مرا در كشورش رسوا نكند. چون نصراني چنين ديد، گفت: مي خواهيد مرا بكشيد، حالا كه اينطور است بدان كه من ديشب پيغمبر شما را در خواب ديدم و به من گفت اي نصراني، تو از اهل بهشتي اكنون مي گويم اشهدان لا اله الا الله و اشهدان محمداً رسول لله و .... سپس برخاست و سر حسين(ع) را به سينه چسباند و او را مي بوسيد تا اينكه او را كشتند.
سيد مرتضي فرموده اند سر حسين (ع) را به كربلا برگرداندند و به تن شريفش وصل نمودند، البته اقوال بسيار است مثلا در قبرستان بقيع و يا در قبرستان باب القراديس در دمشق، ولي اقوال شيعه كه صحيح روايات است داريم كه يزيد تمام سرهاي شهدا را به امام سجاد(ع) داد و حضرت آنها را روز بيستم صفر به بدنها ملحق نمود و سپس با كاروان اسرا به سوي مدينه حركت كردند.
حرم امام حسين(ع) از شام به سوي مدينه در ملهوف ذكر شده است، وقتي حرم امام به عراق رسيدند به راهنماي خود گفتند ما را از راه كربلا ببر. هنگاميكه به قتلگاه شهدا رسيدند ديدند جابر عبدالله انصاري و جمعي از بني هاشم براي زيارت قبر حسين(ع) آمده اند، با گريه و زاري از هم ديدار كردند و ماتمي جگرسوز بر پا گرديد، زنان اطراف هم جمع شدند و چند روزي عزاداري برپا شد سپس از كربلا به سوي مدينه حركت نمودند.


مادر امام سجاد(ع) شهربانو دختر بزرگردشاه ايران بن شهريار بن كسري بود كه هنگام زايمان امام سجاد(ع) رحلت نمود .
مادر حضرت علي اكبر(ع) ليلي دختر ابي مره بن مسعود ثقفي بود.
مادر حضرت علي اصغر(ع) رباب دختر امرء القيس بن عدي كلبي است كه بعد از شهادت امام حسين(ع) يكسال بيشتر زندگي نكرد و حتي يكبار هم زير سايه نرفت يا ننشست تا اينكه رحلت نمود.
در تاريخ شش نفر تا آخر عمرشان دائم الگريه بودند؛ آدم از پشيماني مي نگريست، نوح براي گمراهي قومش، يعقوب در فراق فرزندش يوسف، يحيي از ترس آتش جهنم، حضرت زهرا (س) در فراق مرگ حضرت رسول اكرم (ص) و امام سجاد(ع).


منبع: emamhossein.com