امام چهارم، حضرت سجاد (عليه السلام) مردم كوفه را كه مى
گريستند به سكوت دعوت فرمود آنگاه ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى و صلوات
بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) چنين فرمود:
(اى مردم! هر كس مرا مىشناسد، احتياجى به معرفى ندارد و هر كه نمىشناسد،
خودم را به او معرفى مىكنم: من، على بن الحسين بن على بن ابى طالب (عليهم
السلام) هستم. من فرزند آن كسى هستم كه به او هتك حرمت كردند. اموالش را به
غارت بردند و خانوادهاش را اسير كردند. من فرزند آن كسى هستم كه او را در
كنار فرات، بىآنكه از او خونى طلب داشته باشند، كشتند. من پسر كسى هستم كه
بسختى كشته شد.
اى مردم! شما را به خدا قسم مىدهم مگر شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و
او را فريب داديد و عهد بستيد كه ياريش خواهيد كرد، با او بيعت كرديد و بعد
او را كشتيد مرگ بر شما باد، با اين توشهاى كه پيش فرستاديد! چه افكار بدى
داريد! روز قيامت با چه چشمى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خواهيد
نگريست، اگر به شما بگويد: خاندانم را كشتيد و حرمت مرا هتك كرديد پس شما
از امت من نيستيد!).
در اين هنگام صداى گريه مردم بلند شد. امام سجاد (عليه السلام) فرمود:
(خداوند رحمت كند كسى را كه نصيحت مرا بپذيرد و سفارش مرا در راه خدا و
رسولش و اهل بيتش حفظ كنيد، چرا كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) براى ما
اسوه و الگوى نمونهاى است!).
مردم گفتند: (اى پسر پيامبر! ما همه گوش به فرمان تو هستيم و عهد و پيمان
تو را نگاه خواهيم داشت و از تو روى نمىگردانيم) با هر كه با تو بجنگد،
مىجنگيم و با هر كه با تو از در آشتى برآيد، در صلح و آشتى هستيم از يزيد
خونخواهى مىكنيم و از كسانى كه به تو ستم كردند بيزارى مىجوييم!).
امام سجاد (عليه السلام) فرمودند: (هيهات! هيهات! اى فريبكاران حيلهگر!
آيا مىخواهيد همان كارى را كه پيش از اين با پدرانم كرديد، با من بكنيد به
خدا قسم، چنين چيزى ممكن نيست! هنوز جراحاتى كه از اهل بيت پدرم بر دل من
وارد شده، بهبود نيافته و هنوز مصيبت جدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله)،
پدرم و برادرانم را فراموش نكردهام هنوز تلخى آن در كام من هست. گلويم را
گرفته و غصه آن در سينهام جريان دارد! از شما مىخواهم كه نه ما را يارى
كنيد و نه با ما بجنگيد!).
پس از آن، ابن زياد وارد كاخ خود شد و اذن داد كه مردم وارد شوند. سر مقدس
امام حسين (عليه السلام) را در مقابل گذاشتند و سپس اهل بيت و فرزندان امام
را وارد كردند. عبيدالله بن زياد، حضرت زينب (عليها السلام) را مخاطب قرار
داد و با وقاحت تمام گفت: (حمد و سپاس خداوندى را كه شما را رسوا كرد و
دروغهايتان را آشكار ساخت) زينب (عليها السلام) فرمود: (آن كسى كه مفتضح و
رسوا مىشود، فاسق است و آنكه دروغ مىگويد، شخص فاجر است و آنها غير از ما
هستند).
عبيدالله گفت: آيا ديدى خدا با برادرت چه كرد؟
زينب (عليها السلام) پاسخ داد: من بجز زيبايى و نيكويى چيزى از جانب خدا
نديدم، زيرا آنان كسانى بودند كه خداوند شهادت را برايشان مقدّر كرده بود و
به قتلگاههاى خود رفتند. اما به همين زودى خداوند تو و آنان را با هم براى
حساب جمع مىكند و آنان با تو احتجاج خواهند كرد، آن وقت خواهى ديد كه
رستگار كيست. مادرت بر تو بگريد اى پسر مرجانه!).
ابن زياد بشدّت خشمگين شد و خواست زينب كبرى را به قتل برساند ولى
اطرافيانش او را از اين كار منصرف كردند. سپس متوجه امام سجاد (عليه
السلام) شد و پرسيد: اين جوان كيست؟ گفتند: او على بن الحسين است.
ابن زياد گفت: مگر خداوند على بن الحسين را نكشت؟
امام (عليه السلام) فرمودند: من برادرى داشتم كه نام او نيز على بود. مردم
او را كشتند.
ابن زياد گفت: بلكه خدا او را كشت.
امام (عليه السلام) پاسخ داد: (الله يتوفّى الأنفس حين موتها والتي لم تمت
في منامها) خداوند است كه جان هر كس را هنگام مرگ مىگيرد و همين طور هنگام
خواب) سوره زمر: آيه42.
ابن زياد بار ديگر گفت: تو جرأت مىكنى كه به من جواب بدهى ببريد او را گردن
بزنيد!
در اين هنگام زينب (عليها السلام) به سخن آمد: اى پسر زياد! تو كسى را از
ما را باقى نگذاشتى و همه را كشتى اگر مىخواهى اين جوان را نيز بكشى، پس
مرا هم با او بكش!
امام (عليه السلام) گفت: عمه جان خاموش باش كه سخنى دارم ـ سپس به ابن زياد
فرمود ـ: آيا با كشتن، مرا تهديد مىكنى مگر نمىدانى كه كشته شدن عادت ما و
شهادت مايه سرفرازى ماست.
عبيدالله بن زياد به وسيله نامه، خبر شهادت امام حسين (عليه السلام) و
اسارت اهل بيت را به اطلاع يزيد رساند، يزيد از او خواست سرهاى امام و
يارانش را همراه با اهل بيت به شام بفرستد. |